کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
در ذهنش هوای اطراف را سنگین‌ترین شی روی زمین می‌دانست. چرا داشت در هوایی نفس می‌کشید که به نفس‌های تیارا دچار نبود؟
وزنه‌ای چند کیلویی به قلبش وصل شده بود و سنگینی می‌کرد. وزنه طوری به قلبش فشار آورد که به سمت زمین کشیده شد و زانوهایش با خاک برخورد کرد.
نبود تیارا باز هم اشک‌هایش را سرازیر کرده بود. اشک‌هایش از هم‌دیگر سبقت می‌گرفتند و در آب‌های چشمه گم می‌شدند. لعنتی، صدای دخترک از گوش‌هایش بیرون نمی‌رفت. ای کاش واقعاً صدایش را می‌شنید و مطمئن می‌شد که سالم است.
تیارا! تو کجا هستی؟ چرا هیچ اثری از او نیست؟ چرا به یک‌باره گم شد؟ یا بهتر است بگوییم چرا دزدیدنش؟
تیارا که هیچ بدی‌ای به کسی نکرده بود؟ چه کسی می‌تواند با آن فرشته دشمنی داشته باشد.
باریدن قطره‌های باران از فکر و خیال بیرون کشیدتش. باران! یاد روز بارانی افتاد که سبب شد تیارا را برای بار اول ببیند. کاش امروز هم در زیر باران دخترک را ببیند.
از جایش بلند شد و سوار اسب شد. باید قبل از تاریکی هوا به قصر برمی‌گشت. به ناچار به سوی قصر تاخت. به سمت قصر تاخت تا باز هم در جایی که تیارا وجود ندارد زندانی شود.
خسته و خیس از باران وارد سالن اصلی شد. قطره‌های باران از لباس و چکمه‌هایش روی سرامیک‌های قیمتی سالن می‌چکید.‌ آرام به سمت پله‌ها گام برداشت. به طرفی که اتاق جدیدش بود رفت.
به محض باز کردن در عمیدی را دید که با لباس خوابی حریر و صورتی روی تختش به انتظارش نشسته بود. حوصله این یکی را دیگر نداشت. با حرص از عمید رو برگرداند. لباس صورتی فقط به تیارایش می‌آمد.
عمید با لحنی اغواگرانه می‌گوید:
- منتظرتان بودم! چرا خیس شد‌اید؟
نیوان حالش از لحن عمید بهم می‌خورد. قبلاً هیچ حسی به او نداشت ولی حالا از او متنفر بود و او را موجودی اضافه در زندگی‌اش می‌دید.
- لازم نکرده است که تو چشم به راه من باشی!
- اما من همسر شما هستم. از وقتی که آن دختر وارد زندگی شما شده است طوری رفتار می‌کنید که انگار منی وجود ندارد.
- من از اول هیچ حسی به تو نداشتم. به تو هم گفته بودم که انتظار محبت را از من نداشته باشی. دیگر هم نمی‌خواهم ببینم پای مهبد را وسط بکشی.
عمید از جایش بلند شد و سعی می‌کرد بغضش را فرو خورد.
خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.
- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کم‌تر است.
چهره عمید مچاله‌ می‌شود و چند قطره اشک از چشمانش می‌ریزد. دیگر از بی‌محبتی و بی‌احساسی همسرش خسته شده بود.

کد:
در ذهنش هوای اطراف را سنگین ترین شی روی زمین می‌دانست. چرا داشت در هوایی نفس می‌کشید که به نفس‌های تیارا دچار نبود؟

وزنه‌ای چند کیلویی به قلبش وصل شده بود و سنگینی می‌کرد. وزنه طوری به قلبش فشار آورد که به سمت زمین کشیده شد و زانوهایش با خاک برخورد کرد.

نبود تیارا باز هم اشک‌هایش را سرازیر کرده بود. اشک‌هایش از همدیگر سبقت می‌گرفتند و در آب‌های چشمه گم می‌شدند. لعنتی، صدای دخترک از گوش‌هایش بیرون نمی‌رفت. ای کاش واقعا صدایش را می‌شنید و مطمئن می‌شد که سالم است.

تیارا! تو کجا هستی؟ چرا هیچ اثری از او نیست؟ چرا به یکباره گم شد؟ یا بهتر است بگوییم چرا دزدیدنش؟

تیارا که هیچ بدی به کسی نکرده بود؟ چه کسی می‌تواند با آن فرشته دشمنی داشته باشد.

باریدن قطره‌های باران از فکر و خیال بیرون کشیدتش. باران! یاد روز بارانی افتاد که سبب شد تیارا را برای بار اول ببیند. کاش امروز هم در زیر باران دخترک را ببیند.

از جایش بلند شد و سوار اسب شد. باید قبل از تاریکی هوا به قصر برمی‌گشت. به ناجار به سوی قصر تاخت. به سمت قصر تاخت تا باز هم در جایی که تیارا وجود ندارد زندانی شود.

خسته و خیس از باران وارد سالن اصلی شد. قطره‌های باران از لباس و چکمه‌هایش روی سرامیک‌های قیمتی سالن می‌چکید.‌آرام به سمت پله‌ها گام برداشت. به طرفی که اتاق جدیدش بود رفت.

به محض باز کردن در عمیدی را دید که با لباس خوابی حریر و صورتی روی تختش به انتظارش نشسته بود. حوصله این یکی را دیگر نداشت. با حرص از عمید رو برگرداند. لباس صورتی فقط به تیارایش می‌آمد.

عمید با لحنی اغواگرانه می‌گوید.

- مناظرتان بودم! چرا خیس شد‌اید؟

نیوان حالش از لحن عمید بهم می‌خورد. قبلا هیچ حسی به او نداشت ولی حالا از او متنفر بود و او را موجودی اضافه در زندگی‌اش می‌دید.

- لازم نکرده است که تو چشم به راه من باشی!

 - اما من همسر شما هستم. از وقتی که آن دختر وارد زندگی شما شده است طوری رفتار می‌کنید که انگار منی وجود ندارد.

من از اول هیچ حسی به تو نداشتم. به تو هم گفته بودم که انتظار محبت را از من نداشته باشی. دیگر هم نمی‌خواهم ببینم پای مهبد را وسط بکشی.

عمید از جایش بلند شد و سعی می‌کرد بغضش را فرو خورد.

خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.

- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کم تر است.

چهره عمید مچاله‌ می‌شود و چند قطره اشک از جشمانش می‌ریزد. دیگر از بی‌محبتی و بی‌احساسی همسرش خسته شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- نه تو چیزی کم داری و نه او چیز زیادی دارد. من به تیارا دل باختم ولی به اجبار با تو ازدواج کردم. حالا هم بهتر است به اتاقت بروی و بخوابی.
عمید با گریه گفت:
- یعنی هیچ حسی به من نداری؟ دلت نمی‌خواهد شب را با من بگذرانی؟ من همسرت هستم! هیچ احساسی با دیدن من پیدا نمی‌کنی؟ خسته‌ام کردی! از این زندگی خسته شدم. تا کی می‌خواهی مرا از خودت دور کنی؟
- عمید! چرا نمی‌خواهی بفهمی؟ من از اول تو و این زندگی را نمی‌خواستم. من به ناچار و اجبار پدر مادرم تو را به همسری انتخاب کردم. تو خودت خواستی همسرم باشی، با این‌که می‌دانستی چنین آینده‌ای در انتظارت هست.
عمید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با گریه اتاق را ترک کرد.
نیوان بدون این‌که لباس‌های خیسش را عوض کند خود را روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به ثانیه نکشیده به خوابی عمیق فرو رفت.
***
- هنوز هم هیچ خبری از او نشده است؟
قیافه ماتم زده و ساکت سربازان و گروهبانان همان نتایج همیشگی را نشان می‌داد. نیوان کلافه چشمانش را بست.
- عالی‌جناب!
به فرمانده گارد سلطنتی خیره می‌شود تا باز هم بها‌نه‌ای برای دیر پیدا کردن تیارا پیدا کند.
- مطمئناً ملکه دشمنی داشته است. درست است که رفتارشان طوری بود که کسی از ایشان آزرده‌خاطر نمی‌شد، ولی با این حال همسر شما هستند و مطمئناً در قصر یا حتی بیرون قصر دشمنان زیادی دارند.
نیوان متفکر به او زل زد.
- راست می‌گویی. ولی کار چه کسی می‌تواند باشد؟ چه کسی آن‌قدر با او دشمنی دارد که دست به چنین کاری می‌زند؟
- وجب به وجب پایتخت و اطرافش را گشته‌ایم. هیچ اثری از ایشان نبود. بهتر است تمام افراد قصر را زیر نظر بگیریم.
نیوان سری تکان داد. و با اخم گفت:
- هر کاری که لازم است انجام دهید. بهتر است همسرم را هر چه سریع‌تر پیدا کنید. اگر تا چند روز پیدایش نکنید از مقام‌تان عزل می‌شوید و تمام نیرو‌های گارد سلطنتی را تغییر خواهم داد.
فرمانده پا کوبید و اطاعتی گفت. نیوان هم با خود فکر کرد که اگر زور بالای سر افرادش نباشد هیچ آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود.
پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری می‌کرد تا کم‌تر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگین‌تر شده و وقت کم‌تری دارد.

کد:
- نه تو چیزی کم داری و نه او چیز زیادی دارد. من به تیارا دل باختم ولی به اجبار با تو ازدواج کردم. حالا هم بهتر است به اتاقت بروی و بخوابی.

عمید با گریه گفت.

- یعنی هیچ حسی به من نداری؟ دلت نمی‌خواهد شب را با من بگذرانی؟ من همسرت هستم! هیچ احساسی با دیدن من پیدا نمی‌کنی؟ خسته‌ام کردی. از این زندگی خسته شدم. تا کی می‌خواهی مرا از خودت دور کنی؟

- عمید! چرا نمی‌خواهی بفهمی؟ من از اول تو و این زندگی را نمی‌خواستم. من به ناچار و اجبار پدر مادرم تو را به همسری انتخاب کردم. تو خودت خواستی همسرم باشی، با اینکه می‌دانستی چنین آینده‌ای در انتظارت هست.

عمید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با گریه اتاق را ترک کرد.

نیوان بدون اینکه لباس‌های خیسش را عوض کند خود را روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به ثانیه نکشیده به خوابی عمیق فرو رفت.

***

- هنوز هم هیچ خبری از او نشده است؟

قیافه ماتم زده و ساکت سربازان و گروهبانان همان نتایج همیشگی را نشان می‌داد. نیوان کلافه چشمانش را بست.

- عالی‌جناب!

به فرمانده گارد سلطنتی خیره می‌شود تا باز هم بها‌نه‌ای برای دیر پیدا کردن تیارا پیدا کند.

- مطمئنا ملکه دشمنی داشته است. درست است که رفتارشان طوری بود که کسی از ایشان آزرده خاطر نمی‌شد، ولی با این حال همسر شما هستند و مطمئنا در قصر یا حتی بیرون قصر دشمنان زیادی دارند.

نیوان متفکر به او زل زد.

- راست می‌گویی. ولی کار چه کسی می‌تواند باشد؟ چه کسی آنقدر با او دشمنی دارد که دست به چنین کاری می‌زند؟

- وجب به وجب پایتخت و اطرافش را گشته‌ایم. هیچ اثری از ایشان نبود. بهتر است تمام افراد قصر را زیر نظر بگیریم.

نیوان سری تکان داد. و با اخم گفت.

- هر کاری که لازم است انجام دهید. بهتر است همسرم را هر چه سریع تر پیدا کنید. اگر تا چند روز پیدایش نکنید از مقام‌تان عزل می‌شوید و تمام نیرو‌های گارد سلطنتی را تغییر خواهم داد.

فرمانده پا کوبید و اطاعتی گفت. نیوان هم با خود فکر کرد که اگر زور بالای سر افرادش نباشد هیچ آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود.

پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری می‌کرد تا کم تر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگین تر شده و وقت کم تری دارد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- عالی‌جناب! عالی‌جناب!
نیوان به سمت مشاورش که با عجله به سمتش می‌دوید برمی‌گردد.
-باز چه شده است؟
مشاور می‌ایستد و نفسی تازه می‌کند. بعد کمی در زدن حرفش دست‌دست می‌کند.
- نمی‌خواهم این خبر بد را به شما بدهم؛ اما وقت بسیار کم است. متاسفانه پدرتان امپراطور در آستانه مرگ هستند.
نیوان شوکه می‌پرسد:
- چه شده است؟
مشاور مغموم گفت:
- متاسفانه فرمانروا در حال کشیدن نفس‌های آخرشان هستند. می‌خواهند شما را ببینند و وصیت کنند. لطفا سریعاً به پیش ایشان بروید.
نیوان نفهمید که راه دراز و طویل را چه‌گونه گذراند و خود را به اتاق خواب پدرش رساند. در را که باز کرد، زنان پدرش، مادرش، عمه‌‌اش، عمید، وزرا و فرماندارانی را دید که دور پدرش حلقه زده بودند و خون گریه می‌کردند.
نیوان جمعیت را کنار زد و پیش پدرش قرار گرفت. مقابل تختش زانو زد و دست او را در دستان خودش قرار داد.
- پدر!
- بلاخره آمدی! نیوان! خیلی دلم می‌خواست که با لبخند دنیا را ترک کنم، اما به‌خاطر جاه‌طلبی‌هایم عشقم را کنار خود نداشتم. با دستان خودم کشتمش.
بعد از زدن حرفش با کمال تعجب میان آن‌همه آدم شروع به زار زدن کرد. هنوز هم جسد شناور در خون رازانا از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. وقتی که می‌خواست روی هاکان شمشیر بکشد اما رازانا سپرش شد و تیزی در قلب رازانا فرو رفت و خون بود که همه‌جا را فرا گرفته بود، مدام در ذهنش تداعی میشد و رنج می‌کشید.
- بلاخره بعد از عمری به سوی عشقم می‌روم! قرار است به دنیایی بروم که او هم آن‌جاست.
آهی جان‌سوز می‌کشد و ادامه می‌دهد.
- اما باز هم کنارش نخواهم بود. هاکان مانند همیشه مانع من و او خواهد بود. هاکان همان مانعی بود که خودم در راهم قرار داده بودم. شاید هم من مانع از خوش‌بختی آن‌ها بودم.
نیوان با غم به پدرش نگاه می‌کند.
- از من بگذریم. پسرم! تو اشتباه من را تکرار نکن. من عشق را در چشمانت دیدم. پسرم، تیارا را پیدا کن. نمی‌خواهم که تو هم مثل من از دور بودن عشقت درد بکشی. او را نکش. حتی اگر سانراب را در اختیار بگیرد، باز هم او را از دست نده.
- اما من هم عشقم را ندارم! من نمی‌دانم که او کجاست! هیچ‌جا جز قلب من از او ردی نیست.
- تو نمی‌دانی! ولی عمید جای تیارا را می‌داند. عمید دستور دزدیدن تیارا را داد. من هم با این‌که می‌دانستم سکوت کردم چون... چو... .

کد:
- عالی‌جناب! عالی‌جناب!

نیوان به سمت مشاورش که با عجله به سمتش می‌دوید برمی‌گردد.

-باز چه شده است؟

مشاور می‌ایستد و نفسی تازه می‌کند. بعد کمی در زدن حرفش دست دست می‌کند.

- نمی‌خواهم این خبر بد را به شما بدهم. اما وقت بسیار کم است. متاسفانه پدرتان امپراطور، در آستانه مرگ هستند.

نیوان شوکه میپرسد.

- چه شده است؟

مشاور مغموم گفت.

- متاسفانه فرمانروا در حال کشیدن نفس‌های اخرشان هستند. می‌خواهند شما را ببینند و وصیت کنند. لطفا سریعا به پیش ایشان بروید.

نیوان نفهمید که راه دراز و طویل را چگونه گذراند و خود را به اتاق خواب پدرش رساند. در را که باز کرد، زنان پدرش، مادرش، عمه‌‌اش، عمید، وزرا و فرماندارانی را دید که دور پدرش حلقه زده بودند و خون گریه می‌کردند.

نیوان جمعیت را کنار زد و پیش پدرش قرار گرفت. مقابل تختش زانو زد و دست او را در دستان خودش قرار داد.

- پدر!

- بلاخره آمدی! نیوان! خیلی دلم می‌خواست که با لبخند دنیا را ترک کنم، اما بخاطر جاه طلبی‌هایم عشقم را کنار خود نداشتم. با دستان خودم کشتمش.

بعد از زدن حرفش با کمال تعجب میان آن همه آدم شروع به زار زدن کرد. هنوز هم جسد شناور در خون رازانا از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. وقتی که می‌خواست روی هاکان شمشیر بکشد اما رازانا سپرش شد و تیزی در قلب رازانا فرو رفت و خون بود که همه جا را فرا گرفته بود، مدام در ذهنش تداعی میشد و رنج می‌کشید.

- بلاخره بعد از عمری به سوی عشقم می‌روم! قرار است به دنیایی بروم که او هم آنجاست.

آهی جانسوز می‌کشد و ادامه می‌دهد.

- اما باز هم کنارش نخواهم بود. هاکان مانند همیشه مانع من و او خواهد بود. هاکان همان مانعی بود که خودم در راهم قرار داده بودم. شای هم من مانع از خوشبختی آن‌ها بودم.

نیوان با غم به پدرش نگاه می‌کند.

- از من بگذریم. پسرم! تو اشتباه من را تکرار نکن. من عشق را در چشمانت دیدم. پسرم تیارا را پیدا کن نمی‌خواهم که تو هم مثل من از دور بودن عشقت درد بکشی. او را نکش. حتی اگر سانراب را در اختیار بگیرد، باز هم او را از دست نده.

- اما من هم عشقم را ندارم! من نمی‌دانم که او کجاست! هیچ جا جز قلب من از او ردی نیست.

- تو نمی‌دانی! ولی عمید جای تیارا را می‌داند. عمید دستور دزدیدن تیارا داد. من هم با اینکه می‌دانستم سکوت کردم. چون... چو...
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
پیرمرد ناله‌ای کرد. دیگر توان حرف زدن را نداشت. دستانش می‌لرزید و ضعیف‌تر از هر زمان دیگری بود. انگاری که عزاییل مقابلش ایستاده بود و به او نیشخند می‌زد.
حالش تاسف برانگیز بود! کشور گشایی‌اش را به راحتی و خواسته‌های خود ترجیح داده بود. آن‌همه خاک که تصرف کرده بود می‌ماند و او می‌رفت و در نهایت در دو متر از آن خاک‌ها دفن می‌شد.
وقتش رسیده بود که با فرشته‌ی مرگ همراه شود. خیلی در دنیا زندگی کرده بود. چشمانش را بست و بدنش بی‌حس شد، پس از عمری می‌توانست راحت و بدون دغدغه بخوابد.
نیوان نام پدرش را فریاد زد و زن‌هایش زار زدند.
کویات اخر خط خود را گذرانده بود. همه مغموم در حال گریه برای امپراطورشان بودند. پادشاهی که در ظاهر در تمام عمرش جز خودش به کسی فکر نکرده بود، ولی در واقع به سود خودش هم کاری انجام نداده بود و یک زندگی نبود رازانا را تحمل کرده بود.
***
نیوان عصبی فریاد می‌کشد:
- بگو تیارا کجاست؟ عمید حرف بزن. چرا تیارا را دزدیدی؟ آن دختر که هیچ ضرری به تو نرسانده بود.
عمید برای اولین‌بار برای نیوان صدایش را بالا می‌برد:
- منطورت از تیارا همان مهبد است؟ تلاش نکن. نمی‌توانی به آن دختر رعیت هویت ببخشی. چرا فکر می‌کنی که همسر عزیزت را من دزدیده‌ام؟ درضمن مهبد بزرگ‌ترین ضرر را به من رساند. آن سلیطه یک شبه تو را از من گرفت!
تن صدای نیوان کم از عربده ندارد. عمید صبرش را لبریز کرده بود.
- او مهبد نیست. نیست. او وارث سلطنتی سانراب است! فهمیدی؟ تیارا من را از تو نگرفت. تو هیچ‌وقت من را نداشتی. عمید خودت را گول نزن.
عمید با درماندگی شروع به گریه می‌کند. نیوان سعی می‌کند صدایش را کنترل کند.
- بگو تیارا کجاست؟ صبرم را بیش از این لبریز نکن. دهانت را باز کن.
عمید سریع شمشیر نیوان را بر می‌دارد. با دستان لرزان شمشیر را روی گر*دن خود می‌گذارد. حالا که نیوان برای او نیست بهتر است او هم نباشد.
نیوان شمشیر را می‌گیرد اما عمید رهایش نمی‌کند و سفت تر می‌چسبدش. نیوان سعی می‌کند تیزی را از دستش بکشد تا آسیبی به خودش نزند. نه این‌که جان عمید برایش مهم باشد، جان تیارایش در دستان همین زن بود.
- ولم کن! من خودم را می‌کشم تا تو دیگر عذاب نکشی؛ اما بدان که باید دیدن تیارا با خودت به گور ببری.
نیوان شمشیر را محکم از دستان عمید می‌کشد و عمید تعادلش را از دست می‌دهد و روی زمین می‌افتد. با بی‌قرای و گریه رو به مردی که او را نمی‌خواست گفت:
- بگذار بمیرم! زندگی دیگر برایم هیچ معنایی ندارد.


کد:
پیر مرد ناله‌ای کرد. دیگر توان حرف زدن را نداشت. دستانش می‌لرزید و ضعیف تر از هر زمان دیگری بود. انگاری که عزاییل مقابلش ایستاده بود و به او نیشخند می‌زد.

حالش تاسف برانگیز بود. کشور گشایی‌اش را به راحتی و خواسته‌های خود ترجیح داده بود. آن همه خاک که تصرف کرده بود می‌ماند و او می‌رفت. و در نهایت در دو متر از آن خاک‌ها دفن می‌شد.

وقتش رسیده بود که با فرشته‌ی مرگ همراه شود. خیلی در دنیا زندگی کرده بود. چشمانش را بست و بدنش بی‌حس شد، پس از عمری می‌توانست راحت و بدون دغدغه بخوابد.

نیوان نام مدرش را فریاد زد و زن‌هایش زار زدند.

کویات اخر خط خود را گذرانده بود. همه مغموم در حال گریه برای امپراطورشان بودند. پادشاهی که در ظاهر در تمام عمرش جز خودش به کسی فکر نکرده بود. ولی در واقع به سود خودش هم کاری انجام نداده بود و یک زندگی نبود رازانا را تحمل کرده بود.

***

نیوان عصبی فریاد می‌کشد.

- بگو تیارا کجاست؟ عمید حرف بزن. چرا تیارا را دزدی؟ آن دختر که هیچ ضرری به تو نرسانده بود.

عمید برای اولین بار برای نیوان صدایش را بالا می‌برد.

- منطورت از تیارا همان مهبد است؟ تلاش نکن. نمی‌توانی به آن دختر رعیت هویت ببخشی. چرا فکر می‌کنی که همسر عزیزت را من دزدیده‌ام؟ درضمن مهبد بزرگ‌ترین ضرر را به من رساند. آن سلیطه یک شبه تو را از من گرفت!

تن صدای نیوان کم از عربده ندارد. عمید صبرش را لبریز کرده بود.

- او مهبد نیست. نیست. او وارث سلطنتی سانراب است! فهمیدی؟ تیارا من را از تو نگرفت. تو هیچ وقت من را نداشتی. عمید خودت را قول نزن.

 عمید با درماندگی شروع به گریه می‌کند. نیوان سعی می‌کند صدایش را کنترل کند.

- بگو تیارا کجاست؟ صبرم را بیش از این لبریز نکن. دهانت را باز کن.

عمید سریع شمشیر نیوان را بر می‌دارد. با دستان لرزان شمشیر را روی گر*دن خود می‌گذارد. حالا که نیوان برای او نیست بهتر است او هم نباشد.

نیوان شمشیر را می‌گیرد اما عمید رهایش نمی‌کند و سفت تر می‌چسبدش. نیوان سعی می‌کند تیزی را از دستش بکشد تا آسیبی به خودش نزند. نه اینکه جان عمید برایش مهم باشد، جان تیارایش در دستان همین زن بود.

- ولم کن! من خودم را می‌کشم تا تو دیگر عذاب نکشی. اما بدان که باید دیدن تیارا با خودت به گور ببری.

نیوان شمشیر را محکم از دستان عمید می‌کشد و عمید تعادلش را از دست می‌دهد و روی زمین می‌افتد. با بی‌قرای و گریه رو به مردی که او را نمی‌خواست گفت.

- بگذار بمیرم! زندگی دیگر برایم هیچ معنایی ندارد.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان می‌غرد:
- اول جای تیارا را به من می‌گویی بعد می‌توانی بمیری.
عمید که انگار هیپنوتیزم شده بود زبان وا می‌کند:
- انباری کاخ جنوب!
نیوان عمید را رها می‌کند و به سمت اسطبل می‌دود. زین اسبش را می‌اندازد و خود را روی اسب می‌کشد. پس از مدت‌ها ل*بش به لبخندی مزین گردید. بلاخره می‌توانست تیارایش را ببیند.
چند وقت بود که آن دخترک شیرین را ندیده بود؟ تن صدایش چند وقت گوش‌هایش را نوازش نکرده بود؟
یک ماهی بود که قلبش ناپدید شده بود. سریع اسب را به سمت جنوب راند. اگر با سرعت و بدون استراحت بتازد، می‌تواند تا شب به آن‌جا برسد.
دربانان با دیدن او دروازه قصر را باز کردند. مردم با تعجب به امپراطور جدیدشان که با سرعت و بدون محافظ در سطح شهر می‌تاخت نگاه می‌کردند.
هیچ‌کدام از نگاه‌های پر از تعجب مردم برایش مهم نبود. دلش فقط نگاه‌های خیره کننده‌ی دلبرش را می‌خواست.
***
عمید پس از رفتن نیوان نگاهش را به شمشیر دوخت. حتی نتوانست آن دختر را از بین ببرد.
هر بلایی که سرش آمده است نتیجه سهل‌انگاری‌ها و نادانی‌هایش بود. همان موقع باید تیارا را می‌کشت. دلش برای خودش می‌سوخت. نیوان تیارا را ملکه خودش می‌کند و او را مجازات می‌کند و باز هم باید شاهد عشق شوهرش به زن دومش باشد.
شمشیر خوش‌دست نیوان را در دست می‌گیرد. او دختر ثروتمندی بود و تحمل این خفت‌ها را نداشت. تا همین‌جا هم زیادی تحقیر شده بود. ترجیح می‌داد بمیرد اما بیشتر از این کوچک نشود.
مرگ با این‌که دردناک است، اما حس تحقیر و درماندگی‌اش دردناک‌تر از هر چیز دیگری‌ست. شمشیر بلند می‌شود و چند ثانیه بعد خون عمید بود که به دیوارها پاشید و جسم بی‌جانش بود که کف زمین پخش شده بود.
چه دردناک مرد! یا بهتر است بگویم، خودش را کشت! جسم عمید حالا مرد ولی روحش را، قلبش را و احساساتش را خیلی وقت پیش با عشق کشته بود.


کد:
نیوان می‌غرد.

- اول جای تیارا را به من می‌گویی بعد می‌توانی بمیری.

عمید که انگار هیپوفیز شده بود زبان وا می‌کند.

- انباری کاخ جنوب!

نیوان عمید را رها می‌کند و به سمت اسطبل می‌دود. زین اسبش را می‌اندازد و خود را روی اسب می‌کشد. پس از مدت‌ها ل*بش به لبخندی مزین گردید. بلاخره می‌توانست تیارایش را ببیند.

چند وقت بود که آن دخترک شیرین را ندیده بود؟ تن صدایش چند وقت گوش‌هایش را نوازش نکرده بود؟

۱ ماهی بود که قلبش ناپدید شده بود. سریع اسب را به سمت جنوب راند. اگر با سرعت و بدون استراحت بتازد، می‌تواند تا شب به آنجا برسد.

دربانان با دیدن او دروازه قصر را باز کردند. مردم با تعجب به امپراطور جدیدشان که با سرعت و بدون محافظ در سطح شهر می‌تاخت نگاه می‌کردند.

هیچ کدام از نگاه‌های پر از تعجب مردم برایش مهم نبود. دلش فقط نگاه‌های خیره کننده‌ی دلبرش را می‌خواست.

عمید پس از رفتن نیوان نگاهش را به شمشیر دوخت. حتی نتوانست آن دختر را از بین ببرد.

هر بلایی که سرش آمده است نتیجه سهل‌انگاری‌ها و نادانی‌هایش بود. همان موقع باید تیارا را می‌کشت. دلش برای خودش می‌سوخت. نیوان تیارا را ملکه خودش می‌کند و او را مجازات می‌کند و باز هم باید شاهد عشق شوهرش به زن دومش باشد.

شمشیر خوش دست نیوان را در دست می‌گیرد. او دختر ثروتمندی بود و تحمل این خفت‌ها را نداشت. تا همین‌جا هم زیادی تحقیر شده بود. ترجیح می‌داد بمیرد اما بیشتر از این کوچک نشود.

مرگ، با اینکه دردناک است، اما حس تحقیر و درماندگی‌اش دردناک تر از هر چیز دیگری ست. شمشیر بلند می‌شود و چند ثانیه بعد خون عمید بود که به دیوارها پاشید و جسم بی‌جانش بود که کف زمین پخش شده بود.

چه دردناک مرد. یا بهتر است بگویم، خودش را کشت! جسم عمید حالا مرد ولی روحش را، قلبش را و احساساتش را خیلی وقت پیش با عشق کشته بود.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
***
نمی‌دانست که شب است یا روز! حتی نمی‌دانست که چند وقت در آن دخمه نمور و تاریک که پر از حشرات بود زندانی شده بود. آن‌قدر چیزی نخورده بود که پو*ست‌ و استخوان شده بود.
حالت تهوع امانش را بریده بود و قصد کشتنش را داشت. قطعاً ناشکری کرده بود که به این حال و روز افتاده بود. اگر چه که نیوان به او آسیب رسانده بود ولی جایش پیش او امن بود.
ولی حالا، علاوه بر این‌که هیچ حامی‌ای نداشت، بلکه معلوم نبود تا چند لحظه دیگر چه چیزی انتظارش را می‌کشد! عمید خیلی از دستش عصبانی هست و به حتم که در روزهای نزدیک سر او را زیر آب می‌کند.
یعنی نیوان تلاشی برای پیدا کردنش نکرده است؟ الان چه می‌کند؟ حالا که خیلی وقت است او را ندیده، او را به فراموشی سپرده است؟
دیگر آن‌قدر گریه کرده بود که چشمه اشکش هم خشک شده بود. دیگر حتی امیدی برای زنده ماندن نداشت. اگر قرار بود پیدایش کنند تا الان پیدایش کرده بودند. تا آخر عمرش که خیلی هم طولانی نیست آن‌جا می‌ماند و به فراموشی سپرده می‌شد.
در با صدای جیری باز می‌شود. حتماً باز هم مرد نگهبان است که آمده تا غذای هر روزش که نان و آب بود را بدهد. شاید امروز هم می‌خواهند سخاوت به خرج دهند و به او سوپ بدهند.
- تیارا!
با شنیدن صدای آشنا و شنیدن نامش سرش را بلند کرد. حتماً باز هم توهم زده بود که نیوان فرشته نجاتش می‌شود و او را از این انباری تاریک و خفه کننده رها می‌سازد. صدای گام‌های محکم مرد در انباری پیچید.
چهره‌اش! درست مانند نیوان بود. این‌دفعه واقعیت نیوان آمده بود. لبخند بی‌رمقی روی ل*ب‌های تیارا نقش می‌بند و نیوان حتی برای این لبخند بی‌جان هم جان می‌دهد.
یک دستش را زیر گ*ردنش و دست دیگرش را زیر زانوهایش می‌گذارد و بلندش می‌کند. تیارا سرش را روی س*ی*نه نیوان می‌گذارد و زیر سایه‌اش پناه می‌گیرد. پناهش مردی می‌شود که معتقد بود زندگی‌اش را نابود کرده است.
- تیارا! خوبی؟ چرا رنگت پریده است؟
تیارا با صدایی که با خش‌خش همراه بود گفت:
- خوبم! کمی حالت تهوع دارم‌.
- هر چه سریع‌تر کالسکه‌ای کرایه می‌کنم و به قصر برمی‌گردیم، بعد طبیب خبر می‌کنم تا معاینه‌ات کند.
تیارا سری تکان داد و با خیال راحت چشمانش را بست. پس از چندین هفته با آرامش خاطر چشم روی هم نهاد.
ذوقی که نیوان از دیدن و ب*غ*ل کردن تیارا داشت غیرقابل وصف بود. حالش مانند تشنه‌ای بود که به رودخانه‌ای رسیده بود.
سرش را نزدیک برد و پیشانی تیارا را عمیق ب*و*سید و از دیدن صورت معصوم و زیبای تیارا غرق در ل*ذت شد.

کد:
***

نمی‌دانست که شب است یا روز! حتی نمی‌دانست که چند وقت در آن دخمه نمور و تاریک که پر از حشرات بود زندانی شده بود. آنقدر چیزی نخورده بود که پو*ست‌ استخوان شده بود.

حالت تهوع امانش را بریده بود و قصد کشتنش را داشت. قطعا ناشکری کرده بود که به این حال و روز افتاده بود. اگر چه که نیوان به او آسیب رسانده بود ولی جایش پیش او امن بود.

ولی حالا، علاوه بر اینکه هیچ حامی نداشت، بلکه معلوم نبود تا چند لحظه دیگر چه چیزی انتظارش را می‌کشد! عمید خیلی از دستش عصبانی هست و به حتم که در روزهای نزدیک سر او را زیر آب می‌کند.

یعنی نیوان تلاشی برای پیدا کردنش نکرده است؟ الان چه می‌کند؟ حالا که خیلی وقت است او را ندیده، او را به فراموشی سپرده است؟

دیگر آنقدر گریه کرده بود که چشمه اشکش هم خشک شده بود. دیگر حتی امیدی برای زنده ماندن نداشت. اگر قرار بود پیدایش کنند تا الان پیدایش کرده بودند. تا آخر عمرش که خیلی هم طولانی نیست آنجا می‌ماند و به فراموشی سپرده می‌شد.

در با صدای جیری باز می‌شود. حتما باز هم مرد نگهبان است که آمده تا غدای هر روزش که نان و آب بود را بدهد. شاید امروز هم می‌خواهند سخاوت به خرج دهند و به او سوپ بدهند.

- تیارا!

با شنیدن صدای آشنا و شنیدن نامش سرش را بلند کرد. حتما باز هم توهم زده بود که نیوان فرشته نجاتش می‌شود و او را از این انباری تاریک و خفه کننده رها می‌سازد. صدای گام‌های محکم مرد در انباری پیچید.

چهره‌اش! درست مانند نیوان بود. ایندفعه واقعت نیوان آنده بود. لبخند بی‌رمقی روی ل*ب‌های تیارا نقش می‌بند و نیوان حتی برای این لبخند بی‌جان هم جان می‌دهد.

یک دستش را زیر گ*ردنش و دست دیگرش را زیر زانوهایش می‌گذارد و بلندش می‌کند. تیارا سرش را روی س*ی*نه نیوان می‌گذارد و زیر سایه‌اش پناه می‌گیرد. پناهش مردی می‌شود که معتقد بود زندگی‌اش را نابود کرده است.

- تیارا! خوبی؟ چرا رنگت پریده است؟

تیارا با صدایی که با خش خش همراه بود گفت.

- خوبم! کمی حالت تهوع دارم‌.

- هر چه سریع تر کالسکه‌ای کرایه می‌کنم و به قصر برمی‌گردیم. بعد طبیب خبر می‌کنم تا معاینه‌ات کند.

تیارا سری تکان داد و با خیال راحت چشمانش را بست. پس از چندین هفته با آرامش خاطر چشم روی هم نهاد.

ذوقی که نیوان از دیدن و ب*غ*ل کردن تیارا داشت غیر قابل وصف بود. حالش مانند تشنه‌ای بود که به رود خانه‌ای رسیده بود.

سرش را نزدیک برد و پیشانی تیارا را عمیق ب*و*سید و از دیدن صورت معصوم و زیبای تیارا غرق در ل*ذت شد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
راه کاخ جنوب تا قصر را با کالسکه طی کردند. نیوان مدام با نگرانی به تیارا نگاه می‌کرد. هنوز چشمانش را باز نکرده بود. در جنوب به علت نداشتن تجهیزات پزشک قابلی پیدا نمی‌شد.
تیارا از قبل لاغرتر شده بود و گودی زیر چشمانش عمیق‌تر شده بود. رنگش به زردی می‌زد و تنش بوی عرق می‌داد. لباس‌های سلطنتی‌اش گلی و خاکی شده بود و هیچ اثری از تاج و جواهراتش نبود، بلکه فقط یک جواهر مقابل چشمان نیوان قرار داشت و آن هم تیارا بود.
نیوان سر تیارا روی س*ی*نه‌اش گذاشت و به ملودی نفس‌هایش گوش سپرد. بی‌اختیار لبخندی روی لبانش شکفت. تیارایش را پیدا کرده بود. از همه مهم‌تر صحیح و سالم مقابلش بود و نفس می‌کشید. نیوان جز تیارا چه چیز دیگری می‌توانست بخواهد؟
کالسکه از دروازه قصر داخل رفت و مقابل مرکز درمانی قصر توقف کرد. نیوان تیارا را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت داخل رفت.
طبیبی با دیدن نیوان به سرعت پیشش رفت.
- امپراطور! ملکه تیارا را پیدا کردید؟
- پیدایش کردم. اما مثل این‌که بی‌هوش شده است.
طبیب دستیارانش را صدا می‌زند تا تیارا را به داخل اتاق ببرند. پس از این‌که به وضعیت تیارا رسیدگی شد و معاینه طبیب تمام شد رو به نیوان کرد.
- بی‌هوش شدن‌شان بابت ضعف زیاد است. تغذیه‌شان مناسب نبود و سیستم ایمنی ب*دن‌شان پایین آمده است. و این‌که... .
طبیب مکث می‌کند و دل نیوان به لرزه در می‌آید. نکند اتفاق بدی برای عزیز جانش افتاده است؟
- و این‌که... چی؟ چه اتفاقی برایش افتاده است؟
- راستش باید بگویم که جای نگرانی نیست. امپراطور، باید خوشحال باشید.
نیوان سردرگم می‌گوید:
- طبیب! رک و پو*ست کنده حرفت را بزن. حاشیه نرو!
طبیب لبخندی می‌زند.
- پادشاه! ملکه تیارا فرزند شما را در بطن خود دارند. امیدوارم قدمش پر خیر و برکت باشد.
دنیا برایش متوقف می‌شود. مغزش شروع به تحلیل گفته‌های طبیب می‌کند. هنگ کرده بود. موهای تنش سیخ شده بود. انتظار هر چیزی را داشت غیر از این‌!
ل*بش به لبخند مزین شد و کم‌کم صدای خنده‌هایش بالا گرفت. تیارا باردار بود. قرار بود پدر شود. پدر بچه‌ای که مادرش این زن دوست داشتنی روی تخت خوابیده است.
با فکر به نوزادی که در بغلش آرام بخوابد و دستانش را مشت کند قلبش قنج رفت.
خدا را به‌خاطر دادن همچین نعمتی شکر می‌کرد. شاید این بچه می‌توانست باعث شود تیارا تا آخر عمرش پیش او بماند.
***
تیارا نگاهش را به پسر کوچکش می‌دوزد. این بچه با تمام کوچکی‌اش عشقی به بزرگی جهان به نیوان و تیارا داده بود. پسربچه‌ای که با آمدنش بذر عشق را در قلب تیارا کاشت و پیوند میان نیوان و تیارا را پر از عشق و محبت کرد.
تیارا با وجود سختی‌هایی که کشیده بود حالا خوش‌بخت بود. چون نه مرزی میان سامتایان و سانراب بود، نه عمیدی که بخواهد مانع‌شان باشد و نه کویاتی که بخواهد عشق‌شان را از بین ببرد.
حالا تیارا بود و یک دنیا عشق! عشقی که حالا داشت، برای هفت زندگی‌اش کافی بود!

پایان
چهارشنبه ۹ آذر سال ۱۴۰۱
به وقت ۲۳:۴۹


کد:
راه کاخ جنوب تا قصر را با کالسکه طی کردند. نیوان مدام با نگرانی به تیارا نگاه می‌کرد. هنوز چشمانش را باز نکرده بود. در جنوب به علت نداشتن تجهیزات پزشک قابلی پیدا نمی‌شد.

تیارا از قبل لاغر تر شده بود و گودی زیر چشمانش عمیق تر شده بود. رنگش به زردی می‌زد و تنش بوی عرق می‌داد. لباس‌های سلطنتی‌اش گلی و خاکی شده بود و هیچ اثری از تاج و جواهراتش نبود، بلکه فقط یک جواهر مقابل چشمان نیوان قرار داشت و آن هم تیارا بود.

نیوان سر تیارا روی س*ی*نه‌اش گذاشت و به ملودی نفس‌هایش گوش سپرد. بی‌اختیار لبخندی روی لبانش شکفت. تیارایش را پیدا کرده بود. از همه مهم تر صحیح و سالم مقابلش بود و نفس می‌کشید. نیوان جز تیارا چه چیز دیگری می‌توانست بخواهد؟

کالسکه از دروازه قصر داخل رفت و مقابل مرکز درمانی قصر توقف کرد. نیوان تیارا را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت داخل رفت.

طبیبی با دیدن نیوان به سرعت پیشش رفت.

- امپراطور! ملکه تیارا را پیدا کردید؟

- پیدایش کردم. اما مانند اینکه بی‌هوش شده است.

طبیب دستیارانش را صدا می‌زند تا تیارا را به داخل اتاق ببرند. پس از اینکه به وضعیت تیارا رسیدگی شد و معاینه طبیب تمام شد  رو به نیوان کرد.

- بی‌هوش شدن‌شان بابت ضعف زیاد است. تغذیه‌شان مناسب نبود و سیستم ایمنی ب*دن‌شان پایین آمده است. و اینکه...

طبیب مکث می‌کند و دل نیوان به لرزه در می‌آید. نکند اتفاق بدی برای عزیز جانش افتاده است؟

- و اینکه... چی؟ چه اتفاقی برایش افتاده است؟

- راستش باید بگویم که جای نگرانی نیست. امپراطور باید خوسحال باشید.

نیوان سردرگم می‌گوید.

- طبیب! رک و پو*ست کنده حرفت را بزن. حاشیه نرو!

طبیب لبخندی می‌زند.

- پادشاه! ملکه تیارا فرزند شما را در بطن خود دارند. امیدوارم قدمش پر خیر و برکت باشد.

دنیا برایش متوقف می‌شود. مغزش شروع به تحلیل گفته‌های طبیب می‌کند. هنگ کرده بود. موهای تنش سیخ شده بود. انتظار هر چیزی را داشت غیر از این‌!

ل*بش به لبخند مزین شد و کم کم صدای خنده‌هایش بالا گرفت. تیارا باردار بود. قرار بود پدر شود. پدر بچه‌ای که مادرش این زن دوست داشتنی روی تخت خوابیده است.

با فکر به نوزادی که در بغلش آرام بخوابد و دستانش را مشت کند قلبش قنج رفت.

خدا را بخاطر دادن همچین نعمتی شکر می‌کرد. شاید این بچه می‌توانست باعث شود تیارا تا آخر عمرش پیش او بماند.

***

تیارا نگاهش را پسر کوچکش می‌دوزد. این بچه با تمام کوچکی‌اش عشقی به بزرگی جهان به نیوان و تیارا داده بود. پسر بچه‌ای که با آمدنش بذر عشق را در قلب تیارا کاشت و پیوند میان نیوان و تیارا را پر از عشق و محبت کرد.

تیارا با وجود سختی‌هایی که کشیده بود حالا خوشبخت بود. چون نه مرزی میان سامتایان و سانراب بود، نه عمیدی که بخواهد مانع‌شان باشد و نه کویاتی که بخواهد عشق‌شان را از بین ببرد.

حالا تیارا بود و یک دنیا عشق! عشقی که حالا داشت، برای هفت زندگی‌اش کافی بود!


پایان

چهار شنبه ۹ آذر سال ۱۴۰۱
به وقت ۲۳:۴۹
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

گلبرگ

مدیر ارشد بازنشسته
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,821
لایک‌ها
14,226
امتیازها
113
سن
22
کیف پول من
63,667
Points
1,607
36527
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : گلبرگ

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
456
لایک‌ها
2,296
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
57,457
Points
396
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا