کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت98

تا به حال دیوانه دیده‌اید؟ منم تا قبل امشب ندیده بودم. حامی، مانند دیوانه‌ها، داد و فریاد می‌کند و هر چه دم دستش می‌اید، می‌شکند. چند باری مشتش تا بالای سر من امده و دَر دیوار فرود امده بود. تا به حال هیچ‌وقت این روی او را ندیده بودم. می‌لرزم و سعی در ارام کردنش را دارم؛ اما جرعت نزدیک شدنش را هم ندارم:
- دورت بگردم الهی اروم باش، بخدا زر مفت می‌زد.
دیوانه‌وار می‌خندد و به طرف من می‌اید. سر تا پایم را ریز به ریز و پر غیض از نظر می‌گذراند:
- واسش نفس‌نفس می‌زدی؟ اره؟
از فریاد "اره" اش در خود می‌لرزم. چانه‌ام، لَبم و کل وجودم از اوی جدید رعشه می‌رود. تا می‌خواهم حرفی بزنم مچ دستم را می‌گیرد و به طرف اتاق می‌کشد:
- قسم خورده بودم جوری دهنتو سرویس کنم که تا یه هفته فکت تکون نخوره.
به پیراهنش چنگ می‌اندازم تا متوقفش کنم؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد:
- حامی یه لحظه صبر کن حرف بزنیم، چت شده تو؟
دیوانه‌وار می‌خندد و بر پیشانی‌اش می‌کوبد:
- هیچیم نیست، ملت من هیچیم نیست، فقط یه تخم حرومی جلو صدتا مَرد از نفس‌نفس زدن، زن من حرف زده.
در اتاق را چنان محکم باز می‌کند که به دیوار می‌خورد و دوباره برمی‌گردد. حامی مانع بر خورد دوباره ان می‌شود و مرا محکم به وسط اتاق می‌اندازد. از برخورد ناگهانی کمرم با زمین، چهره‌ام مچاله می‌شود و با کشیده شدن پارچه‌ی لباس، چند دکمه‌ی بالای کت می‌پرد و شالم از سرم باز می‌شود.
- زود باش موهاتو بالا ببند، فقط ده‌ثانیه فرصت داری.
او شروع به شمارش معکوس می‌کند و کل تَن من از ترس می‌لرزد. حالت تهوع دارم و معده‌ام مانند؛ یک دیگ اب‌جوش، می‌سوزد و تا حلقم بالا می‌اید. در سرم طبل می‌کوبند و چشمم به خاطر اشک تار می‌بیند. او به پنج که می‌رسد، ان را بلند فریاد می‌زند و من غیر ارادی دستم به موهایم می‌رود تا ان را بالا ببندم. پیچ سوم را که می‌دهم 1 او تمام شده و به طرفم می‌اید. موهایم را بین چنگش می گیرد و کمرم را به تخت می چسابند. موهایم را پر حرص می‌کشد:
- حامی.
صدایم پر از بغض و ترس شده و حالم را خَراب تر می‌کند؛ اما او بی توجه بود به خرابی فجیع حال من و حالت تهوع‌ای که امانم را بریده.
***

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
تا به حال دیوانه دیده‌اید؟ منم تا قبل امشب ندیده بودم. حامی، مانند دیوانه‌ها، داد و فریاد می‌کند و هر چه دم دستش می‌اید، می‌شکند. چند باری مشتش تا بالای سر من امده و دَر دیوار فرود امده بود. تا به حال هیچ‌وقت این روی او را ندیده بودم. می‌لرزم و سعی در ارام کردنش را دارم؛ اما جرعت نزدیک شدنش را هم ندارم:
- دورت بگردم الهی اروم باش، بخدا زر مفت می‌زد.
دیوانه‌وار می‌خندد و به طرف من می‌اید. سر تا پایم را ریز به ریز و پر غیض از نظر می‌گذراند:
- واسش نفس‌نفس می‌زدی؟
صدایش آنچنان بالا می‌رود که رعشه به ستون خانه می‌افتد:
-  اره؟
از فریاد "اره" اش در خود می‌لرزم. چانه‌ام، لَبم و کل وجودم از اوی جدید رعشه می‌رود. تا می‌خواهم حرفی بزنم مچ دستم را می‌گیرد و به طرف اتاق می‌کشد:
- قسم خورده بودم جوری دهنتو سرویس کنم که تا یه هفته فکت تکون نخوره.
به پیراهنش چنگ می‌اندازم تا متوقفش کنم؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد:
- حامی یه لحظه صبر کن حرف بزنیم، چت شده تو؟
دیوانه‌وار می‌خندد و بر پیشانی‌اش می‌کوبد:
- هیچیم نیست، ملت من هیچیم نیست، فقط یه تخم حرومی جلو صدتا مَرد از نفس‌نفس زدن، زن من حرف زده.
در اتاق را چنان محکم باز می‌کند که به دیوار می‌خورد و دوباره برمی‌گردد. حامی مانع بر خورد دوباره ان می‌شود و مرا محکم به وسط اتاق می‌اندازد. از برخورد ناگهانی کمرم با زمین، چهره‌ام مچاله می‌شود و با کشیده شدن پارچه‌ی لباس، چند دکمه‌ی بالای کت می‌پرد و شالم از سرم باز می‌شود.
- زود باش موهاتو بالا ببند، فقط ده‌ثانیه فرصت داری.
او شروع به شمارش معکوس می‌کند و کل تَن من از ترس می‌لرزد. حالت تهوع دارم و معده‌ام مانند؛ یک دیگ اب‌جوش، می‌سوزد و تا حلقم بالا می‌اید. در سرم طبل می‌کوبند و چشمم به خاطر اشک تار می‌بیند. او به پنج که می‌رسد، ان را بلند فریاد می‌زند و من غیر ارادی دستم به موهایم می‌رود تا ان را بالا ببندم. پیچ سوم را که می‌دهم 1 او تمام شده و به طرفم می‌اید. موهایم را بین چنگش می گیرد و کمرم را به تخت می چسابند. موهایم را پر حرص می‌کشد:
- حامی.
صدایم پر از بغض و ترس شده و حالم را خَراب تر می‌کند؛ اما او بی توجه بود به خرابی فجیع حال من و حالت تهوع‌ای که امانم را بریده. دست می‌برد به طرف کمربندش و من... 
من...
وای از فک بی صاحب و حلق کوچک من. 
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت99

دستم روی فکم است و قیافه‌ام پوکر و تخس. حامی؛ اما بعد از این‌که صبح زود از خانه بیرون زده و ظهر به خانه برگشته بود، دوباره ان روی شاخ و شنگولش فعال شده و حالا دارد در اشپز خانه برای من سوپ می‌پزد، باور می‌کنید؟
- تقصیر خودته، خودت می‌دونی من هر حرفی بزنم باید عملی بشه، اون دیگه با تو که از من دور بشی.
کج کج نگاهش می‌کنم. احساس می‌کنم بین فک و استخوان صورتم فاصله افتاده و درد دارد.
- فقط دهنتو ببند.
می‌خندد؛ نرم و مردانه. با مهارت خاصی مشغول خرد کردن پیازها روی تخته می‌شود، مثل این اشپزهایی که در تلویزیون نشان می‌دهند.
- حالا تا کی باید ناز بخریم ما؟
دلم می‌خواهد دسته جارو برقی را در استینش کنم. صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم. چشم می‌بندم و کمی فکم را تکان می‌دهم شاید کمی از شر این حس مزخرف خلاص شوم. تازه معنای کلمه "دَهن سرویس " کردن را می‌فهمم.
- تا هر وقت فکم به روال عادی برگرده.
پیازها را درون قابلمه می‌ریزد و با بلند شدن جلز و ولز ان به طرفم بر می‌گردد. از ست جذب سفیدم می‌گذرد و به چشم‌هایم می‌رسد. یک طرز خاصی از شیطان را در وجود این بشر می‌بینی.
- باز که تنت می‌خاره.
عصبی چشم تنگ می‌کنم. اوی بی‌شعور کمد را پر از این چرت و پرت‌ها کرده و یک دست لباس ادمی زاد درونشان یافت نمی‌شد، حالا تَن من می‌خارد؟ به دنبال چیزی می‌گردم و با دیدن البالو‌های میوه دانی، یکی از ان‌ها را پر از حرص به طرفش پر تاب می‌کنم و درست وسط پیشانی‌اش فرود می‌اید. چهره‌ی حامی مچاله می‌شود و نفس صدا‌داری می‌کشد:
- میگم می‌خاری میگی نه.
به طرف سینک می‌رود و مشت پر از ابی به صورتش می‌پاشد تا پیشانی قرمز شده‌اش پاک شود. به سختی و با درد مزخرفی ارام می‌خندم. کمی دلم خنک شد. حامی با برداشتن حوله، به طرف من می‌اید و حینی که صورتش را خشک می‌کند، صندلی مقابلم را عقب می‌کشد و می‌نشیند:
- دارم به این فکر می‌کنم که دیشب خوش گذشته.
کج کج نگاهش می‌کنم و دستم را به طرف یقه‌اش می‌برم تا ان تکه‌ی له شده‌ی آلبالو که به تیشرت یاسی‌اش چسبیده را بردارم:
- به تو شاید؛ اما به مَنی که فکم ساییده شده از بس باز مونده اصلا خوش نگذشته! لبامم تیکه‌تیکه شده از بس به دندونام خورده.
حامی، نرم می‌خندد و حوله را روی میز می‌اندازد. یک دانه‌ی گیلاس درون دَهانش می‌گذارد و با باز کردن رمز گوشی‌اش مشغول چک کردن ان می‌شود:
- باید اعتراف کنم دلم می‌خواد از لبات معذرت خواهی کنم.
حرصی جیغ می‌کشم و مشتم را به میز می‌کوبم:
- تو فقط تا یک‌ماه به من دست نزن، باشه؟ من معذرت‌خواهی نمی‌خوام.
لَب‌های حامی، کج و کوله می‌خندد. موبایلش را برمی‌دارد و به طرف قابلمه سوپش می‌رود:
- تازه امشب شب شنبه است، چی چیو تا یه ماه نزدیکت نیام.
حرصی از بین دندان‌هایم نفس می‌کشم:
- اگه غلط نکنم اون شب جمعه بود.
حامی، نرم می‌خندد و پیازها را هم می‌زند:
- عزیزم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون، همه شبا شب جمعه است!
فقط خیره نگاهش می کنم. یک‌جورهای توام با این جمله که گیر چه کسی افتاده‌ام.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
دستم روی فکم است و قیافه‌ام پوکر و تخس. حامی؛ اما بعد از این‌که صبح زود از خانه بیرون زده و ظهر به خانه برگشته بود، دوباره ان روی شاخ و شنگولش فعال شده و حالا دارد در اشپز خانه برای من سوپ می‌پزد، باور می‌کنید؟
- تقصیر خودته، خودت می‌دونی من هر حرفی بزنم باید عملی بشه، اون دیگه با تو که از من دور بشی.
کج کج نگاهش می‌کنم. احساس می‌کنم بین فک و استخوان صورتم فاصله افتاده و درد دارد.
و با وجود درد مزخرفش، حرف زدن خیلی مسخره می‌شود:
- فقط دهنتو ببند.
می‌خندد؛ نرم و مردانه. 
با مهارت خاصی مشغول خرد کردن پیازها روی تخته می‌شود، مثل این اشپزهایی که در تلویزیون نشان می‌دهند.
- حالا تا کی باید ناز بخریم ما؟
دلم می‌خواهد دسته جارو برقی را در کو... چیز یعنی... در استینش کنم. صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم. 
چشم می‌بندم و کمی فکم را تکان می‌دهم شاید کمی از شر این حس مزخرف خلاص شوم. تازه معنای کلمه "دَهن سرویس " کردن را می‌فهمم.
- تا هر وقت فکم به روال عادی برگرده.
پیازها را درون قابلمه می‌ریزد و با بلند شدن جلز و ولز ان به طرفم بر می‌گردد. از ست تنگ و کوتاه باز سفیدم می‌گذرد و به چشم‌هایم می‌رسد. یک طرز خاصی از شیطان را در وجود این بشر می‌بینی.
- باز که تنت می‌خاره.
عصبی چشم تنگ می‌کنم.
 اوی بی‌شعور کمد را پر از این چرت و پرت‌ها کرده و یک دست لباس ادمی زاد درونشان یافت نمی‌شد، حالا تَن من می‌خارد؟ 
به دنبال چیزی می‌گردم و با دیدن البالو‌های میوه دانی، یکی از ان‌ها را پر از حرص به طرفش پر تاب می‌کنم و درست وسط پیشانی‌اش فرود می‌اید. چهره‌ی حامی مچاله می‌شود و نفس صدا‌داری می‌کشد:
- میگم می‌خاری میگی نه.
به طرف سینک می‌رود و مشت پر از ابی به صورتش می‌پاشد تا پیشانی قرمز شده‌اش پاک شود. به سختی و با درد مزخرفی ارام می‌خندم.
 کمی دلم خنک شد. 
حامی با برداشتن حوله، به طرف من می‌اید و حینی که صورتش را خشک می‌کند، صندلی مقابلم را عقب می‌کشد و می‌نشیند:
- دارم به این فکر می‌کنم که دیشب خوش گذشته.
کج کج نگاهش می‌کنم و دستم را به طرف یقه‌اش می‌برم تا ان تکه‌ی له شده‌ی آلبالو که به تیشرت یاسی‌اش چسبیده را بردارم:
- به تو شاید؛ اما به مَنی که فکم ساییده شده از بس باز مونده اصلا خوش نگذشته! لبامم تیکه‌تیکه شده از بس به دندونام خورده.
حامی، نرم می‌خندد و حوله را روی میز می‌اندازد. یک دانه‌ی گیلاس درون دَهانش می‌گذارد و با باز کردن رمز گوشی‌اش مشغول چک کردن ان می‌شود:
- باید اعتراف کنم دلم می‌خواد از لبات معذرت خواهی کنم.
حرصی جیغ می‌کشم و مشتم را به میز می‌کوبم:
- تو فقط تا یک‌ماه به من دست نزن، باشه؟ من معذرت‌خواهی نمی‌خوام.
لَب‌های حامی، کج و کوله می‌خندد. موبایلش را برمی‌دارد و به طرف قابلمه سوپش می‌رود:
- تازه امشب شب شنبه است، چی چیو تا یه ماه نزدیکت نیام.
حرصی از بین دندان‌هایم نفس می‌کشم:
- اگه غلط نکنم اون شب جمعه بود.
حامی، نرم می‌خندد و پیازها را هم می‌زند:
- عزیزم این فکرا رو از سرت بنداز بیرون، همه شبا شب جمعه است!
فقط خیره نگاهش می کنم. یک‌جورهای توام با این جمله که" گیر چه کسی افتاده‌ام" .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت100

خب، پدرم بعد از ان قشرقی که به پا شد، رضایت داد بدون هیچ حرف و حدیثی سر خانه و زندگیمان برویم و گفته حرف مردم و جوابش با خودش. حامی، کلی اسباب و اثاثیه جدید و یک طراح دیزاینر اورده که اتاق خوابمان را به هندی‌ترین شکل ممکن طراحی کند. یعنی وارد اتاق خوابمان که می‌شوی احساس این را داری قدم در اسمان گذاشته‌ای. زیر پایت خز سفید است، دور تا دور تخت حریر شفاف سفید است، یک طرف اتاق کامل اینه است و پشت ان اینه کمد لباس‌های حامی و من قرار دارد. اتاق در طیف اسمانی کم‌رنگ_سفید و طوسی است و خلاصه که وارد که می‌شوی، ناخواسته خوابت می‌گیرد.
حامی، تقریبا بیشتر از هر وقت معمولی مشغول حرف زدن با موبایل است و کارهایش را با یزدان هماهنگ می‌کند. می‌گوید ماموریتش تمام نشده. خب، من هم که الحمدلله حتی نمی‌توانم تخم‌مرغ درست کنم، یا بوی گند می‌گیرد، یا می‌سوزد و یا شور می‌شود. امشب، دستور اماده کردن سالاد الویه محبوبم که گویا اماده کردنش خیلی ساده است را از اینترنت گرفته بودم. راستش را بخواهید نمی‌دانم چگونه باید بوی مرغ را گرفت و به دستور پدرم که گفته بود در ان پیاز بریزم تقریبا 10 پیاز را در قابلمه خورد کردم و مرغ بین پیازها گم شده. کمی اب روی مرغ و پیازهای خام می ریزم و دَر قابلمه را می‌بندم. آه، یادم رفت ادویه بزنم، در قابلمه را باز می‌کنم و هر چه دم دستم می‌اید، از فلفل قرمز گرفته تا دارچین را درون ان می‌ریزم.
- ولد چموش من در چه حاله؟
خم می‌شوم و با دقت زیادی سعی در کم کردن گرمای گ*از هوشمند دارم، ناموسا این قرطی بازی‌ها دیگر چیست؟ گ*از باید هنگامی که روشن می‌شود "هوف" بدهد.
- دارم غذا می‌پزم.
ضربه‌ی محکمی به رانم می‌زند و از پشت مرا در اغوش می‌کشد.
- جلو من خم نشو.
حرصی کمر صاف می‌کنم و دست به ب*غ*ل رو به رویش می‌ایستم:
- خوبه منم دور بخورم تو رو بزنم؟
نرم می‌خندد. نیم‌نگاهی به اطراف گازی که پر شده از ادویه و پیاز‌هایی که ناشیانه خورد شده می‌اندازد:
- اینا رو بی‌خیال، تو رو خدا تا زمانی که مادام بیاد دست به چیزی نزن، مسموم‌مون می‌کنی.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و با برداشتن دستمال، مشغول تمیز کردن کابینت می‌شوم:
- دلتم بخواد.
نیم‌نگاه شیطانی به بالا تا پایین من می‌اندازد:
- دلم که می‌خواد.
دست می‌اندازم و با برداشتن ملاقه، تهدیدگر آن را به طرفش می‌گیرم:
- جرعت داری دَهن بازکن، تو همین یک‌هفته ناقصم کردی.
لبخند ارام و مردانه‌ای به رویم می‌پاشد. دستش را پشت سرم می‌گذارد و ب*وسه ای عمیق بر پیشانی‌ام می‌نشاند:
- می‌خوام انقدر مهر رو تنت باشه که همه بدونن مال منی.
سست می کنم. اخ که من چقد بی‌جبنه بودم و او چقدر ماهر.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
خب، پدرم بعد از ان قشرقی که به پا شد، رضایت داد بدون هیچ حرف و حدیثی سر خانه و زندگیمان برویم و گفته حرف مردم و جوابش با خودش. 
حامی، کلی اسباب و اثاثیه جدید و یک طراح دیزاینر اورده که اتاق خوابمان را به هندی‌ترین شکل ممکن طراحی کند.
 یعنی وارد اتاق خوابمان که می‌شوی احساس این را داری قدم در اسمان گذاشته‌ای. زیر پایت خز سفید است، دور تا دور تخت حریر شفاف سفید است، یک طرف اتاق کامل اینه است و پشت ان اینه کمد لباس‌های حامی و من قرار دارد.
 اتاق در طیف اسمانی کم‌رنگ_سفید و طوسی است و خلاصه که وارد که می‌شوی، ناخواسته خوابت می‌گیرد.
حامی، تقریبا بیشتر از هر وقت معمولی مشغول حرف زدن با موبایل است و کارهایش را با یزدان هماهنگ می‌کند. می‌گوید ماموریتش تمام نشده. خب، من هم که الحمدلله حتی نمی‌توانم تخم‌مرغ درست کنم، یا بوی گند می‌گیرد، یا می‌سوزد و یا شور می‌شود. 
امشب، دستور اماده کردن سالاد الویه محبوبم که گویا اماده کردنش خیلی ساده است را از اینترنت گرفته بودم.
 راستش را بخواهید نمی‌دانم چگونه باید بوی مرغ را گرفت و به دستور پدرم که گفته بود در ان پیاز بریزم تقریبا 10 پیاز را در قابلمه خورد کردم خارج از آن پنج لیتر اشکی که از چشم هایم رفته بود،  مرغ بین پیازها گم شده و من به دنبالش بودم. 
کمی اب روی مرغ و پیازهای خام می ریزم و دَر قابلمه را می‌بندم. آه، یادم رفت ادویه بزنم، در قابلمه را باز می‌کنم و هر چه دم دستم می‌اید، از فلفل قرمز گرفته تا دارچین را درون ان می‌ریزم.
- ولد چموش من در چه حاله؟
خم می‌شوم و با دقت زیادی سعی در کم کردن گرمای گ*از هوشمند دارم، ناموسا این قرطی بازی‌ها دیگر چیست؟ گ*از باید هنگامی که روشن می‌شود "هوف" بدهد و آتش شعله بکشد!. 
- دارم غذا می‌پزم.
ضربه‌ی محکمی به رانم می‌زند و از پشت مرا در اغوش می‌کشد.
- جلو من خم نشو.
 حرصی کمر صاف می‌کنم و دست به ب*غ*ل رو به رویش می‌ایستم:
- خوبه منم دور بخورم تو رو بزنم؟
نرم می‌خندد. نیم‌نگاهی به اطراف گازی که پر شده از ادویه و پیاز‌هایی که ناشیانه خورد شده می‌اندازد:
- اینا رو بی‌خیال، تو رو خدا تا زمانی که مادام بیاد دست به چیزی نزن، مسموم‌مون می‌کنی.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و با برداشتن دستمال، مشغول تمیز کردن کابینت می‌شوم:
- دلتم بخواد.
نیم‌نگاه شیطانی به بالا تا پایین من می‌اندازد:
- دلم که می‌خواد.
دست می‌اندازم و با برداشتن ملاقه، تهدیدگر آن را به طرفش می‌گیرم:
- جرعت داری دَهن بازکن، تو همین یک‌هفته ناقصم کردی! کل اعضا و جوارح درد داره.
لبخند ارام و مردانه‌ای به رویم می‌پاشد. دستش را پشت سرم می‌گذارد و ب*وسه ای عمیق بر پیشانی‌ام می‌نشاند:
- می‌خوام انقدر مهر رو تنت باشه که همه بدونن مال منی.
سست می کنم. اخ که من چقد بی‌جبنه بودم و او چقدر ماهر. همیشه برای بستن دَهان من، کرور کرور حرف در آستین دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت101

کلا من و حامی همیشه خدا باید خروس جنگی باشیم، درست است که ان شش‌ماه را هم کنار هم زندگی کرده بودیم؛ ولی حالا داستان به کل فرق دارد و به قول خودش تازه نو عروس دامادیم و به من مدیونید اگر بخواهید مثبت فکر کنید. سالاد الویه‌ی مانند گل من را خورده، بعد، کلی بیهوده عوق زده و می‌گوید حالا که حالش را بَد کرده‌ام، باید تنبیه شوم. نفس‌نفس‌زنان خودم را درون سرویس می‌اندازم و سریع در را قفل می‌کنم. از این حس پیروز، بلند می‌خندم و خودم را به در سرویس می‌چسبانم:
- تو خواب ببینی دستت بهم برسه.
لَب‌هایش را به شیشه دَر می‌چسباند و صدای شیطانی‌اش در سرویس می‌پیچد:
- اگه درو باز نکنی تا صبح نمی‌ذارم بخوابی.
صدایش، بخاطر چسبیدن لَب‌هایش به دَر یک طوری شده.
- من گول تو رو نمی‌خورم عزیزم.
لَب‌هایش از شیشه کنده می‌شود. صدای خنده ارامش می‌اید و یک لحن شیطان‌طور، که مو به قبر ادم بلند می‌کند:
- امیدوارم از این سوسکای بزرگا که پرواز می‌کنن و خیلی چندشن نترسی، چون اگه ترسیدی و اومدی بیرون خودم فاتحه‌تو می‌خونم.
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم و با چشم‌های از حدقه در امده محیط سرویس را از نظر می‌گذرانم. یا دوازده تن اولوالعزم! به دَر سرویس می‌چسبم و مانند؛ راهدار نقطه به نقطه اطراف را از نظر می‌گذرانم. می‌شود زر زده باشد؟ یک این‌بار را تو را به سر جدتان زر زده باشد. انگار این استرس را به من وارد کرده که هر لحظه منتظر باشم یک سوسک به گندگی کله‌ی حامی، وارد دَهانم شود و بال بال کند. با تمام توان عوق می‌زنم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. صدایم می‌لرزد و ترس در جانم نشسته. راستش خودم هم نمی‌دانم ان دختری که یک روز در سطل اشغالی بین اشغال‌ها ماند تا ماموریتش لو نرود وبا هر موش و سوسکی کنار امد حالا چرا ان‌قدر ترسو شده.
- حامی.
نمی‌دانم دلش برایم سوخت یا این‌که اوضاع صدای من خیلی داغان شده بود که با یک لحن نگرانی خودش را به در چسباند:
- جان حامی، چی شده قلب حامی؟
نمی‌دانم حمله است، نمی‌دانم ترس است، نمی‌دانم تلقین است، نمی‌دانم چه کوفت و زهرماری‌ست؛ اما احساس این را دارم که معده‌ام دارد منفجر می‌شود. من کوفتی سالاد الویه با ان همه سس مایونز را خورده بودم در حالی که دکتر مرا از کمتر از ان منع شدیدی کرده بود. با تمام توان عوق می‌زنم و با دیدن مایع زرد رنگی که از حلقم خارج می‌شود، چشم‌هایم سیاهی می‌رود. بدنم سست می‌شود و احساس دارم یک چیزی مانند سم در کل تنم می‌پیچد. حامی به دَر مشت می‌زند و صدایش بیش از حد نگران است.
- یاس، یاس چی شده، در رو باز کن، درو باز کن غلط کردم، دورت بگردم در رو باز کن.
بدنم بی‌جان و زیادی کرخت است، معده‌ام را می‌فشارم و مچاله می‌شوم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
کلا من و حامی همیشه خدا باید خروس جنگی باشیم، درست است که ان شش‌ماه را هم کنار هم زندگی کرده بودیم؛ ولی حالا داستان به کل فرق دارد و به قول خودش تازه نو عروس دامادیم و به من مدیونید اگر بخواهید مثبت فکر کنید. 
سالاد الویه‌ی مانند گل من را خورده، بعد، کلی بیهوده عوق زده و می‌گوید حالا که حالش را بَد کرده‌ام، باید تنبیه شوم. نفس‌نفس‌زنان خودم را درون سرویس می‌اندازم و سریع در را قفل می‌کنم. از این حس پیروز، بلند می‌خندم و خودم را به در سرویس می‌چسبانم:
- تو خواب ببینی دستت بهم برسه.
لَب‌هایش را به شیشه دَر می‌چسباند و صدای شیطانی‌اش در سرویس می‌پیچد:
- اگه درو باز نکنی تا صبح نمی‌ذارم بخوابی.
صدایش، بخاطر چسبیدن لَب‌هایش به دَر یک طوری شده. مسخره اما بانمک! 
- من گول تو رو نمی‌خورم عزیزم.
لَب‌هایش از شیشه کنده می‌شود. صدای خنده ارامش می‌اید و یک لحن شیطان‌طور، که مو به قبر ادم بلند می‌کند:
- امیدوارم از این سوسکای بزرگا که پرواز می‌کنن و خیلی چندشن نترسی، چون اگه ترسیدی و اومدی بیرون خودم فاتحه‌تو می‌خونم.
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم و با چشم‌های از حدقه در امده محیط سرویس را از نظر می‌گذرانم. یا دوازده تن اولوالعزم! به دَر سرویس می‌چسبم و مانند؛ راهدار نقطه به نقطه اطراف را از نظر می‌گذرانم. می‌شود زر زده باشد؟ یک این‌بار را تو را به سر جدتان زر زده باشد.
 انگار این استرس را به من وارد کرده که هر لحظه منتظر باشم یک سوسک به گندگی کله‌ی حامی، وارد دَهانم شود و بال بال کند. با تمام توان عوق می‌زنم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. صدایم می‌لرزد و ترس در جانم نشسته.
 راستش خودم هم نمی‌دانم ان دختری که یک روز در سطل اشغالی بین اشغال‌ها ماند تا ماموریتش لو نرود وبا هر موش و سوسکی کنار امد حالا چرا ان‌قدر ترسو شده.
- حامی.
نمی‌دانم دلش برایم سوخت یا این‌که اوضاع صدای من خیلی داغان شده بود که با یک لحن نگرانی خودش را به در چسباند:
- جان حامی، چی شده قلب حامی؟
نمی‌دانم حمله است، نمی‌دانم ترس است، نمی‌دانم تلقین است، نمی‌دانم چه کوفت و زهرماری‌ست؛ اما احساس این را دارم که معده‌ام دارد منفجر می‌شود. من کوفتی سالاد الویه با ان همه سس مایونز را خورده بودم در حالی که دکتر مرا از کمتر از ان منع شدیدی کرده بود.
 با تمام توان عوق می‌زنم و با دیدن مایع زرد رنگی که از حلقم خارج می‌شود، چشم‌هایم سیاهی می‌رود. بدنم سست می‌شود و احساس دارم یک چیزی مانند سم در کل تنم می‌پیچد. حامی به دَر مشت می‌زند و صدایش بیش از حد نگران است.
- یاس، یاس چی شده، در رو باز کن، درو باز کن غلط کردم، دورت بگردم در رو باز کن.
بدنم بی‌جان و زیادی کرخت است، معده‌ام را می‌فشارم و مچاله می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت102

در تمام طول سه، چهار ساعت گذشته، گیج و منگ بوده‌ام. به یاد دارم که به سختی در را برای حامی باز کردم و به یاد دارم که حامی با چه هول و ولایی و چه سرعتی مرا به بیمارستان رسانده بود. به یاد دارم که در دو ساعتی که سِرُم به من زده بودند، حامی روی تخت کنارم دراز کشیده و مرا سخت در اغوش گرفته بود.
یک‌جوری که انگار می‌ترسید مرا رها کند و مانند ماهی از دستش سر بخورم. به یاد دارم که پرستار با لبخند محوی به ما دوتا، در سرم یک سوزن دیگر زده بود و بعد از اتمام سِرُم از حال رفته بودم. همین چند دقیقه پیش، در حالی به هوش امدم که احساس داشتم گلویم زخم شده و حدس می‌زنم مرا آندوسکوپی کرده باشند. حامی در اتاق نیست و من شدیدا به اب نیاز دارم. نیم‌نگاهی به اتاقی که خالی از سکنه است و فقط دم و دستگاه‌های پزشکی در ان دیده می‌شود، می‌اندازم. به خاطر خشکی بیش از حد گلویم چند سرفه می‌کنم. در اتاق باز می‌شود و حامی در حالی که سخت غرق در برگه‌هایِ به هم منگنه شده است، به طرفم می‌اید. حدس می‌زنم ازمایش باشد.
- حامی.
حالم از صدای خش‌دارم به هم می‌خورد. ان‌قدر دهانم خشک شده که زبانم به سقف دَهانم می‌چسبد و طعم گس و تلخ ان باعث مچاله شدن چهره‌ام می‌شود. حامی به طرفم می‌اید و عمیق و توام با تاسف نگاهم می‌کند.
- الحق که ولد چموشی، روانی زخم معده داشتی و اون همه سس مایونز رو خوردی؟
هیچ ندارم بگویم. من همیشه در مقابل سالاد الویه و سالاد ماکارانی تسلیمم.
- آب.
با تاسف سر تکان می‌دهد و با باز کردن یخچال کوچکی که در اتاق است، یک بطری اب معدنی بیرون می‌کشد:
- کمکت کنم؟
هم سرزنش می‌کند و هم نگران است، دیگر خودتان باید احوالاتش را بدانید. دستش را زیر سرم می‌گذارد و با بلند کردن سرم کمکم می‌کند تا کمی از اب را بخورم. درد معده‌ام ساکت شده؛ ولی هنوز هم کمی گیجم.
- ممنون.
دوباره دراز می‌کشم، چشم می‌بندم. دست‌هایم، بین دست قوی و عضله‌ای او فشرده می‌شود، محکم و ارام بخش. گرمای دست‌هایش به تنم تزریق می‌شود و کرختم می‌کند.
- بهتری؟
سَرَم را به نشان مثبت تکان می‌دهم و اهسته از لای پلکم به چهره‌ی ارام و زیبای او خیره می‌مانم، به ان یک تار موی در پیشانی‌اش، به ان ته‌ریش‌های زیبای قهوه‌ای و لَب‌های خوش‌فرم مردانه‌ای که بین محاسنش قرار گرفته، به ان چشم‌های زیبای اسمانی_سورمه‌ای، به بینی خوش‌فرم عملی‌اش، به فرم جذاب صورتش. همه‌چیز او بی‌نقص است. حالا نمی‌دانم عشق مرا کر و کور کرده یا او، واقعا زیباترین این جهان است.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
در تمام طول سه، چهار ساعت گذشته، گیج و منگ بوده‌ام. به یاد دارم که به سختی در را برای حامی باز کردم و به یاد دارم که حامی با چه هول و ولایی و چه سرعتی مرا به بیمارستان رسانده بود. 
به یاد دارم که در دو ساعتی که سِرُم به من زده بودند، حامی روی تخت کنارم دراز کشیده و مرا سخت در اغوش گرفته بود.
یک‌جوری که انگار می‌ترسید مرا رها کند و مانند ماهی از دستش سر بخورم. 
به یاد دارم که پرستار با لبخند محوی به ما دوتا، در سرم یک سوزن دیگر زده بود و بعد از اتمام سِرُم از حال رفته بودم. 
همین چند دقیقه پیش، در حالی به هوش امدم که احساس داشتم گلویم زخم شده و حدس می‌زنم مرا آندوسکوپی کرده باشند. 
حامی در اتاق نیست و من شدیدا به اب نیاز دارم. نیم‌نگاهی به اتاقی که خالی از سکنه است و فقط دم و دستگاه‌های پزشکی در ان دیده می‌شود، می‌اندازم. 
به خاطر خشکی بیش از حد گلویم چند سرفه می‌کنم. در اتاق باز می‌شود و حامی در حالی که سخت غرق در برگه‌هایِ به هم منگنه شده است، به طرفم می‌اید. حدس می‌زنم ازمایش باشد.
- حامی.
حالم از صدای خش‌دارم به هم می‌خورد. ان‌قدر دهانم خشک شده که زبانم به سقف دَهانم می‌چسبد و طعم گس و تلخ ان باعث مچاله شدن چهره‌ام می‌شود. حامی به طرفم می‌اید و عمیق و توام با تاسف نگاهم می‌کند.
- الحق که ولد چموشی، روانی زخم معده داشتی و اون همه سس مایونز رو خوردی؟
هیچ ندارم بگویم. من همیشه در مقابل سالاد الویه و سالاد ماکارانی تسلیمم.
- آب.
با تاسف سر تکان می‌دهد و با باز کردن یخچال کوچکی که در اتاق است، یک بطری اب معدنی بیرون می‌کشد:
- کمکت کنم؟
هم سرزنش می‌کند و هم نگران است، دیگر خودتان باید احوالاتش را بدانید. دستش را زیر سرم می‌گذارد و با بلند کردن سرم کمکم می‌کند تا کمی از اب را بخورم. درد معده‌ام ساکت شده؛ ولی هنوز هم کمی گیجم.
- ممنون.
دوباره دراز می‌کشم، چشم می‌بندم. دست‌هایم، بین دست قوی و عضله‌ای او فشرده می‌شود، محکم و ارام بخش. گرمای دست‌هایش به تنم تزریق می‌شود و کرختم می‌کند.
- بهتری؟
سَرَم را به نشان مثبت تکان می‌دهم و اهسته از لای پلکم به چهره‌ی ارام و زیبای او خیره می‌مانم، به ان یک تار موی در پیشانی‌اش، به ان ته‌ریش‌های زیبای قهوه‌ای و لَب‌های خوش‌فرم مردانه‌ای که بین محاسنش قرار گرفته، به ان چشم‌های زیبای اسمانی_سورمه‌ای، به بینی خوش‌فرم عملی‌اش، به فرم جذاب صورتش. همه‌چیز او بی‌نقص است. حالا نمی‌دانم عشق مرا کر و کور کرده یا او، واقعا زیباترین این جهان است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت103

زیادی داشت لوسم می‌کرد. مانند پروانه دورم می‌چرخید و نمی‌گذاشت راه بروم و من داشتم به این فکر می‌کردم که اگر از او بادار شوم چه می‌کند؟ مطمعنم بهترین نه ماه عمرم را پشت سر خواهم گذاشت.
- چیزی نیاز نداری؟
نیم‌نگاهی به او که بالای سرم نشسته، می‌اندازم. هنوز هم همان تیشرت یاسی تنش است و از اوی وسواسی، بعید است.
- نه، ممنون.
خب، قبلا شنیده بودم که ادم‌ها وقتی ازدواج می‌کنند، میلشان به بچه داشتن صد برابر می‌شود و چه زمانی بهتر از الان برای در میان گذاشتن این موضوع وجود داشت؟
- حامی؟
سرا پا گوش می‌شود و به طرفم می‌چرخد.
- جونم، جون حامی.
نرم می‌خندم و پر از محبت خیره نگاهش می‌کنم.
- من حالم خوبه، خب؟
نگران نگاهم می‌کند و کنارم دراز می‌کشد. تنم را در اغوش می‌گیرد و عمیق موهایم را می‌بوید:
- می‌دونی چقدر نگرانم کردی؟
در دلم عروسی به پاست، تا به حال حتی پدرم هم این‌گونه نازم را نکشیده بود.
- داری لوسم می‌کنی.
هیچ نمی‌گوید و فقط موهایم را می‌بوسد و می‌بوید. روزی اولی که در کمپ طالبان او را دیده بودم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که کل زندگی‌ام بر محور او بچرخد. اخلاقياتم، احساساتم، نفس کشیدنم، مریض شدنم، اصلا به این که عاشق او باشم و عاشق من باشد.
-حامی می‌دونی که سنت داره بالا میره، قصدی برای بچه دار شدن نداری؟
می‌بینم که از حرکت می‌ایستد. خب، کمی از این پیشنهاد خجالت می‌کشم. زیاده‌روی کردم؟ صورتش مقابل صورتم قرار می‌گیرد و نگاهش کنکاش‌گر بین چشم‌هایم می‌چرخد:
- مشکلی نداری با بچه؟
لبخند محوی می‌زنم و شانه بالا می‌اندازم.
- چه مشکلی؟
لبخندش، کم‌کم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا جایی که پر از هیجان دست‌هایش را پشت سرم می‌گذارد و لَب‌هایم را شکار می‌کند، عمیق و پر از احساس. دست‌هایش به طرف پیراهنم می‌رود و نگاه من شوکه گرد می‌شود. عقب می‌کشم و با گرفتن مچ دستش متعجب به چشم‌های پوکرش خیره می‌شوم:
- الان؟
نگاه حامی از صدتا فحش خواهر مادر بیشتر به قلب ادم اثر می‌کند:
- اره دیگه، همون بار اول که نمیشه، باید ان‌قد بریزی تا بلاخره یکیش بگیره.
چقد بی‌حیا و بی‌پرده توضیح می‌دهد. شاکی اسمش را می‌خوانم؛ اما او بی‌توجه به من خم می‌شود و با بالا زدن تاپ مشکی، شکمم را می‌بوسد:
- اخ بابا قربونش بره.
نرم می‌خندم و پر از حس خوب در خود جمع می‌شوم.
- نکن قلقلکم می‌گیره.
او بی‌توجه به من، از شکمم شروع می‌کند و نرم‌نرمک بالا می‌اید. نمی‌دانم، فقط می‌دانم او خود خواست شروع کند و من هم خود پیشنهاد داده بودم، پس فکر کنم باید با او هم‌کاری می‌کردم. دستم به طرف دکمه‌های پیراهنش می‌رود و این، تازه اغاز شب پر تنش ما بود.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
زیادی داشت لوسم می‌کرد. مانند پروانه دورم می‌چرخید و نمی‌گذاشت راه بروم و من داشتم به این فکر می‌کردم که اگر از او بادار شوم چه می‌کند؟ مطمعنم بهترین نه ماه عمرم را پشت سر خواهم گذاشت.
- چیزی نیاز نداری؟
نیم‌نگاهی به او که بالای سرم نشسته، می‌اندازم. هنوز هم همان تیشرت یاسی تنش است و از اوی وسواسی، بعید است.
- نه، ممنون.
خب، قبلا شنیده بودم که ادم‌ها وقتی ازدواج می‌کنند، میلشان به بچه داشتن صد برابر می‌شود و چه زمانی بهتر از الان برای در میان گذاشتن این موضوع وجود داشت؟
- حامی؟
سرا پا گوش می‌شود و به طرفم می‌چرخد.
- جونم، جون حامی.
نرم می‌خندم و پر از محبت خیره نگاهش می‌کنم.
- من حالم خوبه، خب؟
نگران نگاهم می‌کند و کنارم دراز می‌کشد. تنم را در اغوش می‌گیرد و عمیق موهایم را می‌بوید:
- می‌دونی چقدر نگرانم کردی؟
در دلم عروسی به پاست، تا به حال حتی پدرم هم این‌گونه نازم را نکشیده بود.
- داری لوسم می‌کنی.
هیچ نمی‌گوید و فقط موهایم را می‌بوسد و می‌بوید. روزی اولی که در کمپ طالبان او را دیده بودم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که کل زندگی‌ام بر محور او بچرخد. اخلاقياتم، احساساتم، نفس کشیدنم، مریض شدنم، اصلا به این که عاشق او باشم و عاشق من باشد.
-حامی می‌دونی که سنت داره بالا میره، قصدی برای بچه دار شدن نداری؟
می‌بینم که از حرکت می‌ایستد. خب، کمی از این پیشنهاد خجالت می‌کشم. زیاده‌روی کردم؟ صورتش مقابل صورتم قرار می‌گیرد و نگاهش کنکاش‌گر بین چشم‌هایم می‌چرخد:
- مشکلی نداری با بچه؟
لبخند محوی می‌زنم و شانه بالا می‌اندازم.
- چه مشکلی؟
لبخندش، کم‌کم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا جایی که پر از هیجان دست‌هایش را پشت سرم می‌گذارد و لَب‌هایم را شکار می‌کند، عمیق و پر از احساس. دست‌هایش به طرف پیراهنم می‌رود و نگاه من شوکه گرد می‌شود. عقب می‌کشم و با گرفتن مچ دستش متعجب به چشم‌های پوکرش خیره می‌شوم:
- الان؟
نگاه حامی از صدتا فحش خواهر مادر بیشتر به قلب ادم اثر می‌کند:
- اره دیگه، همون بار اول که نمیشه، باید اینقدر بریزی تا بلاخره یکیش بگیره.
چقد بی‌حیا و بی‌پرده توضیح می‌دهد. شاکی اسمش را می‌خوانم؛ اما او بی‌توجه به من خم می‌شود و با بالا زدن تاپ مشکی، شکمم را می‌بوسد:
- اخ بابا قربونش بره.
نرم می‌خندم و پر از حس خوب در خود جمع می‌شوم.
- نکن قلقلکم می‌گیره.
او بی‌توجه به من، از شکمم شروع می‌کند و نرم‌نرمک بالا می‌اید. نمی‌دانم، فقط می‌دانم او خود خواست شروع کند و من هم خود پیشنهاد داده بودم، پس فکر کنم باید با او هم‌کاری می‌کردم. دستم به طرف دکمه‌های پیراهنش می‌رود و این، تازه اغاز شب پر تنش ما بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت104
***
روزهای معمولی ما، در پی هم می‌رفتند. حامی، مانند ابر بهار، گاهی شیطون و شیرین بود و گاهی تخس و بی‌حوصله، گاهی جدی و مانند چهل‌ساله‌ها. بارها بخاطر این‌که با وجود من در افغانستان، کنار ان دو زن رفته بود، ابراز پشیمانی و شرمندگی کرده و خودش اعتراف می‌کند حالا زندگی خیلی شیرین‌تری دارد. هیچ تلاشی برای جلوگیری نمی‌کند و قصدش برای بچه‌دار شدن جدی‌ست. هیچ خبری از محمدرضا و الدرم کردن‌هایش نیست و همه چیز در یک ارامش نسبی خوبی پیش می‌رود. خبر خوب این‌که من غذا درست کردن را یاد گرفته‌ام. ظرف سالاد را روی میز می‌گذارم و لبخند عمیقی به چهره‌ی خسته‌ی حامی می‌پاشم:
- احوالت ولد چموش؟
لبخندم عمیق‌تر می‌شود. وجودم پر از حس زنانگی شده.
- خدا رو شکر، شما خوب باشی ماهم خوبیم.
با برداشتن چنگال به ظرف سالاد ناخونک می‌زند و با دقت ان را مزه می‌کند:
- کاهوش رو خوب شستی؟
امان از اوی وسواسی. نفسم را عمیق بیرون می‌دهم و دوغ، به همران دو لیوان شیشه‌ی مربع شکل را روی میز می‌گذارم:
- به خدا برگ برگش کردم.
بار دیگر چنگالش را درون سالاد ها فرو می‌برد و این نشان از این دارد که حامی من، گرسنه است و او موقع گرسنگی خدا را هم بنده نیست.
- قبولت دارم ولد چموشم.
دیس را پر از ماکارانی‌های خوش‌رنگ و لعاب می‌کنم و با قاشق مخصوص ان، وسط میز می‌گذارم:
- بفرمایید.
حامی، بی‌طاقت برای خودش می‌ریزد.
نگاهم از پیراهن جذب سفیدش تا شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌رود. بوی عطرش هم که مانند همیشه در کل اشپزخانه پیچیده.
- خبری از محمدرضا داری؟
از این حرف ناگهانی او، شوکه نگاهش می‌کنم و هم‌زمان صندلیم‌ام را عقب می‌کشم:
- نه، اتفاقی افتاده؟
عمیق نگاهم می‌کند. ان‌قدر که احساس می‌کنم خطایی مرتکب شده‌ام:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
چنگال را در ماکارانی‌اش می‌زند و حین پیچیدن مکارانی‌ها، متفکر و ارام به نقطه‌ای خیره می‌شود:
- دیروز صبح کجا بودی؟
از این صحبت‌های بی‌سر و تهش کمی استرس گرفته بودم و خاک بر سر عشق که برای گناه ناکرده این چنین مرا به عجز و افلیج شدن انداخته:
- رفتم تا باشگاه، بعدشم اومدم خونه.
حامی" اها " یی، می‌گوید و چنگالش را اهسته درون دَهانش می‌گذارد. هنوز فکرش در گیر و ذهنش مشغول است. کمی برای خودم ماکارانی می‌کشم و طبق عادت همیشه‌ام کنارش سالاد می‌ریزم:
- چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
نمی‌دانم چرا این حرف ها را می‌زند و می‌خواهد به چه نتیجه‌ای برسد. قاشق و چنگال را کنار بشقابم رها می‌کنم و منتظر به او خیره می‌شوم تا حرف بزند:
- اتفاقی افتاده؟
حامی فقط خیره نگاهم می‌کند. در چشم‌هایم به دنبال جوابش می‌گردد و هیچ نمی‌یابد، هیچ.
- فقط نگرانتم.
همین؟ باور کنم؟ سعی می‌کنم این روی ارام و عاقلش را به گند نکشم. او همیشه این‌گونه ارام نیست.
- ممنون از نگرانیت؛ اما من حالم خوبه و بعد از مراسم خواستگاری، دیگه محمدرضا رو ندیدم.
سرش را به نشان تفهیم تکان می‌دهد. غذا زهرم می‌شود و دیگر نمی‌توانم حتی یک لقمه کوچک درون دَهانم بگذارم.
- چیزی شده؟
از لحن نگران او، اهسته نگاهم را از بشقابم به چهره‌اش می‌دهم. احوالاتم خیلی ناپایدار و شکننده شده، درحدی که الان، دوست دارم زیر گریه بزنم.
- تو به من شک داری حامی؟
خیلی جدی و نگران خیره‌ام می‌ماند:
- حتی دوست ندارم این حرف رو از زبونت بشنوم.
اهسته از پشت میز بلند می‌شوم:
- ببخش، من حالم خوب نیست، میرم بخوابم.
به طرف اتاق خوابمان حرکت می‌کنم. صدای کشیده شدن صندلی‌اش را می‌شنوم:
- یاس!
اهمیتی به لحن شاکی او نمی‌دهم و خودم را در اتاق خوابمان می‌اندازم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***
روزهای معمولی ما، در پی هم می‌رفتند. حامی، مانند ابر بهار، گاهی شیطون و شیرین بود و گاهی تخس و بی‌حوصله، گاهی جدی و مانند چهل‌ساله‌ها. بارها بخاطر این‌که با وجود من در افغانستان، کنار ان دو زن رفته بود، ابراز پشیمانی و شرمندگی کرده و خودش اعتراف می‌کند حالا زندگی خیلی شیرین‌تری دارد. 
هیچ تلاشی برای جلوگیری نمی‌کند و قصدش برای بچه‌دار شدن جدی‌ست. هیچ خبری از محمدرضا و الدرم کردن‌هایش نیست و همه چیز در یک ارامش نسبی خوبی پیش می‌رود. 
خبر خوب این‌که من غذا درست کردن را یاد گرفته‌ام. ظرف سالاد را روی میز می‌گذارم و لبخند عمیقی به چهره‌ی خسته‌ی حامی می‌پاشم:
- احوالت ولد چموش؟
لبخندم عمیق‌تر می‌شود. وجودم پر از حس زنانگی شده.
- خدا رو شکر، شما خوب باشی ماهم خوبیم.
با برداشتن چنگال به ظرف سالاد ناخونک می‌زند و با دقت ان را مزه می‌کند:
- کاهوش رو خوب شستی؟
امان از اوی وسواسی. نفسم را عمیق بیرون می‌دهم و دوغ، به همران دو لیوان شیشه‌ی مربع شکل را روی میز می‌گذارم:
- به خدا برگ برگش کردم.
بار دیگر چنگالش را درون سالاد ها فرو می‌برد و این نشان از این دارد که حامی من، گرسنه است و او موقع گرسنگی خدا را هم بنده نیست.
- قبولت دارم ولد چموشم.
دیس را پر از ماکارانی‌های خوش‌رنگ و لعاب می‌کنم و با قاشق مخصوص ان، وسط میز می‌گذارم:
- بفرمایید.
حامی، بی‌طاقت برای خودش می‌ریزد.
نگاهم از پیراهن جذب سفیدش تا شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌رود. بوی عطرش هم که مانند همیشه در کل اشپزخانه پیچیده.
- خبری از محمدرضا داری؟
از این حرف ناگهانی او، شوکه نگاهش می‌کنم و هم‌زمان صندلیم‌ام را عقب می‌کشم:
- نه، اتفاقی افتاده؟
عمیق نگاهم می‌کند. ان‌قدر که احساس می‌کنم خطایی مرتکب شده‌ام:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
چنگال را در ماکارانی‌اش می‌زند و حین پیچیدن مکارانی‌ها، متفکر و ارام به نقطه‌ای خیره می‌شود:
- دیروز صبح کجا بودی؟
از این صحبت‌های بی‌سر و تهش کمی استرس گرفته بودم و خاک بر سر عشق که برای گناه ناکرده این چنین مرا به عجز و افلیج شدن انداخته:
- رفتم تا باشگاه، بعدشم اومدم خونه.
حامی" اها " یی، می‌گوید و چنگالش را اهسته درون دَهانش می‌گذارد. هنوز فکرش در گیر و ذهنش مشغول است. کمی برای خودم ماکارانی می‌کشم و طبق عادت همیشه‌ام کنارش سالاد می‌ریزم:
- چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
نمی‌دانم چرا این حرف ها را می‌زند و می‌خواهد به چه نتیجه‌ای برسد. قاشق و چنگال را کنار بشقابم رها می‌کنم و منتظر به او خیره می‌شوم تا حرف بزند:
- اتفاقی افتاده؟
حامی فقط خیره نگاهم می‌کند. در چشم‌هایم به دنبال جوابش می‌گردد و هیچ نمی‌یابد، هیچ.
- فقط نگرانتم.
همین؟ باور کنم؟ سعی می‌کنم این روی ارام و عاقلش را به گند نکشم. او همیشه این‌گونه ارام نیست.
- ممنون از نگرانیت؛ اما من حالم خوبه و بعد از مراسم خواستگاری، دیگه محمدرضا رو ندیدم.
سرش را به نشان تفهیم تکان می‌دهد. غذا زهرم می‌شود و دیگر نمی‌توانم حتی یک لقمه کوچک درون دَهانم بگذارم.
- چیزی شده؟
از لحن نگران او، اهسته نگاهم را از بشقابم به چهره‌اش می‌دهم. احوالاتم خیلی ناپایدار و شکننده شده، درحدی که الان، دوست دارم زیر گریه بزنم.
- تو به من شک داری حامی؟
خیلی جدی و نگران خیره‌ام می‌ماند:
- حتی دوست ندارم این حرف رو از زبونت بشنوم.
اهسته از پشت میز بلند می‌شوم:
- ببخش، من حالم خوب نیست، میرم بخوابم.
به طرف اتاق خوابمان حرکت می‌کنم. صدای کشیده شدن صندلی‌اش را می‌شنوم:
- یاس!
اهمیتی به لحن شاکی او نمی‌دهم و خودم را در اتاق خوابمان می‌اندازم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت105

در اتاق اهسته باز می‌شود. صورتم را در پتو می‌فشارم تا صدای گریه‌های بی‌نفسم را نشنود. روشن شدن لوستر را حس می‌کنم و پشت بندش صدای ارام او:
- ببینم تو رو؟
چند نفس عمیق می‌کشم و پتو را محکم به صورتم می‌فشارم. با صدای افتضاحی او را مخاطب می‌گذارم:
- هم خسته‌ای هم گرسنه، برو شامتو بخور، من خوبم.
صدای خنده‌ی ارام و مردانه‌اش، مرا می‌کشد و زنده می‌کند، در قبر می‌برد و با جمله شخصی که زنده بودن را به من القا می‌کند، دوباره زنده می‌کند.
- دیگه واقعا داری شور ناز کردنو در میاری.
بغضم می‌گیرد. دلم می‌خواهد به دوران در اوج بودنم برگردم، به دورانی که چشم در چشم حامی شدم و در صورتش کوبیدم. صدای پاهایش را می‌شنوم و چند لحظه بعد، کشیدن پتو.
- ولد چموش من چشه؟
فین می‌کشم و محکم پتو را در اغوش می‌گیرم:
- ولم کن حامی...
صدایم، به طرز مزخرفی خش‌دار، دو رگه و بم است.
- دیگه شرمنده من گرفتمت پدرتم گفت ج*ن*س فروخته شده پس گرفته نمی‌شود.
حرصی جیغ می‌کشم که ته گلو می‌خندد. این ورژن را به تازگی یاد گرفته و در فهرست دلبری کردن‌هایش افزوده.
- شنیده بودم خانما موقع بارداری حساس میشن، نکنه تلاشام به ثمر نشسته خانم خانما؟
پتو را بین پاهایم جمع می‌کنم و سرم را به بالشت می‌مالم:
- نمی‌دونم.
به خوبی توانسته بود حواس من را به موضوع دیگری معطوف کند. فرود امدن روی تخت و نزدیک شدنش به خودم را حس می‌کنم:
- نمیای تو ب*غ*ل عمو؟ برات الاسکا می‌خرما.
دست‌هایش از پشت دور تنم می‌پیچد و مرا در اغوش می‌کشد:
- میگن این دخترایی که خیلی لوس میشن رو ممد قلی می‌خوره.
پتو را از سرم کنار می‌زنم و حرصی نگاهش می‌کنم. نرم می‌خندد و پیشانی‌ام را عمیق می‌بوسد:
- البته که من ولد چموشمو نمیدم ممد قلی.
سرم را به پهانی سینِه‌اش می‌چسبانم و لَب‌هایم را ور می‌چینم:
- فردا بریم ازمایش خون؟
بلند قهقه می‌زند و موهایم را به هم می‌ریزد:
- خاله ریزه رو ببین.
دست‌هایم به طرف دکمه‌های بالایی پیرهنش می‌رود و مشغول باز کردن ان می‌شوم:
- خب می‌خوام ببینم شده یا نه.
حامی مچ دستم را می‌گیرد و پیچک‌وار، انگشت‌هایش را از مچم به طرف انگشت‌هایم می‌کشد.
- باشه قلب حامی، حالا بخواب.
این‌که " قلب حامی" هم جزو کلمات ترندش شده یک حس خوب دارد. یک حس خیلی خوب.
اهسته روی س*ی*نه‌اش اشکال هندسی رسم می‌کنم:
- شکم خالی که نمیشه بخوابی.
حامی اهسته از بین پلک‌هایش نگاهم می‌کند:
- تو هستی دیگه.
لبخند شرمگینی می‌زنم و بی‌جان به س*ی*نه‌اش می‌کوبم:
- کمی خودتو کنترل کن، وگرنه تو ماهای اخر بارداری به دردسر می‌خوری.
متفکر چشم باز می‌کند:
- یعنی چی؟
اهسته نیم‌رخم را به سینِه‌اش می‌چسبانم:
- از ماه هفتم به بعد این برنامه‌ها تعطیله.
دستش را زیر فکم می‌گذارد و سرم را از س*ی*نه‌اش فاصله می‌دهد:
- صبر کن ببینم، یعنی دوماه همه‌چی تعطیل؟
لَب زیرینم را می‌گزم و نرم می‌خندم:
- با اجازه‌ت.
قیافه‌اش، جوری به یک‌باره تخس می‌شود که خنده‌ام عمق می‌گیرد. بلند می‌شود و به طرف شکمم حرکت می‌کند. لباسم را بالا می‌زند و شاکی شکم شش تکه و تخت مرا مخاطب می‌گذارد:
- هوی توله سگ، اگه می‌خوای کار و کاسبی منو کساد کنی همین الان از هر راهی اومدی برگرد.
بلند و از ته دل می‌خندم. این حس شیرین سه نفره شدنمان حسابی زیر دَهانم مزه کرده.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
در اتاق اهسته باز می‌شود. صورتم را در پتو می‌فشارم تا صدای گریه‌های بی‌نفسم را نشنود. روشن شدن لوستر را حس می‌کنم و پشت بندش صدای ارام او:
- ببینم تو رو؟
چند نفس عمیق می‌کشم و پتو را محکم به صورتم می‌فشارم. با صدای افتضاحی او را مخاطب می‌گذارم:
- هم خسته‌ای هم گرسنه، برو شامتو بخور، من خوبم.
صدای خنده‌ی ارام و مردانه‌اش، مرا می‌کشد و زنده می‌کند، در قبر می‌برد و با جمله شخصی که زنده بودن را به من القا می‌کند، دوباره زنده می‌کند.
- دیگه واقعا داری شور ناز کردنو در میاری.
بغضم می‌گیرد. دلم می‌خواهد به دوران در اوج بودنم برگردم، به دورانی که چشم در چشم حامی شدم و در صورتش کوبیدم. صدای پاهایش را می‌شنوم و چند لحظه بعد، کشیدن پتو.
- ولد چموش من چشه؟
فین می‌کشم و محکم پتو را در اغوش می‌گیرم:
- ولم کن حامی...
صدایم، به طرز مزخرفی خش‌دار، دو رگه و بم است.
- دیگه شرمنده من گرفتمت پدرتم گفت ج*ن*س فروخته شده پس گرفته نمی‌شود.
حرصی جیغ می‌کشم که ته گلو می‌خندد. این ورژن را به تازگی یاد گرفته و در فهرست دلبری کردن‌هایش افزوده.
- شنیده بودم خانما موقع بارداری حساس میشن، نکنه تلاشام به ثمر نشسته خانم خانما؟
پتو را بین پاهایم جمع می‌کنم و سرم را به بالشت می‌مالم:
- نمی‌دونم.
به خوبی توانسته بود حواس من را به موضوع دیگری معطوف کند. فرود امدن روی تخت و نزدیک شدنش به خودم را حس می‌کنم:
- نمیای تو ب*غ*ل عمو؟ برات الاسکا می‌خرما.
دست‌هایش از پشت دور تنم می‌پیچد و مرا در اغوش می‌کشد:
- میگن این دخترایی که خیلی لوس میشن رو ممد قلی می‌خوره.
پتو را از سرم کنار می‌زنم و حرصی نگاهش می‌کنم. نرم می‌خندد و پیشانی‌ام را عمیق می‌بوسد:
- البته که من ولد چموشمو نمیدم ممد قلی.
سرم را به پهانی سینِه‌اش می‌چسبانم و لَب‌هایم را ور می‌چینم:
- فردا بریم ازمایش خون؟
بلند قهقه می‌زند و موهایم را به هم می‌ریزد:
- خاله ریزه رو ببین.
دست‌هایم به طرف دکمه‌های بالایی پیرهنش می‌رود و مشغول باز کردن ان می‌شوم:
- خب می‌خوام ببینم شده یا نه.
حامی مچ دستم را می‌گیرد و پیچک‌وار، انگشت‌هایش را از مچم به طرف انگشت‌هایم می‌کشد.
- باشه قلب حامی، حالا بخواب.
این‌که " قلب حامی" هم جزو کلمات ترندش شده یک حس خوب دارد. یک حس خیلی خوب.
اهسته روی س*ی*نه‌اش اشکال هندسی رسم می‌کنم:
- شکم خالی که نمیشه بخوابی.
حامی اهسته از بین پلک‌هایش نگاهم می‌کند:
- تو هستی دیگه.
لبخند شرمگینی می‌زنم و بی‌جان به س*ی*نه‌اش می‌کوبم:
- کمی خودتو کنترل کن، وگرنه تو ماهای اخر بارداری به دردسر می‌خوری.
متفکر چشم باز می‌کند:
- یعنی چی؟
اهسته نیم‌رخم را به سینِه‌اش می‌چسبانم:
- از ماه هفتم به بعد این برنامه‌ها تعطیله.
دستش را زیر فکم می‌گذارد و سرم را از س*ی*نه‌اش فاصله می‌دهد:
- صبر کن ببینم، یعنی دوماه همه‌چی تعطیل؟
لَب زیرینم را می‌گزم و نرم می‌خندم:
- با اجازه‌ت.
قیافه‌اش، جوری به یک‌باره تخس می‌شود که خنده‌ام عمق می‌گیرد. بلند می‌شود و به طرف شکمم حرکت می‌کند. لباسم را بالا می‌زند و شاکی شکم شش تکه و تخت مرا مخاطب می‌گذارد:
- هوی توله سگ، اگه می‌خوای کار و کاسبی منو کساد کنی همین الان از هر راهی اومدی برگرد.
بلند و از ته دل می‌خندم. این حس شیرین سه نفره شدنمان حسابی زیر دَهانم مزه کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت106

" حامی"
با خستگی دستم را روی گردنم می‌گذارم و پاکت را به طرفش پرتاب می‌کنم:
- اینم برای شب خواستگاری.
پاکت را بر می‌دارد و با لبخند کجی چک را بیرون می‌کشد و به صفرهای زیاد ان نگاه می‌کند:
- برکت.
نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- باقیش باتو، دیگه حوصله قیافه شخمیشو ندارم.
محمدرضا، پشت دخلش می‌نشیند و تفریح‌وار می‌خندد:
- دختر عمه‌ی ماهم خبر داره شوهرش چقد جنتلمنه؟ پول میده واسه این‌که نگیرتش؟
چشم تنگ می‌کنم و با کج‌خندی دستی زیر چشمش که هنوز هم کبود است، می‌کشم:
- ببینم عمو، تو هنوزم تنت می‌خاره؟ اره؟
محمدرضا چک را درون کشوی میزش می‌گذارد و نرم می‌خندد:
- عمو غلط بکنه؛ ولی ناز شصتت، شکایت کرده بودم باید دو برابر این دیه می‌دادی دایی، درجریانی دیگه؟
او می‌خواهد برای من زرنگ بازی در بیاورد؟ گه خورش خوب است. نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- یزدان بابا، پسرم چی میگه؟
یزدان، جدی و ارام به محمدرضا نگاه می‌کند:
- از گرفتن چک پشیمونه.
لبخند پهنی می‌زنم و حینی که زبانم را روی لَب بالایی‌ام می‌گذارم، سر محمدرضا را محکم به میزش می‌کوبم که صدای فریادش در حجره کوچک می‌پیچد و توجه چند رهگذر را جلب می‌کند. محمدرضا، گیج و با نگاه خماری به سختی سر بلند می‌کند و دستش را به خون زیر بینی‌اش می‌کشد:
- حله اقا، شما رو به خیر ما رو به سلامت.
دستی به موهای مشکی بهم ریخته محمدرضا می‌کشم:
- افرین عمو، برو با این پول برا خودت نانا بخر بخور.
با نیم‌نگاهی به یزدان، از حجره کوچک او خارج می‌شوم. بازار است و شلوغی‌های همیشگی. همهمه‌ی مردم، صدای بازاری‌ها و هزاران کوفت و زهرمار سردرداور دیگری.
- اوضاع چطوره؟
اواخر برج شش است و هوا کمی رو به سردی می‌رود. دستم را در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌ام می‌برم و گوشم را به یزدان می‌دهم:
- فصل برداشت رسیده، بچه‌ها و کارگرای افغان سخت مشغولن، مشتری‌های دست به نقد زیادی منتظر محصول نهایین، ازمایشگاه کیفیت مواد اولیه تایید کرده.
سرم را اهسته تکان می‌دهم و عمیق و متفکر به مردم خیره می‌شوم:
- خوبه.
یزدان کیف سامسونتش را در دستش جابه‌جا می‌کند. خب، یک حس مزخرفی درونم در حال گردش است و من را از گفتن منع می‌کند؛ اما چه کنم، نمی‌توانم ان حس مزخرف را قانع کنم:
- چک کردی ببینم خبر غلط بوده یا نه؟
یزدان، سری به نشان تایید تکان می‌دهد:
- طرف از پشت دیده و عکس گرفته، چک کردم دیدم نه روسریش روسری یاس بوده و نه هیکلش.
نمی‌دانم این نفس عمیقی که می‌کشم از کجا می‌اید. هوای الوده تهران، دارد این عادت دیرینه لعنتی را زنده می‌کند:
- سیگار داری؟
یزدان با لبخند کجی نگاهم می‌کند:
- مطمعنی؟
شانه بالا می‌اندازم و این کِیف به کشیدن را، در خودم خاموش نمی‌کنم. یزدان، پاکت سیگارش را به من می‌دهد و پشت بندش، حرفی را نامطمعن می‌زند:
- بچه رو...
کنج لَبم اهسته بالا می‌رود:
- اره، بچه هم.
یزدان تک‌خند کجی می‌زند، با هم از پیچ بازار می‌گذریم و به طرف پارکینگ می‌رویم:
- به نظرم شیمی درمانیت رو تا بزرگ شدن بچه‌ت ادامه بده.
خب، این روزها چیزهای زیادی مانع از ادامه شیمی درمانی‌ام شده، یکی درد نداشتنم و دیگری این‌که دوست نداشتم یاس بداند. هر چند که تا دنیا امدن کودکم مهمان خانه‌ام باشد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"
با خستگی دستم را روی گردنم می‌گذارم و پاکت را به طرفش پرتاب می‌کنم:
- اینم برای شب خواستگاری.
پاکت را بر می‌دارد و با لبخند کجی چک را بیرون می‌کشد و به صفرهای زیاد ان نگاه می‌کند:
- برکت.
نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- باقیش باتو، دیگه حوصله قیافه شخمیشو ندارم.
محمدرضا، پشت دخلش می‌نشیند و تفریح‌وار می‌خندد:
- دختر عمه‌ی ماهم خبر داره شوهرش چقد جنتلمنه؟ پول میده واسه این‌که نگیرتش؟
چشم تنگ می‌کنم و با کج‌خندی دستی زیر چشمش که هنوز هم کبود است، می‌کشم:
- ببینم عمو، تو هنوزم تنت می‌خاره؟ اره؟
محمدرضا چک را درون کشوی میزش می‌گذارد و نرم می‌خندد:
- عمو غلط بکنه؛ ولی ناز شصتت، شکایت کرده بودم باید دو برابر این دیه می‌دادی دایی، درجریانی دیگه؟
او می‌خواهد برای من زرنگ بازی در بیاورد؟ گه خورش خوب است. نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- یزدان بابا، پسرم چی میگه؟
یزدان، جدی و ارام به محمدرضا نگاه می‌کند:
- از گرفتن چک پشیمونه.
لبخند پهنی می‌زنم و حینی که زبانم را روی لَب بالایی‌ام می‌گذارم، سر محمدرضا را محکم به میزش می‌کوبم که صدای فریادش در حجره کوچک می‌پیچد و توجه چند رهگذر را جلب می‌کند. محمدرضا، گیج و با نگاه خماری به سختی سر بلند می‌کند و دستش را به خون زیر بینی‌اش می‌کشد:
- حله اقا، شما رو به خیر ما رو به سلامت.
دستی به موهای مشکی بهم ریخته محمدرضا می‌کشم:
- افرین عمو، برو با این پول برا خودت نانا بخر بخور.
با نیم‌نگاهی به یزدان، از حجره کوچک او خارج می‌شوم. بازار است و شلوغی‌های همیشگی. همهمه‌ی مردم، صدای بازاری‌ها و هزاران کوفت و زهرمار سردرداور دیگری.
- اوضاع چطوره؟
اواخر برج شش است و هوا کمی رو به سردی می‌رود. دستم را در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌ام می‌برم و گوشم را به یزدان می‌دهم:
- فصل برداشت رسیده، بچه‌ها و کارگرای افغان سخت مشغولن، مشتری‌های دست به نقد زیادی منتظر محصول نهایین، ازمایشگاه کیفیت مواد اولیه تایید کرده.
سرم را اهسته تکان می‌دهم و عمیق و متفکر به مردم خیره می‌شوم:
- خوبه.
یزدان کیف سامسونتش را در دستش جابه‌جا می‌کند. خب، یک حس مزخرفی درونم در حال گردش است و من را از گفتن منع می‌کند؛ اما چه کنم، نمی‌توانم ان حس مزخرف را قانع کنم:
- چک کردی ببینم خبر غلط بوده یا نه؟
یزدان، سری به نشان تایید تکان می‌دهد:
- طرف از پشت دیده و عکس گرفته، چک کردم دیدم نه روسریش روسری یاس بوده و نه هیکلش.
نمی‌دانم این نفس عمیقی که می‌کشم از کجا می‌اید. هوای الوده تهران، دارد این عادت دیرینه لعنتی را زنده می‌کند:
- سیگار داری؟
یزدان با لبخند کجی نگاهم می‌کند:
- مطمعنی؟
شانه بالا می‌اندازم و این کِیف به کشیدن را، در خودم خاموش نمی‌کنم. یزدان، پاکت سیگارش را به من می‌دهد و پشت بندش، حرفی را نامطمعن می‌زند:
- بچه رو...
کنج لَبم اهسته بالا می‌رود:
- اره، بچه هم.
یزدان تک‌خند کجی می‌زند، با هم از پیچ بازار می‌گذریم و به طرف پارکینگ می‌رویم:
- به نظرم شیمی درمانیت رو تا بزرگ شدن بچه‌ت ادامه بده.
خب، این روزها چیزهای زیادی مانع از ادامه شیمی درمانی‌ام شده، یکی درد نداشتنم و دیگری این‌که دوست نداشتم یاس بداند. هر چند که تا دنیا امدن کودکم مهمان خانه‌ام باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت107

"یاس"
لباس طوسی و دامن مشکی چین‌دار زیبا کوتاهی پوشیده‌ام و به مقدار زیادی از رویارویی با حامی، مخصوصا با این پاهای بر*ه*نه شرم دارم. کیکی را که با صد نذر، توسل و اویز شدن به گوگل درست کرده‌ام در دست می‌گیرم و مقابل در، در انتظار حامی هستم که گفته در پارکینگ است. این کیک را به مناسبت مثبت شدن جواب ازمایش درست کرده‌ام و هر چند ناشیانه؛ اما تزئینش کرده بودم، ان‌هم با پاستیل‌های محبوب و کیوتم. با احساس چرخش کلید در، در ضربان قلب می‌گیرم و پر از هیجان لَب می‌گزم. اماده و گارد گرفته‌ام که تا وارد خانه شد کیک را در صورتش بکوبم. دستگیره در می‌چرخد و با باز شدن ناگهانی دَر و دیدن یزدانی که کنار حامی ایستاده و شوکه نگاهم می‌کند، جیغ می‌کشم و پشت حامی پناه می‌گیرم. حامی، حرصی و کلافه مرا در اغوش خود حل می‌کند و یزدان، با سر زیر افتاده از جلوی در کنار می‌رود. حامی پر از حرص نگاهم می‌کند و چشم‌غره می‌رود:
- حالا اد همین امروز باید این‌جوری سوپرایز می‌کردی.
تخس نگاهش می‌کنم و با یک فاصله کوتاه، محکم کیک را در صورتش می‌کوبم و بی‌توجه به قیافه‌ی وا مانده‌ی او، به طرف اتاقم می‌روم. خر را چه به اب شیرین؟ من را بگو که ان همه پای ان کیک زحمت کشیدم. دَر اتاق را محکم به هم می‌کوبم که صدای فریاد حامی هم بلند می‌شود:
- یاس.
یاس و ک... استغفرالله ربی و اتوب و الیه. مگر من علم غیب داشتم که از وجود یزدان اگاه می‌شدم؟ به طرف اتاقکی که رگال لباس‌های خودم و حامی در ان است می‌روم و با کنار کشیدن در مخفی شیشه‌ای ان، وارد اتاقک می‌شوم. لباسم را، با یک شومیز و شلوار ابر و بادی سفید و شال سورمه‌ای رنگی عوض می‌کنم و به قصد بیرون رفتن از اتاق، بر می‌گردم که با سر در س*ی*نه حامی می‌روم. یا ابالفضل‌العباس!
- فقط یه توضیح قانع کننده بهم بده که چرا نباید از بالا تا پایین و از پایین تا بالاتو شش، هفت مرتبه سیاه و کبود کنم.
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم:
- چون حامله ام؟
دست راستش، سخت دور تَنم می‌پیچد:
- قانع نشدم.
لَب می‌گزم و مظلومانه به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. تنش را که به تنم می‌چسباند، برانگیختگی تنش را حس می‌کنم. نه انگار کار از کار گذشته.
- کارم تمومه نه؟
سرش را به نشان "ای بگی نگی" تکان می‌دهد و از زمین بلندم می‌کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"یاس"

لباس طوسی و دامن مشکی چین‌دار زیبا و کوتاهی پوشیده‌ام و به مقدار زیادی از رویارویی با حامی، مخصوصا با این پاهای بر*ه*نه شرم دارم. کیکی را که با صد نذر، توسل و اویز شدن به گوگل درست کرده‌ام در دست می‌گیرم و مقابل در، در انتظار حامی هستم که گفته در پارکینگ است. این کیک را به مناسبت مثبت شدن جواب ازمایش درست کرده‌ام و هر چند ناشیانه؛ اما تزئینش کرده بودم، ان‌هم با پاستیل‌های محبوب و کیوتم. با احساس چرخش کلید در، در ضربان قلب می‌گیرم و پر از هیجان لَب می‌گزم. اماده و گارد گرفته‌ام که تا وارد خانه شد کیک را در صورتش بکوبم. دستگیره در می‌چرخد و با باز شدن ناگهانی دَر و دیدن یزدانی که کنار حامی ایستاده و شوکه نگاهم می‌کند، جیغ می‌کشم و پشت حامی پناه می‌گیرم. حامی، حرصی و کلافه مرا در اغوش خود حل می‌کند و یزدان، با سر زیر افتاده از جلوی در کنار می‌رود. حامی پر از حرص نگاهم می‌کند و چشم‌غره می‌رود:
- حالا اد همین امروز باید این‌جوری سوپرایز می‌کردی.
تخس نگاهش می‌کنم و با یک فاصله کوتاه، محکم کیک را در صورتش می‌کوبم و بی‌توجه به قیافه‌ی وا مانده‌ی او، به طرف اتاقم می‌روم. خر را چه به اب شیرین؟ من را بگو که ان همه پای ان کیک زحمت کشیدم. دَر اتاق را محکم به هم می‌کوبم که صدای فریاد حامی هم بلند می‌شود:
- یاس.
یاس و ک... استغفرالله ربی و اتوب و الیه. مگر من علم غیب داشتم که از وجود یزدان اگاه می‌شدم؟ به طرف اتاقکی که رگال لباس‌های خودم و حامی در ان است می‌روم و با کنار کشیدن در مخفی شیشه‌ای ان، وارد اتاقک می‌شوم. لباسم را، با یک شومیز و شلوار ابر و بادی سفید و شال سورمه‌ای رنگی عوض می‌کنم و به قصد بیرون رفتن از اتاق، بر می‌گردم که با سر در س*ی*نه حامی می‌روم. یا ابالفضل‌العباس!
- فقط یه توضیح قانع کننده بهم بده که چرا نباید از بالا تا پایین و از پایین تا بالاتو شش، هفت مرتبه سیاه و کبود کنم.
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم:
- چون حامله ام؟
دست راستش، سخت دور تَنم می‌پیچد:
- قانع نشدم.
لَب می‌گزم و مظلومانه به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. تنش را که به تنم می‌چسباند، برانگیختگی تنش را حس می‌کنم. نه انگار کار از کار گذشته.
- کارم تمومه نه؟
سرش را به نشان "ای بگی نگی" تکان می‌دهد و از زمین بلندم می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا