THANKS]
***
با خلاء عمیق و پوچی چشمهای سنگینش رو باز کرد. سقف بلند و تیره اتاقش رو دید. صدای آروم بهم خوردن ظرفهای فلزی با اینکه آهسته بود، مثل تیری توی سرش فرو میرفت و ضعفش رو بیشتر میکرد. آب دهنش رو قورت داد. احساس میکرد زبونش از همیشه سنگینتر شده و به سختی قادر به تکون دادنشه.
اخم ملیحی کرد و چشمش رو به سمت صدا چرخوند و هیکل فربه و درشت تریسا رو دید که کنارش ایستاده و با دستمال پارچهای سفیدی، چند تا کاسهی فلزی رو تمیز میکنه. همونجور بیتفاوت و خیره تماشاش کرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده که ترجیح میداد برای همیشه فراموشی بگیره. از یادآوری چشمهای پر از خشم و بدجنس آنا سرش تیر کشید و نالهای سر داد. دلش در هم پیچید و ترس و وحشت و خشم با هم و با تمام قوا بهش هجوم آوردن. یه دستش رو به سرش گرفت و هراسون سر جاش نشست و نفس نفس زنون خطاب به تریسایی که شوکه از رفتارش به طرفش خم میشد، گوشهی پتوی گرم و براقش رو گرفت و کنار کشید. مچ دست و بازو و شونه و صورتش همزمان از درد به سوزش افتادن و صداش با زاری و غمی بزرگ لرزید و تکرار کرد:
- بچهی من...بچهی من...!
از دیدن ملحفه تخت به شدت حالت تهوع گرفت و جلوی دهنش رو با دست پوشوند. در حالی که میلرزید، اشک خیلی سریع چشمهاش رو پر کرد و فرو ریخت. صدای تریسا میاومد که کلمههایی رو کنار هم میچید و جملههایی میگفت ولی هیچکدوم براش معنایی پیدا نمیکرد جز یکی.
- چیزی نیست حالت خوب میشه، آروم باش!
دستش رو برداشت و بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، رو بهش گریه کنان پرسید:
- از دستش دادم؟!
تریسا متاثر از حالش بغضی کرد و کنارش نشست.
- متأسفم خیلی متأسفم، تو خیلی بد آسیب دیدی!
چشمهای پر از اشک و گونههایی که خیس و خیستر میشدن با ناباوری بهش خیره موندن و صدای لرزونش حیرتزده پرسید:
- چیزی نیست؟!
پس از مکثی، شوکهتر از قبل نگاه از بینی سرخ و همیشه ملتهبش برداشت و زمزمه کرد.
- نه!
لحن ملتمسنانه و چشم خیسش تریسا رو وادار به تلاش دیگهای برای دلداری دادن کرد.
- آروم باش. تو هنوز جوونی و بازم میتونی باردار بشی... .
سلنا این بار فریادی زد و بین گریههاش گفت:
نه نمیشه!...هیچ بچهی دیگهای اون نمیشه، اون یه زندگی بود. اون بچهی منه... .
تریسا حاضر بود سوگند بخوره که علیرغم تموم اتفاقاتی که میدونست واسش افتاده، هیچوقت این شکلی ندیده بودش.
با حالی رو به دیوانگی از تخت پایین اومد و بی توجه به ضعفی که توی بدنش پخش میشد به طرف در خروجی رفت. تریسا دنبالش راه افتاد اما ناگهان به سمتش چرخید و با خشم بهش توپید و مانعش شد.
- جرئت نداری دنبالم بیای و متوقفم کنی، همونجایی که هستی بمون!
وحشتزده از طرز نگاه و جدیتی که یک دفعه توی صداش اوج گرفت قدمی عقب رفت. سلنا در چوبی رو محکم باز کرد و با وضعی که داشت، توی راهروها جلو رفت. لباس تیره و بلندی که با قبلی تعویض شده بود توی تنش سنگین میزد.[/THANKS]
***
با خلاء عمیق و پوچی چشمهای سنگینش رو باز کرد. سقف بلند و تیره اتاقش رو دید. صدای آروم بهم خوردن ظرفهای فلزی با اینکه آهسته بود، مثل تیری توی سرش فرو میرفت و ضعفش رو بیشتر میکرد. آب دهنش رو قورت داد. احساس میکرد زبونش از همیشه سنگینتر شده و به سختی قادر به تکون دادنشه.
اخم ملیحی کرد و چشمش رو به سمت صدا چرخوند و هیکل فربه و درشت تریسا رو دید که کنارش ایستاده و با دستمال پارچهای سفیدی، چند تا کاسهی فلزی رو تمیز میکنه. همونجور بیتفاوت و خیره تماشاش کرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده که ترجیح میداد برای همیشه فراموشی بگیره. از یادآوری چشمهای پر از خشم و بدجنس آنا سرش تیر کشید و نالهای سر داد. دلش در هم پیچید و ترس و وحشت و خشم با هم و با تمام قوا بهش هجوم آوردن. یه دستش رو به سرش گرفت و هراسون سر جاش نشست و نفس نفس زنون خطاب به تریسایی که شوکه از رفتارش به طرفش خم میشد، گوشهی پتوی گرم و براقش رو گرفت و کنار کشید. مچ دست و بازو و شونه و صورتش همزمان از درد به سوزش افتادن و صداش با زاری و غمی بزرگ لرزید و تکرار کرد:
- بچهی من...بچهی من...!
از دیدن ملحفه تخت به شدت حالت تهوع گرفت و جلوی دهنش رو با دست پوشوند. در حالی که میلرزید، اشک خیلی سریع چشمهاش رو پر کرد و فرو ریخت. صدای تریسا میاومد که کلمههایی رو کنار هم میچید و جملههایی میگفت ولی هیچکدوم براش معنایی پیدا نمیکرد جز یکی.
- چیزی نیست حالت خوب میشه، آروم باش!
دستش رو برداشت و بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، رو بهش گریه کنان پرسید:
- از دستش دادم؟!
تریسا متاثر از حالش بغضی کرد و کنارش نشست.
- متأسفم خیلی متأسفم، تو خیلی بد آسیب دیدی!
چشمهای پر از اشک و گونههایی که خیس و خیستر میشدن با ناباوری بهش خیره موندن و صدای لرزونش حیرتزده پرسید:
- چیزی نیست؟!
پس از مکثی، شوکهتر از قبل نگاه از بینی سرخ و همیشه ملتهبش برداشت و زمزمه کرد.
- نه!
لحن ملتمسنانه و چشم خیسش تریسا رو وادار به تلاش دیگهای برای دلداری دادن کرد.
- آروم باش. تو هنوز جوونی و بازم میتونی باردار بشی... .
سلنا این بار فریادی زد و بین گریههاش گفت:
نه نمیشه!...هیچ بچهی دیگهای اون نمیشه، اون یه زندگی بود. اون بچهی منه... .
تریسا حاضر بود سوگند بخوره که علیرغم تموم اتفاقاتی که میدونست واسش افتاده، هیچوقت این شکلی ندیده بودش.
با حالی رو به دیوانگی از تخت پایین اومد و بی توجه به ضعفی که توی بدنش پخش میشد به طرف در خروجی رفت. تریسا دنبالش راه افتاد اما ناگهان به سمتش چرخید و با خشم بهش توپید و مانعش شد.
- جرئت نداری دنبالم بیای و متوقفم کنی، همونجایی که هستی بمون!
وحشتزده از طرز نگاه و جدیتی که یک دفعه توی صداش اوج گرفت قدمی عقب رفت. سلنا در چوبی رو محکم باز کرد و با وضعی که داشت، توی راهروها جلو رفت. لباس تیره و بلندی که با قبلی تعویض شده بود توی تنش سنگین میزد.[/THANKS]
کد:
[THANKS]
***
با خلاء عمیق و پوچی چشمهای سنگینش رو باز کرد. سقف بلند و تیره اتاقش رو دید. صدای آروم بهم خوردن ظرفای فلزی با اینکه آهسته بود، مثل تیری توی سرش فرو میرفت و ضعفش رو بیشتر میکرد. آب دهنش رو قورت داد. احساس میکرد زبونش از همیشه سنگینتر شده و به سختی قادر به تکون دادنشه.
اخم ملیحی کرد و چشمش رو به سمت صدا چرخوند و هیکل فربه و درشت تریسا رو دید که کنارش ایستاده و با دستمال پارچهای سفیدی، چند تا کاسهی فلزی رو تمیز میکنه. همونجور بی تفاوت و خیره تماشاش کرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده که ترجیح میداد برای همیشه فراموشی بگیره. از یادآوری چشمهای پر از خشم و بدجنس آنا سرش تیر کشید و نالهای سر داد. دلش در هم پیچید و ترس و وحشت و خشم با هم و با تمام قوا بهش هجوم آوردن. یه دستش رو به سرش گرفت و هراسون سر جاش نشست و نفس نفس زنون خطاب به تریسایی که شوکه از رفتارش به طرفش خم میشد، گوشهی پتوی گرم و براقش رو گرفت و کنار کشید. مچ دست و بازو و شونه و صورتش همزمان از درد به سوزش افتادن و صداش با زاری و غمی بزرگ لرزید و تکرار کرد:
- بچهی من...بچهی من...!
از دیدن ملحفه تخت به شدت حالت تهوع گرفت و جلوی دهنش رو با دست پوشوند. در حالی که میلرزید، اشک خیلی سریع چشمهاش رو پر کرد و فرو ریخت. صدای تریسا میاومد که کلمههایی رو کنار هم میچید و جملههایی میگفت ولی هیچکدوم براش معنایی پیدا نمیکرد جز یکی.
- چیزی نیست حالت خوب میشه، آروم باش!
دستش رو برداشت و بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، رو بهش گریه کنان پرسید:
- از دستش دادم؟!
تریسا متاثر از حالش بغضی کرد و کنارش نشست.
- متأسفم خیلی متأسفم، تو خیلی بد آسیب دیدی!
چشمهای پر از اشک و گونههایی که خیس و خیستر میشدن با ناباوری بهش خیره موندن و صدای لرزونش حیرتزده پرسید:
- چیزی نیست؟!
پس از مکثی، شوکهتر از قبل نگاه از بینی سرخ و همیشه ملتهبش برداشت و زمزمه کرد.
- نه!
لحن ملتمسنانه و چشم خیسش تریسا رو وادار به تلاش دیگهای برای دلداری دادن کرد.
- آروم باش. تو هنوز جوونی و بازم میتونی باردار بشی... .
سلنا این بار فریادی زد و بین گریههاش گفت:
نه نمیشه!...هیچ بچهی دیگهای اون نمیشه، اون یه زندگی بود. اون بچهی منه... .
تریسا حاضر بود سوگند بخوره که علیرغم تموم اتفاقاتی که میدونست واسش افتاده، هیچوقت این شکلی ندیده بودش.
با حالی رو به دیوانگی از تخت پایین اومد و بی توجه به ضعفی که توی بدنش پخش میشد به طرف در خروجی رفت. تریسا دنبالش راه افتاد اما ناگهان به سمتش چرخید و با خشم بهش توپید و مانعش شد.
- جرئت نداری دنبالم بیای و متوقفم کنی، همونجایی که هستی بمون!
وحشتزده از طرز نگاه و جدیتی که یک دفعه توی صداش اوج گرفت قدمی عقب رفت. سلنا در چوبی رو محکم باز کرد و با وضعی که داشت، توی راهروها جلو رفت. لباس تیره و بلندی که با قبلی تعویض شده بود توی تنش سنگین میزد.[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: