در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
THANKS]

***
با خلاء عمیق و پوچی چشم‌های سنگینش رو باز کرد. سقف بلند و تیره اتاقش رو دید. صدای آروم بهم خوردن ظرف‌های فلزی با این‌که آهسته بود، مثل تیری توی سرش فرو می‌رفت و ضعفش رو بیشتر می‌کرد. آب دهنش رو قورت داد. احساس می‌کرد زبونش از همیشه سنگین‌تر شده و به سختی قادر به تکون دادنشه.
اخم ملیحی کرد و چشمش رو به سمت صدا چرخوند و هیکل فربه و درشت تریسا رو دید که کنارش ایستاده و با دستمال پارچه‌ای سفیدی، چند تا کاسه‌ی فلزی رو تمیز می‌کنه. همون‌جور بی‌تفاوت و خیره تماشاش کرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده که ترجیح می‌داد برای همیشه فراموشی بگیره. از یادآوری چشم‌های پر از خشم و بدجنس آنا سرش تیر کشید و ناله‌ای سر داد. دلش در هم پیچید و ترس و وحشت و خشم با هم و با تمام قوا بهش هجوم آوردن. یه دستش رو به سرش گرفت و هراسون سر جاش نشست و نفس نفس زنون خطاب به تریسایی که شوکه از رفتارش به طرفش خم می‌شد، گوشه‌ی پتوی گرم و براقش رو گرفت و کنار کشید. مچ دست و بازو و شونه و صورتش همزمان از درد به سوزش افتادن و صداش با زاری و غمی بزرگ لرزید و تکرار کرد:
- بچه‌ی من...بچه‌ی من...!
از دیدن ملحفه تخت به شدت حالت تهوع گرفت و جلوی دهنش رو با دست پوشوند. در حالی که می‌لرزید، اشک خیلی سریع چشم‌هاش رو پر کرد و فرو ریخت. صدای تریسا می‌اومد که کلمه‌هایی رو کنار هم می‌چید و جمله‌هایی می‌گفت ولی هیچ‌کدوم براش معنایی پیدا نمی‌کرد جز یکی.
- چیزی نیست حالت خوب می‌شه، آروم باش!
دستش رو برداشت و بدون این‌که سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، رو بهش گریه کنان پرسید:
- از دستش دادم؟!
تریسا متاثر از حالش بغضی کرد و کنارش نشست.
- متأسفم خیلی متأسفم، تو خیلی بد آسیب دیدی!
چشم‌های پر از اشک و گونه‌هایی که خیس و خیس‌تر می‌شدن با ناباوری بهش خیره موندن و صدای لرزونش حیرت‌زده پرسید:
- چیزی نیست؟!
پس از مکثی، شوکه‌تر از قبل نگاه از بینی سرخ و همیشه ملتهبش برداشت و زمزمه کرد.
- نه!
لحن ملتمسنانه و چشم خیسش تریسا رو وادار به تلاش دیگه‌ای برای دلداری دادن کرد.
- آروم باش. تو هنوز جوونی و بازم می‌تونی باردار بشی... .
سلنا این بار فریادی زد و بین گریه‌هاش گفت:
نه نمی‌شه!...هیچ بچه‌ی دیگه‌ای اون نمی‌شه، اون یه زندگی بود. اون بچه‌ی منه... .
تریسا حاضر بود سوگند بخوره که علی‌رغم تموم اتفاقاتی که می‌دونست واسش افتاده، هیچ‌وقت این شکلی ندیده بودش.
با حالی رو به دیوانگی از تخت پایین اومد و بی توجه به ضعفی که توی بدنش پخش می‌شد به طرف در خروجی رفت. تریسا دنبالش راه افتاد اما ناگهان به سمتش چرخید و با خشم بهش توپید و مانعش شد.
- جرئت نداری دنبالم بیای و متوقفم کنی، همون‌جایی که هستی بمون!
وحشت‌زده از طرز نگاه و جدیتی که یک دفعه توی صداش اوج گرفت قدمی عقب رفت. سلنا در چوبی رو محکم باز کرد و با وضعی که داشت، توی راهروها جلو رفت. لباس تیره و بلندی که با قبلی تعویض شده بود توی تنش سنگین می‌زد.[/THANKS]

کد:
[THANKS]

***

با خلاء عمیق و پوچی چشم‌های سنگینش رو باز کرد. سقف بلند و تیره اتاقش رو دید. صدای آروم بهم خوردن ظرفای فلزی با این‌که آهسته بود، مثل تیری توی سرش فرو می‌رفت و ضعفش رو بیشتر می‌کرد. آب دهنش رو قورت داد. احساس می‌کرد زبونش از همیشه سنگین‌تر شده و به سختی قادر به تکون دادنشه.
اخم ملیحی کرد و چشمش رو به سمت صدا چرخوند و هیکل فربه و درشت تریسا رو دید که کنارش ایستاده و با دستمال پارچه‌ای سفیدی، چند تا کاسه‌ی فلزی رو تمیز می‌کنه. همون‌جور بی تفاوت و خیره تماشاش کرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده که ترجیح می‌داد برای همیشه فراموشی بگیره. از یادآوری چشم‌های پر از خشم و بدجنس آنا سرش تیر کشید و ناله‌ای سر داد. دلش در هم پیچید و ترس و وحشت و خشم با هم و با تمام قوا بهش هجوم آوردن. یه دستش رو به سرش گرفت و هراسون سر جاش نشست و نفس نفس زنون خطاب به تریسایی که شوکه از رفتارش به طرفش خم می‌شد، گوشه‌ی پتوی گرم و براقش رو گرفت و کنار کشید. مچ دست و بازو و شونه و صورتش هم‌زمان از درد به سوزش افتادن و صداش با زاری و غمی بزرگ لرزید و تکرار کرد:
- بچه‌ی من...بچه‌ی من...!
از دیدن ملحفه تخت به شدت حالت تهوع گرفت و جلوی دهنش رو با دست پوشوند. در حالی که می‌لرزید، اشک خیلی سریع چشم‌هاش رو پر کرد و فرو ریخت. صدای تریسا می‌اومد که کلمه‌هایی رو کنار هم می‌چید و جمله‌هایی می‌گفت ولی هیچ‌کدوم براش معنایی پیدا نمی‌کرد جز یکی.
- چیزی نیست حالت خوب می‌شه، آروم باش!
دستش رو برداشت و بدون این‌که سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، رو بهش گریه کنان پرسید:
- از دستش دادم؟!
تریسا متاثر از حالش بغضی کرد و کنارش نشست.
- متأسفم خیلی متأسفم، تو خیلی بد آسیب دیدی!
چشم‌های پر از اشک و گونه‌هایی که خیس و خیس‌تر می‌شدن با ناباوری بهش خیره موندن و صدای لرزونش حیرت‌زده پرسید:
- چیزی نیست؟!
پس از مکثی، شوکه‌تر از قبل نگاه از بینی سرخ و همیشه ملتهبش برداشت و زمزمه کرد.
- نه!
لحن ملتمسنانه و چشم خیسش تریسا رو وادار به تلاش دیگه‌ای برای دلداری دادن کرد.
- آروم باش. تو هنوز جوونی و بازم می‌تونی باردار بشی... .
سلنا این بار فریادی زد و بین گریه‌هاش گفت:
نه نمی‌شه!...هیچ بچه‌ی دیگه‌ای اون نمی‌شه، اون یه زندگی بود. اون بچه‌ی منه... .
تریسا حاضر بود سوگند بخوره که علی‌رغم تموم اتفاقاتی که می‌دونست واسش افتاده، هیچ‌وقت این شکلی ندیده بودش.
با حالی رو به دیوانگی از تخت پایین اومد و بی توجه به ضعفی که توی بدنش پخش می‌شد به طرف در خروجی رفت. تریسا دنبالش راه افتاد اما ناگهان به سمتش چرخید و با خشم بهش توپید و مانعش شد.
- جرئت نداری دنبالم بیای و متوقفم کنی، همون‌جایی که هستی بمون!
وحشت‌زده از طرز نگاه و جدیتی که یک دفعه توی صداش اوج گرفت قدمی عقب رفت. سلنا در چوبی رو محکم باز کرد و با وضعی که داشت، توی راهروها جلو رفت. لباس تیره و بلندی که با قبلی تعویض شده بود توی تنش سنگین می‌زد.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]


هوا تاریک شده و حتی راهرویی که دریچه‌ی بزرگی داشت رو با مشعل‌های متعدد روی دیوار روشن نگه‌داشته بودن. هیچ نمی‌دونست چه مدتی از بیهوشیش گذشته. مشتش رو با همه زورش می‌فشرد و جلو می‌رفت. نمی‌دونست دقیقاً کجا میره؟ ولی ناخودآگاهش اون رو به سمت اتاق فردریک کشوند. با این احتمال که آنا رو اون‌جا به چنگ بیاره و کارهایی که توی ذهنش می‌گذشت روش عملی کنه. صورت طلب‌کارش از رد چند باریکه اشک برق می‌زد و دندون‌هاش رو بهم می‌سایید.
خدمتکار مردی، کنار در شیفت می‌داد و آماده به خدمت بود ولی سلنا بی توجه بهش، دستش رو برای گرفتن دستگیره طلا‌کوب شده بالا برد. خدمتکار دهن باز کرد تا اعتراض کنه که نگاه تیز سلنا مانع شد. دستش رو دور دستگیره سرد طلایی پیچید، ولی مکالمه‌ای که توی اتاق رد و بدل شد از این حمله جلوگیری کرد تا در رو باز نکنه. صدای ناراحت و عصبی ویلیام از میون حرفش قابل تشخیص بود.
- ...صحبت کردیم رو یادت رفته؟! بهت گفتم اون یه آدم‌عادی نیست و باید خیلی مراقبش باشی اما تو حتی حواست به آنا هم نبوده... .
فردریک حرفش رو برید و از لای دندون غرید:
- نمی‌تونی من رو سرزنش کنی. تا وقتی توی ویکتوریا بودیم کامل مراقبش بودم این تویی که می‌تونستی جلوی افتادنش رو بگیری و فقط تماشاش کردی تا بچه‌ی من بمیره!...تو یه تروای قدرتمندی، می‌تونستی نجاتش بدی. توقع داری مظلوم‌نماییت رو باور کنم؟ بعد از اون همه تلاش برای جلب اعتمادش... لعنت بهت ویلیام!
لحن ویلیام از حالت معترض به کمی پیروز تغییر شکل داد.
- تو داشتی زیر قولت می‌زدی، چه انتظاری داری؟! من باید مطمئن بشم تو اون رو بعد از به دنیا اومدن بچه بهم برمی‌گردونی؛ همونطور که توافق کردیم...اما اژدهای تو منتظره تا مثل یه طعمه لذیذ قورتش بده! تو این وعده رو بهش دادی. باید مطمئنم کنی که بهم برش می‌گردونی.
درحالی که چشم‌هاش می‌سوخت و داغی صورتش رو حس می‌کرد رفتار عجیب اژدهای فردریک رو به یاد آورد. ریشخند کجی به صورتش اومد. پس تمام این مدت که خیال می‌کرد داره فردریک رو فریب میده، درواقع خودش بوده که فریب می‌خورده!
فردریک با تعحب پرسید:
- تو از یه پترونی نحس چی می‌خوای؟! قبلاً که کاملاً باهاشون مخالف بودی و حالا نظرت عوض شده؟!
سلنا با شوکی که توی عمرش تجربه نکرده بود به خدمتکار چشم دوخت. خدمتکار بدون هیچ واکنشی متقابلاً نگاهش می‌کرد و تکون نمی‌خورد. نمی‌تونست تشخیص بده صداشون ان‌قدر بلند هست که اون هم بشنوه یا گوش‌های تیز خودشن که فقط می‌شنون. این رازی بود که از همه مخفی نگه می‌داشت و حالا ولیعهد داشت به وضوح ازش حرف می‌زد! صدای ویلیام با نفرت‌انگیزترین موج ممکن به گوشش نشست و ریشخندش به چهره‌ای یخ زده تبدیل شد.
- من رو مواخذه نکن، تو خودت همون کسی هستی که دیوانه‌وار یه فرزند با قدرت یه پترونی می‌خواستی، به بهایی سنگین و حتی به قیمت نادیده گرفتن پسرت پیتر!
زنجیره بهم پیوسته معادلاتی که ساخته و حل کرده بود یکی یکی می‌شکست و صدای آزاردهنده‌اش توی سرش می‌پیچید.
- ویلیام سلنا اگر زنده بمونه هر کاری می‌کنه تا به گوش اون بچه برسونه مادرشه و همه چیز خ*را*ب میشه. من ایمان دارم خیلی کارا از سلنا برمیاد، نمی‌تونم چنین خطری رو به جون بخرم و بعد از کلی زحمت اون همه چیز رو خ*را*ب کنه!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



چیزی درونش فرو می‌ریخت و داشت از همون‌جا می‌سوزوندش. به قیافه بی‌تفاوت خدمتکار خیره مونده و ضربان قلب انسانی‌اش با صدای بلندی به گوشش ‌نشست. ان‌قدری جا خورده بود که نتونه بفهمه چرا داره این اطلاعات رو تجزیه و تحلیل می‌کنه؟ در حالی که تمام اعضای درونی‌اش می‌لرزید و تلاش می‌کرد از هم نپاشه لبخندی زد و دستگیره در رو رها کرد و بعد از عقب‌گردی نامتعادل، مسیر برگشتش رو در پیش گرفت. سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد تا به درب خروجی برسه. مهم نبود کدوم در، فقط باید راهی به بیرون باشه. شاید باید بیشتر می‌موند تا اگر نقشه جدیدی می‌کشن خبردار بشه اما دیگه نمی‌تونست بیشتر از اون بایسته و شگفت‌زده بشه!
از مقابل نگهبان‌ها و خدمه‌ها و بقیه گذشت تا بالاخره از در ورودی و بزرگ اصلی گذشت و به هوای آزاد رسید. نتونست از خنده‌های عصبی‌ش جلوگیری کنه. بی‌طاقت شروع به دویدن کرد تا به دورترین نقطه‌ از محوطه قصر برسه که فاصله زیادی با ساختمون قصر داشت و با درخت‌های بلند کاج پوشیده شده بود. وقتی به اون‌جا رسید شدیداً به نفس نفس افتاده بود. پاهای بر*ه*نه‌ و بی‌کفشش زخمی و منجمد و کثیف، خونریزی می‌کرد و عجیب بود که هیچ دردی نداشت. دستی روی قلبش گذاشت و کمی خم شد تا نفسی بگیره.سرش به دوران افتاده بود ولی دوباره به خنده افتاد و بلند خندید و همونطور گفت:
- اون می‌دونه من پترونی‌ام!...اون می‌دونه...می‌دونسته...تمام مدت می‌دونسته!
قلبش به شدت می‌کوبید و تنفسش نمی‌تونست آروم بگیره. دست‌هاش رو به زانو گرفت و بیشتر خم شد. بلند شد و چرخی دور خودش زد و دوباره دست به زانو گرفت. باز هم با خنده و تعجب گفت:
- نجاتم نداده تا بچم بمیره؟!...ازم سوءاستفاده کرد؟...ازت متنفرم سلنا...ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم... !
زانوهاش رو بین دست‌هاش می‌فشرد و تند تند و پشت هم تکرار می‌کرد. پو*ست زیر پلکش به جوش اومد و به شدت ترک خورد. چشم‌هاش شروع به سوختن کردن و حرف‌هاشون توی سرش مرور شد. لحن خنده‌آلودش بی اراده از جایی تبدیل به گریه شد و ناتوان گفت:
- می‌خواستن بچه‌ی من رو ازم بگیرن... خودم رو بکشن... تا هرگز مادرش رو نشناسه؟!...چطور جرئت کردن...؟! چطور جرئت کردن چنین نقشه‌ای بکشن؟!
گریه نفسش رو برید و لحظه به لحظه خشمگین‌تر می‌شد. دیگه نتونست طاقت بیاره. صاف ایستاد و با تمام وجود رو به درخت‌ها جیغ و فریاد کشید.
- احمق...احمق![/THANKS][THANKS]
 از انرژی پرحرارت و داغی که از چشم‌هاش متصاعد می‌شد درخت بلند و تنومند کاج آتیش گرفت و شروع به سوختن کرد. کمی بعد در حالی که دیگه نه نفسی براش مونده بود و نه نیرویی، با بی‌حالی به زانو افتاد و کف دست‌هاش رو روی زمین گذاشت. زمین خیس و سرد بود و از اطراف دستش بخار کمرنگی بلند می‌شد. جوری خیسی عرق وجودش رو فراگرفته بود که گویی از میون بارون شدیدی گذشته! قطره‌های اشکش تبدیل به باریکه خون سوخته می‌شدن و از نوک بینی‌اش فرو می‌چکیدن. چشم‌هاش از شدت سوزش و حرارت درست نمی‌دید و ضعفش داشت بهش غالب می‌شد. از نفس افتاده زمزمه کرد:
- همتون رو می‌کشم!...خونواده مزخرفتون، نسل بی‌خاصیتتون، مردم عاجز و پستتون...بچه‌های انگلتون... .
سنگینی بدنش باعث شد خودش رو رها کنه و روی زمین دراز بکشه. با آخرین ذره توانش، خیره به دود سیاهی که از درخت کاج بالای سرش به آسمون سیاه شب می‌رفت برای خودش تکرار کرد:
- همتون مردید!...یک مشت کُنده‌ی سوخته‌ی متحرک... !

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***

قطره‌های پراکنده و ریز بارون باعث شد چشم‌هاش رو باز کنه. آسمون سیاه و بوی سوختگی توی بینی‌ش پیچید. قطره‌های نامرئی روی صورتش می‌افتادن. هوا به شدت سرد بود و خورشید همچنان قصد نورافشانی نداشت. توی اون سکوت سنگینی که تنهایی‌اش رو به رخش می‌کشید، تنها صدایی که جلوه‌گری می‌کرد، برخورد قطره‌های ریز و نامنظم بارون به برگایی بود که از رطوبت قبلی به زمین چسبیده بودن.
روح و جسمش رو دردی نامنظم فراگرفت و آرزو می‌کرد ای کاش درد جسمی‌اش ان‌قدری بالا می‌گرفت تا حواسش رو پرت کنه. به سختی و آروم نشست. هیچ انقباضی ناشی از دردی که متحمل می‌شد روی صورت پر از جراحتش به وجود نیومد، احساس می‌کرد باید درد بیشتری داشته باشه.
از جا برخاست و راه اومده رو سلانه سلانه برگشت. وقتی رسید تقریباً سپیده زده بود و هیبت بزرگ قصر توی اون هوای خاکستری، ترسناک به نظر می‌رسید. با چهره‌ای بی‌حس و نگاهی مرده اما پر از تمسخر و نفرت به دیوار سنگی‌اش خیره موند تا بهش رسید. نگهبان‌ها پستشون رو تحویل می‌دادن و نقاش‌ها زودتر از همه آماده به کار می‌شدن. بعضی خدمه‌ها تند‌تند چوب‌هایی که برای خوشبو کردن اطراف، می‌سوختن و رو به اتمام بودن عوض می‌کردن. مجبور بود نگاهای عجیب و کنایه آمیز هر کی از کنارش می‌گذشت رو به جون بخره. از قضا هر وقت توی اون قصر لعنت شده بود اتفاقی اون رو به جذاب‌ترین موضوع صحبت‌ها و شایعه سازی‌هاشون تبدیل می‌کرد و حالا سلنا رو می‌دیدن که فردای سقوطش از پله‌ها داره با حال آشفته، موهای نم‌دار و ژولیده و لباس‌هایی سر تا پا گلی و آلوده، در حالی که چیزی به پا نداشت و حسابی زخمی بود از مقابلشون می‌گذره.
 راهش رو از بین نگاه‌های مسخره‌اشون کج کرد تا وارد تالار نقاشی بشه. سرش رو بالا آورد و به دیوار بلند و محدبی که با نقش و طرح تزئین شده بود چشم دوخت. همه نقاش‌ها می‌شناختنش و از دیدن سر و وضعش، شگفت‌زده به شونه‌های هم می‌زدن و بهش اشاره می‌کردن. اهمیتی نداد؛ چون تمومی نداشت و راستش در برابر چیزهایی که اخیراً شنیده و تجربه کرده بود هیچ به حساب می‌اومد.
راهش رو به طرف اون نقطه کوری کشید که هر کسی می‌دونست به کجا ختم میشه هیچ دلش نمی‌خواست توش سرک بکشه؛ همون نقطه کوری که لکسی رو آخرین بار اون‌جا زنده دید.
راهروی حلالی شکلش از خود تالار تاریک‌تر بود. انگار که هر چی مشعل و شمع هم روشن می‌کردن نمی‌تونست اون‌جا رو روشنایی ببخشه. هر چی جلوتر می‌رفت صدای ناله‌های دردآلودی به گوشش می‌خورد. حالا دیگه خبر داشت چه اتفاقی پشت اون در میفته و بدون هیچ تعلل و شکی برای توقف و اجازه گرفتن در رو باز کرد و وارد شد.
 بوی شدید خون حالش رو بهم زد. صدای خنده‌ی رضایت بخش و وحشیانه‌ی ملکه که بالای سر دختری شلاق به دست ایستاده بود قطع شد. سه سر به طرفش چرخید؛ یکی متعلق به دختر نحیفی بود که به شدت آسیب دیده و با بی‌حالی به خودش می‌پیچید، دومی پدر تریسا بود که با ناراحتی نقاشیش می‌کرد و سعی داشت سریع‌تر کار رو تموم کنه تا اون بیچاره رو نجات بده و در آخر ملکه که بیشتر از همیشه تغییر شکل داده و پوستش تیره‌ شده بود و از زیر لباس خواب نازک ابریشمی‌اش برق می‌زد. در واکنش به ورود ناگهانیش، دندون‌‌های بلند و زردش رو نشون داد و کاملاً به طرفش برگشت. با عصبانیت و چشم‌‌های گرد شده‌‌ی درخشانی توپید:
- به چه جرئتی مزاحم می‌شی بی‌مایه؟!
اون تنها کسی بود که فکر می‌کرد می‌تونه بیشترین درد رو بهش بده و نیاز داشت بیشتر عصبانیش کنه. بی‌توجه به برافروختگی‌اش، نگاهی به پرده‌ی نقاشی روی دیوار انداخت. تقریباً تموم شده بود؛ با بیشترین جزئیات ممکن. ترِوِر واقعاً هنرمند بزرگی بود. به طرفش رفت و مقابل چشم  ترِوِر که کناری ایستاده و قلم به دست تماشا می‌کرد، پرده‌ی نقاشی رو چنگ زد و از روی دیوار کندش. انگشت‌هاش توی لایه‌های رنگ سرخی که تن زخمی اون بدبخت رو به تصویر کشیده بود فرو رفت. ترِوِر سریع بازوش رو گرفت و همون‌طور که می‌کشیدش عقب، بهش توپید:
- داری چی‌کار می‌کنی...؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



قبل از این‌که فرصت واکنش دادن به اون رو پیدا کنه یا حتی پرده نقاشی رو زمین بندازه، چنگال‌های بلند ملکه از پشت، دور گ*ردنش پیچید و هلش داد تا پیشونی‌اش به دیوار سنگی کوبیده بشه. با وجود پارچه‌‌ی دور سرش، دوباره صدای شکستن پیشونی‌‌ خودش رو شنید و بی‌اراده دست‌هاش رو به همراه اثر هنری به فنا رفته‌ای که توی مشتش مونده بود روی دیوار سرد ستون کرد. صدای به شدت معترض اون زن دیوونه که به جیغ شبیاهت داشت بهش حمله‌ور شد.
- داری چه غلطی می‌کنی؟! به چه حقی اموال من رو خ*را*ب می‌کنی؟ فکر کردی هر بار قراره برای گرفتن جون بی‌ارزشت منصرف بشم؟
گرمای خونی که پارچه‌ی دور سرش رو خیس می‌کرد لبخندی به ل*بش آورد و بدون ذره‌ای مقاومت در برابر خشونتش، سریع گفت:
- من می‌دونم کانیه دخترهایی که دوست داری رو برات انتخاب می‌کنه، مطمئنم از من بیشتر از همه واست تعریف کرده می‌دونم که چقدر دلت می‌خواد من مدل نقاشیت باشم و این هم می‌دونم از من می‌ترسی پس زودباش، انجامش بده انجامش بده...!
ملکه فشاری به سرش وارد کرد تا زخم سرش بیشتر دهن باز کنه و خون روی صورت کبودش راه بگیره. صدای سایش دندون‌های ترِوِر رو می‌شنید. حتی شجاعتی برای تکون خوردن نداشت چه برسه به ممانعت. گرچه انتظار دفاعی نداشت. همه توی نظرش یکسان شده بودن. باز هم مقاومتی نکرد و دندون‌هاش رو مثل ترور بهم فشرد. ملکه کنار گوشش با صدایی دو رگه که شباهتی به صدای آدم‌ها نداشت گفت:
- تو یه زن جادوگر و فریبکاری که بهتر بود از شاهزاده‌ام دورت کنم. من خوب می‌شناسمت عفریته، تو مثل یه آفت مغز پسرم رو شستشو می‌دادی. خودم مشوق حاکم برای فرستادن تو به هانه بودم، همون بهتر که رفتی و خرابک‌کاری‌هات رو اون‌جا ادامه دادی و من فهمیدم فردریک چه احمقیه! اما حق با توئه، من ...خیلی...مایلم که تو...مدل نقاشیم باشی و برات.... .
چنگال تیزش رو از گ*ردنش پایین آورد و از روی لباس توی پوستش فرو کرد.
- حتی یه ذره... .
دستش رو به آرومی پایین کشید. جریان سرخ و تیره خون پشت دستش پاشید و تا آرنجش پیش ‌رفت. جمله بعدش توی جیغ دردناک سلنا که دیگه توانایی تحمل دردش رو نداشت گم شد.
- دلسوزی...به خرج...نمیدم!
صدای جیغ و فریادش با خنده‌های ملکه ادامه پیدا کرد و چنگال‌های قرمز و خون‌آلودش رو از انتهای کمرش بیرون کشید. انگشتای سلنا ازفرط فشردنشون روی دیوار، کاملاً سفید و رنگ پریده شده بود. حالا که فردریک رو احمق می‌دونست و خبر نداشت ولیعهد بخاطر طمعِ داشتن یه فرزند پترونی کنار خودش نگهش‌داشته، پس یعنی از پترونی بودنش آگاهی نداشت.
با وجود زخم عمیقی که روی تنش گذاشت، احتمال داشت چیزی که نباید ببینه رو ببینه. آهسته و لرزون لرزون به سمتش چرخید و چهره‌ی کریهش رو تار دید. رنگ رخسارش رو به سفیدی گذاشت و قطره‌های خون یکی پس از دیگری از پایین دامن گل‌آلود و نم‌دارش روی زمین ‌چکید و بین سنگ‌های کف اتاق راه گرفت. ضعف شدیدی برای بار دوم وجودش رو فراگرفت. ان‌قدر خشم و ناامیدی داشت که هیچ اهمیتی نمی‌داد اگر زندگی اولش همون‌جا تموم بشه. خواست لبخندی به ل*ب بیاره ولی ناتوانی زانوهاش بهش اجازه نداد و زمین افتاد. ملکه بدون دلسوزی نگاهش رو پایین کشید. یه پاش رو بالا آورد و سر شونه‌اش کوبید تا کامل بیفته و نقش زمین بشه. صدای زمزمه‌ی ترِوِر رو می‌شنید که اسمش رو صدا می‌زد ولی نمی‌تونست کمکی کنه. اما سلنا کمکش رو نمی‌خواست. دقیقاً همین رو می‌خواست. دور شدن، خواب، بی‌خبری، درد! قبل از اینکه ملکه پاش رو روی سرش بکوبه و کار ناتمومش رو انجام بده صورتش رو به آرومی چرخوند و به دختر بی‌‌چاره‌ای چشم دوخت که جون از تنش رفته و دیگه نفس نمی‌کشید. اصلاً ان‌قدری خون توی رگ‌هاش نمونده بود تا قلبش رو به تپش بندازه و ملکه اگر سطلی از رنگ روی زمین می‌ریخت اهمیت بیشتری می‌داد تا خون اون نگون بخت! خیره به صورت رنگ پریده اون دختر همه جا براش تیره و تار شد و نتونست منتظر اون ضربه‌ی مهلک بمونه و اصلاً نفهمید آیا عایدش شد یا نه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***

صدای فین‌فین مکرر و آشنایی به آرومی از دنیای بی‌خبری بیرونش کشید و برای بار چندم به خودش آورد. دستی آهسته روی صورتش کشیده می‌شد و بلافاصله سوزشی همون ناحیه رو فرامی‌گرفت. چشم‌های سنگین و بهم چسبیده‌اش رو باز کرد و با صورت تریسا توی یک وجبی خودش مواجه شد در حالی که داشت یواشکی اشک می‌ریخت و صورت سفیدش، سرخ شده بود. صدای دل‌انگیز پرنده‌های صبح‌گاهی و سوختن هیزم توی شومینه، بی‌ربط‌‌ترین موسیقی پس زمینه واسه قیافه تریسا به نظر می‌رسید.
وقتی بیدار شدنش رو دید لبخند زد و با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد. ترحم این دختر آخرین چیزی بود که می‌خواست. سر تمام انگشت‌های گوشت‌آلودش به پودری خاکستری آغشته بود که داشت روی زخم‌های صورتش می‌کشید.
- بالاخره چشم‌هات‌ رو باز کردی!
بی‌توجه به واکنش احساسی اون، دستش رو بالا آورد و به صورتش گذاشت. دیگه هیچ زخمی حس نمی‌کرد. سر جا نشست. دردی توی کمرش حس نکرد. اطمینان داشت زخمش انقدری عمیق بود که بشه تیرگی بازوهای جانبی‌اش رو دید، پس باید می‌دونست  کی پودر درمانگر رو براش زده؟ تریسا وقتی برخاستنش رو دید به حرف اومد و گفت:
- لطفاً ان‌قدر به خودت سخت نگیر و بذار کامل خوب بشی. چند بار دیگه می‌خوای از هوش بری؟
تهوع خفیفی از ترحمش احساس کرد و پرسید:
- خودت زخم‌های کمرم رو درمان کردی؟
در جواب، سرش رو بالا انداخت.
- نه. شاهزاده ویلیام انجام داد. اونم خیلی ناراحت بود، می‌خواست... .
نگاهی به لباس بلند و سفید توی تنش انداخت و میون حرف‌هاش با نارضایتی پارچه لباس رو از خودش جدا کرد و گفت:
- کی به من سفید پوشونده از سفید متنفرم!
تریسا مهربون ادامه داد:
- اما خیلی بهت میاد، شبیه فرشته‌ها شدی.
خیره به چهره احساساتی و ناراحتی که حالا فهمیده بود متاثر از شاهزاده محبوبش اون‌طوری شده، نیشخند کج و کمرنگی گوشه ل*بش نشوند و موهای ژولیده‌اش رو پشت گوش فرستاد.
- من به فرشته‌ها اعتقاد ندارم سیب‌زمینی! اما اگر الان شبیه فرشته‌هایی شدم که تو ازشون خوشت میاد بهتره توام دیگه بهشون اعتقاد نداشته باشی!
پتوی بزرگ و ابریشمی رو از روی خودش کنار زد و از تخت پایین رفت. مقابل آینه‌ای ایستاد و صورت و گر*دن و جاهایی که تا کمی پیش، زخم و خون‌آلود بودن بررسی کرد. جای هیچ‌کدوم جز چند تا ک*بودی جزئی نمونده بود.
گره لباسش رو کشید و خطاب به تریسای ناراحتی که ایستاده و بهش نزدیک می‌شد گفت:
- یه وان آب گرم واسم حاضر کن، به همراه غذا و لباس...سفید نباشه!
***

مدتی از ظهر گذشت که کاملاً حاضر و آماده شد. دستی به گلدوزی‌های طلایی رنگ روی لباس قرمزش کشید و به چشم‌های سرمه خورده و آراییده شده خودش توی آینه نگاه کرد. بی‌اراده دستش روی شکمش نگه‌داشت و تک خنده‌ی کوتاهش حلقه‌ای اشک به چشم‌هاش کشید. نفس عمیقی فرو داد و اشک و خنده‌اش رو جمع کرد. مطمئن شد که هیچ ضعف و غمی از ظاهرش پیدا نیست. تریسا که تمام مدت کمک حالش بود دهن باز کرد تا بهش بگه اون لباس فاخرِ بلند و سرخ، چقدر بهش میاد! ولی سلنا زودتر خیره از توی آینه سکوت رو شکست و مانع شد.
- می‌دونم که خیلی عالیه!... خبر داری ولیعهد هانه کجاست؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]



تریسا کلافه از رفتارش، دست به س*ی*نه جواب داد:
- حالت مصیبت‌زده‌ات رو بیشتر دوست داشتم!
در جواب به طرفش چرخید و خونسرد نگاهش کرد.
- همه بیشتر دوست دارن! توئم مستثنی نیستی. نگفتی ولی‌عهد کجاست؟
لحن صحبت و موضعی که به خودش گرفته بود اون رو از دیدن روی خوشش ناامید کرد و نفس عمیقی کشید. برای تمیز کردن وسلیل و لباسایی که توی اتاق پخش و پلا شده بودن مشغول شد و به نمونه تخس و گستاخ همیشگی برگشت.
- تمام خانواده سلطنتی با هم توی اتاق خیاط هستن تا اندازه‌هاشون رو بگیرن.
لبخند ملیح و ساختگی به صورت سلنا نشست. چرا فکر می‌کرد باید براشون مهم باشه یه نفر رو تا مرز مردن بردن؟ خانواده سلطنتی همین بود؛ بی‌حس و خودخواه!
- زیر نظر کی؟ خیاط جدید نیاوردن؟
تریسا لباس بلند و سفیدی که در آورده و گوشه‌ای انداخته بود از روی زمین برداشت و پوزخند صداداری زد.
- ملکه به این راحتی‌ها بی‌خیال کانیه نمی‌شه. یک سال طول کشید تا پیداش کرد. با وجود وسواسی که داره، حتی اگر فقط دو تا دست از کانیه باقی بمونه، فقط از همون‌ها می‌خواد براش لباس طراحی کنن و بدوزن!
با یادآوری کانیه از هیجان ل*ب گزید و کاسه سفالی سرخاب رو از روی سر صندوقچه چوبی بزرگ اتاق برداشت و رنگ ل*ب‌هاش رو پررنگ‌تر کرد و به تفریحاتی که می‌تونست با اون انجام بده تا واقعاً فقط همون دو تا دست ازش باقی بمونن اندیشید. در آخر کاملاً راضی از چهره خودش، بیرون رفت. راه اتاق خیاطی رو می‌دونست و نیازی به راهنمایی نداشت.
سرش رو بالا گرفت و انگار که اتفاقی نیفتاده، نگاه مغروری روانه هر کسی که از کنارش می‌گذشت می‌کرد. همه حیرت‌زده و مبهوت می‌موندن نه از زیبایی، بلکه از استیصالی که باید توی چهره‌اش می‌دیدن ولی خبری نبود.
من که فکر نمی‌کنم اون همه تعجب نیاز بوده باشه. به جای تعجب و حیرت باید می‌ترسیدن و زنگ خطرها رو به صدا در می‌آوردن. وقتی می‌بینی یکی بعد از تجربیات مرگ‌بلرش با لبخند رضایت قدم برمی‌داره؛ یعنی اتفاق‌های بدی توی راهه! باید بابت وحشتِ مجسمی که ساخته بودن به خودشون مدال افتخار می‌دادن!
وقتی به اتاق خیاط سلطنتی نزدیک شد سرعت قدماش رو بالا برد و با حرکتی غیر منتظره پیش از ممانعت نگهبان زره‌پوش دم در، داخل رفت.
صحبت‌ها قطع شد و همه سرها به سمتش چرخید. لبخند مضحکی که داشت از صورتش محو می‌شد دوباره برگردوند و در حالی که دست‌هاش رو جلوی بدنش قفل می‌کرد گفت:
- متأسفم که دیر رسیدم عالی‌جنابان.
سپس کمی زانوهاش رو خم کرد و احترام با ظرافتی گذاشت. می‌دونست بابت چنین احترام گستاخانه‌ای، برخلاف انتظاری که می‌رفت هیچ‌کس قرار نیست بلایی سرش بیاره! فردریک خیلی خوب می‌دونست تنها زنی که می‌تونه ازش والد پترونی داشته باشه اونه؛ پس صد در صد بهش نیاز داشت و از طرف دیگه تمام ویکتوریا به هانه محتاج؛ پس...!
پادشاه آشکارا خشمش رو فرو خورد و با حرکت دست به نگهبان اشاره داد تا بره و در رو پشت سرش ببنده. ویلیام سمت راست پدرش نشسته بود. با دیدن ظاهر و حال معمول و همیشگی و طرز ورودش لبخندی بی‌اراده زد.
همگی به شکل نیم‌دایره کنار هم نشسته بودن تا به نوبت روی چهارپایه بایستن و سارا، دستیار کانیه، اندازه‌هاشون رو بگیره. هم‌زمان کانیه عصا به دست در مورد مدل‌های قابل دوخت و فاخر پیشنهاد می‌داد و در حالی که خودش لباسی پر زرق و برق قرمزی به تن داشت کنار آینه قدی دورطلا ایستاده بود.
فردریک دست‌هاش رو از چپ و راست باز کرده و روی چهارپایه کوتاهی به نظراتش گوش می‌داد و آنا پایین پاش در حالی که آشفتگی نامحسوسی توی صورتش به چشم می‌خورد به ستایش ظاهرش به سر می‌برد. اما این ورود ناگهانی همه چیز رو متوقف کرده بود. فردریک کمی نگران به پادشاه خیره شد تا واکنشش رو ببینه و اون با لحنی محکم و ناراضی خطاب به سلنا گفت:
- از تو انتظار ندارم آداب معاشرت اشرافی رو بشناسی، ولی به خاطر ندارم کسی رو دنبالت فرستاده باشم؛ اون هم بعد از آشفتگی که به راه انداختی.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]


سلنا نیم‌خنده‌ای کوتاه زد. ملکه نمی‌تونست چشم ازش برداره و تلاشش برای بی‌تفاوتی بی‌فایده بود؛ پا روی پا انداخته  و وراندازش می‌کرد. شاید کمی دل‌آشوب! چرا؟ یحتمل چون درست حدس زده و واقعاً ترسی از کارهایی که ممکن بود ازش سر بزنه توی دل داشت؛ از شخصیتی مثل سلنا که فقط چند سال مختصر با خانواده نحسشون ارتباط داشت و تنهایی و بدون کمک تونسته زنده بمونه، توی قصر نفوذ کنه، قدرتی نامحسوس در به دست گرفتن شرایط داشته باشه، وارث سلطنتی با خودش حمل کنه و از همه مهم‌تر، بعد از قرار گرفتن توی برخی موقعیت‌ها که افراد عادی به احتمال زیاد نیست و نابود می‌شن، کسی نتونه کاری بهش داشته باشه! فرقی نداشت در برابر چه مقامی؟ این اتفاقات می‌افتاد و مهم نبود تو این رو به شانس و بخت نسبت بدی یا مهارتش!
- درسته سرورم. من از قبل دستور داشتم هر جا ولی‌عهد حضور دارن حاضر باشم. بخاطر کمی کسالت دیر رسیدم!
پیتر میون صحبت‌هاش از روی صندلی خودش کنار ویلیام بلند شد و به سمتش رفت. مشخص بود از تنهایی بی‌حوصله شده. بازوی سلنا رو گرفت و گفت:
- کنار من جا برای نشستن هست. لطفاً بیا.
پادشاه وقتی پیتر جلو رفت دیگه دنباله‌گیر موضوع نشد و به کانیه که به وضوح تحمل حضور اون رو توی اتاق خیاطی‌اش نداشت و خاطرات بدی رو براش تداعی می‌کرد و د*اغ زیادی رو تازه، دستور داد کارش رو ادامه بده. سلنا با قیافه‌ای پیروزمندانه پیتر رو همراهی کرد و درست کنار ویلیام نشست.
به شاهزاده توجه نکرد و رو به فردریک که نور پنجره قدی اتاق نیمی از هیبتش رو روشن‌تر کرده بود چشم دوخت و سری تکون داد. صدای آروم نفس حرص‌آلود استفانی حس بهتری بهش بخشید. چیزی نگفت. دستی به موهاش کشید و سکوتش رو نشکست. اما آنا مضطربانه رو به کانیه گفت:
- برای طرحی که پیشنهاد دادین...چه ترکیب رنگی مناسب‌تره جناب خیاط؟
چنین سؤالی نگرانی‌اش رو بیشتر عیان کرد؛ چون توی چنین مراسمی فقط از یک ترکیب رنگ برای ‌ولی‌عهد استفاده می‌شد. لبخند لرزون و مصنوعی روی ل*بش، سلنا رو به خنده می‌انداخت اما خنده‌ها رو می‌خورد تا طبیعی‌تر باشه.
قطعاً حس هیجان‌انگیزیه وقتی جایی بشینی که نود درصد آدماش قصد کشتنت رو داشته باشن! ظواهر مختلفی هم دارن. چه اون‌هایی که نگران هستن، چه اون‌هایی که عصبی، بی‌تفاوت و حتی مهربون هستن!
- ترکیب سفید و طلایی جلوه باشکوهی داره، بانوی من.
ویلیام سرش رو به گوشش نزدیک کرد و آروم پرسید:
- دیگه دردی نداری؟
سلنا سرش و کامل چرخوند. فاصله کمی بینشون افتاده و این ریتم تنفس شاهزاده رو بهم ریخت. این از گوش سپردن به حرفای حوصله سر بر کانیه و مکالمه‌اش با آنا بهتر بود. کمی مکث کرد تا از این بهم‌ریختگی ل*ذت ببره.
- نمی‌دونم...تشخیص نمی‌دم!
سرش رو نزدیک برد تا بوی خوش‌بو کننده‌ای که همیشه می‌زد رو استشمام کنه، اما همون‌‌قدر به نظرش بدبو اومد که دفعه قبل! صدای ساییده شدن دندون‌های ویلیام به گوشش رسید و صداش رو کمی بالا برد تا استفانی هم حرف‌هاش رو بشنوه. ذاتاً تمام تلاشش رو برای شنیدن می‌کرد.
- ممنونم بابت پودر درمانگری که روی زخم‌های کمرم استفاده کردید سرورم. بدون این لطف معلوم نبود چه مدت اسیر بستر درد و بیماری... .
ویلیام برای ممانعت از ادامه دادنش دستش رو از روی دامنش گرفت و فشار داد و نگاه فردریک مستقیم به قفل دستاشون دوخته شد. سلنا لبخندی زد، ابرویی بالا کشید و هم‌زمان گفت:
- عالی‌جناب؟!
دستش رو آروم از زیر دستش بیرون کشید و باز هم جوری که توجه استفانی و بقیه رو جلب کنه طعنه زنان ادامه داد:
- این کار رو نکنید...خواهش می‌کنم. ممکنه بانو استفانی آزرده‌خاطر بشن.
ویلیام بعد از نگاهی سرشار از تهدید و لبخندی کج و ملیح، رو گرفت. این نگاه‌ها دیگه هیچ اهمیتی براش نداشت. حتی اگر به مجازات ختم می‌شد یا هر چیز بدتری.
فردریک از این واکنش ناراضی به نظر نمی‌رسید و منتظر بود بهش خیره بشه و نظرات مثبت و تحسین‌کننده‌اش رو بیان کنه. ولی به جاش چونه پیتر رو به نرمی گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- فکر می‌کنم نجاتت دادم. می‌دونم ترجیح میدی توی تختت به داستان‌های من گوش بدی.
پیتر هم سر در گوشش فرو برد و گفت:
- درسته. اما تا آخرش صبر کن. می‌خوام یه جایی رو نشونت بدم که توی هانه پیدا نمی‌کنی!


[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
کد:
[THANKS]***


پیتر به آرومی جلوش قدم برمی‌داشت و راه رو نشونش می‌داد و سلنا لباس خوش‌دوخت و آراسته‌ی تیره رنگش رو نگاه می‌کرد. خدمتکار مرد و قد بلندی در سکوت مشعلی به دست گرفته و راه رو براشون روشن‌تر می‌کرد. نگاهی به دیوارها انداخت و با تردید پرسید:
- پیتر؟ این مسیر ما رو به کتاب‌خونه نمی‌رسونه؟!
کمی چرخید و چشم‌های سیاهش برقی زد.
- بله. اون‌جا مثل یه مکان خیالیِ.
قبلاً هیچوقت پا به اونجا نگذاشته بود. اما اشتیاق این پسر برای کتاب‌خونه کذایی باعث کنجکاویش می‌شد.
- من خوندن بلد نیستم، تو که می‌دونی.
- یه چیزی بیشتر از کتاب اون‌جاست! باید از نزدیک ببینی.
حسی بهش می‌گفت داره وقتش رو تلف می‌کنه و باید ساعت‌های کسل‌کننده‌ای رو در کنار این بچه بگذرونه. ولی حرفی نزد.
کتاب‌خونه، سالن بزرگی با سقف بلند و گنبدی بود که در و دیوارش با قفسه‌های سنگی و چوبی پر از کتاب پوشیده شده بود؛ منظورم همون تصویر رویاییه که از یه کتاب‌خونه توی ذهنتونه!
علاوه بر اون‌ها، قفسه‌های طویلی هم پشت سر هم تا انتها قرار داشت و می‌شد این برداشت رو کرد که تمام کتاب‌های هفت‌اقلیم اونجا جمع‌آوری کردن!
روی دیوار سنگ‌چین و بلند سمت راستشون به ازای هر چند قدم، مشعلی روشن تعبیه شده بود و با شعله‌های سرخ می‌سوخت. آخر کتاب‌خونه مرد و زنی پشت یه میز چوبی و پهن، تندتند در حال نوشتن چیزی با دوات سیاه و قلم به سر می‌بردن. کمی که نزدیک‌تر رفتن هر دو سر بلند کردن و نزدیک شدنشون رو تماشا کردن. مرد رو با نگاه اول شناخت؛ اون دونالد بود؛ با موها و پیشونی بلند و چهره‌ای که ازش یه مرد متفکر به نمایش می‌گذاشت. زن کنار دستش، بیشتر شبیه ناظر یا مدیر سخت‌گیر بخش کارکنان قصر بود؛ یه صورت گرد، موهای وز، سیاه‌پو*ست با نگاه نکته‌بین و جدی، اما چشم‌های عسلی و خوشگلی داشت.
دوات و مرکب دست‌هاشون رو سیاه و لک کرده بود و طوری به سلنا نگاه می‌کردن انگار فقط به احترام حضور پیتر بیرون نمی‌انداختنش تا به کارشون برسن. چهره‌ی دونالد برعکس دفعه‌ قبل توی مهمونی بهاره و اولین دیدارشون، اصلاً مشتاق به نظر نمی‌رسید، بیشتر کلافه و کرخت بود.
به احترام پیتر سر تعظیم خم کردن. دونالد ساق‌ دست‌های پف‌دار مشکی رو از دست‌هاش در آورد و میز بزرگش رو دور زد تا به استقبال بره. لبخند مکش مرگ مایی بر ل*ب نشوند.
- خوش‌ اومدین قربان! منتظرتون بودم...همون‌طور که خواسته بودید یک‌سری از کتاب‌های مورد علاقتون رو کنار گذاشتم تا... .
همسر دونالد هم محترمانه و خوش‌رو میز رو دور زد و مودبانه کناری وایستاد. پیتر قبل از این‌که به سمت مقصد مورد نظر دونالد راهنمایی بشه وسط حرفش پرید و گفت:
- نه، اون‌ها رو بعداً بررسی می کنم. الان برای دیدن اون کتاب اومدم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

دونالد با حفظ لبخندی که می‌رفت تا محو بشه از گوشه چشم، سلنای ساکت رو از نظر گذروند و با حفظ ظاهر، دست‌های خودش رو توی هوا به هم گره زد و پرسید:
- کدوم کتاب...سرورم؟
متوجه منظورش شده بود و سعی داشت نامحسوس بهش بفهمونه شاید به صلاح نباشه این زن( که جدیداً دردسرهای زیادی به بار آورده) در مورد چنین چیزی بدونه، اما پیتر اهمیتی نداد و با لحن قبلی ادامه داد:
- منظورم همون کتاب مربوط به حلقه‌های جادوییه!
هم دونالد و هم همسرش بی‌پروا به سلنا چشم دوختن. دونالد لبخندش رو جمع کرد و محترمانه تذکر داد:
- اون...کتاب...ممنوعه‌ست سرورم، هر کسی مجاز به دیدن و خوندنش نیست.
سلنا لحظه به لحظه بیشتر کنجکاو می‌شد و می‌خواست بفهمه توی اون کتاب چی هست و چی نیست؟
- جناب کتاب‌دار! من بالاخره روزی اون رو خواهم خوند پس کسی بخاطر پیروی از دستورات من شما رو سرزنش نخواهد کرد.
سلنا آرنج راستش رو با دست چپ گرفت و به سکوتش ادامه داد و چهره‌ی خنثی‌ش رو حفظ کرد؛ پیتر کار خودش رو بلد بود.
- اوه ارباب من! معلومه که شما می‌تونید ببینیدش، منظورم شما نیستید.
- خب پس... .
دونالد به سختی خودش رو توی یکی دو ثانیه راضی کرد و نفس عمیقی کشید.
- بسیار خب، خواهش می‌کنم دنبالم بیاید.
این رو گفت و به طرف راه‌پله‌ی چوبی باریکی رفت که از گوشه‌ی دیوار و طبقه‌های کتابِ پشت میزشون به بالا می‌رسید. فضای باریک و طویلی چند ردیف قفسه‌های بالا رو فرو برده بود تا قابل رفت و آمد باشه. مستطیل بزرگی از اون قفسه‌های چوبی یه در مخفی بود و پشت اون به اتاق تاریکی راه می‌برد که با نور سفیدی روشن بود و به کتابی معلق می‌تابید. میز و صندلی سنگی هم گوشه‌ای گذاشته شده و بدون هیچ شمع و مشعلی قابل مشاهده بود. دونالد کتاب رو چند لحظه تو دست‌هاش گرفت، تعلیقش از بین رفت و بعد دو دستی به پیتر تقدیمش کرد.
سلنا لحظه به لحظه کنجکاوتر می‌شد. پیتر کتاب رو گرفت و خیره به جلد ضخیمش گفت:
- من شنیدم که فقط میشه با حلقه‌ها خوندش و بدون اون‌ها چند تا صفحه سفیده.
دونالد با اکراهی محسوس مکثی کرد و گفت:
- من یکی از نویسنده‌هاش هستم، الان می‌تونید نوشته‌هاش رو بخونید.
پیتر اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند.
- یعنی می‌گی حتماً باید این‌جا کنار ما باشی؟!
- بله...تا وقتی یکی از حلقه‌ها رو ندارید بدون حضور من نمی‌تونید بخونیدش.
پیتر با چهره‌ای ناراضی به سلنا نگاهی انداخت و اون هم در جوابش سرش رو آهسته تکون داد به معنی این‌که ایرادی نداره. در آخر همگی به سمت میز رفتن. سلنا دست‌هاش رو روی میز خاک گرفته گذاشت، کمی خم شد و مشتاقانه گفت:

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا