کد:
[THANKS]
- خیلی هیجانزدهام که میتونم یه کتاب ممنوعه رو ببینم، اما...ای کاش میتونستم مثل تو بخونم.
پیتر سرش رو بالا گرفت و از اشتیاق سلنا خوشحال شد.
- ناراحت نباش. اگر بخوای...من بهت یاد میدم. اصلاً سخت نیست.
جوابش لبخندی دندوننما و یک زمزمهی دلنشین از تشکر بود.
شنیدن نوشتههای کتاب، باعث میشد درهای تازهای به روش باز بشه. اینجا یه چیزی فراتر از سلطنت و قدرت حکومت وجود داشت؛ اینجا تاریخچهای مخفی شده بود که هیچکس به یاد نداشت تا اشتیاقی برای بدست آوردنش به وجود نیاد. چی؟! ایزدهای طبیعت؟ جادوگرهایی که قدرت دیدن آینده رو دارن؟ پس پودر درمانگر از سرزمینی میاد که مردمش میتونستن گردش خون رو کنترل کنن؟
آیا این عادلانهست که فقط بعضیها بدونن؟! دیدن حقیقت؟ آیا قدرتی والاتر از این هم هست؟ و این حکومت برای جلوگیری از جنگ با این همه احتیاط ازشون استفاده میکنه؟ این احمقانهست! با وجود چنین شیء ارزشمندی، پیروز تمام جنگها خواهی بود. چرا نباید کسی بفهمه؟ از نظر سلنا این قدرت رو باید به همه نشون داد. به راه افتادن جنگ برای یکی مثل سلنا اهمیتی نداشت؛ نه تعداد کسانی که میمردن، نه قحطیهایی که به وجود میاومد. برای اون مهم نبود اگر همه هم میمردن! اینطوری میتونست تنهایی با خونوادهاش زندگی کنه و کسی مزاحمشون نشه یا خطری تهدیدشون نکنه.
نیمی از کتاب باقی موند و انقدر برای خوندن ادامهاش مصمم شد که بدش نمیاومد اگر پیتر رو تا صبح اونجا نگهمیداشت. تنها نگرانیاش بابت قیافهی ناراحت و تا حدی عصبی دونالد بود. به طور حتم، دیدن، خوندن و دونستن محتوای این کتاب ممنوعه، برای یکی مثل سلنا از همه ممنوعتر بود و احتمالاً به شدت انتظار میکشید زودتر برن تا بتونه به شاهزادهی زیباروی ویکتوریا خبر بده چه کسی از تاریخچه و طلسمهای حلقه مطلع شده؟
خیلی گذشت و پیتر به خمیازه افتاده بود که دونالد وقت خوابش رو یادآوری کرد تا به این بهونه بیرونشون کنه. شاید داشت فکر میکرد هنوز کتاب تموم نشده و همونقدری که مونده رو اگر نفهمه باز هم بهتره تا اینکه از همه چیز سر در بیاره. سلنا ناراحت از دخالت دونالد، مجبور شد قصد رفتن کنه. با هم از کتابخونه خارج شدن و در سکوت و فکری غرق در تاریخ حلقهها راهی اتاق خواب پیتر شدن. از اتاق مخفی که بیرون اومدن به اوج دیروقتی شب پی بردن. در رو برای پیتر باز کرد و با هم وارد شدن و آنا رو نشسته روی تخت دیدن. با دیدنشون از جا بلند شد و با خوشرویی جلو اومد.
- قربان!...دیگه داشتم تصمیم میگرفتم بفرستم دنبالتون بگردن.
تمام سعیش رو میکرد تا سلنا رو نادیده بگیره و بهش نگاه نکنه، اما سلنا به وضوح لبخندی تمسخرآمیز به ل*ب داشت و نگاه آنا رو بیاراده به سمت خودش میکشید. پیتر ناراحت گفت:
- با من کاری داشتی؟
به بداخلاقیش توجه نکرد و لحن مهربونش رو نگه داشت.
- خب...من شنیدم شما داستانها رو دوست دارید. میخواستم امشب از داستانهای سرزمین خودم بگم تا به خواب برین.
برای گرم کردن ر*اب*طهشون کمی دیر اقدام کرده بود؛ دقیقاً وقتی که سلنا زیر گوشش میخوند از کی متنفر باشه و از کی خوشش بیاد؟ پیتر به سمت تختش رفت و در همون حال گفت:
- سلنا این کار رو انجام میده. دوست دارم قصههای اون رو گوش کنم...میتونی بری!
پتوش رو روی پاش انداخت، به تاج تخت تکیه داد و نگاهش کرد تا از اتاق بیرون بره. سلنا خندهی صداداری سر داد و اونی رو که همونطوری هم داشت حرص میخورد برافروخت. با چشمهایی که داشتن خط و نشون میکشیدن قدمی نزدیک شد.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: