در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


- خیلی هیجان‌زده‌ام که می‌تونم یه کتاب ممنوعه رو ببینم، اما...ای کاش می‌تونستم مثل تو بخونم.
پیتر سرش رو بالا گرفت و از اشتیاق سلنا خوش‌حال شد.
- ناراحت نباش. اگر بخوای...من بهت یاد می‌دم. اصلاً سخت نیست.
جوابش لبخندی دندون‌نما و یک زمزمه‌ی دلنشین از تشکر بود.
شنیدن نوشته‌های کتاب، باعث می‌شد درهای تازه‌ای به روش باز بشه. این‌جا یه چیزی فراتر از سلطنت و قدرت حکومت وجود داشت؛ این‌جا تاریخچه‌ای مخفی شده بود که هیچ‌کس به یاد نداشت تا اشتیاقی برای بدست آوردنش به وجود نیاد. چی؟! ایزدهای طبیعت؟ جادوگرهایی که قدرت دیدن آینده رو دارن؟ پس پودر درمانگر از سرزمینی میاد که مردمش می‌تونستن گردش خون رو کنترل کنن؟
آیا این عادلانه‌ست که فقط بعضی‌ها بدونن؟! دیدن حقیقت؟ آیا قدرتی والاتر از این هم هست؟ و این حکومت برای جلوگیری از جنگ با این‌ همه احتیاط ازشون استفاده می‌کنه؟ این احمقانه‌ست! با وجود چنین شیء ارزشمندی، پیروز تمام جنگ‌ها خواهی بود. چرا نباید کسی بفهمه؟ از نظر سلنا این قدرت رو باید به همه نشون داد. به راه افتادن جنگ برای یکی مثل سلنا اهمیتی نداشت؛ نه تعداد کسانی که می‌مردن، نه قحطی‌هایی که به وجود می‌اومد. برای اون مهم نبود اگر همه هم می‌مردن! این‌طوری می‌تونست تنهایی با خونواده‌اش زندگی کنه و کسی مزاحمشون نشه یا خطری تهدیدشون نکنه.
نیمی از کتاب باقی موند و ان‌قدر برای خوندن ادامه‌اش مصمم شد که بدش نمی‌اومد اگر پیتر رو تا صبح اون‌جا نگه‌می‌داشت. تنها نگرانی‌اش بابت قیافه‌ی ناراحت و تا حدی عصبی دونالد بود. به طور حتم، دیدن، خوندن و دونستن محتوای این کتاب ممنوعه، برای یکی مثل سلنا از همه ممنوع‌تر بود و احتمالاً به شدت انتظار می‌کشید زودتر برن تا بتونه به شاهزاده‌ی زیباروی ویکتوریا خبر بده چه کسی از تاریخچه و طلسم‌‌های حلقه مطلع شده؟
خیلی گذشت و پیتر به خمیازه افتاده بود که دونالد وقت خوابش رو یادآوری کرد تا به این بهونه بیرونشون کنه. شاید داشت فکر می‌کرد هنوز کتاب تموم نشده و همون‌قدری که مونده رو اگر نفهمه باز هم بهتره تا این‌‌که از همه چیز سر در بیاره. سلنا ناراحت از دخالت دونالد، مجبور شد قصد رفتن کنه. با هم از کتاب‌خونه خارج شدن و در سکوت و فکری غرق در تاریخ حلقه‌ها راهی اتاق خواب پیتر شدن. از اتاق‌‌ مخفی که بیرون اومدن به اوج دیروقتی شب پی بردن. در رو برای پیتر باز کرد و با هم وارد شدن و آنا رو نشسته روی تخت دیدن. با دیدنشون از جا بلند شد و با خوش‌‌رویی جلو اومد.
- قربان!...دیگه داشتم تصمیم می‌گرفتم بفرستم دنبالتون بگردن.
تمام سعیش رو می‌کرد تا سلنا رو نادیده بگیره و بهش نگاه نکنه، اما سلنا به وضوح لبخندی تمسخرآمیز به ل*ب داشت و نگاه آنا رو بی‌اراده به سمت خودش می‌کشید. پیتر ناراحت گفت:
- با من کاری داشتی؟
به بداخلاقی‌ش توجه نکرد و لحن مهربونش رو نگه داشت.
- خب...من شنیدم شما داستان‌ها رو دوست دارید. می‌خواستم امشب از داستان‌های سرزمین خودم بگم تا به خواب برین.
برای گرم کردن ر*اب*طه‌شون کمی دیر اقدام کرده بود؛ دقیقاً وقتی که سلنا زیر گوشش می‌خوند از کی متنفر باشه و از کی خوشش بیاد؟ پیتر به سمت تختش رفت و در همون حال گفت:
- سلنا این کار رو انجام میده. دوست دارم قصه‌های اون رو گوش کنم...می‌تونی بری!
پتوش رو روی پاش انداخت، به تاج تخت تکیه داد و نگاهش کرد تا از اتاق بیرون بره. سلنا خنده‌ی صداداری سر داد و اونی رو که همون‌طوری هم داشت حرص می‌خورد برافروخت. با چشم‌هایی که داشتن خط و نشون می‌کشیدن قدمی نزدیک شد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


- داری به چی می‌خندی؟!
- به تلاش بیهوده‌ات برای برگشتن به جایگاه قبلیت.
خنده‌ای عصبی کرد و گفت:
- من توی جایگاه قبلیمم و چیزی عوض نشده. اونی که باید رفتارش رو تغییر بده تویی اون هم پیش از این‌که بلای دیگه‌ای سرت بیاد.
- منظورت یه بلایی بدتر از پرت کردن من از بالای پله‌هاست؟...فکر می‌کنی قراره هر دفعه موفق بشی؟
قدمی که بینشون فاصله مونده بود خودش پر کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- می‌تونم همین‌جا بکشمت و هیچ‌کس سرزنشم نکنه!...نظرت چیه؟
وقتی عقب رفت و دوباره با چشمای روشنی که داشتن توی نفرت می‌سوختن رو به رو شد، لبخند کج دیگه‌ای تحویلش داد.
- شب خوش بانو آنا.
ل*ب‌هاش می‌لرزید تا حرف دیگه‌ای بزنه ولی ترسی از لحن مصمم و چشمای مطمئن سلنا به دلش افتاده و لالش کرده بود. پس بعد از کمی تعلل، تنه‌ای کوتاه بهش زد و با عصبانیتی وصف‌ناپذیر بیرون رفت.
سلنا رو به پیتر کرد و بهش نزدیک شد. لبه‌‌ی تخت نشست و دستش رو ستون بدنش کرد
- می‌خوام یه سوال ازت بپرسم...تو چیزی درمورد ملکه شنیدی؟ واقعاً توی اتاقشون نگهبان و محافظ شیفت می‌ده؟
- آره... .
کمی به جلو خم شد و با اشتیاق ادامه داد:
- زمانش مشخص نیست که چه وقتی حالش بد می‌شه. به هیچ وجه هم قبول نمی‌کنه از پادشاه دور بشه، من شنیدم که شاهزاده ویلیام به پدرم می‌گفت هنوز خیلیا هستن که از جنون ملکه خبر ندارن و باید بی‌خبر بمونن.
- یعنی ممکنه یهو از خواب بیدار بشه و به حاکم حمله کنه؟!
- فکر کنم برای همین توی اتاقشون محافظ گذاشتن.
اطلاعاتی که از ایزدها به دست می‌آورد مفیدترین قسمت ماجرا بود. با توجه به قدرتی که ازشون می‌شنید، تنها کسانی که از پسش برمی‌اومدن و می‌شد از (حقیقت‌بینی) حلقه‌ها با کمک اون‌ها پنهان شد، جادوگرها بودن! پس بهتر بود یه سفر به اونجا داشته باشه. پیتر بهش گفت که یه نقشه‌ی کلی از جای تمام سرزمین‌های ایزدنشین توی همون کتاب‌خونه، در اختیار دونالده و باید یک بار دیگه به اونجا می‌رفتن.
اما قبل از همه‌ی این کارها، باید ثابت می‌کرد می‌تونه کسی باشه که توی سرزمین جادوگرها بشه روش حساب کرد، حمایت کرد یا حتی دست همکاری داد؛ بنابراین، نباید یکم شلوغش می‌کرد تا اسمش سر ز*ب*ون‌ها بیفته؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

***

صبح روز بعد با صدای دلخراش نوزادی از خواب پرید و سر جاش نشست. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. ضربان دیوانه‌وار قلبش اجازه نمی‌داد درست نفس بکشه. کالین به سرعت توی ذهنش اومد و نگرانی و اضطرابش رو دو چندان کرد. اخیراً صدای زجه‌ها و جیغ دردآلود پدر، مادر، خواهر و برادرهاش که تقریباً از یاد برده بود بهش حمله می‌کردن و منتظر می‌موندن تا چشماش رو روی هم بذاره و سرش هوار بشن. به جز اون، توی بیداری هم صدای معترض، خشمگین و منزجر خودش، مغزش رو می‌خورد و همه‌ی این‌ها باعث می‌شد حتی لحظه‌ای آرامش نداشته باشه.
از تخت پایین رفت وخیس از عرق، خودش رو به دریچه‌ی اتاقش رسوند. پرده‌های بلند و ضخیمش رو کنار کشید تا بتونه راحت‌تر تنفس کنه. دستاش رو تا جلوی صورت بالا آورد. هوا سرد بود و سپیده دم توی آسمون شب خودنمایی می‌کرد. با همین پس‌زمینه به لرزش دستاش چشم دوخت که نه از سرما بلکه از دردی عمیق و ویران‌گر به لرزش افتاده بودن. دلش می‌خواست فرزند و خانواده‌اش رو ملاقات کنه، ولی حالا دیگه خطرناک بود؛ حالا توجهات زیادی رو جلب کرده بود و هر نقل مکانی رو زیر نظر می‌گرفتن تا در اولین فرصت نابودش کنن! با خودش فکر کرد؛ تموم چیزی که می‌خواست یه خانواده بود. این یه نیاز عادیه و تقریباً تموم موجودات ازش بهره‌مندن، ولی اجازه ندادن. هر دفعه نابودش کردن، آتیشش زدن. اشتباهش اعتماد بی‌جا به یکی مثل ویلیام بود. حتی خودش هم این میزان عشق و اعتماد رو نسبت به خودش باور نکرد. نمی‌تونست راست و دروغ احساسات دور و بریاش رو تشخیص بده. با چنین شخصیتی، این اوضاع رو ساخته بود و حالا در حال تدارک دیدن برای یه جشن بزرگ بود و همگی، هر روز رو خوشحال‌تر از دیروز می‌گذرونن.
دستی به صورت یخ زده و نم‌دارش کشید تا خودش رو جمع و جور کنه. لباس‌هاش رو با لباس سفیدی عوض کرد. به صورت رنگ‌پریده‌اش با رنگ‌های مصنوعی روح داد و بعد از صرف صبحانه به قصد اتاق پیتر بیرون رفت. باید با هم یک بار دیگه به کتاب‌خونه می‌رفتن. لبخند ساختگیِ همیشه رو بر ل*ب نشوند و در رو باز کرد اما اثری از پیتر ندید. کمی اندیشید. حتماً آنا از ترس اینکه زودتر از خودش به پیتر برسه، زودتر برای بردنش اقدام کرده بود. لبخندش رو جمع کرد و در رو بست. قطعاً باید توی تالار نقاشی می‌دیدشون.
وضعیت آنا واقعاً داشت خنده‌دار می‌شد؛ این دست و پا زدن‌های بیخود، حقارتش رو به حد اعلا می‌رسوند. استراتژی مسخره و پیش پا افتاده‌ای داشت و اعصابت رو خرد می‌کرد.
برای زودتر رسیدن به تالار نقاشی راهش رو به سمت میان‌بر کج کرد. پله‌هایی رو می‌شناخت که طول مسیر رو به نصف حالت عادی‌اش می‌رسوند. وقتی به ردیف نیم‌دایره‌ای از پله‌های سنگی و مفروش نشده‌ی چسبیده به دیوار رسید، ویلیام رو دید که در لباسی سیاه و چرم و درباری، با کمربندی جواهرنشون و صورتی درگیر و متفکر و اخم‌آلود، دوان دوان و کمی نگران بالا میاد. این خونواده هرگز از تجملات ظاهریشون غافل نمی‌شدن و انگار هر آینه می‌خواستن توی صورتت بکوبن که ببین! تو در حد من نیستی!
این ناخوشایندترین صح*نه‌ای بود که می‌شد در آغاز یک روز دید. نگاهشون که به هم افتاد، حتی توی همون لحظه‌ی اول حدس زد قراره اولین جمله‌اش چی باشه؟ همشون براش بیش از حد قابل پیش‌بینی شده بودن. با اندک امیدی به سمت دیوار کناره‌گیری کرد تا با همون سرعت که بالا می‌اومد ازش رد بشه و به راهش ادامه بده. از میزان عجله‌اش کم شد ولی گذشت و بالا رفت. خیالش داشت راحت می‌شد که از اقبال بد پله‌های رفته رو برگشت و س*ی*نه به س*ی*نه‌اش ایستاد. منزجر از این فاصله‌ی کم، بعد از مکث کوتاهی از توقف ناگهانی، پله‌ای عقب‌نشینی کرد و بالاتر رفت. امروز بخاطر کابوسی که دیده بود نمی‌تونست مثل قبل خونسردی خودش رو حفظ کنه؛ پس چهره‌ی عبوس و ناراحتش رو پنهان نکرد. کابوس دیشب از همیشه بدتر بود.
مردمک سیاه چشمای ویلیام، به همراه هاله‌ی آسمونی رنگ دورش، به طرز احمقانه‌ای می‌لرزید و حال آشفته شده‌اش رو برخلاف رفتارش لو می‌داد. نگاهی به لباس سفیدش انداخت. هیچ‌وقت نمی‌تونست برانداز کردن ظاهرش رو بی‌خیال بشه. فردریک هم همینطور بود. ولی نگاه اون از غرایز انسانی نشات می‌گرفت و ویلیام به طرز بچگانه‌ای مملو از احساساتِ مدام در حال سرکوب بود. درست مثل یه نوجوون دبیرستانی که قدرتی سنگین و زودهنگام روی دوشش افتاده و باید بخاطرش قید امیال و احساسات درونی رو می‌زد. در هر صورت، نمی‌فهمید دقیقاً چرا امروز اون رنگی رو پوشیده که ازش نفرت داره؟ چرا سفید؟
سکوت بینشون طولانی شد و از حوصله‌ی سلنا گذشت؛ چون صداهای بلندی توی سرش فریاد می‌کشیدن، شلوغش می‌کردن و مدام تکرار می‌کردن 《اون خائنه!》
《اون تماشا کرد تا بیفتی.》
《اون تو رو فروخت.》
《بکشش.》
《بکشش!》
《 اون تو رو به دست‌های کسی سپرد که می‌دونست می‌خواد ازت سوءاستفاده کنه.》
《 بکشش!》
《 نذار اون اول انجامش بده.》
《بکشش...!》

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


شلوغ بود. بلند بود. هم‌زمان حرف می‌زدن و مضطربش می‌کردن. شما چند دقیقه می‌تونید این فریادها رو تحمل کنید و عادی رفتار کنید؟
گوشاش شروع به سوت کشیدن کردن و بدنش از خشم گر می‌گرفت تا اینکه بالاخره طاقتش تموم شد و عصبی پرسید:
- یادت رفت چی می‌خواستی بگی شاهزاده؟!...احیاناً درمورد خوندن کتاب ممنوعه نیست؟
- سلنا...!
انقباض شدیدی سر تا سر بدنش اتفاق افتاد و تمام صداهای توی سرش هم‌زمان جیغ و فریاد زدن که باعث شد چند ثانیه پلک‌هاش رو روی هم بذاره. لبخند لرزون و عصبی زد و گفت:
- قسم می‌خورم اسمم رو تغییر بدم. اینطوری مدام به یادت می‌افتم.
صدایی توی سرش جیغ زد و معترضانه گفت:《بکشش!》
- انقدر وانمود نکن ازم متنفری، تمومش کن!
چشماش رو باز کرد. صداش برای جوابی که می‌خواست بده به لرزه افتاد. امروز خیلی روز بدی بود. هیچوقت انقدر حالش بد نبود که کنترل رفتارش انقدر سخت بشه. از فرط استهزاء و تمسخر به سختی به حرف اومد.
- هنوز هیچ نفرتی نشون ندادم.
- هنوز؟!
نمی‌خواست دست‌هاش رو مشت کنه تا بیش از این، حال درونش آشکار بشه، اما بندبند انگشت‌هاش می‌لرزید تا برای تخیلیه انرژی‌ش این کار رو انجام بده. گرچه از ریتم تپش قلبش حتماً تا الان متوجه شده بود.
- چیزی برای گفتن داری یا فقط می‌خوای سد راهم بشی، ویل؟
ویلیام اخمی کرد و آروم اخطار داد:
- نباید با من اینطوری صحبت کنی!
مغرورانه از بالا نگاهش کرد و گفت:
- واقعاً؟ اوه، چه بد! حالا می‌خوای من رو بکشی؟!
ویلیام پله‌ی دیگه‌ای بالا اومد تا هم فاصله‌ رو کم کنه و هم اجازه نده اون‌طور تحقیرآمیز از بالا بهش خیره بشه.
- چرا با پیتر رفتی کتاب‌خونه و اون کتاب رو خوندی؟
- من نخواستم برم. پیتر اصرار کرد و خودش برام خوند. من که نمی‌تونم بخونم، یادت نمیاد؟
- قصدت چیه؟
سلنا تحقیر بیشتری توی صداش ریخت و برای تاثیر گذاری نیازی به یک پله بالاتر نداشت.
- چرا فکر می‌کنی برنامه‌ای دارم؟ من جزئی از اموالی هستم که در راستای اهداف حکومتی خرید و فروش میشه! چه چیزی از من باعث نگرانیت میشه و می‌ترسوندت؟
توی نگاهش می‌خوند که می‌گفت چون تو یه (پترونی) هستی!
بعد از سکوتی ناخوشایند و تردید شاهزاده برای (هر کلمه‌ای) که می‌خواست بیان کنه، ادامه داد:
- خیلی هم درمورد حلقه‌ها بی‌اطلاع نیستم؛ ولی‌عهد چیزهایی ازشون بهم گفته.
ناامیدی توی چهره‌ی ویلیام دوید و سستش کرد. این مهر تاییدی بود واسه اینکه در آینده‌ای نه چندان دور قراره کشته بشه؛ یا بهتره بگم توسط اژدهای فردریک یه لقمه‌ی حسابی بشه!
انقباض دوباره عضلات صورتش خبر از عصبانیتش می‌داد؛ چون ان‌قدرها که خودش با فردریک صادق بود و به روشای مختلف بهش نشون می‌داد، اون به راحتی زیر قولش می‌زد و ابایی از آشکار شدنش هم نداشت!
با ناراحتی، آهسته کنار کشید تا سلنا به راهش ادامه بده. باید با ولی‌عهد بحث مفصلی ترتیب می‌داد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


وقتی آخرین پله رو پشت سر گذاشت و پاهاش به زمین رسید، نفس کلافه و صداداری کشید و خودش رو به حالت عادی برگردوند.
قصر هر روز پر جنب و جوش‌تر می‌شد و قرار بود تا روز موعود، هر شب جشنی بر پا بشه و مهمون‌ها از تمام ممالک اطراف و سرزمین‌های دور و نزدیک بیان و این پیوند ناگسستنی رو ببینن و آگاه بشن!
به تالار نقاشی که رسید، طبق انتظارش آنا و پیتر رو در حال تماشای دیوارها به همراهی استفانی و ملکه دید؛ ملکه تقریباً همیشه در کنار بازدیدکننده‌ها حاضر بود تا تئوری‌های خشن و بیمارگونه‌ی پشت هر نقاشی رو با افتخار و غرور و متانت توضیح بده و اطرافیان هم یا خواسته و یا به اجبار، مشتاقانه گوش می‌سپردن.
کمی اون طرف‌تر چند نفر از نقاش‌ها که تریسا و پدرش رو هم شامل می‌شد، به کار رنگ و طراحی سرگرم و مشغول بودن. چهره‌ی خسته‌ی تریسا نشون می‌داد که شب قبل رو نخوابیده بودن. با وجود استمرار جشن‌های شبانه این چند روزه؛ یعنی کار نقاش‌ها حسابی دراومده بود! چون به دلایل نامعلوم، هر وقت مراسمی برگزار می‌شد ایده‌های این زن لبریز می‌کرد و می‌بایست سریع به مرحله اجرا برسه. وظیفه‌ی نقاش‌ها هم که مشخص بود؛ رنگ بزن! بکش! تغییر بده و سعی کن طول نکشه؛ چون عالی‌جناب از تاخیر خوششون نمیاد!
دستاش رو جلوی بدنش به هم قفل کرد و به ملکه نزدیک شد. به چند قدمی‌اش که رسید، با اینکه در حال حرف زدن بود از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و تعظیم کردنش رو دید، ولی از ادامه بحثش دست نکشید. پیتر همین که متوجه اومدنش شد قصد کرد بره پیشش اما آنا با سوال‌پیچ کردن مانع شد. پس حالا که به این زودی‌ها نمی‌تونست پیتر رو به دست بیاره و به کارش برسه، مجبور بود صبر کنه و به صحبتای بی‌سر و ته ملکه گوش بده.
بعد از گذشتن مدتی بسیار کسل‌کننده، خستگی و کلافگی از تمام رفتار و سکنات پیتر هویدا بود و بالاخره طاقتش تموم شد. از پشت سر همشون گذشت و آنا رو بدون هیچ حرف و خبر قبلی، قال گذاشت. دست سلنا رو گرفت و ضمن احترام به ملکه، به بهونه استراحت کردن از جمعشون فاصله گرفتن تا اون به بحث بی‌پایانش برای استفانی و آنا که خودشون رو مشتاق نشون می‌دادن ادامه بده. همه‌ی اعضای قصر بازیگرای ماهری بودن.
با قدم‌های تند از تالار بیرون اومدن و هر دو ناخواسته به خنده افتادن و از فرارشون خوشحال شدن. سلنا با رگه‌های خنده توی صداش گفت:
- دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.
پیتر دست کوچیکش رو به سر خودش کشید و حالت حیرت‌زده و متعجبی به خودش گرفت و در عین حال صداش رو پایین نگه‌می‌داشت.
- خدایان بزرگ، باورم نمی‌شه...اصلاً نمی‌تونه جلوی حرف زدنش رو بگیره. حتی اجازه نمی‌ده بقیه هم حرف بزنن. من یه بچه‌ام...مطمئنم نباید یکی ‌ان‌قدر راحت این حرفا رو بهم بزنه. نقاشی روی دیوار تصویر دو نفره که دارن همدیگه رو می‌کشن و ملکه طوری صحبت می‌کنه انگار که بهترین کار دنیاست!
سلنا مقابلش روی یه زانو نشست تا هم‌قدش بشه.
- از حرف‌هاش می‌ترسیدی؟
سرش رو به نشونه‌ی منفی بالا انداخت.
- نه. این مسائل، چیزهایی هستن که باید به زودی باهاشون درگیر بشم و بهش عادت کنم. اما حداقل می‌دونم که الان نباید چنین حرف‌هایی بشنوم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

سلنا دستی به سر شونه‌اش گذاشت و گفت:
- تو خیلی خوب موقعیتت رو می‌فهمی. اما بیا دیگه درموردش فکر نکنیم. چون خیلی دلم می‌خواد یه بار دیگه به کتاب‌خونه بریم.
- واقعاً؟!
در جواب، سرش رو نزدیک گوشش برد.
- بیا این‌دفعه از دونالد بخوایم نقشه‌ی راه سرزمین‌ها رو نشونمون بده، نظرت چیه؟
پیتر هیجان‌زده موافقت کرد و همراه هم به راه افتادن. دونالد این‌بار تنها بود و برخلاف دفعه قبل، خیلی هم از دیدن سلنا کلافه نشد. حتی با خوش‌رویی به استقبال اومد. رو به پیتر احترام گذاشت.
- سرورم. خوش‌حالم دوباره می‌بینمتون.
- منم همین‌طور جناب کتاب‌دار...این دفعه اومدیم تا نقشه‌ی راه سرزمین‌ها رو ببینیم.
 از هیچ مقدمه‌ای برای گفتن نیتش استفاده نکرده بود. دستای جوهری و لکه‌دارش رو توی هم پیچید. با خنده‌ای از سر ناچاری گفت:
- نمی‌دونستم نقشه‌خوانی رو به این زودی یاد گرفتین.
بخاطر اختلاف قد، سر پیتر کاملاً رو به بالا بود تا بتونه با دونالد ارتباط چشمی برقرار کنه؛ اون یکی از آدمای قدبلند قصر حساب می‌شد ولی هنوزم به پای لکسی نمی‌رسید. گرچه قد بلندش کاری برای نجاتش نکرد. پیتر لبخندی به ل*ب نشوند.
- نه. اما تو واسمون توضیح بده.
کمی تردید کرد. اما می‌دونست مثل دفعه‌ی پیش بازم نمی‌تونه جلوش رو بگیره. حتی وقتی به شاهزاده اطلاع داده بود چیزی جز یه سکوت عصبانی نصیبش نشد.
- آم...بله...سرورم. نظرتون چیه که شما نگاهی به کتاب‌هایی که براتون کنار گذاشته بودم و دفعه‌ی قبل فرصت نشد ببینید، بندازید و من به همراه ایشون برای آوردن نقشه‌ها بریم؟
با دست اشاره کوتاهی به سلنا کرد. پیتر بعد از کمی تامل پذیرفت. اول اون رو به کتاب‌های کذایی رسوند تا مشغول بشه، سپس به سمت ردیف طبقه‌های کتاب رفت و سلنا رو دنبال خودش کشوند. به اواسط سالن که رسید، راهش رو کج کرد و وارد فضای میانی دو ردیف از طبقه‌های بلند شد و رو به جلو پیش رفت. برای هر ردیف، یه نردبون فلزی که سرش به آخرین طبقه‌ی کتاب‌ها می‌رسید و قابل انتقال بود، قرار داده بودن. هر چی جلوتر می‌رفتن فضا تاریک‌تر می‌شد و در نهایت به محیط کوچیک مربعی رسیدن که میز چوبی کوچیکی درست وسطش قرار داشت و دیوار دور تا دورش طبقه‌بندی شده و با کتاب‌ها، صندوقچه‌ها، شمع‌های استفاده نشده و وسایل مختلفی که نمی‌دونست چیه پر شده بود. دونالد همون ابتدای کار با شعله‌ای که از دستش شعله‌ور شد، دو شمع حاضر روی میز رو روشن کرد. بعد به سمت صندوقچه‌ی کوچیکی توی یکی از طبقه‌‌ها رفت. با کلیدی که دور گ*ردنش بسته بود، بازش کرد. طوماری پوستین بیرون آورد و در حالی که به سمت میز برمی‌گشت، نگاه معناداری آغشته به مسخره‌ترین لبخند دنیا به سلنا انداخت. لبخند موقری داشت اما حس خوبی بهش پیدا نکرد. حسی که به هیچ‌کسی نداشت. همون‌طور که طومار بزرگ رو روی میز باز می‌کرد، سلنا به کمکش رفت. صفحه‌ای رنگ‌آمیزی شده با سبز و آبی و قهوه‌ای و پر ازنمادهای سیاهی شبیه خط‌های منحنی کوه و چیزهای دیگه مقابلش نمایان شد. نقشه خیلی قدیمی بود و در بعضی جاها کمی محو و رنگ و رو رفته به نظر می‌رسید.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

انگشت اشاره‌اش رو روی یکی از نمادهای ریز و مثلثی گذاشت و همزمان با دو ضربه آروم روی صفحه پرسید:
- این علامت‌ها یعنی چی؟
دونالد دست آزادش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد. بدون اینکه عجله‌ای برای جواب دادن به سوالش داشته باشه گفت:
- نقشه‌خونی، سوادی جدا از خوندن و نوشتنه که البته خیلی راحت‌تره. ولی بخاطر اسامی که روش نوشته می‌شه، اول خوندن رو یاد می‌گیرن...عالی‌جناب پیتر وعده‌ی خوندن رو بهت دادن...شاید من بتونم نقشه‌خونی رو بهت آموزش بدم... .
دستش رو از روی میز برداشت و هم‌زمان با کم‌ کردن فاصله‌اش، روی دست سلنا که همچنان به نماد روی نقشه اشاره داشت، گذاشت و سعی کرد چشم از نگاه خون‌سردش برنداره.
- یادگیری‌ش زمان زیادی نمی‌خواد...عالی‌جناب هم با کتابای مورد علاقه‌شون سرگرم هستن. بعدش هم خودت برای ایشون توضیح بده؛ اساساً هم دلشون می‌خواد بیشتر با تو وقت بگذرونن.
از اینکه انقدر ساکنین قصر براش قابل پیش‌بینی شده بودن داشت کلافه می‌شد. از اولش هم می‌دونست چنین رفتاری از دونالد سر می‌زنه. به نظرش و با تجربیاتی که داشت، اونم جزئی از دسته‌ی اکثریت مردها بود و به خودش هر اجازه‌ای می‌داد. به هر حال نیاز داشت از اون نقشه سر در بیاره. به علاوه، اون روز، روز خاصی بود؛ پس اجازه داد این مرد به ظاهر فرهیخته و متین، همون‌طور که دوست داره فکر کنه و پیش بره. این یه اتفاق معمولی بود! تجربه‌ی انواع چنین جسارت‌هایی، از ویژگی‌های (زن بودن) توی هر دورانیه!
سلنا با کمی تعلل جواب داد. سعی داشت خونسرد و موافق به نظر بیاد.
- بهم یاد بده.
ذهنش رو باز کرد. باید خیلی خوب همه چیز رو می‌فهمید و به خاطر می‌سپرد. دونالد بدون اینکه هیچ ذهنیتی از قصد و نیت سلنا داشته باشه و فقط به امید رسیدن به خواسته‌اش، توضیح داد؛ تمام نمادها و علامت‌ها و مسیرهایی که به سرزمین ایزدها منتهی می‌شد.
وقتی به آخر رسید، دونالد با خوشحالی سر چرخوند و دوباره نزدیک اومد تا چیزی که وعده گرفته رو دریافت کنه. سلنا صاف ایستاد و به میز تکیه داد. تماشا کرد؛ لبخندی که نمی‌تونست جمعش کنه و نفس آسوده و از سر لذتی که کشید. وقتی بند آویزون از گره یقه‌ی لباسش رو گرفت، با لحنی تمسخرآمیز سکوتش رو شکوند.
- تو از همسرت می‌ترسی؟
بدون هیچ تغییری توی رفتارش، با همون گستاخی جواب داد:
- نه. اتفاقاً خیلی دوستش دارم.
دست جوهری و مردونه‌اش رو گرفت. دلش می‌خواست حس عذاب وجدانش رو بیدار کنه تا لذتش رو از بین ببره.
- نگران نیستی بهش بگم چه نامردی هستی؟!
دونالد آروم خندید.
- کی حرف《تو》رو باور می‌کنه؟!
خشمی آنی، ناگهان طوری توی قلبش جوشید که نتونست خودش رو کنترل کنه. چشماش سوخت؛ برق سرخی، آبیِ چشم‌هاش و سفیدی دورش رو فراگرفت و قبل از اینکه فرصت تحلیل و تعجب بهش بده، چنان محکم هلش داد که حتی نتونست برای نگه‌داشتن خودش به جایی چنگ بندازه. به شدت پرتاب شد. با کوبیده شدنش به قفسه‌های سنگی، صدای شکستن سرش توی گوشش طنین دلنوازی نواخت! کتاب‌ها و وسایلی که به دنبال سقوطش رو زمین می‌ریخت، صدای بلندتری بوجود آورد و توجه پیتر رو جلب کرد. چند لحظه بعد، صدای پاهاش رو شنید که به سمتشون می‌دوه.
سلنا نفس عمیقی فرو داد و خودش رو آروم کرد. رنگ چشم‌هاش به حالت عادی برگشت و بالای سر جسم بی‌هوشش ایستاد. باریکه‌ی خونی از زیر سرش به آهستگی راه می‌گرفت.  تپش آروم قلبش خبر از زنده بودنش می‌داد. صدای نگران پیتر که اسمش رو می‌گفت نزدیک‌تر شد. سلنا هم چهره‌ی ناراحت و ترسیده‌ای به خودش گرفت و سعی کرد اشک رو به چشم‌هاش بیاره و قبل از رسیدن اون، به طرفش رفت. برای این‌که وجهه‌ی خودش رو توی ذهن پیتر حفظ کنه، بهتر بود نبینه که چنین خشونتی ازش می‌تونه سر بزنه!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
***

بعد از اتفاق ظهر، به بهونه‌ی ناراحت بودن، پیتر رو راهی کرد و خواست توی اتاقش تنها باشه و باقی ماجرا رو به خودش سپرد چون می‌دونست چی‌کار کنه.
تا ن*زد*یک*ی غروب از دریچه‌ی بلند و سنگی اتاق به بیرون خیره موند و نقشه‌ای که دیده بود مرور کرد. باید هر چی شنیده بود رو توی ذهنش نگه‌می‌داشت. چشم‌هاش رو بست و همه رو بارها با خودش زمزمه کرد. وقتی به آخر رسید با رضایت به غروب خورشید خیره شد. حالا فهمیده بود اعماق جنگلی که توش زندگی می‌کرد و همه راجع بهش داستان‌های ترسناک می‌گفتن به کجاها ختم میشه؟ باید هر چه زودتر به راه می‌افتاد و خودش رو به سرزمین جادوگرها می‌رسوند. اگر کمک اون‌ها رو به دست نمی‌آورد هر جا که می‌رفت و هر کاری که می‌خواست انجام بده، فردریک یا ویلیام بااون انگشترها می‌تونستن پیداش کنن و مانع بشن.
وزنش رو روی دستاش انداخت و رو به بیرون خم شد تا رفت و آمد خدمتکارها رو ببینه. تقریباً همه چیز آماده شده و کم مونده بود مراسم شروع بشه. ناگهان در به شدت باز شد . سریع خودش رو عقب کشید و چرخید. دونالد با رنگی پریده حاصل از خونریزی اما سالم و سر پا و خشمگین به طرفش اومد و انگشت تهدیدش رو بالا برد.
- تو حق نداری آبرو و معتمد بودن من رو زیر سوال ببری. من از نوجوونی اینجا بزرگ شدم. حق نداری با این مسخره بازی که راه انداختی زحمات چندین ساله‌ام رو برباد بدی!
خونسردی خودش رو به دست گرفت و به آرومی پلک زد. از اینکه یه بار دیگه تونسته بود بینشون توی دربار بحث و جدل راه بندازه خوشحال شد و از اینکه بازم حضور هیچ کدوم از شاهزاده‌های مدعی رو کنار خودش نداشت متعجب نشد؛ قلق مزخرفی داشتن که دیگه داشت دستش می‌اومد. درنگی که توی جواب دادن داشت، دونالد رو مضطرب و گیج می‌کرد ولی نمی‌خواست ظاهر عصبانی‌ش رو از دست بده.
- تو این حق رو داری که بخاطر خوندن یه نقشه‌ی مسخره که صد ساله داره خاک می‌خوره و می‌پوسه و کسی کاری به کارش نداره از من هر انتظار بی‌شرمانه‌ای داشته باشی؟
به طور واضحی به فکر فرو رفت. احتمالاً در مورد این‌که سلنا ارزش اون نقشه رو نمی‌دونه و قرار نیست دردسری درست بشه. حالا که قبل از سررسیدن ولی‌عهد بهوش اومده بود و همه چیز رو جمع و جور کرده و طوری وانمود کرده بود که انگار یه سوءتفاهم پیش اومده و تمام مدتی که با هم تنها بودن می‌خواسته متقاعدش کنه که نمی‌تونه نقشه رو براش توضیح بده، پس به زعم خودش جای هیچ نگرانی باقی نمی‌موند. با دست بهش اشاره کرد و با کمی لکنت گفت:
- تو..‌.تو خودت قبول کردی؛ یعنی از حرف‌ها و رفتارت این‌طور به نظر می‌رسید. از طرفی...تو ذاتاً برای همین توی قصری!
خودش رو برای یه حمله‌ی دیگه از سمت سلنا آماده کرد؛ چون دفعه‌ی قبل هم بعد حرفی مثل این بهش حمله‌ور شد. اما اون به آرومی دست به س*ی*نه شد و فقط گفت:
- که این‌طور!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

حرکاتش رو از دنبال کرد و از آرامشش جرئت بیشتری برای ادامه دادن به دست آورد.
- بگذریم...اومدم باهات معامله کنم. من قراره رازدار این سلطنت باشم... .
سلنا با خنده‌ای حرفش رو برید و طعنه زد:
- اوه توی این کار افتضاحی! یادم باشه هیچ رازی رو دستت نسپرم!
از حرفش عصبانی‌ترشد.
- اتفاقاً برعکس چیزی که فکر می‌کنی... من خیلی خوب از پسش برمیام. اما اجرای دستورات اربابم رو هم خوب بلدم. کسی که از من خواست، وارث تاج و تخت بود. تنها اشتباهم این بود که به صورت خصوصی به تو گفتم در حالی که نباید این کار رو می‌کردم. پس...من موجودیت تو رو فاش نمی‌کنم توام حرفی از اتفاقات توی کتاب‌خونه نمی‌زنی و قبول می‌کنی یه سوءتفاهم بوده.
- موجودیت من؟
دونالد با چهره‌ای پیروز مثل خودش دست به س*ی*نه شد و سرش رو کمی نزدیک برد.
- بعد از سال‌ها مطالعه و تحقیق، غیرانسان‌ها و علامت‌هاشون رو می‌شناسم. تو...یه...پِترونی...هستی!
ادا و اطفارش رو از نظر گذروند. حتماً قبل از اینکه پرتش کنه سرخی چشماش رو دیده بود. این بدبخت یکم برای باج‌گیری و تهدید سر فاش کردن و نکردن این قضیه دیر وارد میدون شده بود. پوزخندی زد و بی‌تفاوت جواب داد:
- هه!...باشه.
دونالد سری تکون داد و به طرف خروجی به راه افتاد. حس برتری کاذبش رو با تذکری طعنه‌آمیز بهم ریخت.
- دفعه‌ی بعدی یادت نره قبل از ورود در بزنی وگرنه... .
حرفش باعث شد با بدخلقی سرش رو بچرخونه ولی اون به جای ادامه‌ی حرفش، شونه‌ای بالا انداخت.
در که بسته شد ملودی همیشگی‌ش رو زمزمه کرد. این ملودی رو هر وقت خوشحال بود می‌خوند. به طرف آینه‌ی بزرگش رفت. از مایع خوشبو کننده‌ای که در اختیار داشت به گ*ردنش کشید و با خودش، خطاب به کتاب‌دار حرف زد.
- برای اخاذی از من باید بری ته صف چون خیلی دیر اقدام کردی... .
دستی به موهای بسته‌شده‌اش کشید تا مطمئن بشه حتی یه تارش هم توی هوا پرواز نمی‌کنه و ادامه داد:
- خیلی متاسفم ولی حتی حاکم هم می‌دونه من یه پترونی‌ام، ویلیام هم می‌دونه، فردریک هم می‌دونه!
خندید.
- چند وقت دیگه همه می‌فهمن نژاد برتر کیه و کیا باید توی بدبختی زندگی کنن...یه فلاکت باور نکردنی در نظر دارم که همتون رو غافل‌گیر می‌کنه!
خنده‌ی سرخوشانه‌ای کرد. دستکش سفید و براقش رو پوشید تا لباسش تکمیل بشه و بعد به راه افتاد. دیگه داشت از رنگ سفید لباسش خسته می‌شد. اگر دست خودش بود، یک‌سره سیاه و تیره می‌پوشید.
جشن خیلی بزرگ و با شکوه برگزار شده بود. افراد و مقامات رده بالا و متوسط یا حتی رده پایین توی جشن حضور داشتن. گروهی در حال احترام گذاشتن، گروهی در حال تملق و چاپلوسی و گروهی در حال قیافه‌گرفتن و خودستایی برای اطرافیان بودن. لباس‌ها برق می‌زد و سنگ‌دوزی‌های جواهر و پارچه‌های زربافتشون رو به رخ می‌کشید. هر چی ثروتمندتر، اصیل‌تر و والامقام‌تر، همون‌قدر درخشان و پر زرق و برق‌تر. غداها، تدارکات پذیرایی و نو*شی*دنی‌ها در تنوع زیاد و کهنه، سرو می‌شد. چلچراغ‌های عظیم تالار با صدها شمع بالای سرشون و مشعل‌های روشن روی دیوارها، به اطراف روشنایی قابل توجهی می‌بخشیدن و همه چیز طوری انتخاب شده بود که بشه اسمش رو تجملات گذاشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

موسیقی بی‌نظیر و روح‌نوازی توسط زنان زیبارو و آراسته نواخته می‌شد و همه چیز، کامل و سلطنتی بود. سلنا گوشه‌ای ایستاده و در حالی که به حاکم چشم دوخته بود، جام طلایی نو*شی*دنی‌اش رو به آرومی تکون می‌داد و مایع درونش رو به چرخش می‌انداخت. مدتی گذشت تا اینکه فردریک کنارش ایستاد و به نرمی دست آزادش رو گرفت و کنار گوشش گفت:
- چه چیزی ان‌قدر عمیق، تو رو به فکر فرو برده؟ نمی‌خوای به جشن ملحق بشیم و بریم وسط سالن؟...دلم برات تنگ شده.
حتی نیم‌نگاهی از سمت سلنا نصیبش نشد و در همون حال با بی‌تفاوتی گفت:
- دارم به این فکر می‌کنم؛ چطور ولی‌عهد اجازه داد کتاب‌دار انقدر راحت از زیر بار آزار من شونه خالی کنه؟ خیال می‌کردم برای اون ارزش بیشتری دارم اما...این دفعه دومیه که بی‌اعتنایی سرورم رو نسبت به آسیب دیدن خودم تجربه می‌کنم.
با خون‌سردی جرعه‌ای نوشید و مزه کرد. فردریک با کمی مکث نگاه عمیقی به نیم‌رخ بی‌نقصش انداخت و اوقاتش تلخ شد.
- خوش ندارم این‌طور راحت و خون‌سرد مسئولیت‌پذیری من رو زیر سوال ببری و به ز*ب*ون بیاری. قرار نیست از این اتفاق راحت رد بشم، فقط الان زمانش نیست. دونالد به شدت مورد اعتماد و علاقه‌ی حاکمه و اگر بخوام شکایتی کنم یا اقدامی علیه اون مرد صورت بدم ممکنه کدورتی پیش بیاد. آخرین چیزی که در این چند روز می‌خوام رخ بده همینه...از تو هم خواهش می‌کنم که مراقب رفتارات باشی تا به خوبی و خوشی بگذره. اینکه مدام دردسر درست می‌کنی باعث می‌شه موقعیتم به خطر بیفته. من...فعلاً نمی‌تونم برای دفاع از تو کاری بکنم.
سلنا تک‌خنده‌ی دندون‌نمایی به صورتش نشوند. جامش رو گوشه‌ای گذاشت. کامل به طرفش چرخید و نگاه طعنه‌آمیز و تحقیرکننده‌ای به چشم‌هاش دوخت.
- فکر می‌کنی داری سیاست به خرج می‌دی ولی...درواقع داری نشون می‌‌دی با یکم باج، حاضری هر کاری بکنی. هر چی اون باج بزرگ‌تر، تو هم بیشتر سر خم می‌کنی... .
فردریک با برافروختگی دستی که گرفتار کرده بود رو فشرد و هشدار داد:
- الان وقتشه که حواست باشه داری چی می‌گی؟
از این فشار خم به ابرو نیاورد و با همون لحن طعنه‌آمیز سرش رو نزدیک برد و ادامه داد:
- تو داری اجازه می‌دی ویکتوریا، تو و هانه رو ببلعه و توی خودش هضم کنه!
کلمات شاهزاده از هشدار به تهدید تبدیل شد و از لای دندون گفت:
- داری بیش از حد پات رو از حدودت فراتر می‌ذاری، شاید باید بعد از مراسم حد و حدود رو بهت یادآوری کنم، درسته؟
سلنا دستش رو از چنگش بیرون کشید و بدون هیچ نشونه‌ای از ترس دور شد. خشم و نفرتش بیشتر از اون بود که جایی برای ترس باقی بذاره. درست همون موقع آنا رو دید که زود به سراغش رفت و به بازوش چسبید تا برای همراهی قانعش کنه. نگاهی به ویلیام و استفانی انداخت که وسط سالن خوش‌می‌گذروندن و بقیه هم مشتاقانه همراهی‌شون می‌کردن و بعد به راهش ادامه داد و به حاکم نزدیک شد.
روی صندلی بزرگ و پر ابهتش نشسته و در کنار ملکه‌اش به مهمون‌ها نگاه می‌کرد و به کسانی که برای عرض ادب پیش می‌اومدن جواب‌ می‌داد و خوش‌آمد می‌گفت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا