در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]***



شروع آموزش‌های رزمی براش هیجان‌انگیز بود. هر ضربه‌ای که یاد می‌گرفت، هر لگدی که می‌زد، هر انرژی که می‌سوزوند و هر مشتی که می‌کوبید، برای خودش نقشه می‌کشید چطوری می‌تونه صورت زیبای ویلیام رو با خاک یکسان کنه؟ فردریک از هیجان و انگیزه‌اش برای آموختن ل*ذت می‌برد و سعی می‌کرد همه نکات رو بهش متذکر بشه. گاهی متعجب می‌شد از استعدادی که توی وجودش می‌دید. گاهی دستی به کمر می‌زد و با تحسین تماشاش می‌کرد، بدون اینکه خبر داشته باشه توی ذهنش چه چیز‌هایی می‌گذره و قادر به انجام چه کاریه!
سلنا با زانویی خمیده روی یک پا چرخید و برای هزارمین بار از ابتدای تمرین و آموزششون متوجه نگاه خیره‌اش شد. ته نیزه‌ی بلند چوبی‌اش رو به زمین گذاشت و در حالی که نفس‌هاش تند شده بود وایستاد. لبخند کجی زد و یقه‌ی کلفت و پشمی لباس ضخیم‌ و تیره‌اش رو صاف کرد. پرسید:
- امروز ایرادی نمی‌گیری؟
شاهزاده شونه‌ای بالا انداخت و با لبخند جواب داد:
- تو ان‌قدر دقیق به حرف‌هام گوش می‌دی که هیچ نکته‌ای جا نمیفته، کاش همه مثل تو بودن!
با غرور همیشگی جلو رفت. بقیه شاید انگیزه و کینه‌ی اون رو نداشتن.
مقابلش ایستاد و گفت:
- حالا که باز هم...عالی بودم...می‌خوام جایزه‌ام رو طلب کنم!
فردریک دستش رو پیش برد و به خودش نزدیک‌ترش کرد.
- اوه یعنی چی می‌خوای طلب کنی؟
به چشم‌های مشتاق مرد مقابلش خیره شد و یه دستش رو بین موهاش لغزوند. شاهزاده برداشت دیگه‌ای کرد و سرش رو آروم پیش می‌برد که جوابش باعث شد وسط راه متوقف بشه.
- من رو سوار اژدهات کن!
توی همون فاصله به سلنا چشم دوخت تا جدیتش رو بفهمه. وقتی تغییری ندید گفت:
- به عنوان جایزه درخواست زیادیه.
سلنا سرش رو کج کرد و یک تای ابروش رو بالا کشید.
اگر دنبال دلایل قانع‌کننده‌تری برای اضافه شدن هستی به نظرم خوبه که به عنوان مژدگانی این سواری رو ازت بخوام.
- مژدگانی بابت چی؟
- ما برای آموزش هنرهای رزمی توافقی کرده بودیم. به خاطر بیار ولیعهد.
فردریک چند لحظه به فکر فرو کرد و بعد مثل اینکه شوکی بهش وارد شده باشه، قدمی عقب کشید. خیلی طول نکشید تا اخمی بین ابروهاش بنشونه و بپرسه:
- سلنا تو جدی هستی؟!
دست شاهزاده رو گرفت و آروم روی شکمش گذاشت و کمی بعد گفت:
- یادم نمیاد هیچ زمانی از زندگیم آدم شوخ طبعی بوده باشم...حالا می‌تونم مژدگانی بگیرم؟
سعی کرد تا لبخندی بزنه که شبیه پوزخند نباشه. خیلی فکر کرده بود آیا بهش خبر بده یا از اون هم پنهان کنه؟ این قصر جای امنی بود؟ اگه کنترل شرایط از دستش در می‌رفت و ازش گرفته می‌شد چی؟ برای لحظه‌ای پشیمون شد. نباید می‌گفت. لرزه‌ای به نگاهش افتاد و آب دهنش رو فرو داد؛ اون قصر پر از دشمن بود.[/THANKS][THANKS]
فردریک نگاهش رو بالا کشید و وقتی حال منقلبش رو دید گفت:
- چی شده؟ حالت خوبه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه که یه دفعه نگاهش به آنا افتاد. فاصله‌اش ان‌قدری بود که صداشون رو بشنوه و این بزرگ‌ترین زنگ خطری بود که براش به صدا در اومد. فردریک مسیر نگاهش رو تا پشت سر دنبال کرد و با دیدن اون کامل به سمتش چرخید. می‌دونست که آنا آخرین کسی بود که باید خبردار می‌شد. از عصبانیتی که چشم‌های روشنش رو سرخ می‌کرد راحت می‌شد فهمید متوجه همه چیز شده. نفس‌های عمیقی می‌کشید و ل*ب‌هاش رو بهم فشار می‌داد.
صدای ولیعهد محکم و بی‌لغزش بود.
- بانو آنا؟ چرا ساکت ایستادید؟ هیچ دلم نمی‌خواد به این فکر کنم که داشتید به حرف‌های ما گوش می‌دادید.
آنا مکثی کرد تا بتونه احساساتش رو به دست بگیره.
- به هیچ وجه سرورم، شما مدت زیادیه که توی زمین تمرین هستین، می‌خواستم حالی از شما بپرسم.
فردریک نگاهی به سلنا انداخت که چهره‌ی خون‌سردش بهش برگشته بود. برای اینکه بهش ثابت کنه اتفاق خاصی نیافتاده و چیزی عوض نشده دوباره رو به آنا گفت:
- شما رو برای وعده‌ی ناهار ملاقات می‌کنم بانو. ممنونم که تا این‌جا اومدید.
لبخندی زد و خیلی عادی دستی پشت کمر سلنا گذاشت و به راه افتادن. رفتار فردریک حس خوبی به دلش انداخت. با این‌که بازم نگران رفتار آنا بود اما نمی‌تونست بی‌خیال برتری که برای شاهزاده در برابر اون داشت بشه و لبخند خبیثش رو مهار کنه.
فردریک سرش رو کنار گوشش کشید و گفت:
- منم خبر خوبی برات دارم اما ترجیح میدم توی آسمو ن ها بهت بگم.
- اون چیه؟
- مطمئنم خوش‌حالت می‌کنه.
***

اعتراف می‌کرد هیچ خبری تا اون زمان به اندازه این که قرار بود چند روز دیگه به ویکتوریا سفر کنن خوش حالش نمی‌کرد. برنامه‌های خیلی زیادی داشت که برای انجام دادنشون به شدت هیجان‌زده بود. هیجان‌زده برای دیدن ترس و ناامیدی توی چشمای ویلیام؛ همون حسی که توی دل خودش گذاشت.
لباس تیره و سیاهی پوشید و مقابل آینه‌ی بلندش ایستاد. خودش رو با چند سال پیش مقایسه کرد. با اینکه اتاقش تاریک بود و با نور کم جون شمع‌ها روشنایی می‌گرفت اما بیشترین سیاهی رو توی چشم‌های خودش می‌‌دید. انقدر عمیق و تاریک که انگاری هیچ موجود زنده‌ای از پس اون‌ها جهان رو نگاه نمی‌کنه!
انگشت‌های اشاره‌اش رو دو طرف ل*ب‌هاش گذاشت و به سمت بالا کشید. لبخند مضحک و ناموزونی که به صورتش نشست بی‌ربط ترین حالت چهره‌اش بود. انقدر از درون، وجودش رو تلخی فرا گرفته بود که شک داشت با دیدن کالین هم بتونه واقعاً بخنده! صورتش کم کم به توصیفی برای کینه تبدیل می‌شد. با چشم‌هایی که هیچ جایی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن باقی نداشت. چطور ولیعهد نمی‌فهمید؟ چطور دل به این چشم‌های خالی بسته بود؟ براش به حدی بی‌معنی جلوه می‌کرد که هر بار از درکش عاجز می‌موند.
دست‌‌هاش رو کنار بدنش رها کرد. حتی وقتی خانواده‌اش رو از دست داد ان‌ قدر از حس خوب، پوچ نشده بود. تنها حسی که می‌تونست توی وجود خودش بیدار کنه خشم بود و کینه. نه هیچ چیز مثبت دیگه‌ای.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
سلام بچه‌ها*_*
۶کا شدنمون مبارک! خیلی ممنون از همراهیتون. و خیلی ممنون از تیم مدیریت تک رمان بابت حمایت بی دریغشون و تیم فوق‌العاده‌اشون!



کد:
[THANKS]

***

آب دهنش رو قورت داد از کنار زن درشت هیکل و زمختی که با نگرانی نگاهش می‌کرد و می‌دونست نمی‌تونه مانع ورودش بشه گذشت و وارد محوطه‌ای شد که اژدهایان سلطنتی رو نگه‌می‌داشتن. هوای اول صبح به شدت سرد بود و خورشید هنوز نور افشانی نکرده بود اما می‌شد به راحتی اطراف رو دید. زمین نم‌دار و خاکش گِل شده بود. میله‌های کلفت و بلندی دور تا دور محوطه‌ی بزرگ و بیضی شکل قرار داشت تا کسی از بیرون نتونه به جز ورودی اصلی وارد بشه اما از بالا رو به آسمون باز بود و خروج اژدها از محوطه مانعی نداشت.  اون‌جا مکانی نبود که هر کسی بخواد بتونه وارد بشه، اما زنی که مسئول رسیدگی بهشون بود علارغم استیصالی که بین راه دادن و ندادن سلنا توش گیر افتاد، تصمیم گرفت اعتبارش رو با مانع سلنا شدن، پیش شاهزاده خدشه‌دار نکنه. بالاخره اون بود که چند روز دیگه حکومت رو به دست می‌گرفت و خیلی خوب به یاد داشت با وجود دل ناخوشی که حاکم فعلی از سلنا داره و همه می‌دونستن، شاهزاده چه‌قدر به هر کسی سفارش می‌کرد هوای زن مورد علاقه و مورد توجهش رو داشته باشن.
سلنا نگاهی به آسمون انداخت. برخلاف ویکتوریا که مالکیت اژدها فقط به ثروتمندان، افراد با اعتبار و با نفوذ و به خصوص ترواها تعلق می‌گرفت و دیدن پرواز اژدها یه اتفاق هیجان‌انگیز محسوب می‌شد، اونجا هر زمان از روز که سرت رو بالا می‌گرفتی می‌تونستی یکی یا چندتاشون رو ببینی. همه می‌تونستن داشته باشن، گرچه بهترین نژادها به خاندان‌های خاصی تعلق می‌گرفت، ولی همه می‌تونستن داشته باشن و پرواز کنن.
با ده قدم فاصله از اون موجودات که هر کدوم گوشه‌ای چمبره زده و خوابیده بودن ایستاد. هیچوقت هیجانی که با پرواز تجربه کرده بود رو از یاد نمی‌برد. تصمیم داشت روزی یکی برای خودش داشته باشه.
نفس عمیق و آرومی کشید و تصمیم گرفت قدم دیگه‌ای به اژدهای ویلیام نزدیک بشه. با هر قدمی که برمی‌داشت، می‌دید که چشم‌هاش رو بیشتر باز می‌کنه. چشم‌های سبز زمردی که با باز شدنشون، پلکی نامرئی و بی‌رنگ هم به سمت گوشه بیرونی چشمش بالا رفت. نفسش رو با صدا و ناگهانی از بینی‌اش بیرون فرستاد و سر بزرگ و قهوه‌ای تیره‌اش رو بالا آورد که باعث شد سلنا سر جاش متوقف بشه. فردریک گفته بود اسمش جیکوبِ و از غریبه‌ها خوشش نمیاد. اما با وجود اخطار ولیعهد دوست داشت لمسش کنه.
یه دستش رو با تردید بالا برد و همون‌طور که سعی داشت به آرومی جلو بره گفت:
- هی...جیکوب!...می‌تونم لمست کنم؟
جیکوب سرش رو عقب‌تر برد و با ناراحتی غرید. از صداش باقی اژدهاها هم از خواب دست کشیدن و با دیدن سلنا بلند شدن. جیکوب روی پاهاش ایستاد و با حالتی تهدید آمیز جلو اومد. سلنا وقتی دید همشون دارن نزدیک میان با نگرانی عقب رفت و همون لحظه بود که دستش کشیده شد. فردریک جلوش ایستاد و دستاش رو بالا گرفت و داد زد:
- آروم باشین!
به نظر نمی‌اومد برای آروم کردنشون اون همه سراسیمگی نیاز باشه. نمی‌فهمید چرا ان‌قدر ترسیده بود؟
جیکوب مکثی کرد و با همون نارضایتی که توی چشماش داشت به شاهزاده زل زد و کمی بعد شاهزاده گفت:
- آره می‌دونم اما بهت گفتم نباید اذیتش کنی. بشین سر جات!
نگاهی به چندتای دیگه انداخت و کمی بعد همشون عقب نشینی کردن. فردریک چرخید و بهش تشر زد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟!
سری تکون داد و در جوابش گفت:
- نه من فقط می‌خواستم... .
در حالی که بازوش توی دست شاهزاده گرفتار شده بود به سمت خروجی محوطه کشیده می‌شد جمله‌اش رو به اتمام رسوند.
- ...لمسش کنم!
فردریک سکوت کرد تا به جای خلوتی برسن. سپس چرخید و مقابلش ایستاد و در حالی که عصبانیت توی صداش رو کنترل می‌کرد گفت:
- ازت تعجب می‌کنم سلنا. نمی‌دونم چطور به ذهنت رسید چنین بی‌احتیاطی بکنی؟ حتی اگر اون اژدها مال تو بود اجازه نمی‌دادم سمتش بری، متوجه نیستی؟ فرزند من درون توئه، فرزند من، آینده این سرزمین!
برعکس اون، لحن آرومی به خودش گرفت تا فکر کنه عصبانیتش اون رو ترسونده. گرچه هنوزم دلیلی برای این همه واکنش پیدا نمی‌کرد.
- باشه، متأسفم. من اون‌جا تنها نبودم و قرار نبود اتفاقی برام بیفته.
شاهزاده نفسی از کلافگی کشید و رو برگردوند. سلنا پشتش رو به دیواری که با کمی فاصله جلوش ایستاده بود چسبوند و از سرمایی که به بدنش منتقل کرد حس خوبی گرفت. چند لحظه بعد شاهزاده با صورتی که گویی برافروخته‌تر و نگران‌تر شده بود دوباره سمتش چرخید و با دست بهش اشاره کرد. لحنش پر از هشدار بود.
- اون ازت بدش میاد سلنا اگر بدون من جلوش ظاهر شی زنده زنده می‌خوردت! می‌فهمی؟ اون چند لحظه پیش قصد داشت تو رو بخوره!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

از شدت انزجار و فشاری که به روان‌نویس سیاهم آوردم از وسط شکست و کف دستم فرو رفت. خون سرخم روی دفتر چکید. ناله‌ام رو توی گلو خفه کردم و دستم رو پس کشیدم. از پشت میز بلند شدم و برای پانسمان دستم راهی شدم.
توی سرویس بهداشتی رو به آینه ایستادم و آب رو باز کردم. خون‌آبه از دستم، کف روشویی می‌ریخت و پوستم رو می‌سوزوند. هنوزم نمی‌تونستم هضمش کنم. هر چیزی که یادم می‌اومد من رو خشمگین می‌کرد. کسی مدام توی مغزم سر سلنا فریاد می‌زد چرا فقط تمومش نکردی و برنگشتی؟!
کلافه آب رو بستم و با اوقات تلخی جعبه کمک‌های اولیه رو باز کردم. پانسمان دستم رو انجام دادم و به سمت میزم برگشتم. کشوی زیرش رو کشیدم تا روان‌نویس دیگه‌ای بردارم. پرتو نور خورشید داشت طبق معمول همیشه کف خونه‌ام رو طی می‌کرد تا به میزم برسه. صدای موبایلم با تک‌صدای‌ ملایمی بلند شد.
برش داشتم و پیام رو باز کردم.
《موکلم می‌خوان حتماً ملاقاتی با شما داشته باشن، آقا. لطفاً زمان و مکان رو اعلام کنید.》
پوفی کردم و موبایل رو روی میز رها کردم. لعنتی به خودش و موکلش با هم فرستادم. تا شب وقت داشتم ذهنم رو توی اون دفترای کوفتی خالی کنم تا حداقل خیالم راحت بشه این ورق‌های کاغذ هم مثل من از بار این خاطرات و سرگذشت نحس عذاب می‌کشن و من تنها نیستم که داره اذیت می‌شه. پس چه بهتر که از خون سرخ بشه و از خشم پاره! بانداژ دستم رو روی قطره‌های نیمه خشک شده‌ کشیدم و درست از همون‌جایی که نوک روان‌نویس قبلیم رد عمیقی انداخته بود ادامه دادم.
سلنا بعد از مکث کوتاهی که در تحلیل حرفش گذشت لبخند ملیحی زد و یکی از دست‌های ولیعهد رو گرفت و گفت:
- آروم باش شاهزاده، گفتم که متأسفم. مطمئن باش هرگز دیگه بدون تو بهشون نزدیک نمی‌شم.
لبخند کمرنگ سلنا باعث شد رضایت بده خشمش رو کنار بذاره و به آغوشش بکشه. کمی بعد کنار گوشش زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش...ولی واقعاً اگر قبل از تو کسی می‌گفت ولیعهد خودش رفته دنبال کسی تا بهش خبر بده همه دارن برای سفر به هانه راه میفتن و وقت حرکته بهش می‌خندیدن! نمی‌دونم تو با من چی‌کار کردی؟
به دنبال حرف خودش خندید. سلنا تاملی کرد و در حالی که به رو به روش خیره مونده بود گفت:
- نمی‌دونم چرا از این اتفاق ناراحت نیستم.
***

همونطور که طبق معمول نگاه مغرورش رو روی همه می‌چرخوند تا همه چیز رو از نظر بگذرونه، لبخند موقت و ساختگی مهمون ل*ب‌های سرخی کرد که امروز بیشتر از همیشه جلوه‌گرش کرده بود و سوار بر اسبی که پشت سر مرکب آنا قرار داشت به راه افتادن. آفتاب ملایم و دلنوازی به آرومی سر از پشت کوه‌ها بالا می‌آورد و سعی می‌کرد نورش رو از بین درختایی که بی‌برگ و بار شدن بگذرونه. اما این روزها هیچ زورش نمی‌رسید تا گرمایی ببخشه. درخت‌های سر به فلک کشیده کم سن و کهن سال از دو طرف احاطه‌شون کرده و مسیر رو بهتر نشونشون می‌دادن.
حاکم و شاهزاده شونه‌ به شونه هم، جلوتر از همه حرکت می‌کردن و حرف می‌زدن. پیتر با چهره‌ای ناراحت به همراه دایه‌اش به اسبی سوار شده بودن و هر چی جلوتر می‌رفتن به نظر می‌رسید تحمل آنا برای سکوت کردن داره تموم می‌شه. سرانجام سرعت اسبش رو کم کرد و هم‌‌تراز سلنا قرار گرفت. سرش رو کمی به طرفش مایل کرد. صداش رو پایین نگه‌داشت و با لحن طعنه‌آمیزی گفت:
- می‌دونی که حاکم هنوز از بچه‌ی تو خبری نداره؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]


سلنا بدون کوچک‌ترین واکنشی همچنان با همون لبخند خونسرد به اطراف نگاه می‌کرد. آنا برای اطمینان سرش رو کامل چرخوند تا مطمئن بشه حرفش رو شنیده و وقتی چهره‌اش رو دید با حرص ل*ب‌هاش رو بهم فشرد و سعی کرد نشون نده ولی موفق نبود. خونسردی و اطمینانش رو به هیچ صورتی هضم نمی‌کرد و انتظار داشت مثل خودش عصبی بشه و حرص بخوره.
- واقعاً فکر می‌کنی قراره ملکه بشی؟! اون هم وقتی من این‌جام؟
حتی لحظه‌ای چشمش رو به سمت آنا نکشید و در همون حال با آرامش گفت:
- من قراره فرزندی از خون سلطنتی به دنیا بیارم، اما کسی نمی‌تونه مطمئن باشه که قراره در مورد تو هم صدق کنه!
این حرف رو که شنید کنترل خودش رو از دست داد و از لای دندون گفت:
- مواظب حرف زدنت باش!
سلنا با لحن قبلی ادامه داد:
- فرزندم قراره به حرفم گوش کنه، ولیعهد که اساساً طرفدارمه، پیتر شبا بدون داستان‌های من خوابش نمی‌بره، حاکم که دیگه یه پیرمرد فرتوته و کسی از آینده خبر نداره، تو چی فکر می‌کنی؟...اما می‌دونی چیه؟ پشیمون شدم؛ تو رو نمی‌اندازم بیرون، می‌خوام پیش چشمم باشی!
در آخر نگاه پیروزی به سمتش روونه کرد که خونش رو به جوش آورد و دهنش رو برای حرف‌های بعدی بست. آنا تنها به خنده‌ای عصبی اکتفا کرد و دوباره جلو افتاد و از لای دندون زمزمه کرد:
- خواهیم دید.
دیدن شمایل درخت‌هایی که آشنا بود و می‌دونست به ویکتوریا تعلق داره، دلش رو به لرزه انداخت، اما اجازه نداد تاثیری روی صورتش بذاره. سعی داشت خودش رو از درون هم آروم کنه. خاطراتش یکی پس از دیگری توی ذهنش تداعی می‌شدن و کار رو سخت‌تر می‌کردن. به خصوص لحظه‌ای که اون رو با فردریک به عنوان یه مال فروخته شده توی یک اتاق تنها گذاشت. اون لحظه براش به رنگی سرخ و سیاه خاموش و روشن می‌شد. خود ساده لوحش از درون جیغ می‌کشید و توی اون لحظه غرق می‌شد و ناگهان تمام زشتی‌هایی که از ویلیام نمی‌دید براش پدیدار می‌شدن و نزدیک بود چشم‌هاش رو از اشک پر کنن.
تلاش کرد خودش رو به لحظه‌ی حال بیاره، جایی که مردم پایتخت ویکتوریا اون رو نه اسیر دست سربازهایی که می‌خواستن از شهر بیرونش بندازن تا دیگه برنگرده، بلکه سوار بر اسبی می‌دیدن که مجبور بودن بهش ادای احترام کنن!
وقتی مردم توی گِل خیس حاصل از بارش های چند روز اخیر به خط ایستاده بودن و ازشون استقبال می‌کردن، اون از بالا با رضایتمندی از نظر می‌گذروندشون. همه نمی‌دونستن کیه ولی کسایی که خبر داشتن سر در گوش هم می‌بردن و آهسته تعریف می‌کردن و همون موقع تصمیم می‌گرفتن احترام گذاشتن بهش رو متوقف کنن. صداها زیاد بود اما به هر حال می‌تونست بشنوه. می‌شنید که تعریف می‌کردن واسه چه کاری فروخته شده و نقشش بین اون‌ها چیه. سلنا افسار اسبش رو توی دستش می‌فشرد و سعی می‌کرد ظاهرش رو حفظ کنه. قرار بود یه روز همشون پشیمون بشن و اوه چه التماس‌هایی که نمی‌کردن تا بخشیده بشن!
همین روال ادامه داشت تا این‌که یک دفعه چشمش به استرلینگ افتاد که با تعجب نگاهش می‌کرد. دیگه حفظ ظاهر براش به کاری محال تبدیل شده بود. نتونست چشم ازش برداره و تا زمانی که اسبش از کنارش گذشت بهش خیره موند. خیلی جلوی خودش رو گرفت تا پایین نپره و به آغوشش نکشه و ازش نپرسه چی شده؟ توی پایتخت چی‌کار می‌کنه؟ سعی کرد طرف خوب قضیه رو برای خودش باز کنه؛ این که چون بازگشتش طولانی شده به شهر اومده تا سر و گوشی آب بده نه اینکه اتفاقی واسه کالین افتاده و استرلینگ می‌خواسته یه جوری این خبر رو بهش برسونه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
کد:
[THANKS]


سرش رو پایین انداخت تا کسی پریشونی‌ش رو نبینه. نفس تند شده‌اش رو به سختی آروم کرد. اومدن استرلینگ هر دلیل دیگه‌ای می‌تونست داشته باشه. هر چقدرم بتونن خود کفا باشن و پا به شهر نذارن بازم گاهی مجبور می‌شدن بعضی نیازهاشون رو از این‌جا تأمین کنن، مثل نیاز به یه پزشک یا درمانگر!
دلش در هم پیچید و بی‌طاقت نگاهی به پشت سرش انداخت و استرلینگ رو دید که عقب‌گرد کرد، کلاه قهوه‌ای شنلش رو سرش کشید و دور شد. دوباره به رو به رو برگشت و توجه آنا رو به خودش دید. برای طبیعی جلوه دادن قضیه لبخند ساختگی زد تا شکش رو برانگیخته نکنه. اما می‌دونست که قطعاً مشکوک شده و حالا که ازش چنین آتوی بزرگی داشت به هیچ عنوان بی‌خیال کوچک‌ترین شبهه نسبت به سلنا نمی‌شد اما اون لحظه ذهن سلنا درگیرتر از چیزی بود که بخواد در نظرش بگیره و یادش بمونه. فقط یه چیز توی سرش می‌چرخید؛ کالین.
وقتی به خودش اومد مرد خدمتکاری رو دید که با احترام دستش رو جلو آورده تا برای پیاده شدن کمکش کنه. وقتی تعللش رو دید به آرومی صداش زد.
- بانو، اجازه می‌دید کمکتون کنم؟
تازه انگار به جهان واقعیش برگشت و فضای قصر ویکتوریا رو شناخت و از همه مهم‌تر، خانواده سلطنتی که برای استقبال اومده بودن. اصلاً نفهمید کی رسیدن. دستش رو توی دست خدمتکار گذاشت و از اسب پایین اومد. کلاه شنل پشمی‌اش رو از سرش انداخت. چهره خونسردش رو به خودش گرفت و جلو رفت. ویلیام و فردریک صمیمانه با هم حرف می‌زدن. استفانی با خوشحالی به برادرش خوش‌آمد می‌گفت و پیتر رو تحویل می‌گرفت. تنها کسی که خیره نگاهش می‌کرد ملکه بود. چهره کبود لکسی انگیزه بیشتری به پاهاش می‌داد تا جلو بره و بهش سلام کنه. این زن مستحق مرگ دردناکی بود. مقابلش ایستاد و بعد از نگاهی به دستاش که حالا هر دوشون با دستکش‌های چرمی پوشونده شده بودن طعنه‌آمیز تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- زمان زیادی گذشته ملکه‌ی بزرگ، امیدوار بودم حالتون رو به بهبود باشه اما... .
یک تای ابروش رو بالا فرستاد و سکوت کرد. طبق رسوم باید دستش رو جلو می‌آورد تا سلنا بهش ب*وسه بزنه ولی از اون‌جایی که انتظار یه حرکت غیر منتظره رو ازش داشت رسم رو انجام نداد. نمی‌خواست یهو دستکشش رو بیرون بیاره و همه ببینن. فقط گفت:
- همیشه می‌دونستم بااستعدادی، آوازه‌ی شاهکارهات توی دربار هانه به گوشم رسیده.
کمی نزدیک‌تر رفت. لبخند کجی زد و به آرومی گفت:
- قراره از این به بعد هم درموردم زیاد بشنوین!
دوباره عقب کشید و نگاه خبیثش رو از صورت جدی و بی‌حس ملکه به سمت فردریک فرستاد که با تحسین بهش چشم دوخته بود و در آخر نیم‌نگاه گذرا و کوتاهی نسیب ویلیامِ همیشه با شکوه کرد. به هر حال صدای قلب و ضربان تندش رو می‌شنید. حتی صدای فرو دادن آب دهانش رو. ولی دیگه براش اهمیتی نداشت آیا هیجان‌زده شده، خوش‌حال یا مشتاق شده یا نه؟
در آخر حاکم رو دید که دست‌هاش رو پشت سرش قفل کرده و از نگاهش مشخص بود حرفی که به ملکه زده رو شنیده. شاید حالا که فهمیده بود کسیه که ولیعهد هانه حاضره بخاطرش هزینه زیادی بکنه به این می‌اندیشید که احتمالاً استفاده‌های بیشتری براش خواهد داشت. ویکتوریا خیلی به هانه وابسته بود و قطعاً از هیچ فرصتی برای منفعت بردن از اون حکومت نمی‌گذشت. واضح بود که جنگشون با پیروزی به اتمام رسیده و قسمتی از این پیروزی بخاطر وجود سربازها و آذوقه‌هایی بود که از هانه بابت تقدیم کردن سلنا به شاهزاده فردریک دریافت کردن.
سر میز بزرگ و مجلل شام، بیشتر از همیشه با فردریک گرم می‌گرفت و احساس می‌کرد به طور واضحی نقطه توجه اکثر حاضران اونجاست و کسی که بیشتر از همه حرص می‌خورد آنا بود. ویلیام خیلی آهسته غذا می‌خورد و این عصبانیتش رو نشون می‌داد. هیچ‌کدوم این‌ها براش اهمیت نداشت. علارغم ظاهری که حفظ می‌کرد داشت نقشه می‌کشید چطور از قصر بره بیرون تا سری به استرلینگ بزنه. می‌دونست کجا می‌تونه پیداش کنه. قبلاً بهش گفته بود که اگر اتفاقی افتاد می‌تونن همدیگه رو پشت همون مسافرخونه‌ای که با هم آشنا شده بودن پیدا کنن. اطمینان نداشت هر وقت بره همون‌جا ببیندش اما باید شانسش رو امتحان می‌کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

خیلی از شب گذشته بود. ‌قصر توی سکوت به سر می‌برد. لباسی که آدمای عادی هم می‌پوشیدن به تن کرد و با پرداخت کمی رشوه به کسایی که باید دهنشون رو راجع به بیرون رفتنش بسته نگه‌می‌داشتن از قصر خارج شد. دلش آشوب بود و به دلیل حضور استرلینگ توی پایتخت فکر می‌کرد.
شهر رو تاریکی و خاموشی فرا گرفته بود. بازار پر سر و صدای پایتخت از جمعیت تهی شده و همه در خواب به سر می‌بردن به جز آدمای مسافر، توی مسافرخونه شهر. دستمالی که دور دهنش بسته بود رو بالاتر نشوند و کلاه ضخیم و سیاه شنل ساداه‌اش رو جلوتر کشید و وارد مسافر خونه شد. مردم دسته دسته دور میزها جمع شده و با صدای بلند می‌خندیدن و می‌نوشیدن. نور زرد فانوس‌ها و شومینه، داخل رو روشن و گرم کرده بود. سرش رو به اطراف گردوند تا اثری ازش پیدا کنه تا اینکه پشت میز پیشخوان دیدش. با چهره‌ی خودش، همون صورت کشیده و ریش خرمایی و موی بلند و جو گندمی‌ش. سخت توی فکر فرو رفته و در حالی که لیوان چوبی نو*شی*دنی‌اش رو بین انگشتای دستش می‌غلتوند به نقطه‌ای خیره شده بود. کمی خیره‌اش موند تا بالاخره سنگینی نگاهش رو حس کرد و سرش رو برگردوند. با مکث و بلند شدنش از روی صندلی پایه بلند، مطمئن شد اون رو شناخته. دوباره از مسافر خونه بیرون رفت. ساختمون چوبی‌اش رو دور زد و پشتش ایستاد. داشت اطرافش رو برای حضور بیگانه‌ها بررسی می‌کرد که دست قدرتمند استرلینگ به سمت خودش چرخوندش. با تعجب کمی نگاهش کرد و بعد دستمال سیاه رو از صورت سلنا پایین کشید. سلنا بدون هیچ تعجب و حرف و سؤالی با صدای کنترل شده‌ای پرسید:
- تو این‌جا چی می‌خوای؟! همه حالشون خوبه؟
استرلینگ بااین‌که انتظار احساسات بیشتری ازش داشت خودش دست به کار شد و محکم بغلش کرد و دم گوشش گفت:
- باورم نمی‌شه بالاخره دیدمت. تو کجا بودی؟! هیچ جوره نمی‌تونستم پیدات کنم.
این جوابی نبود که بهش نیاز داشت. شونه‌های استرلینگ رو گرفت و به آرومی از خودش جدا کرد و با تاکید پرسید:
- اون حالش خوبه؟
- آره آره سلنا همه حالشون خوبه. این تویی که هفته‌ها و ماه‌هاست رفتی و نمی‌شه پیدات کرد. فکر کردم اتفاقی برات افتاده. تو رفته بودی تا با دختر خونواده پالسون برگردی و حالا با کاروان سلطنتی هانه به ویکتوریا برگشتی؟! چه اتفاقی افتاده...؟
جملات پر از نگرانی‌اش رو برید و با لحنی عادی گفت:
- ملکه لکسی رو کشته!
استرلینگ چند لحظه با دهن باز برای درک جمله‌اش مکث کرد و به اون اجازه داد ادامه بده.
- نباید به پدر و خواهراش بگی چون ممکنه واکنش خوبی نداشته باشن. فقط بهشون بگو گرفتار شدن و نمی‌تونن از قصر خارج بشن. خودم همه چیز رو درست می‌کنم و بعدش همتون رو به شهر برمی‌گردونم؛ وقتی که مطمئن باشم ان‌قدر قدرت دارم تا بتونم از همه شماها مراقبت کنم بدون این‌که آسیب ببینین.
هر جمله‌ای که می‌گفت بیشتر گیجش می‌کرد.
- چه...چه قدرتی؟! چه محافظتی؟! تو داری توی هانه چی‌کار می‌کنی؟ آخه چطور می‌تونم بهشون نگم دختر و خواهرشون مرده؟!
سلنا لبخند نصفه و نیمه اما واقعی زد و دستی به بازوی استرلینگ گذاشت.
- بهم اعتماد کن. همه چیز درست می‌شه. درستش می‌کنم...نمی‌تونم زیاد پیشت بمونم. اما بعداً می‌بینمت.
خواست بره که مچ باریکش رو گرفت و متوقفش کرد. فهمید که یه چیزی توی نگاه سلنا عوض شده. درواقع خیلی چیزها عوض شده بود، هر بار که سلنا رو می‌دید از دفعه‌ی پیش، بی‌حس‌تر و غریب‌تر می‌شد. حس غریبی که نشون می‌داد شرایط خوبی رو نمی‌گذرونه. برای همین گفت:
- بیا برگردیم و به خوشبختیمون ادامه بدیم. برنگرد اون‌جا. برنگرد به جایی که داری توش عذاب می‌بینی. ما یه خونواده‌ایم، با هم خوش‌حالیم، دلمون برای هم تنگ می‌شه، به هم اهمیت می‌دیم. چرا فکر می‌کنی کافی نیست؟ چرا توی ذهنت جایی برای فکر کردن به این خوش‌حالی که انتظارت رو می‌کشه و فقط تو رو کم داره نیست؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



قدمی جلو رفت و به نرمی سر هر دو شونه‌اش رو گرفت. خیره به برق نگاهی که مانع بروز یافتنش می‌شد ادامه داد:
- من نمی‌خوام اون سلنایی که می‌شناختم رو توی این چشم‌ها گم کنم. برگرد. کالین بهت نیاز داره. بیشتر از هر کسی باید تو رو کنار خودش داشته باشه. ما نمی‌تونیم جای تو رو پر کنیم.
نگاه عمیقی به چشم‌های استرلینگ دوخت و مکثی طولانی کرد؛ انقدر که چند لحظه با خودش اندیشید شاید داره راضی میشه. می‌دونست دلش همین رو می‌خواد و داره با خواسته درونش مقابله می‌کنه. دهن باز کرد تا به اصرارش ادامه بده ولی خودش به حرف اومد.
- این بار دیگه نمی‌ذارم  زهرشون رو بهم بریزن و بعدش به زندگی عادی‌شون ادامه ب*دن و ایمان داشته باشن کارشون درسته! می‌‌خوام جوری تاوانش رو ازشون بگیرم که با خودشون فکر کنن آخه به کدوم گناه مجازات می‌شن؟!...اونا حتی یادشون نمیاد و منم می‌خوام لحظه جون دادنشون فکر کنن داره بهشون ظلم میشه و بیشتر درد بکشن.
بعد از این حرف لبخند تلخی زد، عقب گرد کرد و راهش رو کشید و توی تاریکی شب گم شد‌. این جمله‌ها و کلمات شاید هرگز خونده نشن اما اگر می‌خونی، این داستان رو تعریف نمی‌کنم تا دلسوزی کنی، نمی‌خوام سلنا رو از خطاهاش تبرعه کنم، نمی‌خوام اون رو آدم خوبه‌ای جلوه بدم که مظلوم واقع شده. فقط می‌خوام بنویسم تا نشون بدم چه چیزهایی از یک نفر هیولا می‌سازه و نحس و شومش می‌کنه. این یه چرخه‌ی تموم نشدنی و کثیفه؛ تا وقتی یکی تصمیم نگیره خون رو با خون و ظلم رو با ظلم جواب نده این چرخه تموم نمیشه. هیولاها ساخته می‌شن، بدتر و تاریک‌تر می‌شن، کینه ورزتر می‌شن و دیگه نمی‌شه جلوشون رو گرفت. فقط می‌تونی ویرانی‌هایی که به بار میارن رو به تماشا بشینی و گاهی زیر اون ویرانی‌ها خرد بشی و توی همون چرخه بیفتی!
به ن*زد*یک*ی درب کوچیک پشتی ساختمون اصلی قصر که رسید کلاه شنل و پارچه‌ی روی صورتش رو انداخت. صدای جیرجیرک‌ها و بعضاً جغدها انقدری بود که امید داشت کسی متوجه عبورش نشه. هیچ سربازی هم سر پست نبود. انقدری قصر ویکتوریا رو می‌شناخت تا بدونه کجاها نگهبان نداره، نگهبان‌های کدوم قسمت تروا و کدوم قسمت انسانه و تا چه محدوده‌ای از صدا رو تشخیص می‌دن.
همونطور که قدم‌های بلند و حتی‌الامکان بی‌صدا برمی‌داشت تا از اون در وارد بشه، دستمال پارچه‌ای سیاه رو از دور گ*ردنش باز می‌کرد که یک دفعه دستی بازوش رو کشید و کمرش رو به زاویه‌ی دیوار سرد و سنگی کوبید و قبل از اینکه به خودش بیاد گرفتار شد. به محض استشمام عصاره‌ی معطر و کمیابی که می‌دونست کسی به جز اون استفاده نمی‌کنه، پاشنه‌ی دستاش رو روی شونه‌هاش کوبید و محکم هلش داد تا ازش جدا بشه. از شدت خشم چشماش سوخت و از ترس اینکه بدرخشه و اون ببینه، صورتش رو با دستاش پوشوند و سرش رو پایین گرفت. پر از خشم و نفرت تشر زد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
ویلیام قدمی که به عقب هل خورده بود رو برگشت و با لرزش نامحسوسی توی صداش پرسید:
- چی شد؟...حالت خوبه؟
به سختی تلاش می‌کرد خودش رو آروم کنه تا سوزش چشمش از بین بره. اما وقتی دستی که دور مچش می‌پیچید تا دستاش رو از صورتش پایین بیاره حس کرد، سریع عقب کشید و سرش رو بالا گرفت. با همون عصبانیت ولی کنترل شده‌تر گفت:
- خوب نیستم. متأسفانه حالت تهوع بدی گرفتم.
ویلیام بار دیگه برای نزدیک شدن تلاش کرد و جلو اومد.
- سلنا...لطفاً!
لحن پر از خواهشش ریشخندی گوشه ل*بش نشوند. اون دوباره نزدیک و نگاهش رو در کمترین فاصله توی توی صورتش می‌گردوند. با صدایی که به زمزمه شباهت داشت گفت:
- خیلی دلتنگت شدم!
از حس حقارتی که وجودش رو فرا گرفت دستمال پارچه‌ای رو توی مشتش فشرد. چطور بعد از اتفاق‌هایی که افتاده بود چنین رفتاری داشت؟ انگار که می‌گفت درسته تو رو به یکی دیگه پیشکش کردم ولی خودمم هنوز می‌خوام ازت استفاده کنم!
- چی شد؟!...اوه، شاهزاده! از فروش من پشیمون شدی؟...اما متاسفانه فکر نکنم ولیعهد هانه بخواد من رو پس بفرسته!
ویلیام دست‌هاش رو و طرف صورت سلنا برد ولی اون خودش رو کمی پس کشید و با ابروهای بالا رفته بهش فهموند اجازه لمسش رو نداره و کوچکترین اهمیتی به مقام و منسبش نمی‌داد.
- من مجبور بودم! مجبور بودم مجبور بودم سلنا، تو باید درکم کنی تو باید... .
حرفش رو برید و گفت:
- اما وقتی داشتی من‌ رو تحویلش می‌دادی به نظر نمی‌رسید مجبور باشی. از سکوت و فرارت در برابر تعرضش این‌طور به نظر نمی‌رسید. از خونسردیت وقتی می‌گفتم می‌خوام از قصر برم اینطور به نظر نمی‌رسید.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

دستی که اجازه‌ی لمس پیدا نکرده بود با حرص مشت شد و توی هوا بالا و پایین رفت.
- اگر این‌کار رو نمی‌کردم پدرم تو رو می‌کشت و با هانه به مشکل برمی‌خوردیم. می‌خواستم بری تا در امان باشی. اما تو برگشتی. فردریک اصلاً با جواب منفی کنار نمیاد. من نمی‌خواستم تو بمیری! نمی‌تونستم مخالفت کنم نمی‌تونستم منافع ویکتوریا رو به خطر بندازم... .
میون جمله‌های بی سر و سامونی که انگار از ذهن آشفته‌اش بیرون می‌ریخت، تکیه از دیوار پشت سرش برداشت و کمی جلوتر رفت و دوباره وسط حرفش پرید.
- همین‌جاست که به اشتباه افتادی. همینجایی که فکر می‌کنی من همون آدم سابقم! دیگه برام مهم نیست که تو چه قصدی داشتی و چرا این کار رو کردی؟...اگر ان‌قدری قدرت نداری تا از کسی که می‌خوای، محافظت کنی و نگهش داری پس چه خوب که الان توی قصر هانه ساکن شدم. اون مثل تو باهام رفتار نمی‌کنه، قایمم نمی‌کنه، من رو توی اتاق نقاش‌ها نگه نمی‌داره و از این‌که مادر بچه‌اش باشم نمی‌ترسه!
- بچه؟!
سوالش پر از ناامیدی و نگرانی بود. انگار تمام انرژیش به پایان رسید. شونه‌هاش فرو افتادن و دستی که توی هوا مونده بود به آرومی سقوط کرد. اما سلنا سری تکون داد و گفت:
- درست شنیدین سرورم. دیگه گول رفتار احساساتی‌ت رو نمی‌خورم. تو خوب بلدی چجوری غافلگیرم کنی![/THANKS][THANKS]
 بی توجه به نگاه خیره‌ و متحیرش از مقابلش گذشت و قدمی برداشت. اما ویلیام زود به خودش اومد و دوباره برگردوندش و معترضانه به حرف اومد.
- جوری رفتار نکن انگار که یه پسر بازاری ساده جلوت وایساده! چرا سعی نمی‌کنی بفهمی؟ من اصلاً بزرگ‌ نشدم تا برای خودم زندگی کنم. نمی‌تونم طبق میل و خواسته خودم عمل کنم.
سلنا به خنده افتاد و طعنه آمیز گفت:
- حق با توئه، خانواده سلطنتی زندگی‌شون رو وقف مردم کردن! درسته، اشتباه من بود که به این موضوع توجه نکردم.
یه دستش رو روی قفسه س*ی*نه شاهزاده گذاشت سرش رو کنار گوشش برد و آروم‌تر اضافه کرد:
- من خیلی گستاخم سرورم شما می‌دونید!...ممکنه بهم بگین تا حالا چند نفر زیر دستای ملکه جون دادن؟...یا نه، شما اونا رو جزئی از مردم به حساب نمیارین؟ شما خانواده‌ی سلطنتی، دختر یه خانواده‌ رو برای خالی شدن انرژی ملکه، فقط برای اینکه کتک بخوره و زیر بار شلاق‌ها طاقت بیاره گروگان نگرفتین؟
سرش رو عقب کشید و به چهره مستاصل ویلیام نگاه کرد و بعد از لبخندی ساختگی از کنارش گذشت و وارد ساختمون قصر شد. نفس عمیقی کشید و با کلافگی سالن کوتاهی رو گذروند تا به ردیفی از پله رسید که به طبقه بالا راه داشت. به رفتار و حرفای ویلیام اهمیتی نمی‌داد. تنها چیزی که فکرش رو درگیر کرده بود این بود که مبادا از خروجش هم اطلاع داره! وگرنه دیگه فرقی نداشت که چه حرفایی زده و چه رفتاری داشته. دیگه مثل قبل ذهن خودش رو درگیر نمی‌کرد. ویلیام خوب نشونش داده بود عشق چه واقعه خوار و خفیفیه! چه بیماری کور کننده و زوال آوریه! چقدر زود تموم میشه و فروکش می‌کنه! چقدر تو رو پرتوقع می‌کنه و چقدر محتاجت می‌کنه!
به پله‌ی آخر که رسید برای چند لحظه برگشت تا پشت سرش رو ببینه. انتظار نداشت دنبالش اومده باشه. اون هیچوقت دنبال کسی نمی‌رفت اما واقعاً از بوی خوشی که همیشه ذوق‌زده‌اش می‌کرد حالش بهم خورده بود و شک داشت بخاطر بارداری‌اش باشه! با یک دست موهاش رو پشت گوشش فرستاد و چرخید تا راهش رو ادامه بده که با ضربه‌ای محکم تعادلش رو از دست داد و از پشت سر سقوط کرد. جیغ بلند و وحشت‌زده‌اش همه جا پیچید و با اولین ضربه‌ای که به کمرش وارد شد صدا توی گلوش خفه شد و صورت نفرت‌انگیز آنا از دیدش خارج شد. غلت خورد و هر چی دست و پا زد نتونست خودش رو به جایی بند کنه و لبه‌ی پله‌های سنگی انقدر به سر و صورتش خورد تا هوشیاری‌اش رو گرفت و بی‌حال روی زمین افتاد. بلافاصله صورت ویلیام بالای سرش ظاهر شد که انگار داد می‌زد اما صداش بین سوتی کش‌دار و بلند گم می‌شد و چهره‌ی نگرانش توی تاریکی.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا