کد:
[THANKS]***
شروع آموزشهای رزمی براش هیجانانگیز بود. هر ضربهای که یاد میگرفت، هر لگدی که میزد، هر انرژی که میسوزوند و هر مشتی که میکوبید، برای خودش نقشه میکشید چطوری میتونه صورت زیبای ویلیام رو با خاک یکسان کنه؟ فردریک از هیجان و انگیزهاش برای آموختن ل*ذت میبرد و سعی میکرد همه نکات رو بهش متذکر بشه. گاهی متعجب میشد از استعدادی که توی وجودش میدید. گاهی دستی به کمر میزد و با تحسین تماشاش میکرد، بدون اینکه خبر داشته باشه توی ذهنش چه چیزهایی میگذره و قادر به انجام چه کاریه!
سلنا با زانویی خمیده روی یک پا چرخید و برای هزارمین بار از ابتدای تمرین و آموزششون متوجه نگاه خیرهاش شد. ته نیزهی بلند چوبیاش رو به زمین گذاشت و در حالی که نفسهاش تند شده بود وایستاد. لبخند کجی زد و یقهی کلفت و پشمی لباس ضخیم و تیرهاش رو صاف کرد. پرسید:
- امروز ایرادی نمیگیری؟
شاهزاده شونهای بالا انداخت و با لبخند جواب داد:
- تو انقدر دقیق به حرفهام گوش میدی که هیچ نکتهای جا نمیفته، کاش همه مثل تو بودن!
با غرور همیشگی جلو رفت. بقیه شاید انگیزه و کینهی اون رو نداشتن.
مقابلش ایستاد و گفت:
- حالا که باز هم...عالی بودم...میخوام جایزهام رو طلب کنم!
فردریک دستش رو پیش برد و به خودش نزدیکترش کرد.
- اوه یعنی چی میخوای طلب کنی؟
به چشمهای مشتاق مرد مقابلش خیره شد و یه دستش رو بین موهاش لغزوند. شاهزاده برداشت دیگهای کرد و سرش رو آروم پیش میبرد که جوابش باعث شد وسط راه متوقف بشه.
- من رو سوار اژدهات کن!
توی همون فاصله به سلنا چشم دوخت تا جدیتش رو بفهمه. وقتی تغییری ندید گفت:
- به عنوان جایزه درخواست زیادیه.
سلنا سرش رو کج کرد و یک تای ابروش رو بالا کشید.
اگر دنبال دلایل قانعکنندهتری برای اضافه شدن هستی به نظرم خوبه که به عنوان مژدگانی این سواری رو ازت بخوام.
- مژدگانی بابت چی؟
- ما برای آموزش هنرهای رزمی توافقی کرده بودیم. به خاطر بیار ولیعهد.
فردریک چند لحظه به فکر فرو کرد و بعد مثل اینکه شوکی بهش وارد شده باشه، قدمی عقب کشید. خیلی طول نکشید تا اخمی بین ابروهاش بنشونه و بپرسه:
- سلنا تو جدی هستی؟!
دست شاهزاده رو گرفت و آروم روی شکمش گذاشت و کمی بعد گفت:
- یادم نمیاد هیچ زمانی از زندگیم آدم شوخ طبعی بوده باشم...حالا میتونم مژدگانی بگیرم؟
سعی کرد تا لبخندی بزنه که شبیه پوزخند نباشه. خیلی فکر کرده بود آیا بهش خبر بده یا از اون هم پنهان کنه؟ این قصر جای امنی بود؟ اگه کنترل شرایط از دستش در میرفت و ازش گرفته میشد چی؟ برای لحظهای پشیمون شد. نباید میگفت. لرزهای به نگاهش افتاد و آب دهنش رو فرو داد؛ اون قصر پر از دشمن بود.[/THANKS][THANKS]
فردریک نگاهش رو بالا کشید و وقتی حال منقلبش رو دید گفت:
- چی شده؟ حالت خوبه؟
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: