در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***

خورشید به وسط آسمون رسیده و زایمان هیدر تموم شده بود. حالا کاملاً بی‌حال روی تختِ پهن گوشه کلبه که قبلاً همگی با هم روش کنار سلنا به خواب می‌رفتن  نشسته و دختر تازه متولد شده‌ و سفیدموش رو در حالی که خوابیده بود در آ*غ*و*ش داشت و به همراه باقی اعضای خانواده‌اش مدتی بود که با بهت و حیرتِ شنیدن حقیقت به مقابلش خیره شده بود؛ یعنی خانواده سه نفره استرلینگ و سلنا و پسرش که جملگی در سکوت، در انتظار واکنشی، متقابلاً خیره به اون‌ها، روی کُنده‌های کوچیک و بزرگ دایره‌ای نشسته بودن.
حقیقت فاش شده از این قراره:《ما‌ها پترونی هستیم!》
شنیدنش برای شما عجیب نیست اما این خبر مثل این می‌موند که چندتا پژوهشگر بهتون بگن چند تا دایناسور وحشی و غول‌پیکر دیدن!
سلنا همچنان از دنیای فرزندش خارج نشده و داشت در سکوت و ل*ذت باهاش بازی می‌کرد. فقط گاهی نیم نگاهی به سمت پالسون‌ها می‌انداخت تا ببینه از شوک خارج شدن یا نه؟!
خیلی گذشت تا بالاخره استرلینگ تصمیم گرفت به حرف بیاد و همزمان با هیلی گفت:
- فکر کنم بهتره کلبه رو بزرگ‌تر کنیم... .
- چرا تصمیم گرفتی کسایی که نسلتون رو نابود کردن نجات بدی؟... .
دوباره چند لحظه سکوت شد و این بار دیمن خطاب به سلنا گفت:
- نکنه می‌خواین انتقام بگیرین؟ یا یه چیزی مثل این!
این سوال، لورا و استرلینگ رو متعجب کرد. سلنا همون‌طور که با انگشت شستش پیشونی نرم و گرم کالین رو نوازش می‌داد پوزخند صداداری زد و بدون این‌که سرش رو بالا بیاره پرسید:
- چرا بعد از این همه سال الان باید به فکر انتقام بیفتیم؟
هیدر هنوز حال حرف زدن نداشت ولی انگار دیمن حرف‌های دل اون رو هم به ز*ب*ون می‌آورد وقتی که با اعتماد به نفس و ابروهای بالا رفته جواب داد:
- چون قدرتش رو نداشتین!
تایرل به دامادش تشر زد:
- این چه مزخرفیه دیمن؟!
لورا با نگاهی عاقل اندر سفیه مخاطب قرارش داد:
- اونا خیلی قوی‌تر از ترواها هستن!
سلنا حرفش رو برید و با عصبانیتی توی صداش گفت:
- می‌تونه به خاطر این باشه که مثل تروا‌ها وحشی و خونخوار نبودیم؟
- وحشی و خونخوار؟!
برای جمله بعدیش از جا بلند شد و فقط سعی کرد صداش اون‌قدری بالا نره که کالین بترسه.
- می‌تونه بخاطر این باشه که حکومت می‌ترسید قدرت از چنگش در بره و سال‌ها یه خرافات مسخره رو بین مردم رواج داد و توی سرشون کرد و بهش پر و بال داد؛ تا باورشون بشه ما نحسیم، بد شگونیم و باعث بدبختی می‌شیم و اون‌ها هم دست به دست هم و موافق این تفکر احمقانه، از هر فرصتی برای ضربه زدن بهمون استفاده کردن؟ از هر فرصتی برای توهین و تحقیر استفاده کردین! لازمه یادتون بیارم با چندتا پترونی باردار کاری کردین بچه‌هاشون از بین بره تا جلوی زاد و ولدمون رو بگیرین؟ بدترین جاهای ویکتوریا لایق پترونی‌ها بود، سخت‌ترین قوانین براشون اجرا می‌شد و ما همه این‌ها رو تحمل می‌کردیم که فقط اجازه بدین زندگی کوفتیمون رو بکنیم... ولی شما اون رو هم تحمل نکردین و تصمیم گرفتین ما رو بکشین، بسوزونین...تیکه تیکه کنین!
استرلینگ هم بلند شد.
- آروم باش سلنا.
تایرل به دنبال استرلینگ برخاست و گفت:
- ما خیلی خسته‌ایم، اون هنوز نمی‌فهمه چی میگه؟ لطفاً ناراحت نشو.
سلنا دستی پشت کمر پسرش گذاشت و لحن آروم‌تری به کلماتش داد. از چهره‌ی دیمن مشخص بود از خشم توی حرف‌های سلنا کمی ترسیده ولی چون نمی‌خواست، حرفای خودش رو زمین بندازه سکوت و خیره موندن رو به جای پاسخ دادن انتخاب کرد. چطور می‌شد انتظار داشت موجود کریه و خبیثی که طی دهه‌ها توی ذهن ویکتوریا نشست کرده بود با یه دفاع چند جمله‌ای و معترضانه از بین بره و به فرشته‌ای بی بدیل تبدیل بشه؟
- اگر می‌خواین این‌جا بمونین هیچ‌وقت این بحث رو شروع نکنین!
سپس به سمت در پا تند کرد و از کلبه بیرون رفت. کالین با نارضایتی شروع به گریه کرد. چند قدم فاصله گرفت. خطر این افکار تهدید آمیز رو نمی‌تونست به جون بخره. هنوزم لکسی اسیر ملکه بود و اونا نمی‌تونستن خیلی هم از نژاد برتر مزخرفشون دفاع کنن اما وقتی اون هم می‌اومد و دستشون کاملاً باز می‌شد چی؟!
لکسی گفته بود خانواده روشن‌فکری داره. ولی این‌طور که بوش می‌اومد افکار پدرشون برای همشون مقبول نیفتاده. برای رفع مشکل باید با تایرل یه صحبت حسابی می‌کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



متأسفانه با هیدر و دیمن شروع خوبی نداشتن و حتی با حل شدن قضیه و کنار اومدنشون با پترونی‌ها بازم سلنا حس خوبی بهشون نداشت. پدرش هم خیلی تلاش کرد و باهاش صحبت کرد؛ اما اون به ظاهر می‌پذیرفت و بحث رو پایان می‌داد.
عملیات بزرگ‌تر کردن کلبه شروع شد و سی روز گذشت. ر*اب*طه‌ها تقویت شد و لورا اولین نفری بود که قدم‌های اولیه رو واسه پذیرش اون شش نفر برمی‌داشت. لورا واقعاً زن خوش‌قلب و مهربونی بود و حقش بود، به اون خوشبختی برسه. یک تنه تونست همه رو بهم وصل کنه و به تمثیلی مشابه خانواده برسونه. قدرتش برای جذب علاقه و احترام دیگران مثال زدنی بود. اولین نفر به دل سلنا نشست و اعتمادش رو خرید.
استرلینگ خوش شانس! گرچه اون حاضر بود لورا رو به جای تمام خدایان بپرسته! به نظرم برای به دست آوردن لیاقت داشتن زنی مثل لورا خوب تلاش می‌کرد. چه کسی بهتر از اون‌ها تا کالین رو بهشون بسپاره؟ اون‌هایی که به کنراد یاد می‌دادن پسرش، برادر کوچیکشه نه مثل برادرش! با وجود این‌که سال‌های اول زندگی کنراد زیر دست پدر واقعیش گذشته و خاطرات خوشی واسش به ارمغان نیاورده بود ولی استرلینگ انگار تمام حسای بدی که از پدرش واسش مونده بود از وجودش بیرون کشیده بود. هر جا که می‌خواست با کالین بره، کنراد برای کمک بهش داوطلب می‌شد؛ تا بتونه اوقاتش رو با برادرش بگذرونه.
یه روز آفتابی و گرم وقتی راهی روخونه شد تا با کالین برای قدم زدن بره، کُنراد طبق معمول جلو دوید و ازش خواست اجازه بده همراهشون بره. سلنا هم قبول کرد و با هم به سمت رودخونه رفتن. کمی که از کلبه دور شدن کنراد با بازیگوشی و لی‌لی کنان سکوت رو شکوند.
- قراره دوباره از پیشمون بری؟
سلنا در حالی که دسته‌ای از موهاش رو از مشت تپل کالین بیرون می‌کشید و به این فکر می‌کرد که اون هم مثل پدرش از مو خوشش میاد، لبخندی زد و گفت:
- دوست داری بمونم؟
قبل از جواب دادن به سمت شاخه‌ای که روی زمین افتاده بود دوید و برداشتش.
- آره. ازت خوشم میاد. تو با بقیه فرق داری.
سلنا با لحن شیطانی و شوخی گفت:
- هوم. منم از تعریفت خوشم اومد! اما یه قولی دادم که باید سرش بمونم.
کنراد چند قدم جلوتر چرخید و ایستاد.
- منم می‌تونم سر قولم وایسم. می‌خوای یه قول بهت بدم؟
موهای بلند و سیاهی که تا روی شونه‌هاش می‌اومد و صورت کشیده و گندمی‌اش رو قاب می‌گرفت؛ ان‌قدری دلنشینش می‌کرد که نتونی جلوی لبخندت رو بگیری.
- باشه. ولی حواست باشه چه قولی میدی چون این خیلی بده که نتونی سر قولت بمونی.
کنراد سری تکون داد و گفت:
- قول می‌دم که همیشه مراقب کالین باشم. هر اتفاقی بیفته اون برام از همه مهم‌تره.
سلنا دستی به صورت کوچیکش کشید.
- ممنونم.
با ضربه‌ای که توی چشمش کوبیده شد ناله‌ای سرداد و به کالین نگاه کرد.
- چی‌کار می‌کنی کالین؟!
سپس هر دو به خنده افتادن. آره! کنراد سر قولش موند. اون کالین رو به همه ترجیح داد. تا آخرین لحظه برادرش موند. ولی اون داستان انقدر غم‌انگیزه که نمی‌خوام شروعش کنم. در ضمن شما قراره داستان آدم بد‌ها رو بشنوید. اون نه؛ کنراد نه! حداقل فعلاً.
بعد از یه گشت و گذار سه نفری و یه شکار هیجان‌انگیز، با دستای پر به کلبه نیمه کاره برگشتن و به همراه لورا و هیلی برای درست کردن غذا دست به کار شدن. تمام مدت کنراد داشت با آب و تاب از جوری که سلنا شکار کرده بود تعریف می‌کرد. یه جوری که انگار قبلاً هیچ‌کس رو ندیده بود بهتر از اون شکار کنه یا شایدم با مادر خودش مقایسه‌اش می‌کرد؛  چون لورا شکار کردن نمی‌دونست و در مواقع لزوم ترجیح می‌داد ریشه گیاهان رو دربیاره. سلنا با خوشحالی و رضایت از تعریف‌های اون، آتیش شومینه رو روشن می‌کرد. کنراد با هیجان و اشتیاق، مادرش رو رها کرد و کنار سلنا زانو زد:
- باید بهم یاد بدی اون کارها رو بکنم من می‌خوام یاد بگیرم. قول می‌دم زود یاد بگیرم. اگر بتونم مثل تو خرگوش‌ها رو شکار کنم حتی بابا هم نمی‌تونه حریفم بشه. با یه حرکت شکستش می‌دم!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



هِیلی، لورا، سلنا و کنراد با صدای بلند به خنده افتادن. سلنا نیم‌نگاهی به سمتش انداخت و گفت:
- خیلی‌خب پسر شجاع بهت یاد میدم نگران نباش.[/THANKS][THANKS]
صدای جدی هیدر از پشت سرشون بلند شد و پرسید:
- کی می‌خوای لکسی رو از قصر بیرون بیاری؟
از شنیدن حرفش مکثی کرد و به آرومی چرخید. راستش خوشش نمی‌اومد که گذشته و اتفاقات قصر رو به یادش بیاره؛ اما بار سومی بود که توی اون یک ماه بهش گوشزد می‌کرد. نگاهی به نوزاد توی آغوشش انداخت. اسمش رو تِفنات گذاشته و بازم مثل مادر و پدر و پدربزرگش زال و سفید بود. چشم‌های قهوه‌ایش رو از هیدر به ارث برده و تنها رنگی بود که توی کل وجودش دیده می‌شد. موقع تبدیل هم به گرگ و جغد و مار سفید تبدیل می‌شدن و اصلاً به همین دلیل بهشون می‌گفتن پالسون‌ها؛ چون رنگ همشون پریده بود!
میون سکوت همه، از زمین بلند شد و جواب داد:
- چند روز دیگه میرم! همون‌طور که تو نگران خواهرت و دلتنگ اون هستی؛ منم بعد از مدت‌ها پسرم رو دیدم و واسم راحت نیست ان‌قدر زود رهاش کنم، خب؟ پس ان‌قدر این سؤال رو واسم تکرار نکن. چند روز دیگه راهی می‌شم. نگران نباش هیدر!
نگاه هیدر پر از سوال بود که می‌دونست از اول دلش می‌خواد جوابشون رو بدونه؛ این‌که پدر بچه‌ت کیه؟ کجاست؟ جریان چیه که تو می‌تونی راحت وارد قصر بشی و لکسی رو فراری بدی؟ اما رفتار و سپر سفت و سخت سلنا بهش اجازه نمی‌داد بپرسه. به علاوه که می‌دونست جواب درست و حسابی گیرش نمیاد.
***

صبح روز خداحافظی، کالینِ غرق خواب رو روی دست‌هاش ب*غ*ل گرفت و بین درخت‌ها سر توی گوشش برد و ان‌قدر راه رفت و باهاش حرف‌های عاشقانه زد؛ تا خورشید به میونه‌ی آسمون رسید. این بار از دفعه قبل جدایی واسش سخت‌تر بود و ان‌قدر غم‌انگیز به نظر می‌رسید؛ که لورا اشک ریزون بغلش گرفت و بهش امید داد. این دفعه قراره زودتر برگرده و خیلی زودتر می‌گذره.
ان‌قدر به چیزای مختلف فکر می‌کرد؛ که تا به خودش اومد؛ دید هوا تاریک شده و توی ویکتوریا داره از کنار مردم فانوس به دست رد میشه. وسط راه سربالایی که به قصر منتهی می‌شد؛ بالاخره بعد از چند ساعت راه رفتن ایستاد و به عظمت دیوار دور قصر خیره شد. بعد از چند لحظه دست توی گریبان برد و تخته‌ی سرخ دایره‌ شکلی بیرون کشید. با انگشت شست کنده‌کاری روش رو لمس کرد. این می‌تونست برای نگهبان‌های گر*دن کلفت پایین دروازه مجوز ورودش باشه؛ اما اونا سلنا رو می‌شناختن. اگر ویلیام ازشون خواسته بود، راهش ندن چی؟ اصلاً به چنین تحقیری می‌ارزید؟ ولی خب برای پا پس کشیدن دیر تصمیم می‌گرفت. نمی‌تونست دست خالی برگرده و به کسایی که واسه فرار، کاخ به اون بزرگی رو به آتیش کشیدن بگه، پشیمون شده!
آیا ویلیام با دیدنش بازم روی خوش نشون می‌داد؟ دلش براش تنگ شده؟ اصلاً فقط بخاطر لکسی برگشته؟
به مسیرش ادامه داد و بالا رفت. بالاخره معلوم می‌شد. حتی اگر می‌گفت گور بابای پالسون‌ها، نمی‌تونست قولی که به پسرش داده بود رو فراموش کنه. این قصر مال کالین بود! باید حقش رو می‌گرفت. اجازه نمی‌داد چند سال دیگه وقتی که استفانی بچه‌هاش رو به دنیا آورد، توی این قصر راه برن و خوش‌حال باشن در حالی که پسر خودش توی یه کلبه‌ی چوبی اون سر جنگل زندگی می‌کرد!
نگاه خیره نگهبان سمت راست کاملاً نشون می‌داد که چند قدم دیگه می‌خواد ازش بپرسه این‌جا چی می‌خوای؟ یا احتمالاً این جمله باشه:《شاهزاده دستور داده توی قصر راهت ندیم!》
خودش مکالمه رو آغاز کرد و چند قدم مونده به دروازه با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- هی جک! دلت برام تنگ نشده؟!
تخته‌ی گرد و قرمز رو به سمتش می‌برد تا نشونش بده که با جواب سریع و خشکش مواجه شد.
- ملکه دستور داده هر وقت اومدی مستقیم بفرستمت پیش خودش!
دستش روی هوا موند و گیج و حیرون خشکش زد. ملکه؟! چرا ملکه؟! از کجا انقدر مطمئن بود برمی‌گرده؟! نکنه لو رفته؟ نکنه لکسی نقشه‌شون رو لو داده؟ یعنی در این حدم می‌تونست احمق باشه؟! نکنه تریسا چیزی بو برده و صاف گذاشته کف دستش؟ چرا مستقیم باید می‌رفت پیشش؟ چه جهنمی انتظارش رو می‌کشید؟! نکنه این موقع شب بازم ملکه دیوونه شده؟
آب دهنش رو قورت داد و نشان نقاش‌ها رو پس کشید. مگه عقلش رو از دست داده بود که وارد قصر بشه؟ اون هم وقتی ملکه ان‌قدر مشکوک می‌زد؟! نه! حداقل امشب پاش رو اون‌جا نمی‌گذاشت.
جک که از تعللش تعجب کرده بود گفت:
- پس چرا ماتت برده؟ برو دیگه!
سلنا زیر ل*ب غرید:
- لعنت بهت!
سپس سریع عقب‌گرد کرد و پا به فرار گذاشت. همون موقع جک با صدای بم و کلفتش فریاد کشید:
- داری کدوم گوری می‌ری دیوونه؟ گفتم که ملکه می‌خواد ببیندت دیگه نمی‌تونی بری... هی!
بعد خطاب به کسی که اصلاً اهمیت نداشت گفت:
- این یه سرپیچیه! برو بگیرش باید تحویل ملکه بدیمش.
و در ادامه صدای پای دیگه‌ای پشت سرش بلند شد که به طرز عجیبی تند می‌دوید و سلنا با خودش شروع کرد به بد و بیراه گفتن به موقعیتش:
- گندش بزنن، گندش بزنن، گندش بزنن!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



سرازیری مسیر برگشت، برای بالا رفتن سرعتش کمک می‌کرد؛ اما به سرباز پشت سرش هم کمک می‌کرد. ان‌قدر خوب می‌دوید که انگار کارش دویدنه! هیچ تراکم جمعیتی توی شهر وجود نداشت تا بینشون پنهان بشه. به ناچار وارد کوچه پس کوچه‌های تاریکی شد که هیچ شناخت و آشنایی باهاشون نداشت. از پشت هر خونه‌ای که می‌پیچید منتظر بود به بن‌بست بخوره و صدای پای سرباز هم حسابی بهش استرس می‌داد. هیچ قصد نداشت بی‌خیال بشه. ان‌قدر به بن‌بست فکر کرد که بالاخره جلوش پدیدار شد! با نفس‌های تند شده و قلبی کوبنده کمی سُر خورد و توقف کرد. با استیصال و بیچارگی اطرافش رو نگاه کرد. چاره‌ای نداشت جز این‌که در یکی از دو خونه‌ی اطرافش رو بشکنه و از طرف دیگه وارد یه کوچه‌ی دیگه بشه. شایدم بهتر بود تسلیم بشه. اتفاقی بدتر از قبل که واسش نمیفته! وقت کمی واسه تصمیم‌گیری داشت. چیزی به رسیدن سرباز نمونده بود. نه! نمی‌خواست تجربه‌هایی که برای لکسی رخ داده بود رو بچشه. دل رو به دریا زد و به سمت یکی از خونه‌ها هجوم برد. یادآوری چشم‌های دیوونه‌ی ملکه واسه این کار مصممش کرد. اما همین ‌که اولین قدم رو واسه دویدن برداشت دستی بازوش رو محکم کشید و به خونه‌ای که برای حمله انتخاب نکرده بود کشید و در رو بست. قبل از این‌که سلنا به خودش بیاد دست دیگه‌ای جلوی دهنش رو گرفت تا ساکت بمونه.
خیره به چشم‌های دو رنگ و پیشونی عرق کرده‌ی پسر جوان مقابلش به صدای پشت در گوش سپرد؛ سرباز به بن‌بست رسید و ایستاد. همه جا ساکت شد و فقط صدای نفس‌هاشون بود. بعد از چند لحظه ناگهان ضربه‌ی محکمی به در کوبیده شد و شکوندش. سلنا و اون پسر غریبه هر دو عقب کشیدن. سرباز بعد از شکوندن در با چهره‌ی پیروزمندانه‌ای جلوشون ایستاد و خطاب به سلنا، در حالی که به سمتش قدم برمی‌داشت، با صورتی سرخ و متاثر از اون همه دویدن گفت:
- فکر کردی می‌تونی... ازم فرار کنی زنَک؟
بعد از این حرف به موهاش دست انداخت و کشید تا ببردش. صدای جیغ سلنا با حمله‌ی پسر غریبه همراه شد که یقه‌ی زره و شونه‌اش رو عقب کشید تا ازش جدا بشه و ولش کنه. اونم تعادلش رو از دست داد و زمین افتاد. پسر با خشم غرید و به سمتش حمله برد اما سرباز ماهر بود و مغلوبش کرد. بعد روی زانو نشست و گلوش رو فشار داد تا خفه بشه. سلنا موهای پریشونش رو از صورتش کنار زد و به موقعیت اونا نگاه کرد. حالا می‌تونست فرار کنه ولی اونی که داشت می‌مرد سرباز نبود! اگر پسره نمی‌تونست خودش رو نجات بده و دخل سرباز رو بیاره دوباره می‌افتاد دنبالش. چشم‌هاش رو اطراف کلبه چرخوند. کوزه‌ی سفالی آب رو گوشه خونه دید. بدون تعلل دوید و برداشتش. سنگینیش نشون می‌داد که تا نیمه پره. سر و تهش رو گرفت و بالا برد و محکم به سر سرباز کوبید و کلاه‌خودش رو انداخت. آب داخل کوزه از سر اون سرازیر شد و روی پسر جوان ریخت بعدم فلج شد و روی زمین افتاد.[/THANKS][THANKS]
 با نفس‌های تند خطاب به اونی که به سرفه افتاده بود پرسید:
- حالت خوبه؟
پسر سری تکون داد و سرفه کنان، همون‌طور که آب از موهای سیاه و لختش می‌چکید سر جاش نشست و نگاهی به سرباز انداخت. خون از سرش روی کف چوبی و کهنه‌ی خیس می‌چکید. سلنا گفت:
- هنوز زنده‌ست... ع*و*ضی!
پسر پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
نگاهش رو بالا کشید و ادامه داد:
- صدای قلبش رو می‌شنوی؟!... تو تروایی؟
سلنا با بی‌حوصلگی دستی به موهاش کشید تا مرتب‌ترش کنه.
- آره اما این الان مهم نیست. مهم اینه که اگر بمیره و کسی توی کلبه‌ی تو ببیندش، فکر می‌کنن کشتیش و به جرم اقدام علیه حکومت محکوم می‌شی.
در جوابش سری تکون داد و همون‌طور که بلند می‌شد با اضطراب خرده‌های کوزه‌ی شکسته رو از روی گر*دن و لباس سیاهش کنار می‌زد.
- می‌دونم... می‌دونم. باید ببریمش یه جایی و مخفی‌ش کنیم.
- جای خوبی سراغ داری؟
- آره یه جای خوب می‌شناسم.
به سمت در شکسته رفت تا نگاهی به بیرون بندازه. سلنا نفس عمیق و صدا‌داری کشید و به سرباز نزدیک شد. باریکه‌ی خونی که از سرش جاری بود روی الوار کف کلبه راه گرفته بود و صدای ناله‌ی خیلی ضعیفی به گوش می‌رسید. میل عجیبی داشت که پاش رو بالا ببره و جوری توی سرش بکوبه که مغزش رو پخش کنه، اما دلش نمی‌خواست تا وقتی مجبور نیست به کسی آسیب بزنه. پسر جوان بدو بدو برگشت و گفت:
- اطراف امنه! می‌تونیم ببریمش.
- مطمئنی؟ امکانش هست فقط همین یه نفر رو دنبالم نفرستاده باشن.
قبل از این‌که جواب سلنا رو بده خم شد تا سرباز رو کول کنه.
- هیچ‌کس این اطراف نیست. دنبالم بیا!
کلاه‌خود رو از روی زمین برداشت و پشت سر پسر روونه شد. براش عجیب بود که چرا این غریبه داره این‌جوری از جون و دل بهش کمک می‌کنه؟! به هیچ‌کسی نمی‌شد اعتماد کرد. حالا که دیگه درحال فرار نبود متوجه اطرافش شد. کوچه‌ای که ازش می‌گذشت ان‌قدر بی سر و صدا بود که انگار کسی توش زندگی نمی‌کنه.
 از محدوده‌ی خونه‌ها خارج شدن و به سمت تراکم درخت‌ها می‌رفتن. خیلی با اطمینان راه می‌رفت و دیگه خبری از نگرانی اولش نبود. حتی به اطرافش سرک نمی‌کشید.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



در حالی که پشت سرش با کمی فاصله راه می‌رفت پرسید:
- تو تنها زندگی می‌کنی؟
- مدتیه که آره!
- خانواده‌ای داری؟
برای پاسخ مکثی کرد. صدای پوزخند آرومش رو شنید.
- دارم!
- باهاشون زندگی نمی‌کنی؟
- اون‌ها توی یه سرزمین دیگه‌ان.
- چه مدته توی ویکتوریا هستی؟
- شاید فقط چند روز.
می‌خواست از بین حرف‌هاش چیز مشکوکی پیدا کنه و این چیزی بود که شکش رو برانگیخت.
- با اینکه چند روزه این‌جایی، مسیرت رو خوب می‌شناسی!
- چون این اطراف زیاد گشت می‌زنم.
قبل از این‌که اجازه بده سلنا سوال بعدیش رو با لحن مچ‌گیرانه‌اش بپرسه گفت:
- چرا سرباز‌ها دنبالتن؟
از این‌که موضوع رو به سمت خودش برگردوند کلافه شد کمی تعلل کرد و در آخر جواب داد:
- داستانش مفصله!
صدای ناله‌ی سرباز روی دوش پسر، حواسشون رو به خودش جلب کرد. سلنا هشدار داد:
- داره بیدار می‌شه!
سرباز رو روی کولش جا به جا کرد و گفت:
- دیگه رسیدیم.
قامت درخت‌ها دور تا دورشون رو گرفته بودن. چند قدم جلوتر چاله‌ی بزرگی رو دید که داشتن بهش نزدیک می‌شدن. سلنا همونجا ایستاد. دیگه داشت زیادی مشکوک می‌شد و بوی بدی از سمت چاله به مشام می‌رسید. ان‌قدر بد که انگار جنازه‌ای رو واسه چند روز اون تو انداختن. شاید باید دوباره پا به فرار می‌گذاشت. اصلاً چرا دنبالش اومد؟ این دیگه چه حماقتی بود؟!  پسر جلوتر رفت تا به گودال نزدیک‌تر بشه. یه دفعه ازش خنده‌ی سرمستانه‌ای به گوشش رسید و بعد لحن سرخوشی که گفت:
- امشب شب جشن منه!
مغزش فرمان می‌داد کلاه‌خود رو زمین بنداز و بدو! ولی پاهاش با کرختی روی زمین چسبیده بودن. سوت آرومی از انتهایی‌ترین ناحیه‌ی سرش شروع به نواختن کرد که یواش یواش اوج می‌گرفت. چشم‌هاش مسخ اون پسر شده و اختیار بدنش رو کاملاً از دست داده بود. پسره، سرباز رو از شونه‌هاش پایین گذاشت و دست‌هاش رو گرفت تا زمین نیفته. هنوز اون‌قدری به خودش نیومده بود که تعادل خودش رو حفظ کنه.
خنده‌ی سرخوش و کش‌دار دیگه‌ای سر داد و سرش رو چرخوند‌. هر دو چشمش برخلاف یکم قبل، رنگ‌های متفاوتش رو به دو تا گوی نورانی و کاملاً آبی و درخشان داده بود و با وجود خنده‌هاش، هیچ حس خوش‌حال کننده‌ای توی نگاهش دیده نمی‌شد، بلکه حجم زیادی از ناامیدی و دعوت به مرگ به سمتش می‌فرستاد و وادارش می‌کرد همون حس رو تجربه کنه. انگار که بهش تلقین می‌شد تو می‌خوای بمیری و من قراره آرزوت رو برآورده کنم!
پسر دوباره سرش رو به طرف سرباز برگردوند و به چشم‌هاش خیره شد. اون هم انگار نمی‌تونست تکون بخوره و مسخ دو تا گوی درخشانش شده بود. طولی نکشید تا دود سیاهی از دهن سرباز خارج شد و اون پسر به آهستگی بلعیدش. واضح بود که بعد از اون قراره بیاد سراغ خودش، اما حتی تمایل به فرار هم از ذهنش پرواز می‌کرد! کمی بعد اون دود سیاه تموم شد و بازوی سرباز رو رها کرد. سرباز هم مستقیم توی گودالی افتاد که داخلش رو نمی‌دید. پس درست حدس زد. اون گودال پر از جنازه بود!
پسر بعد از نگاه رضایت بخشی به پایین پاش، با لبخند کجی چرخید و به سمت سلنا قدم برداشت. هنوز هم چشم‌هاش روشن بود و به رنگ آبی روشنی می‌درخشید.
- حالا فهمیدی چرا مسیرم رو خوب می‌شناختم؟ دیگه تعدادشون داره زیاد می‌شه. نمی‌تونم بیشتر از این انجامش بدم. تمام خونه‌های مسیرمون رو تخلیه کردم... دیگه کسی نمونده!
وحشتی وصف نشدنی وجودش رو در بر گرفت. حتی نمی‌تونست حرکت کنه. حتی نمی‌تونست کلامی به ز*ب*ون بیاره! در حالی که درست مقابل یه موجود قاتل ایستاده بود.
پسر خم شد و سنگی از زمین برداشت. یعنی سر اون همه آدم همین بلا رو آورده بود؟! همه‌ی آدم‌های ساکن اون کوچه‌ها رو این‌طوری...کشته؟!
ضربان قلبش سر به فلک گذاشته، صدای سوت،  گیج کننده شده و حتی نمی‌تونست بپرسه تو دیگه چه جونوری هستی؟! در عوض خودش ادامه داد:
- از اون‌جا که سرباز‌ها دنبال توان... پس می‌تونم پول خوبی بابت تحویلت به چنگ بیارم، درسته؟ با این‌که نمی‌دونم چقدر می‌ارزی، اما حداقل می‌شه با پولت مدتی رو سر کرد و غذا برای خوردن خرید!
درست مقابلش ایستاد، شونه‌ای بالا کشید و خیلی معمولی اضافه کرد:
- به هر حال... اسم من ادوارده!
بعد اون سنگ رو محکم توی سرش کوبید و همه جا سیاه شد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]***

از صدای نفس‌های تیکه تیکه‌ای که رو به خفگی می‌گذاشت و با چاشنی ناله همراه بود به علاوه‌ی درد بدی که توی سرش می‌پیچید، لای پلکاش رو باز کرد. هنوز کاملاً هوشیار نشده بود اما خونی که از گوشه ل*ب لکسی جریان داشت کمی اون رو به خودش آورد. با گیجی بهش خیره شد. لکسی با صورتی غرق خون و خیس از عرق اخم غلیظی از درد کرد و دستش رو به سمتش برد. نمی‌دونست به معنی درخواست کمک بود یا هشدار فرار! زخم‌های پشت دستش جوری بود انگار که با ضربات کفشی چندین بار له شده! چشم‌هاش لبریز از انزجار، درد، بدبختی، غم و ناامیدی بود. قبل از اینکه دستش به سلنا برسه صدای فریاد دیوانه ملکه بلند شد و درحالی که تکرارش می‌کرد با سرعت نزدیک اومد. وحشیانه لکسی رو به پشت خوابوند، یه پاش رو بالا برد و با تمام توان به شکمش کوبید. سلنا سراسیمه بلند شد ایستاد و ضربات دیوانه‌وارش رو تماشا کرد. به نفس نفس افتاد. مطمئن بود لکسی قرار نیست طاقت بیاره. با وجود اینکه هنوزم یکم گیج می‌زد و سرش گیج می‌رفت داد زد:
- نکشش!
به سمتش دوید و دوباره داد کشید:
- نکشش!
وقتی به قفسه س*ی*نه‌اش کوبید و دورش کرد دقیقاً همون دلیل محکمی رو بهش داد که می‌خواست بخاطرش سلنا رو نابود کنه. ملکه از اون ضربه ناگهانی لغزید و چند قدم عقب رفت، بعد حیرت‌زده نگاهش کرد. به هیچ عنوان انتظار نداشت چنین حرکتی از کسی ببینه. پولک‌های براق و تیره‌ی بدنش از خشمی که وجودش رو فرا گرفت موجی برداشت و از نوک پا تا ریشه‌ی موهای سرش بالا رفت. چشم‌های سرخش وحشتناک بودن و به شدت تهدیدآمیز و بی‌رحم. سپس جیغ زد و حمله کرد. دوباره پا روی لکسی که تکون نمی‌خورد گذاشت، گلوی سلنا رو گرفت و هلش داد تا به دیوار سنگی و سرد خورد. سلنا همین که کمرش به دیوار رسید با خشم و نفرت دست‌هاش رو چنگ انداخت. دندون‌های تیزش رو به رخ ملکه کشید، ناخنای تیزش رو توی گوشت دستی که گلوش رو چسبیده بود فرو برد تا جداش کنه و از شدت عصبانیت برای این‌که بهش نشون بده ازش قوی‌تره چشماش سرخ شد و شروع به درخشیدن کرد. رگه‌های قرمز و د*اغ اطراف چشمش ریشه زد و پوستش رو شکاف داد.
نگاه وحشیِ ملکه بلافاصله رنگ انزجار گرفت و دیوانه‌وار جیغ کشید:
- آشغال منحوس!
همون لحظه در اون اتاق نکبتی باز شد و ویلیام سراسیمه داخل دوید. ملکه قبل از این‌که متوجه ورودش بشه سر سلنا رو جلو کشید و ان‌قدر محکم به دیوار کوبید تا دوباره بیهوش شد.
***

این بار خودش ناله‌ی آرومی سر داد. محیط اطرافش برخلاف دفعه قبل گرم و نرم بود و بوی خوشی به مشام می‌رسید. چشم‌هاش رو باز کرد. حریر آویزون از بالای سرش صح*نه‌ای قدیمی رو براش یادآور شد؛ همون زمانی که برای اولین بار داشت از نزدیک با شاهزاده‌ای آشنا می‌شد که نسبت بهش تنفر داشت؛ کسی که خیلی زود تونست احساساتش رو تغییر بده و حالا انگار باز هم... داشت تغییرش می‌داد.
اطراف رو از نظر گذروند. هیچ‌کس نبود. این اتاق رو می‌شناخت؛ یکی از اتاق‌های شاهزاده بود. بار اول هم همین‌جا چشم‌هاش رو باز کرد. آرنجش رو روی تخت گذاشت و آهسته بلند شد. دستی به سرش گرفت و آخرین صح*نه‌ای که قبل از بیهوشی دیده بود رو یادش اومد و ضربان قلبش سر به آسمون گذاشت. اطمینان داشت ملکه کاملاً موجودیتش رو فهمیده. حتی لحظه‌ی ورود شاهزاده، ممکن بود اونم به چشم دیده باشه!
با نگرانی و به شدت آشفته از تخت پایین اومد و روی پاش ایستاد. ضعف داشت و سرگیجه تعادلش رو بهم می‌زد. برای برداشتن قدم بعد کمی تعلل کرد. اگر همه فهمیده بودن پس اونجا چی‌کار می‌کرد؟! نباید می‌مرد؟! نباید حداقل با دستای زنجیر شده توی سیاه‌چال زندانی شده باشه؟!
همونطور که تمام اتاق داشت دور سرش می‌چرخید به سمت در رفت اما چند قدم مونده به دستگیره‌های طلایی در، شاهزاده وارد شد. سلنا به جای دستگیره‌ها، به بازوی اون چنگ انداخت. ویلیام محکم گرفتش و صدا زد:
- سلنا، تو چرا سر پایی؟!
سریع دستی زیر زانوهاش انداخت و روی دست بلندش کرد تا روی تخت بذاردش. وقتی دوباره روی تخت نشست، ترسیده عقب کشید و پرسید:
- من چرا این‌جام؟
ویلیام از پس کشیدنش متعجب شد ولی لبخند دلنشینی زد و دوباره دست‌هاش رو به طرف صورتش دراز کرد.
این اتاق برای تو خاطره انگیز نیست؟ می‌خواستم وقتی بیدار می‌شی جایی که ازش خوشت میاد چشم باز کنی.
صورتش رو قاب گرفت و ادامه داد:
- حالت بهتره؟... من واقعاً نمی‌دونستم به قصر اومدی. دیشب داشتم به کارهام رسیدگی می‌کردم که تریسا سراسیمه اومد و خبر داد حال ملکه بد شده و تو توی خطری!
این حرف‌های مزخرف چیه؟! اصلاً چه اهمیتی داشت که قبلش کجا بوده؟ چرا حرفی از مادرش نمی‌زد؟ چرا توبیخش نمی‌کرد؟ چرا با انزجار خنجری توی کمرش فرو نمی‌کرد؟ این یعنی ندیده بود؟ نفهمیده بود؟ این امکان نداشت! به طور حتم اولین حرفی که از مادرش شنیده همین بوده که سلنا یه پترونی آشغال نحسِ!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

آب دهنش رو قورت داد و با تردید پرسید:
- ملکه کجاست؟
انگشت ویلیام برای نوازش، مسیر زیر چشمش رو طی کرد و لبخند عمیق‌تری به صورتش نشوند.
نگرانش نباش. الان خیلی بهتره و داره استراحت می‌کنه. نمی‌دونم دیشب چش شده بود؟ تا به حال این‌طوری ندیده بودمش!
جرئت نداشت بپرسه چه حرف‌هایی زده؟ شاید چون توی اون حال بوده به حرف‌هاش اهمیتی ندادن. اما سؤال‌های زیادی برای پرسیدن وجود داشت.
- لکسی زنده‌ست؟
این بار دیگه لبخندی نزد و سکوت کرد. در عوض گوشه‌ی ل*ب سلنا بالا پرید و کمی بعد به لبخند ناامیدی تبدیل شد.
- اون مرده، مگه نه؟
نتونست جلوی خنده عصبی‌ش رو بگیره. به خنده افتاد و با صدای لرزونی تکرار کرد:
- اون مرده!...ملکه کشتش!
شاهزاده دست‌هاش رو از صورت سلنا برداشت و توضیح داد:
- وقتی اون‌جا رسیدم دیگه نفس نمی‌کشید، نمی‌تونستن نجاتش ب*دن... .
سلنا از جاش بلند شد و با اعتراض حرفش رو برید:
- شما اجازه دادین بکشدش! با این‌که می‌دونستین ممکنه بمیره اجازه دادین ان‌قدر شکنجه‌ا‌ش کنه تا کشته بشه!
ویلیام هم رو به روش ایستاد و گفت:
- ان‌قدر تکرارش نکن!
سلنا با لحن قبل ادامه داد:
- تو اصلاً قصد نداشتی جونش رو نجات بدی، فقط اومدی تا من رو از زیر دست‌های ملکه بیرون بکشی... از جون من چی می‌خوای؟ها؟! از من می‌خوای چه استفاده‌ای کنی؟
- من نمی‌خوام از تو استفاده‌ای کنم. می‌دونم چطور به نظر میاد اما من... دوست دارم سلنا!
سلنا ریشخندی زد.
- بعد از این‌که من رو تو دست‌های ولیعهد فردریک رها کردی و رفتی؟!...در واقع آره، به نظر عجیب میاد. بعد از این‌که ازم خواستی برم!
اشک توی چشم‌هاش جمع شد و اضافه کرد:
- من چرا عاشق توام؟!
شاهزاده به قصد در آ*غ*و*ش کشیدنش دست‌هاش رو بالا برد ولی اون قدمی عقب رفت و با نارضایتی صداش رو بالا برد و اشک از چشم‌هاش جاری شد:
- من چرا عاشق توام؟! تو هیچی جز فلاکت نیستی. نمی‌خوام اینجا بمونم. قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت من رو نمی‌بینی ویل!
قطره‌های براقی که ویلیام نتونست جلوش رو بگیره و از چشم‌هاش چکید تضاد عجیبی با عصبانیت آنی‌اش به وجود آورد. شونه‌هاش رو به چنگ گرفت و فشرد و گفت:
- می‌دونم که برای تو به درد نخورم، اما دیگه نمی‌ذارم بری. جای تو همون‌جاست که من می‌خوام!
اعتراف به این‌که بدرد نخوره براش سخت بود. اگر می‌‌خواین بدونین آیا روی قلب سلنا اثر داشت یا نه؟ باید بهتون جواب مثبت بدم. حتی علارغم ظنی که داشت و نمی‌دونست اون اشک‌ها و عصبانیت از بابت ناراحتی سلناست یا غرور بی‌انتهایی که می‌شکوند یا چیزی که اصلاً ازش اطلاع نداشت، بازم نتونست جلوی لرزیدن دلش رو بگیره!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

نفس نفس زنان سکوت کرد و به چشم‌های سرخ و خیس مقابلش خیره موند. ویلیام بعد از چند لحظه که از آرامش نسبیش مطمئن شد بالاخره در آ*غ*و*ش گرفتش و دستی به موهای آشفته‌اش کشید. پلکی به هم فشرد تا از هاله‌ی تار و لرزون خلاص بشه و سپس کنار گوشش گفت:
- من دوست دارم سلنا... هر اتفاقی هم که افتاده باور کن که مجبور بودم. من آزاد نیستم. من خوشبخت نیستم. من خوش‌حال نیستم. من یه زندانی‌ام که ظاهرش رو حفظ می‌کنه. اما مطمئنم که به تو چه احساسی دارم. یادت نره! باشه؟
- ویل!
مکث کوتاهی کرد و جواب داد:
- بله.
سلنا دستش رو دور شونه‌هاش حلقه‌ کرد و با صدایی لرزون و دردآلود گفت:
- چطور می‌تونم دوباره بهت اعتماد کنم؟ من حاضر بودم همه جوره باهات کنار بیام، به هیچ صورتی ازت دست نکشم. خودت این رو می‌دونی... اما تو من رو خرج اعتبارت کردی! چطور می‌شه با این کنار اومد؟ چطور می‌تونم؟
دست شاهزاده دوباره بین تار‌ طلایی موهاش لغزید و میون حرفش دوید:
- من رو ببخش سلنا...باشه؟...همه چیز درست می‌شه؛ درستش می‌کنم! فقط کافیه منتظر بمونی.
***

چند روز بعد رو توی آرامشی قبل از طوفان به سر برد. ضربه‌ای که به سرش خورده بود کاملاً خوب شده و دیگه دردی نداشت. هیچ خبری از ملکه نبود و ویلیام هیچ اشاره‌ای به موضوع خاصی نمی‌کرد. طوری رفتار می‌کرد انگار که واقعاً قراره همه چیز عالی باشه. بهش دستور استراحت مطلق داده بود و نمی‌گذاشت از اون اتاق بیرون بره. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهش سر می‌زد و تریسا رو به خدمتکار شخصیش تبدیل کرده بود. اگر چند وقت پیش این اتفاق‌ها می‌افتاد از خوش‌حالی روی ابرها پرواز می‌کرد و می‌پرید. اما حالا، با وجود تجربیاتی که از سر گذرونده بود، ته دلش به هیچ صورتی نمی‌تونست آرامش داشته باشه. همه چیز نمی‌تونست ان‌قدر خوب باشه!
همین جملات توی سرش می‌چرخید که دل از نسیم دلنشینی که اون وقت صبح از پنجره به صورتش می‌وزید کند و به سمت تخت ابریشمی و بزرگ و نقره‌ای رنگ برگشت.
خودش رو روی تخت رها کرد و به حریر سفید بالای سرش خیره شد. نفس صدا داری کشید و کالین به یادش اومد. لحظه‌ی اولی رو به یاد آورد که بعد از مدت زیادی دور بودن، بدون ممانعت و گریه به آغوشش اومد و غریبگی نکرد. لبخندی به ل*ب‌هاش نشست که بالاخره در باز شد. به امید دیدن شاهزاده سریع نیم‌خیز شد اما به جاش تریسا رو دید؛ تریسا با حالتی افتاده و ناراحت.
به آرومی و با نگرانی بلند شد و به طرفش رفت.
- چی شده؟
سکوتش رو که دید با نگرانی بیشتری گفت:
- چرا چیزی نمی‌گی؟ می‌تونم بیام بیرون؟ دیگه کاملاً خوب شدم.
ناراحتی تریسا ناگهان از بین رفت و به حالت پررو و حق به جانبش برگشت.
- چیزی نشده! شاهزاده دستور داده آماده‌ت کنم و ببرمت پیشش.
- آماده‌ام کنی؟! قراره مراسمی برگزار بشه؟
- اینا رو دیگه نمی‌دونم.
بدون اینکه نگاهی به چشم‌های پر از سوال سلنا بندازه دوباره در اتاق رو باز کرد و یه مرد و یه زن خدمتکار وارد شدن که وسایلی به همراه داشتن؛ شامل یه لباس سرخ و بلند. دلش می‌خواست دوباره بپرسه چه اتفاقی داره میفته و همه اینا برای چیه؟ ولی می‌دونست جوابی گیرش نمیاد. پس خودش رو به اون‌ها سپرد تا آماده‌اش کنن.
بعد از اتمام کار با گیجی خودش رو توی آینه برانداز کرد و با یه تصمیم ناگهانی تمام افکار بد رو از ذهنش کنار زد. باید می‌دید ویلیام چه نقشه‌ای برای غافلگیر کردنش داره؟ شاید قراره امروز کلی خوش بگذرونن! تصمیم گرفت بدبین نباشه. لبخند رضایتی زد و رو به تریسا چرخید که خیره نگاهش می‌کرد و گفت:
- می‌تونیم بریم.
تریسا بدون هیچ واکنشی راهی شد تا مسیر رو نشونش بده. سلنا هم سرش رو بالا گرفت و پشت سرش رفت. راهرو‌ها و سالن‌ها رو گذروندن و همین که به در اتاق مورد نظر نزدیک می‌شدن نگهبان‌های اطراف رو با لباس‌های متفاوت از باقی نگهابان‌ها و سربازای قصر دید که این راه‌هایی رو برای ورود نگرانی به دلش باز می‌کرد.
یکی از نگهبان‌ها که زن زمخت و گر*دن کلفتی بود وقتی جلوی در رسیدن با لحنی جدی اومدنشون رو خبر داد و صدای ویلیام از داخل دستور داد:
- وارد بشه!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

همون زن سرباز در رو باز کرد. درست مقابل صورت خوش‌تراش ویلیام که جلوی پنجره‌ی بزرگ داخل اتاق ایستاده بود و نور از پشت، کمی هیبتش رو تیره‌تر نشون می‌داد. بعد از مکثی، پلک محکمی زد و با لبخند و خوش‌رویی گفت:
- بیا داخل سلنا. حدس می‌زدم این رنگ و لباس ان‌قدر بهت بیاد.
سلنا کمی خیالش راحت شد و وارد شد. در حالی که در پشت سرش بسته می‌شد به سمتش قدم برداشت و گفت:
- دفعه قبل هم انتخابت عالی بود!
صدایی از پشت سرش گفت:
- این بار من انتخاب کردم.
با یادآوری صدای نفرت انگیزخاطراتش سریع چرخید و با فردریک مواجه شد. گیج و حیرون خشکش زد و حتی دلش نمی‌خواست به چیزای بد فکر کنه. اما افکار خوب، راهشون سد شده بود. این یه خوابه؟ این یه خوابه؟!
فردریک با نگاهی خریدارانه و تحسین‌برانگیز توی چند قدمی‌ش ایستاد.
- شبیه یه خدا شدی!
دیواره‌هایی توی دلش در حال فروپاشی بودن. صدای فروریختنشون رو توی سرش می‌شنید. فردریک با لحنی کاملاً راضی ادامه داد:
- اومدم با خودم ببرمت!
ضربه‌ی دیگه‌ای به دیواره‌های دلش وارد شد. آهسته چرخید تا ویلیام رو ببینه. دستی به کمربند چرم و سیاهش گرفته بود و حرفی نمی‌زد. در عوض، خودش با صدایی که توی گلوش شکسته می‌شد پرسید:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
قطره اشکی از کاسه‌ی پر چشم‌هاش چکید. از اون طرف فردریک دستش رو گرفت و گفت:
- تو دیگه مال اون نیستی... سلنا! امشب تو رو به جایی که تعلق داری می‌برم... .
دیگه داشت از شنیدن اسمش منزجر می‌شد. توی اون لحظه دلش نمی‌خواست سلنا باشه. ای کاش تریسا بود. ای کاش لکسی بود. ای کاش لورا بود. ای کاش حتی هیدِر بود.
فردریک دستی به چونه‌ی خیس از اشکش گرفت و سرش رو برگردوند.
- امشب با هم به هانه می‌ریم.
سرش رو عقب کشید و به زور خودش رو از دستش رها کرد. کمی سکندری خورد و در حالی که به نفس نفس افتاده بود با ناباوری زمزمه کرد:
- نه...نه...نه!
قطره‌های درشتی مستمر و پشت سر هم روی صورتش پایین می‌ریخت. سری تکون داد و رو به ویلیام گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!...تو نباید...نباید... .
ویلیام هیچ حرفی نمی‌زد و حال آشفته و نارضایتی‌ا‌ش هیچ اهمیتی برای فردریک نداشت. شاهزاده بین حیرت و اشک سلنا فقط با لحنی کاملاً عادی گفت:
- حرفای عالیجناب فردریک رو شنیدی. امشب به هانه می‌ری.
بعد سری برای فردریک تکون داد و به سمت در رفت. از دردی که توی قلبش حس کرد ناله‌ای کرد و کمی خم شد. اما نگاهش رو بالا کشید تا با چشم بدرقه‌اش کنه. پلی که احساساتش رو به قلبش متصل می‌کرد داشت توی دره‌ای عمیق و تاریک و مه گرفته سقوط می‌کرد. با هر قدم که به سمت در برمی‌داشت سنگ‌های بیشتری با سرعت بیشتری پایین می‌افتاد. بهش خیره موند و شاهد بود که حتی نگاهی پشت سرش ننداخت. در بزرگ و چوبی براش باز شد و بدون ذره‌ای شک و تعلل بیرون رفت و در هم دوباره بسته شد. تک خنده‌ی بی‌اراده‌ای برخلاف قطره‌های درشت روی صورتش زد. دستی روی قفسه س*ی*نه‌اش گذاشت و کمرش رو صاف کرد. درد قلبش آروم گرفت و اشکش بند اومد. خلا عجیبی وجودش رو فرا گرفت. مثل دفعه قبل که زیر دست‌های ولیعهد هانه تنهاش گذاشت. ولی کمی خالی‌تر! اون پل کاملاً خ*را*ب شد و جیغ کشان توی دره سقوط کرد. صدای جیغ رو به وضوح توی سرش می‌شنید. صورت نگرانش رو می‌دید که برای همیشه توی اون دره‌ی عمیق دفن می‌شد. خداحافظ سلنا!
هنوز نگاه از در نگرفته و لبخند کجش از صورتش نرفته بود که فردریک جلوش ایستاد. برای بار دوم دستش رو گرفت و گفت:
- ما شروع خوبی نداشتیم. اما می‌تونیم به خوبی ادامه‌اش بدیم. انقدر ناراحت نباش. تو برای من خیلی ارزشمندی. اون لایق وجود ارزشمندی مثل تو نیست. ولی می‌دونی من برای تو چی‌کار کردم؟!
سلنا بالاخره چشم از در برداشت و به آرومی و اکراه به فردریک دوخت و اون ادامه داد:
- ویکتوریا یه جنگ در پیش داره، من هم با حاکم معامله کردم که در ازای تو، هزار سرباز به این‌جا بفرستم و صد سوار آذوقه!...می‌بینی که ارزشت رو خواهم فهمید. قرار نیست توی قصر من بهت بد بگذره. نیاز نیست نگران باشی.
در جواب بعد از سکوتی نسبتاً طولانی با سردی گفت:
- می‌تونم چیزی درخواست کنم؟
- البته، البته!
- حالا که قراره شب به هانه بریم، ممکنه تا اون‌موقع تنها باشم؟
فردریک چونه‌‌اش را گرفت. نم اشک رو با انگشتش گرفت و گفت:
- مشکلی نیست.
اجزای صورتش رو از نظر گذروند در نهایت رضایت داد از اون‌جا بره.
ویلیام با دست‌های خودش سلنا رو به همون موجودی که می‌شناسید تبدیل کرد. با این‌که بهش یه فرصت داد. بارها و بارها فرصت داد تا به جای انتقام و نفرت، بین خودشون عشق و زندگی به جریان بندازه. تلاشش برای بخشیدن شاهزاده واضح بود، ولی اون بود که نمی‌خواست.
بازدم صداداری بیرون فرستاد و گفت:
- تو هیچ‌وقت کالین رو نمی‌بینی... ویل!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

فردریک برای زنی که در ازای سرباز و آذوقه خریده بود ارزش یادی قائل بود؛ همونطور که ادعاش رو داشت. اتاقی که براش در نظر گرفته شد خیلی فراتر از اتاقکی بود که ویلیام اون‌جا ساکنش کرد. بازم برخلاف ویلیام که آخر شب‌ها بهش سر می‌زد، فردریک از هر فرصتی برای دیدنش استفاده می‌کرد. برخلاف قصر ویکتوریا، اون‌جا قصد پنهان کردنش رو نداشت یا برای ولیعهد مهم نبود کسی متوجه ر*اب*طه‌اش بشه.
همه چیز تا روزی خوب پیش رفت که سلنا از یه سری چیزها ممانعت کرد. همین کافی بود تا اون روی خفته فردریک بیدار بشه و همه چیز تبدیل به جهنم بشه. چه فکری می‌کرد؟ از اولین لحظه هم قصد و نیت ولیعهد نسبت به سلنا معلوم و مشخص بود. اون فقط ان‌قدر از همسر همیشه بیمارش خسته و دلسرد شده بود که دلش می‌خواست تجربه‌های جدیدتری داشته باشه!
تنها دلیلی که با هر بار تعرض تصمیم خودش رو مبنی بر کشتن فردریک عوض می‌کرد، دیدن دوباره کالین و قولی بود که بهش داده بود.
روزها گذشت و گذشت و هر روز بدتر از روز قبل به سر برد. گاهی پشیمون می‌شد که خودش رو برای چندمین بار توی جریان کثیف زندگی شاهزاده انداخته و حالا کارش به این جا کشیده. اما پشیمونی کاری براش انجام نمی‌داد. همه چیز تغییر کرده بود. ویلیام مثل یکی از اموالش اون رو به فردریک فروخته بود! و این ک*ثافت‌ترین کاریه که ازش برمی‌اومد و کوتاهی نکرد!
نور صبحگاهی خورشید تازه بیرون اومده و با روشن کردن اتاق، نور مشعل‌ها رو کم‌رنگ می‌کرد. با دهنی خشک شده که طلب آب داشت، خودش رو از میون ملحفه‌ها بیرون کشید و سلانه سلانه به سمت کوزه‌ی آبی که روی سنگی کنده‌کاری شده گذاشته شده بود رفت و جامش رو پر کرد. همین که خواست ظرف آبش رو به ل*ب برسونه از درد دهنش،  چهره در هم کشید و جام رو عقب برد. دستی به فکش گذاشت و هم‌زمان با قطره‌‌ای که از چشمش فرو چکید به این فکر کرد که چرا باید مقاومت کنه تا این بلاها سرش بیاد؟ دیگه عفتی نمونده بود که ازش دفاع کنه! آیا اون، چیزی به جز یه دارایی گرون بها بود؟ به جز یه وسیله‌ی سرگرم کننده؟ چه کسی ارزش بیشتری بهش داده بود که بخواد برای نگه‌داشتنش بجنگه؟!
جرعه‌ای از آب نوشید و جامش رو کنار کوزه گذاشت. به طرف آینه‌ی باریک و بلندی که کنار پنجره قد علم کرده بود رفت و خودش رو دید؛ خودِ رقت‌انگیز و نزارش رو! رنگی که پریده بود، چشمی که اشک داشت، مویی که به هم گره خورده و صورتش رو قاب گرفته بود، لباس چروک و نامرتبی که تنش زار می‌زد و کوفتگی تیره رنگی که از سر شونه راستش تا گودی گ*ردنش پیش رفته بود.
نکته اول برای بد شدن؛ باور کنی که با خوب بودن و تلاش برای رسیدن به هدفت از راه درست و روشن بی‌فایده‌است!
لبخند دندون‌نما و ناراحت کننده‌ای به خودش زد و گفت:
- می‌خوای همین‌جوری ادامه بدی سلنا...؟
یک دفعه پلک محکمی زد و عصبی غرید:
- از اسمت متنفرم...!
با نفس بلندی، روی صورتش محکم دست کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. دوباره به سمت تخت رفت و نشست. موهاش رو به چنگ گرفت و سر در گریبانش فرو برد. باید یه جور دیگه ادامه می‌داد. باید یه بازی راه می‌انداخت؛ یه بازی با قوانین خودش!
چند لحظه بعد نفس عمیق دیگه‌ای از بینی کشید و سرش رو بالا گرفت. با چشم‌های بسته نفسش رو حبس کرد و ملحفه‌ها رو بین دست‌هاش فشرد. روزها بود که سلنای قبلی رو توی اون دره‌ی مه گرفته رها کرد تا سقوط کنه و بمیره. به اندازه کافی گیج اعمال شاهزاده ویلیام به سر کرده بود. به اندازه کافی مثل یه جسم ناچیز و پست زیر دست ولیعهد هانه مونده بود. به اندازه کافی بهشون اجازه پادشاهی داده بود.
لبخندی زد و چشم‌هاش رو باز کرد. نفسش رو آزاد کرد. نباید اجازه می‌داد به اون شخصیتی تبدیل بشه که هیچ‌کس یادش نمیاد! دیگه وقتش بود بقیه رو به مهره‌های بازی‌ش تبدیل کنه. دیگه وقتش بود بفهمن قرار نیست همه کارهاشون بدون تاوان بمونه.
از جاش بلند شد و به سمت گوشه دیگه‌ی اتاق رفت. صندوقچه بزرگ و چوبی که از طرف فردریک براش مهیا شده بود پر از لباس‌های زیبا و چشم‌نواز بود. از سرشونه‌های لباس سیاهی گرفت و از درون صندوقچه بیرونش آورد. لباس خودش رو با اون عوض کرد. با یه شونه چوبی موهاش رو صاف کرد و بالای سرش پیچید. ل*ب‌هاش رو به سرخی خون کرد و به ک*بودی‌های فک و شونه‌اش خیره موند. خب اون‌ها قرار به موندگاری نداشتن. فردریک هم اگر مشکلی باهاشون داشت باعث به وجود اومدنشون نمی‌شد. صبحانه‌ای که کنار تخت گذاشته بودن رو خورد و با لبخند کج و ملیحی روی صورتش از اتاق بیرون رفت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا