کد:
سلنا هم مثل خودش عصبانی شد.
- تو پترونیها رو میشناسی نه من رو! انقدری آدم دیدم که بفهمم وقتی یکی واقعاً عاشقمه چه شکلیه، وگرنه الان اینجا نبودم.
- من هم انقدری اینجا بودم که بدونم اون شاهزادهی زیبای خوش خلق، واقعاً چه موجودیه! شناختن تو هم کار سختی نیست که از استفانی خبر داری و هنوز هم ترجیح میدی باهاش باشی.
- احتمالاً شاکی هستی چون توجهی که میخواستی نصیبت نشده، همهی زنها توی این قصر چنین خیال خوشی دارن کلاغ سفید!
لکسی با انزجار گفت:
- من شبیه زنی هستم که توجه شاهزاده رو بخواد؟ اصلاً شبیه زنهام؟! اون شاهزادهای که انقدر طرفدارشی حاضر نیست مادر دیوونهاش رو از تخت سلطنتی جمع کنه و اجازه میده با اون حالش هنوز هم دستور صادر کنه، در حالی که هم اون و هم حاکم میدونن ملکه داره از درون، کاملاً به یه حیوون وحشی تبدیل میشه که فقط میخواد به بقیه آسیب بزنه.
انقدر حرص میخورد که خیس عرق شده بود؛ ولی هنوز هم سعی میکرد فریاد نزنه.
- چند سال پیش که ملکه مریض شد اونها دخترهای ندیمه و بردههایی که واسشون هدیه میآوردن رو در اختیار ملکه قرار میدادن؛ اما اونها ضعیف بودن. میمردن! این نمیتونست ملکه رو راضی کنه و خوشش هم نمیاومد مردها رو که تحمل بیشتری دارن شلاق بزنه. پس باید دنبال دخترهای قویتر میگشتن. من از یه خانوادهی قدرتمند و وفادار به اونها بودم. یه گزینه عالی! شاهزاده وقتی من رو دید با خوشجالی انتخابم کرد! میشنوی؟ و وقتی با اعتراض خانوادهام مواجه شد به زور آوردم. فقط میخواست مادرش رو آروم کنه. تهدیدم کرد، خانوادهام رو هم تهدید کرد و آوردم اینجا. حتی هشدار داد که مبادا بمیرم، مبادا نافرمانی کنم؛ چون اون وقت نوبت به خواهرام میرسه و من این وضع رو چندین ساله دارم تحمل میکنم. چطور عاشق چنین آدمی هستی؟! و چطور باور داری اون هم دوستت داره؟ اون تنها چیزی که میشناسه منافع، قدرت و اعتبارشه.
سکوتی بینشون حاکم شد که به لکسی فرصت کمی استراحت میداد. سلنا حرفاش رو مرور کرد و برخلاف انتظار لکسی که میخواست حرفاش تاثیرات مثبتی روش بذاره، داشت دنبال راهی برای توجیه کارهای ویلیام میگشت.
برای اینکه شاهزاده خوبی باشی باید گاهی خشن و بیرحم رفتار کنی. شاید اون هیچ راه دیگهای برای نجات مادرش نداشته. هر کسی برای مادرش هر کاری میکنه. چطور چنین آدم مهربونی نخواد دنبال راه حل باشه، حتی راه حلهای تاریک؟ کمی صبر کرد و بعد مردد پرسید:
- قراره من رو لو بدی؟
بعد از اون همه حرف انتظار سوالهای دیگهای داشت.
- چون اگر بفهمم لو دادی، قبل از حاکم میرم سراغ خانوادهات!
لکسی عصبی گفت:
- اون همه حرفی که برات زدم رو شنیدی؟!
- تو هم شنیدی بهت چی گفتم، نه؟
بدون معطلی چرخید و لکسی رو با تعجبی آشکار تنها گذاشت. به اندازهی کافی توی دریای گفتههاش شناور شده بود. نمیخواست اجازه بده با جملههای بیشتر غرقش کنه. هم خودش رو، هم ویلیام رو.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: