در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
سلنا هم مثل خودش عصبانی شد.
- تو پترونی‌ها رو می‌شناسی نه من رو! ان‌قدری آدم دیدم که بفهمم وقتی یکی واقعاً عاشقمه چه شکلیه، وگرنه الان این‌جا نبودم.
- من هم ا‌ن‌قدری این‌جا بودم که بدونم اون شاهزاده‌ی زیبای خوش خلق، واقعاً چه موجودیه! شناختن تو هم کار سختی نیست که از استفانی خبر داری و هنوز هم ترجیح می‌دی باهاش باشی.
- احتمالاً شاکی هستی چون توجهی که می‌خواستی نصیبت نشده، همه‌ی زن‌ها توی این قصر چنین خیال خوشی دارن کلاغ سفید!
لکسی با انزجار گفت:
- من شبیه زنی هستم که توجه شاهزاده رو بخواد؟ اصلاً شبیه زن‌هام؟! اون شاهزاده‌ای که ان‌قدر طرفدارشی حاضر نیست مادر دیوونه‌اش رو از تخت سلطنتی جمع کنه و اجازه می‌ده با اون حالش هنوز هم دستور صادر کنه، در حالی که هم اون و هم حاکم می‌دونن ملکه داره از درون، کاملاً به یه حیوون وحشی تبدیل می‌شه که فقط می‌خواد به بقیه آسیب بزنه.
انقدر حرص می‌خورد که خیس عرق شده بود؛ ولی هنوز هم سعی می‌کرد فریاد نزنه.
- چند سال پیش که ملکه مریض شد اون‌ها دخترهای ندیمه و برده‌هایی که واسشون هدیه می‌آوردن رو در اختیار ملکه قرار می‌دادن؛ اما اون‌ها ضعیف بودن. می‌مردن! این نمی‌تونست ملکه رو راضی کنه و خوشش هم نمی‌اومد مردها رو که تحمل بیشتری دارن شلاق بزنه. پس باید دنبال دخترهای قوی‌تر می‌گشتن. من از یه خانواده‌ی قدرتمند و وفادار به اون‌ها بودم. یه گزینه عالی! شاهزاده وقتی من رو دید با خوش‌جالی انتخابم کرد! می‌شنوی؟ و وقتی با اعتراض خانواده‌ام مواجه شد به زور آوردم. فقط می‌خواست مادرش رو آروم کنه. تهدیدم کرد، خانواده‌ام رو هم تهدید کرد و آوردم این‌جا. حتی هشدار داد که مبادا بمیرم، مبادا نافرمانی کنم؛ چون اون وقت نوبت به خواهرام می‌رسه و من این وضع رو چندین ساله دارم تحمل می‌کنم. چطور عاشق چنین آدمی هستی؟! و چطور باور داری اون هم دوستت داره؟ اون تنها چیزی که می‌شناسه منافع، قدرت و اعتبارشه.
سکوتی بینشون حاکم شد که به لکسی فرصت کمی استراحت می‌داد. سلنا حرفاش رو مرور کرد و برخلاف انتظار لکسی که می‌خواست حرفاش تاثیرات مثبتی روش بذاره، داشت دنبال راهی برای توجیه کارهای ویلیام می‌گشت.
برای این‌که شاهزاده خوبی باشی باید گاهی خشن و بی‌رحم رفتار کنی. شاید اون هیچ راه دیگه‌ای برای نجات مادرش نداشته. هر کسی برای مادرش هر کاری می‌کنه. چطور چنین آدم مهربونی نخواد دنبال راه حل باشه، حتی راه حل‌های تاریک؟ کمی صبر کرد و بعد مردد پرسید:
- قراره من رو لو بدی؟
بعد از اون همه حرف انتظار سوال‌های دیگه‌ای داشت.
- چون اگر بفهمم لو دادی، قبل از حاکم می‌رم سراغ خانواده‌ات!
لکسی عصبی گفت:
- اون همه حرفی که برات زدم رو شنیدی؟!
- تو هم شنیدی بهت چی گفتم، نه؟
بدون معطلی چرخید و لکسی رو با تعجبی آشکار تنها گذاشت. به اندازه‌ی کافی توی دریای گفته‌هاش شناور شده بود. نمی‌خواست اجازه بده با جمله‌های بیشتر غرقش کنه. هم خودش رو، هم ویلیام رو.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
THANKS]
لکسی از اتفاقات اخیر بین خودش و ویلیام خبر نداشت. شرایط می‌تونست تغییر کنه و با تمام وجودش از احساس شاهزاده نسبت به خودش اطمینان داشت. همه چیز رو درست می‌کرد. جوری که دیگه هیچ‌کس ناراضی نباشه. ورودش به سالن مهمونی قصر و دیدن خنده و شادی بقیه، کمکش کرد مکالمه قبلش با لکسی رو به پستوهای ذهنش منتقل کنه. نمی‌خواست خودش رو درگیرشون کنه. قدحی از نو*شی*دنی برداشت نیمی از محتوای درونش سر کشید. نفسش رو از بینی خارج کرد و لبخند زد. نگاهش رو از شمع‌های در حال ذوب روی لوسترهای بزرگ آویز از سقف پایین کشید. باید به حال عادی خودش برمی‌گشت. همون لحظه چشمش به استفانی افتاد. موهای بلند و حالت‌دار تیره رنگش روی کمر و شونه‌هاش دلبری می‌کرد. لباس طرح‌دار طلاییش، لبخند موقرانه و گاهاً دندون‌نماش به شدت این زیبایی رو به اوج می‌رسوند و حواس ویلیام رو کاملاً پرت خودش کرده بود. ناخودآگاه نگاهی به لباس خودش انداخت. اوه! بی‌خیال، این چیزها اعتماد به نفسش رو پایین نمی‌آورد. اون خودش رو از همه‌ی زن‌های حاضر توی جشن زیباتر می‌دونست. در خودش نیازی به موهای قهوه‌ای و رقصنده، لباس تجملاتی و لبخندهای افراطی نمی‌دید. وجودش بین اون آدم‌ها در حالی که هیچ ربطی بهشون نداشت؛ این واقعیت رو اثبات می‌کرد. ابروی چپش رو مغرورانه بالا فرستاد و قدمی برداشت و به طرفشون رفت تا ببینه شاهزاده بعد از دیدنش هنوز هم به استفانی توجه می‌کنه؟ هنوز خیلی جلو نرفته بود که کانیه رو دید. عصای چوبی زیر بغلش و پای قطع شده‌اش، تضادی باورنکردنی با رفتارش داشت وقتی می‌دید هنوزم مثل قبل از خود راضی به نظر می‌رسه. به زور خنده‌اش رو قورت داد. شاید بد نبود شاهزاده بفهمه که ترجیح اولش برای هم‌صحبتی یکی غیر از خودش بوده. پس مسیرش رو به سمت کانیه تغییر داد که داشت با دو مرد دیگه خوش و بش می‌کرد. هر چی نزدیک‌تر می‌شد بهتر صداش رو می‌شنید؛ مثل همیشه داشت از خودش تعریف می‌کرد.
- تصمیم داشت لباس‌های مزخرف خودش رو با هنر با شکوه من مقایسه کنه و از بقیه هم نظر بخواد؛ من هم با کمال میل قبول کردم. می‌دونی دونالد، این نشونه حماقتش بود. تصور کن یه آدم بی‌سواد، دانایی خودش رو با یه کتاب‌دار سلطنتی مثل تو مقایسه کنه!
هر سه به خنده افتادن. میون خنده‌هاشون، نزدیک جمع سه نفره‌اشون ایستاد و گفت:
- حتماً بدجوری از این‌که خودش رو با شما مقایسه کرده پشیمون شده جناب خیاط، وقتی پای هنر شما وسط باشه دیگه هیچ‌کس قادر به رقابت نیست.
لبخند کانیه در لحظه از بین رفت و نگاهش کرد. لباس تنش رو از نظر گذروند و بالاخره فهمید این سفارش مخصوص رو برای کی آماده می‌کرده و این بیشتر حرصش رو در آورد. سلنا از نگاه خیره‌اش به لباسش ماجرا رو فهمید. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- این هم یکی از شاهکارهای شماست که من عاشقش شدم...شما چی فکر می‌کنین؟
مردی که دونالد خطابش کرده بود و جوان کناریش با رضایت و تأیید گفتن:
- حقیقتاً!
احتمالاً دلش نمی‌خواست توسط کسی که بخاطرش ناقص شده تحسین بشه و این از چشم‌هاش مشخص بود. دونالد ادامه داد:
- شاهکاریه که تن یه شاهکار دیگه نشسته!
سلنا لبخند زد و تشکر کرد. دونالد دوباره گفت:
- تا به حال شما رو ملاقات نکرده بودم. مهمون‌های مراسمات سلطنتی تقریباً ثابت هستن.
- از دوستان جدید شاهزاده به حساب میام... سلنا!
- من هم دونالد، از آشناییتون خوشبختم.
وقتی دوستش هم خودش رو معرفی کرد بهش گفت:
- بریم یه سر به اطراف بزنیم.
و رو به سلنا ادامه داد:
- باید یکی رو پیدا کنم، دوباره می‌بینمتون.
سلنا سری تکون داد و اون‌ها رفتن. در آخر با چهره‌ای پیروز چرخید و به کانیه خیره موند. جامش رو به سمت دهنش برد و گفت:
- چرا ان‌قدر عصبانی و متنفر؟
جرعه‌ای نوشید و منتظر جوابش موند.
[/THANKS]

کد:
[THANKS]

لکسی از اتفاقات اخیر بین خودش و ویلیام خبر نداشت. شرایط می‌تونست تغییر کنه و با تمام وجودش از احساس شاهزاده نسبت به خودش اطمینان داشت. همه چیز رو درست می‌کرد. جوری که دیگه هیچ‌کس ناراضی نباشه. ورودش به سالن مهمونی قصر و دیدن خنده و شادی بقیه، کمکش کرد مکالمه قبلش با لکسی رو به پستوهای ذهنش منتقل کنه. نمی‌خواست خودش رو درگیرشون کنه. قدحی از نو*شی*دنی برداشت نیمی از محتوای درونش سر کشید. نفسش رو از بینی خارج کرد و لبخند زد. نگاهش رو از شمع‌های در حال ذوب روی لوسترهای بزرگ آویز از سقف پایین کشید. باید به حال عادی خودش برمی‌گشت. همون لحظه چشمش به استفانی افتاد. موهای بلند و حالت‌دار تیره رنگش روی کمر و شونه‌هاش دلبری می‌کرد. لباس طرح‌دار طلاییش، لبخند موقرانه و گاهاً دندون‌نماش به شدت این زیبایی رو به اوج می‌رسوند و حواس ویلیام رو کاملاً پرت خودش کرده بود. ناخودآگاه نگاهی به لباس خودش انداخت. اوه! بی‌خیال، این چیزا اعتماد به نفسش رو پایین نمی‌آورد. اون خودش رو از همه‌ی زن‌های حاضر توی جشن زیباتر می‌دونست. در خودش نیازی به موهای قهوه‌ای و رقصنده، لباس تجملاتی و لبخندهای افراطی نمی‌دید. وجودش بین اون آدم‌ها در حالی که هیچ ربطی بهشون نداشت؛ این واقعیت رو اثبات می‌کرد. ابروی چپش رو مغرورانه بالا فرستاد و قدمی برداشت و به طرفشون رفت تا ببینه شاهزاده بعد از دیدنش هنوزم به استفانی توجه می‌کنه؟ هنوز خیلی جلو نرفته بود که کانیه رو دید. عصای چوبی زیر بغلش و پای قطع شده‌اش، تضادی باورنکردنی با رفتارش داشت وقتی می‌دید هنوزم مثل قبل از خود راضی به نظر می‌رسه. به زور خنده‌اش رو قورت داد. شاید بد نبود شاهزاده بفهمه که ترجیح اولش برای هم‌صحبتی یکی غیر از خودش بوده. پس مسیرش رو به سمت کانیه تغییر داد که داشت با دو مرد دیگه خوش و بش می‌کرد. هر چی نزدیک‌تر میشد بهتر صداش رو می‌شنید؛ مثل همیشه داشت از خودش تعریف می‌کرد.
- تصمیم داشت لباس‌های مزخرف خودش رو با هنر با شکوه من مقایسه کنه و از بقیه هم نظر بخواد؛ من هم با کمال میل قبول کردم. می‌دونی دونالد، این نشونه حماقتش بود. تصور کن یه آدم بی‌سواد، دانایی خودش رو با یه کتاب‌دار سلطنتی مثل تو مقایسه کنه!
هر سه به خنده افتادن. میون خنده‌هاشون، نزدیک جمع سه نفره‌اشون ایستاد و گفت:
- حتماً بدجوری از این‌که خودش رو با شما مقایسه کرده پشیمون شده جناب خیاط، وقتی پای هنر شما وسط باشه دیگه هیچ‌کس قادر به رقابت نیست.
لبخند کانیه در لحظه از بین رفت و نگاهش کرد. لباس تنش رو از نظر گذروند و بالاخره فهمید این سفارش مخصوص رو برای کی آماده می‌کرده و این بیشتر حرصش رو در آورد. سلنا از نگاه خیره‌اش به لباسش ماجرا رو فهمید. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- اینم یکی از شاهکارهای شماست که من عاشقش شدم... شما چی فکر می‌کنین؟
مردی که دونالد خطابش کرده بود و جوان کناریش با رضایت و   تأیید گفتن:
- حقیقتاً!
احتمالاً دلش نمی‌خواست توسط کسی که بخاطرش ناقص شده تحسین بشه و این از چشم‌هاش مشخص بود. دونالد ادامه داد:
- شاهکاریه که تن یه شاهکار دیگه نشسته.
سلنا لبخند زد و تشکر کرد. دونالد دوباره گفت:
- تا به حال شما رو ملاقات نکرده بودم. مهمون‌های مراسمات سلطنتی تقریباً ثابت هستن.
- از دوستان جدید شاهزاده به حساب میام... سلنا!
- من هم دونالد، از آشناییتون خوش‌بختم.
وقتی دوستش هم خودش رو معرفی کرد بهش گفت:
- بریم یه سر به اطراف بزنیم.
و رو به سلنا ادامه داد:
- باید یکی رو پیدا کنم، دوباره می‌بینمتون.
سلنا سری تکون داد و اون‌‌ها رفتن. در آخر با چهره‌ای پیروز چرخید و به کانیه خیره موند. جامش رو به سمت دهنش برد و گفت:
- چرا ان‌قدر عصبانی و متنفر؟
جرعه‌ای نوشید و منتظر جوابش موند.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

- با چه رویی میای باهام صحبت کنی؟ یکی از پاهام رو بخاطر تو از دست دادم، فکر می‌کنی باید باهات گرم بگیرم؟!
- راستش من اصلاً فکر نمی‌کنم که تو باید چیکار کنی، حتی اگرم کاری ازت بر بیاد، واسم مهم نیست.
از پشت سر کانیه، شاهزاده رو دید که بالاخره متوجهش شده و سعی داره خیلی معلوم نکنه؛ اما هر لحظه برمی‌گشت و نگاهش می‌کرد.
- دشمن بدی برای خودت ساختی. مطمئن باش جزاش رو خواهی دید.
برای لحظه‌ای چشم از ویلیام گرفت و رو به کانیه پرسید:
- کنجکاوم بدونم چی تو آستینت داری؟
- بذار غافلگیرت کنم، فقط صبر کن.
از نگاه‌های مکرر ویلیام به خنده افتاد و دوباره به کانیه چشم دوخت:
- می‌خوای با هم برقصیم؟
هین کوتاهی کشید و ادامه داد:
- آخ! متاسفم، یادم نبود یه پا بیشتر نداری جناب خیاط. پس من دیگه می‌رم؛ چون حوصله‌ام سر رفت.
لبخند عمیق‌تری زد و راهش رو کج کرد؛ اما کانیه طاقت نیاورد و با عصبانیت عصاش رو پیش پاش گرفت. وجود دامن بلند مزید بر علت شد و با سر به استقبال کف براق قصر می‌رفت که دستی قدرتمند بازوش رو گرفت و در عوض ظرف نو*شی*دنی‌ش پخش زمین شد.
نفس‌نفس زنون ایستاد و به ناجی خودش نگاه کرد. انتظار داشت ویلیام باشه؛ ولی یه چهره ناآشنا مقابلش ایستاده بود. نگاهش رو به دنبال شاهزاده فرستاد و اون رو اسیر استفانی دید که به میدون ر*ق*ص می‌بردش. در نهایت به سمت کانیه چرخید و رو به قیافه‌ی نگران کانیه که انگار روح دیده و به مردی که بازوش رو گرفته میخ شده بود گفت:
- تو دیوونه‌ای؟ این چه کاری بود؟!
کانیه با تته پته به حرف اومد:
- سرورم من...من...!
عنوان《سرورم》باعث شد ابروهاش بالا بپره و با دقت بیشتری به مرد کنارش توجه کنه که همچنان دستش رو رها نکرده بود و با لحن آرومی ازش پرسید:
- حالتون خوبه؟
سرش رو تکون داد:
- بله ممنون.
زیورآلات کار شده روی لباسش خیلی خیلی گرون قیمت بودن. از لباس‌هاش مشخص بود بی‌شک یکی از اشراف‌زاده‌های درجه بالاست؛ اما اونقدری بلد نبود که مقامات رو تشخیص بده. سرورم (!) با رویی که از ملایمت چند لحظه قبل اثری نداشت خطاب به کانیه گفت:
- چطور به خودت اجازه میدی یه نفر رو جلوی این جمع خجالت‌زده کنی؟
- متاسفم سرورم، معذرت می‌خوام. عفو کنین.
سرورم با تغییر حالت دوباره‌ی لحنش از سلنا پرسید:
- کانیه رو می‌بخشید یا نیاز هست مجازاتش کنم؟
سلنا قیافه‌ی ناراحت و خجلی به خودش گرفت.
- نمی‌دونم سرورم؛ ولی واقعاً احساس شرمندگی می‌کنم. نمی‌دونم دیگه می‌تونم اینجا بمونم یا نه؟ جداً خجالت‌آوره!
هر چی بیشتر می‌گذشت توجه مهمون‌های بیشتری به سمتشون جلب می‌شد. اون دوباره کانیه رو مخاطب قرار داد:
- همین الان معذرت‌خواهی کن!
صورتش هر لحظه بیشتر سرخ می‌شد. عذرخواهی کردن براش سخت‌تر از این بود که هزار بار پاش رو قطع کنن!
- معذرت می‌خوام... .
- ادامه‌اش؟
- معذرت می‌خوام خانم.
- حالا عصات رو روی شونه‌ات بذار و با همون یه دونه پات از سالن برو بیرون و دیگه هم برنگرد.
دونه‌های درخشان عرق با سرعت بیشتری روی صورتش می‌نشستن. بعد از کمی تعلل اطاعت کرد و لی‌لی کنان و به سختی نگاه خیره‌ی بقیه رو به جون خرید و دور شد که از بخت بد نمی‌تونست برای رهایی سرعتش رو بیشتر کنه تا مبادا موجب زمین خوردنش بشه و وضعیتش رو فلاکت‌بارتر کنه. سلنا با لبخندی خبیث تا آخرین لحظه، خروجش رو تماشا کرد. دستی که به بازوش کشیده شد باعث شد به خودش بیاد.
- امیدوارم ناراحتی‌تون رو کم کرده باشه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

سریع لبخندش رو جمع کرد و با ناراحتی به طرف اون مرد چرخید. ته ریش بلندی داشت؛ اما خیلی مرتب بود. آهی کشید و گفت:
- مشکلی نیست. ممنونم که از افتادن نجاتم دادین.
یکی از خدمه‌ها جلو اومد و جامی که افتاده بود رو برداشت و مشغول تمیز کردن زمین شد.
- در ازاش می‌تونین افتخار همراهیتون رو به من بدین.
دستش رو دور بازوی حلقه و منتظرش انداخت و با خوش‌رویی جواب داد:
- با کمال میل!
همون‌طور که همراهش به طرف میدون ر*ق*ص می‌رفت دنبال ویلیام گشت. طبق انتظارش، توجه‌ش رو بیشتر از قبل جلب کرده بود. صدای دیگه‌ای کنار گوشش گفت:
- شما خیلی زیبایین. فکر نمی‌کردم توی ویکتوریا هم چنین دخترهای زیبایی پیدا بشن؛ چون تا الان فکر می‌کردم هانه زیباترین دخترها رو داره.
چشم از ویلیام گرفت و خنده رو گفت:
- پس شما اهل هانه هستین. من تا به حال اون‌جا نیومدم؛ ولی خوش‌حالم نظرتون تغییر کرده.
- یکی از بهترین نمونه‌هاش خواهرمه که شاهزاده رو همراهی می‌کنه.
سلنا مکثی کرد و با تعجب پرسید:
- اوه شما... شما شاهزاده‌ی هانه هستین؟!
- به عنوان یه اشراف‌زاده که اهل این‌جاست، زیادی با خانواده سلطنتی هانه غریبه‌ای. حداقل من رو باید از هزاران قدم فاصله تشخیص بدی. به هر حال، می‌تونی فردریک صدام کنی.
خندید.
- نه سرورم... چنین جسارتی نمی‌کنم. ضمن این‌که من اشراف‌زاده نیستم؛ فقط عضو جدید نقاش‌های قصرم.
- من می‌خوام بهت این اجازه رو بدم. حتماً شنیدن زمزمه اسمم از ز*ب*ون تو خیلی ل*ذت بخش خواهد بود.
سلنا بعد از مکث کوتاهی گفت:
- عذر می‌خوام ولی... متوجه منظورتون نمی‌شم.
- دختر زیبایی مثل تو، توی ویکتوریا، خیلی خوب منظورم رو می‌فهمی. شب‌های جشن بهاره همیشه برای من پر از خاطرات خوب بوده.
وقتی تیره‌ی کمرش یخ زد، به سختی تونست جلوی واکنش ناگهانی‌ش رو بگیره. باید توی رفتارش در برابر این مرد خیلی دقت می‌کرد. به هر حال که دلش نمی‌خواست سرش رو از دست بده. در عین حال نمی‌دونست چرا کنترل احساساتش ان‌قدر سخت شده بود؟ نگران بود مثل قبل، خودش رو جلوی ولیعهد هانه هم رسوا کنه. اگر اعدامش می‌کردن، کالین تنها می‌موند. بهش قول داده بود اون رو به پدرش برسونه، نه این‌که بدون مادر رهاش کنه.
پرتوی باریکی از امید توی دلش تابید. ویلیام جلوی هر اتفاق ناخوشایندی رو می‌گرفت. فردریک هم با یه دستور خشک و خالی ده‌ها نفر رو جلوی خودش به صف می‌کرد. نباید خیلی هم برای یک نفر اصرار می‌کرد. با آروم‌ترین لحنی که می‌تونست گفت:
- متأسفم سرورم. فکر می‌کنم باید برم.
دستی که مانع رفتنش شد و از عقب راهش رو بست عصبانی‌اش کرد. نمی‌خواست چشم‌هاش دوباره سرخ بشه. باید زودتر دور می‌شد.
- برای تو هم خیلی عالیه. چنین فرصتی نصیب هر دختری نمی‌شه.
نفس عمیق و آهسته‌ای کشید. تقلایی کرد تا بی‌دردسر جدا بشه.
- متأسفم سرورم؛ ولی من باید برم. لطفاً ادامه ندین.
تقلای شدید‌تری کرد؛ اما فردریک با تحکم گفت:
- تا وقتی اجازه ندم نمی‌تونی جایی بری.
دیگه نتونست مدارا کنه. مشتی به س*ی*نه‌اش کوبید و هم‌زمان هلش داد و داد زد:
- بهت گفتم نه!
نگاه حیرت‌زده بقیه، چشم‌های عصبی فردریک و عواقب افتضاحی که به ذهنش هجوم آورده بودن، داشت حالش رو بد می‌کرد. انگار برای چند لحظه همه خاموش شده و بهشون خیره بودن. می‌دونست اتفاق بدی افتاده بود. این بدترین اتفاقی بود که می‌تونست براش بیفته! قلبش به شدت می‌کوبید و جرئت نداشت اطرافش رو نگاه کنه. آب دهنش رو قورت داد. نه! هیچ جوری دیگه نمی‌تونست وضعیت رو درست کنه. تنها چیزی که به ذهنش رسید، رفتن بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
کد:
[THANKS]

مستقیم از اون‌جا فرار کرد و به اتاقش پناه برد. از روشن کردن شمع‌ها منصرف شد و با همون لباس گوشه‌ی تختش چمپاتمه زد. صدای کالین و صورت دوست داشتنی‌اش مدام جلوی چشماش رژه می‌رفت. حتم داشت فردریک رفتارش رو بی‌جواب نمی‌ذاره. شاید هم می‌شد به خوبی و خوشی تموم بشه. ویلیام هم اون صح*نه رو دید. به زودی می‌اومد و می‌گفت که باهاش صحبت کرده و قضیه رفع و رجوع شده. صدای خودش توی سرش پیچید که داد بدی زده بود. این کار به تنهایی می‌تونست براش یه فاجعه باشه. تازه علاوه بر همه این اتفاق‌ها، لکسی رو هم باید در نظر می‌گرفت. درسته به قدر کافی تهدیدش کرده بود؛ اما... نمی‌تونست بهش اعتماد کنه. باید هر طوری که می‌شد از خانواده‌اش اطلاعات به دست می‌آورد تا دست خالی نباشه.
خیلی گذشت تا تونست خودش رو یکم آروم کنه و همچنان هیچ خبری از ویلیام نبود. نکنه اتفاق بدی افتاده که هنوز هم پیداش نیست! این افکار دوباره نگران و عصبی‌اش کرد. پس چرا نمی‌اومد؟ امکان نداشت توی چنین موقعیتی تنهاش بذاره!
آهسته از جاش بلند شد و ب*دن خشکش رو به حرکت در آورد. با نفرت به لباس زیبا، اما نحس توی تنش نگاه کرد. با این‌که ته دلش دوستش داشت؛ ولی براش شوم بود. با لباس‌های عادی عوضش کرد و بعد از مدتی طولانی معطلی برای باز کردن موهاش، از اتاق بیرون رفت.
صبح شده بود؟!
صبح شده و ویلیام هنوز نیومده؟!
با نگرانی بیشتری که توی قلبش جوشید آهسته پا به فضای آزاد گذاشت و نفس عمیقی کشید. هنوز هوا کاملاً روشن نبود؛ اما به زودی نور خورشید به همه جا می‌تابید. نگاهی به در اتاق ترِوِر انداخت. شاید بد نبود از تریسا می‌پرسید، ولی می‌خواست خبرای خوش رو از ویلیام بشنوه.
بازوهای خودش رو ب*غ*ل کرد  و به سمت پرچین‌های شکوفه‌زده رفت. گل‌های زرد و سفید کوچیکی که مثل یه پرده‌ی نقاشی تزئینش کرده بودن، پاهاش رو به اون سمت کشید. حتی می‌تونست بوی دلنشینی ازشون استشمام کنه، گرچه حتی اون هم توی آروم شدنش تأثیری نداشت. ان‌قدری قدرتمند نبود که خیالش رو راحت کنه یا لبخندی به ل*بش بیاره. نگاه از لطافت گلبرگ‌های شاداب و تازه گرفت و پرچین‌ها رو دور زد.
هیچکس توی اون فضای باز که برای خانواده سلطنتی ساخته شده بود به چشم نمی‌خورد.  آهسته جلو رفت و روی تکه سنگ تراش خورده و سردی که شکل یه کره‌ی خاکستری روی زمین قرار داده بودن نشست و به پرنده‌های کوچیکی که می‌نشستن و دوباره می‌پریدن خیره موند. یه بار دیگه و برای هزارمین بار، اتفاق‌های دیشب، کاری که کرد، لکسی و کالین همگی توی ذهنش تداعی شدن و بیشتر قلبش رو به درد آوردن. این همه مدت، کالین رو ندیده بود تا به این‌جا برسه؟
بغضی که تمام شب نگهش داشته بود شکست و اشک یکی پس از دیگری از چشم‌هاش چکید. با دست‌هایی که روی پاش گذاشته بود سرش رو توی گریبان فرو برد و پارچه‌ی دامنش رو مشت کرد و کالین رو مخاطب قرار داده زمزمه کرد:
- فکر کنم گند زدم!
و هق‌هق بی‌صداش اوج گرفت. دَم عمیقی فرو داد با ناامیدی گفت:
- خیلی متأسفم... اصلاً نمی‌دونم باید چی‌کار کنم؟
تلاش می‌کرد اما هیچ جوره نمی‌تونست مانع گریه‌های خودش بشه و در نهایت تسلیم شد و اجازه داد هر چی که هست آزاد بشه؛ ولی با هر بار یادآوری، بغض دیگه‌ای ساخته می‌شد و می‌شکست.
با صدای زیبای خنده‌های زنانه که با نمونه‌ی مردونه‌اش در آمیخته بود به خودش اومد و سرش رو بالا گرفت. سپیده دم گذشته و هوا کاملاً روشن و آفتابی شده بود. استفانی رو دید که با لباس سرخ و بلندی می‌خندید و برای شاهزاده دلبری می‌کرد و می‌خندوندش و با شیطنت‌هاش خوش‌حال‌ترش می‌کرد و ویلیام رو دید که با لباسی ابریشمی و تیره رنگ توی دلبری‌های استفانی غرق شده و همراهش به استراحت‌گاه جنوبی قصر؛ یعنی همون‌جایی که سلنا خلوت کرده اومده بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

سلنا مردد از جاش بلند شد و چشم ازشون برنداشت. اون حاضر بود همه جوره ویلیام رو درک کنه ولی.... . آب دهنش رو قورت داد و از جایی که ایستاده بود تکون نخورد. کمی طول کشید تا ویلیام هم اون رو ببینه و کمی طول کشید تا خنده‌های چند لحظه پیشش از بین بره! استفانی متوجه حواس پرتی‌اش شد. جهت نگاهش رو دنبال کرد و به سلنا رسید. در همون حال با لحن آرومی پرسید:
- همون دوستتون نیست که دیشب به برادرم بی‌احترامی کرد؟
شاید بیشتر از دویست قدم از هم فاصله داشتن؛ اما به راحتی صداش رو شنید و خشم، به احساس شکستی که داشت اضافه شد. شاهزاده در جوابش گفت:
- تو همین‌جا بمون تا برم و باهاش صحبت کنم.
- من فقط به خاطر شما سکوت کردم شاهزاده. اون برادرم رو جلوی دویست نفر اشراف‌زاده تحقیر کرده!
ویلیام با خوش‌رویی، بهش رو کرد و گفت:
- ممنونم که انقدر با ملاحظه‌ای.
- می‌دونم که شما قلب رئوفی دارید اما با دیدن امثال اون بیشتر به این حرف پدرم پی می‌برم که باید همیشه فاصله‌ات رو با طبقه پایین دست خودت حفظ کنی؛ اونا هر لحظه ممکنه سرکشی کنن!
سلنا با عصبانیت و ناباوری از اینکه شاهزاده هنوزم ایستاده و به مزخرفات استفانی گوش می‌ده پوزخند زد. ویلیام بالاخره ازش فاصله گرفت و به طرف خودش اومد. چیزی درونش آماده‌ی حمله بود؛ اما به شدت در برابرش مقاومت می‌کرد. نگاه ناراحت شاهزاده صورت خیسش رو از نظر گذروند و وقتی به چند قدمی‌اش رسید پرسید:
- حالت خوبه؟! چرا اینجایی؟
سلنا عصبانی و طلبکار بود؛ اما به سختی تن صداش رو پایین‌ترین حد ممکن نگه‌داشت، با اینکه خیلی هم موفق نبود.
- تا صبح توی اون اتاق منتظر اومدنت بودم. از فکر اینکه چی شده حتی یه لحظه هم چشم روی هم نگذاشتم...انگار جشن شما تا الان ادامه داشته و وارد فاز روزانه‌اش شده! خیلی عذر می‌خوام؛ ولی می‌شه بگی اصلاً اهمیتی برات داشت که دیشب چه اتفاقی افتاد؟!
ویلیام برای جلوگیری از صدایی که کمی اوج گرفته بود نزدیک‌تر رفت و سعی کرد لحن قانع کننده‌ای داشته باشه.
- من که نمی‌تونستم همه رو ول کنم و بیام پیشت! من ولیعهدم؛ محض یادآوری!
- داری با یه بچه حرف می‌زنی؟! الان صبح روز بعد از جشنه...و تو داری با همسر زیبات توی باغ خوش می‌گذرونی! من که هیچ اثری از نگراتی توی چهره‌ات نمی‌بینم. در ضمن به نظر می‌رسه با تئوری‌های پدر استفانی در مورد حفظ فاصله روابط اصیل‌زاده‌ها با رعیت‌ها موافقی...!
برای لحظه‌ای نفسش از ترس بند اومد. نباید نشون می‌داد صداشون رو شنیده. یعنی ویلیام فهمید؟! پس چرا مکث کرده؟ اصلاً اون تا حالا درمورد موجودیتش نپرسیده بود؛ یعنی فکر می‌کرده یه انسان عادیه؟ خب الان به این نتیجه رسیده که یه ترواست؟ اگر براش اهمیت داشت بعد این همه مدت حداقل یک بار درموردش صحبت می‌کردن، مگه نه؟ مگه می‌شه براش مهم نباشه موجودیتش چیه؟!
همون چند لحظه مکث ویلیام برای حرف بعدیش داشت خون رو توی بدنش خشک می‌کرد تا اینکه گفت:
- اون رو هم نمی‌تونم تنها بذارم!
سعی کرد نفسی که توی س*ی*نه‌اش حبس شده آزاد کنه ولی انگار گیر کرده بود و تیکه تیکه بیرون می‌اومد. ویلیام صداش رو پایین‌تر آورد و صداش زد:
- سلنا!...تو ممنوعه‌ترین نقطه زندگی منی؛ نباید بذارم کسی حتی بهت شک کنه. نمی‌تونم خطر کنم و عواقبش رو بپذیرم. نگران فردریک نباش و اون مسئله رو حل شده بدون.
نفهمیده بود! قطعاً متوجه نشده بود.
ویلیام دستی به بازوش کشید و حس کرد بدنش داره می‌لرزه.
- برو استراحت کن. میام بهت سر می‌زنم، باشه؟
سلنا نگاهی به استفانی منتظر انداخت و پرسید:
- میای؟
- شک نکن!
در جواب سری تکون داد و در حالی که هنوزم راضی نشده بود گفت:
- باشه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

از شکستن و خرد شدن تکه کوچیک ذغال توی دستش ابا داشت، اما نمی‌تونست جلوی فشار انگشت‌هاش دور ذغال و سرعت خط خطی‌هایی که طرح چهره بی‌گناه کالین رو می‌ساخت بگیره. تنها کاغذی که گیر آورده بود همون تکه پارشمِنی ( کاغذ پوستین) بود که ویلیام یه وسیله اون پیغامش رو روی لباس دیشبش گذاشت.
سرعت حرکت دستش هر لحظه بیشتر می‌شد و افکار بهم ریخته‌اش به اوج پی‌رسید که هر سه شمع اتاقش خاموش شد. هنوز هم می‌تونست ادامه بده ولی به خودش اومد و سرش رو به طرف شمع‌ها برگردوند. باید قبل از ذوب شدن آخرین ذراتش به فکر آوردن شمع‌های جدید می‌بود. سرش رو به دیوار پشت سرش کوبید و از لای دندون غرید:
- بهتره تا ده بشمارم و تو به اتاقم اومده باشی شاهزاده... وگرنه عواقلش پای خودته!
مکثی کرد و با هر شماره، کاغذ رو بیشتر روی پاهاش فشار داد.
- یک...دو... .
نفسش رو با صدای بلند بیرون فرستاد و کاغذ و ذغالش رو روی تخت کوبید و بلند شد.
- ده شماره هم زمان زیادیه، کارت تمومه ویل!
با خشم پشتی در رو کشید و اون رو در برابر صورت شاهزاده باز کرد. ویلیام نگاهی به قیافه برافروخته سلنا انداخت.
- اوه لعنتی! چه به موقع رسیدم! اجازه هست بیام تو؟
بعد از این حرف جلو رفت و سلنا رو وادار به عقب نشینی کرد.
- داشتی توی دردسر بزرگی می‌افتادی.
لحنش از هر لطافتی خالی بود، اما ویلیام نادیده‌اش گرفت و با رضایت گفت:
- من با پای خودم اومدم توی دردسر!
در اتاق رو بست و توی تاریکی به طرفش رفت. سلنا تسلیم نشد و قدمی ازش فاصله گرفت.
- نمی‌تونی گولم بزنی تا خامت بشم. درمورد ولیعهد هانه بهم بگو! می‌‌خواد باهام چی‌کار کنه؟
برای گرفتن جوابش مدت زیادی صبر کرد؛ انگار داشت جملاتش رو انتخاب می‌کرد. با این‌حال هنوز آوایی از گلوش خارج نشده بود  که در به صدا در اومد.
هر دو به همون سمت نگاه کردن. ویلیام چرخید و هم‌زمان با انگشتی که به نشونه سکوت روی بینی‌اش گذاشت عقب عقب رفت و کنار در ایستاد تا وقتی باز شد بتونه پشتش پنهان بشه. سلنا با تعجب جلو رفت و باز کرد. از دیدن لکسی موهای تنش سیخ شد و خشکش زد. اون حتی آخرین فردی هم نبود که دلش می‌خواست چنین زمانی پشت در اتاقش ببینه. با نگرانی پرسید:
- چرا این‌جایی؟!
قبل از این‌که بتونه توی ذهنش راه فرار از اون مخمصه رو تجزیه و تحلیل کنه، لکسی از کنارش گذشت و همون‌طور که وارد می‌شد گفت:
- نمی‌تونستم صبر کنم، باید حتماً امشب در مورد تو و... .
با احساس انفجاری که توی سرش اتفاق افتاد دستش رو جلو برد و به سرعت در اتاق رو بست و قبل از این‌که کلمه بعدی رو بگه وسط حرفش پرید و بلند گفت:
- لکسی!
در که کنار رفت، چشمش به چشم‌های درخشان و از همیشه جدی‌تر ویلیام افتاد. توی دلش ازش عذر خواهی کرد. هیچی نباید از کنترلش خارج می‌شد، هیچ شک و شبهه‌ای نباید به وجود می‌اومد. به هیچ عنوان قبل از موعد، نباید حقیقتی رو برای ویلیام فاش می‌کرد.
لکسی مطمئن بود که قبلاً هیچ‌وقت صورت و نگاه شاهزاده رو انقدر جدی و سرد ندیده بود. هر دو دستش رو کنار تنش رها کرد. بدتر از اون نمی‌تونست توی دردسر بیفته. زبونش دیگه قادر به چرخیدن و حرف زدن نبود. اما ویلیام با همون نگاه درخشان از دیوار فاصله گرفت و با لحن آرومی گفت:
- ادامه بده.
به عنوان کسی که هم از طرف سلنا و هم شاهزاده می‌تونست تهدید بشه، مجبور شد سر نیزه‌ها رو به سمت خودش برگردونه. ولی انگار فکش قفل شده و نمی‌تونست راحت حرف بزنه.
- اومده بودم...که... .

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

ویلیام وسط حرفش پرید:
- اضافه می‌کنم که دروغ گفتن به نفعت نیست.
آب دهنش رو قورت داد:
- اومده بودم تا درمورد اون و شما باهاش صحبت کنم.
- چند وقته می‌دونی؟
- سه شب و دو روز.
ویلیام نگاه نافذش رو برای چند لحظه بهش دوخت. مثل مهری که پای یه دستور می‌خورد و بهش رسمیت می‌داد، اون نگاه جدی و قاطع تهدیدش رو قریب‌الوقوع‌تر جلوه می‌داد. سپس دری که سلنا بهم کوبیده بود رو باز کرد و نور مهتاب دوباره داخل اتاق تابید و به قدرت روشنایی دریچه کوچیک بالای دیوار اضافه کرد. صورت لکسی مثل گچ سفید شده و پوستش رو با رنگ زال موها و ابروهاش هماهنگ می‌کرد. چشم‌های همیشه در جنب و جوشش که به خاطر زال بودنش مدام تکون می‌خورد، از هر وقت دیگه‌ای بیتاب‌تر شده بود.
- از بلاهایی که ممکنه سرت بیاد خبر داری؛ برای همین می‌تونی بری.
سلنا چشم‌هاش رو به هم‌ فشرد. حداقل از سمت خودش خیالش راحت شده بود و اون هم... خودش از پس خودش برمی‌اومد. کمی طول کشید تا لکسی به حرکت در بیاد و مثل یه روح از اتاق خارج بشه.
وقتی رفت و به اندازه کافی دور شد، ویلیام با لحن مشکوکی رو بهش پرسید:
- تو الان عمداً در رو بستی تا من رو ببینه؟!
سلنا کمی مضطرب گفت:
- راستش اون لحظه... اصلاً نفهمیدم چی‌شد؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- حالا چی‌کار می‌کنیم؟
شاهزاده هم‌زمان با نفسی که بیرون می‌فرستاد نزدیک شد و سرش رو به آ*غ*و*ش گرفت.
- بسپارش به خودم.
اگر کسی می‌تونست برای این موضوع کاری انجام بده، خود ویلیام بود. حداقل این‌طور فکر می‌کرد. می‌خواست دوباره درباره‌ی فردریک سوال کنه که خودش زودتر به حرف اومد.
- از فردریک هم خیالت راحت باشه، خب؟
گرچه، در این مورد خیلی نمی‌تونست خیال خودش رو راحت کنه با این‌که بازم به نظرش تنها کسی که کاری ازش برمی‌اومد خودش بود!
***

به نظر می‌رسید شب جشن ایده‌های زیادی به ذهن ملکه رسیده بود که قصد داشت روی دیوارهای خالی قصر اجرا بشه و جلوی چشمش باشن. همه‌ی طرحایی که می‌خواست رو به ترِوِر توضیح داده بود و خودش دستور می‌داد هر کدوم روی چه قسمتی از قصر انجام بشه و چه نقاشی‌هایی پاک بشه و کدوما جایگزین.
ترِوِر، ندیمه نقاش رو که شامل چهل نفر زن و مرد بودن دسته بندی کرد و هر دسته رو به یه قسمت فرستاد. باید اول طرح‌های جایگزین رو انجام می‌دادن؛ چون ملکه ترجیح می‌داد دیوارهای خالی رو تحمل کنه تا اینکه هر روز بلند شه و نقاشی‌های تکراری ببینه.
تریسا قلم‌موی بزرگی به دست، از نردبون بلندی که سلنا گرفته بود تا سقوط نکنه بالا رفت تا روی طرحای قسمت بالایی دیوار تالار رنگ بزنن و برای نقش جدید حاضرش کنن. سلنا به بالا رفتنش خیره شده و منتظر بود تا وقتی که بتونه نردبون رو رها کنه و به کار خودش برسه.
- هنوز هم مطمئنی باید خودت می‌رفتی اون بالا سیب‌زمینی؟ فکر نمی‌کنی قد من برای این کار مناسب‌تره؟
تریسا با لجبازی جواب داد:
- آره مطمئنم. من از تو ماهرترم و توی ارتفاع تمرکز بیشتری دارم. در ضمن به من نگو سیب‌زمینی، خفاش شوم!
- اگه به اون طور خطاب کردن من ادامه بدی کاری ازم برنمیاد.
- تو اول شروع کردی!
صدای آشنای حرف زدن دو نفر، حواسش رو از اون پرت کرد و وادارش کرد سرش رو بچرخونه. با دیدن فردریک و استفانی که کنار هم می‌اومدن و صحبت می‌کردن چیزی توی دلش فرو ریخت. هیچ حس خوبی به فردریک نداشت.
ناخواسته دستش داشت از نردبون رها می‌شد که پایه‌ی نردبون لغزید و کمی کج شد، اما هم‌زمان با جیغ تریسا به خودش اومد و گرفتش. تریسا با ناراحتی اعتراض کرد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

چیزی که نمی‌خواست، جلب توجه فردریک و خواهرش بود که به نحو احسن اتفاق افتاد و با اینکه تریسا تقصیر نداشت بهش تشر زد:
- نصفه روزه که می‌خوای بری اون بالا!
تریسا تازه چشمش به اون دو تا افتاد و جواب سلنا رو بی‌خیال شد و رو به اونا از بالا گفت:
- صبح بخیر عالی‌جناب، صبح بخیر بانو!
استفانی نگاه راضیش رو لبخند زنون پایین کشید تا به سلنا رسید و گفت:
- تو نمی‌خوای صبح بخیر بگی؟
به ظاهر روی خوشی داشت ولی با چشماش تیرهای تیزی پرتاب می‌کرد. سلنا معذب از نگاه خیره‌ی فردریک که جزء جزء ظاهرش رو می‌کاوید به حرف اومد:
- صبح بخیر...بانوی من!
لفظ《بانوی من》رو با اکراه ادا کرد و سعی داشت خیلی هم مشخص نباشه. به هیچ عنوان استفانی رو بانوی خودش نمی‌دونست، اما هیچ دلش نمی‌خواست مشکل دیگه‌ای به وجود بیاد. فردریک به سمتش رفت.
- به کمک نیاز داری؟
دستش رو چسبیده به دست سلنا به پایه نردبون گرفت و در کمترین فاصله کنار گوشش گفت:
- باورم نمیشه یه دختر توی لباس کثیف ندیمه‌های نقاش انقدر دلربا به نظر بیاد.
از لحن و صدای جدیش مور مورش شد و دستش رو از کنار دست اون برداشت و عقب رفت. تریسا که به راحتی شنیده بود خیلی تلاش کرد که جلوی نگاه متعجب خودش رو بگیره و با طی کردن باقی مونده نردبون سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه.
- این وظیفه منه، نیازی نیست شما لطف کنید.
- من کسی که بهت اهانت کرده بود رو مجبور کردم ازت معذرت‌خواهی کنه، اما هنوز تاسفی از تو بخاطر توهینت به خودم ندیدم. این منطقیه؟
نمی‌تونست نگاهش رو از یقه‌ی ولیعهد بالاتر بیاره و در همون حال جواب داد:
- هرگز قصد توهین به شما رو نداشتم، معذرت می‌خوام...و نمی‌دونستم شما توی قصر موندید و من می‌تونم برای اظهار تاسف پیشتون بیام.
- خیلی خب...به من نگاه کن!
سلنا با اکراه و مکث سرش رو بالا گرفت و به نگاهش چشم دوخت. اونم مکثی کرد و ادامه داد:
- امیدوارم واقعاً متاسف باشی.
بعد از این حرف به خواهرش اشاره‌ای داد و با هم رفتن. وقتی انقدر فاصله گرفتن که تونست خودش رو از اون جو سنگین، رها شده حس کنه، پوفی کشید و به سمت قلم‌موی خودش رفت. انتظار داشت با خشم و غضبش مواجه بشه، اما انگار ویلیام واقعاً قانعش کرده بود.
هنوز قلمش رو به دیوار نرسونده بود که صدای حیرت‌زده تریسا به گوشش رسید:
- تو شاهزاده فردریک رو هم اغفال کردی؟!
سلنا به سرعت سرش رو به اطراف گردوند تا مطمئن بشه توجه بقیه به حرف تریسا جلب نشده. سپس از لای دندون غرید و اعتراض کرد:
- من کاری انجام ندادم صدات رو بیار پایین!
تریسا هم دور و برش رو از نظر گذروند و آروم‌تر گفت:
- اون آدمی نیست که هر روز به ندیمه‌ها بگه توی لباس کارشون دلربا شدن...واقعاً واسه خودت چیزی هستی!
با کلافگی از طعنه‌هاش و لحنی عاقل اندر سفیه گفت:
- ممکنه خفه شی؟!
قلم‌موش رو دوباره توی سطل رنگ فرو برد و کمی بعد پرسید:
- شاهزاده فردریک تا کی اینجا می‌مونه؟
تریسا شونه‌ای بالا انداخت:
-احتمالاً یک هفته. هر وقت به قصر میاد تقریباً همین‌قدر میمونه.
چه عالی! حالا چطور می‌تونست چند روز آینده رو طوری بگذرونه که با اون رو به رو نشه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

کارهای اتاق رنگ، مربوط به نیمه شب بود و ندیمه‌ها با آخرین ذرات توانشون دست می‌جنبوندن و انگیزه‌اشون برای ادامه این بود که، دیگه آخرشه!
سلنا همزمان با تمیز کردن قلم‌موها به فردریک، ویلیام، لکسی و کالین فکر می‌کرد و انقدر مشغله ذهنی داشت که جسم خودش رو توی اتاق رنگ‌ها حس نکنه. نمی‌دونست ویلیام چه تصمیمی برای لکسی می‌گیره، نمی‌دونست باید چیکار کنه تا با فردریک رو به رو نشه و نمی‌دونست کالین در چه حالیه؟ آیا می‌تونه بره و یه سر بهش بزنه؟ می‌تونه بوی تنش رو به جون بکشه و صدای گوش‌نوازش رو دوباره بشنوه؟
ضربه‌ای که به شونه‌اش خورد وادارش کرد به عقب بچرخه. یکی از دخترهای خدمتکار بود.
- فکر کنم ده بار صدات زدم، حالت خوبه؟
سلنا خودش رو جمع‌وجور کرد و صاف ایستاد. با پشت دست به پیشونیش کشید و گفت:
- اصلاً متوجه نشدم. توی فکرم غرق شده بودم... چی‌شده؟
- بانو استفانی خواستن ببرمت پیششون.
- الان؟!
خدمتکار سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. از این موقع فراخونده شدن خاطره خوبی نداشت. نکنه استفانی هم یه مرض عجیب و غریب دیگه داشت؟ یا نکنه چیزی فهمیده بود و می‌خواست بلایی سرش بیاره؟
پوفی کرد و قلم‌موی توی دستش رو پیش بقیه تمیزها انداخت و خیسی دستش رو با دستمالی که تمام رنگ‌ها بهش آغشته بود خشک کرد.
- بیا بریم.
چاره‌ای که جز اطاعت نداشت. شایدم می‌خواست دوباره برادرش رو یادآوری کنه. از استفانی متنفر نبود. اعتقاد داشت جای نادرستی قرار داره و به طرز غیرقابل باوری بدبخته!
به در قهوه‌ای رنگی رسید که دو طرف داشت و روی هر سمتش کنده‌کاری بزرگی به شکل سر اژدها به چشم می‌خورد. خدمتکار رفت و تنهاش گذاشت. سلنا آهی کشید و چند بار به در کوبید. بعد هلش داد و سر به زیر و محترمانه داخل رفت.
صدای سرفه‌ی مردونه وادارش کرد متعجب سرش رو بالا بیاره. استفانی هیچ جای اون اتاق بزرگ حضور نداشت. در عوض فردریک با نهایت سرخوشی لبه‌ی تختش نشسته و می‌نوشید. مشخص بود که خیلی وقته شروع کرده. از شدت گرما خیس عرق بود و یقه‌ی پیرهن سفیدش رو تا نیمه باز گذاشته بود، اما انگار تاثیری نداشت. تمام حرفاش رو درمورد استفانی پس گرفت. هیچی برای گفتن نداشت. فردریک با رضایت از تله‌ای که سلنا رو توش گرفتار کرده بود با نگاهی خیره جرعه‌ای نوشید.
- چطور می‌تونی ‌ان‌قدر مثال زدنی باشی؟
ظرف طلایی نو*شی*دنی‌اش رو کنار گذاشت و بی‌تعادل بلند شد. مغز سلنا مدام فرمان فرار می‌داد. باید قبل از این‌که دیر می‌شد در می‌رفت. اما اون یه ولیعهد کوفتی بود. اگر این دفعه ازش نمی‌گذشت چی؟ کاملاً مشخص بود چه قصدی داره! باید فرار کنی سلنا، ویلیام دوباره همه چیز رو حل می‌کنه. ولی ته دلش اطمینان نداشت. حتی شک داشت اصلاً باهاش صحبتی کرده باشه. وگرنه چرا با وجود توضیحات ویلیام اون موقع شب و با دروغ باید می‌کشوندش توی اتاقش؟ فردریک خودش تصمیم گرفته بود که تنبیهش نکنه؛ برای اینکه حالا توی تله بندازدش!
همون‌طور که نزدیک می‌شد دوباره به حرف اومد:
- شب جشن بهاره تمام مدت بهت خیره بودم...اون لباس تو رو شبیه خداها کرده بود!
به یک قدمی‌اش که رسید دستی زیر چونه‌اش گذاشت و مجبورش کرد سرش رو بالاتر بگیره. نه بخاطر این‌که قدش کوتاه بود؛ می‌خواست تسلطش رو به رخ بکشه!
- بالاخره توی دامم افتادی.
سلنا هر دو دستش رو مشت کرد تا حمله نکنه. پاهاش التماس می‌کردن فرار کنه، ولی مثل همه این مدت چیزی توی ذهنش هشدار می‌داد:  «خطر نکن.» 
اون یه شاهزاده‌ی کثافته![/THANKS][THANKS]
 اگر خشمگین بشه همه چیز علیه تو اتفاق میفته! با لحن آرومی که ملتمسانه شده بود پرسید:
- میشه بذارین من برم؟
فردریک چونه‌اش رو ول کرد و دستش رو توی موهاش فرو برد.
- نمی‌خوای ازم طلب عفو کنی تا ببخشمت؟... باید امشب رو این‌جا بمونی.
همین که سلنا نزدیک شدنش رو دید تحملش به سر رسید و طرف در دوید. فاصله‌ی چندانی با در نداشت و کامل نبسته بودش. دستش رو به در گرفت و بازش کرد اما دیر فرار کرد! فردریک از پشت لباسش رو کشید و گرفتارش کرد. ولی دید! ویلیام رو توی راهرو دید که به این سمت می‌اومد. امیدوارانه داد زد:
- ولم کن! من نمی‌خوامت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا