• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 299
  • بازدیدها 25K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    72

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

از در کوچیکی وارد محوطه باغ شد. باد خنکی که از نزدیک شدن پاییز و فصل‌های سرما خبر می‌داد به صورتش وزید. نگاه دزدانه‌ی خدمه‌ها رو حس می‌کرد. اونا جرات خیره شدن به اموال ولیعهد رو نداشتن اما نمی‌تونستن برای یه نیم نگاه، جلوی خودشون رو بگیرن. چه موقعیت محقر و باشکوهی، نه؟
برای پیدا کردن فردریک نگاهش رو به اطراف چرخوند، وقتی پیداش نکرد به سمت مرد میان‌سالی که به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد قدم برداشت. اونم وقتی متوجه نزدیک شدنش شد زیرچشمی نگاهی انداخت و دوباره به کارش مشغول شد. سلنا خرامان خرامان بهش نزدیک شد و در همون حال پرسید:
- شاهزاده رو کجا می‌تونم پیدا کنم باغبون؟
باغبون سرش رو بیشتر پایین انداخت و با کمی تعلل جواب داد:
- توی محوطه شرقی هستن خانم.
- راه رو نشونم بده.
از اینکه باید کارش رو نصفه و نیمه رها می‌کرد کمی دو دل بود و جرات بالا آوردن سرش رو هم نداشت. سلنا تذکر داد:
- عجله کن!
باغبون سری تکون داد و با کمی نگرانی درخت بزرگش رو رها کرد و جلوتر از اون به راه افتاد. هر چی به محوطه شرقی نزدیک می‌شدن صدای خنده‌ی بچگانه‌ای که با قهقهه‌های مردونه‌ی ولیعهد درهم آمیخته بود به گوشش می‌رسید. بی‌اختیار، خشمی وجودش رو فرا گرفت و روزی رو متصور شد که فقط صدای گریه از قصر بزرگ هانه می‌شنوه.
از این فکر لبخند دندون‌نمایی زد و با صدای رسا و طنازی گفت:
- چه صبح زیبایی رو شروع کردی شاهزاده!
فردریک دست از چرخوندن پسر خردسالش توی آسمون کشید و سریع به طرف صدا برگشت. از دیدن سلنا با اون هیبت و آرایش، اونم درحالی که لبخند به ل*ب داشت جا خورد. تنها کسی که خوشش نمی‌اومد اون رو با سلنا ببینه پسر کوچیکش بود. ابرویی بالا کشید و به صورت کودکانه و متعجب بچه خیره شد. شاهزاده هیچ خبر نداشت که اون چشم‌های معصوم چند بار یواشکی شاهد تعرضات وحشیانه‌ی پدرش بوده و سلنا بدون کوچک‌ترین اخطاری اجازه داد همه چیز رو ببینه! ببینه پدرش چه کارهای کثیفی انجام می‌ده و تخم نفرت رو توی دلش بکاره. گرچه یکم زمان می‌برد تا کاملاً موفق بشه ولی غیرممکن نبود. این رو از ترس لونه کرده توی چشمای شفاف و روشن اون کودک می‌شد فهمید. اون بچه از حالا، هر چی بیشتر می‌فهمید و درک می‌کرد، بیشتر از ولیعهد متنفر می‌شد.
فردریک با دستپاچگی که سعی در پنهانش داشت پسرش رو زمین گذاشت و گفت:
- تو اینجا، چی‌کار می‌کنی...؟
بچه رو به سمت باغبون هل داد و خطاب بهش دستور داد:
- پیتر رو به اتاقش ببر.
باغبون بی‌معطلی دوباره سری تکون داد و با پیتر رفت. سلنا دست‌هاش رو طنازانه پشت سرش قفل کرد و قدمی بیشتر به سمتش برداشت.
- می‌خواستم باهات صحبت کنم.
فردریک که انگار از ادا و اطفاراش بدش نیومده بود کمی از موضعش پایین اومد و پرسید:
- نمی‌تونستی صبر کنی تا خودم بیام پیشت؟
سلنا دست راستش رو جلو آورد و به یقه‌ی گرون قیمت و زمردنشان شاهزاده کشید و نگاه شیطونی روونه‌اش کرد.
- متاسفانه نه!
همونطور که جواهرات کوچیک روی لباسش رو لمس می‌کرد دستش توی دست اون گرفتار شد. فردریک با برق رضایتی توی چشماش گفت:
- امروز چه اتفاقی برات افتاده؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

در پاسخ شونه‌ای بالا کشید و گفت:
- می‌خوام توی روابطمون تغییراتی ایجاد کنم؛ چون انگار این شکلی‌اش رو نمی‌پسندم.
فردریک به آرومی دستی به ک*بودی روی فکش کشید.
- منم نمی‌خوام بهت آسیبی بزنم. ترجیح می‌دم هر دومون خوشحال باشیم. از شواهد معلومه داریم به معامله‌ی خوبی می‌رسیم بانوی جوان!
- من می‌دونم که برای من ارزش قائلی!
ولیعهد با کنجکاوی مکثی کرد و سرش رو بالا گرفت.
- درسته...!
- در این صورت ممکنه با هم نو*شی*دنی بخوریم و درمورد اینکه از حالا می‌خوایم چطور باشیم حرف بزنیم؟
دوباره کمی توی آبی چشماش خیره موند و بعد به حرف اومد.
- واقعاً می‌خوام بدونم چه حرفی برای گفتن داری!
هر دو کنار هم به راه افتادن و سلنا بهش نزدیک شد و ادامه داد:
- مهمترینش اینه که...منم بتونم هر وقت بخوام به دیدنت بیام!
فردریک بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
- اوه خدایان بزرگ! گستاخی‌ت توی حرف زدن ستودنیه سلنا!
از شنیدن اسمش به طرز عجیبی عصبانی شد ولی حرفی نزد. ولیعهد خنده‌ی دیگه‌ای سرداد و گفت:
- مشکلی نیست اما...دوست ندارم جلوی پیتر من رو ملاقات کنی.
سریع موافقت کرد و لبخند زد:
- البته، از اون بابت نگران نباش!
و دقیقاً می‌دونست قراره در این مورد چطور پیش بره! به سایه‌بون قوس‌دار بزرگ و سفیدی رسیدن؛ جایی که به محل نگهداری اژدهایان دست‌آموز اشراف داشت و روی سطح بلندتری قرار گرفته بود. همین که نشستن، فردریک خطاب به خدمتکاری که آماده‌ی خدمت ایستاده بود دستور داد با نو*شی*دنی ازشون پذیرایی کنه. سرمای بادی که گاهی می‌وزید با تابش نور خورشید به تعادل می‌رسید و نمای اژدهایان بزرگ‌پیکری که گاهی غرش‌های ترسناکی تولید می‌کردن اونجا رو به یه مکان خاص و هیجان‌انگیز تبدیل می‌کرد.
خدمتکار جام‌های زرین و خوش‌طرح سلطنتی رو از میز کوچیک پذیرایی که از میوه‌ها و شیرینی‌های مختلف پر شده بود برداشت و محترمانه به فردریک و سلنا داد و با کوزه‌ای پرشون کرد. ولیعهد بعد از پرشدن ظرفش گفت:
- از اینجا فاصله بگیر!
خدمتکار سری به تعظیم فرود آورد و انقدری عقب رفت که فقط وقتی بلند صداش زد بشنوه. سلنا بی‌اختیار محو اژدها شده بود. موجوداتی عظیم‌الجثه که بیشتر اوقات یه سلاح جنگی خیلی ارزشمند به حساب می‌اومدن و برخلاف هانه که هرکسی می‌خواست می‌تونست یکی از حکومت دریافت کنه، در ویکتوریا فقط ترواها می‌تونستن درخواست مالکیت اژدها داشته باشن!
فردریک نگاهی بهش انداخت و جرعه‌ای نوشید.
- تو خیلی زیبایی!
با اکراه از فکر بیرون اومد. جامش رو بالا برد و با خودشیفتگی گفت:
- می‌دونم!
شاهزاده از حاضر جوابی و اعتماد به نفسش خوشش اومد. دوباره گفت:
- تو می‌تونی یه خدا باشی!
به آرومی سمتش چرخید و به پشتی نیمکت سنگی که روش نشسته بودن تکیه داد. لحنی وسوسه‌انگیز به خودش گرفت.
- می‌‌خوای که باشم؟
- خدای تو کیه؟
- من!
بعد از این حرف جامش رو به سلامتی خودش بالا برد و نوشید. ولیعهد بعد از مکثی دوباره به خنده افتاد و با ل*ذت گفت:
- تو با همه‌ی جوابات من رو شگفت‌زده می‌کنی!
- من برای توی هر کسی که بخوای می‌شم، بدون هیچ مقاومتی. در ازاش ازت یه درخواستی دارم.
از مکث‌هایی که بین جواب‌هاش می‌کرد مشخص بود اولین بارشه که توی چنین موقعیتیه و داره با کسی که جزء اموالشه معامله می‌کنه و اونم داره براش شرط می‌ذاره! ولی از این موقعیت ناراضی نبود.
- درخواستت چیه؟
با نگاه خیره‌اش سعی کرد تاثیرگذارتر باشه.
- هرجایی که رفتی، من رو همراه خودت ببر. می‌خوام همه جا همراهت باشم.
فردریک با چشمای خمار شده پرسید:
- همین؟
- آره.
- و این باعث می‌شه همیشه تو رو همین‌طوری داشته باشم؟
سلنا خنده‌ی معنادار و آرومی کرد و آخرین جرعه از نو*شی*دنی‌اش رو نوشید.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

***

خب، پیشنهاد طلایی که می‌تونم بهتون داشته باشم و شما بهتره همیشه به خاطر داشته باشید اینه که هیچوقت کسی رو دست کم نگیرید! به خصوص چهره‌های مظلوم و بیچاره‌ای که آروم به نظر میان. همه انسان‌ها بازیگرن! یکی قوی‌تر و یکی ضعیف‌تر. یکی انقدر زرنگه که ازش پول درمیاره یکی ترجیح می‌ده توی خفا ازش استفاده کنه. شرایط سختیه می‌دونم. با این اوصاف کی قابل اعتماده؟ چه کسی نیست؟ جواب من اینه، هیچ‌کس!
ولی وقتی قدرت خدادادی و باد آورده داشته باشی؛ یعنی اون قدرتی که برای به دست آوردنش تلاش نکرده باشی و توی مسیر به دست آوردنش هزاران بار نارو نخورده باشی، اغلب باعث می‌شه که تو بالاخره یه سری‌ها رو نادیده بگیری و درمورد قابلیت‌هاشون فکر نکنی. مثلاً اگر مثل فردریک یه شاهزاده باشید که از توی قنداق و گهواره《عالی‌جناب》 صداتون کنن، دیگه به این فکر نمی‌کنید که یه زن خریداری شده‌ی زیبا قراره برای تو و سلطنتت نقشه بکشه! حتی به ذهنتم خطور نمی‌کنه که چرا ازت خواسته هر جا می‌ری همراهت ببریش؟ اینطوری شد که سلنا تونست همه جا باهاش بره؛ گاهی به سرزمین‌های اطراف، گاهی به شکار و حتی توی سرسرای اصلی نزدیک ولیعهد می‌ایستاد. در تمام این مدت فقط منتظر سفر به یه جا بود؛ ویکتوریا! و برای رفتن به اونجا حاضر بود مدت‌ها صبر کنه.
اون دیگه قرار نبود اجازه بده همه چیز برای ویلیام عالی و بی‌نقص پیش بره. درواقع برای هیچ‌کس! خشمی بی‌انتها چنان تمام فکر و ذهن و وجودش رو فراگرفته بود که باهاش می‌تونست تک تک اهالی هانه و ویکتوریا رو به خفت و ذلت بکشه و ازش ل*ذت ببره و راضی بشه. هیچ اهمیتی نداشت توی این مسیر به چه کسانی چه مقدار ضربه می‌زنه؛ اون قصدش همین بود. از همه چیز بی‌زار و متنفر شده بود. با این وجود و چنین احساساتی، انقدر خوب پنهانش می‌کرد و انقدر برای متاثر کردن فردریک نقشه می‌چید که موفق شد خیلی زود اون رو به خودش وابسته کنه؛ چون بر خلاف طرز برخورد و رفتارهای سرسختانه و جدی و مصممش، خیلی راحت تحت تاثیر سلنا قرار می‌گرفت. ارزشش برای فردریک وقتی بالاتر رفت که پیشنهادات اقتصادی و سیاسی‌ش رو درمورد مسائل کوچیک شنید و فهمید می‌تونه استفاده‌های دیگه‌ای هم ازش بکنه! درواقع اگر بخوام درست‌تر بیانش کنم؛ اون رو توی موارد بیشتری به خودش وابسته کنه؛ طوری که گاهی تمام وزیر و وزرای با تجربه رو پشت در می‌گذاشت تا نظر سلنا رو هم درمورد مسائل بپرسه! خیلی عجیب و اغراق آمیز به نظر میاد ولی...باید تفاوت‌هایی وجود داشته باشه تا یکی مثل لرد سیاه پدیدار بشه. شما که فکر نمی‌کنید با یه شخص معمولی طرفید؟!
روزها گذشت و گذشت و فردریک هر روز بیشتر از قبل سلنا رو کنار خودش قرار می‌داد. انقدر که اعتراض حاکم رو برانگیخت؛ چراکه همسرش در بستر مرگ بود و اون کوچک‌ترین توجهی بهش نداشت و هر چی حاکم درموردش حساس‌تر می‌شد برای همون قدرت کم و ناچیزی که گرفته بود خطر به حساب می‌اومد تا جایی که یک شب، زمانی که فردریک اوقاتش رو با تمرین و آموزش سرباز‌ها و محافظ‌های ویژه‌اش می‌گذروند، حاکم به دیدارش اومد. توی اون هوای سرد به سختی مشغول بودن و سلنا گوشه‌ای نشسته و درحالی که شنل پشمی و گرمی روی دوشش انداخته بود دمنوش خوش عطر و گرمی می‌نوشید و با لبخندهای ملیحی ولیعهد رو همراهی و تحسین می‌کرد.
همین که خدمتکاری، اومدنِ حاکم رو خبر داد همه دست از تمرین و مبارزه کشیدن. سلنا هم که از نارضایتی پادشاه بخاطر حضورش خبر داشت با کمی نگرانی فنجون سفالی توی دستش رو به ندیمه نزدیک خودش داد و از جا بلند شد. شنلش رو مرتب کرد و صاف ایستاد.
حاکم همراه خدم و حشم و محافظ‌هاش نزدیک شد و اولین نگاه خصم آلودش رو روونه‌ی سلنا کرد. سلنا مودبانه احترام گذاشت و البته حاکم اصلاً اهمیتی نداد. فردریک جلو رفت و پشت دست پادشاه رو ب*و*سید.
- هوا سرد شده سرورم، ممکنه بیمار بشید.
دستش رو از پسرش گرفت و با نارضایتی گفت:
- امیدوار بودم اون زن رو حداقل اینجا نبینم. ضرورت حضورش توی این مکان چیه؟ اون چه ربطی به مقر سربازها و زمین تمرین سلطنتی داره؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

ولیعهد برای پاسخ کمی مکث کرد و در نهایت گفت:
- اون باعث میشه بتونم بهتر تمرکز کنم برای همین... .
- قابل قبول نیست شاهزاده! تو زیادی بهش اهمیت می‌دی. من نمی‌تونم حضور بیش از حدش رو در کنار تو بپذیرم اونم در حالی که همسر خودت داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. بگو ببینم آخرین بار کی بهش سر زدی؟
حتماً خیلی عصبانی بود که این حرف‌ها رو جلوی سربازها بهش می‌زد و اینجوری بازخواستش می‌کرد و انقدر واضح بود که همه متعجب شده بودن. عصبانی شدن فردریک رو از ضربان تند قلبش به راحتی می‌فهمید. سکوتش باعث شد پادشاه کمی آروم بشه و ادامه بده:
- پزشک سلطنتی هیچ از وضعیت جسمی بانو هلن رضایت نداره شاهزاده. درسته که مشغولیت زیادی داری اما از اون غافل نشو.
فردریک دندونی به هم سایید و با سری فرو افتاده گفت:
- بله سرورم، نگران نباشید.
بعد از رفتن حاکم، ولیعهد هم دست از تمرین کشید و شمشیرش رو زمین انداخت و رفت. سلنا سرش رو به آسمون سیاه شب گرفت و آهی کشید. پادشاه دیگه بیش از حد داشت حساس می‌شد. کمی بعد به همون سمتی که فردریک رفته بود راهی شد و کنار درخت کاجی پیداش کرد که دستاش رو به کمر زده و اون اطراف راه می‌رفت.  به چند قدمیش که رسید صداش زد. انقدر توی فکر بود که متوجه اومدنش نشده بود ولی صداش رو که شنید به سمتش اومد و بی درنگ به آغوشش کشید. سلنا بعد از مکثی لبخند خبیثی زد و دستاش رو دورش پیچید. سپس با لحن متاثر و ناراحتی گفت:
- واقعاً متاسفم که مجبور شدی اون حرف‌ها رو بشنوی. نمی‌دونم چرا حاکم انقدر از من بدش میاد؟
آه متاسفی کشید و اضافه کرد:
- شاید بهتر باشه کمتر با هم باشیم.
این حرف رو مخصوصاً زد تا بفهمه بعد از این همه مدت چقدر موفق بوده؟ فردریک ازش جدا شد و خیره به چشماش گفت:
- ما چیزی رو تغییر نمی‌دیم.
دستی به چونه‌اش کشید و ادامه داد:
- نیاز نیست نگران باشی.
برخلاف لطافتی که به خرج داد، همچنان نیاز داشت کمی تنها باشه. اونم خوشحال از تاثیری که روی ولیعهد گذاشته بود به سمت ساختمون قصر به راه افتاد. مستقیم به طرف اتاق بانو هلن از پله‌ها‌ی طویل و سنگی بالا رفت. قبلاً هم به دیدنش رفته بود تا خودش رو معرفی کنه! گرچه بازخورد خوبی ازش نگرفت و اگر ولیعهد نبود تا حالا درخواستش از حاکم برای کشتن سلنا جامه عمل پوشیده بود اما بازم بخاطر از هم پاشوندن خانواده نصفه و نیمه فردریک، ارزشش رو داشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159



کد:
[THANKS]

به راهروی مورد نظر و بزرگش رسید و چند خدمتکار رو درحال بردن غذا و دارو به سمت اتاق بانو هلن دید. پزشک سلطنتی با ناراحتی از اون اتاق بزرگ بیرون اومد. سلنا لبخندی زد و بعد از رفتن پزشک، وارد اتاق شد. زن بیچاره تنها کسی از خانواده‌اش که بهش سر می‌زد، حاکم بود. یکی از ندیمه‌ها داشت کمکش می‌کرد سر جاش بشینه تا بتونن بهش غذا ب*دن. رنگ صورت گندم‌گونش به شدت پریده بود و بعید به نظر می‌رسید بتونه برای مدت زیادی بشینه.
وقتی نگاهش به سلنا افتاد نفرت چشماش رو گرفت، ولی قبل از اینکه نیرویی پیدا کنه و هر حرفی بزنه، سلنا با خوش‌رویی خطاب به ندیمه‌ها گفت:
- من بهشون کمک می‌کنم غذا و داروهاشون رو بخورن شما همتون می‌تونید برید.
بانو هلن بالاخره توان حرف زدن رو توی خودش جمع کرد و گفت:
- نمی‌خوام...ببینمت. همین الان برو.
در جوابش لحن متاثری به خودش گرفت.
- اوه بانوی من! پس کی می‌خوایم ر*اب*طه‌مون رو با هم بهبود ببخشیم؟
سری برای ندیمه‌هایی که بهش خیره بودن تکون داد تا از اونجا بیرون برن. اون‌ها هم به ناچار اتاق رو ترک کردن. خودش هم نزدیک رفت و گوشه تخت بزرگ و راحتش نشست. بانو هلن درحالی که داشت هر لحظه سفیدتر می‌شد دوباره به حرف اومد.
- زنکِ پست‌فطرت، به محض اینکه...از این تخت بلند شم...دستور قتلت رو می‌دم.
سلنا ریشخند کج و بی‌صدایی به صورتش پاشید و با خونسردی و آرامش گفت:
- تو هنوزم امید داری که از این تخت بیای بیرون؟...این همش تقصیر پزشک سلطنتی و حاکمه که بهت امید الکی می‌دن اما حقیقت فرق می‌کنه بانو هلن... .
دستی روی پاش گذاشت و ادامه داد:
- تو داری میمیری! و این چقدر دوست داشتنیه! به نظرت دوست داشتنی نیست؟...که انقدر تنهایی؟
به طور واضحی از خشم و ترس شنیدن حرفاش برانگیخته شد و به نفس نفس افتاد. به دستی که روی پاش گذاشته بود چنگ زد، اما توان پس زدنش رو نداشت.
- از اینجا...گمشو!
از دیدن نفس‌های تند شده‌ و احساس سردیِ دستش که سعی می‌کرد ناخن‌هاش رو توی پوستش فرو کنه به خنده افتاد، ولی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره.
- فکر کنم دیگه چیزی نمونده تا دوباره از حال بری! من واقعاً اون کسی نیستم که باید ازش متنفر باشی. من به خواست خودم به اینجا نیومدم. این ولیعهد بود که با بهایی گزاف من رو به اینجا آورد، اونه که تنهات گذاشته و حتی بهت سر نمی‌زنه. گرچه خودمم متعجبم که تو چطور برای همسری ولیعهد انتخاب شدی، در ویکتوریا همیشه سالم‌ترین دخترها برای همسری سلطنت انتخاب می‌شن اما فردریک بهم گفت تو از پس اولین بیماری که به سراغت اومد برنیومدی و مدت‌هاست بیماری! حالا هم کاملاً داری از دست می‌ری!
بانو هلن با صورتی که مثل شیر سفید شده بود چشم‌هاش رو بهم فشرد و زمزمه کرد:
- چطور جرات می‌کنی؟...چطور...؟
توی همون فاصله سلنا دستش رو بیرون کشید و پودر زهرآلودی که توی کیسه‌ی کوچیکی آماده کرده بود توی ظرف جوشونده‌اش ریخت و از جا بلند شد و با همون خونسردی قبلی نگاهش کرد و گفت:
- افسوس بانو هلن! بعد از این حرف‌ها بازم داری از فرد اشتباهی بازخواست می‌کنی...با این حال، به نظرم فردریک مرد باهوشیه؛...چون می‌دونه باید چه کسی رو انتخاب کنه و کی رو دور بندازه!
این رو گفت و به سمت در خروجی رفت. از کاری که کرده بود لبخند کجی بی‌اراده گوشه ل*بش نشست. زحمت زیادی برای بدست آوردن اون پودر سمی کشیده بود. بانو هلن زیادی داشت روی کارهاش اثر منفی می‌گذاشت و نبودنش خیلی مفیدتر بود. با اینکار فردریک رو هم راحت می‌کرد. اینجوری دیگه چیزی نبود که به خاطرش بازخواست بشه و زیر سوال بره.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

***

زمان زیادی طول نکشید تا گذر روزها از روال عادی خودش خارج بشه و نقطه عطفش، مرگ بانو هلن بود. اون زن بسیار مورد تحسین و توجه پادشاه قرار داشت و مرگش توی رخت خواب و تنهایی خیلی ناراحت و بهم ریخته‌اش کرد. از اون بدتر، دیدن سلنا و توجه فردریک بهش باعث برافروختگی‌اش می‌شد.
با اینکه تا چند مدت فردریک خودش رو به ناراحتی می‌زد، اما حتی روزی که جسد بانو هلن رو می‌سوزوندن، همه می‌دونستن شاهزاده کوچک‌ترین غمی از مرگ همسرش نداره! حاکم برای چاره اندیشی تصمیم گرفته بود همسر دیگه‌ای برای شاهزاده انتخاب کنه. فردریک مخالفتی نکرد. بالاخره برای حفظ سلطنت و شجره‌نامه خانوادگی‌شون باید ازدواج می‌کرد و فرزندان بیشتری می‌داشت.
توی اون بحبوحه، سلنا از فرصت طلایی بهره‌مند شد و خودش رو به پیتر نزدیک‌تر می‌کرد تا اون رو هم به سمت خودش بکشونه. این کار با یه بچه خردسال هیچ سختی نداشت و تنها کمی وقت می‌برد. شب‌ها تا دیروقت پیشش می‌موند و انقدر باهاش حرف می‌زد تا خوابش می‌برد. یک شب بعد از اینکه به سختی پیتر رو خوابونده بود از کنارش بلند شد و پتو رو روش مرتب کرد. به صورت غرق خواب و موهای خرمایی‌اش خیره شد. اون پسر بچه براش فقط حکم یه لقمه‌ی چرب و نرم داشت و هیچ حس ترحم یا علاقه‌ای بهش نداشت. تنها چهره‌ی پسر خودش رو به یاد می‌آورد که به جای قصر، توی یه کلبه کوچیک، دور از همه و وسط جنگل زندگی می‌کرد.
قیژ قیژ آروم در، باعث شد چشم از پیتر توی تاریک و روشن نور شمع‌ها برداره و به سمت در بچرخه. شاهزاده در حالی که خستگی از سر و روش می‌بارید قدم به داخل گذاشت و به پسرش و اویی که بالای سرش بود نگاه کرد. سلنا با قیافه‌ای غمگین بهش نزدیک شد و دستی به صورتش گذاشت تا نگاه نیازمند فردریک رو مثل هر بار بخره. اون هم ازش دریغ نکرد و نگاه عمیقش رو روی صورتش چرخوند و اجازه داد اول اون حرف بزنه.
- این همه خستگی ممکنه بیمارت کنه شاهزاده، نباید این همه به خودت سخت بگیری.
فردریک دستش رو به نرمی از صورتش برداشت و به آرومی فشرد و گفت:
- این زیباترین صح*نه‌ای بود که می‌تونستم امشب قبل از خواب ببینم. خوشحالم که ر*اب*طه‌ت با پیتر داره خوب پیش می‌ره.
سلنا با رضایت لبخندی زد.
- منم همینطور!
دل از صورت دلنوازش کند و به سراغ پسرش رفت. دستی به موهاش کشید و کمی بعد دوباره صاف ایستاد و به سمتش چرخید.
- باید باهات صحبت کنم. بریم یه جایی که پیتر رو اذیت نکنه.[/THANKS][THANKS]
بی‌هیچ اعتراضی قبول کرد و با هم به اتاق سلنا رفتن. تمام خدمتکارها و نگهبان‌هایی که پست می‌دادن به دیدن شاهزاده و سلنا کنار هم عادت داشتن و دیگه هیچ‌چیز از بقیه پنهون نبود. اون خیلی راحت به خواسته‌هایی که برای رسیدن بهش در جوار ویلیام مجبور به تحمل بدبختی و نگرانی و اضطراب بود می‌رسید. ولیعهد هانه به مراتب در برابر زن‌ها ساده و سست‌تر بود. افسوس که بانو هلن به اندازه‌ای زرنگ نبود تا از این ضعف استفاده کنه.
وقتی وارد اتاق شدن فردریک اول از هر چیزی اون رو به سمت خودش کشید و کمی بعد در حالی که انگار بعد از کلی فکر کردن این تصمیم رو گرفته بود بی‌مقدمه گفت:
- من می‌خوام از تو فرزندی داشته باشم.
سلنا با تعجب و چشمای گرد شده پرسید:
- چی؟!...تو، تو مطمئنی؟!
فاصله‌اش انقدر کم بود تا عزمی که واسه این تصمیم جزم کرده بود رو از چشماش بخونه. با همون لحن ادامه داد:
- اما من که مقام خاصی ندارم... .
ولیعهد آهسته اون رو به خودش نزدیک‌تر کرد و حرفش رو برید:
- می‌خوام با اون بچه جای تو رو محکم‌تر کنم.
سلنا مکث کرد. اما چشماش داشت برق می‌زد. این حرفا یعنی کاملاً فردریک توی چنگش بود! هر لحظه با فهمیدن این موضوع شگفت‌زده می‌شد.
- به همین راحتی این اتفاق ممکنه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

- من پادشاه آینده‌ام! دیر یا زود می‌تونم درموردت تصمیم قطعی بگیرم. زمان زیادی به این اتفاق نمونده. ضمن اینکه از اون دختر جدید هیچ خوشم نمیاد. شبیه همه اوناییه که تا حالا دیدم؛ درمورد هیچ مسئله‌ای به جز فرزندآوری کنجکاو نیستن. سرگرمی‌شون اینه که با زن‌های دیگه دربار نو*شی*دنی بخورن و مزخرف بگن. درمورد هیچ‌ چیز دیگه‌ای ایده‌های چالش برانگیز ندارن. من کسی رو می‌خوام که بتونه کنارم رهبری کنه. مثل تو!
نگاه از بالای مغرورانه و خمار سلنا در حالی که تمام حرف‌ها رو درمورد خودش قبول داشت کاملاً فردریک رو توی خودش حل می‌کرد. به جز رهبری کارای خیلی بیشتری در ذهن داشت و ولیعهد جوان حتی فکرش رو هم نمی‌کرد.
- نکنه پادشاه ناخوش هستن؟
فردریک به نرمی با پشت دست خط فک سلنا رو نوازش کرد و با لحن شیفته‌ای گفت:
- حاکم خیلی وقته قصد کناره‌گیری دارن. چیزی به عملی کردن تصمیم‌شون نمونده و می‌دونی حکومتش با چه واقعه‌ای به پایان می‌رسه رب‌النوعِ من؟
ریشخند نامحسوسی زد و جواب داد:
- خیلی کنجکاوم کردی! قراره چی بشه؟
در پاسخ به سلنا کلماتش رو با اشتیاقی سرکوب شده به ز*ب*ون آورد.
- پادشاه ویکتوریا یکی از دو حلقه‌ی حکومتی‌اش رو به پدرم می‌ده و پدرم به همراه تمام قلمرو اون رو به من می‌سپاره. این درحالیِ که خود ویلیام هنوز حلقه بهش اعطا نشده!
نمی‌تونست شوکش از چیزایی که شنید رو پنهون کنه. سکوتی چند لحظه‌ای کرد و فردریک از اینکه تونسته بود متعجبش کنه کاملاً راضی بود و لبخند پهنی به صورت داشت.
- منظورت همون حلقه‌های افسانه‌ایه؟!
- درسته!...اینطوری پیوند ویکتوریا و هانه غیر قابل شکست می‌شه. تو هم باید همه داستان‌هایی که درموردشون شنیدی بهم بگی.
سلنا لبخندی زد و تصمیم گرفت فعلاً درمورد حلقه‌ها پیگیری نکنه. آرنج هر دو دستش رو سر شونه‌های شاهزاده  گذاشت و سرش رو با طنازی کج کرد و گفت:
- چیزای زیادی شنیدم. ممکنه تا صبح طول بکشه!
- پس به کارمون میاد. من که تصمیم به خوابیدن ندارم!
با لحنی که رگه‌های خوشحالی گرفته بود در جوابش گفت:
- این تصمیم بزرگیه شاهزاده...می‌خوای زنی که خریدی رو به مادر فرزند خودت تبدیل کنی!
فردریک نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت:
- می‌دونم که این قضیه چقدر تو رو ناراحت کرده، ولی ویلیام در هیچ صورت دیگه‌ای تو رو به من نمی‌داد.
خنده‌ی کوتاه و حرص‌آلود سلنا واضح بود. اون قضیه فقط ناراحتش نکرد؛ تیر آخری بود که از دره پرتش کرد و کشتش!
انگشتاش رو توی ریش نیمه بلندش فرو برد و گفت:
- واسه قبول کردنش یه شرط خیلی ساده دارم.
شاهزاده سرش رو به سمت دست سلنا کمی خم کرد و با نگاه عمیقی به چشماش پرسید:
- اون چیه؟
- بهم یاد بده چطور مبارزه کنم!
واقعاً به چنین آموزشی نیاز داشت. دیگه نمی‌خواست بخاطر نگهداشتن رازش مجبور باشه در برابر همه بی‌دفاع بمونه. فردریک بی معطلی پذیرفت. حتی خستگی چند لحظه پیش از وجودش پر کشیده بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159
سلام خوشگلا!
با تاخیر بسیاری تقدیم می‌کند. ^_^


کد:
[THANKS]



***

بی‌حس و تلخ دست‌هاش رو کنار بدنش گذاشته و به سقف سنگی که از پس حریر قرمز بالای تخت دیده می‌شد خیره مونده بود. نفرت بند بند وجودش رو سیاه می‌کرد و با آگاهی به این اتفاق اجازه می‌داد کاملاً درگیرش کنه. اجازه می‌داد تصور کنه از درز سنگ‌های سقف خون می‌چکه و صورتش رو خیس می‌کنه، جز صدای جیغ و بوی سوختن چیزی از اطراف نمی‌فهمه، تنها جملاتی که از مردم می‌شنوه لعن و نفرین و التماس برای رهایی عزیزانشونِ. دلش می‌خواست دقیقاً حسی که خانواده‌های سلطنتی ویکتوریا برای نسل کشی پترونی‌ها و حکومت هانه برای حمایتشون درک کردن رو بچشه.
نحسی و بدشگونی؟ اونا چیزهایی هستن که خود مردم درست می‌کنن. ویلیام و پدرش آدمای خوبی بودن چون نیروی شوم پترونی‌ها رو برای مردم از بین می‌بردن؟ کی تعیین می‌کرد چه کسی نحسِ؟ بر چه اساسی نژادی برتر می‌شه؟ چون حکومت رو در دست داره؟ چون پول و ثروت داره؟ چون زیباتره؟ قوی‌تره؟ نیروی خاصی داره؟ یا چون برای بقیه خیر می‌خواد؟ اصلاً چه کسی این وسط خوبی بقیه رو می‌خواد؟ همه آدما فقط خوبی خودشون رو می‌خوان. بر همون اساس یکی آدم خوبی شناخته می‌شه و یکی نه! حتی اگر عده‌ای از مردم ویژگی‌هایی برتر داشته باشن، چرا باید امتیازها و حقوق بیشتری هم داشته باشن؟ چرا پترونی‌ها نباید حق زندگی داشته باشن؟! اونا حتی یک بار هم چیزی نبودن که ازشون تصویر می‌شد. سلنا هم می‌خواست دقیقاً همون موجودی بشه که فکر می‌کردن هست!
با تکون خوردن فردریک که نشونه بیدار شدنش بود پلک آرومی زد تا به همون خدای بی‌همتایی که ولیعهد دوست داره تبدیل بشه. لبخند زیبایی زد و به پهلو خوابید و با لحن دلنشینی گفت:
- صبح بخیر.
شاهزاده کمی بهش خیره موند و نگاه عمیقی بهش دوخت.
- چه بد که تو نمی‌تونی با دیدن این صح*نه بیدار شی.
- چی؟
- چشم‌هات!
بی اراده لبخند دیگه‌ای زد. این مرد سخت در اشتباه بود. در آینده نه چندان دور این چشم‌ها آخرین گزینه‌ی لیست سیاهش هم قرار نمی‌گرفت. چند لحظه بعد پرسید:
- از چهره‌ات مشخصه خیلی وقته بیداری.
سلنا دستی روی قفسه س*ی*نه فردریک گذاشت و جواب داد:
- حرفایی که دیشب بهم زدی خیلی کنجاوم کرده. انتظار کشیدم تا ازت بپرسم.
شاهزاده با لبخند کجی ازش خواست تا ادامه بده.
- چه چیزی درمورد حلقه‌های حکومتی ویکتوریا انقدر مهمه که اگر یکی‌ش رو به هانه ب*دن، اتحاد شما ناگسستنی می‌شه؟
فردریک نیم‌خیز شد و دست راستش رو ستون بدنش کرد و گفت:
- سفری که با هم به سرزمین‌های اطراف داشتیم رو یادته؟...دیدی که خشک‌سالی با بعضی از مناطقشون چی‌کار کرده بود؟!...این در حالیه که ویکتوریا و هانه از نظر حاصل‌خیزی مثل یه نگین می‌درخشن. فکر می‌کنی اتفاقیه؟
تا حالا به این قضیه دقت نکرده بود. اخم ملیحی کرد و با کنجکاوی بیشتری گفت:
- منظورت چیه؟!
ولیعهد صداش رو پایین‌تر آورد.
- همش بخاطر اون حلقه‌هاست! اونا عادی نیستن. قبلاً خیلی‌ها برای بدست آوردنشون جنگ راه می‌انداختن!
سلنا هم مثل اون نیم‌خیز شد.
- این چطور ممکنه؟! تا به حال نشنیده بودم. پس چرا هیچ‌کس خبر نداره؟! چرا کسی سعی نمی‌کنه از ویکتوریا بگیردشون؟!
برای جواب دادن کمی دو دل بود ولی گفت:
- این جریان مربوط به خیلی سال پیشه. همه فکر می‌کنن اون حلقه‌های جادویی نابود شدن‌.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]



- چی؟! چطور چنین فکری می‌کنن؟ حاکم هر روز اونا رو جلوی چشم همه توی دستش داره، افسانه‌هاشون سر ز*ب*ون‌ها می‌چرخه. چطور کسی نمی‌دونه هنوز وجود دارن؟ یعنی چنین قدرتی ازشون نشات می‌گیره...لطفاً بیشتر توضیح بده! بقیه چیزهایی‌ که درموردشون می‌گن هم حقیقت داره؟! اینکه می‌شه باهاشون همه چیز رو فهمید.
فردریک از اینکه تونسته بود انقدر مشتاقش کنه خوشحال به نظر می‌رسید.
- خب...از اون قابلیتشون خیلی کم استفاده می‌شه. همون‌طور که خودت گفتی، حاکم هر روز می‌پوشدشون و مردم داستان‌هایی ازشون می‌پرورونن. اگر خیلی استفاده بشه خطرناکه. فقط در موارد خیلی خیلی استثنائی.
- این فوق العاده‌ست!
لبخندی به نگاه شگفت‌زده‌اش زد و از تخت بیرون رفت.
- این چیز‌ها رو پیش کسی فاش نکن‌. اونایی که درموردش می‌دونن زیاد نیستن.
سلنا سر جاش نشست و با همون شگفتی توی صداش گفت:
- ولی من بدجوری مشتاق شدم. لطفاً بیشتر ازشون برام بگو.
شاهزاده که کمربندش رو دور لباسش می‌بست با رضایتمندی به حرف اومد.
- مراسم اهدا چهل روز دیگه‌ست و توی هانه انجام می‌شه. به زودی می‌تونی از نزدیک ببینی‌اش. همون موقع حقایق بیشتری ازش برات تعریف می‌کنم.
سلنا ملحفه‌اش رو کنار زد و به سمتش رفت و نگاه مشتاقی که سرکوب می‌شد رو به طرف خودش کشید. با اطلاع از احساسات و ضربان ولیعهد دستش رو جلو برد تا یقه پارچه‌ای و سفیدش رو درست کنه. فردریک با وسوسه‌ای آشکار دست خودش رو جلو برد ولی قبل از اینکه بهش برسه، سلنا با رندی و شیطنت عقب کشید و لبخند کج و خبیثی زد. چند وقت پیش با این کار تنبیه درد آوری برای خودش به ارمغان می‌آورد اما حالا وجودش رو رام خودش کرده بود.
فردریک مکثی کرد و به ناچار بعد از نگاه معنی‌داری راه خروجی رو در پیش گرفت.
رفتنش رو تماشا کرد و به محض بسته شدن در، لبخندش محو شد. تمام ذهنش رو اون حلقه پر کرده و یه هدف دیگه برای خودش ساخته بود. یعنی واقعاً چنین چیزی حقیقت داشت؟! خب این عالی نیست؟ عادی نیست که به هدف مطلق تبدیل بشه؟!
تنش رو توی آبی خوشبو و گرم تمیز کردن و لباس سرخ و زیبایی پوشید. سِمَت مشخصی توی قصر نداشت، ولی به خاطر ولیعهد، همه مجبور بودن باهاش مثل بانوی اول دربار رفتار کنن! اولین کسی که این جایگاه مورد توجه و تنفرش قرار می‌گیره چه کسی می‌تونه باشه؟
همسر جدید شاهزاده!
گرچه هیچ‌کس به جز حاکم طرفدارش نبود. هم فردریک و هم پسرش پیتر کاملاً از سلنا حمایت می‌کردن.
وقتی ندیمه قد بلند و سیاه پو*ست جلوی آینه، موهاش رو بالا جمع می‌کرد به یاد زمانی افتاد که پایان روز، لکه‌های رنگ رو از روی تار موها و صورتش پاک می‌کرد و لبخند ملیح و معنی داری به خودش زد. اما چون زمان نسبتاً زیادی اونجا نشسته بود زود لبخندش رو جمع کرد و با لحن جدی و سرزنش‌گری خطاب به ندیمه گفت:
- مگه تا حالا انجام ندادی که انقدر لفتش می‌دی؟! می‌خوای همینجا خشکم بزنه؟
ندیمه مضطرب شد و کمی عقب رفت و سعی کرد توضیح بده:
- نه بانو، من فقط می‌خوام درست انجامش بدم...عذر می‌خوام که انقدر طول کشیده.
از آینه به سر فرو افتاده‌ و شرمنده و نگرانش نگاه کرد و راضی از ترسی که به جونش انداخته بود پرسید:
- تموم شده؟
- بله...بله، بله بانو!
از جا برخاست و کمی جلوتر به خودش خیره شد و از زاویه‌های مختلف بررسی کرد.
- گمشو بیرون! آخرین باریه که توی اتاقم می‌بینمت!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


کد:
[THANKS]

از صدای محکم و تشر آمیزش لرزید و همون‌طور که سری فروافتاده داشت از اونجا خارج شد. با ماسک خونسردی که روی خوشحالی درونیش کشیده بود، شنل پشمی بلند و سیاهش رو روی دوشش انداخت و با قدم‌هایی خرامان از اتاق خارج شد. این موقع از روز، ولیعهد برای تمرینات رزمی‌ش به زمین تمرین سلطنتی می‌رفت. وقتش شده بود اونم به قولش عمل کنه و مبارزه رو یادش بده.
فضای قصر رو سرمایی فرا گرفته بود. هوای بیرون ابری شده و باعث می‌شد راهروها کم‌نورتر از روزهای عادی به نظر بیاد. نگهبان‌ها و خدمتکارها لباس‌های بیشتری به تن داشتن و سکوتی عمیق اطراف رو پر کرده بود.
به پله‌های کم ارتفاع و طویلِ فرش شده که رسید دستی به نرده‌های سنگی و تازه پاک شده‌اش گرفت و با چهره‌ای خونسرد و آروم پایین رفت. به پاگرد بزرگ میانی که رسید، آنا، همسر جدید ولیعهد رو دید که از پله‌های مقابل بالا میاد. یک تای ابروش رو بالا کشید و ایستاد تا نزدیک بشه. اون دختر، هیچ بویی از وقار و متانت بانو هلن و خویشتن‌داری اون نبرده بود. چشم‌های خیلی روشن و موهای بلند سیاهش شهره‌ی شهر بود و برای رسیدن به مقامی که داشت، پسر مورد علاقه‌اش رو رها کرده بود. آنا می‌خواست ملکه‌ی هانه باشه و واسه این اتفاق تمام زندگی خوبش رو پشت سرش رها کرد. ولی حالا، بعد از مواجهه با سلنا و تاثیری که روی قصر و شاهزاده گذاشته بود یک روز هم آروم و قرار نداشت و از هر فرصتی برای آزار سلنا بهره می‌برد. وقتی دید با اون قیافه خونسرد، بالای پله‌ها منتظرش ایستاده خنده‌ی عصبی و بلندی سر داد.
- چه وصله‌ی ناجوری برای این قصر به نظر میای پترونی صفت!
با فشار انگشت‌هاش روی نرده‌های سرد سنگی از رشد ناخن‌های تیزش جلوگیری کرد و امید داشت کنترل خودش رو از دست نده. می‌دونین چه حسی داره که از اسم نژادت به عنوان یه ناسزای درجه یک استفاده کنن؟!
توی صورتش اجازه‌ی نمایش هیچ ضعف و تغییری نداد و همین باعث می‌شد خشمش بیشتر بشه. آنا هیچ محدودیتی برای خودش در توهین و استهزا قائل نبود. آخرین پله رو بالا اومد و رو در رو ایستاد.
- جهت اطلاعت می‌گم، این لباس‌های فاخر باعث نمیشه تو مقام یک بانو رو داشته باشی. الان که با دیدنت اول صبح روزم رو خ*را*ب کردم لازم دیدم بهت بگم، چیزی به رفتنت نمونده. حاکم به زودی مثل یه تیکه ک*ثافت از اینجا بیرونت می‌ندازه!...اوه این بهترین خبری بود که می‌تونستم از شاه بگیرم!
لبخند دندون‌نمایی که به صورتش نشوند چهره‌اش رو نفرت‌انگیزتر می‌کرد. ناخن‌های تیز و بلندش رو توی ذهنش در حالی که سرش رو بالا گرفته بود تا سفیدی گلوش مشخص بشه به شکل خطی صاف از پایین به بالا می‌کشید به شکاف و خونی که روی پوستش راه می‌‌گرفت خیره می‌شد. شکاف رو آروم و آهسته به وجود می‌آورد تا به خوبی بتونه دردش رو حس کنه و در عوض ناله‌های ملتمس و دردآلودش رو بشنوه! از تصور این اتفاق نیرویی گرفت. دهانش رو به گوشِ پنهون شده زیر موهای صاف و سیاهش نزدیک کرد و زمزمه‌وار و هراس‌آور گفت:
- اونی که فکر می‌کنی شاهه، اگر قدرت بیرون انداختن کثافتی مثل من رو داشت اجازه نمی‌داد این همه مدت رو ساکن قصر بمونم زیبای دون مایه...!
از یاد آوری صفتی که روزی ملکه دیوونه ویکتوریا بهش داده بود ذوق‌زده تک خنده‌ای زد و اضافه کرد:
- خبر خوشم به تو اینه که نهایتاً تا چهل روز دیگه توی قصر موندگاری...حتی به دلت هم نیافته اجازه بدم یک روز بیشتر جلوی چشمام قدم برداری...احمق!
دوباره چهره‌ی خونسردش رو به خودش گرفت و سرش رو عقب برد.. عصبانیتی بی‌انتها از چشم‌های آنا زبانه می‌کشید که خوراک روح انتقام جوی سلنا بود. می‌دونست به حرفاش چندان هم ناباور نیست. درواقع حقیقت این بود که چهل روز دیگه قراره حکومت به فردریک واگذار بشه و اون هم گوش به فرمان سلناست! چه حسی تحقیر آمیزتر از اینکه تو بانوی قصر باشی و یک زن خریده شده برای سرگرمی تو رو به اخراج از خونه‌ای که توش زندگی می‌کردی و می‌خواستی حکومت کنی و پل‌های پشت سرت رو برای رسیدن به اون جایگاه آتیش زدی، تهدید کنه و فاجعه اون‌جا اتفاق می‌افته که تو هم ته دلت بدونی می‌تونه تهدیدش رو عملی کنه!


[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا