کد:
[THANKS]
از در کوچیکی وارد محوطه باغ شد. باد خنکی که از نزدیک شدن پاییز و فصلهای سرما خبر میداد به صورتش وزید. نگاه دزدانهی خدمهها رو حس میکرد. اونا جرات خیره شدن به اموال ولیعهد رو نداشتن اما نمیتونستن برای یه نیم نگاه، جلوی خودشون رو بگیرن. چه موقعیت محقر و باشکوهی، نه؟
برای پیدا کردن فردریک نگاهش رو به اطراف چرخوند، وقتی پیداش نکرد به سمت مرد میانسالی که به درختها رسیدگی میکرد قدم برداشت. اون هم وقتی متوجه نزدیک شدنش شد زیرچشمی نگاهی انداخت و دوباره به کارش مشغول شد. سلنا خرامان خرامان بهش نزدیک شد و در همون حال پرسید:
- شاهزاده رو کجا میتونم پیدا کنم باغبون؟
باغبون سرش رو بیشتر پایین انداخت و با کمی تعلل جواب داد:
- توی محوطه شرقی هستن خانم.
- راه رو نشونم بده.
از اینکه باید کارش رو نصفه و نیمه رها میکرد کمی دو دل بود و جرئت بالا آوردن سرش رو هم نداشت. سلنا تذکر داد:
- عجله کن!
باغبون سری تکون داد و با کمی نگرانی درخت بزرگش رو رها کرد و جلوتر از اون به راه افتاد. هر چی به محوطه شرقی نزدیک میشدن صدای خندهی بچگانهای که با قهقهههای مردونهی ولیعهد درهم آمیخته بود به گوشش میرسید. بیاختیار، خشمی وجودش رو فرا گرفت و روزی رو متصور شد که فقط صدای گریه از قصر بزرگ هانه میشنوه.
از این فکر لبخند دندوننمایی زد و با صدای رسا و طنازی گفت:
- چه صبح زیبایی رو شروع کردی شاهزاده!
فردریک دست از چرخوندن پسر خردسالش توی آسمون کشید و سریع به طرف صدا برگشت. از دیدن سلنا با اون هیبت و آرایش، اونم درحالی که لبخند به ل*ب داشت جا خورد. تنها کسی که خوشش نمیاومد اون رو با سلنا ببینه پسر کوچیکش بود. ابرویی بالا کشید و به صورت کودکانه و متعجب بچه خیره شد. شاهزاده هیچ خبر نداشت که اون چشمهای معصوم چند بار یواشکی شاهد تعرضات وحشیانهی پدرش بوده و سلنا بدون کوچکترین اخطاری اجازه داد همه چیز رو ببینه! ببینه پدرش چه کارهای کثیفی انجام میده و تخم نفرت رو توی دلش بکاره. گرچه یکم زمان میبرد تا کاملاً موفق بشه ولی غیرممکن نبود. این رو از ترس لونه کرده توی چشمای شفاف و روشن اون کودک میشد فهمید. اون بچه از حالا، هر چی بیشتر میفهمید و درک میکرد، بیشتر از ولیعهد متنفر میشد.
فردریک با دستپاچگی که سعی در پنهانش داشت پسرش رو زمین گذاشت و گفت:
- تو اینجا، چیکار میکنی...؟
بچه رو به سمت باغبون هل داد و خطاب بهش دستور داد:
- پیتر رو به اتاقش ببر.
باغبون بیمعطلی دوباره سری تکون داد و با پیتر رفت. سلنا دستهاش رو طنازانه پشت سرش قفل کرد و قدمی بیشتر به سمتش برداشت.
- میخواستم باهات صحبت کنم.
فردریک که انگار از ادا و اطفاراش بدش نیومده بود کمی از موضعش پایین اومد و پرسید:
- نمیتونستی صبر کنی تا خودم بیام پیشت؟
سلنا دست راستش رو جلو آورد و به یقهی گرون قیمت و زمردنشان شاهزاده کشید و نگاه شیطونی روونهاش کرد.
- متأسفانه نه!
همونطور که جواهرات کوچیک روی لباسش رو لمس میکرد دستش توی دست اون گرفتار شد. فردریک با برق رضایتی توی چشمهاش گفت:
- امروز چه اتفاقی برات افتاده؟
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: