در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

دست چپ بزرگش روی دهنش نشست و دست دیگه‌اش هر دو دستش رو اسیر کرد. کاش حداقل یکم هنر رزمی بلد بود تا می‌تونست پسش بزنه، اما حالا تنها گزینه‌ی نجاتش کشتنش بود. دقیقاً مثل اون سرباز توی مسافرخونه.
- به زودی می‌فهمی که اشتباه می‌کنی سلنا.
حالش از صدایی که توی گوشش زمزمه کرد به هم خورد. جیغ خفه‌ای کشید تا صداش به ویلیام برسه. پشت سر هم با کلمات نامفهوم تکرار می‌کرد ولش کنه. ولی فردریک بدون اینکه اهمیتی بده عقب عقب به سمت تخت کشیدش. هر لحظه می‌خواست بازوهای توی کمرش رو رها کنه و جونش رو بگیره. هر لحظه امکان داشت اون کار رو بکنه. اما حتی توی اون حال و احوال هم فکر کالین از سرش نمی‌رفت. اگر لو می‌رفت امکان نداشت زنده بمونه. چشم از در برنمی‌داشت. نفسش تند و تنگ شده بود تا این‌که روی تخت پرت شد. نگاه فردریک رو اشتیاقی وصف ناشدنی فرا گرفته بود که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمی‌کرد.
سلنا دوباره بلند شد تا فرار کنه اما بازم اسیر شد و فردریک دستش رو روی دهنش گذاشت. با تمام توانش جیغ کشید و نگاهش رو به سمت در کشید تا ویلیام رو ببینه که برای نجاتش جلو می‌دوه اما... .
ویلیام خشکش زده بود! نگاه می‌کرد؟! چرا جلو نمیاد؟! چرا فردریک رو عقب نمی‌کشه؟! چرا نمی‌کُشدش؟!
با دست به سر و صورت و شونه‌های ولیعهد هانه می‌کوبید تا کنار بره و با چشم به ویلیام التماس می‌کرد جلو بیاد. شاید باید بلندتر جیغ می‌زد. شاید شوکه شده. با تمام وجود صداش زد تا به خودش بیاد و از جاش تکون بخوره که ولیعهد آب پاکی رو روی دستش ریخت.
- این‌جا هیچ‌کس نمیاد تو رو از من بگیره.
نگاهش کرد و اشک از گوشه چشمش فرو ریخت. این احمق نمی‌دونست ویلیام چقدر دوستش داره. اون نمی‌دونست خودش رو توی چه دردسری انداخته! دوباره اسمش رو فریاد کشید و به سمت در چشم انداخت و دیدش که عقب گرد کرد و به سرعت دور شد. نگاهش به جای خالیش موند و احساس کرد توی یه لحظه ذهنش خالی شد. بعد از چند لحظه دست‌هاش شل شدن و افتادن. داشت چی‌کار می‌کرد؟ ویلیام رفت؟!
سرش رو آهسته چرخوند و همون‌طور که نفس‌هاش رو با صدا از بینی بیرون می‌فرستاد به صورت فردریک و ریش مرتبش خیره شد. نمی‌دونست با اون حد از سرخوشی چیزی از انسانیت می‌فهمید یا نه؟ اون لحظه حتی شک داشت خودش هم بیدار باشه. شاید واقعاً داشت کابوس می‌دید. مگه میشه ویلیام توی چنین وضعیتی رهاش کنه؟! تقصیر خودش بود. اگر دو سال پیش توی کلبه ولش نمی‌کرد و قلبش رو اون‌طوری نمی‌شکوند حالا چنین کابوسی نمی‌دید. چشم‌هاش رو بست. لعنت به ملکه که ان‌قدر خسته‌اش کرده بود. اصلاً یادش نمی‌اومد کجا افتاده و خوابش برده؟ اما کابوس بدی می‌دید. ویلیام تقریباً هر شب بهش سر می‌زد. کاش زودتر می‌رسید و بیدارش می‌کرد تا براش تعریف کنه چه خوابی دیده. پیشش گریه کنه تا توی بغلش آرومش کنه.
باید یه نقشه می‌کشید تا واقعاً چشمش به فردریک نیفته. هیچ حس خوبی بهش نداشت. باید یه فکری هم به حال لکسی می‌کرد. با چشم‌های خودش دیده بود ملکه چه بلایی سرش میاره! شاید می‌تونست به یکی خوبی کنه و از توی مخمصه نجاتش بده. به هر حال که مسئول توی دردسر افتادنش خود لکسی بود؛ سلنا در اتاق رو بست تا حرفش رو قطع کنه و احتمالاً حرفی از موجودیتش نزنه. گرچه این احتمال هم وجود داشت که می‌خواست درمورد ر*اب*طه‌اش با شاهزاده صحبت کنه نه پترونی بودنش اما نمی‌تونست ریسک کنه. در هر صورت که ویلیام می‌فهمید لکسی می‌دونه، ولی شاهزاده هنوز آمادگی شنیدن حقیقت رو نداشت.
اگر بدون آماده کردنش واقعیت‌ها رو می‌فهمید چی‌کار می‌کرد؟ کالین رو می‌پذرفت؟ خودش رو چی؟
یه لحظه صورت ویلیام رو دید در حالی که کالین توی دست‌هاش بود و بهش خیره شده بود. کالین گریه می‌کرد. کمی بعد ویلیام سرش رو بالا گرفت و بی هیچ لطافتی پرسید:
- این بچه من و توئه؟
سلنا جوابش رو با بالا و پایین کردن سرش داد، اما نمی‌تونست حرفی بزنه. شاهزاده این بار با کمی نفرت گفت:
- بچه‌ی من با یه پترونی کثیف و نحس؟! چطور چنین ذلتی رو زنده گذاشتی؟!
خنجری رو از شال کمرش بیرون کشید. گریه‌های کالین شدت گرفت. سلنا وحشت‌زده به سمتش دوید و فریاد زد:
- نکشش! خواهش می‌کنم.
هر چی می‌دوید انگار از جاش تکون نمی‌خورد و بهشون نزدیک‌تر نمی‌شد. ویلیام خنجر رو بالا برد و با انزجار گفت:
- باید نحسی پترونی‌ها رو از دنیا پاک کنیم. نباید تو رو هم زنده می‌گذاشتم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

با بی‌رحمی خنجر رو پایین برد و از صدای جیغ خودش از خواب پرید. چشم‌هایی که به شدت می‌سوخت رو باز کرد. همه جا رو توی هاله‌ای قرمز می‌دید و انگار توده‌ای راه تنفسش رو بسته بود. وحشت‌زده سر جاش نشست و دستی به گلوی خودش کشید. مطمئن بود چشم‌هاش به شدت ملتهب شدن و ترک‌های زیر چشمش به راحتی دیده می‌‌شد. اون‌جا اتاق کوچیک خودش نبود سرش رو با تعلل و دو دلی برگردوند به امید این‌که جهنم متصور شده توی ذهنش واقعیت نداشته باشه. اما فردریک غرق خواب کنارش دراز کشیده بود. اشکی که هم‌زمان با فرو ریختن از گرمای زیر چشمش تبخیر می‌شد از چشم‌هااش راه گرفت. دیشب کابوس ندیده بود. تمام اون اتفاقات لعنتی رخ داد. دیشب اصلاً به خواب نرفته بود. اون فقط ان‌قدر از همه چیز ناامید شد که از هوش رفت. روحش ان‌قدر خالی و سبک شد که نتونست توی جسم نگهش داره. نمی‌دونست می‌تونه با چنین خاطراتی کنار بیاد یا نه؟ با نفس‌های منقطع دستش رو به شکل چنگال‌های حیوانی تغییر شکل داد و به سمتش خیز برداشت. اما درست وقتی که اندازه‌ی تار مویی با قلبش فاصله داشت، تداعی صدای گریه‌های کالین متوقفش کرد. تمام رگ‌ها و عروق پیشونی‌اش از تلاشی که برای متوقف کردن خودش انجام می‌داد برآمده شد. دندون‌هاش رو به هم فشرد و غرید. در آخر دستش رو پس کشید و نفسش رو رها کرد. خنده‌ی بیچاره و آهسته‌ای سر داد و اشک‌های بیشتری از چشم‌هاش لغزید. چرخید و ل*ب تخت نشست. باید خودش رو آروم می‌کرد. با اون وضع نمی‌تونست خارج بشه. چشم‌هاش رو بست تا التهاب درونش رو کم کنه. یادش نمی‌اومد چه کاری براش سخت‌تر از آروم کردن خودش توی اون زمان بوده؟
بدون این‌که صدای دیگه‌ای ایجاد کنه یقه‌ی لباسش رو بهم دیگه گرفت و بیرون رفت. به نقطه‌ای روی زمین خیره شد تا هیچکس رو نبینه. نمی‌دونست داره کجا می‌ره فقط با ناامیدی جلو می‌رفت. از چی ناامید شده بود؟ شک داشت ناامیدی بتونه حالش رو توصیف کنه. هر کسی با دیدنش متعجب می‌شد. هیچ‌کس تا به حال سلنا رو اون‌قدر سرگردون و پریشون ندیده بود. اون همیشه چهره‌ای پیروز و خودخواه داشت. ولی سر و وضعش بلایی که سرش اومده بود رو داد می‌زد. کسی نمی‌تونست به خواسته‌های ولیعهد دست رد بزنه!
توی دلش آرزو می‌کرد ویلیام سر راهش نیاد. امروز باید حسابی سرش شلوغ باشه. مثل همیشه ان‌قدر شلوغ باشه که فقط بتونه به همسر قانونی‌اش برسه نه عشق ممنوعه‌اش! واسه‌ی اون منطقه‌ی ممنوعه یه زمان کوتاه شبانه و مخفیانه کفایت می‌کرد. لعنتی چرا هیچ‌وقت نمی‌دید که کوچیکترین نقطه‌ی زندگی‌اش، اونه؟! ان‌قدر کوچیک که حاضر نبود به خاطرش اعتبارش رو خدشه‌دار کنه و از دست فردریک بیرون بکشدش. فقط مثل ترسوها فرار کنه! نباید جلوش ظاهر می‌شد. نمی‌دونست باید چه واکنشی نشون بده. هنوز به زمان نیاز داشت.
وقتی به خودش اومد، جلوی در اتاق لکسی، توی یه راهروی باریک و دراز پر از سرباز بود و تقریباً همشون بهش خیره شده بودن. دیگه همه می‌دونستن چه اتفاقی افتاده چون خبر سرکشی کردنش توی جشن بهاره به گوش همه رسیده بود. در اتاق رو هل داد و وارد شد. وقتی در رو بست صداها خیلی کمتر شدن. ناخودآگاهانه سر از اون‌جا در آورد ولی حالا که تخت خالی و مرتب لکسی رو می‌دید فهمید. اگر به اتاق خودش می‌رفت ممکن بود سر و کله‌ی ویلیام پیدا بشه. الان نمی‌تونست ببیندش.
به سمت تخت رفت و روش خوابید. پاهاش رو توی ب*غ*ل جمع کرد و به در ورودی خیره موند. احساس می‌کرد شعله‌ای از درون داره وجودش رو می‌سوزونه و فقط به کمی زمان نیاز داشت تا بتونه خاموشش کنه.
هیولا شدن راحت نیست! این‌طور نیست که با هر اتفاقی یک نفر قید همه چیز رو بزنه. همه توی وجودشون یه بخش تاریک دارن. همه، اتفاقات بدی رو توی زندگیشون تجربه می‌کنن. مسئله این‌جاست که هر کس ظرفیتی داره. نباید انتظار داشته باشید وقتی یک بار قلب کسی رو می‌شکونید، نفر بعدی هم فقط تصمیم بگیره بره یه گوشه و گریه کنه یا فقط تصمیم بگیره که احتمالاً به خودش آسیبی بزنه. کاری نکنید که ظرف تحمل یکی به پایان برسه، چون از اونجا به بعد شما هم مسئول اتفاقات بعدش خواهید بود. کاری نکنید نقطه‌های سیاهی که توی وجود یکی می‌کارید ان‌قدر زیاد بشه که دیگه جای سفیدی باقی نمونه. اگر از همه‌ی نقطه ضعف‌ها و خط قرمزها عبور کنید، دیگه چیزی نمی‌مونه که اون شخص بهش پایبند بمونه.
ان‌قدر به در خیره موند تا بالاخره لکسی با صورت خسته و شونه‌های خمیده وارد شد و اولین صح*نه‌ای که دید یه صورت بی‌روح بود که انگار سه روز از مرگش گذشته!
بعد از مکثی که حاصل تعجبش بود در اتاق رو بست و قفل کرد. نزدیک شد و جلوی تختش زانو زد تا به چشم‌هاش خیره بشه.
- چه اتفاقی افتاده؟
انتظار داشت واکنش تندتری از لکسی ببینه اما انگار ان‌قدرها هم که تصور می‌کرد نسبت بهش حس تنفر نداشت. دستش رو جلو برد و دو تا از انگشت‌هاش رو روی نبض گر*دن سلنا گذاشت تا بفهمه با اون رنگ پریده تو چه وضعیه. کمی بعد صداش رو با بی‌حس‌ترین حالت ممکن شنید.
- بخاطر اون شب معذرت می‌‌خوام.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

دستش رو از گ*ردنش برداشت و برای عوض کردن لباسش بلند شد. همون‌طور که دستش رو به سمت گره‌های کنار لباس نظامی‌ش برد تا یکی یکی بازشون کنه گفت:
- می‌دونم چرا اون کار رو کردی.
سمت راست لباسش که به اتمام رسید سراغ اون طرف رفت و صدای سرد سلنا رو شنید.
- نمیدونم قراره چه نقشه‌ای برات بکشه؟
همزمان با پوزخند صداداری سرش رو تکون داد تا موهاش رو پس بزنه.
- اون سفارش‌هاش رو به ملکه می‌کنه.
دستش رو زیر زره کلفتش گرفت تا از سرش بیرون بیاردش که با حرف بعدی سلنا متوقف شد.
- می‌خوام کمکت کنم از این‌جا فرار کنی!
زره رو رها کرد تا دوباره روی شونه‌هاش بیفته.
- نمی‌تونم خانواده‌ام رو به خطر بندازم... .
با تصور چیزی با ترس سرش رو تکون داد تا از فکر دراد:
- نمی‌خوام چیزهایی که من تجربه کردم رو خواهرام هم تجربه کنن ...اصلاً... اصلاً!
سلنا چرخید و به کمر خوابید و به سقف چوبی و نیمه تاریک خیره شد. تقریباً یک روز کامل رو بی حرکت اون‌جا خوابیده بود. اوضاع لباسش اتفاق‌هایی که براش افتاده بود رو برای لکسی آشکار کرد.
- پس اول خانواده‌ت رو فراری میدم. می‌برمشون پیش خانواده خودم. اون‌ها ازشون مراقبت می‌کنن. هیچ‌کس هم به این راحتی‌ها پیداشون نمی‌کنه. مگر این‌که نگران گله‌تون هم باشی.
لکسی غرق فکر بهش خیره مونده و دست‌هاش رو کنار بدنش رها کرده بود. هر کاری انجام می‌داد تا از اون وضع نجات پیدا کنه. نفس حبس شده‌اش رو منقطع شده بیرون فرستاد و به خودش اومد. با کورسوی امیدی توی صداش پرسید:
- واقعاً می‌تونی این‌کار رو انجام بدی؟
خودش به خودش جواب مثبت داد. سلنا زنی بود که شاهزاده رو قانع کرده بود توی قصر با یه عنوان پوششی و دروغین مستقرش کنه. اون یه زن عادی نبود. ته دلش صدایی می‌گفت که هر کاری ازش برمیاد! با این‌که چهره‌ی ملیحش اون رو یه زن ضعیف و شکننده نشون می‌داد.
سلنا فقط می‌خواست به ویلیام ضربه بزنه تا اون رو مجازات کنه.  پیدا کردن یکی مثل لکسی براش کار راحتی نبود و اگر سر ز*ب*ون‌ها می‌افتاد خانواده سلطنتی داره همچین کاری می‌کنه واقعاً اتفاق بدی بود.
- انجام میدم!
لکسی جلو اومد و ل*ب تخت نشست.
- گله‌ام برام اهمیتی ندارن. چون من هم برای اون‌ها مهم نبودم... فقط بهم بگو چطور می‌تونم به خانواده تو اعتماد کنم؟
- خانواده من یه مرد پترونیه که با یه زن انسان ازدواج کرده! تروا بودنتون هیچ اهمیتی براشون نداره. اون‌ها چی؟... باور دارن ما نحسیم؟
- خانواده‌ی من به خاطر افکار متفاوتشون دوست توی گله طرفدار آن‌چنانی ندارن، فقط چون پدرم مرد ثروتمندیه بهش احترام می‌ذارن. من هم مثل پدرم فکر می‌کنم. اگر فهمیدم تو چی هستی و هنوز به کسی نگفتم واسه همینه... اما تو بگو، چطور می‌خوای فراریشون بدی؟
- اول یه نشونه از خودت بهم بده تا حرفم رو باور کنن و باهام بیان.
لکسی کمی فکر کرد و بعد گفت:
- براشون یه نامه می‌نویسم و با خونم امضاش می‌کنم. بوی خون و دست خطم رو می‌شناسن.
سواد خوندن و نوشتن علم به درد بخوری بود. باهاش خیلی کارها می‌شد انجام داد که یه فرد عادی نمی‌تونست. به آرومی با ب*دن بی‌حسش از تخت بلند شد و دوباره لبه‌های پاره‌ی لباسش رو بهم گرفت و گفت:
- نامه‌ات رو آماده کن و فردا بهم بده. توی اتاقم منتظرتم.
- سلنا!
به صداش توجه‌ای نکرد و به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. می‌دونست که این دفعه می‌خواد درمورد اتفاق دیشب بپرسه و فعلاً نمی‌خواست در موردش چیزی بگه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



دوباره با همون وضع ولی این دفعه هوشیارتر توی راهروها به راه افتاد و به سمت اتاقش رفت. اوضاع دیگه چقدر می‌تونست واسش بدتر بشه؟  آیا توان این رو داشت که فکر کنه وقتی دوباره فردریک رو دید چطوری جلوی خودش رو می‌گرفت تا مرتکب قتل ولیعهد نشه؟! حتی فکر کردن بهش هم نفسش رو تنگ می‌کرد. باید یه جوری با این قضیه کنار می‌اومد. هیچی براش بدتر از این نبود که فهمید عشق و علاقه‌ی ویلیام پشیزی ارزش جنگیدن نداره!
پا تند کرد و چند قدم باقی مونده به اتاقش رو نفس نفس زنون طی کرد و وارد شد. در رو محکم به هم کوبید. بلافاصله به خاطر آورد که آخرین بار در اتاق رو روی هم گذاشته بود اما حالا که وارد شد کاملاً باز بود.
با تعلل و مردد به سمتی چرخید که هنگام باز شدن در از دید خارج می‌شد و آخرین کسی رو دید که دلش می‌خواست ببینه. دست از یقه‌اش انداخت و متحیرانه به ویلیام خیره شد. لباس سفید و زیباش که سر آستین و شونه‌ها و خط دکمه‌هاش زرکوب شده بود و کمربند مشکی که قطعاً از بهترین چرم‌ها دوخته شده بود و سگک جواهر نشانش اون رو با رویایی‌ترین حالت ممکن به رخ می‌کشید. حضورش هیچ سنخیتی با اون اتاق کوچیک و چوبی نداشت. انگار به هیبتش توهین می‌شد! وجودش رو خشم فراگرفت و بغضش شکست و صورتش رو خیس کرد. احمقانه بود که با وجود تموم اتفاقات بازم دلش می‌خواست به سمتش بدوه و توی آغوشش گریه و گلایه کنه! نمی‌دونست چطور اون حجم از نفرت کنار اون حجم از عشق و اشتیاق توی خونش می‌جوشه؟! فکر کنم قبلاً هم اشاره کردم عشق یه حماقت برای به زوال رسوندن هر کسیه، ولی حاضرم هزار بار دیگه هم یادآور بشم! این جملات متعلق به کسی نیست که بهش اعتقادی نداره یا تجربه‌اش نکرده. در مورد من...خب هنوز نوبت من نشده. بذاریمش برای بعد، هوم؟
ویلیام با تاسف و ناراحتی زیادی ظاهرش رو از نظر گذروند و به آرومی قدم‌هاش رو به طرفش برداشت. صداش زد:
- سلنا؟
لحنی که با اون اسمش رو صدا می‌زد انگار دیواره‌هایی رو از دور قلبش می‌شکوند و واردش می‌شد. انقدر قدرتمند بود که دلش نمی‌خواست هیچکس دیگه‌ای نامش رو به ز*ب*ون بیاره! ویلیام دستاش رو روی شونه‌های سلنا گذاشت و پرسید:
- چه بلایی سرت آورد؟
از پس پرده‌ی تار اشک به چشمای شاهزاده خیره شد و بعد از مکثی در حالی که صداش لرزش خفیفی داشت جواب داد:
- یکم بعد از اینکه فرار کردی از حال رفتم ولی می‌تونم جزئیاتش رو تصور کنم می‌خوای بشنوی؟
اشک از کاسه‌ی پر شده و سرخ چشم‌هاش چکید و منتظر واکنش اون موند. ویلیام هم، همزمان با بر هم فشردن فکش شونه‌های نحیف سلنا رو فشار داد و عصبانی گفت:
- چطور جرئت می‌کنی این‌طوری با من صحبت کنی؟
صدای سلنا از نفرت و انزجار همچنان می‌لرزید.
- چی‌کار می‌کنی؟... یه شاهزاده دیگه دعوت می‌کنی و من رو بهش تقدیم می‌کنی؟!
ویلیام صداش رو بالا برد:
- این طوری با من حرف نزن!
خنده‌ی عصبی سلنا بیشتر اون رو برافروخت.
- دیگه برات مهم نیست کسی بفهمه این‌جایی؟ نکنه انتظار داشتی مثل همیشه رفتار کنم؟!... ای کاش... .
سکوتی کرد و مطمئن‌تر و متاثرتر از قبل ادامه داد:
- ای کاش هیچ‌وقت از نزدیک نمی‌دیدمت!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]


شاهزاده جا خورد و هیچی نگفت. از این شوک و حیرت استفاده کرد و شونه‌هاش رو از دستش نجات داد. سپس به سمت تختش رفت و روش نشست و صورتش رو با دست پوشوند. صدای ویلیام که دوباره آروم شده بود به گوشش نشست.
- اما تو...تو با اطلاع از شرایط من اصرار کردی بیای اینجا.
قلبش حسابی داشت می‌شکست. اون حتی تلاش نمی‌کرد از دلش در بیاره! سرش رو بالا گرفت و با اخم ملیحی پرسید:
- چی داری میگی؟! شرایطت باعث شد نیای جلو تا از کسی که دوستش داری دفاع کنی؟! این تمام مسئولیتیه که می‌تونی در قبال عشقت به یکی قبول کنی؟
ویلیام در حالی که دستاش رو مشت کرده بود جلو اومد و گفت:
- مسئولیت‌های دیگه‌ی من، خیلی بزرگتر از عشقم به یه شخصه. من با این تئوری بزرگ شدم؛ همه چیز باید برای من بعد از منافع حکومتی و ویکتوریا باشه... .
مقابلش وایستاد و با دستی زیر چونه سرش رو بالاتر گرفت و بعد از یه مکث طولانی گفت:
- نباید اجازه می‌دادم به جشن بهاره بیای.
ترجیح می‌داد با هم دعوا کنن تا اینکه شاهد ناراحتی خشک و خالی شاهزاده باشه. باورش نمی‌شد که داره این چیزا رو می‌شنوه! با ناامیدی گفت:
- این تمام حرفیه که می‌تونی بزنی... وقتی من حاضرم همه دنیا رو قربانی تو کنم؟!
وقتی چونه‌اش رو ول کرد، سلنا لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- متأسفم که تو رو بین مسئولیت‌هات سرگردون کردم!
ویلیام به آرومی سمت در اتاق رفت و گفت:
- نباید از تو انتظار داشته باشم من رو درک کنی.
قبل از خارج شدنش، سلنا همون‌‌طور که چیزی به انفجارش نمونده بود از روی تخت بلند شد و با صدایی که دوباره شروع به لرزش کرده بود گفت:
- می‌خوام از قصر برم... ویل!
شاهزاده دستش روی در خشک شد و نگاهش به صورت سلنا میخ‌کوب. منتظر بود جمله‌هاش اثر کنه و حرکتی ازش ببینه یا جلو بیاد و برای موندنش اصرار کنه.
- می‌خوام برگردم خونه‌ی خودم.
ولی اون خیلی زود از شوک بیرون اومد و  سری به تأیید حرفش تکون داد و گفت:
- شایدم بهترین کار همین باشه. بین من و تو موانع زیادی هست سلنا.
قلبش از ناراحتی نزدیک بود هزار تیکه بشه. شاهزاده در اتاق رو بست و تنهاش گذاشت. چشم‌هاش با سرعت بیشتری پر شدن. هر دو دستش رو محکم روی دهنش فشار داد و خودش رو روی تخت انداخت. دیگه نتونست تحمل کنه و از حرص و غصه و ناراحتی با صدای بلند جیغ کشید. امیدوار بود فشار زیاد دستش جلوی بیرون رفتن صدا رو بگیره وگرنه دیگه هیچ تلاشی برای مقابله باهاش نمی‌کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

با بی‌حالی روی زمین چمپاتمه زده و به تصویری که از چهره کالین کشیده بود نگاه می‌کرد. با سر انگشت به تیغه بینی کوچیکش کشید تا خطوط سیاهی که کشیده بود کمرنگ و پخش بشن. دوست نداشت صورت معصوم و بی‌گناه فرزندش روی اون تیکه کاغذ باشه. قطره اشکی که بی‌صدا از چشم راستش روی صفحه چکید به در هم کردن طراحی‌اش کمک کرد.
وقتی یه قول می‌دی باید برای نگه‌داشتنش تلاش کنی و بسته به ارزشی که اون شخص برای تو داره، تصمیم می‌گیری حاضری برای قولی که دادی تا کجا بری و چه کارهایی انجام بدی! اما، وعده‌ای که به کالین داده بود داشت سلنا رو بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشت از بین می‌برد.
آیا باید دست می‌کشید و به زندگی خوبش با خانواده استرلینگ ادامه می‌داد یا هنوز هم می‌جنگید؟
- داری چی‌کار می‌کنی؟
نگاه خیسش رو بالا گرفت و به حضور ناگهانی لکسی خیره شد. بعد کف دست و کاغذ سیاهش رو از نظر گذروند. دوباره چشم بالا کشید و رو به صورت خسته و عرق کرده‌ی اون گفت:
- نمی‌دونم!
لکسی بقچه‌ای پارچه‌ای و قهوه‌ای رنگ به همراه داشت. مقابلش به زانو نشست و تکه کاغذ رو برداشت. یک طرف صورتش با جای دست سرخ شده بود و از رنگ پریده و عرقی که کرده بود می‌شد فهمید هیچ اوقات خوشی رو نگذرونده. حرکاتش رو دنبال کرد. وقتی چیزی جز پیغام شاهزاده از تکه کاغذ نفهمید نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و بقچه‌اش رو جلو کشید.
- برات یه چیزهایی آوردم که بخوری.
داشت گره‌اش رو باز می‌کرد که ازش پرسید:
- ملکه این کار رو باهات کرده؟
قرص نون کوچیکی به طرف سلنا گرفت.
- چیزی نیست. امروز حالش خوب بود. اگر حالش خ*را*ب باشه انرژی‌ش رو واسه شب نگه می‌داره. بیا بگیرش.
سلنا با کمی تعلل گرفت و شروع به خوردن کرد. طعم نون رو که چشید تازه فهمید چقدر گرسنه‌ست! لکسی همون طور که اون صبحانه‌اش رو می‌خورد توضیح داد:
- پیدا کردن عمارت ما سخت نیست؛ اون اطراف خونه‌های زیادی نیست و بیشتر با درختا و جنگل محاصره شده. ولی برای اینکه بذارن وارد شی باید این مهر رو به نگهبان‌ها نشون بدی. این مهر رو فقط اعضای خانواده‌ام دارن.
مهر سیاه رنگ کوچیک و بیضی شکلی که با سنگ یشم پوشیده شده بود رو از دستش گرفت. لبخند کجی زد. با پول فروش اون می‌شد یک سالی رو بدون مشکل زندگی کرد!
لکسی ادامه داد:
- با این مطمئن می‌شن از طرف منی و همه درها به روت باز میشه. با پدرم صحبت کن، همه چیز رو براش تعریف کن. اون‌وقت ببرشون همون‌جایی که گفتی خونه‌ت هست‌.
دوباره دست توی بقچه برد.
- این هم نامه‌ای که گفته بودم.
سلنا طومار رو هم مثل مهرش گرفت و گفت:
- تو واقعاً از عرش به فرش افتادی!
- باید از شاهزاده و پادشاه ممنون باشم.
سپس دستی به بازوی سلنا گذاشت و اضافه کرد:
- نمی‌دونم چرا داری بهم چنین کمکی می‌کنی، اما من تا آخرین لحظه زندگیم مدیون توام.
- تو گفتی که به جز تو، زن‌های زیادی زیر دست ملکه دووم نیاوردن. وقتی از دسترسشون خارج بشی، اون‌ها تا کی می‌خوان قتل‌ها و بیماری ملکه رو پنهان کنن؟
لکسی بعد از چند لحظه تفکر خنده‌ی تلخی سر داد و دست از بازوی سلنا برداشت.
- خیال می‌کنی این‌جوری بهشون صدمه می‌زنی؟! یا اعتبارشون رو خدشه‌دار می‌کنی؟! شاید چند نفری باشن که با این قضیه مشکل داشته باشن و این‌ها بخوان برای فرشته صلح نشون دادن خودشون سعی کنن تا جایی که میشه از برملا شدنش جلوگیری کنن، ولی واقعیت اینه که...کی به جون چندتا خدمه اهمیت میده؟! حاکم‌های همسایه؟! اشراف‌زاده‌ها؟! حتی سرزمین هانه که به زن‌ها ارزش بیشتری از صرفاً وسیله‌ای برای زاد و ولد می‌ده، ولیعهدشون یکی مثل...فردریکه! تو که... .
حرفش رو برید:
- خودم می‌دونم چنین اتفاقی نمیفته. من فقط می‌خوام شاهزاده از نبود تو و برای پیدا کردن دوباره یکی مثل تو، توی دردسر بیافته!
لکسی حیرت‌زده بهش نگاه کرد.
- توی دردسر بیفته؟!... واقعاً... واقعاً درکت نمی‌کنم، نگو که هنوز هم بهش علاقه داری!
چشم‌های براق و شفاف سلنا چیزای دیگه‌ای نشون می‌داد. با لکنت و ناباوری ادامه داد:
- چطور می‌تونی؟! چطور؟
این بار با عصبانیت حرفش رو قطع کرد:
- نمی‌خوام نصیحت‌هات رو بشنوم. به تو هیچ ربطی نداره لکسی!
لکسی آروم شده سرش رو به اطراف تکون داد و آهسته گفت:
- با خودت این کار رو نکن!
- برو بیرون!
با اکراه و ناراحتی بلند شد و بیرون رفت. چه کاری ازش بر می‌اومد وقتی بهش اجازه نمی‌داد کمکش کنه؟


[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***

تازه لباس‌هاش رو عوض کرده و به لطف لکسی از گرسنگی نجات پیدا کرده بود که تریسا نفس‌نفس زنون و با صورت قرمز از انرژی که صرف دویدن کرده بود وارد اتاق شد. سلنا با کمی حرص چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و نفس بلندی کشید و با کلافگی به سمت در چرخید.
- اگر در رو قفل نکنم هیچ‌کدومتون ادب در زدن ندارین!
تریسا برای چند لحظه قفل شد و سر و وضعش رو از نظر گذروند که داشت موهاش رو از یقه‌ی لباسش بیرون می‌کشید.
- تو کجا موندی؟ ملکه اومده سر کشی و تو پیدات نیست!
دست‌هاش رو از هم باز کرد و شونه‌ای بالا انداخت.
- من دارم میرم.
- کجا؟
- ناکجا آباد!
- بدون این‌که به ملکه خبر بدی؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟!
- شاهزاده خبر داره.
- نقاش‌ها مستقیماً زیر دست ملکه کار می‌کنن، باید اول به اون خبر بدی. این‌طور که معلومه هیچ اطلاعی از رفتنت نداره چون خودش من رو فرستاد دنبالت.  الان هم اگر یکم دیگه دیر کنیم عصبانی میشه و می‌زنه به سرش اون‌وقت امشب مهمون اون اتاق جهنمی هستیم!
سلنا پوزخندی زد و با تأسف زمزمه کرد:
- این رو هم فراموش کردی ویلیام.
تریسا با نگرانی اعتراض کرد:
- بیا بریم!
- خیلی خب تریسا!
با عجله به قصر رفتن و همزمان با ورود شاهزاده به تالار نقاشی رسیدن. ویلیام نگاهی سنگین و طولانی به سلنا دوخت و مستقیم به سمت مادرش رفت که در حال مشورت با ترِوِر بود. ملکه با مهربونی به پسرش خوش آمد گفت و رو به سلنا ادامه داد:
- تا الان کسی بهت نگفته من از تاخیر خوشم نمیاد؟ پس لباس کارت کو؟
نیشخند کمرنگ سلنا از چشم ویلیام دور نموند. امروز برعکس دیشب برق و گستاخی همیشگی به نگاهش برگشته بود و این کمی دلش رو می‌لرزوند. در پاسخ به ملکه با لحن گستاخی  گفت:
- عجیبه که خبرهای دیروز به گوشتون نرسیده. اون لباس‌ها دیگه قابل استفاده نیستن، ضمن این‌که من دارم قصر رو ترک می‌کنم.
تریسا در حالی که داشت برای چندمین بار ب*دن بی‌سرش رو تصور می‌کرد به سلنا خیره شد. ملکه به تایید حرفش سری تکون داد و با خونسردی ظاهری گفت:
- پس داری میری!... این‌جا رو با مسافرخونه اشتباه گرفتی؟ نقاشی‌های تو توی تالار به پایان نرسیده.
شاهزاده پیش از اینکه قضیه بالا بگیره دستی به شونه مادرش گذاشت و توجه‌ش رو به خودش جلب کرد.
- مادر، منم می‌خواستم در همین موضوع باهاتون صحبت کنم، اون باید بره.
هنوز هم هیچ اصراری برای موندنش نداشت!
- ولی من نمی‌خوام بره! هر نقاش اثر مخصوص به خودش رو خلق می‌کنه. نمی‌خوام تالارم نیمه کاره بمونه!
- نگران اون نباشین، ترِوِر اون‌قدری مهارت داره تا همون جوری که شما می‌خواین تمومش کنه.
ترِوِر سرش رو تکون داد و موافقت کرد. ملکه به آهستگی پلکی زد و به چشم‌هایی که همچنان بدون ترس بهش خیره مونده بود نگاه کرد. با وجود اون برقی که توی چشم هیچ یک از رعیت‌هاش نمی‌دید باز هم به نظر نمی‌اومد نسبت به سلنا دچار نفرت یا حس بدی شده باشه.
- باشه. بفرستش بره. اما مطمئنم این آخرین دیدار ما نیست. از چشم‌هاش مشخصه که فقط برای رفتن مصممه، نه برنگشتن!
لبخند کجی که در جواب سلنا به ل*ب نشوند کمی دلهره به جونش انداخت. یعنی ان‌قدر مشخص بود که طاقت برنگشتن رو نداره یا درک ملکه از نگاه آدم‌ها اون‌قدر عمیق بود که با وجود همه تظاهراتش بازم بفهمه؟ نگاه ادامه‌دار و سنگین ویلیام رو هم حس می‌کرد ولی جرئت نداشت روش رو برگردونه تا مبادا حتی جرئت رفتن رو هم از دست بده!
مچ دست چپش رو جلوی دامنش با دست راست گرفت و فشار داد. از این همه تردیدی که توی دل و ذهنش بود از خودش عصبانی بود. چطور می‌تونست چنین احساس و تردیدی داشته باشه وقتی می‌دید بلایی که سرش اومده برای هیچ‌کدومشون اهمیت نداره؟ درست انگار که اون اتفاق جای هیچ حیرت و تعجبی نداشته و کاملاً عادیه! چطور اختیار احساساتش رو مثل یه دختر نوجوون از دست داده بود؟! چرا ان‌قدر ضعیف؟!
آب دهنش رو قورت داد و بعد از تعظیم کوتاهی به طرف خروجی تالار رفت تا قبل از این که تمام زحماتش برای اون همه خویشتن‌داری از بین بره، خارج بشه. آیا این طبیعی بود که بخاطر عشق ان‌قدر از اختیار خودش خارج بشه؟ شاید مریض شده بود یا دیوونه! حتی تصورش رو هم نمی‌کرد بعد از حرف‌هایی که زده بود پیش لکسی چقدر احمق به نظر می‌اومده!
بدون معطلی به اتاقش رفت تا وسایلش رو برداره. قسمت خوب ماجرا این بود که دوباره می‌تونست کالین رو ببینه. اما پاش رو که از دروازه قصر بیرون گذاشت قولی که به لکسی داده بود به یاد آورد و لبخند کمرنگی که روی صورتش نقش بسته بود از بین برد و با حرص راهش رو کج کرد. شاید بهتر بود با پول فروش مهر خانوادگی لکسی فقط مدتی رو با پولش راحت‌تر بگذرونه. اونم هیچ کاری ازش برنمی‌اومد. اصلاً چرا باید پیش کسایی برمی‌گشت که اساساً یه مشت دیوونه بودن؟! این‌طوری به ملکه هم ثابت می‌شد ان‌قدرها هم توی خوندن ذهن بقیه آدما مهارت نداره. می‌تونست با پسرش خوشبخت باشه. با قدم‌های مصمم داشت به شلوغی بازار نزدیک می‌شد که خاطرات فردریک مثل یه سیلی محکم روی صورتش نشست و پاهاش رو به زمین چسبوند. یعنی اجازه می‌داد همه چیز برای اونا به خوبی و خوشی تموم بشه؟ دوباره جای همه معادلات ذهنش عوض شد. نباید می‌گذاشت وقتی کالین می‌تونه توی قصر بزرگ بشه، قدرت بگیره و با پدرش باشه، توی یه کلبه چوبی وسط جنگل بپوسه! نمی‌خواست روزی برسه که کالین وقتی فهمید پدرش کیه معترض بشه که چرا من رو بهش نشون ندادی و از اون مهم‌تر، چرا وقتی یه کاری رو شروع کرده تا آخرش نرفته؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



تا شب طول کشید تا به عمارت مورد نظرش برسه. دیگه گرسنگی حسابی گریبان‌گیرش شده بود که تونست وارد بشه و بعد از یه بحث طولانی با پدرش، تونست با بقیه اعضای خانواده‌اش که شامل دو تا دختر و شوهراشون بود رو به رو بشه. همشون مثل لکسی رنگ پریده و زال بودن، حتی دامادهای خونواده‌ هم همین‌طور. انگار رنگ براشون کم اومده بود! یکی از دخترها باردار بود و انگار روزهای آخر رو می‌گذروند و هیچ حس خوبی بهش نداشت. با این‌که نمی‌خواست اعتراف کنه اما از دیدن شوهری که در کنارش مونده بود حسابی خونش به جوش می‌اومد! حال اون‌که، ویلیام حتی از وجود فرزندش خبر نداشت و روزها رو کنارش می‌گذروند تا فقط جرئت گفتنش رو پیدا کنه!
خانواده لکسی از سرشناس‌های قبیله‌ی خودشون یعنی پالسون‌ها هم بودن و پدرشون معتقد بود نمی‌تونن همین‌طور یهویی ناپدید بشن. دختر باردارش؛ هیدِر، مخالفت می‌کرد و نمی‌خواست اون کاخ خوش‌رنگ و لعاب رو ترک کنه. شوهرشم طرفدارش بود. در حالی که دختر دیگه‌اش هِیلی با نگرانی با پدرش دنبال راه فرار می‌گشت و بازم شوهرش طرفدارش بود. توی ذهنش پدر لکسی رو بخاطر انتخاب درست همسر واسه دختراش تحسین می‌کرد! دامادها که هیچ نگرانی بابت خانواده‌های خودشون نداشتن. اگر داشتن هم به سلنا ربطی نداشت. تا همون‌جا هم نمی‌دونست چطور قراره برای همشون جای خواب پیدا کنه؟!
چهار نفری در حال بحث بودن و کاملاً مشخص بود تا ده روز دیگه هم به نتیجه نمی‌رسن و راهی برای فرار پیدا نمی‌کنن. سلنا با کلافگی نگاهش رو بینشون می‌چرخوند و در حال ناامید شدن بود. انگار پدرشون نمی‌تونست هیدر رو راضی کنه. بعد از مدتی وقتی دید صدای بحثشون رو به اوج گرفتنه صداش رو بالا برد و گفت:
- پالسون‌ها.
همگی ساکت شدن و نگاهش کردن. سلنا لبخندی عصبی زد و رو به هیدر که انگار متقابلاً حس خوبی به سلنا نداشت ادامه داد:
- این‌جا چند تا گزینه‌ی محدود برای انتخاب دارید بانو هیدر. اگر شما نیاید خواهرتون هم با من نمیاد چون نمی‌خواد شکنجه‌هایی که تحمل کرده به سر شما هم بیاد اما هیچ نظری ندارم که چقدر دیگه می‌تونه توی اون وضع دووم بیاره؟! بعدش شما باید عواقبش رو بپذیرید. خانواده سلطنتی بعد از لکسی دنبالتون می‌فرسته و شما ناچارید فرزندتون رو تنها بذارید و توی قصر خدمت کنید. البته یه اتاق هم بهتون میدن که داخلش فقط انقدری جا دارید که بخوابید و استراحت کنید! یا این‌که با من میاید و مدتی رو سر می‌کنید و برای نجات خواهرتون هم کاری انجام می‌دین.[/THANKS][THANKS]
 هیلی با تصور مرگ لکسی رنگش بیشتر پرید(!) و با حالی منقلب جلوی دهنش رو گرفت و ملتمسانه به هیدر چشم دوخت. هیدر کمی مکث کرد. خب تصمیم‌گیری در این موضوع کار سختی نبود. اگر واقعاً برای جون خواهرش ارزشی قائل بود حتماً قبول می‌کرد. بعد از این‌که نگاهی به شوهرش انداخت پرسید:
- چه مدت قراره از کاخ دور باشیم؟
رک و پو*ست کنده جواب داد:
- نمی‌دونم! ممکنه خیلی طول بکشه اما می‌تونید به آزادی خواهرتون و فداکاری که این همه مدت براتون کرده فکر کنید و راحت‌تر تصمیم بگیرید.
در برابر لحن بی‌پروای سلنا، خودش رو جمع و جور کرد و کمی عصبانی گفت:
- با من طوری صحبت نکن انگار که قراره چیزهای دیگه‌ای رو به خواهرعزیزم ترجیح بدم! قبول می‌کنم، فقط چطور می‌تونیم از این‌جا بریم و کسی شک نکنه؟
نگاهش رو به سمت پدر نگرانش سوق داد و منتظر جواب از سمت اون بود. سلنا لبخند زنان به تاثیری که به راحتی روی هیدر گذاشته بود سکوت کرد. واقعاً چطور می‌شد بدون جلب توجه از اون‌جا برن؟ نگاهی به اطرافش انداخت و چراغی توی ذهنش روشن شد. رو به پدر لکسی که تایرل نام داشت گفت:
- عمارت رو آتیش بزنید!
هر پنج نفرشون با حیرت گفتن:
- چی؟!
سلنا با خونسردی جواب داد:
- او‌ن‌ها فکر می‌کنن توی آتیش سوزی مردید!
هیدر معترض شد:
- این چه پیشنهاد احمقانه‌ایه؟!
- هر طور دیگه‌ای باشه می‌فهمن که فرار کریدن و دنبالتون می‌گر*دن اما این‌طوری هیچکس خبردار نمی‌شه مگر این‌که افسانه‌ها درمورد حلقه پادشاه درست باشه و با اون‌ها بشه حقیقت رو دید!
همسر هیلی، راجر، پرسید:
- خدمتکارها و نگهبان‌ها چی میشن؟ نمی‌تونیم جون همشون رو به خطر بندازیم، ضمن این‌که هیچ جنازه‌ای از ما نمی‌مونه.
تایرل کمی فکر کرد و گفت:
- برای اون یه فکری دارم. فردا شب از این‌جا می‌ریم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

به آتیش کشیدن عمارت به اون بزرگی، یکی از دیوانه‌وارترین کارهاییه که به ذهنم می‌رسه ولی تایرِل مشخص بود ان‌قدر در فراق و نگرانی دخترش عذاب کشیده بود که راحت پذیرفت. ان‌قدر که اون رو وادار کرد چند نفر رو پیدا کنه تا به عنوان جسد خودشون جا بزنه؛ جنازه‌هایی که خانواده‌هاشون رو می‌شناخت و یا در قبال پول، یا بخاطر ارادتی که به خود تایرل داشتن می‌پذیرفتن جنازه اعضای خانواده‌اشون که بر اثر بیماری، حادثه یا چیزهای دیگه‌ای مرده بودن رو بهش بسپارن. گرچه به نظرم اون زمان سوختن توی عمارت به اون بزرگی یه وداع سطح بالا محسوب می‌شد.
همه این مسائل رو توی یک روز، کاملاً مخفیانه حل کرد. جای تعجب نداشت. بااعتبار بودن و پول داشتن عوامل قدرت سازی بود که باهاشون می‌شد خیلی کارها انجام داد و خیلی درها رو باز کرد. این که چهارتا جسد پیدا کنی و به جای خودت و خانواده‌ات جا بزنی کاری نداشت.
تقریباً نیمه شب بود که پدر لکسی دستور داد به جنازه‌ها از لباس‌های خودشون که آخرین‌بار با اون‌ها دیده شده بودن بپوشونن. مقدار زیادی طلا و جواهرات و سکه رو توی بقچه‌ها و جعبه‌هایی گذاشتن و چند نفر که قابل اعتماد تایرل بودن با صورت‌پوش‌هایی در نقش دزد، اون‌ها رو از عمارت ببرن و طوری از در پشتی فرار کنن که نگهبان‌ها متوجهشون بشن و جوری صح*نه‌سازی کنن که انگار قبل از فرار با مشعل‌هایی که روشنای راهروها و اتاق‌ها و سالن‌ها بود، اون‌جا رو به آتیش کشیدن تا این‌طوری نگهبان‌ها به جای رفتن دنبال دزدهای ساختگی برای خاموش کردن آتیش اقدام کنن و اعضای خانواده‌ هم از راه مخفی و با لباس‌های عادی از ساختمون خارج بشن و فرار کنن.
همه چیز خوب پیش رفت؛ تقریباً! دزدها، طلاها و جواهرات رو از عمارت بیرون بردن و شعله‌های آتیش تقریباً همه جا کشیده شد. صدای جیغ و داد و هوار خدمه‌ها با صدای جیغ و داد خانواده لکسی در هم پیچید. نگهبان‌ها و خدمه‌ها همون‌طور که انتظار می‌رفت اول جون خودشون رو برداشتن و از بین شعله‌ها فرار کردن و بعد از این‌که متوجه شدن هیچ‌کدوم از اربابانشون بیرون نیومدن برای نجات و خاموش کردن آتیش اقدام کردن ولی دیگه دیر شده بود و آتیش هر لحظه بیشتر بالا می‌گرفت.
بیرون رفتن از راه مخفی، اون هم از بین اون همه دود و حرارت کار سختی بود اما بالاخره موفق شدن و با صورت‌هایی که حالا به جای سفید، با دوده سیاه شده بود به دنبال مسیری که سلنا بهشون نشون می‌داد از اون‌جا دور شدن. همه چیز طبق نقشه پیش رفت به جز دزدهای ساختگی که واقعی از آب در اومدن و اون مکانی که باید طلاها رو تحویل می‌دادن پیداشون نشد.
این که خیلی واضحه! کی از اون همه پول می‌گذشت؟!
دومین چیزی که از برنامه خارج شد، هیدِر بود. استرس فرار، زیادی روش فشار آورد و متأسفانه زایمانش گرفت! هیدر اساساً اون عضوی از گروه بود که همه چیز رو خ*را*ب‌تر یا سخت‌تر می‌کرد. اون عضو خود بزرگ‌بینی که فکر می‌کرد از همه بیشتر می‌فهمه و خیلی زرنگه اما درواقع از همه ساده‌تره و همیشه به اوضاع گند می‌زنه!
با وجود فاصله زیادی که کلبه‌ی سلنا با شهر داشت تا جایی که تونست راه اومد و مقداری از مسیر رو هم روی دست‌های شوهرش دِیمِن طی کرد. هیچ چیزی بیشتر از اون شرایط نمی‌تونست سلنا رو بی‌تاب کنه. اگر اون دزدها به قولشون عمل می‌کردن و همراه طلاها، اسب‌هایی که قرار بود رو به محل قرارشون می‌آوردن با مشکلات خیلی کمتری مواجه می‌شدن. انقدر سرعتشون کم شده بود که خورشید طلوع کرد و به آسمون رفت، درحالی که سلنا برای دیدن کالین دل توی دلش نبود.
هر فوحش و ناسزایی بود نثار موقعیت و زمین و زمان و هیدر و بچه‌اش؛ بچه‌ی بی‌موقع و وقت نشناسش کرد و به مرحله اختراع فوحش‌های جدید رسید!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

درست همون لحظه‌ای که بوی دود دودکش کلبه‌اشون رو به مشام کشید و تصمیم گرفت از بقیه جلو بزنه و زودتر برسه و از صدای ناله‌های هیدر نجات پیدا کنه، هیدر جیغ بلندی از اعماق وجودش کشید و دیمن با نگرانی مجبور شد زمین بذاردش. هیدر با درد و وحشت و خیس عرق، نفس نفس زنون فریاد زد:
- بچه داره به دنیا میاد!
تایرل همراه دیمن کمکش کرد به تنه یه درخت تکیه بده و هِیلی تند تند دلداریش می‌داد و ازش می‌خواست نفس عمیق بکشه. سلنا سریع گفت:
- کلبه همین ن*زد*یک*ی‌هاست، الان کمک میارم.
بعدش با کمال میل به سمت کلبه دوید. به سرعت درخت‌های باقی‌مونده رو از سر گذروند و خونه دوست داشتنی‌اش نمایان شد. استرلینگ رو دید که با پسرش بیرون اومدن تا احتمالاً منبع صدای جیغ رو پیدا کنن چون این عادی نیست که توی جایی که از عالم و آدم دوره صدای جیغ زنانه همه جا رو برداره!
استرلینگ از دیدن اویی که با صورت دود خورده، موی پریشون و درحال پرواز و شنلی که توی هوا تاب می‌خورد و به سرعت نزدیک می‌شد حیرت‌زده لبخند زد.
- سلنا... این تویی؟!
جواب لبخندش رو با لبخند زیبایی داد. هنوز بهشون نرسیده بود که لورا با موهایی که بالای سرش جمع شده بود و کالین رو توی بغلش داشت با تعجب بیرون اومد و پرسید:
- چی گفتی؟!
و وقتی مقابلش رو دید با تعجبی مخلوط با خوش‌حالی ادامه داد:
- خدایان بزرگ! باورم نمی‌شه!
سلنا از دیدن کالین که بزرگ‌تر و تپل‌تر شده و با بی‌خیالی لاله‌ی گوش لورا رو به بازی گرفته سرعتش رو پایین آورد. کمی از لبخند درخشانش کم شد و اشک توی چشم‌هاش حلقه زد. می‌دونست خیلی دلتنگش شده اما نمی‌دونست قراره از دیدنش چنین بغض بزرگی به گلوش چنگ بندازه.
برای چند لحظه پالسون‌ها و زایمان هیدر رو از یاد برد و حتی فراموش کرد به لورا و استرلینگ واکنش دیگه‌ای نشون بده! فقط دستاش رو دراز کرد تا قبل از این‌که از خوش‌حالی بلند بلند بزنه زیر گریه، پسرش رو به آ*غ*و*ش بگیره.
لورا با درک حال منقلبش کالین رو به طرفش گرفت تا بغلش کنه و گفت:
- باورم نمی‌شه دوباره این‌جا می‌بینمت!
چشم‌های درشت و روشن کالین با کنجکاوی به صورت مادرش خیره شد. سلنا با صدایی لرزون و خوشحال خطاب به فرزندش گفت:
- سلام عشق من! تو چقدر بزرگ شدی!
کالین دستش رو دراز کرد و نوک بینی سلنا رو گرفت که باعث شد اون رو به خنده بندازه و با همون لحن قبلی گفت:
- آره این دماغ منه!
بعد بی‌طاقت به آغوشش فشرد. چشم‌هاش رو بست و عطر تنش رو بویید.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود... خیلی!
فریاد دردآلود و زنانه دوباره از سمت جنگل بلند شد. استرلینگ نگاهی به لورا انداخت و بعد خطاب به سلنایی که کاملاً غرق کالین شده بود پرسید:
- این صدای کیه؟!
سوالی که پرسید همه چیز رو به یادش آورد اما خیلی عادی توضیح داد:
- چند نفر همراهم اومدن تا مدتی با ما زندگی کنن، یکیشون داره زایمان می‌کنه!
لورا متعجب‌تر از قبل پرسید:
- چی؟!
سلنا همون‌طور که ب*وسه‌ای به گونه‌ی گل انداخته پسرش می‌زد اضافه کرد:
- آره لورا... ممکنه کمک کنی؟
چه اهمیتی داشت اگر دنیا داشت نابود می‌شد؟ تنها موضوع مهم کالین بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا