کد:
[THANKS]
دست چپ بزرگش روی دهنش نشست و دست دیگهاش هر دو دستش رو اسیر کرد. کاش حداقل یکم هنر رزمی بلد بود تا میتونست پسش بزنه، اما حالا تنها گزینهی نجاتش کشتنش بود. دقیقاً مثل اون سرباز توی مسافرخونه.
- به زودی میفهمی که اشتباه میکنی سلنا.
حالش از صدایی که توی گوشش زمزمه کرد به هم خورد. جیغ خفهای کشید تا صداش به ویلیام برسه. پشت سر هم با کلمات نامفهوم تکرار میکرد ولش کنه. ولی فردریک بدون اینکه اهمیتی بده عقب عقب به سمت تخت کشیدش. هر لحظه میخواست بازوهای توی کمرش رو رها کنه و جونش رو بگیره. هر لحظه امکان داشت اون کار رو بکنه. اما حتی توی اون حال و احوال هم فکر کالین از سرش نمیرفت. اگر لو میرفت امکان نداشت زنده بمونه. چشم از در برنمیداشت. نفسش تند و تنگ شده بود تا اینکه روی تخت پرت شد. نگاه فردریک رو اشتیاقی وصف ناشدنی فرا گرفته بود که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمیکرد.
سلنا دوباره بلند شد تا فرار کنه اما بازم اسیر شد و فردریک دستش رو روی دهنش گذاشت. با تمام توانش جیغ کشید و نگاهش رو به سمت در کشید تا ویلیام رو ببینه که برای نجاتش جلو میدوه اما... .
ویلیام خشکش زده بود! نگاه میکرد؟! چرا جلو نمیاد؟! چرا فردریک رو عقب نمیکشه؟! چرا نمیکُشدش؟!
با دست به سر و صورت و شونههای ولیعهد هانه میکوبید تا کنار بره و با چشم به ویلیام التماس میکرد جلو بیاد. شاید باید بلندتر جیغ میزد. شاید شوکه شده. با تمام وجود صداش زد تا به خودش بیاد و از جاش تکون بخوره که ولیعهد آب پاکی رو روی دستش ریخت.
- اینجا هیچکس نمیاد تو رو از من بگیره.
نگاهش کرد و اشک از گوشه چشمش فرو ریخت. این احمق نمیدونست ویلیام چقدر دوستش داره. اون نمیدونست خودش رو توی چه دردسری انداخته! دوباره اسمش رو فریاد کشید و به سمت در چشم انداخت و دیدش که عقب گرد کرد و به سرعت دور شد. نگاهش به جای خالیش موند و احساس کرد توی یه لحظه ذهنش خالی شد. بعد از چند لحظه دستهاش شل شدن و افتادن. داشت چیکار میکرد؟ ویلیام رفت؟!
سرش رو آهسته چرخوند و همونطور که نفسهاش رو با صدا از بینی بیرون میفرستاد به صورت فردریک و ریش مرتبش خیره شد. نمیدونست با اون حد از سرخوشی چیزی از انسانیت میفهمید یا نه؟ اون لحظه حتی شک داشت خودش هم بیدار باشه. شاید واقعاً داشت کابوس میدید. مگه میشه ویلیام توی چنین وضعیتی رهاش کنه؟! تقصیر خودش بود. اگر دو سال پیش توی کلبه ولش نمیکرد و قلبش رو اونطوری نمیشکوند حالا چنین کابوسی نمیدید. چشمهاش رو بست. لعنت به ملکه که انقدر خستهاش کرده بود. اصلاً یادش نمیاومد کجا افتاده و خوابش برده؟ اما کابوس بدی میدید. ویلیام تقریباً هر شب بهش سر میزد. کاش زودتر میرسید و بیدارش میکرد تا براش تعریف کنه چه خوابی دیده. پیشش گریه کنه تا توی بغلش آرومش کنه.
باید یه نقشه میکشید تا واقعاً چشمش به فردریک نیفته. هیچ حس خوبی بهش نداشت. باید یه فکری هم به حال لکسی میکرد. با چشمهای خودش دیده بود ملکه چه بلایی سرش میاره! شاید میتونست به یکی خوبی کنه و از توی مخمصه نجاتش بده. به هر حال که مسئول توی دردسر افتادنش خود لکسی بود؛ سلنا در اتاق رو بست تا حرفش رو قطع کنه و احتمالاً حرفی از موجودیتش نزنه. گرچه این احتمال هم وجود داشت که میخواست درمورد ر*اب*طهاش با شاهزاده صحبت کنه نه پترونی بودنش اما نمیتونست ریسک کنه. در هر صورت که ویلیام میفهمید لکسی میدونه، ولی شاهزاده هنوز آمادگی شنیدن حقیقت رو نداشت.
اگر بدون آماده کردنش واقعیتها رو میفهمید چیکار میکرد؟ کالین رو میپذرفت؟ خودش رو چی؟
یه لحظه صورت ویلیام رو دید در حالی که کالین توی دستهاش بود و بهش خیره شده بود. کالین گریه میکرد. کمی بعد ویلیام سرش رو بالا گرفت و بی هیچ لطافتی پرسید:
- این بچه من و توئه؟
سلنا جوابش رو با بالا و پایین کردن سرش داد، اما نمیتونست حرفی بزنه. شاهزاده این بار با کمی نفرت گفت:
- بچهی من با یه پترونی کثیف و نحس؟! چطور چنین ذلتی رو زنده گذاشتی؟!
خنجری رو از شال کمرش بیرون کشید. گریههای کالین شدت گرفت. سلنا وحشتزده به سمتش دوید و فریاد زد:
- نکشش! خواهش میکنم.
هر چی میدوید انگار از جاش تکون نمیخورد و بهشون نزدیکتر نمیشد. ویلیام خنجر رو بالا برد و با انزجار گفت:
- باید نحسی پترونیها رو از دنیا پاک کنیم. نباید تو رو هم زنده میگذاشتم.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: