کد:
[THANKS]
نمیدونست چه موقع وارد اتاق شد. وقتی صدای بسته شدن درب رو شنید فهمید تریسا تنهاش گذاشته و رفته. حالا با این موجود نیمه برانگیخته شده توی یه اتاق در بسته مونده بود. موجودی تقریباً شبیه به انسان که پو*ست بدنش از سر تا نوک پا با پولکهای سیاه پوشیده شده و چشماش از برق سفیدی میدرخشید. موهای قهوهای سرش، قیافهاش رو بیشتر شبیه هیولا کرده بود. ز*ب*ون دو شاخهاش فیسفیس کنان، چند ثانیه یک بار بیرون میاومد. لباس خواب نازک سفیدش هیچ به تنش نمینشست و کاملاً یه وصله ناجور به نظر میرسید. اجازه نداد بیشتر از چند شماره بهش خیره بشه. انگشتهای دراز و باریکی که ناخنهای کدر و تیزش اونها رو درازتر نشون میداد رو دور دستهی شلاق سیاه و بلندش محکمتر پیچید و شلاق رو به سنگهای براق روی زمین کوبید و مثل صدای انفجار از جا پروندش. سپس با صدایی دورگه و غیرعادی مخاطب قرارش داد:
- به لکسی نگاه کن زیبای دون مایه!
صداش انقدر هراسانگیز بود که انگار خود شیطان داشت حرف میزد! سرش رو به سمت لکسی برگردوند. انقدر ضربه خورده و تحت فشار بود که میلرزید و قطرههای درشت عرق تند تند با خونش قاطی میشد و از نوک بینی و چونهاش میچکید یا از روی بازوی سفید و گر*دن بلندش فرو میریخت و راه میگرفت. سعی داشت از حالت خوابیده در بیاد و بشینه؛ اما این کار براش از هر کاری سختتر به نظر میاومد. پارچهی پاره پارهی تنش که حکم لباس رو براش داشت دیگه هیچ نقطه سالم و سفیدی واسش باقی نمونده بود. از نوک موهای کوتاه بهم چسبیدهاش که با نم عرق و خونآبه پیشونیاش رنگ قرمز گرفته بود، زخمها و کوفتگیهای صورتش رو دنبال میکرد که ضربهی سهمگین شلاق روی گر*دن و کتف لکسی فرود اومد و تمام زحماتش برای نشستن رو به هدر داد و دوباره نقش زمینش کرد. جای ضربه، مثل چاقویی که درست تیز نشده روی پوستش زخم و شکاف به وجود آورد و خون ریزی جدیدی از سر گرفت. سلنا بیاراده قدمی عقب رفت و نگاهش رو به ملکه دوخت. پیش خودش میدونست تا وقتی با خودش کاری نداشته باشه قرار نیست بترسه و وحشت کنه؛ اما لبخند مریضی که توی فضای نیمه روشن اونجا به صورت نشوند و دندونهای تیز و بلندش رو به نمایش گذاشت، قصد و نیت دیگهای رو میرسوند.
- اسمت چی بود؟
همین که دهن باز کرد تا جواب بده، گفت:
- یادم اومد... تو بودی که لباسم رو خ*را*ب کردی، پترونی کثیف؟
حالا وقتش بود قلبش از حرکت بایسته. اطمینان داشت هیچ کاری انجام نداده که مشکوک باشه یا لو بده. نفسش تند شد و توی ذهنش دنبال یه امید بود که یادش اومد توی اون سرزمین گاهی برای توهین و ناسزا همدیگه رو پترونی صدا میزنن؛ کلمهای که حتی بیشتر از حرومزاده، شرفشون رو زیر سوال میبرد! چنان خشم و غمی وجودش رو فرا گرفت که نگران شد کار غیر عاقلانهای انجام بده. دامنش رو به شدت توی مشتش فشرد و با لکنت و صدایی که از عصبانیت به لرزه افتاده بود سعی کرد چیزی بگه:
- آ... آم... من... .
باز هم بین حرفش پرید و گفت:
- اون لباس یه اثر هنری بود... الان زندهای؛ چون شاهزاده ازت خوشش میاد و از تو برام تعریف میکنه؛ اما باید یه اثر هنری دیگه واسم بسازی تا اون رو جبران کنه و اون هم اینجاست. فقط در این صورت ازت میگذرم.
ضربههای پشت سر هم و بیرحمانهای به ب*دن لکسی کوبید و زخمای بیشتر و بیشتری براش به ارمغان آورد. خون، راههای بیشتری برای خروج از تنش پیدا میکرد و اون رو تا مرز بیهوشی میبرد. صدای نالههای دردآلودی به گوشش نمیرسید، فقط نفسهای کوتاه و کم جونی بود که با فرود ضربهها، محبوس و آزاد میشد. بیشتر از اون نمیتونست به خودش بپیچه و این هم هیچ تاثیری توی ضربات شلاق نداشت. موهای خودش رو به چنگ میکشید؛ اما هیچ رحمی در ملکه به وجود نمیآورد بلکه مشتاقترش میکرد. وقتی انقدر زد که راضی شد گفت:
- به این عجز و ناتوانی نگاه کن، میبینی چطور توی خودش جمع شده و خونش لباسش و زمین رو قرمز میکنه؟ میبینی رنگ ک*بودیها چطور روی پو*ست سفیدش جلوه میکنه؟ اون مثل یه صفحهی خالی میمونه که آمادهاست رنگها رو روش بپاشی!
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: