در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

نمی‌دونست چه موقع وارد اتاق شد. وقتی صدای بسته شدن درب رو شنید فهمید تریسا تنهاش گذاشته و رفته. حالا با این موجود نیمه برانگیخته شده توی یه اتاق در بسته مونده بود. موجودی تقریباً شبیه به انسان که پو*ست بدنش از سر تا نوک پا با پولک‌های سیاه پوشیده شده و چشماش از برق سفیدی می‌درخشید. موهای قهوه‌ای سرش، قیافه‌اش رو بیشتر شبیه هیولا کرده بود. ز*ب*ون دو شاخه‌اش فیس‌فیس کنان، چند ثانیه یک بار بیرون می‌اومد. لباس خواب نازک سفیدش هیچ به تنش نمی‌نشست و کاملاً یه وصله ناجور به نظر می‌رسید. اجازه نداد بیشتر از چند شماره بهش خیره بشه. انگشت‌های دراز و باریکی که ناخن‌های کدر و تیزش اون‌ها رو درازتر نشون می‌داد رو دور دسته‌ی شلاق سیاه و بلندش محکم‌تر پیچید و شلاق رو به سنگ‌های براق روی زمین کوبید و مثل صدای انفجار از جا پروندش. سپس با صدایی دورگه و غیرعادی مخاطب قرارش داد:
- به لکسی نگاه کن زیبای دون مایه!
صداش انقدر هراس‌انگیز بود که انگار خود شیطان داشت حرف می‌زد! سرش رو به سمت لکسی برگردوند. ان‌قدر ضربه خورده و تحت فشار بود که می‌لرزید و قطره‌های درشت عرق تند تند با خونش قاطی می‌شد و از نوک بینی و چونه‌اش می‌چکید یا از روی بازوی سفید و گر*دن بلندش فرو می‌ریخت و راه می‌گرفت. سعی داشت از حالت خوابیده در بیاد و بشینه؛ اما این کار براش از هر کاری سخت‌تر به نظر می‌اومد. پارچه‌ی پاره پاره‌ی تنش که حکم لباس رو براش داشت  دیگه هیچ نقطه سالم و سفیدی واسش باقی نمونده بود. از نوک موهای کوتاه بهم چسبیده‌اش که با نم عرق و خون‌آبه پیشونی‌اش رنگ قرمز گرفته بود، زخم‌ها و کوفتگی‌های صورتش رو دنبال می‌کرد که ضربه‌ی سهمگین شلاق روی گر*دن و کتف لکسی فرود اومد و تمام زحماتش برای نشستن رو به هدر داد و دوباره نقش زمینش کرد. جای ضربه، مثل چاقویی که درست تیز نشده روی پوستش زخم و شکاف به وجود آورد و خون ریزی جدیدی از سر گرفت. سلنا بی‌اراده قدمی عقب رفت و نگاهش رو به ملکه دوخت. پیش خودش می‌دونست تا وقتی با خودش کاری نداشته باشه قرار نیست بترسه و وحشت کنه؛ اما لبخند مریضی که توی فضای نیمه روشن اون‌جا به صورت نشوند و دندون‌های تیز و بلندش رو به نمایش گذاشت، قصد و نیت دیگه‌ای رو می‌رسوند.
- اسمت چی بود؟
همین که دهن باز کرد تا جواب بده، گفت:
- یادم اومد... تو بودی که لباسم رو خ*را*ب کردی، پترونی کثیف؟
حالا وقتش بود قلبش از حرکت بایسته. اطمینان داشت هیچ کاری انجام نداده که مشکوک باشه یا لو‌ بده. نفسش تند شد و توی ذهنش دنبال یه امید بود که یادش اومد توی اون سرزمین گاهی برای توهین و ناسزا همدیگه رو پترونی صدا می‌زنن؛ کلمه‌ای که حتی بیشتر از حرومزاده، شرفشون رو زیر سوال می‌برد! چنان خشم و غمی وجودش رو فرا گرفت که نگران شد کار غیر عاقلانه‌ای انجام بده. دامنش رو به شدت توی مشتش فشرد و با لکنت و صدایی که از عصبانیت به لرزه افتاده بود سعی کرد چیزی بگه:
- آ... آم... من... .
باز هم بین حرفش پرید و گفت:
- اون لباس یه اثر هنری بود... الان زنده‌ای؛ چون شاهزاده ازت خوشش میاد و از تو برام تعریف می‌کنه؛ اما باید یه اثر هنری دیگه واسم بسازی تا اون رو جبران کنه و اون هم این‌جاست. فقط در این صورت ازت می‌گذرم.
ضربه‌های پشت سر هم و بی‌رحمانه‌‌ای به ب*دن لکسی کوبید و زخمای بیشتر و بیشتری براش به ارمغان ‌آورد. خون، راه‌های بیشتری برای خروج از تنش پیدا می‌کرد و اون رو تا مرز بی‌هوشی می‌برد. صدای ناله‌های دردآلودی به گوشش نمی‌رسید، فقط نفس‌های کوتاه و کم جونی بود که با فرود ضربه‌ها، محبوس و آزاد می‌شد. بیشتر از اون نمی‌تونست به خودش بپیچه و این هم هیچ تاثیری توی ضربات شلاق‌ نداشت. موهای خودش رو به چنگ می‌کشید؛ اما هیچ رحمی در ملکه به وجود نمی‌آورد بلکه مشتاق‌ترش می‌کرد. وقتی ان‌قدر زد که راضی شد گفت:
- به این عجز و ناتوانی نگاه کن، می‌بینی چطور توی خودش جمع شده و خونش لباسش و زمین رو قرمز می‌کنه؟ می‌بینی رنگ ک*بودی‌ها چطور روی پو*ست سفیدش جلوه می‌کنه؟ اون مثل یه صفحه‌ی خالی می‌مونه که آماده‌است رنگ‌ها رو روش بپاشی!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

به سمت خودش اومد و نزدیک شد:
- باید تصویرش رو برام روی اون پرده‌ای که به دیوار آویزه بکشی. تا طلوع آفتاب وقت داری. می‌خوام وقتی انجامش میدی تماشات کنم.
نزدیک می‌شد تا ترس رو توی چشم‌هاش ببینه؛ اما جز خشم و انزجار چیزی وجود نداشت.
- بهتره قبل از این‌که از خونریزی بمیره نقاشی رو تموم کنی!
بعد از این حرف، صورتش به حالت عادی برگشت و چشم‌هاش دوباره رنگ آبی گرفت. شلاقش رو کناری انداخت و به طرف تنها صندلی بزرگ و سرخی که کنار دیوار مقابل پرده‌ی نقاشی قرار داشت رفت. رویی مخملی و سیاهی که روی دسته‌اش افتاده بود پوشید، روی صندلی نشست، جام نو*شی*دنی‌ طلایی‌اش رو از روی میز کوتاه کنارش برداشت، پا روی پا انداخت و با لبخندی خبیث به سلنا خیره موند. اون هم به سمت پرده سفید رفت و قلم به دست گرفت.
***

خیلی تلاش می‌کرد کارش رو سریع تموم کنه؛ اما نمی‌خواست با یه اشتباه کوچیک وادار شه از اول بکشه. حتی اگر اون‌قدرها هم نگران لکسی و از پا در اومدنش نبود، از خستگی رو به نابودی می‌رفت و باور داشت برای ملکه‌ای که ذره‌ای از انگیزه‌اش واسه تماشا کردن نقاشی کشیدنش کم نشده بود، هیچ ناراحتی وجود نداشت تا یه نصف روز دیگه اون‌جا بشینه و به یه نقاشی دیگه نگاه کنه!
دستش رو در حالی که از کم خونی بی‌حس شده بود پایین آورد و نفس عمیقی کشید. به آرومی چرخید تا رضایت ملکه رو ببینه. اون با تمانینه و وقاری که با خوی وحشی‌گری شب قبلش هیچ سنخیتی نداشت بلند شد. حال لکسی کمترین اهمیتی براش نداشت. حتی با قدمی بلند از روش گذشت و رو به سلنا وایستاد. همه جای بدنش به جز یکی از دست‌هاش به حالت عادی خودش برگشته بود و حتماً دلیلی براش وجود داشت. ملکه با دقت تصویر رو از نظر گذروند. لبخندی زد و گفت:
- بخشیدمت!
از شال سفیدی که دور لباس خوابش بسته بود، کیسه‌ی قرمزی بیرون کشید و به طرفش گرفت:
- با این پودر به لکسی رسیدگی کن.
سلنا کیسه رو گرفت. انگشت‌هاش به هیچ عنوان چیزی رو حس نمی‌کرد. ملکه نوک ناخن بلند و سرد و سیاهش رو روی گونه‌اش گذاشت و به آرومی پایین کشید. در حالت عادی به هیچکس چنین اجازه‌ای نمی‌داد؛ ولی اصلاً دلش نمی‌خواست تنبیه بشه و بقیه ازش نقاشی بکشن، پس حتی پلک هم نزد و منتظر حرف بعدیش موند:
- تو چهره‌ی بی‌گناهی داری؛ اما توی چشم‌هات چیز دیگه‌ای می‌درخشه... حسم بهم میگه که درونت، توی قلبی که زیر این پو*ست لطیف پنهان داری، یه شخصیت کاملاً برعکس صورتت زندگی میکنه. دیشب هرگز ندیدم از ترس بلرزی یا رنگت بپره یا دستت خطی رو خطا بکشه، درحالی که بقیه تقریباً خودشون رو خیس می‌کنن. ازت خوشم میاد.
نمی‌دونست در حال تعریف کردنه یا تهدید! فقط یادش بود که تریسا تذکر داد نباید مقابلش مقاومت کنه. یه مطیع بی چون و چرا. اجازه داد نگاه عمیق و شکافنده ملکه هر چقدر که می‌خواد جستجو کنه. وقتی بالاخره از اتاق بیرون رفت نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. لکسی هم کمرش رو صاف کرد و با نفس‌های منقطع و ضعیف، آهسته به پشت خوابید و به سقف خیره شد.
سلنا کیسه به دست به سمتش رفت و کنارش زانو زد. از بی‌حالی رنگ به رخ نداشت و چیزی به از حال رفتنش نمونده بود. لباس خونین و پاره‌اش رو کنار زد و مشتی از پودر درمان کننده روی تمام بدنش پاشید. زخم‌های ریز و درشتش، جلیز و ولیز کنان یکی یکی بسته می‌شدن و اون کوچکترین اعتراضی از دردش نداشت. انگار براش عادی‌ترین حس بود. کمی از پودر رو روی خط سرخی که از پیشونی تا بینی و گونه‌اش خونریزی می‌کرد ریخت و اون همچنان خیره به سقف نگاه می‌کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

- می‌تونی بلند بشی؟
با کراهت نیم خیز شد و نشست. سلنا به پشت سرش تغییر مکان داد و دوباره دست به کار شد و گفت:
- اگر از نزدیک نمی‌دیدمت، هیچ‌وقت نمی‌تونستم ان‌قدر درب و داغون تصورت کنم.
لحنش بی‌حال بود؛ ولی سعی داشت قوی به نظر بیاد:
- به نظر نمیاد که دلت سوخته باشه.
زخما بسته می‌شدن؛ اما کوفتگی‌ها رو باید تا بهبودشون تحمل می‌کرد.
- کاری نیست که معمولاً انجام بدم.
- کدوم؟
- دل سوزوندن.
- پس گاهی هم دلت می‌سوزه.
- اون داشت مجازاتت می‌کرد؟
- داشت تو رو مجازات می‌کرد. من فقط داوطلب همیشگی‌شم.
- منظورت چیه؟
- بقیه ندیمه‌ها معمولاً دووم نمیارن.
دستش از حرکت ایستاد. دوباره جاش رو عوض کرد و مقابلش قرار گرفت:
- اون واسه نقاشی، ندیمه‌ها رو می‌کشه؟!
لکسی بدون این‌که جواب بده دستش رو بالا برد تا زخم صورتش رو بررسی کنه. سلنا ادامه داد:
- اون دیوونه‌ست، چرا این کار رو می‌کنه؟!
- چون دیوونه‌ست، خودت همین الان گفتی.
- حاکم می‌دونه؟ شاهزاده می‌دونه؟!
- واسه این کار یه اتاق جداگونه ترتیب دادن، معلومه که می‌دونن.
برای لحظه‌ای قتل عام خانواده‌اش رو به یاد آورد. وحشی‌گری توی خون خونواده سلطنتی بود. به جز ویلیام، لکسی ادامه داد:
- اون‌ها ترجیح میدن چند تا ندیمه‌ی پیشکشی رو قربانی کنن تا این‌که بین مردم بپیچه ملکه مادر یه دیوونه‌ست که داره کاملاً تبدیل میشه و به زودی شکل انسانیش رو از دست میده.
- تو هم داری خودت رو قربانی می‌کنی.
- من از پسش برمیام. بهتر از اینه که چند نفر بخاطر هیچی بمیرن، باید امیدوار باشم از من راضی بمونه.
این رو گفت و از جاش بلند شد و سلنا رو توی افکار خودش تنها گذاشت. نمی‌دونست مردم ویکتوریا چه‌قدر خبر دارن که چه کسایی دارن بهشون حکومت می‌کنن؟ لعنت، اون‌ها با چشم دیدن که چه‌قدر می‌تونن بی‌رحم باشن، مردم چه مرگشونه؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

ماه با این‌که نیمه بود؛ ولی سخت با تیکه‌های ابر می‌جنگید تا نورش رو بتابونه. صدای هوهوی جغدها و جیرجیر، جیرجیرک‌ها با هم مخلوط شده و باد سردی می‌وزید. مدتی بود که کنار هم روی تخته سنگ بزرگی بالای تپه‌ای بیرون قصر نشسته و آسمون رو تماشا می‌کردن. ویلیام دستش رو روی سنگ‌ریزه‌ها لغزوند و دست سلنا رو که تکیه‌گاه بدنش کرده بود، گرفت. سلنا نگاه از ماه نگرفت، همونطور که پاهاش رو آروم آروم تکون می‌داد لبخند نامحسوسی زد و دستش رو متقابلاً فشرد. سکوت دلنشین بینشون رو شکوند و گفت:
- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
- هر چی.
- یه چیزی فراتر از وسواس به نقاشی درمورد ملکه وجود داره، مگه نه؟
ویلیام به آرومی سرش رو برگردوند:
- چیزی شنیدی؟
با مکث کوتاهی جواب داد:
- دیدم.
لحن شاهزاده نگران شد و پرسید:
- اون... اون با تو... .
سلنا بالاخره نگاهش کرد و گفت:
- من براش نقاشی کشیدم. شما واقعاً می‌ذارین ملکه این کارها رو بکنه؟! چرا درمانش نمی‌کنین؟ اون خطرناکه، از کجا معلوم وقتی حالش بدتر شد به همون اتاق رضایت بده؟
- سلنا، ما تلاش کردیم درمانش کنیم؛ اما جواب نداد. چاره دیگه‌ای نداریم، اینجوری میشه جلوی آسیب‌های دیگه‌اش رو گرفت. اگر بهش مقاومت نشون بدیم بدتر میشه. ما حتی جراتش رو نداریم از حاکم جداش کنیم، فقط چند نفر مدام اطرافشون مراقبت می‌کنن تا مبادا آسیبی به حاکم بزنه.
- می‌تونین بندازیدش توی سیاهچال! اون‌جا دیگه... .
ویلیام با عصبانیت حرفش رو قطع کرد:
- می‌فهمی داری چی میگی؟! اون ملکه‌ این سرزمینه... اون مادر منه! به چه جرمی بندازیمش سیاهچال؟ مردم شورش می‌کنن.
سلنا که حسابی از حرفش پشیمون شده بود عقب نشست و سعی کرد آرومش کنه:
- متاسفم، معذرت می‌خوام ویل. منظور بدی نداشتم.
چند لحظه چشم به نگاهش دوخت تا از این‌که منظور بدی نداشته مطمئنش بکنه:
- واقعاً نمی‌خواستم توهین کنم. من فقط... تا به حال توی چنین موقعیتی نبودم.
با نفس عمیقی که شاهزاده با صدا از س*ی*نه خارج کرد خیالش راحت شد. ویلیام لحنی دردمند به خودش گرفت و صورتش رو از سلنا برگردوند:
- برای من هم راحت نیست مادرم رو توی این حال ببینم. می‌ترسم روزی بهم نگاه کنه و من رو نشناسه.
سلنا با ناراحتی چند لحظه نگاهش کرد و بعد خودش رو به طرفش کشوند. یه دستش رو دورش پیچید و دست دیگه‌اش رو روی صورتش گذاشت:
- بذار یه سوال دیگه ازت بپرسم.
شاهزاده با بیچارگی خندید:
- خدایان هفت اقلیم رحم کنن.
سلنا هم خندید.
- استفانی رو دوست داری؟
ویلیام دست ظریفی که به گونه‌اش نشسته بود رو گرفت و گفت:
- چی می‌خوای بشنوی؟
و سلنا کاملاً جدی بود.
- حقیقت رو.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

- اون دختر خوبیه و حاکم گفته باید دوستش داشته باشم.
- اگر کسی بهت بگه یه نفر رو دوست داشته باشی، تو عاشقش خواهی بود؟!
- اگر اون شخص پدرم باشه، آره!
انتظار این همه صداقت رو نداشت. در حال وا رفتن بود که ویلیام دسته‌ای از موهای براق سلنا رو گرفت و نوازش کرد:
- اما نمی‌تونم عاشقش بشم؛ چون اون قسمت قبلاً از دست رفته!
بعد از گفتن این حرف، وقتی لبخند دندون‌نماش رو دید نگاه دلباخته‌ای روانه‌اش کرد و سرش رو نزدیک برد؛ ولی قبل از رسیدن به مقصودش، سلنا سریع گفت:
- می‌شه یه سوال دیگه بپرسم؟
صدای خنده‌ی کوتاه شاهزاده طنین انداخت:
- امشب به این سادگی‌ها به صبح نمی‌رسه.
برای جواب حاضری سری کج کرد و گفت:
- پس برای سوالام شب خوبیه.
ویلیام دستش رو بالا برد و با انگشت شستش دنباله‌ی چشم سلنا رو تا رسیدن به شقیقه‌اش لمس کرد:
- بپرس.
- دوست داری با من فرزندی داشته باشی؟
- الان نه! نمی‌خوام کسی به فرزند من بی‌احترامی کنه. توی این موقعیت، حاکم اجازه نمی‌ده هیچ بچه‌ای از من رسمیت داشته باشه، مگر اینکه مادرش استفانی باشه. عمر پدرم طولانی باد؛ اما وقتی خودم به حکومت برسم قوانین خودم رو خواهم داشت.
- اون موقع استفانی رو هم از قصر بیرون می‌کنی؟
بی‌اراده این حرف رو گفته بود و بلافاصله پشیمون شد و شانس آورد که نگفت امیدوارم پدرت زودتر بمیره.
ویلیام سرش رو روی قفسه س*ی*نه خودش گذاشت و دوباره به ماه خیره شد.
- ان‌قدر بدجنس نباش، ما به صلح با هانه نیاز داریم. برادرش هم صمیمی‌ترین دوست منه. نمی‌تونم این‌جوری ناراحتش کنم.
سلنا ل*ب‌هاش رو به هم فشرد تا دهن باز نکنه و همه افکار سیاهی که به ذهنش سرازیر شده بود و دوست داشت سر استفانی بیاره رو باهاش در میون نذاره؛ چون اصلاً اتفاق جالبی نبود. سعی کرد به صدای کوبش قلب شاهزاده گوش کنه تا حواسش پرت بشه که کنار گوشش زمزمه‌وار خوند:
- زیباییت را به اطراف پراکنده کن
پشت ابرها پنهان مشو
چرا که جیرجیرک‌ها از نور تو آواز سر می‌دهند
و گل‌ها از مهتاب دلنشینت عطرآگین می‌شوند
زیباییت را به اطراف پراکنده کن
ای روشنای تاریکی‌های آسمان!
این شعری بود که ده‌ها سال توی ذهنش هک شد و به نظرش هیچ نجوایی زیباتر و نفرت‌انگیزتر از اون وجود نداشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

کار نقاش‌ها برای تجدید رنگ یکی از دیوارهای عریض و طویل بیرون قصر دراومده بود! هوا کاملاً صاف و آفتابی و آسمون آبی همه جا به چشم می‌خورد؛ اما هوا به شدت سرد بود و نمی‌شد سر شدن دست رو نادیده گرفت. معلوم نبود با وجود چنین دمایی، برف‌های روی زمین چطور آب شدن؟ گرچه زیبایی‌های خودش رو هم داشت؛ مثل شکوفه‌های سفید و صورتی و زرد روی درخت‌ها که نوید رسیدن بهار رو می‌داد.
سلنا نفس عمیقی کشید و بخار سفیدی از دهنش پرواز کرد؛ ولی دستاش از سرما سرخ نشده بود. حتی اگر بقیه فکر نمی‌کردن اون یه انسان عادی باشه، باید مطمئن می‌شدن یه تروای ضعیفه که حسابی هم سردش شده.
صدای تریسا که از پایین چهارپایه بلند و چوبی و کمی لغزان صداش زد، اون رو از خودش بیرون کشید:
- سلنا!
سرش رو پایین گرفت و جواب رو داد.
- بله.
سر دماغ کوچیکش مثل همیشه سرخ شده و گونه‌هاش گل انداخته بود. با صدایی کمی گرفته گفت:
- شاهزاده خواسته تو به اتاقت بری.
سلنا با رضایت به آسمون نگاه کرد و آهی از آسودگی کشید:
- وای ممنون.
سپس در حالی که با خوش‌حالی از پله‌های چهارپایه پایین می‌اومد ادامه داد:
- واقعاً ایده فوق‌العاده‌ایه دیگه جداً داشتم یخ می‌زدم.
همین که پاش به زمین رسید و خواست از کنارش بگذره، تریسا دستش رو گرفت. دماغش رو بالا کشید و گفت:
- تو چجور دوستی برای شاهزاده هستی که این همه بهت توجه می‌کنه؟
همون‌طور که برقی پیروزمندانه از چشم‌هاش بیرون می‌ریخت، قلم‌مویی که در دست داشت رو گوشه‌ای انداخت و جواب داد:
- اگر جرئتش رو داری، از خودش بپرس.
- نکنه سعی داری اغفالش کنی؟!
سلنا لبخند زنون اخمی کرد.
- چی؟!... نه!
- اگر بخوای این کار رو بکنی فقط کافیه این محبوبیتت واسه شاهزاده رو پیش باقی ندیمه‌ها و نقاش‌ها تعریف کنم، اون‌وقت قصر رو برات تبدیل به جهنم می‌کنن؛ چون همون‌طور که فهمیدی شاهزاده نقطه‌ضعف اکثر خدمه‌های این‌جاست، به خصوص دخترها و زن‌ها!
اول ساعدش رو از بین انگشت‌های رنگی شده‌ی تریسا بیرون کشید و بعد گفت:
- می‌دونی چیه؟ من هم اون‌قدرها ازت متنفر نیستم؛ ولی این موضوع تغییری توی اصل قضیه به وجود نمیاره که هنوزم ازت بدم میاد. فقط توی بالاترین درجه نیست. پس بهت یه توصیه نه چندان دوستانه می‌کنم تریسا؛ وقتی از کسی چیزی نمی‌دونی و حتی خبر نداری چه چیزایی واسه از دست دادن داره، تهدیدش نکن! تو حتی نمی‌دونی چه توانایی‌هایی داره. واسه شروع، بدون که من از اون زن‌های عاقل و فهمیده نیستم که وقتی کسی اذیتش می‌کنه بریزه تو خودش تا یه جوری بی‌دردسر رفعش کنه! اگر قرار باشه واسم نارضایتی ایجاد کنی مستقیم می‌رسه به گوش شاهزاده. تو که دوست نداری از چشمش بیفتی، مگه نه... سیب‌زمینی؟
بعد از این حرف، یه طرف لپش رو کشید و رفت. نمی‌دونست چرا بهش استراحت داده. فقط با قدم‌های بلند رفت تا روی تختش بخوابه و شب برسه و ویلیام رو ملاقات کنه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

با پاشنه دستش به در کوبید تا باز بشه. از همون لحظه داشت درمورد خواب‌هایی که قراره ببینه خیال‌پردازی می‌کرد. دوست داشت خواب کالین رو ببینه. حسابی دلش براش تنگ شده بود، گاهی از اون دوری قلبش به درد می‌اومد؛ اما تحمل می‌کرد تا زمانش برسه و اصلاً نمی‌دونست کِی زمانش فرامی‌رسید! توی همین فکرها بود که با دیدن تختش خشکش زد. حیرت‌زده به لباس بلند مخمل و آبی رنگی که روی تخت افتاده بود چشم دوخت و آهسته جلو رفت. تکه کاغذ پوستینی روش قرار داشت و نوشته‌هایی نامفهوم روش به چشم می‌خورد. پوزخند دلباخته‌ای زد و زیر ل*ب گفت:
- تو می‌دونی ‌من نمی‌تونم بخونمش.
- اون لباس رو توی جشن بهاری بپوش، تو زیباترین دختر مراسم خواهی بود روشنایی تاریکی‌های آسمان... .
غافلگیرانه چرخید و شاهزاده رو دید که به دیوار تکیه زده و دست به س*ی*نه نگاهش می‌کنه. از حضورش شوکه شده بود. اون هیچوقت در طول روز بهش سر نمی‌زد. مکثی کرد و ادامه داد:
- باعشق، ویل! دو تا ورق قبلی رو با شاهزاده ویلیام امضا کردم، حتی دیدن حروف «ویل» برام عجیب غریب بود!
سلنا با خوش‌حالی پرسید:
- تو چرا این‌جایی؟! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم الان این‌جا ببینمت.
شاهزاده تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و دستاش رو رها کرد. در اتاق رو بست تا از بیرون مشخص نباشه و نزدیکش رفت. مثل همیشه مرتب، مثل همیشه با شکوه و گیرا قدم برداشت و مقابلش ایستاد:
- پس کی می‌خواست پیغام شاهزاده رو برات بخونه؟ ضمن این‌که... نتونستم تا شب صبر کنم و اون موقع بهت بدمش. اون هم بعد از این‌که توی این لباس تصورت کردم.
برقی طلایی و روشن  نامحسوسی توی چشم‌هاش درخشید و ادامه داد:
- بی‌صبرانه منتظرم فردا شب ببینمت.
سلنا ریشخند خبیثی زد و گفت:
- می‌تونی ببینی؛ ولی قرار نیست نزدیک بیای. نباید استفانی رو حساس کنی.
ویلیام صورتش رو قاب گرفت و گفت:
- اون‌طوری نگام نکن.
به حرفش گوش داد و سرش رو کج کرد. کاغذ یادداشت رو نشونش داد:
- این تا آخر عمرم پیشم می‌مونه.
ویلیام با کلافگی ساختگی اخم کرد:
- این‌طوری هم نگام نکن.
سلنا خندید:
- طور دیگه‌ای بلد نیستم.
- می‌خوای الان امتحانش کنی؟
- گفتی برای فردا شبه.
- الان میگم بپوشش، این یه دستوره.
- تلاش خوبیه واسه کسی که می‌دونه توی این مورد قرار نیست همه دستوراتش اجرا بشه، مگه نه شاهزاده؟!
صدای جیغ هیجان‌زده‌ی سلنا، لکسی رو که از اون‌جا می‌گذشت متوقف کرد. قدمی که رفته بود برگشت و با دقت بیشتری گوش سپرد. وقتی از صداها مطمئن شد دندون‌هاش رو به هم فشرد. دست‌هاش رو مشت کرد و درحالی که از اون‌جا دور میشد با عصبانیت زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دو رویِ کثیفِ غریبه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

آفتاب داشت غروب می‌کرد و قصر حسابی شلوغ شده بود. اشراف‌زاده‌ها و اصیل‌زاده‌ها توی سالن اصلی و بزرگ قصر جمع شده و شادی می‌کردن. خدمه‌ها پذیرایی می‌کردن و موسیقی زیبایی نواخته می‌شد. لباس و رفتار و حتی طرز حرف زدن هر کدوم از مهمونا نمایانگر سرزمین و قلمرویی بود که ازش اومده بودن. میزهای اطراف سالن مثل هر مهمونی اشرافی دیگه‌ای از میوه و خوراکی پر شده و میز خانواده سلطنتی از همه رنگین‌تر بود؛ ولی کسی دوست نداشت پشت میز بشینه وقتی هیجان و شور و شوق اصلی وسط سالن بود.
سلنا لباس بلند آبی‌اش رو پوشیده و تند تند موهاش رو شونه می‌زد. وقتی کارش تموم شد و به این نتیجه رسید که آماده شده، پشتیِ در اتاق رو در حالی که مثل همیشه گیر کرده بود، باز کرد و درست همون موقع تریسا رو با یه بقچه توی دستش دید. صورت ناراضیش با کمی سرخاب گل انداخته و ل*ب‌هاش رنگ گرفته بود و لباس ساده و صورتی رنگی به تن داشت. از دیدن لباس سلنا تعجب کرد و سر تا پاش رو از نظر گذروند.
- نقاش‌ها هم جزء مهمونای جشن بهاره به حساب میان؟
- این لباس رو از کجا گیر آوردی؟! نکنه دزدیدیش؟! در ضمن خونواده ما نقاش‌های اصلی هستن نه خدمتکار.
سلنا ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند جواب داد:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
وقتی دید حرفی برای زدن نداره ادامه داد:
- نگفتی برای چی این‌جایی؟ نیازی ندارم راهنماییم کنی. می‌تونم تنهایی به ساختمون قصر برم.
در جواب، اِفّه‌ای اومد و تنه‌ای به سلنا زد تا کنار بره و بتونه وارد بشه. حق به جانب گفت:
- شاهزاده ازم خواست به ظاهرت رسیدگی کنم. من هم هیچ‌وقت بهش نه نمی‌گم.
با نگاه، ورود بی‌اجازه‌اش رو دنبال کرد و دوباره در اتاقش رو بست. ریشخندی زد و پاسخ داد:
- مشخصه به این نتیجه رسیدی که بهش نیازی ندارم.
لحن حرص درار تریسا تمایل عجیبی رو واسه بیرون کردنش بوجود میاورد:
- البته که داری! نکنه می‌خوای با اون موهای شلخته و پریشون بری بین اون همه اصیل‌زاده!
سلنا مردد دستی به موهاش کشید:
- ولی من صافشون کردم.
- صاف کردنش کافی نیست، از بیرون نمی‌بینی چه افتضاحیه! بیا بشین روی تخت. جشن شروع شده باید زود انجامش بدم.
تسلیم حرفش شد و نشست. تریسا مثل کسایی که مدت‌ها اون کار رو انجام داده، سریع موهاش رو بافت و اون‌ها رو با سنجاق‌های فلزی کوچیک روی سرش بند کرد و در نهایت هیچ مویی از سرش روی شونه‌هاش باقی نموند. در آخر خط چشم سیاهی براش کشید و گفت:
- انجام شد.
با رضایت ظاهرش رو بررسی کرد و ادامه داد:
- میشه تو نگاه اول با یه اشراف‌زاده اشتباهت گرفت؛ اما زود می‌فهمن چون ادا اطفارهاشون رو بلد نیستی.
سلنا دستی روی سرش گذاشت و بافت موهاش رو لمس کرد.
- مگه چه اداهایی دارن؟
تریسا از روی تخت بلند شد و مقابلش ایستاد. شونه‌هاش رو عقب فرستاد و سرش رو بالا گرفت. دست‌هاش رو جلوی بدنش به هم قفل کرد و گفت:
- باید این‌طوری بایستی... .

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

ل*ب‌هاش رو جمع کرد و چهره‌ای از خود راضی به خودش گرفت و اضافه کرد:
- تمام مدت یه جوری رفتار کنی انگار هیچ‌کس در حد تو نیست. ظرف نو*شی*دنی رو طوری برداری انگار داری بهش لطف می‌کنی. و بدتر از همه، باید مزخرف‌ترین خنده‌ی دنیا رو داشته باشی.
مصنوعی‌ترین خنده‌ای که می‌تونست سر داد و سلنا رو به خنده انداخت.
- اون‌ها از بچگی با این طرز برخورد تربیت می‌شن؛ ان‌قدر که برای تو عجیبه، برای خودشون نیست.
تریسا پوفی کشید و جلو رفت تا وسایلش رو از روی تخت جمع کنه. نتونست از لپ رنگی‌ش بگذره. لپش رو کشید گفت:
- ان‌قدرها هم که فکر می‌کردم بی‌خاصیت نیستی سیب‌زمینی.
با ناراحتی دست سلنا رو پس زد:
- این کار رو بخاطر شاهزاده کردم؛ چون می‌خواستم خوش‌حالش کنم و اون هم به وقتش من رو خوش‌حال می‌کنه وگرنه تو هنوز هم مثل یه پرنده‌ی شوم می‌مونی، خفاش زشت.
سلنا، چشم‌هاش رو توی کاسه‌ی چشم چرخوند و در جوابش سکوت کرد تا بیرون بره. بعد با خودش گفت:
- یه روز بالاخره بهش عادت می‌کنی.
نفس عمیقی کشید و برخاست. شمع‌هایی که روشن بودن رو فوت کرد و خارج شد. هوا هنوزم سرد بود؛ ولی می‌شد باهاش کنار اومد. با اشتیاق قدم برداشت تا زودتر به قصر بره و واکنش ویلیام رو ببینه. بوی شکوفه‌های رنگی محوطه خوش‌حالی‌اش رو بیشتر می‌کرد. صدای موسیقی از ساختمون اصلی به گوش می‌رسید و فاصله‌ی چندانی تا اون‌جا نداشت.
- سلنا.
با تعجب چرخید و دنبال منبع صدا گشت.
- کی بود؟
قبل از این‌که پشت سرش اون رو پیدا کنه؛ یه نفر بازوش رو گرفت. سریع برگشت و با هیبت زره‌پوش لکسی مواجه شد که با چشم‌های ناراحتش بهش خیره بود. آثار ک*بودی شلاق‌ها روی گر*دن و قسمتی از صورتش به چشم می‌خورد و توی اون تاریکی به راحتی واسش مشخص می‌شد.
- چی‌شده؟
تلاشش برای رهایی بازوش بی‌نتیجه موند.
- بیا.
این رو گفت و به سمت تراکم درخت‌های شکوفه‌ زده به راه افتاد.
- چه خبره؟ چی شده؟ کجا داری میری؟
- یه جایی که کسی پیدامون نکنه.
با این حرف، بوی خطر رو شنید و ناخواسته با عصبانیت دستش رو کشید و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:
- صبر کن.
هر دو متوقف شدن. لکسی چرخید و با دیدن صورتش مات و مبهوت نگاهش کرد. سلنا در حالی که سعی داشت صدای دو رگه و ترسناکش رو کنترل کنه و احساساتش رو به اختیار بگیره دوباره به حرف اومد:
- نمی‌تونی مجبورم کنی جایی بیام.
از حیرت لکسی هیچ کم نشد. اون از یه چیز دیگه گیج و متعجب شده بود.
- چشم‌هات! چشم‌هات قرمزن!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

قدمی نزدیک‌تر شد و با دستی که رعشه‌ی خفیفی توش می‌دید به صورتش اشاره کرد.
- اون‌ها قرمز شدن. تو یه... .
در شرایط عادی اجازه نمی‌داد اختیار احساسش رو از کف بده. با کلافگی گفت:
- خواهش می‌کنم، کاری نکن مجبور بشم بکشمت، قبلاً انجامش دادم، باز هم ‌می‌تونم.
لکسی ناباورانه خندید و متحیرانه پرسید:
- چی؟!
علارغم رفتار و فیزیک زمخت و پسرونه‌اش، اعتراف کرد خنده‌ی قشنگی داره و از این‌که احتمال از بین بردنش وجود داشت ناراحت بود. به سکوتش ادامه داد تا اون حرف بزنه و متوجه‌ش کنه باید بکشتش یا بذاره زنده بمونه؟ اون هم تن صداش رو پایین نگه‌ داشت با عصبانیت و همچنان ناباوری گفت:
- اونی که باید بکشیش خودتی، چطور چنین کاری می‌کنی؟! چطور موفق شدی؟! من نمی‌فهمم؛ تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! تو یه پترونی هستی؟
سلنا با جدیت هشدار داد:
- خفه شو.
اطرافش رو از نظر گذروند؛ ولی هیچ‌کس اون اطراف نبود.
- حتی تصورش هم نمی‌کردم یه نفر بتونه ان‌قدر پست باشه! تو با کسی هستی که تمام خانواده‌ات رو کشته؟! تمام اقوام و آشناها و دوست‌هات رو جلوی چشم بقیه قتل عام کرده؟! تو چطور تونستی این کار رو بکنی؟!
سلنا اخمی کرد و گفت:
- نمی‌تونی قضاوتم کنی... .
- وایسا وایسا! اومدی انتقام بگیری، درسته؟
- نه.
بعد از این‌که احساس کرد جوابش کافی نیست سریع توضیح داد:
- قبلاً می‌خواستم؛ اما الان دیگه نه.
- پس برای چی این‌جایی؟!
اون موجودیتش رو فهمیده بود. فهمیدن باقی ماجرا تفاوتی به وجود نمی‌آورد.
- من عاشق شاهزاده‌ام! اون هم عاشق منه.
لکسی ازش رو گرفت و با استیصال دستی به سرش گرفت و موهای سفید و کوتاهش رو چنگ زد. سلنا ادامه داد:
- چرا ان‌قدر تعجب می‌کنی؟ عجیب‌تر از من، سرباز وفاداری مثل توئه که این‌جوری از این قضیه عصبانی شده.
لکسی برگشت و گفت:
- تو هیچی از من نمی‌دونی؛ اما من در مورد پترونی‌ها می‌دونم. در ضمن یه احمق ساده لوحی اگر فکر کنی شاهزاده عاشقته، با وجود استفانی، اون همین الانش هم خائن محسوب میشه. احمقی که باور می‌کنی.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا