• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 328
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    75

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


کد:
[THANKS]

مقابلش ایستاد و احترام گذاشت.
- سرورم، می‌خواستم مطلبی رو به عرضتون برسونم.
لحن خوش‌برخورد و مهربونی که تا همون لحظه با بقیه صحبت می‌کرد عوض شد. لبخندش رو خورد و با اکراه جواب داد.
- جریان دیگه‌ای درست کردی؟
نفسش رو حبس کرد تا بتونه خشمش رو کنترل کنه. نیم‌نگاهی به صورت جدی، اما کاملاً راضی از این طعنه‌ی تحقیرآمیز انداخت و صاف ایستاد.
- این چند روزی که به ویکتوریا برگشتی، تمام موضوعات آزاردهنده به تو وصل می‌شه؛ اونم درست زمانی که نباید...دارم از این همه حاشیه‌ات خسته می‌شم. فکر نکنم بخوام به معضل جدیدت گوش بدم!
بدنش به رعشه افتاد و نفسش رو آهسته بیرون فرستاد.
- اما... باید حتماً به اطلاعتون برسونم؛ موضوع مهمیه!
حاکم روی دست راستش لم داد با قاطعیت گفت:
- هیچ موضوعی از سمت تو برام بیشتر از این جشن و مراسم اهمیت نداره. بذار برای بعد و برو کنار؛ ممکنه مقامات مایل به صحبت باشن و تو سد راهشون می‌شی.
بعد از این حرف، مکث کوتاهی کرد و به دنبالش با صدای بلند خندید. قهقهه‌ی بلند و بی‌پرواش انقدری طول کشید که توجه همه رو جلب کنه. مهمون‌هایی که وسط تالار با موسیقی مشغول ر*ق*ص بودن یکی یکی ایستادن و به سمتش برگشتن. نوازنده‌ها دست از نواختن کشیدن. حاکم با تعجب، صاف نشست و نگاه گیجی بهش دوخت. وقتی دید قرار نیست تمومش کنه با عصبانیت داد زد:
- صدات رو ببر زن دیوانه...نگهبانا! این بی‌آبرو رو از اینجا ببری... !
همون لحظه جلوی چشم همه چهار بازوی جانبی‌اش رو از کمرش بیرون آورد و مستقیم و بی‌درنگ توی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش فرو برد. صداش برید و چشماش تا آخرین حد گرد شدن. تمام حاضرای مراسم جیغ و فریاد به راه انداختن. ملکه وحشت‌زده، در حالی که چشماش از حدقه در می‌اومد از جا پرید و عقب کشید. حاکم خیلی زود از حال رفت و وقت نکرد حتی با حلقه جادویی‌اش از خودش دفاع کنه. سلنا با انزجاری بی‌پایان از زمین بلندش کرد تا همه ببیننش. خون با شدت از حفره‌ای که توی بدنش بوجود آورده بود روی زمین می‌ریخت. دویدن سربازا رو حس کرد و فریاد بلند ویلیام که پدرش رو صدا زد و همراه نگهبانا و سربازا جلو دوید توی سرش پیچید. چند لحظه بعد، هم‌زمان با لذتی که به خاطر از هم دریدن پادشاه وجودش رو فرامی‌گرفت، تیغه بلند شمشیری از کمرش گذشت و از شکمش بیرون اومد و از دردی که  قرار بود متحمل بشه به خودش اومد و به تالار مراسم برگشت.
حاکم هم‌چنان خون‌سرد و حق‌ به جانب بهش چشم دوخته بود و منتظر بود از جلوش کنار بره. مُهر بزرگ و سیاه و محکمی با خون تیره‌ی قلبش رنگ گرفت و حکم به قتل رسوندن این مرد رو تایید کرد. جوری برای این کار بی‌قرار شد که لبخندی به ل*بش نشست و دوباره در برابرش خم شد تا احترام بذاره. بعد از محضرش دور شد و به جمع مهمون‌ها برگشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


کد:
[THANKS]

جایی که قبلاً ایستاده بود هنوزم خلوت مونده بود. با مشتی که کنار بدنش محکم می‌شد حرکت می‌کرد که صدای مردونه‌ای، آمیخته به لحنی تمسخرآمیز از فاصله کمی به گوشش رسید.
- هی تو!
بدون توقف، برای دیدن صاحب صدا چرخید و همون موقع مانعی مقابلش قرار گرفت و باعث شد تعادلش رو از دست بده. دستاش رو حافظ بدنش کرد و روی دستاش فرود اومد. برای چند لحظه خاطراتی از گذشته براش تداعی شد؛ وقتی با ترس و وحشت جلوی اسب‌های ویلیام روی زمین افتاد. حس منفی نگاه‌های خیره اطرافیان، این یادآوری رو تلخ‌تر می‌کرد. از شدت انزجار و حقارتی که توی این همه مدت تحمل کرده و حالا یکی یکی و با سرعت یادش می‌اومد دندوناش رو بهم فشرد، صورتش سرخ شد و بدنش به لرزه افتاد. انگار برای مدتی نمی‌تونست تکون بخوره. دستاش رو به زمین سرد و سنگیی فشار می‌داد و به سنگای پهن و مسطح شده‌ی کف زمین چشم دوخت. قبل از اینکه قطره اشکی از چشمش سرازیر بشه و از این رسواترش کنه نفس عمیقی از بینی فروفرستاد و چهره‌ی بی‌تفاوتی به خودش گرفت تا ماجرا رو عادی جلوه بده. اما موقع بلند شدن سرش به سینی نو*شی*دنی که دست خدمتکاری بین مهمونا می‌چرخید  خورد و مایع قرمز نو*شی*دنی روی سر و وضعش خالی شد. صدای حیرت‌زده‌ی چند نفر از اشراف‌زاده‌ها با صدای آشنای خنده‌ی کانیه قاطی شد و هر حسی ناشی از خشم و نفرت رو توی وجودش افروخته‌تر کرد. در حالی که نو*شی*دنی از فرق سر تا روی پیشونی و صورتش سرازیر می‌شد و خدمتکار با شرمندگی و اعتراف به نیت خوبش برای نزدیک اومدن واسه کمک می‌گفت، نگاه تهدید‌آمیز و سردش رو به کانیه دوخت. چشمای کانیه با رضایت کامل بهش می‌فهموند《نوش جونت!》.
بدون اینکه کلمه‌ای به ز*ب*ون بیاره، رو گرفت و به سمت خروجی رفت. دستاش رو روی صورتش کشید تا پارچه‌ی دست‌کشش، صورتش رو خشک کنه. قدم‌های بلندی برداشت که گاهی تبدیل به دویدن می‌شد تا هر چی زودتر بیرون بره. نیاز به هوای آزاد داشت اما هوای سرد بیرون هم به تنفسش کمکی نرسوند. هنوزم از عصبانیت می‌لرزید و با صدای بلند نفس می‌کشید. ساختمون قصر رو دور زد و خودش رو به محیط بازی که پشت اتاق‌ نقاش‌ها بود رسوند. برگ بوته‌های بزرگ و پرچین‌ها کاملاً ریخته و به جاش با برف‌های آب نشده‌ی بارش‌های قبلی سفیدپوش شده بود. وسط محوطه وایساد و دستی روی قفسه س*ی*نه‌اش گذاشت. نگاهی به آسمون نیمه‌ابری انداخت و نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست گریه کنه یا اشکی بریزه.
آهسته خم شد و روی برفای سفت شده دراز کشید. سرمای برف آرومش می‌کرد. دست‌کشای بلندش رو در آورد و انگشتاش رو توی یخ‌های کم‌عمق فرو برد تا به چمن‌های منجمد رسوند. خیلی ساده‌لوحانه نقشه کشید. نمی‌خواست یا نمی‌تونست نقشه‌ی دقیق‌تری بکشه. انگار تمام اتفاق‌های چند سال اخیر روی سرش آوار می‌شدن و عقلش رو از کار می‌انداختن. فقط می‌خواست انجامش بده. مثل دیوونه‌ها انجامش بده و به بعدش فکر نکنه؛ آیا به نفعش تموم میشه یا نه؟ هر نقطه‌ی خوب و مثبتی که توی وجودش بود یا اندکی بهش اعتقاد داشت از بین رفته بود و سیاهی جاش رو گرفت. تمام اعتقاداتش قلع و قمع شدن و فقط می‌خواست آتیش خشمی که توی دلش شعله کشیده رو آروم کنه. می‌خواست همه‌شون رو نابود کنه، حتی اگه دلیلی برای نفرت از بعضیاشون نداشت. (کالین) تنها منطقه‌ی سفید روحش بود که تصمیم گرفت برای همیشه به استرلینگ بسپاردش. بزرگ‌ترین نفرتم از تمام اونا بخاطر این بود که باعث شدن سلنا انقدری دیوونه بشه که همین تصمیم رو بگیره؛ انقدری دیوونه بشه که دور ارزش‌مندترین موجود زندگیش قلم بگیره!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195

کد:
[THANKS]

هیچ‌کس سراغی ازش نگرفت تا توی همون تنهایی هیولای درونش رو به تمام موجودیت و هستی وجودش غالب کرد. انقدری اون‌جا موند تا ابرهای تیکه تیکه به هم رسیدن، دوباره متحد شدن و دونه‌های سفید ازشون فرو ریختن؛ آروم، بی‌صدا، سرد. به دونه‌های کوچیک و بزرگش چشم دوخت که آهسته پایین می‌اومدن و روی صورتش می‌نشستن و بلافاصله ذوب می‌شدن. نفسش به حالت عادی برگشت اما چشماش سرخ شدن و سوزش گرفتن. نه به اندازه‌ای که بتونه از قدرتشون استفاده کنه، فقط به اندازه‌ای که آماده‌ی عمل باشه.
از جا بلند شد و ایستاد. به عظمت قصر نگاهی انداخت و به راه افتاد. از دری که می‌دونست افراد زیادی ازش رد نمی‌شن وارد شد و خودش رو به بالاترین طبقه؛ جایی که اتاق شاه و ملکه قرارداشت رسوند. دو نگهبانی که دو طرف در بزرگ اتاق آخر راهرو، پست می‌دادن با دیدنش صاف‌‌تر ایستادن. راهروی پهنی بود و خلوت. روی دیوارهاش با نقره و طلا و الماس تزئین شده و زیر نور مشعل‌ها می‌درخشید. نگهبان سمت راست با لحن جدی و خشکی که انگار می‌خواست ابهتش رو نشون بده اخطار داد:
- نباید اینجا باشی، برگرد پایین!
سلنا جدی‌تر از اون به راهش ادامه داد و بهش نزدیک شد. وقتی بهش رسید بی‌مقدمه سرش رو نزدیک برد و قبل از هر واکنشی دندون‌های نیشش که بلندتر شدن رو محکم و سریع توی پو*ست گ*ردنش فرو کرد. زهرش برعکس خون گرمی که بیرون می‌پاشید وارد رگ‌هاش شد و از همون ابتدا شروع به سوزوندن رگ و پی نگهبان کرد. بلافاصله قبل از اینکه اون یکی نگهبان بخواد اتفاق رو تحلیل کنه، بین فریاد دردآلود نگهبان اول که به سرعت به خس‌خس تبدیل می‌شد، یکی از بازوهای تیره رنگ جانبی‌اش رو در حالی که آغشته به خون خودش از پشت کمرش بیرون می‌اومد، پارچه‌ی لباسش رو از هم درید و با چنان سرعت و شدتی سر نگهبان سمت چپ رو با کلاه‌خود به دیوار کوبید که جز ناله‌ای کوتاه فرصتی پیدا نکرد.
از نگهبان اول جدا شد. تماشا کرد که چطور با صدایی که از درد بالا نمی‌اومد روی زمین افتاد و جون کند و بدنش خشک شد. از حس وحشت دفعه‌ی پیش هیچی نداشت. نگاهی به راهروی خالی انداخت و با پشت دست دور دهن و چونه‌اش رو پاک کرد. در اتاق رو هل داد تا باز بشه. سپس قبل از اینکه خونشون زمین رو قرمز کنه یکی‌یکی نگهبان‌ها رو کشید  و داخل برد. هنوز محافظای اصلی که کنار حاکم و ملکه می‌موندن نیومده بودن. جفت نگهبانا رو گوشه‌ای کنار هم گذاشت.
اتاق بزرگ و مرتبشون با بهترین رایحه‌ها معطر شده و با نور شمع‌ها روشن بود. اطراف رو از نظر گذروند و دور اتاق چرخی زد. چشمش به یه خنجر بلند روی دیوار، درست کنار تخت افتاد. خود حاکم احتمال می‌داد ممکنه یه روز مجبور بشه همسرش رو بکشه اما مطمئن بود احتمال نمی‌داده خودش با همین خنجر بمیره!
اون رو از روی دیوار برداشت و تیغه‌ی بلند و صیقل خورده رو نگاه کرد. عجیب بود ولی احساس خوبی داشت! وجدانی براش باقی نگذاشته بودن که دچار عذاب بشه. اون لحظه و هنگام، حتی به گرفتن قدرت و حکومت یا داشتن حلقه‌ها فکر نمی‌کرد، فقط می‌خواست حاکم رو نابود کنه، قلب ملکه رو به خورد خودش بده و گلوی ویلیام رو با همین خنجر ببره و فردریک رو آتیش بزنه، قصر رو بسوزونه و همه رو نابود کنه. نمی‌دونست تا کجای این برنامه‌ها رو می‌تونست انجام بده و جون سالم به در ببره اما می‌دونست با انجام هر کدومش آتیش درونش آروم‌تر میشه.
صدای پای محافظا حواسش رو جمع کرد؛ چهار نفر داشتن بالا می‌اومدن. صدای پاشون رو می‌شناخت. محافظ‌ها مثل نگهبان‌ها زره نمی‌پوشیدن که موقع راه رفتن صدا بده، اونا فقط لباس فرم داشتن و صدای پاهاشون از بقیه آروم‌تر بود.
با قدم‌های بلند دوید و پشت در ایستاد. صداشون رو می‌شنید که از غیبت نگهبانا متعجب شدن. دسته‌ی خنجر رو توی دستش فشرد و بالا‌تر گرفت. در باز شد. محافظ اول داخل اومد و با دیدن نگهبانا خشکش زد. خیلی زود حدس زد که قاتلشون هم باید همین‌جا باشه اما همین که خواست سرش رو بچرخونه تیغه‌ی فولاد و تیزی تا انتها از کنار گ*ردنش فرو رفت و توجه همکاراش رو جلب کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195

کد:
[THANKS]

از شدت شوک و درد خشکش زد. دستاش رو برای گ*ردنش بالا می‌آورد که سلنا خنجر رو بیرون کشید. اونم گیج و وحشت‌زده، زخمِ در حال خونریزی‌ش رو گرفت و کنار رفت. سه نفر باقی مونده شمشمیرهاشون رو بیرون کشیده بودن. قسمت سخت کار از راه رسید؛ اون‌ها سه محافظ ماهر بودن در برابر سلنایی که جز خشم و نفرت چیزی نمی‌دونست؛ به همین دلیل بهتر بود تن به حمله از فاصله‌ی کم نده.
سرخی چشماش، سفیدی‌شون رو پوشوند و به زیر چشمش شاخه زد؛ شاخه‌های عمیقی که ترک می‌خوردن و باز می‌شدن .
 این حالت روی بیناییش تاثیر می‌گذاشت. تازه اگر سوزش آزاردهنده‌اش رو نادیده می‌گرفت. تقریباً هیچوقت از موهبت‌هاش استفاده نمی‌کرد و به کار گیری‌شون مثل پایی که سال‌ها صاحبش باهاشون قدمی برنداشته، درد داشت.
علی‌رغم این‌ها، می‌تونست کار یکی دیگه‌اشون رو هم قبل از نزدیک‌تر شدن بسازه. محافظی که از همه جلوتر بود درست همون لحظه‌ای که قصد حمله کرد متوجه چشمای سلنا شد و بعد از اولین قدم، حرارتی غیرقابل تحمل سر تا پاش رو فرا گرفت و به سرعت، تمام وجودش شعله‌ور شد. به دنبال شعله‌ها فریاد کشون شمشیرش رو رها کرد و برای درآوردن لباس‌هاش بهشون چنگ انداخت. اون که در تقلای نجات خودش کنار رفت، محافظ سوم رو دید که به سمت در می‌دوه تا فرار کنه و کمک بیاره و محافظ چهارم هم‌زمان داره به طرفش میاد و بهش حمله کرده. سلنا، هم برای جاخالی دادن و هم برای ممانعت از خروج اون یکی، به سرعت کنار کشید و خودش رو به در کوبید تا بسته شه.
محافظ سوم وقتی با در بسته مواجه شد بلافاصله شمشیرش رو بالا برد تا با یه ضربه کارش رو تموم کنه. سلنا همه جا رو تار و زیر هاله‌ای سرخ رنگ و پرده‌ای اشک بخاطر سوزشی که داشت می‌دید. تنها کاری که برای نجات پیدا کردن به ذهنش رسید این بود که سرش رو بدزده.
ضربه‌ی خشمگین شمشیر انقدر محکم بود که تیغه‌ی فولادی و بلندش توی در گیر کرد. محافظ چهارم از حمله‌ی قبلی ناکام مونده بود و دوباره داشت به سمتش می‌دوید. سلنا برای عکس‌العمل بعدی فقط دو ثانیه فرصت داشت. با نهایت نفرت و انزجار دو تا از بازوهای سیاهش رو بیرون آورد و با تمام توان هر کدوم رو توی س*ی*نه‌ی یکی فرو کرد. چشمای هر جفت محافظا به اندازه‌ی کف دستی باز شد و نفسشون قطع. صاف ایستاد و بازوهاش رو بالا برد تا از زمین جداشون کنه. وقتی کمی از زمین فاصله گرفتن و بخاطر وزن ب*دن و تیزی لبه‌ی بازوها، سوراخ بوجود اومده توی بدنشون بیشتر شکافت، شمشیرها از دستای سست و ناتوانشون فرو افتاد.
سلنا از اینکه تونسته بود به همون راحتی به چهارتا محافظ پیروز بشه خندید و چشماش رو به حالت قبل برگردوند. قطره اشکی از چشماش فرو ریخت و به صورت رنگ پریده‌ی اونا خیره موند. خون غلیظشون از روی بازوها راه گرفته و سرازیر می‌شد تا به خودش می‌رسید و روی لباس سفیدش می‌‌ریخت. نگاهش رو بین اون دو تا و محافظی که بوی سوختنش همه جا رو برداشته بود و داشت روی زمین جون می‌داد چرخوند. قطره‌های اشک رو با دست از روی پو*ست سفید صورتش پاک کرد. همون‌طور که ب*دن محافظ‌های سوم و چهارم رو روی زمین می‌انداخت تا همون‌طور جون ب*دن و توی خون خودشون بغلتن، با لحن تحقیرآمیزی که رگه‌های خنده داشت طعنه زد:
- چه بی‌عرضه‌هایی!
به طرفشون رفت و روی یکیشون پا گذاشت و رد شد. بالای سر اونی که ازش دود بلند می‌شد و لباس‌هاش رو تا نیمه در آورده بود زانو زد. آخرین نفساش رو با خس‌خس بیرون می‌فرستاد.
- می‌دونستم توی مبارزه استعداد دارم، اینم می‌دونستم که فردریک داره یه مشت مزخرفات رو به عنوان حرکات رزمی بهم آموزش می‌ده...اما بازم نتونستین حتی من رو زخمی کنین!
با بی‌خیالی نگاهی به خنجر خون‌آلود انداخت و روی گلوی تاول زده و ملتهبش گذاشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195

کد:
[THANKS]

- حداقل نشونم دادین که همتون رو چقدر از پترونی‌ها ترسوندن.
همین که خنجر رو کشید، بدنش تکون بی‌جونی خورد. قطره‌های سرخی که روی صورتش پاشید باعث شد با انزجار سرش رو برگردونه. ل*ب‌هاش رو بهم فشرد و با عصبانیت دوباره نگاهش کرد. پلکاش بخاطر سوختگی بهم چسبیده بودن، ولی ترس و وحشتش از مردن رو دید که چطور خاموش و نابود می‌شد. نتونست خشم خودش رو نگه‌داره و همزمان با ضربه‌ای که وسط پیشونیش زد و خنجر رو توی مغزش فرو کرد گفت:
- شما محافظای سلطنتی هستین احمقا! باید با یه حرکت من رو بکشین!
نفس عمیقی کشید و بلند شد. دوباره خم شد و خنجر رو بیرون کشید. خودش رو آروم کرد و به سمت تخت رفت و روش نشست.
- پس این همه آموزش رو برای چی گذروندین؟
تیغه رو روی تخت کشید تا تمیزش کنه. بعد خیره به چشمای باز محافظ اول که سرد و مرده نگاهش می‌کرد ادامه داد:
- رسماً مثل احمقا جنگیدین...مایه‌ی ننگتونه! کی می‌خواد داستان شماها رو تعریف کنه؟ تو همه‌ی حرکاتتون تردیدتون مشخص بود... .
خندید و اضافه کرد:
- جدی جدی ازم می‌ترسیدین!
دوباره دستی به صورتش کشید تا قطره‌های اشک بعدی رو پاک کنه. اما این دفعه خونی که روی صورتش پاشیده بود پخش شد. چشماش خیلی می‌سوخت و می‌دونست کمی طول می‌کشه تا آروم بگیره.
از اونجا که محافظ‌ها اومده بودن، پس چیزی تا اومدن حاکم و ملکه هم نمونده بود؛ مراسم داشت تموم می‌شد.
از تصور چهره‌ی ملکه هیجان‌زده شد. قصد نداشت انتقام لکسی رو بگیره، به اندازه کافی براش جبران کرده بود و یه خانواده‌ی ناشناس اشراف‌زاده‌ی تروا رو در حالی که هیچ شناختی ازشون نداشت، صرفاً بخاطر اینکه خانواده‌ی لکسی بودن و خطر تهدیدشون می‌کرد و یه سری دلایل جزئی دیگه که پیش الباقی چیزی حساب نمی‌شدن، درست توی خونه‌ی خودش جا داد و مهم‌ترین افراد زندگیش رو باهاشون هم‌نشین کرده بود؛ آدمایی که حاضر بود دنیا رو براشون به آتیش بکشه. آدمایی که حاضر بود براشون قتل‌عام راه بندازه!
این برای جبران رفاقت و همکاری لکسی، حتی بیشتر از انتقام‌جویی و خون‌خواهی ارزش  و معنی داشت‌. فقط دوست داشت درد و حسی که ملکه به بقیه می‌چشوند تا روح دیوونه‌اش آروم بگیره رو بهش بچشونه؛ می‌خواست مرگ با زجر رو به خوردش بده.
صدای پاهایی که لخ‌لخ کنان از پله‌ها بالا می‌اومدن، نگاهش رو به سمت در کشوند. هر دو به نظر سرخوش بودن و با کمک ندیمه‌ و خدمتکارشون حرکت می‌کردن. چه شب شگفت‌انگیزی! چطور ممکن بود همه چیز انقدر خوب پیش بره؟!
صدای حرف زدن و خوش و بش کردنشون با لحنی سست و بی‌حال، نشون می‌داد وضعیتشون حسابی بر باده و احتمالاً حتی متوجه بوی سوختگی و خون و نبود نگهبان‌های اتاقشون نمی‌شدن.
چشماش رو بهم فشرد و با بالا کشیدن ابروهاش سعی کرد دوباره چشماش رو باز کنه. قطره‌های گرم و اسیدی سرازیر می‌شد و روی لکه‌های صورتش خط می‌انداخت. دوباره بلند شد و به سمت در رفت. منتظر موند و پشتش ایستاد.
ندیمه و خدمتکار بوی سوختگی و خون رو شنیدن. ندیمه خواست به ملکه هشدار بده ولی اون دستی که بازوش رو گرفته بود پس زد و بی‌تعادل روی در اتاق افتاد و خندید. لحن جدی و سرد و مقتدرانه‌ی حاکم، مهربون و شوخ‌طبع شده و با سرخوشی ملکه هم‌یار شده بود. خدمتکار که مردی قد کوتاه بود با تردید در رو باز کرد و چهار نفری با هم وارد شدن اما وسط اتاق میخکوب موندن و به اجساد روی زمین چشم دوختن.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


سلااااام، چطور مطورین جوانان وطن؟
با یه عالمه پست اکشن و احساسی اومدم خدمتتون. امیدوارم خوشتون بیاد.♡

کد:
[THANKS]
خنجر رو پشت سرش گرفت و با چهره‌ای به ظاهر وحشت‌زده و گریون بهشون نزدیک شد؛ اشکایی که روی صورتش جاری بود بهش کمک می‌کرد اما تضاد غیرقابل انکاری با سر و وضع رنگ‌پریده و خون‌آلودش داشت. صداش لرزید. حال غریب و غیرقابل توصیفی از نظر خودش داشت و نمی‌دونست چرا از همه چیز به خنده می‌افتاد؟ می‌تونست از هیجان زیادش باشه یا شاید بتونیم بگیم زده بود به سرش! ولی اون شب تصمیم گرفته بود روشش رو تغییر بده؛ جوری که تصمیم می‌گرفت، جوری که راه می‌رفت، جوری که دلش نمی‌خواست به هیچ جنبنده‌ی زنده و در حال حرکتی فرصت زندگی بده! از تلاشی که برای جلوگیری از خندیدن می‌کرد صداش به لرزه افتاد و با لحنی ملتمسانه توجه همشون رو به طرف خودش جلب کرد.
- عالی‌جناب...!
همگی چرخیدن و با ظاهر دلهره‌آورش مواجه شدن. سرخوشی و تاثیر نو*شی*دنی‌ها، مانع از تمرکز و تحلیل شرایط برای حاکم و همسرش می‌شد. همون‌طور گیج و مبهوت نزدیک شدنِ سلنا رو نگاه می‌کردن. گرچه مرد خدمتکار و زن ندیمه‌ی همراهشون غیرعادی بودن شرایط رو فهمیدن و با صورتایی که تا بناگوش زرد شده بود عقب‌نشینی کردن، ولی تاثیری بر روند سرعت‌بخشی توی عقل و حواس ارباباشون نداشت‌؛ پس سلنا با ل*ب‌‌هایی که گاهی برای خنده می‌پرید و کنترل می‌شد ادامه داد:
- بانوی من...اینجا...اینجا اتفاقای خیلی بدی... .
دست آزادش رو برای گرفتن دست حاکم جلو برد.
- اتفاقای خیلی بدی افتاده!
هق‌هقی که می‌رفت تا به قهقهه تبدیل بشه رو با گزیدن ل*بش مهار کرد و با یک حرکت سریع و پیش‌بینی نشده برای اون، خنجر رو از پشت سرش بیرون آورد انقدر محکم روی مچ حاکم کوبید که درجا قطع شد و روی زمین افتاد.
فریاد دردآلودش با جیغ ندیمه یکی شد. مطمئن بود نمی‌تونه از پس قدرت حلقه‌ها بربیاد؛ برای همین اول از شر اونا خلاص شد. حالا تنها چیزی که باید باهاش مقابله می‌کرد خودش بود. برای اینکه کارش رو تموم کنه خنجر رو بالا برد تا توی س*ی*نه‌اش فرو کنه، اما حاکم که از شدت درد به خودش اومده بود، در حالی که خون از عروق و استخونش با هر ضربان بیرون می‌پاشید با دست چپش که سالم بود مچ ظریف و پرقدرت سلنا رو گرفت و غرش کنان از خودش دفاع کرد. وقتی زور زیادش رو دید مجبور شد اون یکی دستش رو هم اهرم کنه. همونطور که داشت باهاش مقابله می‌کرد و با بالا کشیدن دستای سلنا، خنجر رو از خودش فاصله می‌داد، سلنا هم اون یکی دستش رو برای اینکه دوباره بتونه تیغه رو پایین بکشه وارد عمل کرد. نگاهی گذرا به ملکه انداخت تا وحشت رو توی صورتش ببینه، ولی به جای ترس فقط دید که با ناراحتی منتظره تا شوهرش کار رو تموم کنه. انگار که منتظر بود و اطمینان داشت که همین اتفاق میفته! همون لحظه که نگاهشون به هم گره خورد و نفرت و انزجار آمیخته با تحقیرش رو دید، حواسش پرت شد.
حاکم وقتی خنجر رو به اندازه‌ی کافی بالا برد، محکم سرش رو به صورت سلنا کوبید و خلع سلاحش کرد. خنجر از دستش افتاد و در حالی که صورتش رو از درد می‌پوشوند، عقب رفت. ضربه انقدر گیجش کرد که سکندری خورد و نزدیک بود بیفته. جریان گرمی از زیر دستش روون شد. حاکم داد زد:
- برو نگهبانا رو خبر کن... !
سپس رو به سلنا با غلیظ‌‌‌ترین لحن ممکن ادامه داد:
- پترونی حروم‌زاده!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


کی خیالش راحت شد؟

کد:
[THANKS]

ملکه خم شد و خنجر رو با دستی که دستکش پوشیده بود برداشت. خدمتکار و ندیمه بیرون دویدن تا دستور رو اجرا کنن. حاکم بهش نزدیک شد. قطره‌های خون از دستش، پشت سر هم روی زمین می‌چکید و در همون حین با خشم و دردی توی صداش که وادارش می‌کرد بین هر کلمه وقفه‌ای بندازه ابراز رضایت کرد.
- دارم می‌بینم چه تصمیم بی‌نقص و درستی برای ریشه‌کن کردن نسل کثیفتون گرفتم.
با دست سالمش گلوی سلنا رو به چنگ کشید و سرش رو هل داد تا از پوشش دستاش بیرون بیاد. بعد سریع به سمت تخت کشید و هلش داد تا بیفته. سلنا گیج از ضربه‌ی قبلی، بدون مقاومت پرت شد. بلافاصله برای دوباره ایستادن نیم‌خیز شد ولی حاکم با زانو روی پاهاش نشست و روش خیمه زد تا به تخت قفل بشه. سپس دوباره یک‌دستی به جون گ*ردنش افتاد. موهای جوگندمی و نسبتاً بلندش اطرف صورتش تاب می‌خوردن. انقدر فشار داد که تمام جوارح توی گلوش رو زیر انگشتای قدرتمندش حس می‌کرد.
رنگ سلنا به ک*بودی رفت و هر چی تلاش می‌کرد نمی‌تونست بازوهاش رو از کمرش خارج کنه؛ حاکم دقیقاً به همین دلیل اون‌جوری گرفتارش کرده بود. دستاش رو دراز کرد تا مقابله به مثل کنه اما اون سرش رو عقب می‌کشید و اجازه نمی‌داد. نفسش جوری توی گلوش حبس شده بود که حتی نمی‌تونست سرفه کنه. تنها انتخابش این بود که با چشماش آتیشش بزنه. ولی صدای پای ملکه نشون می‌داد دستش رو خونده. از گوشه‌ی چشم دید که خنجر به دست و مصمم جلو میاد تا بکشدش. این تنها فرصت بود. اگر کاری نمی‌کرد همون‌جا می‌مرد. تمام نیروش رو جمع کرد تا آخرین تلاشش رو بکنه. یقه‌ی لباس ابریشمی حاکم رو گرفت با فشار بازوهاش روی تخت، به سمت ملکه چرخید. اون به سرعت نزدیک می‌شد و عصبانی و همچنان کمی سرخوش و البته مجنون بود؛ پس مغزش دیر فرمون توقف داد و اون تیغه‌ی آلوده و بلند رو به جای قلب سلنا، تا انتها توی کمر همسرش فرو برد و از قلبش گذشت.
در لحظه خشکش زد و هم‌زمان با حاکم نفسش بند اومد. با دستپاچگی خنجر رو بیرون کشید و ناباورانه به کاری که انجام داده بود خیره موند. اشک به سرعت توی چشماش حلقه زد و خنجر رو رها کرد.
دست عالی‌جناب(!) سست شد و سلنا هلش داد تا روی زمین به خودش بپیچه. سریع سر جاش نشست و با نفس‌های عمیق هوا رو فرو فرستاد. دستی به گ*ردنش کشید و مکثی کرد تا کمی حالش جا بیاد. خونی که از دماغش جاری شده بود رو پاک کرد و به حاکم خیره موند. سرش رو توی گریبانش فرو برد و شونه‌هاش از خنده لرزید. کمی بعد نگاهش رو بالا کشید و بلند شد. خیره به قیافه‌ی بهم ریخته‌اش، بهش نزدیک شد. چشمای لرزونش ترکیبی از حالات ترس، وحشت، ناراحتی، گیجی و حیرت شده بود. اما حسی که دست شده بود و صورتش رو در هم می‌کشید، عذاب وجدان بود. عذاب وجدان و عذاب وجدان!
- چرا انقدر غافلگیر شدی؟!...تمام این نگهبانا و محافظای به درد نخورت ازت همین انتظار رو داشتن!
همینطور که جلوتر می‌رفت دستاش رو به شکل پنجه‌های حیوانی تغییر داد و چشماش سرخ و سرخ‌تر شد. در حالی که سرخی به صورتش هم سرایت می‌کرد ادامه داد:
- ولی من این کار رو نکردم که بعداً به پای تو نوشته بشه!
ملکه مثل یه مسحور شده سرش رو چرخوند و خیره به سلنا جیغ کشید:
- تو باعث شدی... ‌.
میون حرفش پرید و با فرو بردن پنجه‌های تیز و بلندش بین دل و روده‌های گرمش، کلماتش رو نیمه‌کاره گذاشت. جیغ خشمگین و غصه‌دارش به ناله‌های بلند تبدیل شد و رو به خاموشی رفت.
سلنا با صورتی غرق خون، در حالی که چهره‌ی در هم فرو رفته‌اش رو پشت هاله‌ای قرمز و لرزون می‌دید، لبخند پهنی زد. از دیدن دردش به وجد اومد و بعد از اینکه با بالا کشیدن دستش شکمش رو بیشتر شکافت، چنگالش رو بیرون کشید.
- درد رو دوست داشتی، نه؟

[/THANKS]



کی خیالش راحت شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


کد:
[THANKS]

کمر ملکه از درد خم شد و قطره‌های اشک از چشماش روان. سلنا قدمی عقب رفت تا صح*نه‌ی نهایی رو بهتر تماشا کنه. کمی بعد گرمایی که از چشماش ساطع می‌شد، تمام سرش رو توی آتشی سوزان شعله‌ور کرد.
تمام موهاش به سرعت دود شد و پوستش چروک. صدای فریادش دوام زیادی نداشت و خیلی زود به خس‌خسی تبدیل شد و روی زمین افتاد.
چشماش رو به حالت قبل برگردوند و به دست خون‌آلودش نگاهی انداخت. کشتن ملکه به نظرش ل*ذت‌بخش‌ترین کاری بود که کرد.
تعداد نگهبانایی که داشتن به این سمت می‌اومدن زیاد بود؛ این رو از حجم صدای پایی که به زمین کوبیده می‌شد فهمید. به دست حاکم که کنار ستون تخت افتاده بود چشم دوخت. حلقه‌ها توی انگشتاش برق خاصی داشتن. با توجه به چیزی که ازشون فهمیده بود، با اونا خیلی راحت‌تر به سربازا پیروز می‌شد، اما هیچوقت ازشون استفاده نکرده بود. به هر حال نمی‌تونست بی‌خیال چنین اشیاء ارزشمندی بشه در حالی که جلوی پاش افتاده و انقدر راحت می‌تونه تصاحبش کنه. اگر می‌پوشیدش، قبل از اینکه بفهمه دقیقاً باید چطور ازشون استفاده کنه، سربازا کارش رو می‌ساختن. انقدری هم تا سررسیدنشون نمونده بود که بخواد آزمون و خطا کنه. با عجله خم شد و سریع از انگشتش درشون آورد. آلودگی خون مانع از این می‌شد که مثل قبل بدرخشه. نگاهی به اطرافش کرد و در آخر به سمت پنجره رفت. پرده‌ها رو کنار زد و منظره‌ی زیر پنجره رو از نظر گذروند. هیچ اعتباری به این نقشه نداشت، ولی به هیچ‌کاری نکردن و راحت در اختیار ویلیام و فردریک گذاشتن ترجیحش داد. به عنوان تیری در تاریکی، عجولانه با قسمتی از لباسش که سفید مونده بود پاکش کرد تا از بوی خونش کم کنه. بعد هر دوتاش رو پرت کرد تا بیفته وسط بوته‌های سرمازده و خشک گل‌های محوطه‌ی قصر. به سرعت پرده‌ها رو کشید و به ملکه نزدیک شد؛ چون هنوز زنده بود و صدای ضربان خیلی ضعیف قلبش به گوشش می‌رسید.
شمشیر یکی از محافظا رو از روی زمین برداشت و بی‌معطلی توی قلبش فرو برد. همون لحظه سربازا فریاد زنان به سمتش هجوم آوردن. توی دلش امید زنده موندن رو از دست داد ولی ترجیح داد در حال جنگیدن بمیره؛ پس با لبخند حرص دراری تیغه‌ی فولادی رو بیرون کشید و یک نفره بهشون حمله برد. اما هنوز چیزی نگذشته بود که ضربه‌ی محکمی به پشت سرش، دنیا رو پیشش سیاه کرد و آخرین چیزی که دید، نگاه‌های خشمگین و پر از نفرتی بود که سرِ پا موندن و خودش سقوط کرد.
***

درد گردنی که مدت زیادی پایین افتاده بود، باد سردی که به آرومی می‌وزید، سر انگشتایی که بخاطر بالا موندن بی‌حس و خشک شده بودن و دستی که آهسته ولی عصبانی و خشن دور فکش می‌پیچید، باعث شد بیدار شه و چشماش رو باز کنه.
اولین تصویر، عبور موش سیاه و بزرگی از مقابل پای منجمد و دردآلودش بود که با پابندهای آهنی به دیوار وصل شده بود. کفه‌ی پهن و منحنی دیگه‌ای از فولاد، بالا تنه‌اش رو اسیر می‌کرد و باعث می‌شد نتونه حتی راحت جم بخوره. داشت رشته‌ی معلق زنجیرهایی که بهش وصل بودن رو از نظر می‌گذروند، اما آستین سیاه و کلفتی با تزئینات سنگ‌دوزی شده، مسیر دیدش رو مختل کرد. دست گرمی سعی داشت سرش رو بالا بیاره.
از دردی که توی گ*ردنش پیچید اخمی به پیشونی نشوند. پلکی زد تا واضح‌تر ببینه. آب دهنش رو قورت داد و با صورت پریشون و رنگ‌پریده‌ی ویلیام مواجه شد.
شاهزاده ل*ب‌ از ل*ب باز نمی‌کرد و با نگاه خیره درست توی چشمای بی‌حالش، انگار بیشتر منتظر توضیحی قابل قبول بود! بعد از کمی سکوت، لبخند کجی به زحمت روی صورت خون‌آلودش نشست و بهش چهره‌ای تموم شده ولی پیروز داد. اون نجات پیدا کرده بود. درست همونجایی که برای مرگ آماده بود نجات پیدا کرد. به دست کی؟ ویلیام؟ اون بی‌هوشش کرد؟ همین صورت پرتشویش و حیرون؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


دیگه داره اشکم در میاد!:))

کد:
[THANKS]

فشار دست ویلیام بیشتر شد و با صدای لرزونی که به زور شکل کلمات رو می‌گرفت پرسید:
- تو چی‌کار کردی؟!
بی‌قراری نگاه شفاف و سرخش‌، جوری القا می‌کرد که انگار مدام از چیزی که یادش می‌اومد غافلگیر می‌شد و هی پریشون‌ترش می‌کرد. هر لحظه بیشتر می‌فهمید که نمی‌خواد همچین اتفاقی افتاده باشه. با ناامیدی و خشم بیشتری، آروم سرش رو جلو برد و رو به ریشخند تحقیرکننده‌ی سلنا تکرار کرد.
- تو...چی‌کار کردی؟
لباش از هم فاصله گرفت و انرژی‌ش رو برای حرف زدن بازیابی کرد. بدون ذره‌ای ترس یا تغییر موضِع، شمرده شمرده توی صورتش گفت:
- من...حاکم و ملکه‌ی ویکتوریا رو...کشتم...!
ضربه‌ی محکمی که به صورتش کوبید سرش رو برگردوند و باعث شد تیزی دندوناش ز*ب*ون و دهنش رو زخم کنه. جای انگشتاش به وضوح رنگ سرخی به جا گذاشت. بلافاصله دوباره چونه‌اش رو گرفت و چرخوند۱ص. خونی که توی دهنش پخش می‌شد رو قورت داد و از آشفتگی ویلیام ل*ذت برد. ویلیام به جای خودش انکار کرد و با تاکید گفت:
- اشتباه، اشتباه! این...کار ملکه بوده، تو فقط توی زمان اشتباه اونجا بودی!
قهقهه‌ی بی‌صدایی که دندونای قرمزش رو نشون می‌داد، هر لحظه برق چشمای شاهزاده رو بیشتر می‌کرد. نفسی گرفت و بعد از مکثی پرسید:
- چرا؟...اینجوری راحت‌تر هضمش می‌کنی؟...راحت‌تره که فکر کنی مادرت، پدرت رو کشته تا باور کنی کسی که تمام خانواده و هم‌نوعاش رو قتل‌عام کردی این کار رو کرده؟
دست ویلیام از شنیدن چیزایی که توی مغزش با هم می‌جنگیدن شل شد.
- تو چطور می‌دونی؟!
- "تو" چطور می‌دونی؟
همه‌ی وجودش با چیزی که دیده نمی‌شد می‌جنگید و می‌لرزید. با رها کردن چونه‌اش، به سلنا فرصت حرف زدن داد. اونم لحن تمسخرآمیزش رو حفظ کرد و بعد از قورت دادن خون‌هایی که دهنش رو پر می‌کرد به حرف اومد.
- من همیشه محتاط بودم...هیچ‌وقت نفهمیدم کی خودم رو بهت لو دادم؟
 حالت ویلیام از خشمگین به حالت درمونده تغییر کرد. انقدری توی احساساتش گم بود که حتی درخشش رطوبت چشماش رو هم دید. نگاهی به بالای سرش دوخت تا بتونه کنترل خودش رو دوباره به دست بگیره. بعد با حرصی که هر لحظه بیشتر می‌شد رو بهش گفت:
- من بهت گفتم دست از سرم بردار...بهت هشدار دادم. به زور از ویکتوریا بیرونت کردم. اما تو برگشتی!...برگشتی و با رفتارات خامم کردی! نباید اجازه می‌دادم. نباید، نباید گولت رو می‌خوردم...می‌دونستم...چرا تو رو راه دادم؟ من می‌دونستم آخرش بد تموم میشه...چرا، چرا انقدر حماقت کردم؟ چرا برگشتی؟ چرا برگشتی...؟!
هر جمله‌ای که می‌گفت و تکرار می‌کرد صداش بالاتر می‌رفت. انقدر رفتاراش بی‌تعادل شده بود که هر انتظاری ازش می‌شد داشت. ریتم نفساش تند شد و در آخر نتونست خودش رو کنترل کنه. به طرف سلنا حمله برد. به گلوش چنگ انداخت. پو*ست نرم گ*ردنش با ناخن‌های بلندش خراشیده و سوراخ شد.
- چرا برگشتی؟...اگر فقط گورت رو گم می‌کردی...اگه فقط واسه همیشه می‌رفتی... .

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
357
لایک‌ها
13,248
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,287
Points
195


کد:
[THANKS]
سلنا مطمئن بود که قرار نیست دلیل برگشتنش رو به ز*ب*ون بیاره. نه، اون همینجا می‌مرد و هیچ چیزی از وجود کالین برملا نمی‌شد. اما گیج شده بود؛ از اینکه شاهزاده معلوم نبود از چند وقت پیش ماهیتش رو فهمیده؟ انقدر ذهنش درگیر شد که دیگه حرفای اون رو نمی‌شنید. صورتش رو به ک*بودی می‌رفت. ویلیام داد می‌زد و نمی‌شنید چی میگه؟ تمام خاطراتش از جلوی چشماش رد می‌شد. هیچ تقلایی نمی‌تونست انجام بده جز مشت کردن دستایی که بالای سرش بی‌حس شده بودن. گوشاش سوت می‌کشید و رد باریک خون از زیر هر انگشت شاهزاده به پایین راه می‌گرفت. اما توی همون بحبوحه و خیره به رنگ آسمونی چشمای مقابلش، یک دفعه انفجاری توی سرش رخ داد. یادش اومد. به خاطر آورد اون جزئیاتی که از شدت غم و غصه‌ی ترک شدن نادیده گرفته بود.
سلنا هیچوقت انگیزه‌ای برای به کارگیری قدرتش نداشت؛ برای همین کنترلشون موقع احساساتی شدن سخت بود. هرگز تمرینی انجام نداده بود. دلیلش می‌تونست از ترس یا هر چیز دیگه‌ای باشه، اما این مهارت رو نداشت و باعث شده بود خودش رو لو بده. ممانعت ویلیام، بخاطر نامردی که در حق استفانی انجام داد، نبود. ترس ترک شدن توسط اون هم نبود؛ هیچ عضوی از خانواده سلطنتی بعد از وصلت نمی‌تونست بره. اونا خوشحال یا ناراحت همونجا باید تا آخر عمرشون زندگی می‌کردن. مهم نبود چی بشه. اصلاً هیچ دلیل جوانمردانه‌ای وجود نداشت. اون عذاب وجدان نداشت. اون هیچ محدودیتی نداشت. تنها چیزی که باعث می‌شد ویلیام بابت افشا شدنش نگران بشه این بود که دیگران؛ مردم و خانواده‌های سلطنتی بفهمن که شاهزاده، با یه پترونی در ارتباطه!
همین!
تنها دلیل همین بود؛ برای همین دقیقاً فردای شبی که با هم بودن اون‌طور ولش کرد و رفت و هیچ توضیحی نداد. اون شب انقدرغرق ویلیام شده بود که نتونسته بود جلوی سرخی چشمش رو بگیره. اون حتماً سرخی چشماش رو دیده بود و ماهیتش رو فهمیده بود.
بی‌توجه به فریادهای شاهزاده که تقریباً چیزی ازش نمی‌فهمید به زحمت به حرف اومد و ترغیبش کرد:
- انجامش بده!...انجامش بده شاهزاده... .
به زور نفسی گرفت خیره به چشمای خیس اون ادامه داد:
- من هیچ پشیمونی ندارم...جز اینکه یه زمانی...یه زمانی به بی‌خاصیتی مثل تو...دل بستم...به تویی که متاسفانه.‌‌..نتونستم بکشمت!...دلم می‌خواد سوختنت رو ببینم... .
ویلیام از لای دندوناش می‌غرید و فشار دستش رو افزایش می‌داد. چشمای سلنا رو به التهاب می‌رفت و تمام تلاشش رو می‌کرد تا بتونه حرفاش رو بزنه، حتی با کلمات منقطع و گاهاً نامفهومی که تحت فشار نمی‌تونست خشم توی صداش رو منتقل کنه.
- می‌خوام ببینم که داری...می‌سوزی...عذاب می‌کشی...داد می‌زنی... !
سرخی چشمای سلنا یه هشدار بود. اگر یکم دیگه طول می‌کشید به آتیش می‌کشیدش. فریادی از سر ناراحتی و خشمی که درونش شعله‌ور بود زد و سیلی محکم و کوبنده‌ی دیگه‌ای به صورتش نواخت. بعد یه سیلی دیگه و بعد یکی دیگه. سلنا برای رهایی و همچنین تحمل ضربه‌هایی که می‌خورد تقلای بی‌نتیجه‌ای انجام می‌داد، اما قفل و زنجیرها مقاوم‌تر از چیزی بودن که زورش بهشون برسه و از اینکه راه تنفسش باز شده بود تندتند نفس می‌کشید.
سیلی آخر، راه خون‌ریزی بینی‌اش رو باز کرد و اجازه داد دوباره روی صورتش جاری بشه. بعد از این ضربه دور شد و با بی‌تابی دور سیاه‌چال قدم زد. سرش رو بین دستاش فشرد. از شدت استیصال نفساش تند و نامنظم شده بود. سلنا سرش رو به دیوار سنگی و زمخت پشتش تکیه داد و در حالی که باریکه‌ی خون از بینی‌اش راه می‌گرفت و روی گ*ردنش خط می‌انداخت و مثل خراش‌های دست شاهزاده، تزئینش می‌کرد، از بین فاصله باریک چشماش، بهم ریختگی حاکم آینده‌ی ویکتوریا رو تماشا کرد. تمام صورتش به گزگز افتاده بود و درد بینی‌اش مثل طبل توی سرش کوبیده می‌شد و نبض می‌زد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا