کد:
[THANKS]
مقابلش ایستاد و احترام گذاشت.
- سرورم، میخواستم مطلبی رو به عرضتون برسونم.
لحن خوشبرخورد و مهربونی که تا همون لحظه با بقیه صحبت میکرد عوض شد. لبخندش رو خورد و با اکراه جواب داد.
- جریان دیگهای درست کردی؟
نفسش رو حبس کرد تا بتونه خشمش رو کنترل کنه. نیمنگاهی به صورت جدی، اما کاملاً راضی از این طعنهی تحقیرآمیز انداخت و صاف ایستاد.
- این چند روزی که به ویکتوریا برگشتی، تمام موضوعات آزاردهنده به تو وصل میشه؛ اونم درست زمانی که نباید...دارم از این همه حاشیهات خسته میشم. فکر نکنم بخوام به معضل جدیدت گوش بدم!
بدنش به رعشه افتاد و نفسش رو آهسته بیرون فرستاد.
- اما... باید حتماً به اطلاعتون برسونم؛ موضوع مهمیه!
حاکم روی دست راستش لم داد با قاطعیت گفت:
- هیچ موضوعی از سمت تو برام بیشتر از این جشن و مراسم اهمیت نداره. بذار برای بعد و برو کنار؛ ممکنه مقامات مایل به صحبت باشن و تو سد راهشون میشی.
بعد از این حرف، مکث کوتاهی کرد و به دنبالش با صدای بلند خندید. قهقههی بلند و بیپرواش انقدری طول کشید که توجه همه رو جلب کنه. مهمونهایی که وسط تالار با موسیقی مشغول ر*ق*ص بودن یکی یکی ایستادن و به سمتش برگشتن. نوازندهها دست از نواختن کشیدن. حاکم با تعجب، صاف نشست و نگاه گیجی بهش دوخت. وقتی دید قرار نیست تمومش کنه با عصبانیت داد زد:
- صدات رو ببر زن دیوانه...نگهبانها! این بیآبرو رو از اینجا ببری... !
همون لحظه جلوی چشم همه چهار بازوی جانبیاش رو از کمرش بیرون آورد و مستقیم و بیدرنگ توی قفسهی س*ی*نهاش فرو برد. صداش برید و چشمهاش تا آخرین حد گرد شدن. تمام حاضرای مراسم جیغ و فریاد به راه انداختن. ملکه وحشتزده، در حالی که چشمهاش از حدقه در میاومد از جا پرید و عقب کشید. حاکم خیلی زود از حال رفت و وقت نکرد حتی با حلقه جادوییاش از خودش دفاع کنه. سلنا با انزجاری بیپایان از زمین بلندش کرد تا همه ببیننش. خون با شدت از حفرهای که توی بدنش بوجود آورده بود روی زمین میریخت. دویدن سربازا رو حس کرد و فریاد بلند ویلیام که پدرش رو صدا زد و همراه نگهبانها و سربازها جلو دوید توی سرش پیچید. چند لحظه بعد، همزمان با لذتی که به خاطر از هم دریدن پادشاه وجودش رو فرامیگرفت، تیغه بلند شمشیری از کمرش گذشت و از شکمش بیرون اومد و از دردی که قرار بود متحمل بشه به خودش اومد و به تالار مراسم برگشت.
حاکم همچنان خونسرد و حق به جانب بهش چشم دوخته بود و منتظر بود از جلوش کنار بره. مُهر بزرگ و سیاه و محکمی با خون تیرهی قلبش رنگ گرفت و حکم به قتل رسوندن این مرد رو تایید کرد. جوری برای این کار بیقرار شد که لبخندی به ل*بش نشست و دوباره در برابرش خم شد تا احترام بذاره. بعد از محضرش دور شد و به جمع مهمونها برگشت.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: