کد:
[THANKS\]
بعد از اینکه کمی راه رفت، برای تخلیهی انرژیهای منفیاش شکست خورد و دوباره برگشت سراغ زندانی دست و پا بستهاش و با حرص پشت سر هم تکرار کرد.
- همه چیز رو خ*را*ب کردی،《همه چیز》 رو خ*را*ب کردی...مثل همیشه، همه چیز رو خ*را*ب کردی!
سلنا بدون اینکه از موضع بیتفاوتش دست بکشه، تکیه از دیوار برداشت و با اخم ملیحی پرسید:
- چرا تعلل میکنی؟...چی جلوت رو گرفته؟
ویلیام به یک قدمیاش رسید و اون ادامه داد:
- من دیدمت!... چند سال پیش وقتی داشتی پترونیها رو میکشتی...وقتی کمر پسربچهها و دختربچههای ما رو با شمشیرت تیکه پاره میکردی...وقتی سرمست بودی و از تماشای خونریزیشون ل*ذت میبردی...وقتی مردمت هم مثل خودت شادی میکردن، تشویقت میکردن که بذاری زجر بکشن...وقتی به زعم خودت بهترین کار رو میکردی... .
قطرههای اشک بخاطر سوزش چشمش فرو ریختن و ویلیام اون رو پای غصهاش گذاشت در حالی که لحنش همچنان بیتفاوت و به آخر خط رسیده، بود.
- تو احمقی!...تو عشق یکی مثل من رو داشتی!...من، منی که تو رو اونطوری دیده بودم! منی که خوی وحشیِ تو رو دیده بودم...من هم احمق بودم، کور بودم...از یادم رفت که تو امثال من رو یه هیولا میدونی، فقط...چون...با شماها فرق داشتیم...و میدونی چیه؟ ما قویتر بودیم!...ما نحس بودیم چون قویتر بودیم...شما از ترستون ما رو میکشتین، از ترس اینکه حکومت رو ازتون بگیریم...شما ترستون رو به بقیه هم القا کردین.... .
خندهی بیجونی کرد.
- محافظهای پدر و مادرت مثل سگ از من میترسیدن!...دستهاشون موقع حمله میلرزید، انقدر ترسیده بودن که نمیتونستن با هم هماهنگ بشن. وگرنه چطور میتونستم بهشون غلبه کنم؟!...من تقریباً هیچی از مبارزه نمیدونم. چی جلوت رو گرفته؟...چرا آخرین لکهی ننگ و نحسی رو از بین نمیبری؟!
تمام رگهای روی پیشونی ویلیام برآمده شده بود. قلبش خون غلیظش رو به زحمت پمپ میکرد و به زحمت میتپید! از لای دندون و با لحن تهدیدآمیزی به آرومی دستور داد:
- ساکت شو!...فکر کردی با یه مرگ ساده راحتت میکنم؟...فکر میکنی میذارم راحت بمیری؟!...نه، تو تقاص این جنایتت رو خوب پس خواهی داد...فردریک دیگه هیچ مانعی سر راهش نیست. تنها مانعای که جلوش رو میگرفت تا باهات مثل یه برده و حیوون وحشی رفتار نکنه درخواست من بود؛ چون مال من بودی و میخواستم تو رو بهم برگردونه...اما الان آزاده هر کاری...هر کاری که میخواد باهات بکنه!
به طرز رقتباری بین نفرت توی صداش و پهنای اشک روی صورتش تناقض بود. چشمش دودو میزد و غصه داشت، انگار همهی احساساتش با هم قاطی شده بود.
- اجازه میدم وادارت کنه براش هر چند تا وارث که میخواد بیاری و بعد به خورد اژدهاش بدتت...و مطمئن باش اونجا حاضر میشم تا این لحظه رو ببینم!
این رو گفت و درحالی که با صدای بلند و عصبانی برای باز کردن در سیاهچال به نگهبانهای بیرون دستور میداد دستی به قفسهی س*ی*نهاش کشید و دور شد. قلبش انقدر سخت و نامنظم میکوبید که میتونست حدس بزنه چقدر دردناک شده؛ اون شدت از خشم و غلظت توی خونش، میتونست کاری کنه که از تپش بیفته. اون حتی فراموش کرده بود درمورد حلقهها بپرسه. اولین انتظاری که داشت، بازجویی شدن بخاطر حلقهها بود، ولی هیچی از اونها نپرسید.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: