• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 299
  • بازدیدها 25K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    72

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159


خوب ویلیام رو سکته داد!
ایشالا شما هم راضی شده باشین.^_^
کد:
[THANKS\]

بعد از اینکه کمی راه رفت، برای تخلیه‌ی انرژی‌های منفی‌اش شکست خورد و دوباره برگشت سراغ زندانی دست و پا بسته‌اش و با حرص پشت سر هم تکرار کرد.
- همه چیز رو خ*را*ب کردی،《همه چیز》 رو خ*را*ب کردی...‌مثل همیشه، همه چیز رو خ*را*ب کردی!
سلنا بدون اینکه از موضع بی‌تفاوتش دست بکشه، تکیه از دیوار برداشت و با اخم ملیحی پرسید:
- چرا تعلل می‌کنی؟...چی جلوت رو گرفته؟
ویلیام به یک قدمی‌اش رسید و اون ادامه داد:
- من دیدمت!... چند سال پیش وقتی داشتی پترونی‌ها رو می‌کشتی...وقتی کمر پسربچه‌ها و دختربچه‌های ما رو با شمشیرت تیکه پاره می‌کردی...وقتی سرمست بودی و از تماشای خون‌ریزی‌شون ل*ذت می‌بردی...وقتی مردمت هم مثل خودت شادی می‌کردن، تشویقت می‌کردن که بذاری زجر بکشن...وقتی به زعم خودت بهترین کار رو می‌کردی... .
قطره‌های اشک بخاطر سوزش چشمش فرو ریختن و ویلیام اون رو پای غصه‌اش گذاشت در حالی که لحنش همچنان بی‌تفاوت و به آخر خط‌ رسیده، بود.
- تو احمقی!...تو عشق یکی مثل من رو داشتی!...من، منی که تو رو اونطوری دیده بودم! منی که خوی وحشیِ تو رو دیده بودم...منم احمق بودم، کور بودم...از یادم رفت که تو امثال من رو یه هیولا می‌دونی، فقط...چون...با شماها فرق داشتیم...و می‌دونی چیه؟ ما قوی‌تر بودیم!...ما نحس بودیم چون قوی‌تر بودیم...شما از ترستون ما رو می‌کشتین، از ترس اینکه حکومت رو ازتون بگیریم...شما ترستون رو به بقیه هم القا کردین.... .
خنده‌ی بی‌جونی کرد.
- محافظای پدر و مادرت مثل سگ از من می‌ترسیدن!...دستاشون موقع حمله می‌لرزید، انقدر ترسیده بودن که نمی‌تونستن با هم هماهنگ بشن. وگرنه چطور می‌تونستم بهشون غلبه کنم؟!...من تقریباً هیچی از مبارزه نمی‌دونم. چی جلوت رو گرفته؟...چرا آخرین لکه‌ی ننگ و نحسی رو از بین نمی‌بری؟!
تمام رگ‌های روی پیشونی ویلیام برآمده شده بود. قلبش خون غلیظش رو به زحمت پمپ می‌کرد و به زحمت می‌تپید! از لای دندون و با لحن تهدیدآمیزی به آرومی دستور داد:
- ساکت شو!...فکر کردی با یه مرگ ساده راحتت می‌کنم؟...فکر می‌کنی می‌ذارم راحت بمیری؟!...نه، تو تقاص این جنایتت رو خوب پس خواهی داد...فردریک دیگه هیچ مانعی سر راهش نیست. تنها مانعی که جلوش رو می‌گرفت تا باهات مثل یه برده و حیوون وحشی رفتار نکنه درخواست من بود؛ چون مال من بودی و می‌خواستم تو رو بهم برگردونه...اما الان آزاده هر کاری...هر کاری که می‌خواد باهات بکنه!
به طرز رقت‌باری بین نفرت توی صداش و پهنای اشک روی صورتش تناقض بود. چشمش دودو می‌زد و غصه داشت، انگار همه‌ی احساساتش با هم قاطی شده بود.
- اجازه می‌دم وادارت کنه براش هر چند تا وارث که می‌خواد بیاری و بعد به خورد اژدهاش بدتت...و مطمئن باش اون‌جا حاضر می‌شم تا این لحظه رو ببینم!
این رو گفت و درحالی که با صدای بلند و عصبانی برای باز کردن در سیاه‌چال به نگهبانای بیرون دستور می‌داد دستی به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش کشید و دور شد. قلبش انقدر سخت و نامنظم می‌‌کوبید که می‌تونست حدس بزنه چقدر دردناک شده؛ اون شدت از خشم و غلظت توی خونش، می‌تونست کاری کنه که از تپش بیفته. اون حتی فراموش کرده بود درمورد حلقه‌ها بپرسه. اولین انتظاری که داشت، بازجویی شدن بخاطر حلقه‌ها بود، ولی هیچی از اونا نپرسید.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159
هلو هلو! چطورین؟ این هفته باید یکم بذارمتون تو خماری:))


کد:
[THANKS]
***

سه روز گذشت؛ بدون آب، غذا و هیچ ملاقاتی. دستاش انقدر بالا مونده بودن که دیگه هیچ حسی نداشتن. زانوهاش دیگه تکون نمی‌خوردن و مفصل‌ها تقریباً توی هم چفت شده بودن.
از بی‌حالی به خواب فرو رفته و با ذهن نیمه‌هوشیار، خواب کالین رو می‌دید. اما بزرگ‌تر از آخرین‌باری که توی آغوشش گرفت؛ انقدری که می‌تونست راه بره و توی جنگل بدوه. خواب می‌دید که با خوشحالی بین درختا بازی می‌کنه و موهای تیره رنگش زیر نور خورشید برق می‌زد. صدای خنده‌هاش، لبخند رو به ل*ب‌های رنگ‌پریده و خشک سلنا آورد. در حالی که سرش پایین افتاده و تقریباً توی گریبانش فرو رفته بود، زمزمه‌ کرد:
- تند نرو...تند نرو!
توی رویاش با خستگی‌ای که نمی‌دونست از چیه، پشت سر کالین می‌دوید و پاهای سنگینش رو روی زمین می‌‌کوبید. نمی‌تونست سریع‌تر جلو بره.
- نمی‌تونم بهت برسم.
کالین پر از سرخوشی و نشاط، بدون این که رخی نشون بده، ذوق‌زده پیش می‌رفت و فرار می‌کرد. سلنا برای دویدن عذاب می‌کشید. ولی آرامش و حال خوبی وجودش رو پر کرده بود. عشق و علاقه‌اش نسبت به پسرش، قلبش رو به آرامش وامی‌داشت و سختی دویدن رو ازش می‌ربود. حس عمیقی ازش می‌خواست تمام احساساتش رو توی کلمات محسور کنه و صداش بزنه. کلماتی که سرنخی از احساس بی‌انتهاش به کالین رو بیان می‌کرد.
صدای باز شدن قفل و زنجیر درب میله‌ای و سیاهِ سیاه‌چال، تصاویر دلنشین رو در لحظه از بین برد و کیفش رو ناکوک کرد. هر چی چشمش رو توی تاریکی پشت پلکش چرخوند نتونست کالین رو پیدا کنه. فایده نداشت؛ چون بیدار شده بود. با اکراه چشماش رو باز کرد و آهسته سرش رو بالا آورد. درد گر*دن، اخمی به پیشونی‌اش نشوند. بوی غذا مشامش رو به کار انداخت‌. از گشنگی می‌تونست گاوی رو به تنهایی بخوره!
باریکه نوری از دریچه کوچیک بالای سرش، درست به وسط سیاه‌چال می‌تابید. ویلیام با لباسی نیلی‌رنگ، پشت سر نگهبانی وارد شد. به دنبال خودش، خدمتکار مرد و لاغر‌اندامی هم سینی به دست داخل اومد. نگهبان برای گرفتن دستور، نگاهی به ویلیام انداخت و با اشاره کوتاه سرش جلو اومد و مشغول باز کردن غل و زنجیر دست و پا و کمرش شد. خوب می‌دونست بعد از باز شدنشون درد بدی به سراغش میاد. در همون حین، ظاهر شاهزاده رو از نظر گذروند. سرش پایین بود؛ مثل همیشه مرتب و خوش‌بو اما به شدت ناراحت. غلاف شمشیری که به کمرش بسته بود رو می‌فشرد. به نظر می‌اومد واقعاً می‌ترسید که حمله کنه! ضربان تند قلب نگهبان و خدمتکار هم به گوش می‌رسید. هیچ دلشون نمی‌خواست اونجا باشن، رسماً باور داشتن که یه هیولای خون‌خوار داره آزاد می‌شه و می‌خواستن فرار کنن!
دستبندهاش آخرین قفل‌هایی بودن که باز می‌شدن و بعد بی‌تعادل سقوط کرد. نگهبان شمشیرش رو چسبید و چند قدم عقب نشست.
سلنا از درد به خودش پیچید و ناله کرد. قادر نبود دست و پاش رو تکون بده. تنها کاری که می‌تونست بکنه این بود که به کمر بخوابه.
رو به سقف چهره در هم کشید و به نفس نفس افتاد. خدمتکار به دستور اربابش جلو اومد تا ظرف غذا رو کنارش بذاره؛ یه کاسه سوپ، یه تیکه نون و یه سیب‌زمینی آب‌پز و یه لیوان چوبی پر از آب. ویلیام خطاب به اون دو نفر فرمان داد:
- شماها بیرون توی راهرو منتظر باشید.
خدمتکار سریع و با کمال میل اطاعت کرد ولی نگهبان با اعتراض گفت:
- سرورم، خیلی خطرناکه!
- مشکلی پیش نمیاد، برو!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

کد:
[THANKS]


با این که می‌ترسید و برخلاف میلش می‌خواست بمونه، اما مجبور به اطاعت شد و رفت و بازم به فرمان ویلیام در رو رو روی هم گذاشت.
وقتی تنها شدن، بعد از مکثی با لحن سردی گفت:
- پاشو این غذا رو بخور.
در جواب، آب دهن خشکش رو قورت داد.
- نمی‌تونم حرکت کنم!
ویلیام برای تکون خوردن و جلو اومدن تردید داشت. کمی طول کشید تا جلو بیاد و کنارش زانو بزنه. کمکش کرد به دیوار تکیه بده.
- آخ...!
تیزی سنگ‌های دیوار، کمرش رو آزرد. پاره بودن پشت لباسش هم وضعیت رو بدتر کرد. توی این چند روز به اندازه‌ی کافی سنگ‌ریزه‌ها توی گوشتش فرو رفته بودن. دستاش همون‌طور بی‌حرکت کنار بدنش افتاده بودن. گزگز شدیدی از هجوم خون، توی دستاش افتاده بود. موهاش ژولیده و رنگ‌پریدگی صورتش با لکه‌های متعدد و خشک‌شده‌ی خون پوشیده شده بود و بوی شدید پدر و مادر و محافظ‌های مخصوص حاکم و ملکه، مشام ویلیام رو سوزوند و همون‌طور که هم‌چنان از ارتباط چشمی اجتناب می‌کرد به کنار خم شد و سینی غذا رو نزدیک کشید.
- بخور!
وقتی مکث و تعللش رو دید مجبور شد نگاهش رو بالا بکشه و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره بشه.
- نمی‌تونم، احمق!
حبس کردن نفسش با بالاتر رفتن سرعت تپش قلبش همراه شد. برای مهار کردن خشمش کمی مکث کرد. بعد به اجبار کاسه‌ی سوپ رو برداشت. نفسش رو آزاد کرد و قاشق کج و معوج رو پر از سوپ، به سمت دهنش برد.
چشم سلنا کمی به قاشق و بعد به صورت اون دوخته شد.
- می‌دونم اولین باره که توی عمر خفت‌بارت داری این کار رو می‌کنی ولی حاضرم بمیرم و از دست تو چیزی نخورم.
با شنیدن این حرف دندوناش رو بهم سایید، قاشق رو توی کاسه کوبید و کاسه رو توی سینی. نصف آب توی لیوان بیرون پاشید. سپس از جا بلند شد و به طرف در رفت.
- پس بمیر!
آرامش توی رفتار سلنا، بخاطر این بود که دیگه خودش رو برای مرگ آماده کرده بود و چیزی برای از دست دادن نداشت. امکان نداشت که از اون وضع خلاص بشه. فقط منتظر بود مسخره بازی‌های ویلیام تموم بشه؛ پس هیچ ابایی از زدن زخم‌ز*ب*ون و نیش حرفاش نداشت. شاهزاده چند قدم جلوتر متوقف شد و خواست چیزی بگه که سلنا زودتر به حرف اومد.
- من منتظر فردریک بودم. منتظر...مجازاتت...بودم. ولی تو با ظرف غذا اومدی!
از شنیدن این طعنه، دستی که کنار بدنش آویزون بود و لرزش داشت رو به دسته‌ی شمشیرش گرفت تا مخفی‌اش کنه. پر واضح بود؛ چیزی توی ذهنش به شدت مرددش کرده که نه بهش اجازه‌ی گفتن میده و نه سکوت و ویلیام توی این تنگنا داشت از هم می‌پاشید! این رو از نگاه پریشونش به راحتی می‌شد خوند. سلنا تمام حالاتش رو از نظر گذروند و ادامه داد:

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

10k شدنمون مبارکککککک!*_*
کد:
[THANKS]

- اون از خواسته‌اش برگشته، مگه نه؟...دیگه پترونی بودنم ارزش این رو نداره که فردریک به خواسته‌اش اصرار کنه... .
خنده‌ی بی‌جون و تمسخرآمیزی کرد.
- انقدری شناختمش که این رو بدونم.
ویلیام بحث رو با سوالی که منتظرش بود عوض کرد.
- چه بلایی سر حلقه‌ها آوردی؟
بی‌درنگ و بی‌پروا جواب داد:
- وقتی دست حاکم رو قطع می‌کردم توی انگشتاش بود. من نمی‌تونستم حریف قدرت اونا بشم،پس... .
ویلیام دستی توی موهاش فرو برد و رو برگردوند. به سختی تمام احساساتش رو کنترل می‌کرد.
- چیه؟...چی...دست بردار ویل، نگو که گمشون کردین!
خنده‌ی بی‌حالی سر داد و طعنه زد:
- امکان نداره!...باورم نمیشه، تو داری قله‌های بی‌عرضگی رو یکی یکی فتح می‌کنی!
همزمان با طعنه‌های سلنا، مدام زیر ل*ب ازش می‌خواست خفه‌خون بگیره، اما آخرش نتونست جلوی خودش رو بگیره، به سمتش برگشت و داد زد:
- خفه شو!
می‌تونست ببینه که فشار خیلی خیلی زیادی روشه. هر طرف که سرش رو می‌چرخوند یه بدبختی بهش حمله‌ور می‌شد. ولی این بی‌اهمیت‌ترین چیز بود. بدون اینکه لحن خونسرد و آرومش رو تغییر بده، به ظاهر معترضانه پرسید:
- چرا من رو نمی‌کشی؟ اینجا داره حوصله‌ام رو سر می‌بره!
وقتی دید قرار نیست به حرفش گوش بده، مستاصل به طرف دیوار رفت و مشت نه چندان آرومی به جای دهن سلنا به دیوار کوبید و ملتمسانه نالید:
- بذار فکر کنم!
بدون اهمیت به حال داغونش ادامه داد:
- تو باید انتقام خانواده‌ات رو بگیری، اما اومدی داری غذا به خوردم می‌دی! باورم نمیشه انقدر ضعیف باشی. تو انقدر جدی هستی که برای منافع کشورت از زنی که دوست داری به پست‌ترین شکل ممکن بگذری و در عین حال به اندازه‌ای احساساتی هستی که نمی‌تونی قاتل خانواده‌ات رو بکشی! می‌دونی چرا؟ چون یه ترسویی؛ ترسوها این‌طورین؛ اونا هیچوقت به هیچ‌کدوم از چیزایی که دوست دارن نمی‌رسن. همیشه حسرتش رو می‌خورن و نمی‌تونن انتخاب کنن چون جراتش رو ندارن. حتی نمی‌تونن واسش تلاش کنن. تو محکومی که حسای خوب رو نصفه و نیمه تجربه کنی. تو سرزمینت رو دوست داری، ولی همیشه آدما و شرایطت برات انتخاب می‌کنن. عاشق بودی، اما...نتونستی مسئولیتش رو بپذیری، نتونستی انتخابش کنی...ترسیدی!
ویلیام با شونه‌های فرو افتاده، بدون این که جوابی بده چرخید و بهش چشم دوخت؛ به دهنی که ضعفاش رو توی صورتش می‌کوبید.
- از پدرت متنفر بودم، اما باور دارم شاه خیلی بهتری از تو بود؛ اون می‌تونست انتخاب کنه ولی تو...تو گوش به فرمان استفانی خواهی شد؛ هر چیزی که اون گفت انجام می‌دی، اونم هر چی برادرش بهش بگه انجام می‌ده و دیگه پدرت نیست که موقعیت رو بسنجه. این حکومت با مرگ تو تموم میشه؛ چون تو همین آدم سرگردونی هستی که جلوم می‌بینم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

کد:
[THANKS]


در جواب حرفاش سری تکون داد اما نه به نشونه‌ی تایید حرفای سلنا، بلکه از عصبانیت و تصمیمی که توی ذهنش به قطعیت رسید. جلو اومد و دوباره مقابلش زانو زد. دستی که برای صورتش جلو آورد باعث شد کمی سرش رو عقب بکشه. خودش رو برای کتک‌های جدید آماده کرد ولی اون با وسواس و سرعتی عصبی دستی به موهای آشفته و طلایی سلنا کشید و مرتبشون کرد. رفتار عجیبش باعث شد فکر کنه قراره شکنجه‌ی متفاوتی روش انجام بده. کار موهاش که تموم شد نفس عمیقی به سمت صورت سلنا بیرون فرستاد. بعد، چند بار به نرمی دنباله‌ی لطیف چشمش رو تا ریشه‌ی موهاش مثل قدیم نوازش کرد. سلنا هر لحظه گیج‌تر از قبل می‌شد. اخم کمرنگی بین ابروهای روشنش نشوند و منتظر توضیحی بود که انگار برای بیان شدن قرار بود سال‌ها طول بکشه!
- ای کاش اون روزی که دیدمت، هیچوقت برای شکار نمی‌رفتم... .
چشمای آبی و سرخش لرزید و لبخند غمگینی زد.
- تو مثل یه گودال تاریکی...هر روزی که بیشتر کنار خودم داشته باشمت، بیشتر سقوط می‌کنم، بیشتر تموم می‌شم...مایه‌ی شرمه اگر اعتراف کنم فقط مقامم باعث میشه نخوام از این عذاب تو ل*ذت ببرم...ولی تو با این کارت هیچ راه دیگه‌ای برام نذاشتی...باید همین الان سرت رو از تنت جدا کنم...همین الان!
نفسی گرفت و آب دهنش رو قورت داد.
- این آخرین لطفیه که در حقت می‌کنم. آخرین باریه که این‌طوری نگات می‌کنم. اگر بازم ناامیدم کنی، مجبورم می‌کنی انتقام بدی ازت بگیرم...این غذا رو کوفت کن و وقتی دست و پات به حالت عادی برگشت، هر طوری که می‌تونی از این قصر گورت رو گم کن و برو...دیگه نمی‌خوام ببینمت. فرار کن. برو یه جایی که دیگه احتمال نداشته باشه چشمم بهت بیفته، نذار ببینمت. یه کاری کن که باور کنم اصلاً وجود نداشتی!
سلنا با بهت و تعجب از اتفاقی که فکر نمی‌کرد حتی یک درصد رخ بده پرسید:
- چی؟!
- تو ازم می‌خوای که یه (انتخاب) انجام بدم. امیدوارم خوب توی گوشت فرو رفته باشه که چی بهت گفتم.
ل*ب سلنا به لبخندی شگفت‌زده کج شد.
- می‌خوای فراریم بدی؟!
ویلیام چونه‌اش رو بین انگشتاش فشرد و خیره به تک‌تک اجزای صورتش هشدار داد:
- فقط همین امشب رو وقت داری!
در آخر صورتش رو هل داد و از جا بلند شد‌. همین که برگشت تا بیرون بره صداش زد:
- هی شاهزاده!
وقتی ایستاد ادامه داد:
- اجازه بده هشدار نهایی رو من بدم؛ بدون که اگر از کشتن من بگذری، مطمئن باش هر طور بتونم نابودت می‌کنم... .
وقتی واکنشی ندید با لحن از خود راضی همیشگی‌اش ، خیره به پشت کمرش ادامه داد:
- وقتی فرصتش رو داری انجامش بده...فقط همین امشب رو وقت داری!
ویلیام بدون اینکه برای دیدنش بچرخه، مشت‌هاش رو کنار بدنش چند بار با استیصال باز و بسته کرد. صدای رشد و بیرون اومدن دندونای نیشش رو شنید. مشخص بود که تمایل داره یک بار دیگه نگاهش کنه، ولی خودداری کرد و بدون جدی گرفتن تهدیدش، رفت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

کد:
[THANKS]


درب سلول رو باز گذاشت و کمی بعد صدای داد و ناله‌ی نگهبانا توی راهرویی که نمی‌دید، پیچید.
سلنا لبخند پیروزی زد و خیره به ظرف غذای کنارش گفت:
- من هشدار دادم...این توی عقل کلی که حتی الانم، یه پترونی که از قضا یه" زنه" رو دست کم گرفتی!
***

مدت زیادی گذشته بود و سر و کله‌ی کسی پیدا نمی‌شد. ته دلش این فکر می‌چرخید که شاید می‌خواد مجازات خاصی رو عملی کنه، نه اینکه واقعاً می‌خواسته راه رو برای فرارش هموار کنه!
همونطور که توی فضای چند متری، کوچیک، تاریک و سرد سیاه‌چال راه می‌رفت تا گرفتگی پاهاش بهبود پیدا کنه، با خودش فکر کرد؛ چطور ممکنه بعد از چنین اتفاقی که اصلاً هم اتفاقی نبود، چنین واکنشی نشون بده؟! چطور عاشق زنی می‌مونه که اون‌طور خانواده‌اش رو از بین برد؟! چطور کسی که به جای دفاع ازش در برابر مردی که در حال تعدی بهش بود فرار کرد، حالا بعد از به قتل رسوندن والدینش و حاکم این سرزمین، از کشتنش منصرف می‌شه؟!
دست چپش رو توی هوا به سمت مخالف کشید و با فشار دست دیگه‌اش، نیروی کشش رو افزایش داد. چرخید و به ظرف خالی غذاش خیره موند. نور مهتاب از بالا روش می‌تابید. با خودش گفت:
- می‌تونم باور کنم که تحت تاثیر حرفام قرار گرفتی ولی... .
نگاهش رو به جای نامعلومی توی تاریکی دوخت و ادامه داد:
- ولی اون ویلیامه! حتماً دلیل دیگه‌ای هم هست.
شونه‌ای بالا انداخت و چرخید.
- منم انقدر احمق بودم که بعد از کشته شدن خونواده‌ام بازم مثل دیوونه‌ها بهش دلبسته شم!
حرکت کششی قبل رو برای دست چپش انجام داد:
- معلومه یه چیز دیگه هم هست...تو هیچوقت خالصانه عمل نمی‌کنی.
واسه برداشتن حلقه‌ها و فهمیدن اینکه چند روز اخیر چه اتفاقاتی توی قصر افتاده و نقشه‌شون چیه عجله داشت. به در خروجی نزدیک شد و محتاطانه سرک کشید. اجساد خشکیده‌ی نگهبان‌ها و خدمتکاری که براش غذا آورده بود پشت سر هم توی راهروی باریک افتاده بودن. علت مرگشون به راحتی قابل تشخیص بود؛ گزیده شدن. اما احتمالاً چیزی که بقیه می‌فهمیدن این بود که سلنا فرار کرده و حین فرار، نگهبان‌ها و خدمتکار رو کشته.
هیچ شاهدی وجود نداشت که خلافش رو ثابت کنه. هیچ سلول دیگه‌ای جز همون که خودش توش ایستاده بود توی اون راهروی باریک و تیره وجود نداشت.
همه چیز با هم جور در می‌اومد. نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و به این فکر کرد که بعد از خروج، اولین اقدامش غرق کردن خودش توی آب رودخونه‌ی بزرگ ویکتوریاست. اصلاً هم به دمای خیلی پایین آبش اهمیت نمی‌داد.
دستی به پیشونی‌اش کشید تا موهای مزاحمی که روی صورتش می‌ریخت رو کنار بزنه. تا وقتی اونجا وایستاده بود نمی‌تونست بفهمه ویلیام چه خوابی براش دیده. اما اگر واقعاً راه فرار براش باز شده بود، دو تا کار بود که علی‌الحساب باید انجام می‌داد تا دلش رضایت بده حداقل اون شب رو بی‌خیال فردریک و ویلیام بشه و حالا که بارقه‌ی امیدی برای شروع دوباره تابیده، خودش رو به کشتن نده!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

کد:
[THANKS]


***
توی اون شلوغی و بلبشو، به سختی خودش رو به در کوچیک توی ضلع جنوبی قصر رسوند؛ همون درِ نزدیک به راه‌پله‌ای که آنا از بالا هلش داد و فرزندش رو ازش گرفت.
آتیش‌سوزی خیاط‌خونه و بهم‌ریختگی فضای قصر و تکاپوی سربازها و نگهبانا برای دستگیری زندونیای فراری، باعث شده بود اونجا خلوت بشه. اما به جای خوشحالی داشت خودخوری می‌کرد و به فکر فرو رفته بود تا بفهمه دلیل رفتار کانیه قبل از مرگش چی می‌تونست باشه؟
دری که توی تاریکی از چشم‌ها پنهان شده بود رو باز کرد. هجوم هوای آزاد و سرد و خالی از بوی دود، مشامش رو نوازش داد. با کمی درنگ چرخید و نگاه آخری به راه‌پله کذایی دوخت. آب دهنش رو قورت داد تا غم و غصه‌اش فرو بره. لبه‌ی در رو بین انگشتاش فشرد و گوشه‌ی ل*بش به سمت پایین لرزید. نفسی بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
- امشب نجات پیدا کردی آنا، ولی یه روز...جزای کارت رو به بدترین شکل پس می‌دی!
سپس دندوناش رو بهم فشرد و خارج شد تا خودش رو به باغچه‌های زیر دریچه اتاق حاکم و ملکه برسونه. هر چی جلوتر می‌رفت ناامیدی بیشتری ریشه می‌دووند و شک داشت واقعاً کسی پیداشون نکرده باشه.
صدای فریاد و هیاهو از قسمت شمالی و شمال شرقی به گوش می‌رسید. ابرها از توی آسمون رخت بسته بودن و نور هلال باریک ماه قادر به واضح کردن درختای بی بر و بار نبود. قدم روی گِل خیس خورده باغچه گذاشت و وسط شمشادهای بر*ه*نه ایستاد. دستاش رو پیش برد و نگاه دقیقش رو توی گل و لای یخ زده و خیس می‌چرخوند. ولی هر چی می‌گشت اثری نمی‌دید با اینکه اطمینان داشت وقتی پرتشون کرد، همین اطراف افتادن.
دست زخمی و کبودش رو زیر تکه‌های سفت شده‌ی برف برد و یکی یکی کنارشون زد تا نکنه برف دیگه‌ای باریده باشه و دفنشون کرده باشه. حتی بعضی از تکه یخ‌ها رو می‌شکوند تا شاید از داخلش بیرون بیاد ولی نه!
هیج خبری ازشون نبود. اضطراب و عصبانیتش کم‌کم داشت فوران می‌کرد که صدای هشدار سربازها برای متوقف کردن یک زندانی و کوبش پاهاشون به زمین موقع دویدن، وادارش کرد خودش رو سریع گوشه‌ای بکشه و طوری توی خودش جمع بشه و چمپاتمه بزنه تا از اون طرف شمشادها شبیه انسان به نظر نیاد. اضطراب پیدا نشدن حلقه‌ها حواسش رو پرت کرده بود و زمانی برای بهتر پنهان شدن نداشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
325
لایک‌ها
12,846
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,013
Points
159

کد:
[THANKS]

سرش رو بین زانوهاش فرو برد و زانوهاش رو ب*غ*ل کرد. زندانی لعنتی هم درست داشت به سمتش می‌اومد و همین که نزدیک باغچه‌ رسید سکندری خورد و درست روی شمشادها افتاد. بلافاصله دو-سه تا از سربازا هم ریختن روی سرش تا بگیرنش.
سنگینی چندنفره‌اشون موجب شد شاخه‌های تیز و خشک با فشار توی کمرش فرو برن و لای زخمای قدیمی‌ترش رو باز کنن. چشماش رو بهم فشرد و نفسش رو حبس کرد و به خودش امید داد که فقط چند لحظه طول می‌کشه‌. سربازها موفق شدن عقب بکشنش اما هنوز قدمی دور نشده بودن که مرد بی دست و پای زندانی با داد و فریاد خودش رو از دست اونا نجات داد و شیرجه زد توی شاخه‌ی شمشادها. فشار و ضربه‌ی ناگهانی این بار تعادلش رو بهم زد و به جلو هل خورد. دستاش رو ستون بدنش کرد. مرد زندانی تا نیمه‌های کمر از بین شاخه‌ها سر خورد و با سلنا چشم تو چشم شد و هر دو در سکوت بهم خیره موندن.
داشت با عصبانیت صورت درب و داغون مرد رو نگاه می‌کرد که یک دفعه برق نامحسوسی از پشت سرش به چشماش خورد. از خوشحالی، بی‌صدا ناسزایی گفت.
قبل از این که تلاش‌های مرد بداقبال برای فرار به سرانجام برسه و بتونه قدمی توی باغچه پیشروی کنه، سربازا با نهایت خشونت لباسش رو از پشت سر کشیدن و دوباره بلندش کردن و بردنش.
وقتی انقدری دور شدن و از سکون اطراف مطمئن شد، چهار دست و پا به طرفشون رفت و زمزمه‌وار تکرار کرد:
- اوه عزیزم عزیزم عزیزم!
از فرط هیجان ل*ب گزید و هر دو رو با فاصله‌ی نه چندان کم از هم پیدا کرد و برداشت. بی‌معطلی پوشید و جریان قدرتمند نیروش، بدنش رو به رعشه انداخت. برق سرخی از چشماش گذشت و به نفس نفس افتاد.
نگاه دیگه‌ای به دور و اطراف انداخت و از جا بلند شد. حالا انقدر قدرت داشت که می‌تونست بدون هراس از دنبال شدن توسط کسی به خونه برگرده و تکه‌های وجودش رو ملاقات کنه.
عجیب بود که چطور هیچ‌کسی این حلقه‌ها رو پیدا نکرده. شاید هم این روزگار بالاخره گردونه شانس و اقبالش رو به نفع سلنا چرخونده بود؛ این چیزی بود که اون احتمال می‌داد!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا