• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 338
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    75

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205


کد:
[THANKS]



آب خیلی زود تا نیمه پر شد. باید زودتر دستی می‌جنبوند. فکر کرد که شاید با پا، بتونه ضربه‌های محکم‌تری وارد کنه. پس خودش رو سریع به انتهای یک سمت صندوق کشید، نفسش رو حبس کرد و زیر آب رفت و با تمام قدرت پاش رو به در کوبید و فشار داد. این تقلا باعث شد صندوق کاملاً زیر سطح آب بره و آب با سرعت بیشتر و حجم بیشتری وارد بشه. ترسید و بلافاصله سر جاش نشست؛ دوباره خودش رو به فضای پر نشده رسوند و نفس کشید.

 صندوق بازم بالا رفت و تونست یک بار دیگه از لای در نگاهی به بیرون بندازه.

صدای هلی‌کوپتر برای چند لحظه ساکتش کرد و امیدی به دلش انداخت. اما سطح آب به سر صندوقچه رسید. خودش رو بالا کشید و تقریباً به سقف چسبید تا از تمام مولکول‌ها‌ی اکسیژن استفاده کنه. به امید رسیدن کمک، چشماش رو بست و بهم فشار داد. ریه‌هاش رو از هوا پر کرد و تسلیم احاطه‌ی آب اقیانوس شد.

 توی سکوت ترسناکی فرو رفت. می‌دونست می‌تونه تا سی ثانیه طاقت بیاره. شمرد. اعداد از چهل که گذشتن، سخت بود مقاومت کنه و نفس نکشه. انقدر تحمل کرد تا دست و پاهاش شل شد و خودش رو رها کرد. پس غرق شدن چنین حسی داشت. به یاد آورد که مادرش و هلگا جلوی چشمش بارها تجربه کردن و حالا می‌فهمید چه شکنجه‌ای بهشون تحمیل شده.

کف دستش رو با بی‌حالی به دیواره چسبوند و از مسیح کمک خواست. خیلی وقت بود که در این حد خالصانه چیزی نخواسته بود! می‌ترسید از اینکه دوباره بیدار شه و توی دنیایی که انتظارش رو داشت نباشه. آیا وقتی از تمام کارای گذشته‌اش پشیمون بود و تصمیم گرفت دیگه ظلمی به کسی نکنه، وقتی اون همه سختی کشید، حقش کمی آرامش نبود؟

دستش رها شد و در آخرین لحظات هوشیاری‌اش به سر می‌برد که ضربه‌ای به قفل صندوقچه کوبیده شد. اما انقدر بیدار نموند تا نتیجه ضربه‌های پی‌در پی رو ببینه و آخرین چیزی که آرزو می‌کرد کمی آرامش بود. از اون همه بداقبالی واقعاً خسته بود. دلش همون زندگی یکنواخت و نکبتی یک سال پیشش رو می‌خواست! چه زمانی آرزو کرده بود از اون روتین آروم به این همه دردسر و ترس برسه؟! حتی باورش نمی‌شد تا اون موقع دوام بیاره!

[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



چند ماه پیش



بعد از اینکه همه دست به دست هم دادن تا از دراک و افرادش نجاتش ب*دن، خودش رو توی خونه اجاره‌ای‌اش حبس کرده و با هیچ‌کسی ارتباط نمی‌گرفت و جواب هیچ‌کدومشون رو هم نمی‌داد. قصد داشت توی غار تنهایی خودش بمونه تا آروم بشه.

اما فکر و خیال‌های متعدد هرگز این اجازه رو بهش نمی‌دادن و بعد از چند هفته، تنها پیشرفتش سه ساعت خواب بدون کابوس توی شب بود. فکرها از ذهنش بیرون نمی‌رفتن، بلکه رشد می‌کردن و زیادتر هم می‌شدن؛ فکر اینکه رابین درمورد خودش چقدر دروغ گفت، سوفیا چرا تهدیدش کرده که بدون پلیسا می‌خواد حسابش رو برسه و قرار بود چه اتفاقایی توی ترم جدید کالج بیفته و اصلاً موفق می‌شد وارد دانشگاه بشه و به رویاهاش برسه؟ بوی دردسر می‌اومد. اگر سوفیا می‌خواست آرامش رو از کسی بگیره، به هیچ وجه دلش نمی‌سوخت. حتی اگر باعث اخراج و امتیازات منفی خیلی زیادی برای طرف بشه و می‌دونست یه درامای مزخرف دیگه انتظارش رو می‌کشه. به این فکر می‌کرد که دقیقاً به چه دلیل یه مافیای گنده‌بک برای نجاتش به آب و آتیش زده؟! چرا باید انقدر به خودش زحمت می‌داد؟ حالا دیگه اعتقاد داشت همه با قصد و نقشه بهش نزدیک می‌شن تا به نحوی ازش استفاده کنن، اما آخه کسی مثل ویوِر چه سودی می‌تونست ازش ببره؟ از دختری مثل خودش!

فقط محافظا بودن که انگار به نظر نمی‌رسید سودی براشون داشته باشه. این کار رو می‌کردن چون مجبور بودن. طلسم شده بودن. وگرنه یکی شبیه اسکات، حتی تحمل نداشت یک ساعت باهاش توی یک محیط تنها قرار بگیره! به غرور اشرافی‌اش برمی‌خورد! مخصوصاً حالا که عموش رو هم بخاطر الیزابت از دست داده بود دیگه واقعاً تحمل ریختش رو نداشت!

اینا همگی خبر از یک ترم جدید و خفن می‌داد!

اگر هم می‌تونست به خودش امیدواری بده که اتفاقی نمیفته و اوضاع مثل قبل نخواهد بود، خاطرات شکنجه‌های راسِل و ماجراهای دنیای زیرین از پس ذهنش می‌جوشید و براش تداعی می‌شد. نتیجه‌ی این همه فکرهای مختلف هم سردردهای آزاردهنده بود. بااینکه آقای لاندِن هم براش یادآور خاطرات بد قبل‌تر می‌شد اما شدیداً نیاز داشت باهاش صحبت کنه و اطمینان داشت دوباره راهی تیمارستانش می‌کنه و بستری می‌شه. اون باورش نمی‌شد. هیچ روان‌کاو و مشاوری قبول نمی‌کرد. چطور می‌تونست طوری تعریف کنه که به نظر توهمی نیاد؟ شاید می‌تونست فقط جریان راسل رو تعریف کنه. آقای لاندِن به واسطه‌ی دوستی و رفاقتی که با مادرش داشت، بیشتر از مراجع‌‌های دیگه بهش اهمیت می‌داد و ممکن بود پای پلیس بیاد وسط و دردسرای جدید!

همه چیز توی هم تنیده و از جهات مختلف بهش فشار می‌آورد و تنها کاری که تونسته بود برای خودش انجام بده؛ مدتی تنهایی خریدن و زل زدن به در و دیوار بود؛ اونم جایی که اصلاً توش احساس امنیت نداشت. از درون داشت تجزیه می‌شد و سعی می‌کرد با یه دمنوش بابونه به خودش تسلی بده و حدسی نمی‌زد که چقدر دیگه این اوضاع رو تاب میاره؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



ماگ پر از دمنوش گرم رو بین آستین‌های بلند هودی اورسایز لیمویی‌اش گرفته و به پرده‌های کشیده‌ی پنجره‌ی مقابلش زل زده بود. با یک دست ماگ صورتی و بزرگ رو بالا آورد. بخار ملایمی هنوز از دمنوش بلند می‌شد و دستش می‌لرزید. احساس می‌کرد نمی‌تونه به راحتی انگشت کوچیکش رو تکون بده. احساس می‌کرد عمیقاً دچار پی‌تی‌اس‌دی شده؛ اونم بخاطر اتفاقی که توی دنیای عادی رخ نداده.

صدا و لحظه‌ی قطع شدن انگشتش تکرار می‌شد. اشک توی چشماش جمع شد و به لرزش خفیف بدنش خیره موند. به نظرش، این بدترین نوع استرس پس از سانحه بود. چطور دوباره می‌تونست به زندگی برگرده؟ زندگی و آینده‌اش به فنای عظمی رفته و یه پنی توی حسابش وجود نداشت. صاحب‌کار قبلی‌اش بدون حتی لحن متاسفی جهت تسکین، گفت یکی دیگه جات مشغول به کار شده! حتی معتقد بود متضرر هم شده و باید برای تسویه حساب یکم بیشتر فکر کنه!

چیزی به شروع گریه‌هاش نمونده بود که صدای زنگ در جوری از جا پروندش که ماگ از دستش ول شد و با صدای بلند شکست.

با قلبی به تپش افتاده به زمین نگاه کرد. بیشتر از قبل عصبی شد و حلقه اشکاش، دیدش رو تار کرد. صدای در به صدای زنگ اضافه شد و استرسش بیشتر شد. از جا برخاست و با قدم‌های بلند و عصبی به طرف در ورودی رفت و حرص‌آلود دستگیره رو کشید.

رابین رو با نگاهی نگران و چهره‌ای پشیمون دید که بلافاصله پرسید:

- حالت خوبه؟! صدای شکستن چیزی رو شنیدم.

الیزابت بعد از مکث کوتاهی با چشمایی درخشان از حضور قطره‌ها و لحن ناراحت و معترض و لرزون جملات رو پشت سر هم و بدون توقف به سمتش روانه کرد.

- آره صدای قلبم شخصیتم آینده‌ای که برای خودم برنامه‌ریزی کرده بودم و همه‌ی زندگیم بود که هر کدوم به روشی شکستین و خردش کردین چرا براتون مهم نیست چی می‌خوام؟ چرا گورتون رو گم نمی‌کنین؟ نمی‌خوام قیافه هیچ‌کدومتون رو ببینم غیر قابل تحمله!

جمله آخر رو با صدای بلند گفت و دوباره در رو بست. ولی رابین که دیگه نمی‌تونست این دست رد خوردنا رو قبول کنه مانع از بستنش شد.

- خواهش می‌کنم الیزابت، حداقل اجازه بده توضیح بدم، این انصاف نیست.

کمی بیشتر برای مقاومت اصرار کرد و بعد ناگهان نظرش عوض شد؛ دندوناش رو بهم فشرد و عقب کشید تا رابین تعادلش رو از دست بده یا از اون بهتر، زمین بخوره! اما اون زود پاهاش رو به زمین چسبوند و محکم ایستاد. چه انتظاری داشت؟ اگر قرار بود به این راحتی بی‌تعادل بشه که دیگه حرفه‌ای به حساب نمی‌اومد.

- می‌دونی چیه؟ ای کاش می‌تونستم نشونت بدم چه چیزایی از سر گذروندم تا خوب خرفهم  بشی چی واقعاً بی‌انصافیه!

در برابر لحن تندش چند ثانیه سکوت کرد. چشمای ترش رابین رو از هر پرخاشی وامی‌داشت حتی اگر هیکلش رو به فوحش می‌بست.

به آرومی و با احتیاط بهش نزدیک شد و سعی کرد طوری حرف بزنه که موضع پایینش رو نشون بده. دلسوزانه گفت:

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



- باشه نمی‌تونی نشونم بدی اما می‌تونی تعریف کنی. من گوش می‌دم. به همه حرفات. ولی اجازه بده منم از خودم دفاع کنم. درسته درمورد اون اتفاقات ماورائی ذهنیت کاملی ندارم اما راسل رو می‌شناختم...اون دیوونه رو می‌شناختم...درکت می‌کنم.

اشک از چشمای پر الیزابت لبریز شد. تلاشی برای پاک کردنشون انجام نداد. در عوض دستاش رو کنار بدنش مشت کرد تا از لرزش مداومشون جلوگیری کنه و اجازه داد صداش توی بغضش بشکنه.

- درک می‌کنی؟!...تو دقیقاً همین الان نشونم دادی هیچی نفهمیدی!

کمی این پا و اون پا کرد بلکه بتونه جلوی گریه‌اش رو بگیره قبل از اینکه مانع حرفاش بشه و بعد ادامه داد:

- من درباره شکنجه‌های راسل یا دنیای زیرین حرف نمی‌زنم...درمورد خودت حرف می‌زنم... .

بغضش شکست و صورتش سرخ شد.

- تو یه... .

چند ثانیه مغلوب گریه‌هاش شد و نفسش بند اومد ولی همچنان اصرار داشت ادامه بده. پس در برابر اویی که غصه‌دار گریه‌هاش شده بود نفسی گرفت و ادامه داد:

- تو یه دروغگویی! من فکر کردم بالاخره... .

دیگه نتونست مقاومت کنه. هق‌هق راهش رو پیدا کرد. تمایل رابین برای به آ*غ*و*ش کشیدن تن لرزونش توی چشماش داد می‌زد. ولی می‌دونست قبولش نمی‌کنه. پس ناچاراً فقط نگاه کرد و خودداری کرد تا بتونه حرف بزنه.

کمی بعد نگاه دلخورش رو گرفت و رفت تا روی یکی از مبل‌های تک‌نفره‌ی سبز رنگ و رو رفته‌اش بشینه.

تمام چیزی که رابین نیاز داشت ب*غ*ل کردنش بود و تمام چیزی که الیزابت نیاز داشت گریه کردن؛ بلند، بی‌پروا و آزادانه.

بازدمش رو از دهن بیرون داد و در خونه رو آهسته بست. بعد از چند هفته، آخر سر پذیرفتش تا وارد بشه. قلبش می‌لرزید. صدای گریه‌هاش انگار از گریه بقیه ناراحت‌کننده‌تر بود.

روی مبل تک‌نفره مقابلش نشست و بهش چشم دوخت. فقط سه قدم ازش فاصله داشت ولی ترجیح داد همون‌جا بمونه.

الیزابت خم شده و صورتش رو توی دستاش پنهون کرده بود و گریه می‌کرد. موهای شونه‌نشده و آشفته‌اش اطرافش ریخته بود. این نشون می‌داد حوصله هیچ کاری رو نداره. حتماً براش حتی سخت‌تر شده بود وقتی فهمید بین خودش و مادر و خواهرش، تنها کسیه که اتفاق‌های زمان بی‌هوشی‌اش رو یادشه و هیچ‌کسی رو نداره تا واقعاً بفهمه داره چی می‌گه؟
نگاهی به ماگ شکسته انداخت. مایعی بین تکه‌های ظرف، جلوی کاناپه پخش شده بود.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



سرش رو برگردوند و ذهنش رو یک بار دیگه مرتب کرد.

- ر*اب*طه من و اریک طوریه که...یعنی طوری بود که اگر یه سلاح دستم می‌داد و می‌گفت یه تیر بزن توی مغز خودت، من بدون هیچ سوالی این کار رو می‌کردم... !

کمی صبر کرد تا مطمئن بشه واکنش شدیدی نمی‌ده؛ حرفی نزد اما شروع کرد به عقب جلو رفتن و ضرب گرفتن با پاهاش. اینا در برابر بیرون شدن، یه پیشرفت حساب می‌شد. ادامه داد:

- اون بهم دستور داد تا...به عنوان محافظ و با پوشش یه دوست معمولی بهت نزدیک بشم تا علاوه بر اون تک‌تیراندازها، اینطوری کنترل بیشتری روی اتفاقاتی که دور و بر تو و خواهرت میفته داشته باشه. دیگه رفت و آمد به کالج کار راحتی بود و اریک حلش کرد. این ماموریت رو باید جوری انجام می‌دادم که طبیعی به نظر بیاد و هم بتونم نامحسوس مراقب تو باشم و خب...با توجه به چیزی که خواهرت ازت تعریف کرده بود بهتر بود از هویت من اطلاعی نداشته باشی تا همه چیز عادی پیش بره...همه ماجرا همین بود. من فکر نمی‌کردم ر*اب*طه من و تو اینجوری بشه.

همون‌طور که سرش رو توی یقه‌اش فرو برده و سرش رو بین دستاش گرفته بود گفت:

- اینا دروغگو بودنت رو عوض نمی‌کنه... .

بالاخره سرش رو بالا گرفت. صورتش خیس و اطراف بینی و ل*ب‌ها و سفیدی چشمش سرخ و ملتهب شده بود. با صدایی گرفته از گریه و لحنی نامتقاعد و شکاک ادامه داد:

- من از همه چیز خبر داشتم؛ اریک خودش دستام رو گرفت و تک‌تیراندازهاش رو نشونم داد. شما به این وضعیت عادت دارین و اصلاً فکرشم نمی‌کنین چه قدر ترسناکه این همه اسلحه بیست و چهار ساعته روی سرت نشونه برن! اون تمام موقعیت اضطراری رو برام توضیح داد. هلگا هم با خیال راحت هر کار می‌خواست می‌کرد و من هر روز مثل سگ از در و دیوار می‌ترسیدم! دونستن همه اینا اشکالی نداشت، فقط فهمیدن هویت تو باعث می‌شد غیرطبیعی رفتار کنم؟!

- ببین... !

حرفش رو برید و با عصبانیت تحقیرش کرد:

- آخر هم نتونستی محافظت کنی و شکست خوردی... !

اینجا چیزی برای دفاع نداشت؛ چون می‌دونست که یک نفر کافی نبوده و موافق بود. از حرفاش داشت دلش می‌شکست اما بازم می‌دونست الان هیچ مشکلی نداره اگر که ولش کنه و دیگه هم دورش نیاد. خواست بهش حق بده ولی اون قرار نبود اجازه بده حرف دیگه‌ای بزنه.

- الیزابت... .

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



- تو نتونستی! اتفاقی که می‌خواست برای هلگا بیفته و از من سوءاستفاده کرد تا برام رخ بده، رخ داد. اون دشمن و رقیب ع*و*ضی راسل من رو جوری که دلش خواست شکنجه داد...من سوختم... !

از جاش بلند شد و هودی‌اش رو بالا کشید تا جای تاول‌های سوختگی و رد زخم شلاق‌ها رو روی شکم و پهلوهاش نشون بده.

- ببین!...می‌بینی یا کوری؟!...بیشتر هم هست...نگاه کن!

یقه‌ی هودی رو پایین کشید تا پایین گر*دن و کمی از قفسه س*ی*نه‌اش معلوم بشه.

- اون شلاقم زد. مسمومم کرد. هر کاری که یه سادیسم برای رضایت روحش انجام می‌ده...و همون موقع که جیغ می‌زدم و التماس می‌کردم اون ل*ذت می‌برد. اینا همه بی‌موردن و تو فقط باید هویت مسخره‌ات رو حفظ می‌کردی؟!...من از وقتی که تونستم دوست و رفیق پیدا کنم همشون می‌خواستن ازم استفاده کنن؛ بهره‌برداری کنن! هی! جونز درسش خوبه. هی! اون می‌دونه چجوری یه پژوهش درست و حسابی آماده کنه. هی اون دختره اسکله! بیا سر به سرش بذاریم بخندیم. بهش نزدیک نشو پسر ارزش مسخره شدن نداره. حتی وقتی زمین می‌خوردم کسی نمی‌اومد دستم رو بگیره مبادا بعداً بهش بخندن! با همه اینا من خیال می‌کردم اکیپ باحالی داریم؛ یه عالمه دوست و رفیق پیدا کردم و باید سعی کنم حفظشون کنم اما نه...من تنها بودم. کسی ازم خوشش نمی‌اومد. ولی تو...تو با رفتارات کاری کردی تازه بفهمم یه رفیق واقعی چطور رفتار می‌کنه؟  چطور حرف می‌زنه؟...من خاطرات ک*ثافت گذشته‌ام رو برات تعریف کردم! بهت گفتم تیمارستان بودم، گفتم بچگیم رو چطور گذروندم حتی درمورد پدرم بهت گفتم! ایده‌ای داری که تا کجا پیش رفتم؟ نه! تو عملاً از احساساتم استفاده کردی رابین و من دوباره باور کردم!...اگر بهم می‌گفتی، حداقل اگر هم صمیمی می‌شدیم می‌دونستم واقعیه! الان هر چی هم بگی آره اولش روی نقشه نزدیک شدم ولی بعد دیگه اینطوری نبود باور نمی‌کنم چون انقدر قشنگ دروغ گفتی که... .

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



رابین مثل خودش ایستاده و ل*ب‌هاش رو بهم می‌فشرد. درمورد تمام حرفاش بهش حق می‌داد. ولی از اینکه ندونسته فقط حق رو به خودش می‌داد عصبانی شده بود. الیزابت بهش اشاره کرد:

- همینا رو می‌خوای بگی دیگه؟...اما...دیگه نمی‌تونم باورت کنم. هیچ کدوم از حرفات رو. الانم می‌خوام بری و دیگه نیای! چون وقتی می‌بینمت یادم میفته چقدر احمق بودم!

دستی که به سمت رابین دراز کرده بود می‌لرزید. رابین نگاهش رو از ضعف عصبی بدنش گرفت و مثل خودش پر از خشم اما آروم گفت:

- برای اینکه صداقتم رو توی حسم به تو ثابت کنم نیاز به حرف ندارم. من به خاطر نجات تو به اریک خیانت کردم؛ به کسی که از همه بیشتر بهش وفادار بودم‌. از توی گروهش بیرون اومدم و اگر هنوز دخلم رو نیاورده فقط به خاطر حمایت ویوِره. متاسفم که بهت نگفتم. متاسفم که باور کردنم انقدر برات سخته اما نتونستم بگم!...من، جونم رو برات به خطر انداختم. این برات کافی نیست؟! بخاطرت از کسی که بهم هدف زندگی داد گذشتم و بهش خیانت کردم، اینا برات اهمیتی نداره؟!

الیزابت با هر دو دست موهاش رو عقب کشید، ابروهاش رو بالا برد و در همون حال جلو اومد. رابین به امید ب*غ*ل کردنش لبخند کمرنگی زد. الیزابت سری تکون داد و آروم‌تر از قبلش گفت:

- اگر نیازمند تشکر منی، ازت ممنونم. ولی متاسفم، یه خلافکارِ قاتل نمی‌تونه دوست من باشه.

موهاش رو ول کرد و در برابر صورت وا رفته مقابلش ادامه داد:

- از اینجا برو!

رابین با ناراحتی و صورتی رنگ پریده گفت:

- این کار رو نکن...بتی!

الیزابت بی‌اراده خندید. از اسم بتی وقتی استفاده می‌کرد که می‌خواست عمق علاقه‌اش رو نشون بده. خیلی رک جوابش رو داد:

- داری گوش می‌کنی، مگه نه؟ جای تو، توی زندانه نه خونه‌ی من! تنها لطفی که می‌کنم اینه که به پلیس زنگ نزنم... .

بعد از مکثی طعنه زد:

- پلیس می‌تونه کاری کنه؟!

این رو گفت و رفت توی اتاقش و در رو بست. این لحنش اونی نبود که بتونه روش چونه بزنه. نگاهی به در اتاقش انداخت و با ناامیدی اونجا رو ترک کرد.

[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205
سلام دوستان و همراهان عزیزم. ممنونم که با وجود همه بدقولیا و طول کشیدن‌های این پروژه، دست از همراهی من برنداشتین و دلگرمیم بودین. حقیقت که دارم یه تصمیم بزرگ برای زندگیم می‌گیرم و تنهاییم توی این مسیر یکم نگران و مضطربم می‌کنه اما هر چی می‌گذره بیشتر مصمم میشم.
خلاصه که سرتون رو درد نیارم، پستای امروز تقدیم با عشق فراوون. امیدوارم از داستان، روند و شخصیت‌ها راضی باشین و ضعف‌هام رو ببخشید و بهم گوشزد کنید.♡♡



کد:
کنید.♡♡

[THANKS]



***

تمام شب زیر پتو قایم شدن خسته‌اش کرده بود. نمی‌تونست درست نفس بکشه. هر کاری کرد چشماش حتی سنگین هم نشدن و حرفای رابین توی ذهنش چرخ می‌خورد. گرچه فکر کردن به رابین رو به یادآوری خاطراتش ترجیح می‌داد. آخر سر پتو رو از روی سرش پایین کشید و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. سپیده صبح، آسمون رو نیمه‌روشن کرده بود. چشماش رو پایین کشید تا ساعت عقربه‌دار کنار تختش رو ببینه. موهای نامرتبش رو کنار زد. ساعت، یک ربع به شیش رو نشون می‌داد. یه شب دیگه‌ام نتونست بخوابه. این مدت زیاد اتفاق می‌افتاد و نصف سردردایی که سراغش می‌اومدن هم از همین ناشی می‌شد.

با ضعف و کرختی از تخت بیرون اومد و آهسته بلند شد. موهایی که دوباره توی صورتش می‌ریختن رو کنار زد و جلوی آینه ایستاد. کله‌اش شبیه یه گلوله‌ی پشمک زرد گنده شده بود! یه جوری ریختش داغون بود که به خودش اعتراف کرد به این زودی‌ها رو به راه نمیشه. اما حسی ته دلش ازش خواهش می‌کرد تا از یه جایی برای بهتر شدن شروع کنه؛ مثلاً، با حمام و پیاده‌روی صبحگاهی. اونم قبل از اینکه سرش شپش بزنه!

بعد از حمام، صبحانه ناچیزی خورد، هودی سبزش رو پوشید، موهاش رو محکم دم‌اسبی بست. هدست سفیدش رو روی گوشش گذاشت و آهنگ پرانرژی رو پلی کرد. لبخند زورکی به خودش زد که باعث شد بیشتر دلش برای خودش بسوزه!

پشت در خونه مکث کرد و دستش رو روی دستگیره گذاشت. این اولین خروجش از خونه، بعد از یه مدت طولانی بود و امید داشت خوب پیش بره.

دستگیره رو پایین کشید و همزمان با خروج همسایه‌ی رو به رو، در رو باز کرد. خواهرش کریس گفته بود که همیشه صبحا میره ورزش میکنه. رنگ رخسار و فیزیک بدنش هم نشون می‌داد یه سیستم‌ایمنی قوی داره که همه‌ی بدنا بهش حسودی می‌کنن!

همسایه هم با دیدنش مکثی کرد. نگاهی به ظاهرش انداخت. گودی زیر چشم و رنگ‌پریدگی‌ صورتش حاکی از ضعف جسمی‌اش بود. لبخندی زد و با خوش‌اخلاقی گفت:

- صبح به خیر!

الیزابت هدست رو روی گ*ردنش پایین کشید و همزمان سرش رو تکون داد:

- صبح به خیر.

با خودش فکر کرد شاید بد نباشه برای بهتر شدن حالش یه ارتباط اجتماعی جدید رو شروع کنه که البته براش یه عملیات سنگین محسوب می‌شد! آدمی که مقابلش بود همیشه انگار آ*غ*و*شِ بازی برای ارتباط با اطرافیانش داشت. چشمای روشن و براقش هیچوقت مخالف نبود و همین بهش جرات بیشتری می‌داد. در حالی که توی ذهنش داشت برای یه تصمیم ساده واسه حرف زدن می‌جنگید، همسایه گفت:

- فکر نمی‌کردم چیز دیگه‌ای جز درسات مجبورت کنه از خونه بیرون بزنی.

این اطلاعات، از اون مدلایی بود که خواهرش از اون برای بقیه تعریف می‌کرد. لبخند کم‌جونی شبیه همونی که توی آینه به خودش زد رو تحویل داد. قدمی به جلو برداشت و در خونه رو بست.

[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205

کد:
[THANKS]



- دارم میرم تا یکم هوای تازه بخورم... .

خجالت‌زده ادامه داد:

- و پیاده روی کنم.

با لحن مشوقی تحسینش کرد.

- خوبه!

سکوتی مزخرف بینشون حاکم شد! الیزابت تمام سعی خودش رو می‌کرد تا جمله دیگه‌ای بگه. اما مثل همیشه مغزش قفل کرده بود. س*ی*نه‌ای صاف کرد و عینکش رو بالا فرستاد. ای کاش همونطور که می‌تونست با رابین حرف بزنه با بقیه هم می‌تونست بزنه ولی هیچی که هیچی!

همسایه دستاش رو توی جیبای گرمکن سیاهش فرو برد. با سر اشاره‌ای داد و پرسید:

- می‌خوای بهم ملحق بشی؟

با اضطراب بیشتری نسبت به قبل گفت:

- آم...من...نمی‌خوام ورزش خاصی انجام بدم...مزاحم روتینت نمیشم.

بلافاصله جواب داد:

- نگران نباش. مشکلی نیست.

مکث کوتاهی کرد و بازدمش رو بیرون فرستاد.

- پس...باشه.

از ساختمون که خارج شدن، هوای آزاد حالش رو بهتر کرد. گوشه‌چشمی به همسایه‌اش انداخت؛ مشخص بود که این پسر، آدم خوش‌مشربیه. حتماً انتظار یه صحبت هیجان‌انگیز رو می‌کشید. اما واقعاً نمی‌دونست چی بگه؟ واقعاً روی دیوار درستی یادگاری نمی‌نوشت و نمی‌دونست چطور باید این حقیقت تلخ رو بهش گوشزد کنه؟

سکوتشون تا رسیدن به نزدیک‌ترین پارک، ادامه داشت. همسایه به راحتی و بی‌پروا بهش خیره می‌شد و الیزابت هیچ متوجه نبود. گیج بود و غم‌انگیز و بهت زده.

بعد از کمی قدم زدن توی پارک، همسایه تصمیم گرفت سر صحبت رو باز کنه. دوباره دستاش رو توی جیبش کرد.

- نمی‌خوام فکر کنی دارم دخالت می‌کنم، اما اون دوستت که دیشب بعد دعوا از خونت بیرون اومد حسابی دلش شکسته بود....اگر جای تو بودم، کسی که انقدر بهم اهمیت می‌ده رو رها نمی‌کردم.

چند ثانیه گذشت و هیچ واکنشی ازش ندید. با احتیاط دستی سر شونه‌اش گذاشت.

- شنیدی چی گفتم؟!

الیزابت ترسید و قدمی عقب رفت. همزمان صدای زنگ دوچرخه‌ای تندتند به صدا دراومد. همسایه سریع دستش رو گرفت و بلافاصله به طرف خودش کشید تا از مسیر دوچرخه کنار بره. الیزابت همچنان گیج و بهت زده موند و به چشماش زل زده بود.

[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,613
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,382
Points
205


کد:
[THANKS]



- چیکار می‌کنی؟ حواست کجاست؟

از سرزنش پسر همسایه به خودش اومد و همزمان که ازش جدا می‌شد با صدای لرزونی گفت:

- معذرت می‌خوام...متوجه حرفات نشدم.

با شدت پس کشیدنِ الیزابت رو به خودش گرفت. اما نمی‌تونست چیزی بگه. مشخص بود چقدر از دست رفته! خیلی از واکنش‌هاش دست خودش نبود. خودداری کرد و جواب داد:

- اشکالی نداره.

دوباره راه افتادن و همسایه برای عوض کردن اوضاع، دنباله حرف قبلش رو گرفت.

- دیشب...دوستت خیلی ناراحت بود. چند ساعتی رو روی راه‌پله، پشت در خونه‌ات نشسته بود و غصه می‌خورد.

الیزابت به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین چشم دوخت.

- من غصه‌های بیشتری خوردم.

با کم‌رویی ادامه داد:

- تو هم همسایه بی سر و صدایی هستی، همیشه فکر می‌کنم خونه نیستی.

پسر در جواب تک‌خنده‌ای زد.

- درست حدس زدی؛ خیلی از مواقع خونه نیستم اما، فکر نمی‌کنم جزء آدمای ساکت به حساب بیام.

الیزابت عینکش رو که روی بینی‌اش کمی پایین اومده بود با انگشت بالا فرستاد.

- متاسفم اگر ورزش امروزت رو خ*را*ب کردم.

- چی؟! نه ابداً! خوبه که باهات آشنا بشم و ببینم این چند وقته با کی همسایه‌ام؟

الیزابت خنده کوتاهی کرد و دوباره ناامیدانه گفت:

- فکر کنم حسابی توی ذوقت خورد!

نفس عمیق همسایه نشون از کلافگیش بود بخاطر خودتخریبی‌هاش.

- ببین الیزابت! من متوجه هستم که روزهای خوبی رو سپری نمی‌کنی؛ این از حال و روزت مشخصه. انتظار ندارم که پشت سر هم جوک بگی و پرنشاط باشی. راحت باش.

حدس می‌زد که اسمش رو از ز*ب*ون خواهرش شنیده ولی با این حال بازم حس عجیبی داشت که یادش مونده و همچین رفتار باملاحظه‌ای رو بعد از اینکه خیال می‌کرد ازش خوشش نمیاد، باهاش داشته باشه. این حس عجیب و خوبش خیلی سریع با ذهن سرکوب‌گرش مواجه شد و با سرزنش کردن، شکستش داد؛ شاید فقط انقدر بدبخت بود که از همچین چیزی ذوق کنه!

دندوناش رو بهم فشرد و خیره به مسیر رو به رو آهسته گفت:

- ممنون.

سرش رو بالا آورد و همون لحظه متوجه دونده‌ای شد که چند فوت جلوتر داشت می‌دوید؛ با موهای کوتاه نارنجی و قد بلند. درست شبیه:

- پاتریک؟!

اخمی کرد و چند بار پلک زد تا ببینه اشتباه دیده یا نه؟ امکان نداشت اینجا باشه؛ اون مرده بود! ولی، حالا چند متر اون‌طرف‌تر داشت می‌دوید؛ زنده، سر حال!

[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا