در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

داشت تندتند کفشش رو می‌پوشید که در کوبیده شد. در رو که باز کرد و با کت چرم مشکی و موهای سشوار شده‌‌ی دیگو مواجه شد. بوی عطرش، همون لحظه‌ی اول تونست آرومش کنه. عینک آفتابی‌اش رو به یقه‌ی لباس کلفت و تیره‌ی زیر کتش آویخته و با لبخند سرزنده‌ای نگاهش می‌کرد. اجازه داد تا الیزابت ظاهرش رو بررسی کنه و بعد گفت:
- صبح به خیر موطلایی، به روز اول مدرسه خوش اومدی!
الیزابت ناخواسته خندید.
- چی شده؟
دیگو دست‌هاش رو توی جیب کتش فرو برد.
- منظورت چیه که چی شده؟ مگه نمی‌خواستی بری مدرسه؟
- خب، آره! نکنه تو هم می‌خوای بیای؟
- کالج شما جای جالبیه. با اون همه تعریفی که ازش کردی، کنجکاوم ببینم اون‌جا چه خبره؟
الیزابت بعد از مکثی پرسید:
- واقعاً دلت می‌خواد بیای؟
در جواب فقط شونه‌ای بالا انداخت. اون هم مخالفتی نکرد. بدش نمی‌اومد روز اول رو تنهایی راه نیفته. درب رو بست و خطاب بهش گفت:
- بریم.
دیگو کمی خم شد. 
- اول خانم‌ها!
سوار ماشین قدیمی دیگو شدن و به راه افتادن. دیگو از گوشه‌ی چشم حرکاتش رو تا وقتی کمربندش رو بست و ثابت نشست از نظر گذروند. بالاخره سنگینی نگاهش باعث شد الیزابت به طرفش بچرخه و لبخند خجلی بزنه. چشم‌هاش کمی سرخ و رگه‌دار شده بود؛ اما همچنان کمی برق خوش‌حالی داشت. دلش نخواست خرابش کنه و خودش هم لبخندی زد و به خیابون چشم دوخت.
مدتی طول کشید تا جو بینشون گرم بشه و الیزابت قفل زبونش رو بشکونه.
- بعد از اون شبی که جلوی خونه‌ی دوستم می‌خواستی سوارم کنی، خیلی به این فکر می‌کردم که ازت عذرخواهی کنم، اون شب خیلی عصبانی بودم چون، خب، مشکلاتی با دوست‌هام داشتم.
ریشخندی بی‌اراده از یادآوری "دوست‌هاش!" گوشه‌ی ل*ب الیزابت نشست. نفس عمیق و صداداری کشید و به سمت دیگو چرخید. انتظار داشت که ازش بشنوه فراموشش کرده و اشکالی نداره؛ ولی اون ابرویی بالا کشید و نیم‌نگاهی به سمتش روونه کرد.
- خب؟
مکثی کرد و جواب داد:
- معذرت می‌خوام، تو لایق اون برخورد نبودی.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
دیگو دست الیزابت رو که داشت با زیپ کوله‌پشتی‌اش ور می‌رفت گرفت و با لحن دلگرم‌کننده‌ای گفت:
- می‌پذیرم و درک می‌کنم؛ دیگه بهش فکر نکن.
دست الیزابت که بیرون چرخید و رد خراش‌ها نمایان شد، چند لحظه روش مکث کرد و دوباره به طرف خیابون برگشت؛ اما مادامی که دستش رو گرفته و به نرمی می‌فشرد، قلب الیزابت گرم و گرم‌تر میشد. با خودش فکر کرد که آیا می‌تونه به دیگو بیشتر اعتماد کنه؟ می‌تونست بیشتر از خودش بهش بگه؟ می‌تونه صمیمی‌تر بشه؟ باید صبر می‌کرد؟ یا صمیمیتش رو می‌پذیرفت؟
توی همین فکرها غرق بود که نگاهش از پنجره به ساختمون کالج افتاد که مثل یه برج جهنمی قد علم کرده بود؛ اما با وجود ترسناک بودنش، همچنان دوستش داشت. تمام آینده‌اش رو توی درس‌هاش می‌دید و یه جورایی فکر می‌کرد تنها چیزیه که می‌تونه توش خیلی خوب عمل کنه؛ ما این ترم جدید، قرار بود از همیشه سخت‌تر باشه و حسابی قلبش رو بشکونه.
استرس اجازه نداد متوجه ایستادن ماشین بشه و وقتی به خودش اومد که دیگو درب رو براش باز کرد تا پیاده بشه. خجالت‌زده تشکر کرد و پیاده شد. اشاره‌ی یکی در میون دانش‌آموزهای دیگه رو دید. فقط خدا می‌دونست سوفیا چطور بقیه‌ی بچه‌ها رو علیهش پر کرده بود و حالا درموردش چه فکری می‌کنن!
کوله‌اش رو روی دوشش انداخت و سعی کرد با نفس عمیقی از نگرانیش کم کنه. دیگو سرش توی ماشین بود و وقتی بیرون اومد؛ بدون حرف دست الیزابت رو گرفت و چسب زخم دایره‌ای و پهنی رو روی خراش‌ها چسبوند و آستینش رو پایین کشید.
از این حرکت، گونه‌هاش رنگ گرفت و همچنان ساکت و کمی متعجب به صورت خونسرد و راضی دیگو چشم دوخته بود و به زمزمه‌اش گوش سپرد.
- هوا سرده، بهتره آستینت بالا نباشه.
خون بیشتری به سمت گونه‌هاش حرکت کرد. به نظر می‌اومد کاملاً متوجه هست که داره چی‌کار می‌کنه. اون هم می‌دونست نگاه بقیه بهشون دوخته شده.
 با توجه به اتفاقات ترم پیش و انتظاری که دانش‌آموزها از تک و تنها بودن الیزابت داشتن، این رفتار قرار بود خیلی بهش کمک کنه.
دیگو به چسب زخم بسنده نکرد و دستی به موهای آشفته‌ی روی شونه‌اش کشید.
الیزابت از این‌که می‌دید داره چی‌کار می‌کنه، ضمن این‌که این‌قدر تیزبین و زیرکانه معنی نگاه تمسخرآمیز دانش آموزها رو فهمیده بود، لبخند پهنی به صورتش نشست و ل*ب زد:
- ممنون.
در جواب چشمکی عایدش شد.
- قابلی نداشت.
سپس خم شد و ب*وسه‌ای نرم و طولانی به گونه‌های ملتهب الیزابت نشوند. الیزابت نتونست جلوی نفسی که از سر ذوق از ریه‌هاش بیرون پرید و به تک خنده‌ای آروم تبدیل شد رو بگیره.
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
- مطمئنی؟
دیگو صاف ایستاد.
- شک داری؟
این حرکت واقعاً براش حکم تیر خلاص رو داشت! دهن باز کرد تا حرفی بزنه؛ ولی صدای بسته شدن درب یه ماشین از پشت سرش و بعد شنیدن اسمش از ز*ب*ون آخرین کسی که دلش می‌خواست باهاش رو به رو شه، مانع شد.
- لیز؟! گندت بزنن، انگار دارم خواب می‌بینم!
چنان به سرعت چرخید که گ*ردنش صدا داد. چشم‌هاش از تعجب گرد و تمام عضلاتش از خشم منقبض شد. به قطب مخالف ولی همسان خودش میخ‌کوب موند. نگاه اون، روی دیگو لغزیده بود و انگار از دیدن اون حیرت‌زده بود نه خودش! چند لحظه بعد، تیله‌های آسمونی و گستاخش با اکراه دوباره روی الیزابت برگشت.
 لباسی که کریس به تن داشت، مناسب‌ترین لباسی بود که برای پوشیدن از توی کمدش پیدا کرده بود؛ اما همچنان نسبت به بقیه توی اون حوالی، تنگ‌ترین و جلف‌ترین به حساب می‌اومد!
نگاه اریک هم مثل کریس اول به دیگو دوخته شد و اگر اشتباه نمی‌کرد و با دقت می‌دید، ریشخندی گوشه‌ی ل*بش نشست
بلعکس رفتار تحقیرآمیز اریک، کریس ذوق‌زده به طرفش دوید و بغلش کرد. الیزابت قبل از این‌که تعادلش رو از دست بده، بلافاصله کریس رو از خودش روند. دلش نمی‌خواست حتی چشمش بهش بیفته یا صداش رو بشنوه! دیگه می‌دونست این رفتارهای هیجان‌زده همش تظاهره و هیچ علاقه و اهمیتی نسبت بهش احساس نمی‌کنه. اون به خوبی نشون داد که هر موقع نیاز داره حاضره هر جور که می‌خواد ازش سوءاستفاده کنه؛ حتی اگر به قیمت جونش تموم بشه. اون بیش از حد خودخواه بود. شاید گاهی مثل احمق‌ها رفتار می‌کرد؛ ولی با سیاستش هر کسی رو می‌خواست به اختیار می‌گرفت؛ همون‌طور که اریک ترنر رو دنبال خودش این‌ور و اون‌ور می‌کشوند. کریس این رفتار رو به روی خودش نیاورد و فقط کوله‌پشتیش رو روی شونه‌اش صاف کرد.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
در جواب شونه‌ای بالا انداخت.
- اومدم مدرسه دیگه خواهرجون؛ اما بهت نمی‌خوره بخوای به عنوان یه سال بالایی بهم کمک کنی!
الیزابت مکثی کرد تا عصبانیتش رو کنترل کنه. حرفی نزد؛ ولی اون ادامه داد:
- می‌بینم که تعطیلاتت رو بی‌کار نبودی!
و اشاره‌ای پرطعنه به دیگو انداخت. در مقابل فقط تونست صداش رو کنترل کنه تا به فریاد تبدید نشه. شمرده و عصبی گفت:
- تعطیلاتم رو توی کما بودم!
کریس با لحن بی‌خیالی پاسخ داد:
- نمی‌تونی فکر کنی همش تقصیر من بوده لیز، تو سومین دختر وارثی! این ربطی به من نداره خواهرجون!
الیزابت دسته‌ی کوله‌اش رو بین انگشت‌هاش فشرد. قدمی به سمتش برداشت و توی صورتش با نفرت ادامه داد:
- نه واسه درس، نه هیچ کوفت دیگه‌ای دور و بر من نیا، دیگه توی زندگیم نیا هلگا.
کریس آدامس صورتیش رو باد کرد، ترکوند و با لحن قبلی گفت:
- می‌تونی از درست گفتن اسمم شروع کنی.کریس، نه هلگا!
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
الیزابت، خیره به چشم‌هایی که بی‌پروا بهش خیره بود؛ دوباره مکثی کرد و بعد از خداحافظی آرومی از دیگو، ازشون دور شد.
تندتند قدم برداشت. به هیچ‌کس نگاه نکرد و همه‌ی راه، دندون‌هاش رو به هم فشرد.
درب کمدش رو باز کرد و کوله‌اش رو داخلش کوبید. عصبانیت و استرس، خیلی زود باعث میشد قدرتِ به سلطه گرفتنِ واکنش‌هاش رو از دست بده. یکی از کتاب‌هاش رو همراه جامدادی برداشت. نگاهی به اطرافش انداخت. هنوز خبری از سوفیا نبود. نه اون و نه باقی رفیق‌هاش. 
بستن درب کمد همانا و زهره‌ترک شدنش از دیدن قیافه‌ی عبوس سوفیا درست توی یک متریش همانا.
بی‌اغراق نفسش بند اومد و خشکش زد. عصایی زیر دو تا بغلش داشت و جنی تنها فرد از اکیپشون بود که پشت سرش ایستاده و همراهش بود. اثری از جای خراش روی صورتش نبود و نگاهش مثل همیشه براق و با نفوذ و حالا پر از خشم و نفرت بهش میخ بود.
- چطوری قاتل؟
- سوفیا!
اصلاً موضع دوستانه‌ای توی صورتش وجود نداشت. با صدای رسایی که هر کسی اطرافشون به راحتی می‌شنید گفت:
- درسته، قاتل سریالی! اسمم همینه.
توجه دانش‌آموزهای دیگه، خیلی زود به این رویارویی دراماتیک جلب شد. الیزابت جوی که داشت بوجود می‌اومد رو خوب می‌شناخت. نمی‌خواست از همون روز و ساعت اول شروع بشه. درب کمدش رو آهسته قفل کرد و تلاشش رو به کار گرفت تا توی این وقت کوتاهی که می‌خره، ضربان قلبش رو پایین بیاره‌؛ ولی افسوس که تنها کسی که تمایل داشت همه چیز به خیر و خوشی ختم بشه، خودش بود؛ نه سوفیا و نه بقیه بچه‌ها که انگار منتظر اکران فیلم مورد علاقه‌شون بودن!
به طرفش برگشت و رو به صورت طلبکارش ایستاد. صلح‌طلبانه گفت:
- آروم باش! نمی‌خوام باهات دعوا راه بندازم، بیا از همین اول شروع نکنیم، هوم؟
قدمی برای رفتن برمی‌داشت که یکی از عصاهای سوفیا محکم جلوی پاش کوبیده شد و وادارش کرد به کمدهای فلزی تکیه بده و عقب نشینی کنه.
- نه بابا؟! هه! فکر کردی به همین راحتی می‌تونی از زیرش در بری؟ اتفاقاً، من همین رو می‌خوام سایکوپت بدبخت!
از گوشه‌ی چشم، موبایل‌ها رو می‌دید که بالا میاد تا از بحثشون فیلم بگیرن. صح*نه‌ی دعوایی که شب مهمونی اسکات با هم داشتن، واسش تداعی شد. کافی بود اسم چاقوکشی رو بیاره؛ اون‌موقع دیگه همه چیز براش خ*را*ب میشد.[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
استرس و ترس، دست و پاش رو قفل کرده بود. با چشم‌هاش از سوفیا خواهش کرد تمومش کنه؛ ولی ادامه داد. 
- فکر کردی چرا تا الان پلیس‌ها جمعت نکردن؟! به خیالت واقعاً اجازه میدم یه دیوونه‌ای مثل تو واسم چاقو بکشه تا مرز فلج شدن کتکم بزنه، عشقم رو ازم بدزده و بعدش هم شکایتم رو پس می‌گیرم تا واسه‌ی خودت بچرخی؟! خودم حسابت رو می‌رسم!
دنیا انگار براش به اندازه‌ی نیم‌متر کوچیک شده بود و اجازه نمی‌داد راحت نفس بکشه. ل*ب‌هاش خشک شده و رنگش پریده بود. با صدای لرزونی که از ته چاه برمی‌اومد گفت:
- من همچین کاری نکردم، من چاقو ندارم، کتکت نزدم، تو، تو خو، خودت تعادلت رو از دست دادی، تقصیر من نبود.
صورت سوفیا درهم شد و پوزخند زد. جنی جلو اومد و به جاش جواب داد:
- چی میگی واسه‌ی خودت؟! معلومه که تو اون کارها رو انجام دادی! هم من دیدم، هم وید شاهد دیوونه بازی‌هات بود.
الیزابت با صدای واضح‌تر؛ اما همچنان لرزون انکار کرد:
- من اصلاً چاقو ندارم، وِید هم می‌دونه که اون بهم حمله کرد و بعد زمین افتاد. ازش بپرس!
این‌قدر ترسیده بود که نمی‌فهمید چه ریسک بزرگی کرد و چه‌قدر راحت وید می‌تونه دروغش رو برملا کنه!
- دروغگوی ع*و*ضی... ! 
سوفیا چونه‌ی الیزابت رو گرفت و همون‌طور که محکم فشار می‌داد، با حرص و عصبانیت بعد از ناسزای جنی، توی صورتش گفت:
- چی توی خودت دیدی که خیال می‌کنی می‌تونی روی هوا یه دروغ بگی و وِید هم ازت حمایت کنه؟ ها؟!
الیزابت از استرس کنترل خودش رو از دست داده بود. بی‌اراده و سریع دست سوفیا رو گ*از گرفت. در تلاش برای اسیر کردن سوفیا، وسایل‌هاش از دستش افتاد. صدای جمعیت دورشون بالا گرفت. سوفیا بلند نالید و با کمک جنی خودش رو نجات داد. الیزابت که از حساسیت اون روی وید خبر داشت، برای آتیشی کردنش با اعتمادبه‌نفسی که نمی‌دونست یهو از کجا پیداش شد، به حرف اومد:
- همون چیزی که شب تولدِ اسکات، وِید متوجه شد و تو رو بی‌خیال شد و پیشم موند!
سوفیا از شنیدن جواب الیزابت خونش به جوش اومد. بی‌خیال دست دردناکش که محکم چسبیده بودش؛ بهش حمله‌ور شد. دسته‌ای از موهاش رو گرفت و بین صدای هیاهوی دانش‌آموزها و ناله‌های دردآلود الیزابت به‌خاطر کشیده شدن موهاش، با عصبانیت بیشتری گفت:
- اگر یه بار دیگه دور و بر وید ببینمت، می‌کشمت! فهمیدی ع*و*ضی؟ فهمیدی؟
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
الیزابت شروع کرد به کمک خواستن و تلاش می‌کرد موهاش رو از توی مشت اون بیرون بیاره که دست دیگه‌ای از ناکجاآباد این کار رو انجام داد و طوری سوفیا رو هل داد که نتونست خودش رو نگه‌ داره و افتاد.
الیزابت نفس‌نفس‌زنون به ناجی خودش نگاه کرد و با دیدن اسکات دهنش باز موند و خشکش زد. توی اون موقعیت حتی انتظار اومدن استاد شیمی رو می‌داد؛ ولی اون رو نه! چند لحظه بعد، سوفیا که از اون هم متعجب‌تر بود با صدای بلند خطاب بهش گفت:
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
اسکات از عصبانیت سرخ شده و انگار که از کاری که انجام می‌داد ناراضی بود. با این حال هشدار داد:
- دست از سر جونز بردار! کاری بهش نداشته باش، جدی میگم سوفی!
هنوز کسی از شوک طرفداریش درنیومده بود که خم شد و وسایل‌هاش رو هم از روی زمین برداشت. بازوی الیزابت رو گرفت و قبل از این‌که سر و کله‌ی مدیر پیدا بشه از اون‌جا بردش. همون‌جور که دور می‌شدن، صدای عصبی سوفیا با داد به گوششون رسید:
- گور بابات اسکات!
تا توی کلاس، بدون حرف بازوش رو کشید و دنبال خودش برد. بعد روی صندلی نشوندش. کتابش رو روی میز کوبید. الیزابت با موهای بهم ریخته بهش چشم دوخته بود. اسکات ازش رو گرفت و پشت بهش ایستاد تا بدون این‌که قیافه‌ی الیزابت رو ببینه کمی به خودش مسلط بشه.
هنوز کسی توی کلاس نبود و وقت کمی داشتن تا حرف بزنن. الیزابت اولین نفر سکوت عجیبشون رو شکوند.
- ممنون... .
همین براش کافی بود تا منفجر بشه. به سمتش برگشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد:
- تو، حالم رو بهم می‌زنی، میفهمی؟ از این کار متنفرم، احساس می‌کنم دارم کابوس می‌بینم، هیچ به خودت نگیر، اصلاً توی اختیارم نیست... .
دستی به موهای کوتاه و قرمزش کشید و بعد از مکثی ادامه داد:
- یه صدای مزخرف توی سرم سوت می‌کشه و تا زمانی که پیدات نکنم دیوونم می‌کنه. بعد جای نفرین روی پوستم د*اغ میشه، این واقعاً مزخرف‌ترین موقعیتیه که می‌تونستم توش گیر کنم! متنفرم از این‌که دل سوفی رو به‌خاطر تو بشکونم، پس، بار آخرت باشه که خودت رو باهاش در می‌اندازی، شنیدی؟
الیزابت هم مثل خودش عصبانی شد:
- من کاری باهاش نداشتم، اون شروع کرد.
- برام مهم نیست، برام مهم نیست کی شروع می‌کنه! خودت رو، با سوفیا، در ننداز!
بعد از این حرف به سمت در خروجی چرخید. الیزابت با جمله‌ی بعدش متوقفش کرد:
- می‌دونم به‌خاطر عموت چه‌قدر ناراحتی. نمی‌خواستم این‌طوری بشه. باور کن تقصیر من نیست.

[/THANKS][THANKS][/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
برای گفتن این جملات خیلی صبر کرده بود. با وجود همه‌ی بداخلاقی‌هاش، احساس می‌کرد این حرف‌ها رو بهش مدیونه؛ ولی در جواب، اسکات صورتی در هم کشید و قبل از بیرون رفتن با نفرت گفت:
- تقصیر تو اینه که "وجود داری" جونز! امیدوارم بمیری!
اون که رفت، بلافاصله دو نفر از دانش‌آموزها وارد کلاس شدن و هم‌زمان با نزدیک شدن به صندلی‌ها با سوءظن نگاهی به الیزابت انداختن و بعد نشستن و به زمزنه‌های در گوشی‌شون ادامه دادن که راحت میشد تشخیص داد در چه مورده. 
اتفاقی که افتاد، حمله‌ای که انجام داد و حرف‌هایی که اسکات زد، توی ذهنش مرور شد و لبخند کم‌رنگ و خبیثی بی‌اراده روی ل*بش نقش بست. کتابش رو آروم باز کرد و نفس عمیقی کشید.
ته دلش ذوق کوچیکی برق می‌زد؛ از این‌که یه نفر در حالی که نمی‌خواد سر به تنش باشه، تبدیل به اولین آدمی شد که جلوی تحقیرهای سوفیا ازش دفاع کرده! همچنین از این‌که تونسته بود این‌قدر راحت سوفیا رو درمونده و حرصی کنه و از اون مهم‌تر، در برابرش ساکت نمونده بود.
***
در حالی که ته خودکار سبزش رو به دندون گرفته بود، برای چندهزارمین بار به حرکات عصبی و تکون‌های تندی که سوفیا به پاهاش می‌داد و ضربه‌هایی که با نوک انگشت‌هاش به میزش می‌زد چشم دوخت، بعد به اسکات که با دو نفر فاصله پشت سر سوفیا نشسته بود و پو*ست ل*بش رو می‌جوید. سپس با کمی نگرانی نگاهش رو به طرف وِید سوق داد. یک صندلی جلوتر از خودش و توی ردیف سمت چپش نشسته بود و طرح کوچیکی رو گوشه‌ی کتابش می‌کشید و معلوم بود حواسش جای دیگه‌ایه. باید باهاش صحبت می‌کرد. باید یه جوری قانعش می‌کرد و واسه‌ی اولین بار توی عمرش  برای این‌که کسی رو بکشه سمت خودش تلاشی انجام می‌داد. اگر دست نمی‌جنبوند، سوفیا بالاخره کار دستش می‌داد و باعث میشد از کالج اخراج بشه. ناخواسته به وید میخکوب شده بود که صدای استاد ادبیاتشون از جا پروندش.
- خانم جونز؟
خودکارش رو روی کتابش گذاشت و مضطرب جواب داد:
- بله آقا!
- شاید شما دوست داشته باشین درمورد آقای چارلی چاپلین حرفی بزنین. نظرتون چیه؟
کمی طول کشید تا ذهنش رو جمع و جور کنه و جواب پیرمرد سیاه‌پو*ست و مودب و جدی مقابلش رو بده.
- خب اون، مردی بود که ازدواج رو دوست داشت و از دخترهای خیلی از خودش جوون‌تر خوشش می‌اومد!
نمی‌دونست چرا چنین جوابی داده. اصلاً دست خودش نبود و واضح بود که استاد ادبیات هم هیچ خوشش نیومده. همه‌ی سرها به طرفش برگشت و سکوت استاد، هولش کرد.
- متأسفم، منظورم اینه که ایشون رکوردهای زیادی رو شکونده و این‌قدر مشهور بوده که یک بار خودش میگه من رو جاهایی می‌شناسن که مسیح رو نمی‌شناسن!
[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
استادش بعد از مکثی، س*ی*نه‌اش رو با سرفه‌ای صاف کرد و گفت:
- بله. ممنونم خانم جونز؛ البته که، هیچ انسانی کامل و بی‌نقص نیست. در واقع حتی انسانی با شهرت چاپلین توی حوزه‌ی فیلم‌سازی و بازیگری، ممکنه توی زندگی شخصیش به همون اندازه موفق نباشه. نظر جسورانه و قابل توجهی بود.
جسورانه! درسته. جسارت عجیبی از بعد دعواش با سوفیا پیدا کرده بود؛ شاید همون آدرنالین. به هرحال که بدش نمی‌اومد.
سر جاش کمی جابه‌جا شد و نگاهش به نگاه وید گره خورد و کمی مکث کرد تا وقتی که خودش بدون هیچ واکنشی رو برگردوند. نفس عمیقی کشید و روی کاغذ سفید دفترش نوشت:
«باید باهات صحبت کنم. مهمه!» 
کاغذ رو کند و تا کرد و تا وقتی استاد ادبیات حواسش پرت بشه توی مشتش پنهون نگه‌ داشت. بعد خم شد و با یه حرکت سریع و یواشکی کاغذ رو روی کتاب وید انداخت.
وید بعد از نیم‌نگاهی به الیزابت، بااحتیاط کاغذ رو باز کرد و پیغامش رو خوند. الیزابت دوباره ته خودکارش رو به دهن گرفت و منتظر جوابش شد. سوفیا توجهش به استاد بود. توی ذهنش خیال‌پردازی کرد که اگر یه بار دیگه مچشون رو وقتی با همن بگیره چه کار می‌کنه؟! نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد تا از فکرش بیرون بیاد. دیگه چی؟! همون یه بار برای هفت پشتش کافی بود!
زنگ به صدا دراومد. وید از جاش بلند شد و وسایل‌هاش رو از روی میز برداشت و نامحسوس تکه کاغذ رو جلوی الیزابت انداخت و رفت. الیزابت نگاهی بهش انداخت و بعد سریع کاغذ رو باز کرد.
با حروف درشت و بزرگ نوشته بود:
«پشت زمین ورزش.» 
کاغذ رو مچاله کرد. کتاب و دفترش رو بست و وسایلش رو برداشت. مطمئن نبود که چه جملاتی رو باید بگه تا قانع بشه؛ اما با قدم‌های تند به سمت زمین ورزش رفت. باد سردی که به صورتش می‌خورد، خیلی زود نوک بینیش رو قرمز و ملتهب کرد. به زمین ورزش که رسید؛ با دقت اطراف رو سرک کشید تا پیداش کنه. زمین بزرگ بود؛ اما زیاد طول نکشید تا ببینتش.
از پشت فنس‌های سفید دور زد تا بهش رسید.
- سلام.
- سلام، چی شده؟
مثل همیشه آستین لباسش رو گرفت و همون‌طور که تا روی انگشت‌هاش پایین می‌کشید، مقدمه چید. 
[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
- درمورد دعوای من و سوفیا شنیدی؟
- آره خب، تقریباً همه دارن درموردش حرف می‌زنن!
الیزابت قدم کوتاهی نزدیک شد و بعد از مکثی، خیره به چشم‌هاش سعی کرد لحن تأثیرگذاری داشته باشه.
- اون دعوا، به‌خاطر تو بود، این‌ هم می‌دونی؟
مگه میشد وید این رو بفهمه و خوشش نیاد؟! انتظارش رو نداشت؛ اما می‌دونست بدش نمیاد.
- منظورت چیه؟
نگاه الیزابت پایین افتاد و روی کفش‌های وید قفل شد.
- خب من، اون لحظه‌ای که با هم داشتیم رو به روش آوردم، اون هم خیلی عصبانی شد.
نمی‌تونست به جز کفش‌هاش به جای دیگه‌ای چشم بدوزه. منتظر جوابش بود که با لحن متعجبش مواجه شد.
- عصبانی شد؟! ولی سوفیا به‌خاطرش باهام بهم زده!
شگفت‌زده نگاهش رو بالا کشید.
- واقعاً؟!
- نمی‌دونستی؟! خیلی وقته که ما با هم نیستیم.
الیزابت گوشه‌ی پیشونی‌اش رو با انگشت خاروند.
- نه. راستش، اصلاً تعطیلات خوبی نداشتم؛ توی بیمارستان بودم.
از شنیدنش متأثرانه کمی بیشتر جلو رفت.
- خدای من! لیز، متأسفم. نمی‌دونستم، چی شده بود؟
حقیقت تلخی که یکی از مثلاً صمیمی‌ترین دوست‌هایی که داشت؛ حتی نمی‌دونست اون همه وقت رو توی بیمارستان گذرونده، قلبش رو شکوند. این‌قدر شکوند که نتونست جلوی سرزنش کردن رو بگیره.
- مهم نیست. من هم نباید انتظار داشته باشم ازم خبر بگیری.
هاله‌ی نازکی از اشک به سرعت توی چشم‌هاش حلقه زد. وید سعی کرد توجیه کنه.
- متأسفم لیز، من هم دوران سختی داشتم. ما واقعاً جدایی بدی داشتیم. این‌قدر بد بود که الان از عصبانی شدنش به‌خاطر اون شب تعجب کنم... .
وسط حرفش پرید و با تکون سرش بحث رو تغییر داد. بغضش رو با آب دهنش قورت داد.
- بسیار خب، موضوع الان یه چیز دیگه‌است. ببین، چیزی که واسم مشخصه اینه که سوفیا می‌خواد هر کاری بکنه که من نتونم کالج رو تموم کنم. قضیه خیلی جدیه وید، من نمی‌تونم بی‌خیالش بشم. ازت می‌خوام کمکم کنی.
- می‌دونم. کینه‌ی بدی ازت به دل گرفته. هیچ‌وقت این‌قدر عصبانی ندیده بودمش؛ اما، چه کاری ازم برمیاد؟
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
الیزابت قبل از جواب، هر دوتا دستش رو گرفت. وید نگاهی به دست‌هاشون و بعد به صورتش انداخت. ساکت موند تا توضیح بده.
- ازت می‌خوام بگی که اون شب چاقویی در کار نبود. سوفیا بهم حمله کرد و بعد افتاد روی شیرفلکه‌ی آب و کمرش آسیب دید.
با تردید چند لحظه مکث کرد. رفتار الیزابت خیلی عوض شده بود و برای همین نمی‌تونست مثل قبل باهاش برخورد کنه.
- اما اون نمی‌خواد بره پیش پلیس، این دروغ به دردت نمی‌خوره.
- اگه رفت، اگر نظرش عوض شد؛ اگر این اتفاق افتاد، این حرف‌ها رو بزن.
وید باز هم گیج شد. دستش رو بیرون کشید و عقب رفت.
- این خواسته‌ی زیادیه. می‌فهمی چی داری بهم میگی؟!
الیزابت دوباره دست‌هاش رو گرفت و نزدیک‌تر از قبل شد.
- خواهش می‌کنم! هر کاری بخوای انجام میدم. هر طور بخوای برات جبران می‌کنم.
- لیز، نمی‌دونم. تو ازم می‌خوای به پلیس دروغ بگم! تو ازم می‌خوای واسه خودم هم دردسر درست کنم.
- وید، تو خودت گفتی اون نمی‌خواد بره پیش پلیس، این فقط یه احتماله.
امیدوارانه برای جواب مثبت به دهنش چشم دوخته بود که دوباره دستش رو کشید و گفت:
- نمی‌دونم... .
کمی به چشم‌های ناامیدش خیره موند و تکرار کرد:
- متأسفم، این خواسته‌ی زیادیه... !
دیگه نموند تا اصرارهاش رو بشنوه. رفت و نگاه الیزابت رو دنبال خودش کشید. پشت فنس‌ها که گم شد، الیزابت با حرص سرش رو به آسمون بلند کرد و نفسی با حرص فوت کرد. گرچه، چرا باید منتظر می‌بود تا کسی که تمام تعطیلات ازش خبری نگرفته، حالا چنین لطفی در حقش بکنه؟
مگر این‌که یه دلیل موجه داشته باشه.
***
برای بار چندم، مایع پاک کننده رو روی سطح کانتر پاشید و دستمال رو تندتند روش کشید تا لکه‌ی خشکیده‌‌ای رو پاک کنه. بعد از چند بار تکرار اون حرکت، زیر دستمال رو نگاه کرد. دیگه چیزی ازش نمونده بود. دوباره مایع شوینده رو اسپری می‌کرد که همکارش سَم، محفظه‌های کثیف دستگاه میکسر رو با نگاهی چپ‌چپ و قهرآلود روی کانتر به سمتش هل داد و رفت.
الیزابت دست از کار کشید و نگاهی استفهام‌آمیز و طولانی به طرفش روونه و رفتنش رو دنبال کرد. نمی‌دونست معنی رفتارهاش چیه؟ به یاد نداشت چیزی بهش گفته یا کاری انجام داده باشه که باعث ناراحتیش بشه. دیگه واقعاً حرصش داشت در ‌می‌اومد و تمام طول شیفتش حرفی نزده بود.
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا