کد:
[THANKS]
حالا که تمام مشتریها رفته بودن و چارلز هم زودتر رفته بود خونش و تنها بودن، میتونست ازش بپرسه. بیخیال اون لکه، دستمال رو روی کانتر انداخت و به سمتش رفت. داشت سطل آشغالا رو خالی میکرد.
- چیشده، سم؟ چرا اینطوری هستی؟
سم، کیسهی بزرگ و مشکی رو بیرون کشید و بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازه به سمت خروجی رفت؛ اما هنوز به درب نرسیده بود که صدای افتادن چیزی وادارش کرد راه رفته رو برگرده. در کمال تعجب، الیزابتی که تا همون چند لحظه پیش داشت باهاش حرف میزد رو بیهوش روی زمین دید. کیسهی زباله رو رها کرد و سریع بالای سرش نشست. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و صداش کرد. وقتی واکنشی ندید، گوشیش رو درآورد تا به آمبولانس زنگ بزنه. قبل از اینکه دکمهی تماس رو بزنه، الیزابت چشمهاش رو باز کرد و با گیجی به نقطهای نامعلوم خیره موند.
سم دوباره به سمتش خم شد و گفت:
- هی، حالت خوبه؟ صدام رو میشنوی؟!
به جای جواب، دستی به سرش گرفت و از روی زمین بلند شد. سم کمکش کرد بشینه و اون با لحن بیحالی پرسید:
- چی شد؟!
- نمیدونم، حالت خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟ یهو از حال رفتی
الیزابت سری به اطراف تکون داد.
- نه، نه خوبم... .
- یکم آب میخوای؟
وقتی با حرکت سر به سوالش جواب مثبت داد، سریع بلند شد و به سمت شیر آب رفت و در حالی که لیوانی رو از آب پر میکرد؛ گفت:
- قبلاً هم اینطوری شدی؟ مطمئنی نمیخوای بری بیمارستان؟
همزمان با ایستادن، بهش جواب داد:
- راستش، نه؛ اما الان خوبم، نگران نباش.
ولی خودش خیلی نگران شد؛ چون برای لحظهای دقیقاً همون حسی رو داشت که قبل از تسخیر شدن توسط روح لرد بهش دست داده بود. نمیخواست جلوی سم مثل دیوونهها بترسه. دلش میخواست سریع از اونجا بره.
سم با لیوان آب جلوش وایساد. قبل از اینکه لیوان رو بگیره گفت:
- میتونم امشب بقیهی کارها رو بهت بسپارم؟ احساس میکنم، باید زود، زود برم!
- آره حتماً! خودت تنها میتونی بری؟
الیزابت لبخند مضطرب و ناراحتی زد و لیوان آب رو ازش گرفت.
- میتونم، نگران نباش.
کمی از آب نوشید و یه ذره حالش بهتر شد. گوشیش شروع کرد به زنگ زدن. از جیب پشت شلوارش درآورد و از دیدن اسم رانی، بیشتر استرس گرفت.
[/THANKS]
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: