کد:
نگهبان با تردید مکث کرد و بعد گفت:
- مسابقه یک ساعته که تموم شده! مگه تو کجا بودی؟ اسمت چیه؟
از جوابش شوکه شد. اون همه مدت خوابش برده بود؟! واقعاً هیچکس بیدارش نکرده بود؟
آب دهنش رو قورت داد. با این دروغ، نگهبان رو به شک انداخت
- راستش، راستش من توی کلاس خوابم برده بود. یک دفعه، چشمهام رو باز کردم و دیدم همه جا خاموشه. بعد هم، خوردم زمین.
نگهبان نور رو روی صورتش گرفت و با دقت بیشتری بررسیش کرد.
- چطور با اون همه صدای جیغ و داد بیدار نشدی؟! دوستهات هم نگرانت نشدن؟ نگفتی اسمت چیه؟ قیافت آشناست
از سوال دومش دلگیر شد. دوستی نمونده بود که بخواد نگران بشه یا بود و نبودش فرقی داشته باشه واسش؛ اما اگر رابین بود حتماً... .
- الیزابت مری جونز، باور کنید راست میگم.
نور رو روی کتابهاش تابوند و بعد هم پاهاش.
- بند کفشت بازه! واسهی همین خوردی زمین.
تذکرش، اون رو وادار کرد نگاهی به کفشهاش بندازه. نمیدونست کِی باز شدن؟ همزمان که غم کمرنگ یادآوری رابین، از ته دلش داشت سر برمیآورد، روی زانوش نشست.
- اوه آره! ممنونم.
با دستهایی که بهخاطر استرس به لرزه افتاده بود؛ بند کفشش رو بست و برخاست. همراه هم به سمت کمدها رفتن. نگهبان نور چراغ رو جلوی پاهاش گرفت. وقتی درب کمدش رو باز میکرد بهش گفت:
- یادم اومد! تو دانشآموز برتر شیمی هستی. اسمت رو روی بُرد دیدم.
الیزابت با سر تأیید کرد.
- بله؛ خودمم.
وسایلهاش رو برداشت و موبایلش رو توی جیب شلوارش گذاشت. راه خروج رو پیش گرفتن. نگهبان پرسید:
- کمک لازم نداری؟ برای رفتن به خونه.
لبخند سپاسگزاری زد.
- نه ممنون! شب بهخیر.
به محض چرخیدن، لبخندش محو شد و با افکاری پریشون و پر از سوال به سمت خیابون اصلی قدم برداشت تا با تاکسی بره سر کار.
***
دیروقت بود که برگشت خونه و ماشین جلوی ساختمون نگهداشت. به شدت نیازمند سرویس بهداشتی بود. دَوون دَوون از پلهها بالا رفت. جلوی درب خونهاش، درحالی که نفسش بهخاطر پلهها سنگین شده بود، این پا و اون پا میکرد. دست توی جیب شلوارش فرو برد تا کلیدش رو در بیاره؛ اما پیداش نکرد. توی جیبهای کتش هم نبود. صورتش از فشار توی هم رفت و به سرعت جیب کوچیک کیفش رو گشت.
- خدا لعنتت کنه کدوم گوری جاش گذاشتی؟!
کوله پشتی رو دم درب انداخت و از پلهها پایین رفت تا کلید یدکی رو از خانم واتسون بگیره؛ ولی هر چی درب رو کوبید، کسی باز نکرد. پوفی کشید و همونطور که دوباره از پلهها بالا میدوید زیر ل*ب غر زد:
- گاهی واسم سواله که وقتی داشتن شانس تقسیم میکردن، تو باز کجا خوابت برده بود؟!
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: