• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
نگهبان با تردید مکث کرد و بعد گفت:

- مسابقه یک ساعته که تموم شده!...مگه تو کجا بودی؟ اسمت چیه؟

از جوابش شوکه شد. اون همه مدت خوابش برده بود؟! واقعاً هیچکس بیدارش نکرده بود!

آب دهنش رو قورت داد. با این دروغ، نگهبان رو به شک انداخت.

- راستش...راستش من توی کلاس خوابم برده بود. یک دفعه چشمام رو باز کردم و دیدم همه جا خاموشه. بعدم...خوردم زمین.

نگهبان نور رو روی صورتش گرفت و با دقت بیشتری بررسیش کرد.

- چطور با اون همه صدای جیغ و داد بیدار نشدی؟! دوستاتم نگرانت نشدن؟ نگفتی اسمت چیه؟ قیافت آشناست.

از سوال دومش دلگیر شد. دوستی نمونده بود که بخواد نگران بشه یا بود و نبودش فرقی داشته باشه واسش. اما اگر رابین بود حتماً... .

- الیزابت مری جونز...باور کنید راست میگم.

نور رو روی کتاباش تابوند و بعدم پاهاش.

- بند کفشت بازه! واسه همین خوردی زمین.

تذکرش اون رو وادار کرد نگاهی به کفشاش بندازه. نمی‌دونست کِی باز شدن؟ هم‌زمان که غم کمرنگ یادآوری رابین، از ته دلش داشت سر برمی‌آورد، روی زانوش نشست.

- اوه آره! ممنونم.

با دستایی که بخاطر استرس به لرزه افتاده بود بند کفشش رو بست و برخاست. همراه هم به سمت کمدها رفتن. نگهبان نور چراغ رو جلوی پاهاش گرفت. وقتی در کمدش رو باز می‌کرد بهش گفت:

- یادم اومد! تو دانش‌آموز برتر شیمی هستی. اسمت رو روی بُرد دیدم.

 الیزابت با سر تایید کرد.

- بله. خودمم.

 وسایلاش رو برداشت و موبایلش رو توی جیب شلوارش گذاشت. راه خروج رو پیش گرفتن. نگهبان پرسید:

- کمک لازم نداری؟ برای رفتن به خونه.

لبخند سپاسگزاری زد.

- نه ممنون. شب بخیر.

به محض چرخیدن، لبخندش محو شد و با افکاری پریشون و پر از سوال به سمت خیابون اصلی قدم برداشت تا با تاکسی بره سر کار.

***



دیروقت بود که برگشت خونه و ماشین جلوی ساختمون نگه‌داشت. به شدت نیازمند سرویس بهداشتی بود. دَوون دَوون از پله‌ها بالا رفت. جلوی در خونه‌اش، در حالی که نفسش بخاطر پله‌ها سنگین شده بود، این پا و اون پا می‌کرد. دست توی جیب شلوارش فرو برد تا کلیدش رو در بیاره اما پیداش نکرد. توی جیب‌های کتش هم نبود. صورتش از فشار توی هم رفت و به سرعت جیب کوچیک کیفش رو گشت.

- خدا لعنتت کنه کدوم گوری جاش گذاشتی؟!

کوله پشتی رو دم در انداخت و از پله‌ها پایین رفت تا کلید یدکی رو از خانم واتسون بگیره. ولی هر چی در زد، کسی باز نکرد. پوفی کشید و همونطور که دوباره از پله‌ها بالا می‌دوید زیر ل*ب غر زد:

- گاهی واسم سواله که وقتی داشتن شانس تقسیم می‌کردن تو باز کجا خوابت برده بود؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
جلوی واحد دیگو وایساد. در و زنگ رو با هم به صدا در آورد. زیاد منتظر نموند. اصلاً توان خجالت کشیدن یا معذب شدن نداشت و در بالاترین سطح اورژانس قرار داشت. چهره‌ی دیگو بخاطر در زدناش کمی مضطرب شده بود. همین که دهن باز کرد، الیزابت سریع گفت:

- میشه از دستشویی استفاده کنم؟ کلیدم رو جا گذاشتم...یه جایی...نمی‌دونم.

دیگو کنار کشید و همزمان گفت:

- با... .

اما اون منتظر جوابش نموند. دویید داخل و پرید توی سرویس بهداشتی.

- ...شه!

 دیگو بعد از کمی مکث، لبخند کنترل شده‌ای زد و در رو هل داد تا خودش بسته بشه.

کمی که گذشت و الیزابت داشت از حس رهاییش ل*ذت می‌برد و تازه اتفاقات بین خودش و دیگو رو به خاطر می‌آورد و احساس معذب بودن توی وجودش ریشه می‌دووند، چند بار پشت سر هم براش پیام اومد. موبایل توی دستش لرزید و صدای آرومی داد. از اونجایی که دیروقت بود با کنجکاوی باز کرد. پیام‌ها از طرف اسکات بودن. اول یه ویدیو و بعد جملاتی که نفسش رو از ریتم طبیعی خارجی می‌کرد.

- بهت گفته بودم سوفیا رو اذیت نکنی. این پیغام هشدار منه. مطمئنم خوشت نمیاد این کلیپ به دست مدیر برسه.

کلیپ رو لمس کرد. فیلم از توی رختکن پسرا پر شده بود. مخفیانه از پشت کمدها و نیم‌کت‌ها می‌گذشت. نصف چراغ‌ها خاموش بود. با اخم مشکوکی صدای گوشیش رو بلند کرد تا صداها رو بشنوه. دوربین بالاخره به آخر کمدهای قرمز و خاکستری رسید. صداهای خفه شده‌ی دو نفر می‌اومد. با دیدن پیرهن قرمز خودش، چشماش تا جایی که می‌تونست گشاد شد و اضطراب کل وجودش رو منقبض کرد. صورت وید خیلی واضح و مشخص بود و صورت خودش وقتی معلوم شد که موهای بلند و طلایی‌اش رو کنار زد. وحشت‌زده جلوی دهنش رو گرفت و میخ ویدیو موند. چطور ممکن بود خودش باشه؟! مگه توی کلاس خوابش نبرد؟!

هنوز به خودش نیومده بود که پیام دیگه‌ای بالای صفحه ظاهر شد. وید نوشته بود:

- هیچوقت یادم نمی‌ره خوشگله! ممنون.

انگار داشت کابوس می‌دید. دست از روی دهنش برداشت و رعشه کنان روی پیام وید گذاشت. صفحه کامل باز شد. دوباره کلمات رو مرور کرد.

- نه نه نه نه نه...نه نه...!

ضربه‌ای که به در کوبیده شد انقدر ترسوندش که موبایل از دستش افتاد.

فاصله‌ای با یه حمله‌ی پنیک نداشت. حالا منظور بقیه رو از سوءاستفاده فهمیده بود.

- الیزابت؟ حالت خوبه؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212
کد:
صدای نفسای تندش توی فضا پخش می‌شد و کمی طول کشید تا خودش رو به حرف زدن واداره. خم شد و موبایلش رو برداشت. با صدای لرزونی جواب داد:

- من حالم...خوبه!

به طرف روشویی رفت و موبایل رو توی جیب عقبی شلوارش گذاشت. چند بار پشت سر هم به صورتش آب پاشید. ریتم تنفسش به حالت عادی برنمی‌گشت و انگار ضربان شدید قلبش، راه هوا رو توی گلوش تنگ می‌کرد.

دو طرف روشویی رو گرفت. سرش رو پایین انداخت و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار داد.

- این یه کابوسه!...خدایا...خدایا...!

حتی لحظه‌ای از چیزایی که توی کلیپ دید رو به خاطر نداشت. در سرویس رو که باز کرد، دیگو رو دید. اونم رنگِ پریده و حال دگرگونش رو از نظر گذروند. الیزابت ناخودآگاه چشمش روی زخم بالای ابروش قفل شد و توی ذهنش هر لحظه به التماس می‌افتاد:

- می‌خوام بهش بگم. می‌خوام بهش بگم!
نگاه دیگو برعکس اون پایین رفت. دستش رو گرفت و گفت:

- داری می‌لرزی! چی شده؟!

برای پاسخ دادن آب دهنش رو قورت داد. با تمام وجود می‌خواست همه چیز رو براش تعریف کنه و اون حجم از وحشت و پریشونی داشت سستش می‌کرد.

- نمی‌دونم...نمی‌دونم...خوب نیستم.

دست الیزابت رو آهسته به طرف خودش کشید و خیره به چشمای روشن و به خون نشسته‌ی خیسش گفت:

- بیا.

هر کاری می‌گفت انجام می‌داد. خودش انگار قادر به تصمیم‌گیری نبود و مغزش درست کار نمی‌کرد. به سمت مبل‌ها رفتن و با هم نشستن. دیگو تار موهایی که به صورت مرطوبش چسبیده بودن براش کنار زد و بدون رها کردن دستش پرسید:

- چی شده؟ برام تعریف کن.

نگاهش کرد. عمیق. با تمام وجود دلش می‌خواست بگه؛ همه چیز رو. اما این چشمای خیره و منتظر و یه جورایی نگرانه دیگو، درک می‌کرد؟ باورش می‌شد اون دختر توی رختکن، در اصل خودش نیست؟!

معلومه که نه! از این اعتراف اشک بیشتری توی چشماش جمع شد و نگاه دیگو رو نگران‌تر کرد. زمزمه‌وار دستی روی صورت یخش گذاشت و صدا زد:

- هی!

همه چیز توی چند ثانیه از ذهنش گذشت؛ اگر همچین چیزی ازش می‌دید به این ر*اب*طه‌ی نصفه و نیمه ادامه می‌داد یا تنها پسری که احساس می‌کرد توجهاتش واقعیه رو از دست می‌داد؟ به اینجای افکارش که رسید، از یادآوری اینکه این توجهات واقعی، هیچکدوم معنی خاصی ندارن حرص خورد. دستش رو از روی صورتش کنار زد و با دستای خودش صورتش رو پوشوند. ازش رو گرفت. نباید تعریف می‌کرد. هیچکس این موقعیت رو درک نمی‌کرد. باید دهنش رو می‌بست و زودتر به رانی زنگ می‌زد. اگر برای دیگو تعریف می‌کرد، اون کوچیک‌ترین شانسی هم که برای خودشون حس می‌کرد از دست می‌داد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
از استیصال به گریه افتاد. نمی‌تونست خودداری کنه. خیلی ترسیده و خیلی سردرگم بود. از فکر اینکه یکی دیگه داشت از جسمش بدون خواست خودش همچین استفاده‌ای می‌کرد، دلش می‌خواست جیغ بزنه. حس کسی رو داشت که داره بهش تعرض میشه اما حتی دستش به اون طرف نمی‌رسید تا مقاومتی نشون بده.
بیچاره‌ترین هق‌هق زندگیش رو سر داد. دیگو خودش رو نزدیک‌تر کشید و دستش رو دور شونه‌های لرزونش پیچید.
- چرا حرف نمی‌زنی؟! داری می‌ترسونیم الیزابت! چی شده؟
دسته‌های نم‌دار موهاش رو براش پشت گوشش فرستاد و ملایم‌تر از قبل گفت:
- میشه نگام کنی؟...بهم بگو مشکل چیه؟
کمی گذشت و وقتی تونست کمی از بغضش رو تخلیه کنه، نفسی گرفت و سرش رو بالا آورد. طرز نگاه دیگو قلبش رو می‌شکوند. در هم می‌فشرد و هیچ کنترلی روی این قضیه نداشت. احساس می‌کرد حسی که داره ناعادلانه‌است؛ مثل همه‌ی چیزای دیگه‌ی زندگیش!
اون هنوز منتظر جواب سوالش بود که الیزابت به آرومی دستی کنار زخم پیشونی‌اش کشید. با صدایی که بخاطر گریه‌هاش گرفته بود و لرزش کمی داشت گفت:
- اگر همه چیز اینطوری نبود... .
همون لحظه یک دفعه صدایی توی سرش با تموم توان فریاد کشید و التماس کرد:
- نمیر!
اخمی کرد و عقب کشید. مکث کرد. حیرون موند. انگار لحظه‌ای رو از گذشته به یاد آورد. اما صدای فریاد، متعلق به دیگو بود!
دیگو وقتی تعللش رو دید، دستش رو گرفت و پایین آورد.
- حرف بزن الیزابت! داری عصبیم می‌کنی.
فشاری که برای دلداری به دستش می‌داد انگار قلبش رو می‌فشرد. به خودش اومد و لحظه‌ی قبلی رو از یاد برد. دوباره دستش رو بیرون کشید و این بار از کنارش بلند شد.
- چرا باهام اینطوری رفتار می‌کنی؟...وقتی حسم رو فهمیدی دیگه حق نداری طوری رفتار کنی انگار...نمی‌دونی...یا...اتفاقی نیفتاده! این خیلی...خیلی آزاردهنده‌است.
 احساسات ضد و نقیضش انقدر زیاد بودن که داشتن دیوونه‌اش می‌کردن. اما حسی که به دیگو داشت از همشون پیشی می‌گرفت. به طرف در رفت. نباید به اون حرفی می‌زد و در عین حال تحمل نزدیکش موندن رو هم نداشت؛ هم عصبی‌ترش می‌کرد و هم سست‌تر برای گفتن. باید فرار می‌کرد و ازش دور می‌شد. ولی نزدیک در، یادش اومد کلیدش رو گم کرده.
 ایستاد. بغضش رو خورد و بعد چرخید. رو به اویی که ایستاده و از نگاهش مشخص بود فهمیده چرا نمیره، ازش خواست:
- می‌تونی...در واحد من رو باز کنی؟
به راحتی می‌دید که گیجش کرده. هم گیج و هم کمی عصبی از رفتارش. دیگو نفس عمیقی کشد و فکش رو به هم فشار داد. سعی کرد همچنان در برابرش با صبر و حوصله رفتار کنه. منقبض شدن استخون‌های فکش برای الیزابت قابل رویت بود. بدون حرف به سمت میز کارش، گوشه‌ی هال رفت. دو تا گیر کاغذ فلزی برداشت و کلافه به در ورود خونه نزدیک شد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
از ذهن الیزابت گذشت که نکنه کلیدش توی رختکن پسرا افتاده! حالا چطور بدون اینکه کسی شک کنه که توی اون رختکن چی‌کار داشته، بره و برداردش؟! اصلاً اسکات به چه حقی تهدیدش می‌کرد؟ چطور می‌تونست بهش آسیب بزنه؟! سوالش براش بی‌جواب بود اما اون ع*و*ضی تنها کسی بود که می‌تونست بره رختکن رو بگرده! باید ازش حسابش رو پس می‌گرفت!

همین که دیگو خواست از کنارش رد بشه، مچش رو گرفت. با دست دیگه، خیسی اشک رو از صورتش پاک کرد و پشیمون از واکنش ناگهانی چند لحظه قبلش گفت:

- میشه...من رو یه جایی ببری؟

از نگاه دیگو جمله‌ی《معلومه چه مرگته؟!》به چشم می‌اومد. واسه همین دیگه نتونست به صورتش چشم بدوزه. نگاهش رو به تار و پود سرمه‌ای و ریز پلیور آستین بلند دیگو دوخت. جوابی برای سوال توی چشماش نداشت؛ چون خودشم نمی‌دونست باید کدوم احساسش رو بروز بده تا توی وقت مناسبش باشه؟ خودش از اون گیج‌تر بود.

دیگو دستی روی بازوش گذاشت و بازم با ملایمت گفت:

- من کمکت می‌کنم. تو فقط آروم باش، هوم؟

الیزابت نگاه گذرا و سریعی به چشمای بانفوذش انداخت و بی‌حرف سری تکون داد.

وقتی ازش فاصله گرفت تا کت سیاهش رو بپوشه و سوئیچش رو برداره، دوباره به صورتش دست کشید تا باقی مونده‌‌ی اشک‌ها رو هم پاک کنه. ولی کاری نمی‌تونست با باقی‌مونده‌ی بغضش بکنه. کوله پشتیش رو هم از بیرون برداشت و توی خونه‌ی خودش گذاشت و بعد با هم راهی شدن.

از اینکه باوجود ناآگاهیش از مشکل پیش اومده، بازم داشت کمکش می‌کرد، دست و پاش می‌لرزید و پروانه‌های زیادی رو توی دلش به پرواز در می‌آورد و از این موقعیت هیچ رضایتی نداشت. آخرین چیزی که آرزو می‌کرد، علاقه به کسی بود که فقط به چشم دوست می‌دیدش!

***



صدای آروم برخورد قطره‌های بارون به شیشه حس خوبی داشت. اما با هر برخورد، سرش تیر می‌کشید. چشماش رو که باز کرد و هوای ابری و خاکستری اتاق رو دید، انگار داشت ازش می‌خواست زیر پتو بمونه و بیرون نیاد. ولی...ولی انگار یه چیزی درست نبود.

سرش رو بیشتر توی حجم پتو فرو برد و صورتش رو در هم کشید. حال بدش رو وقتی توی سرویس بهداشتی خونه‌ی دیگو بود، به یاد آورد. لحظه‌ی بعد، سوار شدن توی ماشین دیگو رو. اما بعدش... .

بعد از حرکت ماشین، بعد از اینکه سرش رو به صندلی تکیه داد تا بتونه خودش رو کمی آروم کنه... !

با شک و تردید پتو رو از روی خودش کنار زد و از اینکه لباساش تنش نبودن وحشت کرد. در کسری از ثانیه، ضربان قلبش رو از داخل گوشای خودش حس می‌کرد. سریع سر جاش نشست. پیرهن قرمزش تا شده و مرتب، پایین تخت بود. از چیزی که توی ذهنش می‌چرخید ترس برداشتش. همون لباس چهارخونه رو چنگ زد و پوشید. شلوارش پاش بود. دکمه‌ها رو تندتند بست و با قدمای بلند به سمت در اتاق رفت که از گوشه چشم، چیزی روی آینه دید. صدای نفسای مضطربش به همراه کوبش قلبش، تنها موسیقی پس‌زمینه بود. سرش رو برگردوند و کلماتی که روی کاغذِ برچسبی صورتی، نوشته شده بود رو خوند.

《زندگی شیرینه!》
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
گیج و مبهوت، کاغذ رو از روی آینه کند. چند لحظه کف دستاش رو روی چشماش گذاشت تا شاید از حال پر استرسش کم کنه. به راحتی حس می‌کرد که چقدر سریع فشارش داره پایین میاد. اول با خودش گفت شاید دیگو این رو نوشته و ثانیه به ثانیه خشم هم به احساساتش اضافه می‌شد. کاغذ رو مچاله کرد و از اتاق بیرون رفت. بوی تست و قهوه‌ی تازه‌دم از آشپزخونه به بینی‌اش خورد. پا تند کرد و توی درگاه آشپزخونه ایستاد. میز مفصلی از صبحونه مقابلش قد علم کرده بود. حاکم داشت زندگیش رو ازش می‌دزدید؟

با حالت گریه دستاش رو توی موهاش فرو برد. گوشاش زنگ می‌زدن. سوزش چشماش رو حس می‌کرد. تنفسش همچنان نامنظم بود. نیاز داشت بدونه چی شده؟ باید می‌فهمید حتی اگر بعد از فهمیدنش غش می‌کرد!

هراسون و پابرهنه از خونه خارج شد. هم‌زمان زنگ و در واحد رو به رویی رو به صدا در آورد و پشت سر هم تکرار کرد. مثل همیشه سریع در رو باز نمی‌کرد ولی الیزابت دست برنداشت، انگار حتی اگر خونه نبود، باید اونجا ظاهر می‌شد، وگرنه تا آخر دنیا به کارش ادامه می‌داد!

کمی بعد، دیگو سر تا پا خیس و آشفته، در حالی که با یه دستش حوله‌ی  سفیدش رو دور کمرش نگه‌داشته بود و از موهای روی پیشونی‌اش آب می‌چکید، توی چهارچوب در ظاهر شد. با دیدن الیزابت چند لحظه بهش خیره موند تا از شوک خارج شه. ظاهرش رو برای اطمینان بررسی کرد تا مطمئن شه اتفاقی نیفتاده. بوی شامپو و گرمای حمام و حال و روزی که باهاش در رو باز کرده بود کمی الیزابت رو از موضع جنگنده‌اش پایین آورد.

- الیزابت؟!...چی شده؟

الیزابت دنبال کلمه‌ی مناسب شروع بود و همچنان ریتم نامنظم نفساش، گلوش رو خشک و خشک‌تر می‌کردن. دیگو در رو رها کرد و دسته موهایی که ازش آب می‌چکید عقب فرستاد. تندتند حوله رو دور کمرش محکم کرد و بدون اینکه چشم ازش برداره پرسید:

- حالت خوبه؟

- دیشب...دیشب ما... .

دیگو دستش از حرکت ایستاد و منتظر ادامه حرفاش موند.

- خواهش می‌کنم...بگو که دیشب چیزی...نشده، نه؟

دیگو آب ابروهاش رو گرفت تا توی چشمش نره. محتاطانه پرسید:

- از دیشب چیزی یادته؟

با شنیدن سوالش ضربان قلبش سر به فلک گذاشت و یخ زد. دیگو قدمی نزدیک رفت و از خونه بیرون اومد. الیزابت فکر می‌کرد دیشب شاید همه چیز رو تعریف کرده! وگرنه چرا باید این سوال رو می‌پرسید؟ یعنی اون الان می‌دونست؟ دیگو متوجه حال خرابش شد. خیلی آروم دستش رو برای گرفتن دست اون پیش برد تا احتمال پس زدنش رو کم کنه. با ملایمت انگشتای سردی که آروم کنار بدنش رها شده و می‌لرزیدن گرفت و گفت:

- بیا داخل درموردش حرف بزنیم.

بدون مخالفت رفتن داخل و دیگو در رو بست. الیزابت همون‌جا کنار در ایستاد و دعا می‌کرد حرفای خوبی بشنوه. دیگو کمی ازش فاصله گرفت تا معذبش نکنه. تک‌تک اجزای صورتش رو بررسی کرد و بعد گفت:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
- دیشب با هم رفتیم به خونه‌ی دوستت، اسکات کینگز که ازم خواستی. وقتی برگشتی یهو ازم خواستی با هم بریم کلوب. خیلی سر حال بودی؛ انگار که با دوستت سر چیزی که می‌خواستی به توافق رسیده بودی. توی کلوب انقدر نوشیدی که دیگه به سختی می‌تونستی صاف راه بری! برگردوندمت خونه...نمی‌دونم چقدرش رو به خاطر داری ولی باور کن هیچ اتفاقی نیفتاد. حالت بد بود اما اجازه ندادم اتفاقی بیفته. اگر از این نگرانی، مطمئن باش چیزی نشده. زود هم خوابت برد. تازه... .

حرفش رو نیمه رها کرد و به سمت میز کارش رفت. یه کلید دستش بود که برگشت. لبخندی اطمینان‌بخش زد و به سمتش گرفت.

- کلید یدکی رو برات از خانم واتسون گرفتم.

الیزابت با اینکه همچنان بابت مدتی که خودش نبوده و اونم شک نکرده می‌ترسید، اما با شنیدن توضیحاتش انگار توی بیابون بهش یه لیوان آب خنک داده بودن!

کلید یدک رو ازش گرفت و نفس حبس شده‌ای که س*ی*نه‌اش رو به درد آورده بود، رها کرد. به دیوار تکیه داد و کمی رنگ به صورتش برگشت. بخاطر اینکه از حال خرابش سوءاستفاده نکرده بود حس خوبی پیدا کرد. دیگو یقه‌ی برعکس لباسش رو براش صاف کرد و لبخند عمیق‌تری زد.

- بهتری؟

الیزابت حرکت دستاش روی یقه‌ی لباسش رو از نظر گذروند. از توجهاتش قلبش می‌لرزید. چطور همه‌ی اینا فقط دوستانه بودن؟! اشکی بی‌اراده کاسه‌ی چشمش رو خیس کرد. با یه قدم بهش نزدیک شد. چند لحظه به چشماش خیره موند و بعد به گرمی بغلش کرد. کنار گوشش گفت:

- ممنون.

گونه‌هاش سرخ شد و اجازه نداد طولانی بشه. عقب رفت. دستای دیگو رو دید که توی هوا مونده. به وضوح از خودش فاصله داده بود که حتی بهش نخوره! انگار واقعاً امیدی نبود. دیگو که خجالتش رو دید، دستاش رو کنار بدنش رها کرد و ازش پرسید:

- صبحونه خوردی؟

الیزابت سری تکون داد:

- نه. ولی میز رو دیدم...نیاز نبود به خودت زحمت بدی.

- زحمتی نبود. سهم خودم رو برداشتم. حالا برو سوخت‌گیری کن. واسه روز تعطیل یه برنامه‌ی خوب دارم.

لبخند کجش رو دید. می‌خواست با اون لبخند جو رو تغییر بده. به خودش توی دلش پوزخندی زد. باید فاصله‌اش رو و با اون حفظ می‌کرد، وگرنه فقط قلب خودش زخمی می‌شد.

موهاش رو پشت گوشش فرستاد و طعنه زد:

- می‌تونی تنهایی از برنامه‌ی روز تعطیلت ل*ذت ببری! ترجیح می‌دم درس بخونم.

دیگو، دستی که الیزابت برای کنار زدن موهاش بالا آورده بود رو با چشم دنبال کرد. کاغذ مچاله شده‌ای رو دید و بی‌توجه به طعنه‌اش پرسید:

- اون کاغذ برای چیه؟

در جواب، نگاه گذرایی بهش انداخت و گفت:

- چیزی نیست.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
به طرف در چرخید. اما قبل از اینکه دستگیره‌ی در رو لمس کنه، دیگو مچش رو همراه کاغذ گرفت و نزدیک شد.

- در شرایطی که حتی یه دمپایی پات نمی‌کنی، این نمی‌تونه چیزی نباشه!

الیزابت خیره به چشماش، در حالی که چند لحظه پیش تصمیم به ایجاد فاصله بین خودشون گرفته بود، از این دستِ پیش گرفتنش، عصبی شد. با حرص دستش رو بیرون کشید.

- گفتم که چیزی نیست. نیازی به کمکت ندارم.

دوباره به سمت در چرخید که دیگو ناگهان کف دستش رو درست کنار سرش به دیوار کوبید. از حرکت عصبیش جا خورد. برگشت و توی چشمای براقش خیره شد و از فاصله‌ی کمشون عصبی‌تر.

- کاغذ رو بهم نشون بده الیزابت!

- از تو دستور نمی‌گیرم!

دیگو دستی که به دیوار زده بود رو مشت کرد. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. الیزابت واقعاً نیاز داشت از اون تنگنا بیرون بیاد قبل از اینکه به گریه بیفته و کسی رو که از لمسش منزجر می‌شد دوباره ب*غ*ل نکنه! تصویر پس کشیدن اون روز و دستایی که یکم پیش، اون طوری از خودش فاصله داده بود، از ذهنش نمی‌رفت. سرش رو بالا گرفت. دیگو چند ثانیه نگاهش رو پایین برد و الیزابت انگار صورتش آتیش می‌گرفت. دیگو لحنش رو آروم کرد.

- می‌خوام کمکت کنم...بذار ببینمش، بذار کمکت کنم.

نگاه از چشمای نافذ دیگو نگرفت. طرز نگاهش طوری وارد روحش می‌شد که مقاومتش رو برای اعتراف نکردن، ضعیف می‌کرد. دلش می‌خواست هلش بده اما می‌دونست زور اون بیشتره. احساساتش رو به سختی جمع کرد. ل*ب‌هاش رو به هم فشرد و ثانیه‌ای بیشتر به سکوت ادامه داد.

- به اندازه‌ی کافی بهم کمک کردی. چیزی که الان بابتش بیشتر ازت ممنون می‌شم فاصله‌ هست. ازم دور شو و فقط همسایه‌ام بمون!

سیب گلوی دیگو رو دید که برای فرو دادن آب دهنش بالا و پایین شد. مکثی کرد و پرسید:

- همسایه بمونم؟

الیزابت وقتی دید دستش رو از روی دیوار سُر داد، پایین برد و خودشم داشت نیمچه فاصله رو کمتر می‌کرد، دندوناش رو به هم فشرد و با صدایی از ته گلوش تایید کرد.

- هوم.

ریتم نفساش بازم داشت به هم می‌ریخت و خشکش زده بود. چند لحظه بعد در حالی که احساس می‌کرد دیگه چیزی به اتفاق افتادنش نمونده، صدای چرخش کلید توی در به گوشش رسید و بعد دیگو چند قدم عقب رفت. همونطور که دسته کلید رو توی هوا تکون می‌داد گفت:

- تا وقتی اون کاغذ رو نبینم، همین‌جا میمونی!

الیزابت متعجب نگاهی به در انداخت و بعد به دیگو. دست خالیش رو به سمتش گرفت و نزدیک شد.

- کلید رو بده، شوخی نمی‌کنم.

- منم همینطور.

چرخید. روی مبل دو نفره‌ی سفیدش نشست. چند تا ضربه‌ی کوتاه کنارش زد و به نشستن دعوتش کرد. الیزابت فشاری به کلید و کاغذی که توی دستاش داشت آورد. آروم جلو رفت و کنارش نشست. مردد کاغذ مچاله رو به سمتش گرفت. دیگو از هم بازش کرد و جمله‌ی روش رو خوند. کاغذ رو زیر و رو کرد و رو به الیزابت پرسید:

- یعنی چی؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212

کد:
 سعی کرد بازم برای مخفی کردن، تلاشش رو به کار ببنده.

- گفتم که چیز مهمی نیست!

دیگو به فکر فرو رفت و ثانیه‌ای بعد، بدون توجه به جواب الیزابت، پرسید:

- کسی این پیام رو برات گذاشته؟

دهن باز کرد تا حرفی برای انکار بزنه، اما دهنش باز موند و نتونست کلمه‌ای بسازه. دیگو کاغذ رو تکون داد.

- فکر کردی من واست نوشتم؟...آره! واسه همین اومدی اینجا، واسه همین انقدر پریشون بودی!

انقدر سریع داشت خودش همه چیز رو حدس می‌زد و درست هم حدس می‌زد، با نگرانی بیشتری دنبال جمله‌ای برای توجیه گشت. دیگو جا به جا شد و کاملاً به طرفش چرخید:

- وقتی من از خونه‌ات بیرون اومدم همچین پیامی ندیدم...چی شده؟ داری تهدید می‌شی؟ کسی وارد خونه‌ات شده؟!

الیزابت نفسی گرفت. دیگو انقدر جدی ازش جواب می‌خواست که حتی پلک نمی‌زد. واقعاً با وجود طرز نگاهش، عقلش جمله‌ی درست درمونی پیدا نمی‌کرد. ناچاراً گفت:

- نمی‌دونم نمی‌دونم!...خوبه؟

چشمای دیگو بین نگاه الیزابت گشت و کمی برافروخته گفت:

- معلومه که نه! معلومه خوب نیست...چی شده؟ چه اتفاقی توی زندگیت داره میفته؟!

الیزابت پوفی کشید. سرش رو بین دستاش گرفت. نباید بهش می‌گفت. نباید می‌فهمید. سعی کرد از در دعوا وارد بشه و آرزو کنه جواب بگیره. صاف نشست و طلبکارانه و ناراحت گفت:

- چرا انقدر برات مهمه؟ خودم می‌تونم از پس خودم بربیام. نمی‌خوام کمکم کنی. نمی‌خوام بیای توی زندگیم. نمی‌خوام ازم مراقبت کنی باشه؟ خودم می‌تونم حلش کنم.

حرفش که تموم شد، ته دلش، حسی نگران شد که نکنه واسه همیشه با این حرف از زندگی‌ش بره؟ دوباره اشک توی چشمش حلقه زد. از جاش بلند شد و پشت بهش ایستاد. ندید چه واکنشی به حرفاش می‌ده!

قطره‌ای که از چشمش چکید سریع پاک کرد. بینی‌اش رو بالا کشید و همین که چرخید، خورد بهش و تعادلش رو از دست داد. دیگو سریع کمرش رو گرفت. خودش هم ناخودآگاه به بازوش چنگ انداخت تا تعادلش رو نگه‌داره. اما نذاشت طولانی بشه. هولش داد و قدمی عقب رفت. انگار دیگو اصلاً متوجه نبود یا اهمیت نمی‌داد با اون وضع، چه جَوی برای الیزابت به وجود میاره! مضطربانه و بی‌دلیل پایین پیرهنش رو پایین کشید و چشماش رو پایین انداخت. به لحنی که دوباره ملایم شده بود گوش سپرد.

- معذرت می‌خوام...من نمی‌خوام اذیتت کنم. تو...تو نمی‌دونی من کیم! نمی‌دونی گذشته‌ام چیه! بابتش هم نگران نیستی، تو فقط از ظاهر و پوسته‌ی من خوشت میاد.

کمی سکوت کرد تا الیزابت چیزی بگه. اونم بعد از توقفی طولانی و نگاهی دلخور، آروم دست به س*ی*نه شد.

- تو کی هستی؟... مگه کی هستی؟! چرا می‌خوای از من بدونی وقتی هیچی از خودت بهم نشون ندادی؟

چشمای دیگو با نفوذ بیشتری برق زد. انگار از چیزی که گفته بود پشیمون شد. واسه همین بازم جوابش رو نداد. با کلافگی چشماش رو بست. کمی صبر کرد و بعد خم شد. از روی مبل کلید رو برداشت. به سمتش گرفت. الیزابت اول نگاهی به دستش و بعد به صورتش انداخت. با اینکه داشت برای نرفتن ذوب می‌شد، ولی نتونست این فرصت فرار رو از دست بده. کلید رو ازش گرفت و رفت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,489
Points
212
چطورین خوشگلا؟


کد:
***



دوش آب رو باز کرد. قطره‌های د*اغ روی صورتش ریخت و آروم آروم، بخار ملایمی حمام رو در بر گرفت. نفسش رو توی س*ی*نه نگه‌داشت و پلکاش رو به هم فشرد. اگر واقعاً یکی دیگه توی جسمش حضور داشت، سعی کرد با تمرکز پیداش کنه. نمی‌دونست باید دنبال چجور حسی بگرده؟ اما به هر حال نتیجه‌ای نگرفت. نتیجه‌ی تمرکزش رسید به دیگو و بحثی که صبح داشتن! معترف بود که اون حق داره و هیچ‌کدوم چیزی از هم نمی‌دونستن؛ پس از چی خوشش می‌اومد؟ واقعاً فقط تحت تاثیر توجهاتش بود؟ چطور می‌تونست فرقشون رو بفهمه؟ همه‌ی این‌ها به کنار، چرا خودش خوب رفتار می‌کرد اما وقتی الیزابت  پیش می‌رفت اون شکلی پس می‌کشید؟

کارش که تموم شد، با کلافگی حوله‌ی تن‌پوش لیمویی رنگش رو پوشید و رفت توی اتاقش. همونطور که آب موهاش رو می‌گرفت به آینه نزدیک شد. خیره به تصویر خودش، صاف ایستاد. هیچ چیز عجیب و غیرعادی نمی‌دید. اصلاً مگه چی باید می‌دید؟ مثلاً مثل فیلم‌های ترسناک یکی پشت سرش ظاهر بشه؟

از این فکر موهای تنش سیخ شد و آب دهنش رو فرو داد. شایدم باید منتظر می‌موند توی آینه تصویر دیگه‌ای به جز خودش می‌دید! پوفی کرد و قبل از ترسناک‌تر شدن افکارش، بینی‌اش رو بالا کشید و کمی از مرطوب‌کننده به صورتش زد. همون‌طور که انگشتاش رو برای جذب مرطوب‌کننده روی پوستش حرکت می‌داد فکری به ذهنش رسید. با اینکه صدایی ته مغزش بهش اخطار می‌داد تا زودتر به رانی زنگ بزنه اما علی‌رغم اون، می‌خواست این راه رو امتحان کنه. شاید واقعاً می‌تونست باهاش ارتباط برقرار کنه.

از توی کشو میز تحریرش، دفتری در آورد و صفحه‌ی سفیدی باز کرد. بعد همراه یه خودکار، روی میز توالت گذاشت. این کار خطرناکی بود. هر احمقی این رو می‌فهمید. حالا که می‌دونست وقتی خودش می‌خوابه، حاکم بیدار می‌شه، تقریباً یه جور حماقت به حساب می‌اومد، ولی نمی‌تونست جلوی تمایلش برای امتحان این ایده رو بگیره.

نفس عمیقی کشید. به چشمای خودش خیره شد. نفس عمیق دیگه‌ای کشید و گفت:

- چی از جونم می‌خوای؟...می‌خوای باهام چی‌کار کنی؟ برام بنویس!

بعد از اون حرف، در حالی که استرس عجیبی به جونش افتاده بود، لباساش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید. به ترک بالای سرش چشم دوخت و دستاش رو روی شکمش گره زد. چند لحظه بعد، پلکای لرزونش رو روی هم گذاشت. چراغا رو روشن گذاشته بود و با وجود اینکه می‌دونست داره دیوونه‌بازی در میاره، اجازه داد خوابش ببره.

به نظرش زیاد نخوابید، ولی صدای زنگ تماس گوشی بیدارش کرد و وقتی چشماش رو باز کرد، هوا روشن بود. با نگرانی سر جاش نشست و نگاهی به اطرافش انداخت. چیزی تغییر نکرده بود ولی ممکن بود هر اتفاقی افتاده باشه! صدای تماس هر چی بیشتر طول می‌کشید، بیشتر هوشیاری‌اش رو بهش برمی‌گردوند. دستی به صورتش کشید و برای برداشتن موبایلش به سمت میز عسلی خم شد و از ذهنش گذشت اگر کار نیمه تمومش با دیگو رو تموم کرده بود چی؟ اما امید ضعیفی توی دلش درخشید که حقیقت تلخی رو بهش یادآور می‌شد؛ دیگو تو رو نمی‌خواد! نه اون‌جوری که تو می‌خوای!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا