• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
[THANKS]



در رو به آرومی باز کرد و وارد شد. سایمون با ورودش، سر از روی کاغذ مقابلش برآورد و با دیدن الیزابت، روان‌نویس گرون‌قیمتش رو روی میز گذاشت و دست از کار کشید. حضورش پشت میز برای الیزابت، فضای استاد و شاگردی ساخت. آروم پرسید:

- چند لحظه وقت دارید استاد؟

- حتماً. لطفاً بیا داخل.

وقتی دعوتش رو شنید با کمی استرس وارد شد و در رو بست. روی یکی از صندلی‌های سیاه دسته فلزی نشست و پاهاش رو جفت کرد. منتظر اولین جمله‌ی سایمون موند.

- همه چی، رو به راهه؟

الیزابت اضطرابش رو به ور رفتن با پو*ست کنار ناخن شستش انتقال داد.

- منم اومدم همین سوال رو بپرسم...دیشب وقتی رانی رفت، قرار بود باهاتون صحبت کنه. ولی هنوز خبری نیست.

سایمون سری تکون داد.

- درسته. صحبت کردیم. حقیقتش اینه که توی موقعیت جدیدی هستیم و نتونستیم به نتیجه‌ی قطعی برسیم. برای همین نمی‌خوام بیشتر از این مضطربت کنم.

الیزابت چیزی از جوابش نفهمید. فقط می‌دونست چیز خوبی نیست. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:

- یعنی انقدر بده؟!

- ما همه‌ی احتمالات رو در نظر گرفتیم. اگر نمی‌خوام برات توضیح بدم فقط بخاطر اینه که تو ازشون چیزی نمی‌دونی و بیشتر گیجت می‌کنن نه اینکه اوضاع خیلی خ*را*ب باشه.

- باید کاری انجام بدم؟

سایمون نگاهی به حرکات عصبی دستاش انداخت.

- الیزابت، گوش کن! من بهت اطمینان می‌دم که برای تو از هیچ کاری دریغ نمی‌کنیم. خودت رو نباز. تنها نیستی. همه‌ی ما بخاطر تو اینجاییم! تو مهم‌ترین ماموریتی هستی که ماها توی زندگی داریم و بهمون محول شده...پس آروم باش. تنها کاری که باید انجام بدی اینه که هیچی رو پنهون نکنی و بهمون اعتماد داشته باشی.

الیزابت ناامید از شنیدن یه جواب واضح، سری تکون داد و به نوک نیم‌بوت‌های سیاهش خیره شد‌. موهاش اطراف صورتش ریخت و صورتش رو از سایمون پنهون کرد. ولی صدای آرومش رو شنید.

- جز اعتماد به شما چاره‌ای ندارم ولی...من...می‌ترسم. نمی‌تونم براتون توصیفش کنم و توان این رو هم ندارم که جلوی حسم رو به شما بگیرم.

نفس عمیق و صداداری بیرون فرستاد. منتظر حرف بعدی استادش موند.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
[THANKS]



- عیبی نداره. درکت می‌کنم. اما اگر چیز بد و جدیدی حس کردی حتماً یکیمون رو در جریان بذار. فرقی نداره کی باشه؛ با هر کسی راحت‌تری.

نمی‌دونست باید منتظر چه اتفاقی باشه یا منظورش دقیقاً از حس بد چیه؟ سرش رو که بالا گرفت، قطره‌های اشکی از چشماش فرو ریخته بود. اما لرزشی توی صداش وجود نداشت.

- چیز جدیدی نیست؛ جز خواب‌آلودگی، استرس، فکر زیاد، عصبانیت، کابوس و انرژی منفی بقیه، چیز جدید حس نمی‌کنم!

سایمون وقتی درموندگی توی نگاهش رو دید با ناراحتی مکثی کرد و همراه لبخند اطمینان‌بخشی گفت:

- این رو نمی‌دونی ولی...تو مبارز خوبی هستی.

الیزابت خنده‌ی تلخی زد. سری تکون داد و اشکاش رو پاک کرد.

- ممنون.

از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی بیرون رفت. حس بهتری داشت. جمله‌ی آخرش چند باری توی ذهنش تکرار شد. راهش رو به طرف سرویس بهداشتی کج کرد تا آبی به صورتش بزنه و قیافه‌ی این مبارز خوب رو از نزدیک ببینه!

درست چند قدمی در ورودی، سوفیا با چشمای پف‌کرده و ملتهب از گریه‌ی زیاد از اونجا بیرون اومد. از دیدن الیزابت انقدر جا خورد که چسبید به در و تعجب الیزابت رو بیشتر کرد. مردد و پر از استفهام برگشت تا پشت سرش رو برای دیدن یکی غیر از خودش بررسی کنه. ولی هیچ‌کس نبود. دوباره به سمت سوفیا برگشت و پرسید:

- چته؟! روح دیدی؟

با بی‌حالی کمی خودش رو جمع کرد و با دستای لرزون طره‌های موی سیاهش و از پیشونیش کنار زد و با صدای لرزون و صدای متزلزل گفت:

- ن..نه. چیزی نیست. فقط چون اینجوری...چیز کردی، یهو اومدی جلوم. ام...میشه...برم؟

از تعجب خشکش زده بود. چند لحظه طول کشید تا به حرفش واکنش بده. هرگز چنین رفتار و ترسی رو توی سوفیا ندیده بود. از سر راهش کنار رفت و اجازه داد لنگ‌لنگون از کنارش بگذره و بره. با خودش گفت حتماً می‌خواد یه داستان جدید درست کنه؛ چون اگر با چشمش نمی‌دید اصلاً باور نمی‌کرد سوفیا مسئله‌ای توی زندگیش براش پیش بیاد که بخواد براش انقدر گریه کنه و بترسه. اونم توی مدرسه!

کلافه شد و با همون حال وارد سرویس شد. حتماً داشته کلیپ درست می‌کرده. اینم یادش اومد که چه بازیگر خوبیه! دعا می‌کرد به خودش ربطی نداشته باشه؛ چون به اندازه‌ی کافی درام‌های فراطبیعی داشت!

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
[THANKS]



***

راننده با کت و شلوار رسمی پیاده شد و در عقب رو برای برایان کینگز باز کرد. قطره‌های پراکنده‌ی بارون کمی پیش شروع به باریدن کرده و باعث شده بود بوی خوشی از زمین بلند شه.

برایان دکمه‌ی کت خاکستریش رو بست و نگاهی به ساختمون قصر انداخت و به نشونه‌ی تحسین سری تکون داد.

رابین که منتظرشون بود، با قدم‌های بلند به استقبالش اومد. کت آبی کاربنی که به تن داشت با رنگ تیره‌ی موهای حجیمش ترکیب زیبایی به وجود آورده بود. همینطور لبخند شیرینی داشت که ناخودآگاه به صورت برایان هم سرایت کرد.

- خوش اومدین. چتر لازم دارین؟

برایان به سمت قصر قدم برداشت و مخالفت کرد.

- نه نیازی نیست. این قطره‌های زیبا رو به جون می‌خرم. ممنون.

رابین با خرسندی دنبالش راه افتاد و تا طبقه‌ی بالا جلوی اتاق کار اریک راهنماش شد. اونجا کمی متوقف شدن و بعد رابین دو بار با انگشت به در کوبید. صدای اریک با تاخیر به گوش رسید.

- بیا.

اجازه رو شنید و دستگیره رو پایین کشید. جلوتر از برایان وارد شد. کریس مقابل اریک و پشت به اونا لبه‌ی میز نشسته بود. با ورودشون پایین پرید و با صدای رسایی سلام داد. رابین خطاب به کریس پرسید:

- ما بیرون منتظر می‌مونیم، مگه نه؟

کریس میز رو دور زد و دستاش رو بالای یکی از صندلی‌های جلوی میز اریک گذاشت.

- معلومه که نه! می‌خوام همه چیز رو بشنوم.

اریک خشنود از حاضر جوابی کریس، همون‌جوری که اصلاً قصد نداشت از حالت لم داده در بیاد یا چند تا از دکمه‌های پیرهنش رو بیشتر ببنده، لیوان کریستالش رو به دهنش نزدیک کرد و لبخند کمرنگی چاشنی لحن و صدای خش‌دار و بی‌قیدش کرد.

- تو هم بمون رابین. بالاخره درمورد الیزابت دوست داشتنی‌ته.

رابین به رفتارهای مغرورانه و توهین‌آمیز اون عادت داشت. تغییری توی چهره‌اش به وجود نیومد. اما برایان به وضوح از اون فضا رضایت نداشت. با دعوت و راهنمایی رابین، روی صندلی رو به روی کریس نشست. رابین کنارشون ایستاد و دستاش رو قفل کرد. برایان بدون تعلل بیشتر وارد بحث شد.

- از اینکه درخواست ملاقاتم رو پذیرفتین ممنونم.

اریک بدون ذره‌ای اهمیت به موضوع، با بی‌خیالی به نوشیدن ادامه می‌داد. براش هم مهم نبود اگر برایان منظورش رو بی‌احترامی برداشت کنه. کریس صندلی که بهش تکیه داده بود رو دور زد و روش نشست. چهارزانو زد و به جای اریک گفت:

- تا وقتی در مورد خواهرجونم باشه، هر وقت خواستی بیا آقای کینگز. هر کدومتون.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
[THANKS]



برایان مکثی کرد و همچنان اریک رو مخاطب قرار داد.

- ما احساس می‌کنیم به احتمال زیاد الیزابت دوباره توی خطر افتاده و به حلقه‌های جادویی برای فهمیدنش نیاز داریم.

سکوت اریک انگار معنی‌دار شد. لیوانش رو روی میز گذاشت و به آرومی به بدنه‌اش ضربه زد. رابین منظورش رو فهمید و واسه پر کردن لیوانش جلو رفت. اریک به مایع شفافی که توی لیوان کریستال سرازیر می‌شد خیره موند و لحن سرد صداش، فضا رو پر کرد.

- از اونجا که نگاه می‌کنی اینجا شبیه صندوق امانات یه بانکه؟

برایان مردد شد. پرسید:

- منظورت چیه؟

اریک از حالت لم داده خارج شد و دستش رو دور لیوانش پیچید.

- اون حلقه‌ها رو قرض نگرفتم که هر وقت ازم طلبش کنین پس بدم. اونا الان صاحب جدیدی دارن.

نگاه برایان با کمی تشویش بین رابین و اریک چرخید و در نهایت خطاب به اریک گفت:

- درخواست ملاقات رو قبول کردی تا بهم بگی اهمیتی به این قضیه نمیدی و نمی‌خوای کمک کنی؟!

لبخندی که در جواب حرفش دریافت کرد گیج کننده بود. همراه همون ریشخند با آرامش پاسخش رو داد.

- البته که کمک می‌کنم. اما باید درخواست کمک باشه، نه چیز دیگه‌ای و... .

مکثی کرد و ادامه داد:

- حلقه‌ها دست من نیست.

برای دیدن تعجب و خشم برایان کمی صبر کرد.

- باید اومدنتون رو به ویوِر خبر بدم. اون تصمیم می‌گیره کمک کنه یا نه.

رابین خودش رو سرزنش کرد از اینکه چرا قبل از هماهنگ کردن ملاقات، از برایان قضیه رو نپرسیده بود تا پدر اسکات مجبور نباشه توی چنین موقعیتی با اریک قرار بگیره.

- درخواست دیگه‌ای هم دارم.

با این حرف، رابین سر برداشت و کمی مضطرب به برایان چشم دوخت. چرا اجازه داده بود انقدر از الیزابت بی‌خبر بمونه.

- اوهوم.

برایان کینگز رفتار سرسنگینش رو نادیده گرفت و شرایط الیزابت رو توضیح داد. در نهایت گفت:

- حالا لازمه که یکی تحت نظرش بگیره.

کریس خنده‌ی ریزی زد و گفت:

- این دفعه اون باید پیش من قایم بشه...من که موافقم عسلم، تو چی؟

اریک جرعه‌ی بزرگی از لیوانش نوشید.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
- این‌طوری براش جبران می‌کنم. ولی حیفه که از این راه از فرصتش استفاده کنه.
کریس چهره‌ی تحت تاثیر قرار گرفته‌ای از تمایلش برای کمک به الیزابت به خودش گرفت و از جاش بلند شد تا بره پیشش. برایان هم به آرومی از جاش بلند شد.
- کمکت رو فراموش نمی‌کنیم اریک ترنر.
اریک دوباره توی صندلی‌اش لم داد و قبل از رسیدن کریس با لحن معنی‌داری گفت:
- بهتره که فراموش نکنید!
بعد به رابین اشاره کرد تا برای رفتن همراهی‌اش کنه و به این بهونه دوباره با کریس تنها بشه.
از اتاق که خارج شدن، رابین تا رسیدن به ماشینش همراهیش کرد. در آخر وقتی راننده‌اش به طرف در عقب می‌رفت با لحن پر از احترامی گفت:
- امیدوارم که زیاد دلگیر نشده باشین آقای کینگز، من مراقب الیزابت خواهم بود. نگران نباشید. برای ملاقات با ویوِر هم باهاش هماهنگ می‌کنم.
برایان در حالی که دوباره دکمه‌ی کتش رو برای سوار شدن باز می‌کرد نگاه مهربونی به رابین انداخت.
- ممنون رابین. اون خیلی خوش‌شانسه که تو رو داره!
منظورش رو فهمید و لبخند غمگینی زد. حالا که این اتفاق‌ها داشت میفتاد دوباره دلش برای الیزابت تنگ شده بود. به یاد داشت که بعد از اون شب به خودش قول داده بود دیگه تا خودش نخواد سراغی ازش نگیره، اما بازم قرعه به نام خودش افتاد و طاقت نداشت برای درخواست کمک اون منتظر بمونه.
***

غرق افکارش، بدون اینکه متوجه سر و صدای مشتری‌ها بشه، به قطره‌هایی که از دستگاه اسپرسوساز می‌چکید خیره موند. انقدر توی هپروت بود که بعد از تموم شدن کار دستگاه، چند ثانیه‌ای رو همون‌طور خشکش زده بود. همه چیز توی ذهنش می‌چرخید و از بین تموم اونا، یکهو پس کشیدن دیگو از بینشون بالا می‌اومد و قلبش رو به تپش می‌انداخت.
آهی کشید و به خودش اومد. لیوان کاغذی رو از زیر دستگاه برداشت تا توی دستگاه میکسر خالی کنه اما سم از پشت سر خورد بهش و نصف اسپرسو روی کانتر ریخت. الیزابت نگاه سرزنش‌گرش رو به طرفش روونه کرد و اونم به سردی فقط گفت:
- اوپس!
و چرخید تا بره. چارلز سر بزنگاه سررسیده بود. قبل از اینکه سم از پشت پیشخوان بیرون بره بهش تشر زد:
- هی! برگرد ببینم.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
سم با کلافگی برگشت و جلوش ایستاد.

- اینجا باید عذرخواهی کنی، فکر کردی چه خبره، ها؟

الیزابت که نمی‌خواست با این میونجی‌گری، ر*اب*طه‌اش با همکارش به هم بخوره، سعی کرد جو رو آروم کنه.

- مشکلی نیست آقا. الان تمیزش می‌کنم. حواسم نبود.

چارلز چند لحظه بهش خیره موند و بعد با دست به سم اشاره داد تا بره و به کارش برسه. اون که بیخیال شد، الیزابت برگشت و باقی‌مونده‌ی اسپرسو رو توی میکسر ریخت. به کل این سرسنگینی‌های سم رو یادش رفته بود. هنوزم دلیلی واسش پیدا نکرده بود و از این بابت احساس ناراحتی داشت؛ چون سم به نظرش آدم دوست داشتنی و بامعرفتی می‌اومد. شبیه به کسایی که یک‌دفعه و بی‌دلیل با یکی بد بشن نبود. هر چی به خودش فشار می‌آورد نمی‌فهمید چه اشتباهی ازش سر زده؟

تقریباً دیروقت کارشون تموم شد. توی تاکسی همین که سرش رو به صندلی تکیه داد از خستگی خوابش برد. توی چرت کوتاهش مدام صدای گریه‌ی سوفیا رو می‌شنید و خوابش رو آزاردهنده می‌کرد.

توقف ماشین، از خواب بیدارش کرد. از ماشین پیاده شد و با تصور تخت و بالش نرمش به سمت ساختمون رفت. اما هنوز ردیف آخر پله‌ها رو به آخر نرسونده بود که رانی رو در کنار رابین جلوی در خونه‌اش دید. مکثی کرد. از ناراحتی خوابش پرید و با چهره‌ای در هم شده بالا رفت. رانی رو نادیده گرفت و رو به رابین پرسید:

- تو اینجا چی می‌خوای؟

رابین در برابرش جبهه نگرفت و با ملایمت جواب داد:

- باید یه چیزایی رو برات توضیح بدیم.

الیزابت بی‌رحمانه و پیش‌داورانه بلافاصله گفت:

- بازم باید ماموریت انجام بدی؟ این دفعه کی بهت دستور داده؟ ها؟

رابین فقط دلخور بهش خیره موند و چیزی نگفت. رانی تصمیمی برای دخالت نداشت. چند لحظه در سکوت گذشت تا الیزابت حضور رانی رو به حرف رابین ربط بده و کوتاه بیاد. نفس حرص داری کشید و در خونه‌اش رو باز کرد. خودش اول رفت و در رو واسه اونا باز گذاشت. کوله پشتیش رو روی مبل انداخت و دست به کمر و طلبکار وسط خونه منتظرشون ایستاد.

رانی زودتر پیشش رفت و بهش نزدیک شد‌. رابین در خونه رو بست و با فاصله کنار رانی ایستاد. رانی لحن صمیمانه‌ای به خودش گرفت.

- می‌خوای بشینیم؟

- باشه!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
بازم زودتر از اونا روی کاناپه نشست و با تکیه‌ی ساعدهاش به جلو خم شد. موضعش با دیدن رابین خیلی عصبی شده بود. با اون کت چرم و جین تنگ مشکی و موهایی که روی شونه‌هاش آزاد بود، هیچ شباهتی با الیزابت آروم و مستاصل و خجالتی قبل نداشت. با وجود این حس غریبه‌ای که ازش می‌گرفتن، انگار برقراری ر*اب*طه سخت‌تر هم شده بود. رابین حتی امید هم نداشت و این از صورت آویزونش به چشم می‌اومد.
رانی مقابلش نشست اما رابین ایستادن رو ترجیح داد. دست به س*ی*نه شد و منتظر موند رانی شروع کنه. اونم نفس عمیقی کشید و پرسید:
- امروز چطور گذشت؟ اتفاق عجیبی نیفتاد؟
الیزابت دستاش رو از هم باز کرد و لحن عصبیش رو تغییر نداد.
- مزخرف! مثل روزای دیگه.
- پس چرا انقدر ناراحتی؟
- چون اون رو با خودت آوردی.
بهش اشاره کرد. رابین گوشه‌ی چشماش رو با دست مالید و همچنان چیزی نگفت. کارشون سخت بود. رانی کمی کلافه پرسید:
- چرا درک موقعیت بقیه انقدر برات سخته...؟!
بعد از کمی سکوت ادامه داد:
- باشه، بیخیال! ما با هم صحبت کردیم. بزرگترین احتمال واسه اتفاقی که داره میفته اینه که تو دوباره داری...تسخیر میشی!
رنگ از صورت الیزابت پرید و به آهستگی صاف نشست. بعد با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفت:
- کار حاکمه؟
- ممکنه خودش باشه.
از شنیدن حرفش چند لحظه مثل روح به رانی خیره موند به امید شنیدن یه جمله‌ی امیدوار کننده.
- اما این یه احتماله! برای اطمینان از اتفاقایی که داره میفته به قدرت حلقه‌ها نیاز داریم تا با کمک اونا راه نجات رو پیدا کنیم.
- الان باهاتن؟
رابین سکوتش رو شکوند و گفت:
- دست ویور هستن! باید بریم پیشش.
الیزابت خاطرات محوی از یه مرد جاافتاده که از دست دراک نجاتش داده بود به یاد آورد. نگاه ترسیده و نگرانش رو دوباره به رانی دوخت.
- کی باید بریم؟
- زمانش رو بهت خبر می‌دم. مهم‌تر از اون اینه که باید تنها نباشی. ممکنه از جسمت سوءاستفاده کنه. واسه همین باید نزدیک خودمون نگهت داریم.
- یعنی چی؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211
کد:
- یعنی دوباره بیای پیش ما.

الیزابت به فکر فرو رفت. رانی ادامه داد:

- اگر راحت نیستی، گزینه‌ی بعدی قصر اریکه. اونجا رابین مراقبته.

از حرفش با خنده‌ای عصبی استقبال کرد:

- یعنی برم پیش چند تا خلافکار آدم‌کش زندگی کنم؟! حتماً شوخیت گرفته، معلومه که نه!

رابین جراتش رو جمع کرد و بهش نزدیک شد. کنارش نشست و گفت:

- اونجا یه عالمه نگهبان داره، خیلی راحت‌تر قابل کنترله. منطقی فکر کن لطفاً.

- اما منطق من قبول نمی‌کنه با امثال تو زیر یه سقف باشم!

- الیزابت!

دلخوری رابین از صداش مشخص بود. ولی اون مدعی‌تر از قبل حمله کرد.

- چیه؟! نکنه می‌خوای انکارش کنی؟ یا بگی اونایی که کشتم و می‌کشم آدمای خوبی نیستن؟ از کجا می‌دونی؟ درموردشون تحقیق می‌کنی؟ یا فقط سفارشی‌ان؟

رابین جدی شد.

- موضوع ما الان این نیست. همه چیز رو قاطی نکن... و بله آدمای خوبی نیستن، اگر بودن، کارشون به من یا اریک یا هر کدوم از ما نمی‌افتاد.

- پس من چی؟! شما من رو طعمه کردید، اما یادم نمیاد تو زندگیم خلافی کرده باشم که بخاطرش سر و کارم به تو بیفته!

رانی برای اینکه جلوی بحثشون رو بگیره وسط حرفشون پرید.

- می‌تونی بری عمارت کینگز. اونجا هم نگهبان زیاد داره و امنه.

الیزابت خنده‌ی هیستریکی کرد و از کنار رابین بلند شد. رو به رانی ایستاد و گفت:

- اسکات از من متنفره! اگه چاره داشته باشه با یه سس مخصوص من رو می‌خوره!

دستی به گلوش کشید و ادامه داد:

- هیچ‌کدومشون رو نمی‌شناسم. چطوری برم بین اون همه آدم عجیب‌الخلقه؟!

رانی ابروهاش رو بالا انداخت. ناراحت شد ولی حرفی نزد. گذاشت هر چی می‌خواد بگه. اما می‌دونست که ته دلش این تحقیراش رو نمی‌تونه از یاد ببره.

- من...نمی‌تونم. پس شغلم چی؟ مدرسه‌ام چی؟...چرا مثل قبل نیام خونه‌ی شما؟ حداقل شما رو می‌شناسم.

رانی گفت:

- شغل و مدرسه رو ادامه می‌دی مشکلی نیست. ولی ما هنوز نمی‌دونیم چطور می‌خواد عمل کنه؟ من و بابام فقط دو نفریم. راحت می‌پیچونه!

الیزابت کمی از ناخنش رو جوید و با استرس بیشتری گفت:

- اگه شما رو که من رو می‌شناسید گول بزنه، گول زدن خونواده‌ی اسکات که براش راحت‌تره! من هیچوقت با خونواده‌اش مراوده‌ای نداشتم.

رانی بلند شد و جلوش ایستاد.

- آروم باش. حرفات درسته. اما این بیشترین کاریه که می‌تونیم بکنیم. نمیشه که دست روی دست بذاریم!

الیزابت سری به اطراف تکون داد و قدمی فاصله گرفت.

- نمی‌تونم...نمی‌تونم به قصر اریک برم، نمی‌تونم به عمارت کینگز برم... .

شونه‌های رانی ناامیدانه فرو افتاد و اون همچنان به توجیه ترسش از محافظ‌ها و نفرتش از مافیا ادامه داد. نخواست ریسک کنه و از محدوده‌ی خودش خارج بشه. از غیرقابل انعطاف بودنش داشت عصبی می‌شد.

- هنوز که اتفاق بدی نیفتاده. منم هر چی شد بهت خبر میدم. هیچ‌کس بهتر از خودم متوجه تغییرات نمیشه، مگه نه؟ بعدش هم وقتی رفتیم پیش ویوِر می‌فهمیم باید چیکار کنیم.

رانی سرش رو تکون داد.

- باشه الیزابت باشه. هر طور که خودت راحتی. نمی‌تونم مجبورت کنم.

کیفی که با خودش آورده بود رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت. رابین نگاه نگرانی به الیزابت انداخت و وقتی بی‌اعتناییش رو دید اونم بلند شد و رانی رو دنبال کرد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
[THANKS]



اونا که رفتن، دوباره روی کاناپه نشست. حسی ته دلش می‌گفت حرفش رو گوش کنه. اما حسی که بهش فرمون موندن می‌داد قدرت بیشتری داشت. نمی‌تونست درست و غلط رو تشخیص بده.

***

شبی که رانی و رابین برای هشدار دادن سراغش اومده بودن، تا صبح خواب به چشمش نیومده بود. با چشمای مثل همیشه قرمز راهی مدرسه شد.

بخاطر مسابقه‌ی فوتبال، فضای کالج حال و هوای دیگه‌ای داشت. پوسترها از چند روز پیش به دیوار چسبیده شده و همه هیجان داشتن. بازم تنها بود و حس بدی قلبش رو می‌آزرد. به خصوص وقتی که کریس رو در حال طرفداری از تیم "اسکای" وسط راهرو دید و دورش حسابی شلوغ بود و به سخنرانی هیجان‌انگیزش گوش می‌دادن.

کریس انگار خودش بود ولی در جهان موازی؛ یعنی می‌تونست برعکس خودش، همراهی و اشتیاق بچه‌ها رو داشته باشه، همه دوستش داشته باشن و دور و برش رو شلوغ کنن.

از کنارشون که رد می‌شد، کریس چپ‌چپ نگاهی بهش انداخت اما توقفی نکرد و به کارش ادامه داد.

با حسی بدتر از چند لحظه پیش، کلافه و عصبی به طرف کمدش پا تند کرد. همینطور که وسایلاش رو توی کمد جا می‌داد، صدای شوخی و خنده‌ی بلند پسرا نزدیک شد. از پشت در فلزی سرک کشید. اسکات و وید با جلیقه‌های تیم اسکای جلو می‌اومدن و دوستاشون از سر و کولشون بالا می‌رفتن. پوفی کشید و دوباره سرش رو داخل کمد برگردوند. یک لحظه شیطنتی به جونش افتاد. سوفیا رو اون دور و بر ندید ولی شک داشت همون نزدیکیا نباشه. هنوزم دلش می‌خواست انتقام بدرفتاریاش رو بگیره و علی‌رغم همه‌ی شرایط، وید همیشه خط قرمز سوفیا بود.

قبل از اینکه در کمد رو ببنده، دو تا از دکمه‌های بالای پیرهن چهارخونه‌ی قرمزش رو باز کرد. ادکلنی که ته کمدش افتاده بود برداشت. هول‌هولکی و اشتباهی به خودش پاشید و چشم و دماغش رو به سوزوند. فحشی داد و شیشه‌ی نصفه رو دوباره همون‌جا پرت کرد. کتاب شیمی رو برداشت و سرفه‌کنان کمد رو بست. از دست و پا چلفتی بودن خودش حرص خورد. دستی به صورتش کشید و قبل از رسیدن وید رفت.

وارد کلاس که شد تاثیر ادکلن از بین رفته بود. هر کی توی کلاس حضور داشت با چیزی خودش رو سرگرم کرده بود. چشمش به سمت سوفیای ناراحت و افسرده لغزید که با خودکاری توی دفتر، خط‌خطی می‌کرد.

روی صندلی‌اش نشست و نگاه دیگه‌ای بهش انداخت. احوالات سوفیا براش عادی به نظر نمی‌رسید. جدا از این که اصلاً دختری نبود که به این حال بیفته، خبری از تهدیداتش هم به چشم نمی‌اومد. سوفیا حتی اگر مشکلی داشت، اجازه نمی‌داد دیگران سرشکستگی‌ش رو ببینن. اما حالا انگار اهمیتی نمی‌داد.

حضور وِید، مسیر نگاهش به سوفیا رو سد کرد.

- چه خبر لیز؟ چطوری؟

حواسش رو به اون داد و لبخندی زد.

- عالی! انتظار مسابقه رو می‌کشم. مطمئنم می‌ترکونین!

سر سوفیا چرخید. وید انگار که چیزی رو برمی‌داشت، به یقه‌ی پیرهن الیزابت دست کشید و باعث شد جا بخوره.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211
کد:
[THANKS]



- قرمز خیلی بهت میاد!

تعریفش بدنش رو مورمور کرد. حس عجیبی بهش دست داد. اما فقط لبخند مرددی زد و تشکر کرد. معترف بود که اون آتیش فواره زده توی چشمای سوفیا حالش رو جا میاره!

سایمون چِیس مثل همیشه پرانرژی درس داد. الیزابت با اینکه به شدت محتاج یه چرت بود اما روی درس متمرکز موند. ولی فقط تا زمانی تونست به مقاومتش ادامه بده که آقای چیس، پاش رو از کلاس بیرون گذاشت و برای اعضای تیم فوتبال آرزوی موفقیت کرد.

چند دقیقه تا شروع مونده بود و می‌تونست با یه چرت کوتاه کمی از بی‌حالیش رو درمان کنه؛ پس سرش روی میز سقوط کرد.

قلبش داشت تند می‌کوبید که از خواب پرید. نفس‌زنون صاف نشست و نگاهی به اطرافش انداخت. اول کمی گیج، ولی زود ریکاوری شد. چراغای مدرسه خاموش بود! گیج‌تر از قبل، تار موهایی که توی دهنش رفته بودن رو در آورد.

- چی؟!

مگه چقدر خوابیده بود؟! یعنی همه الان توی زمین فوتبال بودن؟!

دفتر و کتابش رو برداشت و با کمک نور سفیدی که از حیاط و محوطه‌ی بیرون می‌تابید، از کلاس بیرون رفت. سالن‌ها و راهروها بیش از حد ساکت بود. درحالی که خاطرات دنیای زیرین واسش تداعی می‌شد از خودش پرسید نکنه مسابقه رو از دست داده؟! اگر نه، نباید صدای تشویق و شور و هیجان دانش‌آموزا رو می‌شنید؟ چطور انقدر عمیق خوابیده بود؟ یعنی هیچ‌کس پیدا نشد بیدارش کنه؟

همون‌طور کورمال کورمال داشت خودش رو به کمد وسایلاش می‌رسوند که یک دفعه پاش پشت چیزی گیر کرد و با سر به استقبال زمین رفت. عینکش هم همراه وسایلاش پرت شد. ناله‌ای کرد و دستش رو برای پیدا کردن عینکش روی زمین کشید. حالا علاوه بر تاریکی، ضعف چشماش هم به سردرگم شدنش یاری می‌رسوند. هر چی دست می‌کشید به عینکش نمی‌رسید و باریک کردن چشماشم تاثیری نداشت. سکوت و خلوت اطراف هم بدجوری داشت می‌ترسوندش.

- اَه گندت بزنن! کجا افتاد؟!

ناگهان فکری به ذهنش رسید و به خودش لعنت فرستاد.

- الیزابت، تو یه احمقی! یه احمق کور!

دستش رو توی شلوارش برد و موبایلش رو درآورد. چراغ‌قوه‌اش رو روشن کرد و روی زمین انداخت. با چشمای تنگ دوباره سعی کرد عینکش رو پیدا کنه که ناگهان نور دیگه‌ای از آخر راهرو به سمتش تابیده شد و صدای مردونه‌ای پرسید:

- کی اونجاست؟

ضربان قلبش بالاتر رفت و انگار که کار اشتباهی انجام داده، هول شد و به لکنت افتاد.

- ب...ببخشید. من دانش‌آموزم. وسایلم رو...جا گذاشته بودم.

نگهبان و نور چراغش نزدیک اومدن. واسه یک لحظه برق منعکس شده از عینکش رو دید. سریع خم شد و برداشتش. وضوح میدون دیدش از استرسش کم کرد. وسایلاش رو هم زود جمع کرد و بلند شد.

- حالت خوبه؟...از کدوم طرف اومدی؟ من ورودت رو ندیدم.

 الیزابت لبخند تصنعی زد و سر زانوهای خاکی‌اش رو تکوند.

- از در اصلی اومدم...مسابقه...تموم شده؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا