کد:
[THANKS]
درب رو به آرومی باز کرد و وارد شد. سایمون با ورودش، سر از روی کاغذ مقابلش برآورد و با دیدن الیزابت، رواننویس گرونقیمتش رو روی میز گذاشت و دست از کار کشید. حضورش پشت میز برای الیزابت، فضای استاد و شاگردی ساخت. آروم پرسید:
- چند لحظه وقت دارید استاد؟
- حتماً! لطفاً بیا داخل.
وقتی دعوتش رو شنید؛ با کمی استرس وارد شد و درب رو بست. روی یکی از صندلیهای سیاه دسته فلزی نشست و پاهاش رو جفت کرد. منتظر اولین جملهی سایمون موند.
- همه چی، رو به راهه؟
الیزابت اضطرابش رو به ور رفتن با پو*ست کنار ناخن شستش انتقال داد.
- من هم اومدم همین سوال رو بپرسم، دیشب وقتی رانی رفت، قرار بود باهاتون صحبت کنه؛ ولی هنوز خبری نیست.
سایمون سری تکون داد.
- درسته! صحبت کردیم؛ حقیقتش اینه که توی موقعیت جدیدی هستیم و نتونستیم به نتیجهی قطعی برسیم. برای همین نمیخوام بیشتر از این مضطربت کنم.
الیزابت چیزی از جوابش نفهمید. فقط میدونست چیز خوبی نیست. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
- یعنی اینقدر بده؟!
- ما همهی احتمالات رو در نظر گرفتیم. اگر نمیخوام برات توضیح بدم فقط بهخاطر اینه که تو ازشون چیزی نمیدونی و بیشتر گیجت میکنن، نه اینکه اوضاع خیلی خ*را*ب باشه.
- باید کاری انجام بدم؟
سایمون نگاهی به حرکات عصبی دستهاش انداخت.
- الیزابت، گوش کن! من بهت اطمینان میدم که برای تو از هیچ کاری دریغ نمیکنیم. خودت رو نباز! تنها نیستی؛ همهی ما بهخاطر تو اینجاییم! تو مهمترین مأموریتی هستی که ماها توی زندگی داریم و بهمون محول شده، پس آروم باش. تنها کاری که باید انجام بدی اینه که هیچی رو پنهون نکنی و بهمون اعتماد داشته باشی.
الیزابت ناامید از شنیدن یه جواب واضح، سری تکون داد و به نوک نیمبوتهای سیاهش خیره شد. موهاش اطراف صورتش ریخت و صورتش رو از سایمون پنهون کرد؛ ولی صدای آرومش رو شنید.
- جز اعتماد به شما چارهای ندارم؛ ولی، من، میترسم. نمیتونم براتون توصیفش کنم و توان این رو هم ندارم که جلوی حسم رو به شما بگیرم.
نفس عمیق و صداداری بیرون فرستاد. منتظر حرف بعدی استادش موند.
[/THANKS]
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: