• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
شماره‌ی رابین که هنوزم با اسم شیرین سیو مونده بود روی صفحه می‌درخشید و یه حقیقت تلخ دیگه رو توی صورتش می‌کوبید. دستی کنار دهنش کشید و جواب داد:

- الو؟

رابین داشت با یکی دیگه صحبت می‌کرد و انگار که امیدی به جواب دادنش نداشت، از شنیدن صداش متعجب شد. ادامه‌ی صحبتش رو به بعد حواله داد و سریع خطاب به الیزابت گفت:

- الو؟!...خوبی؟ صبح به خیر، آم...همه چیز رو به راهه؟

الیزابت با یادآوری دفتر، چرخید و نگاهی به میز توالتش انداخت. کلماتی روش نوشته شده بود. همون‌طور که از تخت پایین می‌رفت تا دفتر رو برداره جواب داد:

- فکر کنم!

ایده‌اش جواب داده بود! مطمئن نبود کار درستیه یا نه؟ ولی لبخند کمرنگی زد. صدای رابین دوباره توی گوشش پیچید.

- نمی‌خواستم اذیتت کنم یا مزاحمت بشم. راستش اصلاً انتظار نداشتم جواب بدی...معذرت می‌خوام که بهت زنگ زدم.

لحن مضطربش کمی احساساتی‌اش کرد. برای جواب کمی مکث داشت. نمی‌تونست ناراحتی‌اش رو از اون نادیده بگیره اما این روزها به شدت بهش نیاز داشت و دلش تنگ شده بود. برای همین لحن سردش کمی رنگ ملایمت به خودش گرفت.

- اشکالی نداره...چی شده؟

دفتر رو برداشت و پیغام روش رو خوند:

《بدنت!》

- امروز می‌تونیم بریم پیش ویوِر.

متوجه خبرش نشد؛ چون حروف کلمات داشتن جلوش رژه می‌رفتن. واقعاً جوابش رو داده بود! واقعاً حضور داشت! واقعاً تسخیر شده بود! و واقعاً یه ایزد باهاش ارتباط برقرار کرده و بهش رک و پو*ست‌کنده گفته بود پوستت کنده‌است! ضربان قلبش اوج گرفت و اسید معده‌اش ترشح کرد.

- الو؟...بتی؟!

اون صدای هشدار دهنده‌ی پس ذهنش داشت سر برمی‌آورد و متوجه می‌شد چه غلطی کرده!

- چی؟

اصلاً متوجه مخفف اسمش نشد؛ همونی که به جز خودش هیچ‌کس اون‌طوری صداش نمی‌زد. اصلاً متوجه احتیاطی که برای به کار بردنش کرد نشد. فقط به کلمه‌ی مقابلش میخ‌کوب شده بود. رابین دوباره تکرار کرد:

- گفتم امروز می‌تونیم بریم پیش ویوِر.

- سا...ساعت چند؟

- امروز عصر، ساعت چهار!...حالت خوبه؟

دست آزادش رو جلوی دهنش گرفت. هر لحظه بیشتر متوجه اشتباهش می‌شد. مضطربانه صدا زد:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
- رابین!

- چیه؟

ضربه‌ای به پیشونی خودش کوبید.

- من دیشب یه کاری کردم!...یعنی، دیشب یه کاری نکردم و نمی‌دونم چرا! اون انگار...انگار ذهنم رو دست‌کاری می‌کنه!

صدای رابین هم نگران شد.

- چی کار کردی؟!

برای جواب، لبه‌ی تخت نشست.

- دو شب پیش یه اتفاقایی برام افتاد. می‌خواستم دیروز به رانی بگم اما نگفتم.

- چی شده؟ درست تعریف می‌کنی؟

با دو انگشت پیشونی‌اش رو ماساژ داد و گفت:

- می‌تونی بعد از مدرسه بیای دنبالم؟ امروز سر کار نمی‌رم! پای تلفن نمی‌تونم بگم.

- باشه. میام دنبالت. اگر بخوای الانم می‌تونم بیام.

دلش برای نگرانی‌های رابین هم تنگ شده بود. از وقتی با رانی اومده بودن و دوباره دیده بودش، خاطره‌های خوبشون از بین همه‌ی کابوسا براش زنده شده بودن. اما دلتنگی‌اش رو توی صداش نمود نداد.

- نه. بعد از مدرسه خوبه... .

بعد از مکثی طولانی اضافه کرد.

- ممنون.

صدای نفس عمیقش رو شنید. اونم دلتنگ بود. اون خیلی بهتر از عمق ر*اب*طه و احساسی که بینشون بود آگاهی داشت. حتی از پشت خط هم می‌تونست لبخند زیباش رو تصور کنه؛ چال دوست‌داشتنی که دو طرف صورت گردش عمیق می‌شد جلوی چشمش جون گرفت. همین‌طور چشمای بادومی که باریک می‌شدن و رنگ شکلاتی داخلشون برق می‌زدن و در نهایت صدای مهربون و ملایمی که گفت:

- می‌بینمت!

تماس رو قطع کرد. نمی‌تونست نگاه از کلمه‌ی مقابلش برداره. فقط امیدوار بود سوءاستفاده‌ی دیگه‌ای نکرده باشه. صفحه رو کند و جداگونه توی کیفش گذاشت. دورس سیاهی پوشید. موهاش رو آزاد گذاشت و عینکش رو به چشمش زد. از خونه که بیرون رفت، برای چند ثانیه به در واحد مقابلش چشم دوخت. دلش می‌خواست گوشاش رو به در بچسبونه تا ببینه صدایی میاد یا نه؟ ولی به خودش نهیب زد و از پله‌ها سرازیر شد. نباید اجازه می‌داد انقدر از دست بره!

آسمون پر از ابرای خاکستری و پنبه‌ای بود و حسابی هوس بارون داشت. اما هنوزم جا برای خورشید گذاشته بود تا یکم دیگه بتابه. دیدن ساختمون بزرگ کالج بهش حس غریبی می‌داد. دیگه مثل قبل باهاش آشنا نبود. مطمئن بود که تغییری نکرده. این خودش بود که داشت عوض می‌شد. خودش بود که دیگه مثل قبل نمی‌شناخت و شناختنش سخت بود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
نگاهی به دانش‌آموزا انداخت تا ببینه کسی بهش خیره شده یا نه؟ ولی همه داشتن از آخرین پرتوهایی که آفتاب به زمین می‌بخشید ل*ذت می‌بردن و حتی متوجه عبورش هم نمی‌شدن. سوفیا رو دید؛ پشت میز سنگی که همیشه با اکیپشون می‌نشستن. عصاهای فلزی‌اش رو هم به میز تکیه داده بود. جنی مقابلش دستی زیر چونه زده و با تاثر از دیدن حال بدش، بهش نگاه می‌کرد و اسکات درست کنارش نشسته و دستش رو گرفته بود. نمی‌دونست در چه مورد باهاش حرف می‌زنه اما مشخصاً داشت بهش دل‌داری می‌داد. سوفیا جدی جدی حالش خوش به نظر نمی‌اومد. هنوز از کنارشون رد نشده بود که صدای وید به گوشش نشست.
- لیز!
سرش رو چرخوند و نزدیک شدنش رو تماشا کرد. لبخند پهنی به ل*ب داشت و از فرصتی که برای زدن عینک آفتابی و استفاده از جذابیت مضاعفی که بهش می‌داد، استفاده می‌کرد. عینکش رو برداشت و نزدیکش ایستاد.
- سلام خوشگله!
یاد ویدیویی که اسکات براش فرستاده بود باعث شد از خجالت آتیش بگیره و لپاش گل بندازه. نگاهش رو دزدید و زیرلب گفت:
- سلام.
وید چونه‌اش رو گرفت و سرش رو به آرومی بالا آورد. از تماس دستش تمام رگ‌ها و عروقش منقبض شدن. خشم و غصه‌ی زیادی قلبش رو فرا گرفت. خاطره‌ای به یاد آورد از وید که شدت عصبانیت وجودش رو به لرزه انداخته بود. اشک می‌ریخت و به قاب عکس زنی که می‌دونست مادرشه چشم داشت. به قدری قلبش فشرده شد که بی‌اراده دستش رو کنار زد. راه تنفسش باز شد و کمی عقب رفت. وید جا خورد و آروم پرسید:
- این یعنی چی؟!
خود الیزابت هم نتونسته بود موقعیتش رو هضم کنه. این بار دوم بود؛ بار دومی بود که چنین چیزی تجربه می‌کرد. هنوز عصبانیت ازش بیرون نرفته بود. برای همین عصبی گفت:
- بهم دست نزن وید!
چرخید تا بره، اما وید قدمی جلوتر بازوش رو گرفت و نگهش داشت. الیزابت کلافه و عصبی چشماش رو توی حدقه چرخوند.
- معلوم هست چته؟! تا چند وقت پیش که از خدات بود! یادت رفته؟ رختکن رو یادت رفته؟
نگاه الیزابت ناخواسته به سمت سوفیا کشیده شد. نفرتی که توی چشمای سرخش اشک شده بود، پوستش رو دون‌دون کرد. انقدر پرانرژی و منفی بود که فکش رو فشرد. موبایلش رو درآورد و ویدیوی رختکن رو باز کرد.
- این رو ببین!
وید با شک به صفحه‌ای که بخاطر نور خورشید به راحتی دیده نمی‌شد چشم دوخت. چند لحظه بعد انقباض‌های صورتش از حیرت باز شد و خواست موبایل رو بگیره ولی الیزابت دستش رو پس کشید. از گوشه چشم اسکات رو دید که آماده‌ی هر واکنشی بود. خیلی خوب فهمید که چی نشونش داده! وید عصبانی شد. قدمی جلو رفت و سعی کرد حرص صداش رو کنترل کنه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
- گذاشتی ازمون فیلم بگیرن؟! فکر کردی اینطوری می‌تونی ازم باج بگیری تا جلوی سوفیا رو بگیرم؟
الیزابت پوزخند زد و با تمسخر نگاهش کرد.
- نه احمق! اونی که داره از پشت بهت خنجر می‌زنه رفیق قدیمیته، کاپیتان!
منظورش رو متوجه شد. با این وجود بازم پرسید:
- کی؟
می‌دونست با جوابی که بهش می‌ده قراره دعوا راه بیفته، اما انقدر از همشون خشمگین بود که دلش می‌خواست اسکات زیر چک و لگدهای وید از هوش بره! کوله‌پشتی‌اش رو روی شونه‌اش بالاتر برد و چاشنی ریشخندی به لحن طعنه‌آمیزش اضافه کرد:
- اسکات کینگز معروف!
با وجود تموم اتفاقایی که افتاده بود، اطمینان داشت همه‌ی کارایی که وید انجام می‌ده برای جلب توجه سوفیاست و بازم مثل همیشه ازش استفاده شده بود. وید در کسری از ثانیه از خشم سرخ شد و نگاهش رو به سمت اسکات کشوند. اسکات با آمادگی از جاش بلند شد. اثری از پشیمونی توی چهره‌ی اسکات نمی‌دید. اونم دعوا می‌طلبید.
وید بعد از چند نفس بلند غرید:
- ع*و*ضی ک*ثافت!
این رو گفت و به طرفش حمله برد. هجومش رو با نگاهش دنبال کرد و لبخند رضایت‌بخشی زد. نمی‌دونست سوفیا از جریان رختکن خبرداره یا نه! اما به هر حال بعد از این دعوا مطلع می‌شد.
با اولین مشتی که اسکات خورد، جنی و سوفیا جیغ زدن. جنی برای جدا کردنشون جلو رفت و سوفیا فقط از سر جاش بلند شد و ایستاد.
الیزابت حتی منتظر نموند تا تماشا کنه. عقب‌گرد کرد و به سمت ساختمون رفت؛ خلاف جهتی که دانش‌آموزا جلو می‌رفتن.
***

ساعت اول، هیچ‌کدومشون توی کلاس نیومدن. خیالش از بابت اینکه حرفی در مورد رختکن نمی‌زنن راحت بود. بازم خوابش می‌اومد و بیدار موندن به شدت سخت می‌شد. حس می‌کرد قرص آرام‌بخش خورده! وقتی کلاس درس به آخر رسید، بخاطر تلاشی که واسه‌ی بیدار موندن به خرج داده بود سرش به شدت درد داشت و گیج بود. باید هر جوری شده خودش رو به کافه‌ی مدرسه می‌رسوند و یه قهوه می‌خورد؛ یه قهوه‌ی تلخ که حالش رو جا بیاره! به سمت کافه رفت. چشمای ملتهبش رو مالید و وارد شد. صدای همهمه و خنده و صحبت دانش‌آموزا از هر طرف به گوش می‌رسید. ولی شلوغیش به پای سالن سلف نمی‌رسید.
جلوی پیشخوان وایساد و بعد از سفارش، چرخید و نگاهش رو بین بچه‌ها گردوند. چشمش به اسکات افتاد که تنهایی پشت میزی نشسته بود و سرش رو بین دستاش می‌فشرد. متصدی، قهوه‌ی تیره و غلیظش رو توی یه لیوان در دار قرمز، روی کانتر گذاشت. بعد از تشکر جرعه‌ی بزرگی نوشید.
تلخی و کافئین بالاش، مُرده‌ها رو هم زنده می‌کرد! اوفی کشید و با چشمای بسته سرش رو عقب برد. حالا بیدار شده بود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
جرعه‌ی بزرگ بعدی رو هم نوشید و به سمت اسکات رفت. اون آدمی نبود که بشه توی عصبانیت باهاش هم‌کلام شد. ولی اهمیتی نداد و با وجود استرس و شرم همیشگی توی دلش، جلو رفت.
اول قهوه رو روی میز دایره‌ای و همرنگ لیوانش گذاشت و بعد خودش پشتش نشست. سر مفاصل چند تا از انگشتای دستش زخم‌های کوچیک و التهاب دیده می‌شد. با جسارت و خباثتی که قبلاً از خودش سراغ نداشت طعنه زد:
- درسِت رو یاد گرفتی؟
روی صندلی سفید لم داد و کمی پایین رفت. صدایی خفه از ته گلوی اسکات، پر از حرص غرید:
- برو!
لبخند شیطنت‌باری زد.
- نگران نباش، هر وقت بخوام می‌رم. الان کارت دارم.
چند لحظه بعد، اسکات بلند شد تا بره، اما وقتی برخاست، پاهاش با حرف الیزابت به زمین چسبید.
- بشین!
سکوتی بینشون برقرار شد و کمی بعد در حالی که صورت سرخ اسکات رو زیر نظر گرفته بود و از ناتوانی‌ش برای رفتن، حس خوبی پیدا کرد گفت:
- بشین سر جات! اسکات کینگز‌.
مثل اژدهای زخمی حرص می‌خورد، ولی به آرومی نشست. مشت‌هاش رو روی میز گذاشت و خشم کنترل شده‌ای لحنش رو فراگرفت.
- من برده‌ی تو نیستم...می‌فهمی؟
الیزابت با آرامش قلپی از قهوه‌اش خورد و ابروهاش رو بالا کشید.
- راست می‌گی؟
صورتش رو از نظر گذروند؛ پایین چونه‌اش خراش کوچیکی دلمه بسته بود و زیر چشمش قرمز شده و کمی ورم داشت. دستی به موهای تراشیده‌ی قرمزش کشید و در تلاش برای آروم کردن خودش گفت:
- چی می‌خوای ازم؟
بی مقدمه پرسید:
- چرا اون ویدیو رو ضبط کردی؟
صاف نشست و ادامه داد:
- چطور می‌تونی تهدیدم کنی؟ پس طلسم محافظ برای چیه وقتی خودت می‌خوای اذیتم کنی؟!
برای جواب، با گفتن هر کلمه، مشت چپش رو آهسته روی میز می‌کوبید.
- من فقط سعی کردم از سوفیا مواظبت کنم. تو نمی‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی! اون حالش خوب نیست.
- وظیفه‌ی تو محافظت از منه! نکنه یادت رفته؟ من کاری باهاش ندارم؛ اون کسیه که از همون روز اول بهم حمله‌ور شد! خودت جدامون نکردی؟!
اسکات کمی روی میز خم شد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212
کد:
- کاری باهاش نداری؟! تو کسی نبودی که با حساس‌ترین راز زندگی‌اش که نمی‌دونم از کدوم گوری فهمیدی، تهدیدش کردی؟! جدا از اون، با اطلاع از حسی که به وید داره، همچین حرکتی رو توی رختکن می‌زنی؟!...حالا سوفیا ماجرای رختکن رو هم فهمیده! اگر بلایی سر خودش بیاره همش تقصیر توئه؛ تویی که داری چهره‌ی واقعیت رو نشون می‌دی!
از حرفاش گیج شده بود. منظورش رو نمی‌فهمید.
- از کدوم راز حرف می‌زنی؟!
اسکات در سکوت بهش خیره موند. عصبانیتش کمرنگ شد و بعد از کمی فکر پرسید:
- یادت نمیاد؟
سکوت الیزابت همون جواب مثبت به گمانی بود که توی ذهن جفتشون می‌گشت. ناخودآگاه الیزابت نگاهی به دستای لرزون خودش انداخت و ترسش رو به چشم دید.
- اون شب که اومدم پیشت...اون شب...چی گفتم؟
- خودت نبودی؟!
دست بی‌تابش رو مشت کرد و بین زانوهاش گذاشت. اسکات خنده‌ای کوتاه و عصبی زد و جواب خودش رو داد:
- معلومه که نه! چرا باید بیای و بهم بگی چطور می‌تونم خلاص بشم؟
اون چهره‌ی جسوری که داشت پشت لرزش دستاش قایم می‌شد دوباره سرک کشید.
- چی؟!
- اومدی بهم گفتی برای اینکه دیگه محافظ نباشم باید چی‌کار کنم...چطور شک نکردم؟!
- چی بهت گفتم؟
از دادن پاسخ این سوال اکراه داشت، اما گفت:
- تو باید بخوای!
- چی بخوام؟
اسکات با دست بهش اشاره کرد و دوباره توضیح داد:
- تو باید بخوای من دیگه محافظ نباشم.
بعد از شنیدن جوابش، به صندلی تکیه داد. سکوت نسبتاً طولانی کرد.
- انتظار نداری که همچین لطفی در حقت بکنم؟
نگاهی به پاهای ناآروم اسکات انداخت و دوباره خیره به صورتش ادامه داد:
- تو حتی الان هم می‌خوای زندگی و آینده‌ی من رو خ*را*ب کنی، منطقی نیست؟
اسکات نفس عمیقی کشید.
- من واقعاً نمی‌خواستم به کسی نشون بدم. فقط می‌خواستم پات رو از روی دم سوفیا برداری!
در تایید حرف قبلی خودش شونه‌ای بالا انداخت و نفس صداداری کشید.
- خب...؟
یعنی چرا باید تنها مانعی که باعث میشه با آبروم بازی نکنی رو از میون بردارم؟ اسکات پوزخند عصبی زد و سرش رو تکون داد.
- می‌دونی بهای محافظ تو بودن، چقدر برای ماها گرون تموم میشه؟ به خصوص برای من! اون موجودی که بهش تبدیل می‌شیم، فکر می‌کنی دوستش داریم؟
الیزابت دوباره شونه‌هاش رو بالا کشید‌.
- خب! منتظری تشکر کنم؟!...مگه من نفرینتون کردم؟ من از همه بیشتر دارم آسیب می‌بینم. رسماً داره ازم سوءاستفاده می‌شه! استرس داره می‌کشتم! نمی‌تونم بخوابم! زندگیم شبیه کابوس شده...از این طرف نگاه کنی، معلوم میشه کی از همه بدبخت‌تره! تو قربانی هستی، منم هستم. دنبال مقصر می‌گردی؟ مقصر همه‌ی اینا شاید لرد سیاه باشه. یا شاید حتی اونم نه، شاید تقصیر شاه‌ویلیام و شاه فردریک باشه. شاید هزارتا مقصر این وسط باشه، اما هیچ‌کدومش《من》نیستم!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212
کد:
منتظر دیدن واکنشش موند. وقتی سکوتش رو دید اضافه کرد:
- بعد از مدرسه رابین میاد دنبالم تا بریم پیش ویور.
- می‌دونم.
الیزابت جرعه‌ی دیگه‌ای از قهوه‌اش خورد و آروم گفت:
- راز سوفیا چیه؟...شاید بتونم درستش کنم.
اسکات با لبخند کجی طعنه زد:
- چه مهربون!
و بعد از جاش بلند شد و رفت.
***

هر دفعه، رابین رو با یک مدل ماشین متفاوت دیده بود؛ برای همین هم بعد از ورودش به پارکینگ، موبایلش رو در آورد. اما قبل از شماره‌گیری، اسکات رو دید که چند متر اون‌طرف‌تر کنار یک هوندای سیاه وایساده و داره با رابین خیلی جدی صحبت می‌کنه.
دست رابین به سمت صورت اسکات دراز شد تا جای مشت‌های وید رو بررسی کنه ولی اون پس کشید. همون لحظه رابین از گوشه‌ی چشم نزدیک شدن الیزابت رو دید و به طرفش چرخید. منتظر موند تا نزدیک بیاد. الیزابت ژست  ناراضی اسکات رو از همراهی کردن و هر کمکی نادیده گرفت و همونطور که توی دلش داشت حرص می‌خورد، مقابل رابین ایستاد؛ موهای فر و حجیمش، اطراف سرش رو فراگرفته بودن. یقه اسکی خاکستری رنگی زیر کاپشن کوتاهش به تن داشت که در کنار خِش‌خِش‌هاش با هر حرکت دست، بدنش رو گرم نگه می‌داشت. لبخند مردد و ناراحتی زد.
- سلام. چه خبر؟
الیزابت با سر به اسکات اشاره کرد.
- خبرا بهت رسیده.
اسکات طعنه زد:
- آره، می‌تونی به نتیجه‌ی کارت افتخار کنی!
در جواب، دستاش رو از کنار بدنش فاصله داد و کلافه گفت:
- پس نباید فیلم می‌گرفتی، اسکات! می‌تونی خودت رو سرزنش کنی! می‌تونی یاد بگیری به دوستات خنجر نزنی! می‌تونی پای غلطی که کردی وایسی و ازش فرار نکنی!
اسکات که ذاتاً عصبی بود، برافروخته‌تر شد و قدمی به طرفش رفت.
- کی فرار کرده؟! کی خنجر زده؟!...با وجود عینک به این بزرگی بازم کوری؟!
الیزابت فکش رو به هم سابید.
- حتی نصف اون‌قدری که فکر می‌کنی هم زرنگ و تیزبین نیستی. اونی که توی رختکن بود من نبودم؛ پس نه ع*و*ضی بازی در آوردم نه کاری کردم که بخوام فرار کنم! ولی تو می‌خواستی آبروی کسی رو ببری که یه ساعت قبلش باهاش می‌خندیدی و توی یه تیم مسابقه می‌دادی!
رابین گیج و مبهوت از حرفایی که شنید به سکوتش ادامه داد تا اطلاعاتی که دریافت می‌کرد رو پردازش کنه. اما اسکات برای چندمین بار توضیح داد:
- اون ویدیوی لعنتی رو قرار نبود کسی ببینه...مخصوصاً... .
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
رابین بحثشون رو با لحن محکمی برید.
- صبر کن ببینم! منظورت چیه که تو نبودی؟!
الیزابت خیره به چشمای نگران و منتظرش گفت:
- همین رو می‌خواستم بهت بگم که پای تلفن نمی‌شد.
- بچه‌ها؟
صدای جاافتاده‌ی سایمون چیس از پشت سر، توجهشون رو جلب کرد. آقای چیس با کت بلند و قهوه‌ای رنگی که به تن داشت، شونه به شونه‌ی دخترش جلو می‌اومدن. نگاهش رو بین اسکات و الیزابت چرخوند و روی الیزابت مکثی کرد و رنگ تاسف گرفت. این بار دوم بود که باعث می‌شد اسکات آسیب ببینه.
رانی هم از وضعیت راضی به نظر نمی‌رسید ولی حرفی هم نمی‌زد. الیزابت می‌دونست احساسی نسبت به اسکات داره و بخاطر محافظ بودنش اعتراضی نمی‌کرد. شاید اگر محافظ نبود، اونم دلش نمی‌خواست دور و بر الیزابت باشه؛ با وجود تموم مهربونی‌ها و دلسوزیاش .
الیزابت نگاه گذرای دیگه‌ای به استادش انداخت. از اونجایی که اگر کمکش نمی‌کردن سرنوشت شومی انتظارشون رو می‌کشید، اونا واقعاً داشتن الیزابت رو نجات می‌دادن یا برای آرامش خودشون می‌جنگیدن؟
از این افکار حالش گرفته شد و به آرومی سلام داد.
- سلام استاد.
اگر همشون رو از طلسم نجات می‌داد، کسی می‌موند؟ از شدت نگرانی نوک انگشتاش بی‌حس شد. بدون اون طلسم هیچی نبود. هیچ‌کس نبود که نجاتش بده. شاید فقط رابین! فقط اون براش می‌موند و حالا انقدر تلاش‌هاش رو برای برقراری ارتباط پس می‌زد تا اون رو هم از دست بده!
- بگو چی شده الیزابت؟
از فکر بیرون اومد و با ناراحتی گفت:
- حدستون درمورد تسخیر درست بود؛ چون هر وقت می‌خوابم اون...کنترل بدنم رو دستش می‌گیره و از اون مدت هم هیچی یادم نمی‌مونه. تمام روز هم از بی‌خوابی خسته‌ام و یه جورایی تونست جلوم رو بگیره تا همون شب به رانی خبر ندم. عوضش دیشب... .
از کوله‌اش اون کاغذی که روش پیغام نوشته بود رو بیرون کشید و به طرف سایمون گرفت.
- این رو دیشب در جواب سوالم که پرسیدم ازم چی می‌خواد نوشته؛ دومین پیغامیه که برام می‌نویسه.
رانی با کنجکاوی پرسید:
- اولیش چی بود؟
برای توضیح این قسمت معذب شد ولی دستی به آستین لباسش گرفت و ادامه داد:
- "زندگی شیرینه!"...دو شب پیش می‌خواستم با ماشین همسایه‌ام برم عمارت کینگز و از اسکات حساب پس بگیرم، توی ماشین خوابم برد و صبح توی تخت خودم بیدار شدم و وضعیتم مناسب نبود...فکر کردم... .
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
نتونست حرفش رو ادامه بده. اسکات بی‌اراده از خنده منفجر شد و رابین با چشمای گرد و متعجب، جلوی دهنش رو با دست گرفت. با لکنتی از حیرت پرسید:
- یعنی...واقعاً...؟
به سختی عصبانیتش رو بخاطر خنده‌ی اسکات نادیده گرفت و سریع انکار کرد.
- نه نه!...چیزی نشده بود. خودش مطمئنم کرد!
اسکات با لحنی پر از خنده گفت:
- داره دلی از عزا در میاره!
سایمون تشری بهش زد و رو به الیزابت ادامه داد:
- زود راه بیفتین. رابین ما پشت سر شما میایم.
رابین سری تکون داد و همه سوار شدن. الیزابت زود در عقب رو باز کرد. رفت توی انتهایی‌ترین نقطه‌ی صندلی عقب و پشت صندلی رابین قایم شد. زمزمه‌‌ای که زیرلب کرد رو شنید. خودش رو بیشتر گوشه‌ی ماشین جمع کرد و پوسته‌های کنار ناخنش رو با شدت بیشتری کند.
- اوضاع از چیزی که فکر می‌کردیم خیلی خ*را*ب‌تره!
***

غرق افکارش بود و ته‌مونده‌ی ناخناش رو می‌جوید. اصلاً متوجه نبود و حتی نمی‌فهمید توی ماشینه. سوزش شدید و ناگهانی انگشتش، اون رو از دنیای زشت اضطرابش بیرون کشید و با اخم پررنگی به دستش نگاه کرد. قرمز و ملتهب شده بود و دیگه چیزی برای جویدن نداشت. دستای یخ‌زده‌اش رو باز کرد و به لرزششون چشم دوخت. انگشت کوچیکش حس نداشت و هر از گاهی می‌پرید. انگار مرده بود و داشت جون می‌داد!
اسکات سوتی از حیرت و تحسین کشید و ماشین متوقف شد. سرش رو بالا آورد و از پنجره‌ی ماشین، یکی از لوکس‌ترین و بزرگ‌ترین هتل‌هایی که به عمرش دیده بود رو تماشا کرد.
اسکات کمربندش رو باز کرد و پرسید:
- اینجا مال خودشه؟!
رابین بی‌تفاوت جواب داد:
- قبلاً از اینجا برای ملاقات‌های معمولی‌اش استفاده می‌کرد.
الیزابت پرسید:
- معمولی؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
سوالش بی‌جواب موند. از ماشین که پیاده شدن اسکات سرش رو بالا گرفت و خیره به ارتفاع برج حیرت‌زده خندید.
- اینجا هیچی شبیه《معمولی》نیست!
مردی با لباس فرم برای گرفتن سوئیچ به رابین نزدیک شد. بعد از تحویل سوئیچ، رابین چرخید و خطاب به جفتشون توضیح داد:
- برای توصیف قدرتش، فقط می‌تونم بگم حتی نمی‌تونم دقیقاً توضیح بدم کیه! هر چی ندونید، کمتر جلوش دستپاچه می‌شید!
شونه‌های الیزابت با ناامیدی فروافتاد.
- واقعاً کمک کننده بود!
رابین ابروهاش رو به نشونه‌ی "کاری‌اش نمی‌شه کرد." بالا انداخت و دستاش رو توی کاپشن پر سر و صداش فرو برد. از دور، ماشین سایمون چیس رو دید که داشت به یکی از همون نگهبان‌ها تحویل می‌شد.
اسکات نمی‌خواست اهمیتی بده اما ناخواسته از حرف الیزابت خنده‌اش گرفت و نگاه گیجش رو به خودش جلب کرد؛ اون انتظار توجهی نداشت. اسکات سریع خنده‌اش رو خورد و به جهتی که سایمون و رانی نزدیک می‌شدن چرخید.
همگی پشت سر رابین به سمت درب چرخان هتل رفتن. وقتی وارد لابی هتل شدن، به سختی جلوی از حرکت ایستادن پاهاشون رو گرفتن! دکوراسیون اونجا ترکیبی از سنگ‌های سفید و خاکستری و مجسمه‌های شیشه‌ای شفاف و بعضاً غیرشفاف بود. طوری می‌درخشید که انگار سنگ عظیم و گرون‌قیمتی رو از معدن بیرون کشیدن، از وسط نصف کردن و دیواره‌های داخلی‌اش رو تراش دادن تا با بازتاب بیشتر نور، زیبایی خودش رو هر چه تمام‌تر به رخ بکشه و تعبیه‌ی صحیح لامپ‌ها و لوسترها به این اتفاق دامن می‌زد. نور آتشین غروب از هر طرف می‌تونست پنجره‌های مرتفع رو رد کنه و به دیوارها بتابه. از سه طرف با شیشه‌های پنجره‌ی چند متری پوشیده بود. مجسمه‌های کوچیک و بزرگ شفاف، به شکل اساطیر باستانی تراش خورده و رویایی به نظر می‌رسیدن. سقف انقدر بلند بود که حس خفقان بهت دست می‌داد و از شکوهش مضطرب می‌شدی!
با دهنی نیمه‌باز، مقاومتشون برای حرکت نکردن رو از دست دادن و وسط لابی ایستادن. رابین برگشت و حال و احوالشون رو که دید گفت:
- همین‌جا وایستید تا یه صحبتی کنم.
کسی حرفی نداشت. رانی کنار اسکات ایستاد و زمزمه کرد:
- اگر یکی اینجا رو واسم توصیف می‌کرد، عمراً باورم می‌شد همچین بنایی مال آسمونا نیست. من واقعاً دارم پشیمون می‌شم!
اسکات طعنه زد:
- به نظرت اینجا بزرگ‌تره یا قصر باکینگهام؟!
رانی ریز خندید. الیزابت ناراحت و غمگین از گوشه چشم نگاهی بهشون کرد و بعد سرش رو پایین انداخت. از اینکه بازم توی جمع تنها بود قلبش شکست. تفاوتی نداشت آدمای دورش کی باشن، اون همیشه تنها بود؛ حتی وقتی معضل اصلی اتفاقات خودش بود! آدما بخاطر اون دور هم جمع می‌شدن و بازم تک می‌افتاد! حتی وقتی رابین حضور داشت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا