B]
[/B]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
[/B]
کد:
شمارهی رابین که هنوز هم با اسم شیرین سیو مونده بود، روی صفحه میدرخشید و یه حقیقت تلخ دیگه رو توی صورتش میکوبید. دستی کنار دهنش کشید و جواب داد:
- الو؟
رابین داشت با یکی دیگه صحبت میکرد و انگار که امیدی به جواب دادنش نداشت، از شنیدن صداش متعجب شد. ادامهی صحبتش رو به بعد حواله داد و سریع خطاب به الیزابت گفت:
- الو؟! خوبی؟ صبح به خیر، آم، همه چیز رو به راهه؟
الیزابت با یادآوری دفتر، چرخید و نگاهی به میز توالتش انداخت. کلماتی روش نوشته شده بود. همونطور که از تخت پایین میرفت تا دفتر رو برداره جواب داد:
- فکر کنم!
ایدهاش جواب داده بود! مطمئن نبود کار درستیه یا نه؛ ولی لبخند کمرنگی زد. صدای رابین دوباره توی گوشش پیچید.
- نمیخواستم اذیتت کنم یا مزاحمت بشم. راستش اصلاً انتظار نداشتم جواب بدی، معذرت میخوام که بهت زنگ زدم.
لحن مضطربش کمی احساساتیاش کرد. برای جواب کمی مکث داشت. نمیتونست ناراحتیاش رو از اون نادیده بگیره؛ اما این روزها به شدت بهش نیاز داشت و دلش تنگ شده بود. برای همین لحن سردش کمی رنگ ملایمت به خودش گرفت.
- اشکالی نداره، چی شده؟
دفتر رو برداشت و پیغام روش رو خوند:
«بدنت!»
- امروز میتونیم بریم پیش ویوِر.
متوجه خبرش نشد؛ چون حروف کلمات داشتن جلوش رژه میرفتن. واقعاً جوابش رو داده بود! واقعاً حضور داشت! واقعاً تسخیر شده بود و واقعاً یه ایزد باهاش ارتباط برقرار کرده و بهش رک و پو*ستکنده گفته بود پوستت کندهاست. ضربان قلبش اوج گرفت و اسید معدهاش ترشح کرد.
- الو؟ بتی؟!
اون صدای هشدار دهندهی پس ذهنش داشت سر برمیآورد و متوجه میشد چه غلطی کرده.
- چی؟
اصلاً متوجه مخفف اسمش نشد؛ همونی که به جز خودش هیچکس اونطوری صداش نمیزد. اصلاً متوجه احتیاطی که برای به کار بردنش کرد نشد. فقط به کلمهی مقابلش میخکوب شده بود. رابین دوباره تکرار کرد:
- گفتم امروز میتونیم بریم پیش ویوِر.
- سا، ساعت چند؟
- امروز عصر، ساعت چهار، حالت خوبه؟
دست آزادش رو جلوی دهنش گرفت. هر لحظه بیشتر متوجه اشتباهش میشد. مضطربانه صدا زد:
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: