در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
رابین به همراه زن بلند قامت و خوش‌رویی از کارمندهای هتل برگشت‌. زن لاغر و زیبایی بود. بهشون که رسید، ازشون خواست دنبالش به طرف آسانسورها برن. چهارتا آسانسور کنار هم قرار داشت. کارمند، جلوی آخریش ایستاد. کارتی رو روی قسمت احراز هویت گذاشت. صدای بوق کوتاهی به گوش رسید و نور سبزی چشمک زد. بعد انگشتش رو روی دکمه‌ی کنار درب فشرد و در نهایت آسانسور به سمت پایین حرکت کرد.
الیزابت از این همه تدابیر امنیتی برای یه آسانسور، متعجبانه نگاهی به رابین انداخت. رابین لبخند زد و وقتی درب‌های کشویی و نقره‌ای رنگ باز شدن، دست الیزابت رو به گرمی گرفت تا بهش قوت قلب بده. الیزابت بی‌اراده دستش رو کشید و نگاه طلبکاری بهش دوخت. رابین، تنها نفس عمیق و بی‌صدایی کشید و دست رد شده‌اش رو مشت کرد.
کارمند بااحترام بعد از همه وارد اتاقک شد و دکمه‌ی چهل و پنج رو فشار داد. ان‌قدر نرم حرکت می‌کرد که فقط با تغییر اعداد دیجیتالی میشد فهمید که درحال حرکته. موسیقی آرومی از شوپن پخش میشد.
الیزابت مردد نگاهش رو پایین انداخته و به دست مشت رابین قفل کرده بود. فقط اندازه‌ی همین دست ظریف و قدرتمند با تنها نبودن فاصله داشت. با تجربه‌ی بودن کنار کسی که واقعاً حاضر بود هر کاری براش انجام بده. کسی که محافظ نبود؛ ولی حمایتش رو بی‌دریغ و بی‌چون و چرا نثارش می‌کرد.
این واقعی‌ترین حمایتی بود که تا به حال داشته، حتی بعد از وقتی که مادرش هم از حمایت‌هاش دریغ می‌کرد.
درب کشویی که دوباره باز شد، بوی خوشی مشامشون رو نوازش داد. قبل از خروج، الیزابت هم‌زمان با بغضی که به گلوش حمله‌ور شد دستش رو جلو برد و محکم دست رابین رو گرفت.
پای رابین بعد از اولین قدمی که برداشت به زمین چسبید و درحالی که انتظار چنین حرکتی نداشت چرخید و بهش خیره شده. لحظه‌ای بعد دوباره لبخند زیبایی زد و اون هم دستش رو فشرد.
رنگ شیری و ترکیبش با سبز پررنگ و دکوراسیون پر از گل و گیاه طبقه‌ی چهل و پنج، انرژی مثبتی بهشون القا کرد.
به جای واحدهای جداگونه، یه سالن خیلی بزرگ بود با ردیفی ستون مستطیلی یک و نیم متری که وسطش تعبیه شده بودن. دیوار خارجی طبقه رو شیشه‌‌ی پنجره‌ی سرتاسری تشکیل می‌داد؛ با منظره‌ی فوق‌العاده‌ای از شهر لندن و رودخونه‌ی زیباش. برگ‌های سبز گیاه توی گلدون‌های گوشهگوشه‌ی سالن، ترسشون رو به شدت از مرد مافیایی که قرار بود ببینن پایین آورد و مطمئنشون می‌کرد قرار نیست یه تمساح گنده بهشون حمله کنه یا توی دود غلیظ سیگار خفه بشن یا توسط باریگاردهای درشت و کت و شلوار پوشیده محاصره بشن. 
زن کارمند جلو رفت و بقیه هم پشت سرش به راه افتادن. از کنار یکی از ستون‌های مستطیلی وسط سالن رد شدن و مردی رو دیدن که پیشونی‌اش رو به مشتش روی پنجره تکیه داده و توی دست دیگه‌اش لیوانی نیمه پر از مایعی سبز و غلیظ قرار داشت‌. پیرهن سفید و شلوار پارچه‌ای سیاه، کاریزمای بیشتری ازش متصاعد می‌کرد. کارمند با لحنی محترمانه‌تر از قبل صدا زد:
- قربان؟ مهمون‌هاتون تشریف آوردن.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
لحن ملایم و گرفته‌اش، با تن آرومی جوابش رو داد.
- ممنونم سرینا. می‌تونی بری.
الیزابت با خاطره‌ای که از نحوه‌ی برخورد اریک داشت، انتظار چنین برخوردی رو از ویور نمی‌کشید. نگاه همه به اون بود. از پنجره فاصله گرفت. لیوانش رو روی میز پایه کوتاه و شیشه‌ای گذاشت و به طرفشون چرخید. این همون چهره‌ای بود که الیزابت وقتی از جهنم دنیای زیرین برگشت، بعد از باز کردن چشم‌هاش دید. به نظر کمی ناخوش می‌اومد
- خوش اومدین!
نکنه به جای مافیا، به دیدن یکی دیگه اومده بودن؟! لبخند زد و دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد. نگاهی روی همشون گردوند و روی الیزابت مکث کرد.
- مشتاق دیدار، الیزابت مری!
از برخورد و نگاه آشنایی که داشت، حس دلگرمی بهش دست داده بود. نمی‌دونست باید چه جوابی بده و سکوت رو انتخاب کرد. ناخودآگاه نگاهش به چشم‌های ویور میخ شد و نتونست ازش بگیرتش. رابین اول از همه سکوت رو شکست‌.
- حالتون خوبه؟
علی‌رغم نمایان بودن رنگ و روی صورتش، خونسردی عجیبی توی رفتارش موج می‌زد. نگاه از الیزابت برداشت و به رابین جواب داد:
- آره، یکم خسته‌ام.
بعد به یکی از چهار ست مبل‌های راحتی اشاره کرد.
- لطفاً بشینید.
کمی بعد، مقابلشون نشست و گفت:
- رابین من رو در جریان مشکلتون گذاشته. چیزی هم بهش اضافه شده؟
نگاهش رو دوباره روی الیزابت نگه‌داشت. انگار فقط از اون می‌خواست توضیح بده. الیزابت با سر آستینش بازی کرد.
- قبل از این‌که زندگیم رو خ*را*ب کنه باید، از خودم جداش کنم. اون قرار نیست راحتم بذاره.
اخم کم‌رنگی روی پیشونی ویور نشسته بود و همون‌طور به تمام صحبت‌هاش گوش داد. بعد از اون، سایمون و دخترش بحث رو ادامه دادن و ویور با این‌که می‌دونست حلقه‌ها دیگه توانایی نشون دادن حقیقت رو ندارن، بهشون اجازه داد ازش استفاده کنن و ناامیدیشون رو به تماشا نشست.

***

ویور

خروجشون رو از طبقه‌ی چهل و پنجم، اون هم با چهره‌هایی ناامید و مغموم نگاه کردم. انتظار حس بهتری رو برای خودم داشتم. الیزابت بیش از حد مضطرب بود و نگران بودم که جزئیات رو باهام درمیون نذاره؛ چون باید دقیقاً می‌فهمیدم داره چه اتفاقی براش میفته؛ اما اون همه چیز رو گفت و من به سختی جلوی در هم پبچیدن صورتم رو در برابر اون اتفاقات مزخرف گرفتم. 
نمی‌تونستم اجازه بدم مانعی مثل این از آسمون نازل بشه و جلوی رسیدنم به سلنا رو بگیره. به ابرهای خاکستری آسمون خیره شدم و خشمم نسبت به اریک برگشت. با این‌که دلتنگش بودم؛ اما می‌ترسیدم با دیدنش نتونم عصبانیتم رو کنترل کنم و مثل دفعه‌ی قبل بهش آسیب بزنم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
سنگینی خفقان‌آوری که روی قلبم حس کردم، باعث شد پلک‌هام رو روی هم بذارم و نگاه از اون صح*نه‌ی بی‌نظیر بردارم. نفس عمیقی کشیدم و به آرومی به سمت مبل‌ها رفتم. یک دستم رو به تکیه‌گاه مبل و دست دیگه‌ام رو روی س*ی*نه‌ام گذاشتم. لعنت بهش! این بار چندم بود که به این حال می‌افتادم. می‌دونستم اگر نتونم بهش غلبه کنم، کمی بعد بدترین اتفاق‌هایی که برام افتاده بودن جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتن. ان‌قدر واقعی که انگاری دوباره دارم تجربه می‌کنم. اتفاق‌های بدی که تعدادشون کم نبود؛ اتفاق‌هایی که بعضاً چندسال طول کشید تا باهاشون کنار بیام. مخصوصاً اون اتفاق! انگار یک بار دیگه آخرین نفسش به صورتم می‌خورد و چشم‌هاش رو می‌بست. انگار داشتم می‌مُردم؛ درست مثل همون روز. 
نفس عمیقی رو به سختی فرو دادم و روی مبل نشستم. داشت نزدیک میشد. اشک توی چشم‌هام حلقه زد. حجم ناراحتی‌ش برام غیرقابل تحمل بود. درست چند لحظه‌ی دیگه صداشون توی گوشم می‌پیچید؛ ولی نمی‌خواستم بشنوم. نمی‌خواستم ببینم. نه توی اون حال. نه! نه!
قلبم ضربه‌ی محکمی به س*ی*نه‌ام کوبید و نفسم تنگ‌تر شد. سرم رو با نگرانی بالا آوردم و اطرافم رو بررسی کردم. هنوز هیچ‌کدومشون نبودن. باید خودم رو نجات می‌دادم. بلند شدم و با همون ضربان نامنظم قلبم و فشاری که مانع ورود و خروج اکسیژن میشد، تلوتلوخوران دکمه‌ی آسانسور رو زدم. چندبار دیگه هم فشار دادم و در آخر بهش مشت زدم؛ انگار که توی سرعتش تغییری ایجاد می‌کرد. 
صدای غرش عصبانی سلنا رو درست از پشت سرم شنیدم؛ دقیقاً مثل قبل. فریاد زدم. نمی‌خواستم ببینم، نمی‌خواستم بشنوم. ترجیح می‌دادم تمام این برج رو با خودم به آتیش بکشم؛ اما دوباره اون لحظات رو تجربه نکنم!
درب کشویی که باز شد، خودم رو توش انداختم و دکمه‌ی پارکینگ رو فشار دادم. نگاهم از توی آینه به خودم افتاد. تصویر از پشت پرده‌ی اشکم می‌لرزید. جوری توی همین زمان کم عرق کرده بودم که پوستم برق می‌زد. می‌خواستم حواسم رو پرت کنم؛ هر طور که شده.
کشیدگی اجزای صورتم، درد آزاردهنده‌ای رو به حال بدم اضافه کرد. ریشه‌ی موهام سوخت و رنگ گرفت. فکم جابه‌جا شد و با کمال میل از دردش استقبال کردم. میله‌ی آسانسور رو گرفتم و چشم‌هام رو به هم فشردم؛ اما من به این درد عادت داشتم و خیلی به پرت شدن حواسم کمکی نمی‌کرد. بعد از مدتی، دوباره به آینه خیره شدم. دیگه ظاهر قبلم دیده نمی‌شد. صورت خودم بود؛ صورت من وقتی که فقط بیست سال داشتم. صورتی که در حالت عادی نباید چیزی ازش می‌موند؛ اما مثل هر چیز دیگه‌ای، شرایط عادی نداشتم؛ ولی ذهن و روح و قلب پیری داشتم؛ پیرتر از هر انسانی روی کره‌ی زمین. خسته بودم، ان‌قدر خسته بودم که دیگه نمی‌خواستم به مافیا بودن ادامه بدم. نمی‌خواستم قدرتمند و ثروتمند باشم. هیچ‌کدوم حالم رو خوب نکرده بود. چیزی که می‌خواستم پول و قدرت نبود. چیزی بود که مثل دیوونه‌ها دنبالش بودم؛ خانواده. 
من بهترین خانواده‌ی دنیا رو داشتم و توی یک چشم به هم زدن از دستش دادم و مقصرش هم کسی جز خودم نبود. به‌خاطر توهمی که فکر می‌کردم همون آزادیه، ارزش‌های زندگیم رو ندیدم. من آزاد بودم که با خانواده‌ام باشم؛ آزاد بودم لمسشون کنم و باهاشون حرف بزنم؛ اما مثل یه احمق باعث شدم از دستم بره. من به جای آزادی، دنبال طمعم به قدرت دویدم و بعدش دیدم که هیچ‌جوره جای اون‌ها رو برام پر نکرد.
با قدم‌های بلند وارد پارکینگ شدم و همون‌طور که به سمت ماشینم می‌رفتم، نگاهی به زخم دستم انداختم. تازه دلمه بسته بود و هم‌چنان التهاب داشت. صدای عصبی لعنتی‌اش که با ترس و وحشت قاطی شده بود، توی پارکینگ اکو شد.
«تو نمی‌تونی همچین کاری کنی! ازت متنفرم سلنا، از این‌که فکر می‌کنی قدرت مطلقی!»

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
فریاد زدم. چیزی نمونده بود که از شدت عجز به گریه بیفتم. ستون بزرگی که توی مسیرم دیدم رو نگاه کردم. چشمم روی زاویه‌هاش قفل شد. قدم‌هام رو سریع‌تر برداشتم؛ تقریباً دویدم تا بهش برسم و بعد کف دستم رو به گوشه‌ی ستون کوبیدم. دوباره کوبیدم و ان‌قدر کوبیدم تا درد دستم حواسم رو جمع خودش کنه. رد خونم روی ستون موند و دستم ان‌قدر تیر می‌کشید که مطمئن شدم چندتا از استخون‌هاش رو شکوندم. 
کم شدن سنگینی روی س*ی*نه‌ام، نشون می‌داد کارم تأثیر داره. به نفس‌نفس افتاده بودم و بعد درحالی که نمی‌تونستم حتی یه دونه از انگشت‌هام رو تکون بدم، با دست سالمم سوئیچ ماشینم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
پشت فرمون نشستم. قطره‌های عرق از گردنم پایین می‌رفت و تمام وجودم می‌لرزید. یه دستی ماشین رو روندم. نفهمیدم چطور رانندگی می‌کردم. حالم خیلی بد بود و این حال، تا وقتی که دوباره اون اتفاقات رو تجربه نمی‌کردم تموم نمی‌شد؛ اما من حاضر بودم به جاش بمیرم. 
پام رو روی پدال گ*از فشار دادم و ناخودآگاه به سمت آپارتمان قدیمی روندم. فقط چند فوت تا اون‌جا مونده بود که صدای ناله‌ی دردناک اون، توی گوشم زنگ زد و مثل تیر خلاص، عقلم رو از کار انداخت. تیر سیاه چراغ برقی که مقابل ساختمون قدعلم کرده بود، مثل فانوس دریایی بهم چشمک زد و من هم مثل دیوونه‌ها پام رو بیشتر فشار دادم و دستم رو از روی فرمون برداشتم.
***

دانای کل

سرش از درد داشت می‌ترکید. لسکات و رابین دست از حرف زدن برنمی‌داشتن و بعد از خداحافظی با رانی و سایمون، بحثشون اوج هم گرفته بود. فقط دعا می‌کرد زودتر برسه خونه و از قرص‌هاش استفاده کنه.
با کلافگی سرش رو بالا گرفت تا ببینه چقدر از راه رو اومدن. چیزی به خیابون فرعی نمونده بود و به زودی می‌تونست تنها باشه. با خودش فکر کرد ای کاش ازش می‌خواست پیاده بشه و به بهونه‌ی پیاده‌روی، زودتر ازشون جدا شه تا راحت به صحبت‌های هیجان‌انگیزشون درمورد چند دقیقه پیش برسن.
- رابین!
بی‌توجه به صداش، حسابی درگیر صحبت با اسکات بود. الیزابت دوباره صدا زد:
- رابین! رابین!
بار آخر، تن صداش رو بالا برد و بالاخره توجهش رو جلب کرد. رابین با کمی تأسف از نادیده گرفتنش پرسید:
- چی شده؟
- میشه من همین‌جا پیاده شم و باقی راه رو پیاده برم؟
هم‌زمان با چرخوندن فرمون برای ورود به خیابون فرعی، جواب داد:
- من هم باهات میام؛ دیگه تنهات نمی‌ذارم الیزابت. 
اون مدت زیادی عصبی و کلافه مونده بود، تحملش طاق شد و هردو دستش رو روی پاش کوبید و به پشتی صندلی چرم مشکی تکیه داد. ناباورانه گفت:
- واقعاً نیازی به اومدنت نیست! چرا هر دفعه برمی‌گردی سر خونه‌ی اول؟!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
رابین خیلی کوتاه نگاهی به عقب انداخت و معترضانه گفت:
- دیگه باید چه اتفاقی بیفته که باورت بشه چه اوضاع خر تو خری... .
وسط حرفش هم‌زمان با نفس بلندی که از غافلگیری فرو کشید، صدای کشیده شدن لاستیک چندتا ماشین، گوش کل خیابون رو کر کرد و صدای بلند برخوردی همه چیز رو از حرکت انداخت. ماشینشون متوقف شد. برای چند ثانیه همه چیز توی سکوت فرو رفت. الیزابت عملاً خشکش زده و نفسش برای مدتی بند اومد. کمی زمان برد تا با لحنی شوکه به حرف بیاد.
- چی شد؟!
اسکات ازش پرسید:
- اون ساختمون، خونه‌ی تو نیست؟
آب دهنش رو قورت داد و به ساختمونی که مقصود اسکات بود خیره شد. رابین کمربندش رو باز کرد و زیر ل*ب لعنت فرستاد.
دودهای سفید، کم‌کم محو می‌شدن و رنگ کاربنی ماشینی که به تیر چراغ کوبیده و اون رو نیم متر خم کرده بود نمایان میشد. بوی بدی به مشام می‌رسید. راننده‌‌ی ماشین‌هایی که از خیابون عبور می‌کردن، یکی‌یکی پیاده می‌شدن. رابین هم مثل اون‌ها پایین رفت. الیزابت با قلبی که هر ثانیه بیشتر از قبل سرعت می‌گرفت و تنفسش رو هم تند می‌کرد با صدایی ناباور زمزمه کرد:
- دیگو! اون دیگوئه!
بلافاصله پیاده شد. با قدمای تند جلو رفت و از رابین هم گذشت و بی‌توجه به صدا کردن‌هاش، خودش رو به ماشین رسوند. صدای عجیبی از سمت کاپوت شنیده میشد و غلظت دود باعث شد به سرفه بیفته.
نگران و ترسیده، مقابل درب راننده ایستاد و دیگو رو توی تاریکی دید که بی‌هوش، سرش روی فرمون افتاده و قطرات متصل خون از سمت صورتش روی فرمون می‌چکید. دیدن اون صح*نه ان‌قدر وحشت‌زده‌اش کرد که انگار مغزش از کار افتاد. 
- نه، نه، دیگو، صدام رو می‌شنوی؟!
دستگیره‌ژ درب رو کشید؛ اما از داخل قفل بود. به پنجره ضربه زد تا بیدارش کنه.
- الیزابت... !
رابین خودش رو رسوند.
- درب از داخل قفله، خیلی داره ازش خون میره... !
رابین همون‌طور که کاپشنش رو درمی‌آورد و روی شیشه می‌گذاشت گفت:
- نترس، برو کنار و زنگ بزن آمبولانس.
حرفش رو گوش داد و چند قدم عقب رفت. به سختی شماره‌ی اضطراری رو به خاطر آورد و هم‌زمان با رابین که آرنجش رو به شیشه کوبید، تماس هم برقرار شد.
***

چهره‌ی مضطربش توی سیاهی صفحه‌ی خاموش گوشی، بهش دهن‌کجی می‌کرد. بار چندمی بود که می‌خواست ساعت رو چک کنه و از بس توی هپروت بود فراموش کرده بود؛ تصویر صورت خونین و پیشونی شکافته‌اش از پیش چشمش رنگ نمی‌باخت.
یه بار دیگه روی صفحه رو لمس کرد. نیم‌ساعت از نه گذشته بود. نفس عمیقی گرفت و نگاهی به رابین انداخت؛ اون سر راهروی بیمارستان راه می‌رفت و حتی حسابش از دستش در رفته بود که تا اون لحظه با چند نفر تماس تلفنی داشته. صداش در قالب کلمات نامفهوم به گوشش می‌رسید و از حرکات صورت و دست‌هاش انگار داشت هشدار، تذکر یا توصیه می‌کرد و اصلاً خبری از ملایمت رفتاری که دربرابر الیزابت بروز می‌داد نبود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
پاهای الیزابت از بس که تکونشون داده بود، دیگه به گزگز افتاده بودن. پوفی کشید و چشم‌هاش رو هاله‌ای از اشک پوشوند. گوشه‌ی انگشتش رو به دندون گرفت و چشمش به اسکات افتاد؛ اون از هفت دولت آزاد، با بی‌خیالی توی گوشیش چت می‌کرد و روی صندلی مقابلش پهن شده بود. 
سنگینی نگاهش وادارش کرد سرش رو بالا بیاره. مچش رو گرفت. الیزابت ناخودآگاه زیر چشم‌هاش دست کشید تا مبادا خیس شده باشن و نگاهش رو به نقطه‌ی دیگه‌ای دوخت.
- این همون پسریه که چند شب پیش باهاش اومدی عمارت ما؟
در جواب فقط سر تکون داد.
- همونی هم نیست که روز اول ترم جدید رسوندت کالج؟
صدای پوزخند اسکات روی اعصاب نداشته‌‌اش خط انداخت. پاهای بی‌قرارش ملتمسانه تقاضا می‌کردن بلند شه و توی ذهنش رابین رو صدا می‌زد تا دست از سر مخاطبای بی‌پایانش برداره و یکم پیشش بشینه؛ اما کو؟
- گفتی اون شب باهاش نبودی، نه؟
پاهاش از حرکت ایستاد و با سوءظن نگاهش کرد.
- نه!
ابروهای اسکات بالا رفت و لحنش رنگ شیطنت گرفت.
- ولی دلت می‌خواست همون‌طور که فکر می‌کردی باشه، مگه نه؟
الیزابت کلافه با انگشت‌های سردش، پیشونی‌اش رو ماساژ داد. این هم روش مزخرف اسکات بود که مثلاً حواسش رو پرت کنه. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. چشم‌هاش ان‌قدر می‌سوخت که انگار توش خاک ریخته بودن. 
- درسته آویزونی؛ اما هیچ‌وقت قبلاً ندیدم واسه‌ی کسی به جز خودت و نمره‌هات انقدر نگران بشی.
با عصبانیتی کنترل شده به‌خاطر صفتی که باهاش خطاب شده بود اعتراض کرد:
- میشه خفه شی؟ می‌تونی خفه شی اسکات؟! باهام حرف نزن!
نگاهش رو گرفت و دسته‌ی موهاش رو از توی صورتش با حرص عقب فرستاد. در مقابل اعتراضش به خنده افتاد.
- کم مونده اشکت در بیاد جونز!
دیگه تحملی براش نموند و از جلوش بلند شد.
- وای خدا!
درب کشویی اتاق عمل باز شد و الیزابت هم‌زمان با برقی که توی چشم‌هاش درخشید، به سمت دکتر رفت؛ زن جاافتاده‌ای با قد متوسط. رابین تماسش رو قطع کرد و با قدم‌های بلند و صورت جدی نزدیک رفت. دکتر با دیدن برق چشم‌های نگران الیزابت، راحت متوجه شد باید اوضاع بیمار رو به کی توضیح بده.
- دکتر، اون حالش خوبه؟ زنده‌است؟
دکتر با ساده‌ترین حالت ممکن رو بهش توضیح داد:
- نگران نباش، خطر رفع شده؛ اما ضربه‌ی محکمی به سرش خورده و باید تحت نظر بمونه.
و در آخر لبخند امیدوارکننده‌ای زد که به الیزابت هم سرایت کرد و صورتش رو خندوند. نفس آسوده‌ای ‌کشید و تشکر کرد. رابین رفتارش رو از نظر گذروند و زنگ‌های خطر براش به صدا در اومد. الیزابت، اون رو دوست داشت! این اصلاً خبر خوبی به حساب نمی‌اومد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
***

تلفنش برای چندمین بار بود که زنگ می‌خورد. واقعاً فکش درد گرفته بود! الیزابت رو توی اتاق با دیگو تنها گذاشت و با قدم‌های تند، خودش رو به محوطه‌ی بیرون بیمارستان رسوند. هرکی رو توی اون موقعیت می‌تونست بی‌جواب بذاره، جیمز رو نمی‌تونست. می‌دونست از طرف کی زنگ می‌زنه.
- الو جیمی!
- خدایا رابین، چرا جواب نمی‌دی؟! توی همچین موقعیت حساسی!
- پیش الیزابت بودم. نمی‌تونم جلوی اون درمورد وضعیتش صحبت کنم؛ شک می‌کنه. اگر شک کرد، هممون بدبخت می‌شیم. یادت نیست چقدر جدی به هممون هشدار داد که بند رو آب ندیم؟
جیمز نفس کلافه و بلندی بیرون فرستاد.
- خیلی‌خب، حق با توئه. باور کن من هم این‌جا تحت فشارم. باورم نمی‌شه به خاطر یه الف دختر، همه باید خودشون رو قایم کنن. حتی روحش هم خبر نداره. 
رابین لبخند کجی زد و دست آزادش رو توی جیب کاپشنش فرو برد.
- خیلی نگرانه؟
- کم مونده بزنه به سیم آخر! حالش چطوره؟ به هوش اومده؟
نگاهی به آسمون اول صبح انداخت و هوای تازه‌اش رو نفس کشید.
- هنوز نه؛ اما دکترش چیز بدی نگفته.
- اریک می‌خواد ببیندش، یه راهی پیدا کن!
صاف ایستاد و پرسید:
- چه راهی پیدا کنم؟!
اون هم مستأصل‌تر از خودش گفت:
- چه می‌دونم. الیزابت رو بردار از اون‌جا ببر. 
موبایلش رو دست به دست کرد.
- از جاش تکون نمی‌خوره. 
لحن این بارش پر از هشدار بود.
- یه کاری کن از جاش تکون بخوره، گوش اریک به این حرف‌ها بدهکار نیست! یکی دو ساعت دیگه راه میفته.
با نگرانی ل*ب گزید. کمی دور خودش چرخید و به ادامه‌ی حرف‌هاش گوش سپرد.
- اگر فقط چند ساعت هم بتونی از اون‌جا دورش کنی خوبه. 
سرش رو به تأیید تکون داد.
- باشه، هر وقت حرکت کردین بهم خبر بده. یه کاریش می‌کنم.
***

از وقتی رابین رفت و باهاش تنها شده بود، مثل یه شیء ناشناخته، به دست‌های بی‌حرکتش روی تخت چشم دوخته بود. به این فکر می‌کرد که اگر دستش رو بگیره و همون موقع به هوش بیاد چی؟ اون‌وقت چه فکری می‌کرد؟
تمام شب رو داشت انتظار می‌کشید و یک عالمه سناریوی احساسی برای خودش می‌ساخت. حتی مدرسه رو هم کنسل کرده بود تا پیشش بمونه. 
 تلفن دیگو حتی یک بار هم زنگ نخورده بود و انگار هیچ‌کس توی اون دنیا نگرانش نمی‌شد. صورت درب و داغونش رو از نظر گذروند؛ دور سرش بانداژ سفید و چندتا بخیه‌ی کوچیک روی بینی و سر گونه‌‌ی راستش داشت و ل*ب‌هاش حسابی خشکیده بود؛ مثل کسی که مدت زیادی تشنه مونده. دستی که قبلاً زخم داشت رو آتل بسته بودن و به دست سالمش هم سرمی متصل بود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
خودش هم در بیدارترین و هوشیارترین حالت ممکن به سر می‌برد. 
به تخت نزدیک شد و دستش رو به دست دیگو نزدیک کرد. خیلی دلش می‌خواست وقتی چشم‌هاش رو باز می‌کنه، ببینه که کنارشه و دست‌هاش رو گرفته؛ چون در شرایط مشابه، واقعاً تنها چیزی بود که دوست داشت ببینه و حس کنه؛ اما فقط چند میلی‌متر مونده تا به انگشت‌هاش تماس پیدا کنه که رابین درب رو باز کرد و همراه اسکات وارد شدن. دستش رو پس کشید و چرخید. نمی‌خواست دوباره طعنه‌های اسکات رو بشنوه و انقباض انگشت‌های دیگو رو ندید که از لمس دست‌هاش بازمونده بود.
رابین و اسکات با لیوان‌های کاغذی پر از قهوه وارد شدن. با دیدن قهوه‌ها لبخند رضایتی زد.
- این دقیقاً همون چیزیه که بهش نیاز داشتم، مرسی!
رابین لبخند متقابلی زد و لیوان اون رو به سمتش گرفت.
- پس نوش جون عزیزم؛ خیلی خوابت میاد؟
- نه اتفاقاً؛ ولی از نظر روحی خیلی نیاز داشتم.
رابین کمی مکث کرد و بعد از نگاه کوتاهی به دیگو، خطاب به اون پرسید:
- هنوز بیدار نشده؟
الیزابت آهی کشید.
- هنوز نه، هیچ‌کدوم از آشناهاش رو هم نمی‌شناسم که بهشون خبر بدم.
اسکات پرسید:
- امروز نمیای مدرسه؟
- نه. می‌خوام ببینم حالش چطور میشه.
در جواب به آرومی خندید.
- پس امروز کالج روز آرومی داره!
الیزابت لیوان قهوه‌اش رو به سمتش بالا گرفت و در حالی که روزهای گذشته‌ی رفاقتشون براش تداعی میشد، لبخند کجی زد.
- امیدوارم حوصله‌تون سر نره. 
رابین حرکات دستش رو پایید و همین که اسکات از اتاق خارج شد، توی یک زاویه‌ی مناسب کوبید زیر لیوان قهوه‌اش، طوری که اتفاقی به نظر بیاد. الیزابت شگفت‌زده قدمی عقب رفت و دست‌هاش رو از هم باز کرد. قهوه‌ی د*اغ و غلیظ روی دورس سیاهش پاشید و توی یک لحظه همه جا رو به گند کشید؛ از شلوار و کفشش گرفته تا کف زمین. رابین با لحنی به ظاهر متأسف و غافل‌گیر به طرفش رفت.
- خدای من! معذرت می‌خوام، ببخشید. وای ببین چه گندی زدم. 
الیزابت لباسش رو از خودش جدا کرد تا داغی قهوه به بدنش نرسه. لیوانش رو روی میز بلند کنار تخت گذاشت و همون‌طور که دستش رو می‌تکوند گفت:
- اشکالی نداره ناراحت نباش.
رابین چندتایی دستمال برداشت.
- واقعاً معذرت می‌خوام. حالت خوبه؟
- آره! آره! خوبم.
به دنبال جوابش دستمال‌ها رو روی لباسش کشید.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]
- چه گندی زدم دختر! همه جا رو کثیف کردم.
الیزابت نرم‌تر از قبل جواب داد:
- اشکالی نداره رابین، یه اتفاق بود.
رابین نیم‌نگاهی بهش انداخت و معذب از دروغی که می‌بافت، ادامه داد:
- این‌طوری پاک نمی‌شه، بیا بریم خونه‌ت. لباس‌هات رو عوض کن، صبحونه هم بخور، یه دوش هم بگیر بعدش دوباره باهم برمی‌گردیم.
الیزابت سرش رو به سمت دیگو چرخوند. دلش نمی‌خواست تنهاش بذاره و لحظه‌ی به هوش اومدنش رو از دست بده؛ اما با اون وضع هم نمی‌تونست اون‌جا بمونه. با ناراحتی قبول کرد.
- باشه؛ ولی باید زود برگردیم.

***

کیف مدرسه‌اش رو روی تخت خالی کرد و به جاش وسایل‌هایی که لازم داشت رو توش چید. قصد داشت تنهاش نذاره؛ اما نه فقط به خاطر این‌که احساس می‌کرد کسی رو نداره، خودش هم دلیل اصلیش رو می‌دونست.
سریع حاضر شد و جلوی آینه ایستاد. موهاش رو شونه زد و درحالی که متوجه نبود، زیر ل*ب آهنگی رو زمزمه می‌کرد. از عطر ملایم و مورد علاقه‌اش به خودش پاشید و سعی کرد زیاده‌روی نکنه تا بوش آزاردهنده نباشه. برای مرتب‌تر به نظر رسیدن، موهاش رو اتو هم کشید. لیپ‌گلاس صورتی پنبه‌ایش رو هم زد و کمی لپ‌هاش رو سرخ کرد. توی چشم‌هاش خط چشم کشید و برای این‌که مطمئن بشه صورتش از بی‌روحی خارج شده، از ریمل نیمه‌خشک‌شده‌اش، برای رنگ دادن به مژه‌های بی‌رنگش استفاده کرد.
قدمی عقب‌تر رفت تا ظاهرش رو بررسی کنه. بافت کرمی یقه‌ی اسکی و شلوار جین سفیدش درست همون ظاهری رو که می‌خواست بهش داده بود. می‌خواست با پوشیدن رنگ روشن، حس مثبتی بهش منتقل کنه. این صح*نه‌ای بود که دلش می‌خواست وقتی بیدار میشه ببینه. دستی به ساقه‌ی موهاش کشید و عینکش رو بالا فرستاد. ته دلش ذوق داشت. کنار همه‌ی اون اضطراب‌هایی که متحمل میشد، ذوق‌زده بود.
وقتی از اتاق بیرون رفت، رابین با دیدنش جا خورد. لبخند زد و از روی مبل بلند شد. همون لبخندهایی که چشم‌های بادومی‌اش رو باریک می‌کردن. بهش نزدیک شد و با خوش‌رویی گفت:
- چقدر دوست داشتنی شدی! دلم برای این شکلی دیدنت تنگ شده بود، بتی!
و بعد درحالی که ته دلش نگران اتفاق‌هایی که داره میفته بود جلو رفت و ب*وسه‌ی کوتاهی به گونه‌اش زد. پشت این زیبایی دلنشین، دل دادن به بدترین آدمی بود که تا اون لحظه بهش برخورده؛ شخصیتی هزار برابر تاریک‌تر از دراک! اون آدم رسماً یه ماشین آدم‌کشی بود؛ یه ماشین مهربون؛ اما نابودگر! این بد بود. این خیلی بد بود و علناً داشت اجازه می‌داد توی راهی قدم بذاره که قلبش رو بدجوری می‌شکست.
چطور می‌تونست جلوش رو بگیره؟ وقتی کاملاً تحت اختیار و کنترل ویوِر بود. اصلاً قدرت مقابله باهاش رو نداشت. کافی بود کوچک‌ترین اعتراض یا ممانعتی ازش ببینه تا، حتی حدس نمی‌زد چه بلایی سرش میاره. اون استاد بازی با احساسات بود؛ کاری می‌کرد خودت آرزوی مرگ کنی.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]
الیزابت نگاه عمیقی به چشم‌های رابین دوخت و دستش رو گرفت.
- رابین، می‌خوام ازت یه قول بگیرم.
اون هم دستش رو گرفت و با نگرانی‌ای که توی صورتش ظاهر نمی‌شد، صدایی از ته گلوش خارج کرد:
- هوم؟
- من، من بدجوری دل‌تنگتم. نمی‌خوام یکی مثل تو رو از دست بدم؛ ولی بهم قول بده، درمورد چیزهایی که به من مربوط میشه، دیگه هیچ‌وقت بهم دروغ نگی و هیچی رو پنهون نکنی؛ حتی اگر دونستنش برام بد باشه و دلم بشکنه، بهم بگو. من می‌خوام دوباره بهت اعتماد کنم، بهم قول بده که دوباره خرابش نمی‌کنی!
رابین درحالی که زبونش برای جواب دادن قفل شده بود، آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی، بغلش کرد. نمی‌تونست بیشتر از اون توی چشم‌هاش نگاه کنه درحالی که همون لحظه هم داشت قول نداده‌اش رو می‌شکوند؛ اما چه چاره‌ای داشت؟ هیچ کاری نمی‌تونست انجام بده. 
حلقه‌ی دست‌هاش رو محکم‌تر کرد و کنار گوشش گفت:
- قول میدم!
معمولاً دروغ گفتن براش کار سختی به حساب نمی‌اومد؛ ولی توی اون لحظه و زمانی که برق چشم‌های الیزابت وجدانش رو به آتیش می‌کشید، انگار سخت‌ترین کار دنیا رو انجام داد. وقتی دست‌های اون هم دورش پیچید ناخودآگاه تمام عضلاتش منقبض شد. نفس عمیقی فرو داد و به خودش گفت که مجبوره! اون فقط یه سرباز مطیع بود که مجبور بود اطاعت کنه. الیزابت عقب رفت.
- بیا بریم. باید زود برگردیم بیمارستان.

***

مسیر رو توی سکوت گذروندن. هر کدوم توی افکار خودشون غرق بودن که وارد محوطه‌ی بیمارستان شدن. الیزابت نفسش رو با صدا بیرون داد و خیلی اتفاقی چشمش به دو نفر خورد که کمی اون‌‌طرف‌تر داشتن سوار یک ون سیاه می‌شدن. کمرش رو صاف کرد و همون‌طور که درحال عبور، چشم ازشون نمی‌گرفت با تعجب پرسید:
- اون‌ها اریک و هِلگا نیستن؟!
رابین به سرعت سرش رو چرخوند.
- کجا؟
الیزابت با دست بهشون اشاره کرد؛ اما تقریباً گذشته بودن.
- اوناها، اون ون مشکی! این‌جا چی‌ می‌خوان؟
رابین با لحنی که به ظاهر بی‌تفاوت نشون می‌داد گفت:
- احتمالاً اومدن دکتر ویزیتشون کنه.
الیزابت به طرفش چرخید.
- اریک با اون همه ثروت، نمیاد بیمارستان تا با دکتر ملاقات کنه! حتماً دکتر میره به اون قصر.
نباید ریزبینی‌اش رو دست کم می‌گرفت. هم‌چنان بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت.
- اگر می‌خوای به خواهرت زنگ بزن و جریان رو بپرس چون من اطلاعی ندارم.
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا