کد:
رابین به همراه زن بلند قامت و خوشرویی از کارمندهای هتل برگشت. زن لاغر و زیبایی بود. بهشون که رسید، ازشون خواست دنبالش به طرف آسانسورها برن. چهارتا آسانسور کنار هم قرار داشت. کارمند، جلوی آخریش ایستاد. کارتی رو روی قسمت احراز هویت گذاشت. صدای بوق کوتاهی به گوش رسید و نور سبزی چشمک زد. بعد انگشتش رو روی دکمهی کنار درب فشرد و در نهایت آسانسور به سمت پایین حرکت کرد.
الیزابت از این همه تدابیر امنیتی برای یه آسانسور، متعجبانه نگاهی به رابین انداخت. رابین لبخند زد و وقتی دربهای کشویی و نقرهای رنگ باز شدن، دست الیزابت رو به گرمی گرفت تا بهش قوت قلب بده. الیزابت بیاراده دستش رو کشید و نگاه طلبکاری بهش دوخت. رابین، تنها نفس عمیق و بیصدایی کشید و دست رد شدهاش رو مشت کرد.
کارمند بااحترام بعد از همه وارد اتاقک شد و دکمهی چهل و پنج رو فشار داد. انقدر نرم حرکت میکرد که فقط با تغییر اعداد دیجیتالی میشد فهمید که درحال حرکته. موسیقی آرومی از شوپن پخش میشد.
الیزابت مردد نگاهش رو پایین انداخته و به دست مشت رابین قفل کرده بود. فقط اندازهی همین دست ظریف و قدرتمند با تنها نبودن فاصله داشت. با تجربهی بودن کنار کسی که واقعاً حاضر بود هر کاری براش انجام بده. کسی که محافظ نبود؛ ولی حمایتش رو بیدریغ و بیچون و چرا نثارش میکرد.
این واقعیترین حمایتی بود که تا به حال داشته، حتی بعد از وقتی که مادرش هم از حمایتهاش دریغ میکرد.
درب کشویی که دوباره باز شد، بوی خوشی مشامشون رو نوازش داد. قبل از خروج، الیزابت همزمان با بغضی که به گلوش حملهور شد دستش رو جلو برد و محکم دست رابین رو گرفت.
پای رابین بعد از اولین قدمی که برداشت به زمین چسبید و درحالی که انتظار چنین حرکتی نداشت چرخید و بهش خیره شده. لحظهای بعد دوباره لبخند زیبایی زد و اون هم دستش رو فشرد.
رنگ شیری و ترکیبش با سبز پررنگ و دکوراسیون پر از گل و گیاه طبقهی چهل و پنج، انرژی مثبتی بهشون القا کرد.
به جای واحدهای جداگونه، یه سالن خیلی بزرگ بود با ردیفی ستون مستطیلی یک و نیم متری که وسطش تعبیه شده بودن. دیوار خارجی طبقه رو شیشهی پنجرهی سرتاسری تشکیل میداد؛ با منظرهی فوقالعادهای از شهر لندن و رودخونهی زیباش. برگهای سبز گیاه توی گلدونهای گوشهگوشهی سالن، ترسشون رو به شدت از مرد مافیایی که قرار بود ببینن پایین آورد و مطمئنشون میکرد قرار نیست یه تمساح گنده بهشون حمله کنه یا توی دود غلیظ سیگار خفه بشن یا توسط باریگاردهای درشت و کت و شلوار پوشیده محاصره بشن.
زن کارمند جلو رفت و بقیه هم پشت سرش به راه افتادن. از کنار یکی از ستونهای مستطیلی وسط سالن رد شدن و مردی رو دیدن که پیشونیاش رو به مشتش روی پنجره تکیه داده و توی دست دیگهاش لیوانی نیمه پر از مایعی سبز و غلیظ قرار داشت. پیرهن سفید و شلوار پارچهای سیاه، کاریزمای بیشتری ازش متصاعد میکرد. کارمند با لحنی محترمانهتر از قبل صدا زد:
- قربان؟ مهمونهاتون تشریف آوردن.
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: