درحال ویراستاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    77

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212
کد:
[THANKS]



با این جواب دوباره به صندلی تکیه داد و کمربندش رو باز کرد.

- انقدرا هم مهم نیست. ترجیح می‌دم فقط وقتی مجبورم، باهاش در ارتباط باشم.

رابین پارک کرد و هر دو پیاده شدن. همون‌طور که به سمت ساختمون بیمارستان قدم برمی‌داشتن، با قدم بلندی کنار الیزابت قرار گرفت و پرسید:

- از خواهرت متنفری؟

برای جواب اصلاً فکر نکرد.

- از مافیا متنفرم!

رابین مکثی کرد و خیره به کاشی‌های سفید، زیرلب گفت:

- متاسفم.

الیزابت که تازه متوجه حرفش شد، چند ثانیه پلکاش رو به هم فشرد و توی دل به خودش تشر زد. برای درست کردن جَوی که ساخته بود، خجالت‌زده دستی که کنار تنش تاب می‌خورد رو گرفت و آروم گفت:

- تو رو بیشتر از شغلت دوست دارم!

این جمله‌ی راحتی نبود؛ نه به خاطر اینکه از گفتنش خجالت می‌کشید، به خاطر اینکه درکش آزاردهنده بود، اونم با توجه به اینکه می‌دونست شغلش چیه! ولی به هر حال تونسته بود لبخند رو به ل*ب‌هاش بیاره.

با هم وارد اتاق دیگو شدن. هنوزم چشماش بسته بود. الیزابت کیفش رو روی مبل راحتی دو نفره‌ی آبی‌رنگ گذاشت و خیره به تخت پرسید:

- نباید تا الان به هوش می‌اومد؟

- شاید فقط خوابه.

الیزابت آهی کشید. بهش نزدیک شد و بخیه‌هاش رو از نظر گذروند. کمی اطراف چشم چپش کبود بود و به شدت می‌خواست لمسش کنه. نفسش رو توی صورتش رها کرد و باناامیدی فاصله گرفت. رابین روی مبل، کنار کوله پشتی نشست و با گوشیش مشغول شد.

- سرت شلوغه؟

- یکم.

تندتند چیزهایی تایپ کرد و نگاه از صفحه گرفت. الیزابت کنارش نشست و کامل به طرفش چرخید.

- مجبور نیستی اینجا بمونی. برو به کارات برس و دوباره برگرد. منم وسایلام رو آوردم و همین‌جا درس می‌خونم.

رابین بعد از چند لحظه، دوباره سرش رو بالا آورد و لبخند زد.

- می‌تونم از همین‌جا کنترلش کنم. نگران نباش.

وقتی دوباره به موبایلش مشغول شد، الیزابت پس از کمی دل‌دل کردن، ل*ب‌هاش رو با ز*ب*ون تر کرد.

- میشه یه سوال بپرسم؟

- حتماً عزیزم.

صفحه‌ی موبایل رو خاموش کرد و حواسش رو به اون داد. الیزابت هنوزم برای پرسیدن تردید داشت.

- هیچ‌وقت تا حالا...تصمیم گرفتی که شغلت رو عوض کنی؟

رابین ساکت شد. نگاه به زانوهاش دوخت و نفس عمیقی کشید.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212
کد:
[THANKS]



- خب این...چیزی نیست که بتونی هر وقت خواستی استعفا بدی...بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنی باهام یکی شده.

- منظورت از یکی شدن چیه؟

برای جواب به این سوال، سرش رو بالا گرفت و چشمای آسمونی رنگ منتظرش رو مخاطب گذاشت.

- وقتی تصمیم گرفتی واسه‌ی زندگیت، این شغل رو انتخاب کنی، از لحظه‌ی ورودت، هر کاری انجام بدی برات تبدیل میشن به خط‌های ارتباطی و بهت وصل میشن و هویتت رو تشکیل می‌دن؛ یعنی حتی اگر خودت بخوای هم نمی‌تونی ازش بیرون بیای، هیچ‌وقت کاملاً یه فرد عادی نمیشی؛ چون شرایط اجازه نمی‌ده. تو فقط یک قانون‌گذار نداری! اونی که دیروز رفتیم ملاقاتش رو یادته؟

سرش رو به نشون تایید تکون داد.

- اون مقام خیلی بالایی داره ولی حتی اونم اگر بخواد نمی‌تونه کاملاً از اون زندگی خارج بشه؛ این یه قلمروئه...پر از قول‌های کثیفی که نمی‌تونی بشکونی و از زیر بار عواقبش جون سالم در ببری...مجبوری که ادامه بدی!

‌صفحه‌ی گوشی رابین روشن شد و بی‌صدا زنگ خورد اما هیچ‌کدوم متوجه نبودن. الیزابت پرسید:

- خسته شدی؟

همون لحظه چشمش به صفحه‌ی روشن افتاد و ادامه داد:

- یکی داره بهت زنگ می‌زنه.

رابین با نگاهی به تلفن، معذرت‌خواهی کرد و از جا بلند شد تا بیرون از اتاق جواب بده. اون که رفت، توی افکارش غرق شد. از خودش پرسید داره با خودش چی‌کار می‌کنه؟ کار درستیه حالا که می‌دونست چه آدمیه باهاش رفاقت کنه؟ تنها چیزی که ازش اطمینان داشت این بود که نمی‌خواد از دستش بده. سرش رو تکون داد تا افکار آزاردهنده‌اش کنار برن اما نتیجه‌ی کارش شد یه فکر آزاردهنده‌ی دیگه! چرا دیگه خوابش نمی‌اومد؟ تا اون لحظه، بیست و چهار ساعت کامل به حساب می‌اومد. تازه اگر فعالیت بدنش به دست حاکم رو وقتی خواب بود به حساب نمی‌آورد. چرا؟ داشت چی رو تماشا می‌کرد؟ چرا نمی‌خواست دوباره خودش رو نشون بده؟ نقشه‌ی جدیدی داشت؟

در اتاق ناگهان باز شد و از جا پروندش. سرش رو چرخوند و چهره‌ی پرعجله‌ی رابین رو دید. از همون دم در گفت:

- الیزابت، من باید جایی برم. واقعاً متاسفم، به رانی خبر می‌دم تا بیاد.

سریع گفت:

- نه راحت باش، بهت که گفتم مجبور نیستی اینجا بمونی. خودم حلش می‌کنم.

- پس باهام در تماس باش. هر اتفاقی افتاد خبرم کن.

- اوهوم. باشه.

لبخندی بدرقه‌ی راهش کرد و به بسته شدن در خیره موند. در حقیقت، از وقتی عدم تمایل رو توی چهره و حرف‌های رانی دیده بود، دلش نمی‌خواست دنبال خودش این طرف و اون طرف بکشوندش. بازم داشت یه حرکت احمقانه می‌زد. اما این نارضایتیِ آدمای اطرافش، داشت اذیتش می‌کرد.

از جاش بلند شد و به طرف دیگو رفت. لبه‌ی خالی تخت نشست. [/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
سرم قبلی‌اش تموم شده و حالا فقط یه سوکت صورتی توی دستش مونده بود. دستش رو جلو برد و به نرمی روی انگشت اشاره‌اش رو لمس کرد. بعد آهسته در حالی که حس شیرینی قلبش رو پر می‌کرد، دست خودش رو زیر دست اون برد و انگشتاش رو دورش پیچید. لبخند کم‌رنگی زد و سرش رو برای دیدن صورتش بالا گرفت. تصمیم گرفت یکم پا از محدوده‌ی خجالت‌زده‌‌اش فراتر بذاره و بیشتر از حضور دیگو به خودش بچشونه. خم شد و دست دیگو رو بالا آورد تا روی صورتش بذاره. پروانه‌ها توی دلش چرخیدن و چرخیدن و اون حس خوب وجودش رو فرا گرفت، اما ناگهان حس سنگین و خونه خ*را*ب کنی به قلبش چنگ انداخت! اضطراب و وحشت فلج‌کننده‌ای که نفسش رو برید و صح*نه‌هایی بریده بریده توی ذهنش تداعی شد. حتی بوی تند و غلیظی مشامش رو پر کرد؛ بوی غلیظ و حال به هم زن خون!
انگار خودش داشت از نزدیک همچون اتفاقی رو می‌دید؛ دختر زال و دل‌فریبی با چشمای درشت و تیره رنگی که از عصبانیت و جسارت می‌درخشید و ظاهری که انگار به سیم آخر زده با چند قدم فاصله، س*ی*نه سپر کرده و کینه‌ی کهنه‌ای در برابرش سر گشوده بود. با خشم داد زد و با صدای لرزونی گفت:
"ازت متنفرم!...ازت متنفرم که فکر می‌کنی قدرت مطلقی لعنتی!"
پلک زد و نگاهش رو به کمی اون‌طرف‌تر دوخت. پسر بلند بالا و سبزه‌ای با موهای بلندی که پشت سرش بسته بود با احتیاط تسلیم شده و از ترس، رنگی به رو نداشت. چشماش چیزی به بیرون پریدنشون نمونده بود. از چشماش می‌خوند که می‌خواد از اون دختر دفاع کنه، انگار حاضر بود هر کاری بکنه! صدای نفس‌های سنگینش به گوش خودش می‌نشست، نفس‌هایی که برای خودش غریب بودن؛ صدای نفسای الیزابت نبود. پاهاش به زمین چسبیده بود. خشکیده بود و نمی‌تونست حرکت کنه. فقط سرش رو چرخوند تا بلکه اونی که همگی ازش ترسیده بودن، چشمای قبضه روح شده‌اش رو ببینه و منصرف بشه. چهره‌ی زنی که کنارش ایستاده بود، ترسناک‌ترین چهره‌ی ممکن بود. چشماش از نور سرخی می‌گداخت و شدت حرارت، زیر چشمش رو با رگه‌های بعضاً عمیق و بعضاً سطحی، تا ن*زد*یک*ی دهنش شکافته بود! ترسناک‌ترین هیولای انسان‌نمایی که به عمرش دیده بود در چند قدمی‌اش آماده‌ی حمله حضور داشت.
دوباره پلک زد. توی اون چند لحظه‌ای که همه جا در تاریکی پشت پلک‌هاش محو شد، صدای فریادهای مردونه، ناله‌ای از یک درد تحمل‌ناپذیر، بوی سوختن و صدای منزجر کننده‌ای از شکافته شدن گوشت انسان و کباب شدنش! وقتی چشماش رو باز کرد، منظره‌ی تکون‌دهنده‌ی مقابلش، زیر لایه‌ای اشک می‌لرزید؛ تصویر قامت منجمدشده‌ی پسربچه‌ای، مثل کسی که روح از تنش پرواز کرده باشه به جنایت رخ داده مقابل چشماش میخ‌کوب شده بود.
به سختی نفسی فرو کشید و عقب رفت. دست دیگو رو روی تخت رها کرد. تمام وجودش به رعشه افتاد. حس یه حمله‌ی پنیک، تنها چیزی بود که به خوبی تشخیص داد. از لبه‌ی تخت سر خورد و زمین افتاد. در تلاش برای نفس کشیدن از روی زمین بلند شد و سریع از اتاق فرار کرد تا خودش رو به محوطه‌ی بیرون برسونه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
به اولین نیمکتی که دید، نزدیک شد و خودش رو روش انداخت. هر دو دستش رو بالا آورد و به لرزش غیرعادی‌شون نگاه کرد. صورتش رو چند قطره اشک تر کرده و حتی دلیلش متعلق به خودش نبود.
- لعنتی...لعنتی...!
از بینی چند بار نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه. دیگه یقین داشت این یه اتفاق عادی نیست، اما همچنان نمی‌فهمید دقیقاً داره چه بلایی سرش میاد! جوری قلبش داشت در هم فشرده می‌شد که گویی اون‌ها واقعاً خاطرات تلخ خودش بودن و انقدر از یادآوریشون متاثر شده بود که اگر همون لحظه بهش جام شوکران می‌دادن سر می‌کشید!
***

دستی زیر چشماش کشید تا رد سیاه اشک رو پاک کنه. باید دنبال دلیل غیرمنطقی می‌گشت. مدتی که گذشت و تونست دوباره به خودش برگرده، وارد ساختمون شد. زن پرستاری جای خالی‌اش رو پر کرده بود و داشت با دیگو صحبت می‌کرد. عالی شد! اون لحظه‌ای که انقدر منتظرش بود رو با پرستار بخش، تجربه کردن! برای یک لحظه انقدر عصبی شد که دلش می‌خواست موهای دم اسبی پرستار رو بکشه و از اتاق بیرونش بندازه! در واقع، پتانسیل انجام چنین حرکتی رو داشت اما وقتی صدای گرفته‌ی دیگو رو موقع جواب دادن به اون دختر شنید منصرف شد. دوست نداشت توی اون حال اوقاتش رو به کامش تلخ کنه.
جلو رفت و با تعجب صدا زد:
- دیگو؟!
تخت رو دور زد و کنارش ایستاد.
- بالاخره چشمات رو باز کردی!
لبخند کم‌رنگ و بی‌جونی زد و پرسید:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
پرستار بعد از اینکه خبر داد یکم دیگه دکتر برای معاینه میاد، تنهاشون گذاشت. الیزابت نفس عمیقی کشید و ته‌مونده‌ی خشمش از حضور پرستار و غیبت خودش رو فرو داد. تخت رو دوباره دور زد و بازم کنارش جا گرفت.
- انتظار دیدنم رو نداشتی؟
نگاه بی‌حال دیگو با کمی نگرانی روی اجزای صورتش چرخید. در حقیقت، مدتی می‌شد که به هوش اومده بود و بعد از شنیدن صدای زمین خوردنش به سختی جلوی خودش رو گرفت تا چشم باز نکنه تا وضعیت رو بفهمه. حالا که می‌دید به خودش آسیبی نزده، خیالش راحت شد.
- پرستار گفت روز دومه که اینجام...ساعت چنده؟ مگه نباید مدرسه باشی؟
در جواب، سرش رو پایین انداخت.
- نرفتم... .
اما به خودش نهیب زد. نمی‌خواست بابتش خجالت بکشه. با کلافگی سرش رو بالا گرفت.
- می‌خواستم پیشت بمونم.
نمی‌دونست اثر بازتاب نوره یا نه ولی چشماش بیش از حد عسلی به نظر می‌رسیدن. لبخند ملیح و یواشکی گوشه چشمش نقش بست.
- شبیه کیک لیمویی شدی موطلایی!
الیزابت با سردی نیش زد:
- هیچی رو هم فراموش نکردم، نگران نباش!
این بار لبخندش عمق بیشتری پیدا کرد و حالت هیستریکی به خودش گرفت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
بی‌حال چشماش رو روی هم گذاشت و صدا زد:
- الیزابت... .
حالا که می‌دونست اگر دستش رو بگیره دوباره حس بدی پیدا می‌کنه، دستاش رو به هم گره زد و مانع پیش‌روی‌شون شد. منتظر ادامه‌ی صحبتش موند. چشماش رو باز کرد و بحث رو جای دیگه‌ای کشوند.
- کِی می‌تونم از اینجا برم؟
الیزابت راضی از این انحراف، جواب داد:
- پرستار که گفت قراره دکتر بیاد. اون بهمون می‌گه...اما فکر کنم امشب می‌تونیم بریم خونه.
- می‌تونیم "بریم"؟
روی ضمیرهای جمعی که به کار برد تاکید کرد و با نگاه ازش توضیح خواست. الیزابتِ بی‌اعتماد به نفس، به سرعت قدرت گرفت و دوباره به سر آستیناش چنگ انداخت و تا روی انگشتاش پایین کشید.
- آم...البته اگر خودت هم بخوای من...حاضرم...یعنی...دلم می‌خواد که ازت...مراقبت کنم. ولی ولی...ولی اگر می‌خوای به بستگانت زنگ بزنی و بهشون خبر بدی من مزاحمت... .
از گوشه‌ی چشم، دست دیگو رو دید که برای گرفتن دستای مضطربش جلو می‌اومدن. درست سر بزنگاه، متوجه شد و عقب کشید. فعلاً ظرفیت تحمل دوباره‌ی اون حجم از غم و خشم و ناراحتی رو نداشت. اما خب طبیعتاً دیگو جور دیگه‌ای برداشت کرد. دستش چند ثانیه توی هوا موند و بعد دوباره روی تخت گذاشت. فکر کرد با این پس کشیدن، ناراحت میشه و نگاهش رو می‌گیره اما اون مستقیم بهش خیره موند؛ با نگاه تیز و نافذی که کمی عصبانیت توش برق می‌زد و اجازه نمی‌داد چشماش جای دیگه‌ای بچرخه! در نهایت با نفرتی که ته صداش موج می‌زد گفت:
- بستگانم به درک واصل شدن...فقط تویی!
کمی برای هضم قسمت دوم جمله، تعلل کرد و آب دهنش رو قورت داد. اون بخش داستان‌سرای ذهنش که به صورت پیش‌فرض کلی داستان سر هم می‌کرد، حالا که اون رو هم‌تراز با بستگانش خطاب کرده بود، یه سوژه‌ی پرحرارت نصیبش شد تا سناریوهای جدید بسازه! خشکش زد و قلبش به گرمی ‌تپید. سوال پرتکرار ذهنش پشت سر هم پرسیده می‌شد:《اگر واقعاً حسی وجود نداره، پس چرا همچین حرفی زد؟》.
به دنبال چند ضربه‌ی کوتاه، خانم دکتر وارد شد. الیزابت از لبه‌ی تخت بلند شد و کمی دستپاچه بهش چشم دوخت.
دکتر بعد از معاینه و بررسی پرونده‌، گفت که می‌تونه شب بره خونه و استراحت کنه و بعد چون فکر می‌کرد الیزابت پارتنرشه که از کنارش جم نمی‌خوره، رو بهش توضیح داد:
- اجازه نده خیلی فعالیت کنه و براش وعده‌های غذایی مقوی حاضر کن، اگر مشکلی پیش اومد، دوباره بیاید تا وضعیتش چک بشه.
الیزابت سری تکون داد و هر چی گفت رو به خاطر سپرد. بعد از رفتنش، دیگو بلافاصله گفت:
- فردا برو مدرسه، نمی‌خوام بخاطر من ازش بزنی.
خیال کرد چون ازش ناراحت شده همچین چیزی رو گفت اما اون لبخندی زد و ادامه داد:
- منتظر می‌مونم تا برگردی.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
***

لیوان کاغذی د*اغ رو با صدا روی میز گذاشت و نشست. کتاباش رو باز کرد و همون‌طور که پاهاش رو تندتند تکون می‌داد، شروع کرد به درس خوندن. دیشب رو هم نخوابیده بود. حالا رسماً چهل و هشت ساعت می‌شد که بیداره و هیچ احساس عدم تمرکزی نداشت، اما سر درد امونش رو بریده بود. باید درس می‌خوند و دیگه به ضرر و زیان بی‌خوابی و عجیب بودن هشیاریش اهمیت نمی‌داد. امکان نداشت بذاره نمره‌های اون ترم از دستش بره. می‌خواست به عنوان دانش‌آموز برتر از اون کالج فارق‌التحصیل بشه و دنیای زیرین، حلقه‌های جادویی و تجربیات دراماتیک، هیچ‌کدوم نباید جلوش رو می‌گرفتن. از نظر خودش، این تنها کاری بود که بهتر از بقیه انجامش می‌داد و نمی‌خواست به اینم گند بزنه؛ به تنها نکته‌ی مثبت و قابل تحسین زندگیش!
کمی بعد که حسابی توی تمرینا غرق شد و به سوال‌های تمرینی جواب می‌داد، ناگهان کریس از آسمون ظاهر شد و طوری که بتونه توجهش رو جلب کنه مقابلش نشست.
دندوناش رو به هم فشرد و پرحرص از اینکه تمرکزش رو به هم زده، بهش چشم دوخت. اون آدامس بادکنکی لعنت شده، مثل همیشه توی دهنش می‌چرخید. رنگ آلبالویی و درخشان برق‌ل*بش، اولین نکته‌ی جلب‌کننده‌ی توجهات بود. بی‌توجه به اینکه عصبی‌اش کرده، دستی زیر چونه‌اش گذاشت. با دست دیگه‌اش کمی با سوسکی‌های طلایی و حالت‌دار شده‌اش ور رفت. وقتی که خم می‌شد، تمام اون چیزی که داشت رو به نمایش می‌گذاشت. سپس با تاکید روی حرف 《ل》گفت:
- سلام!...چه خبرا خواهرجون؟ نمی‌خوای یه حالی بپرسی؟ من به خاطر تو این کالج رو انتخاب کردم و اون همه گزینه‌ی خوب رو گذاشتم کنار.
الیزابت با ترش‌رویی، ته مدادش رو سمت لباس راه‌راه قرمز-سفیدش گرفت.
- کسی پیدا نشد جلوت رو بگیره؟
کریس ریز و باشیطنت خندید.
- کی جرات داره جلوم رو بگیره؟ من اگر بخوام می‌تونم از فردا قانون اینجا رو عوض کنم!
- اینجا مدرسه‌است نه کلاب! بد نیست یه حد و مرزایی هم برای خودت بذاری. هیچ‌کس نمی‌گه چقدر حوصله‌سربری!
- نگران نباش الی، تو به اندازه‌ی تمام دانش‌آموزای اینجا مقرراتی و حوصله‌سربری! من وقتی اینطوری لباس می‌پوشم احساس اعتماد به نفس می‌کنم. این حد و مرز منه، باشه؟
الیزابت پوفی کرد و نگاه از آرامش و لبخند پهنش برداشت و دوباره مشغول کتابش شد.
- باشه!
اما کریس بی‌توجهیش رو برنتابید. کتابش رو براش بست و با لحن لوسی معترض شد.
- لیز!...نشنیدی چی گفتم؟ من به خاطر تو اومدم اینجا، بیا آشتی کنیم دیگه.
الیزابت، کتاب رو از زیر دستش بیرون کشید. از رفتاراش عصبی شد.
- چون مقررات من حوصله تو رو سر می‌بره معنی‌اش این نیست که می‌تونی مزاحمم بشی! اگر گزینه‌های بیشتر و بهتری برای تحصیل داری لطفاً برو همونجا...منم باهات قهر نیستم فقط واقعاً حوصله‌ات رو ندارم هلگا!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان

خواننده‌های عزیزم، نظراتتون و هر حرفی که با بنده دارین رو توی پروفایلم بنویسین نه تاپیک رمان. اینجا پست اسپم حساب میشه و مدیرها حذفش میکنن:(

پروفایلم رو تگ می‌کنم، لطفاً روش کلیک کنید و نظراتتون رو اونجا بنویسین. من خیلی مشتاقم بدونم چی درموردش فکر میکنین و بهم انگیزه میده تندتند پست بذارم:)
سزار
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
خواست از جاش بلند شه که محکم مچش رو گرفت و مانع شد.
- باشه باشه، عصبانی نشو! اومدم یه چیز دیگه بهت بگم.
لایه‌ی نازکی از جدیت ته چشمش، برای رفتن مانعش شد. بی‌حرف، دوباره نشست و بهش گوش داد.
- پدر اسکات اومده بود به قصر تا ازمون بخواد تو رو ببریم پیش خودمون. می‌خوام بدونم کی میای؟
الیزابت روی میز خم شد و یواش گفت:
- هیچوقت!
- لیز، این قضیه خطرناکه!
با تمسخر و شگفت‌زدگی مصنوعی، دستی جلوی دهنش گرفت و بعد برداشت.
- واقعاً نگرانم شدی؟! یا نه...دوباره کسی با ش*ات‌گان دنبالته و نیاز به طعمه دارین! ها؟
کریس رفتارهایی که هرگز ازش ندیده بود رو از نظر گذروند و گفت:
- فقط این نیست. تو خواهر منی؛ یعنی غیرمستقیم به اریک ربط داری و اون یارو که داره تسخیرت می‌کنه شاید...اصلاً معلوم نیست می‌خواد... .
حرفش رو برید.
- اوه متوجهم!...مشخصه! چرا یه لحظه شک کردم واقعاً نگرانم شدی؟ همه فقط به فکر منافع خودشونن. برو به درک هلگا، هم تو و هم اون اریک از خود راضی و هم همه‌ی اون محافظ‌ها...اونا هم همینن، اونا هم به تنها چیزی که فکر می‌کنن خودشونه؛ اینکه اون طلسم کوفتی‌شون، باعث نشه به دردسر بیفتن. خسته شدم! ازتون خسته شدم.
بازم بلند شد. این دفعه کریس هم برخاست و جلوش وایساد.
- چرا عصبانی میشی؟! من واقعاً نمی‌فهمم. چرا فکر می‌کنی عیبی داره که بقیه به فکر منفعت خودشون باشن؟ فکر کردی اسپایدرمنی چیزین که از همه چیزشون به خاطر تو بزنن؟! این وسط تو از همه خودخواه‌تری! این غرور مسخره‌ات همه رو از خودت رونده! به جای اینکه منتظر باشی بقیه مواظبت باشن و بیان سمتت اگر خودت یه حرکتی زده بودی تا حالا از تنهایی کِرم نمی‌زدی!
ضربه‌ای به شونه‌اش کوبید و اضافه کرد:
- هر غلطی می‌خوای بکن!
بعد از این حرف، الیزابت رو توی بهت تنها گذاشت و رفت. به یاد نداشت که آخرین بار، کی عصبانی دیده بودش؟ نگاه معذبی به اطراف انداخت. صورتش از فشار رو به سرخی گذاشت. از این که بهش اجازه‌ی دفاع نداد خشمگین شد. همه‌ی تقصیرها گر*دن خودش بود؟ چطور می‌تونست با وجود اطلاع نسبی که از روابط دوستانه‌اش داشت، این‌طوری انگشت اتهام رو به سمتش دراز کنه؟! وسایلاش رو برداشت و به سرعت از کافه بیرون زد.
می‌دونست اون ساعت کسی توی کلاس نمی‌مونه یا اگرم باشه، تعداد معدودی خواهد بود. باید یه جایی تنها می‌نشست. وقتی وارد کلاس شد، برخلاف تصورش، سوفیا رو دید که تنها نشسته و سرش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشته. موهای سیاه و براقش از اطراف سرش پایین ریخته بودن.
بعد از کمی تعلل، روی صندلی خودش نشست. سوفیا واقعاً حالش خ*را*ب بود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
خبری از اون همه تهدید اول ترم نبود. هر کار می‌کرد به یاد نمی‌آورد که حاکم توی سرویس مدرسه به سوفیا چی گفته که باعث شده اون شکلی عقب بکشه! با احتیاط، دوباره نگاهش کرد و گوشه‌ی جلد کتابش رو به بازی گرفت. جملات کریس توی ذهنش بالا و پایین شد و به سوفیا رسید. یعنی هیچوقت قدم مثبت و خالصانه‌ای برای سوفیا برنداشته بود؟!
خودش می‌دونست که چقدر دنبال توجه دیگرانه؛ هر حرکتی انجام می‌داد برای جلب توجهشون بود، ولی چرا نمی‌دونست راز سوفیا چیه؟! مگه ادعا نداشت اونا بهترین دوستای هم بودن؟
اصلاً به جز اطلاعات سطحی که همه درموردش می‌دونستن، چی ازش می‌دونست؟ حتی وِید هم به ذهنش هجوم آورد. یادش بود که به مراسم ختم مادرش رفته اما دلیل مرگش چی بود؟ بیماری؟ تصادف؟ سکته‌ی قلبی؟
واقعاً هیچی یادش نمی‌اومد! فقط می‌دونست مادر وید، دو-سه سال پیش از دنیا رفته...و دیگه هیچی!
با سرفه‌ی سوفیا از فکر بیرون اومد. پلکاش می‌سوخت. وقتی توی هپروت بود حتی پلک هم نمی‌زد. هم‌زمان با اینکه سوفیا سرش رو بالا می‌آورد، نگاه دیگه‌ای بهش انداخت و باهاش چشم تو چشم شد. اما اون نگاهش رو ازش گرفت و دوباره روی میز خوابید.
الیزابت بعد از مکثی بلند شد. مدتی بهش میخ‌کوب موند. اگر می‌رفت طرفش حتماً دعواشون می‌شد ولی رفت. حالا که اسکات اطرافش دیده نمی‌شد، بهترین زمان بود. با تردید فراوون روی صندلی کنارش نشست. کمی منتظر موند و بعد خیلی آروم زمزمه کرد:
- هی!
وقتی حرکتی ازش ندید با همون ملایمت پیش رفت.
- می‌تونم باهات حرف بزنم... ؟
- نه!
حتی یک ثانیه هم برای جواب فکر نکرد.
- ولی باید چیزی رو برات توضیح بدم.
این بار سرش رو از صندلی برداشت اما به سمتش نچرخید. با لحن تاکید کننده‌ای از پشتِ پرده‌ی موهاش به حرف اومد.
- من《دیدم》، هر چیزی رو که باید می‌دیدم!
مجبور شد مستقیم بره سر اصل مطلب:
- ازش خوشم نمیاد!...یعنی قبلاً چرا...ولی الان... .
- عجب!
صاف نشست و تیزی نگاهش رو به تخم چشماش پاشید.
- به درک!...همتون برید همونجا!
با اینکه خیلی راحت متوجه شد که لبه‌ی احساساتش قرار گرفته ادامه داد:
- من اون موقع توی حال خودم نبودم، دست خودم نبود.
چشمای تیره‌اش می‌لرزید اما اشکی توشون حلقه نمی‌زد. احتمالاً دلیل اصلی منظورش رو نمی‌فهمید ولی توضیح بیشتر و قابل درک‌تری برای ارائه نداشت.
- تو تنها کسی نیستی که توی این ماجرا مسئوله!...از هیچ‌کدومتون هیچی نمی‌خوام، دست از این دلیلای تکراری و مسخره‌تون بردارین...تنهام بذار جونز!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
- سوفی...!
دستش رو گرفت اما قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده، چنان حالت تهوعی سراغش اومد ‌که سریع از جاش بلند شد و از کلاس بیرون دوید و به هر زحمتی بود خودش رو به سرویس مدرسه رسوند.
دیگه مطمئن بود اتفاقی نیست. قطعاً چیزهایی که چند لحظه پیش یادش اومد معنایی داشتن و از اینکه به احتمال زیاد واقعیت داشتن، اونم واقعیتی مربوط به سوفیا، تمام تنش رو به رعشه انداخت. حالا احساسش رو درک می‌کرد؛ جوری که از خودش متنفر شده بود رو می‌چشید. اینطوری همه چیز با هم جور در می‌اومد. فقط اتفاقی مثل این می‌تونست حال و روزش رو اون شکلی کنه. فقط اتفاقی مثل این می‌تونست ر*اب*طه‌ی اون رو با وید کاملاً قطع کنه!
***

اگه فقط یه قطره‌ی دیگه قهوه می‌خورد، حتماً حالش بد می‌شد. تا همون موقع هم زیاده‌روی کرده بود. خوابش نمی‌اومد اما مغزش از داخل داشت فرومی‌پاشید. گاهی سرش گیج می‌رفت و انگار دستی، تخم چشماش رو به سمت بیرون فشار می‌داد. کنار دستگاه میکسر، به کانتر تکیه زد و پاشنه‌ی دستش رو به پیشونیش فشار داد. کمی چشماش رو روی هم گذاشت. مصمم بود تا مانع تسخیر جسمش توسط حاکم بشه. نفسش رو فوت کرد. مدتی گذشت که صدای سم رو نزدیک خودش شنید.
- حالت خوبه دختر؟
ناخودآگاه حرف دلش رو به ز*ب*ون آورد.
- نمی‌خوام بخوابم...نباید بخوابم.
دَم بعدی رو با قدرت از بینی بالا کشید و سرش رو بلند کرد. زاویه‌ی دیدیش رو کمی بالاتر برد تا اختلاف ارتفاعشون رو خنثی کنه و بتونه به صورتش نگاه کنه. سم حال نزارش رو از نظر گذروند و بعد از مکثی پرسید:
- اوضاعت اورژانسیه؟
وقتی دید انگار راه حلی سراغ داره بلافاصله جواب داد:
- وحشتناک!
سم قدمی جلوتر گذاشت تا بتونه آهسته‌تر صحبت کنه. به سمت گوشش خم شد.
- یکی از دوستام می‌تونه کمکت کنه...اگر بخوای.
عقب رفت تا واکنشش رو ببینه. لحنش مردد بود.
- می‌خوای بهم مواد بدی؟
سم دوباره خودش رو به گوشای مخفی شده زیر تار موهاش نزدیک کرد.
- حال الانت رو فقط اون راه می‌اندازه.
- اعتیاد آوره؟
برای پاسخ بهش، صاف ایستاد و هم‌زمان با شونه‌ای که بالا می‌انداخت، گوشه‌های ل*بش رو پایین کشید.
- یکم...ولی واقعاً کارش رو می‌کنه!
هر چی بود نسبت به نابودی آبروش، گزینه‌ی بهتری به حساب می‌اومد. ولی بازم خیلی مطمئن نبود.
- می‌خوام!
سرش رو تکون داد.
- باشه. وقتی شیفت تموم شد، جایی نرو!
- کجا می‌ریم؟
زنگ روی پیشخوان به صدا در اومد و مرد سبیل کلفتی به تاخیرشون معترض شد. سم در حالی که عقب‌عقب به سمت پیشخوان برمی‌گشت گفت:
- کلاب آنارشی.
اسم آشنایی داشت. اما به ذهنش برای یادآوری فشار نیاورد. فرقی نمی‌کرد کجا باشه! هدفش شکست و مقابله با حاکم بود. حتی شده یه شب بیشتر، یک ساعت بیشتر هم براش می‌ارزید. نهایت کار، اگر احساس کرد خطری تهدیدش می‌کنه به رابین خبر می‌داد!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212


کد:
***
گیج و معذب، پشت پیشخوان روی یکی از صندلی‌های پایه بلند نشسته بود و در حالی که با آستین‌هاش ور می‌رفت انتظار برگشتن سم رو می‌کشید.
فکرش بی‌اختیار به سمت سوفیا کشیده شد و از واکنشی که داشت به اتفاق می‌داد، تعجب کرد؛ دختری که همیشه صف اول برای دفاع از بقیه توی شرایط مشابه خودش می‌ایستاد، حالا مثل لامپی که داشت آخرین ساعات روشناییش رو قبل از سوختن می‌گذروند، هر روز از روز قبلش افسرده و ناامیدتر می‌شد.  تماشای چنین چیزی آزاردهنده بود. حاضر بود بخاطرش دست به دامن خواهرش بشه تا هر طور که می‌تونن، اون شارلاتان رو به سزای اعمالش برسونن؛ فرقی نداشت از یه راه عادلانه باشه تا ناعادلانه! اون اصلاً لایق مجازات شدن از یه راه منصفانه نبود.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بین مردم چرخوند. نورهای رنگی، تندتند عوض می‌شدن و صدای موزیک، جیغ و دادها رو توی خودش حل می‌کرد. همونطور که حدس می‌زد، قبلاً به اون کلاب اومده بود؛ همون روزی که برای اولین بار کاترین رو دید و بعد با رابین اومدن اونجا. حتی اسم دختری که توی بار کار می‌کرد رو هم به یاد داشت؛ جک.
از نگاه‌های گاه و بی‌گاه اون، موقع رسیدگی به سفارش مشتری‌هاش هم می‌شد فهمید الیزابت رو شناخته. چشم ازش برداشت و دوباره به جمعیت سرخوش وسط پیست خیره شد. کمی بعد لیوان کریستالی روی پیشخوان به طرفش سر خورد و جلوش متوقف شد. الیزابت با غافلگیری به لیوان و بعد به جک نگاه کرد. جک چشمکی زد و گفت:
- دوستای رابین همیشه مهمون منن.
لبخند خجلی زد و تشکر کرد. خودشم می‌دونست نو*شی*دنی‌های غیرساده چه بلایی سرش میاره! ولی شاید بد نبود توی اون حال، کمی ل*ب تر کنه و دست رد به سخاوت جک نزنه تا بی‌ادب جلوه نکنه. لیوان رو برداشت و کمی نوشید. تلفنش رو به امید پیغامی از طرف دیگو چک کرد. با دیدن پیامش، ماهیچه‌های شکمش در هم پیچید.
《تو کجایی؟》
روی اسکرین ضربه زد تا صفحه‌ی پیامک رو باز کنه. هیجان‌زده لیوانش رو روی پیشخوان گذاشت و قبل از باز شدن صفحه برای لحظه‌ای سرش رو بلند کرد. با دیدن صح*نه‌ی مقابلش، تمام حس خوشش از بین رفت و متوقف شد. از دیدن صورت دراک، تمام موهای تنش سیخ شد. صدای بلند موزیک، پس ذهنش محو شد و به جاش صدای جیغ‌های خودش وقتی شیاطین دنیای زیرین انگشت کوچیکش رو از جا کندن توی گوشش پیچید. مثل عبور جریان الکتریسیته از توی مغزش، همه چیز براش منفجر شد و از جا پرید. موبایل از دستش افتاد. به انگشت کوچیکش چشم دوخت که دوباره نبض گرفته. بی‌اختیار می‌پرید و گزگز می‌کرد. حمله‌ی شدید پنیک رو پیش‌بینی کرد و دوباره چشماش رو بالا کشید. حتی با وجود ریش بلند و موهای آشفته هم، ثانیه‌ی اول شناختش و به یاد آورد اون مرد جادوگر چه کابوسی رو براش به ارمغان آورد! کابوسی که به عقیده‌ی خودش، از شکنجه‌های راسل خیلی فراتر بود. خیلی زود این سوال به ذهنش اومد که نکنه هنوزم دنبالشه و برای همین اینجاست؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا