کد:
[THANKS]
با این جواب، دوباره به صندلی تکیه داد و کمربندش رو باز کرد.
- اینقدرها هم مهم نیست. ترجیح میدم فقط وقتی مجبورم، باهاش در ارتباط باشم.
رابین پارک کرد و هردو پیاده شدن. همونطور که به سمت ساختمون بیمارستان قدم برمیداشتن، با قدم بلندی کنار الیزابت قرار گرفت و پرسید:
- از خواهرت متنفری؟
برای جواب اصلاً فکر نکرد.
- از مافیا متنفرم!
رابین مکثی کرد و خیره به کاشیهای سفید، زیرلب گفت:
- متأسفم.
الیزابت که تازه متوجه حرفش شد، چند ثانیه پلکهاش رو به هم فشرد و توی دل به خودش تشر زد. برای درست کردن جَوی که ساخته بود، خجالتزده دستی که کنار تنش تاب میخورد رو گرفت و آروم گفت:
- تو رو بیشتر از شغلت دوست دارم!
این جملهی راحتی نبود؛ نه به خاطر اینکه از گفتنش خجالت میکشید، به خاطر اینکه درکش آزاردهنده بود؛ اون هم با توجه به اینکه میدونست شغلش چیه؛ ولی به هرحال تونسته بود لبخند رو به ل*بهاش بیاره.
باهم وارد اتاق دیگو شدن. هنوز هم چشمهاش بسته بود. الیزابت کیفش رو روی مبل راحتی دو نفرهی آبیرنگ گذاشت و خیره به تخت پرسید:
- نباید تا الان به هوش میاومد؟
- شاید فقط خوابه.
الیزابت آهی کشید. بهش نزدیک شد و بخیههاش رو از نظر گذروند. کمی اطراف چشم چپش کبود بود و به شدت میخواست لمسش کنه. نفسش رو توی صورتش رها کرد و با ناامیدی فاصله گرفت. رابین روی مبل، کنار کوله پشتی نشست و با گوشیش مشغول شد.
- سرت شلوغه؟
- یکم.
تندتند چیزهایی تایپ کرد و نگاه از صفحه گرفت. الیزابت کنارش نشست و کامل به طرفش چرخید.
- مجبور نیستی اینجا بمونی. برو به کارهات برس و دوباره برگرد. من هم وسایلهام رو آوردم و همینجا درس میخونم.
رابین بعد از چند لحظه، دوباره سرش رو بالا آورد و لبخند زد.
- میتونم از همینجا کنترلش کنم؛ نگران نباش.
وقتی دوباره به موبایلش مشغول شد، الیزابت پس از کمی دلدل کردن، ل*بهاش رو با ز*ب*ون تر کرد.
- میشه یه سوال بپرسم؟
- حتماً عزیزم.
صفحهی موبایل رو خاموش کرد و حواسش رو به اون داد. الیزابت هنوز هم برای پرسیدن تردید داشت.
- هیچوقت تا حالا، تصمیم گرفتی که شغلت رو عوض کنی؟
رابین ساکت شد. نگاه به زانوهاش دوخت و نفس عمیقی کشید.
[/THANKS]
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: