• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال ویراستاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
مطمئن نبود افسانه دقیقاً همین باشه، اما همچین چیزی توی ذهنش داشت و از خودش می‌پرسید واقعاً عاشقش شده؟ اونم عشق یک طرفه؟ قرار بود آخرش هیچ حسی دریافت نکنه و بمیره؟! اطمینان داشت که خیلی ازش خوشش میاد، اما نمی‌دونست چطوری می‌تونه بفهمه عاشقشه یا نه؟
شاید اصلاً تنها نباشه! شاید برای همین پسش می‌زد. چیزی که از خانواده‌اش نمی‌دونست یا از زندگی‌اش! شاید دلیل نگرانی توی صورتش وقتی بهش گفت تو هیچی از من نمی‌دونی، به خاطر همین بود.
خب عالیه! همین حالا برای خودش یه مساله‌ی فکری جدید ساخت. هم‌زمان با اینکه نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد، متوجه ورود وید به سالن سلف شد؛  با چهره‌ای عبوس، زیر چشمِ کبود و ل*بِ زخم خورده.
می‌شه گفت تقریباً همه‌ی نگاه‌ها، تا وقتی که جایی برای نشستن انتخاب کرد، دنبالش کردن. حتی کریس! اما اون اهمیت زیادی به وید نمی‌‌داد، گرچه می‌دونست تا اون لحظه بین دانش‌آموزا یه شبکه‌سازی قوی کرده تا از همه‌ چیز خبر داشته باشه. کریس با قدرتی که توی برقراری ارتباط با بقیه داشت، می‌تونست یه دیپلمات حرفه‌ای باشه، ولی انتخابش این بود تا فقط دختر مورد علاقه‌ی مافیا بمونه. البته اونم قدرت کمی نبود.
همون لحظه، ایده‌ای به سرش زد. ظرف غذاش رو برداشت و به طرف وید رفت. شاید واقعاً حق با کریس بود و باید زندگیش رو از اون انفعال خارج می‌کرد تا یه تکونی بخوره! حتی با اینکه یه آدم درونگرا به حساب می‌اومد، اون حد از تنهایی واقعاً غیر قابل تحمل بود. این‌طوری می‌تونست از قدرتی که اخیراً پیدا کرده بود هم مطمئن بشه؛ شاید راستی راستی می‌تونست درمورد زندگی آدمای دیگه بفهمه!
قیافه‌ی وِید داد می‌زد حوصله‌ی کسی رو نداره، ولی رو به روی میزش ایستاد تا توجهش رو جلب کنه. اونم وقتی الیزابت رو دید، جویدن محتویات دهنش متوقف شد و با نگاهی پر از استفهام بهش خیره موند.
- می‌شه بشینم؟
حرفی نزد‌. فقط سرش رو زیر انداخت و کلافه به خوردن ادامه داد. الیزابت این رو جواب مثبت در نظر گرفت و مقابلش نشست. کمی از اینکه می‌خواست اون عذاب الهی رو تست کنه مضطرب بود و نگاه سنگین کریس رو روی خودش حس می‌کرد. اهمیتی نداد و نفس عمیقی جهت بهبود حالش کشید. سخت بود جلوی خودش رو بگیره و بهش طعنه نزنه.
- بهتری؟
وید از نگاه مستقیم طفره رفت و به سردی جواب داد:
- هر چی می‌بینی همونه!
الیزابت حرکت دستاش رو وقتی داشت از توی ظرفش غذا برمی‌داشت دنبال کرد و دنبال راه و بهونه‌ای گشت تا بتونه بدون اینکه عجیب به نظر برسه، تماسی با دستش داشته باشه. ل*ب‌هاش رو با ز*ب*ون تر کرد.
- می‌تونم یه سوال بپرسم؟
به جای جواب، درب بطری آبمیوه‌اش رو باز کرد و نوشید. الیزابت هم‌زمان با دنبال کردن حرکاتش به خودش تشر زد که چرا همچین گزینه‌ای رو برای شروع انتخاب کرده و تصمیم شتاب‌زده گرفته؟!
- از من خوشت میاد؟

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
وید از شدت غافل‌گیری، به سختی جلوی بیرون پاشیدن آبمیوه‌اش رو گرفت. بالاخره مستقیم بهش خیره شد و وقتی جدیت الیزابت رو برای شنیدن جوابش دید، آبمیوه رو قورت داد. دستی دور دهنش کشید و مکث کرد. سر جاش جا به جا شد و گفت:
- خب تو...خوشگلی!
لبخندی تصنعی به جوابش زد و لحن خونسردش رو حفظ کرد.
- این باعث می‌شه ازم خوشت بیاد؟
وید برای ادامه‌ی مکالمه‌ی طوفانی‌شون مردد شده بود. مخصوصاً وقتی خونسردی الیزابت رو می‌دید.
- اصلاً چرا...چرا داری می‌پرسی؟
این رو گفت و نگاهی به پشت سر الیزابت انداخت. می‌دونست داره سوفیا رو چک می‌کنه. از اینکه انقدر متعجب رفتار می‌کرد اونم بعد از اینکه یه تجربه‌ی عمیق با هم داشتن، دلش می‌خواست با یه مشت، صورتش رو صاف کنه که ادای پسرای بی‌گناه رو در می‌آورد!
- نگران نباش، ر*اب*طه‌ام با سوفی شکرآب‌تر از اونه که من رو بفرسته از زیر زبونت حرف بکشم.
- چرا داری همچین سوالی می‌کنی؟
الیزابت نفس عمیقی کشید و دسته‌ای از موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
- گوش کن! هم من و هم اهالی ساکن مریخ می‌دونیم هر چی بشه نمی‌تونی سوفیا رو از مغزت بیرون کنی...گرچه انقدر هم ع*و*ضی بودی که نتونی درِ خواسته‌هات رو در قبال من بذاری اما...می‌خوام بدونم، هنوزم دلت می‌خواد با سوفی باشی؟
اخم‌های وید نشون می‌داد هنوز از گیجی خارج نشده.
- چه‌ات شده لیز؟ نمی‌فهمم منظورت چیه؟
با حرص نگاهش رو دور سالن چرخوند و دوباره رو بهش گفت:
- هوف...! این همه ورزش می‌کنی اکسیژنش کجا می‌ره؟! انقدر خنگ نباش! فقط جواب بده.
بهش برخورد.
- نمی‌خوام درموردش با تو حرفی بزنم! چه فکری با خودت می‌کنی؟ مثلاً سنگ صبوری چیزی هستی؟ محض یادآوری همین یکم پیش با بهترین رفیقم به خاطر تو دعوا کردم!
الیزابت کمی عصبی گفت:
- یه جوری می‌گی انگار برات پاپوش دوختم! توی اون ویدیو جفتمون بودیم و این قضیه حقیقت داره! متاسفانه یا خوشبختانه...! منظور من یه چیز دیگه‌است. لطفاً دست از بدبینی بردار و یکم گوش بده!
بعد از چند لحظه که هر دوشون ساکت موندن، وید کوتاه اومد و گفت:
- باشه. بگو.
برای ادامه‌ی حرفاش، هر دو دستش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- تو می‌دونی سوفی واقعاً چرا باهات به هم زده؟
- آره، به خاطر تو!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
خیلی جلوی خودش رو گرفت تا بهش نپره، اما موفق نشد و صورتش از عصبانیت در هم رفت.

- ببخشید؟! تو من رو واسه هر بلایی که سرت اومده مقصر می‌دونی؟ آره؟ فقط همین‌قدر مسئولیت‌پذیری؟!

- اگر تو نبودی همچین اتفاقی نمی‌افتاد، پس تقصیر توئه!

الیزابت از شدت حرص خندید.

- واقعاً منطقت آسمون رو سوراخ می‌کنه!

کمی مکث کرد تا دوباره به خودش مسلط بشه؛ اگر اون چیزایی که از سوفیا دیده بود درست بودن؛ پس وید هیچی نمی‌دونست و نباید اون‌جا همه چیزایی که هنوز ازش اطمینان نداشت رو برملا می‌کرد و دردسر می‌ساخت. اگر حقیقت داشت، قضیه خیلی حساس‌تر از اون بود که توی سلف مدرسه، حل بشه. صداش رو پایین آورد و گفت:

- می‌خوام بدونم متوجهی که حال و روز سوفیا به خاطر به هم زدن با تو اینطوری شده؟

موجی از ناراحتی توی چشماش دوید و سکوت کرد. دیگه نیازی به جوابش نداشت. گرچه تنها دلیلش جدایی از وید نبود، اما یکی از مهم‌تریناش به حساب می‌اومد.

- سعی کردی باهاش حرف بزنی؟

- اون قبول نمی‌کنه باهام حرف بزنه.

- از اسکات هم چیزی پرسیدی؟

- نه...ببینم تو مگه...از چیزی خبر داری؟ یعنی یه چیزی که هم اسکات می‌دونه هم تو و من نمی‌دونم؟!

- آره، ولی اونا نمی‌دونن که منم خبر دارم.

کمی به چشماش خیره موند. اصلاً قانع نشده بود.

- می‌تونم کمکت کنم باهاش حرف بزنی، اما چیزی از سمت من نمی‌فهمی، موافقی؟

لبخند دیگه‌ای زد و دستش رو به سمتش دراز کرد. احساس خوبی بهش دست داده بود از اینکه فکر می‌کرد داره یه کار خوب انجام می‌ده. حتی با وجود اینکه اعصابش رو خرد می‌کرد. وید نگاهی به دست منتظرش انداخت. الیزابت خودش رو برای احساسات تلخ احتمالی آماده کرد و ادامه داد:

- این به خاطر همه‌ی اون مدتیه که با هم دوست بودیم. احساس می‌کنم واقعاً می‌تونم یه کاری در موردش بکنم. اگر تو هم می‌خوای امتحانش کنی بهم بگو قبوله!

هنوز ناراحتیش از شنیدن حرفی که درمورد سوفیا شنیده بود از بین نرفته بود و هنوزم شک داشت. ولی دستش رو جلو برد و بیشتر منتظرش نگذاشت.

***



برای بار پنجم بود که آب سرد سرویس رو به صورتش می‌پاشید. صدای زنگ بلند شد. اما الیزابت هنوز آروم نشده بود. به صورت قرمز خودش توی آینه چشم دوخت. واقعاً فشارش بالا رفته بود. باورش نمی‌شد همچین احساس سنگینی رو تحمل کرده بود تا به خودش ثابت کنه اون طوری که کریس گفته، خودخواه نیست. اما می‌خواست تا تهش بره. باید این راه رو می‌رفت. با اینکه خیلی سخت بود، خیلی خوب خودش رو جلوی وید کنترل کرد، ولی حس بدش تا ساعت آخر همراهش موند و آروم نشد.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
تمایل شدیدی داشت تا بهش آسیب بزنه، به یه شخص خاص؛ پدر وید تایرِل! یعنی واقعاً همه‌ی چیزایی که می‌دید حقیقت داشت؟ اصلاً به پدر وید نمی‌اومد انقدر شارلاتان باشه! باید ازش مطمئن می‌شد. آب شیر رو بست و با دست خیس، موهاش رو عقب فرستاد و با کش بالای سرش بست. رد خون‌مردگی محوی اطراف گ*ردنش، توی ذوقش زد. شبیه چندتا انگشت بود و نشون می‌داد خیلی جدی مورد حمله قرار گرفته. برای هزارمین بار نفس عمیقی کشید و چند ثانیه دستاش رو روی صورتش گذاشت. دیشب چه بلایی سرش اومده بود؟!

بدون اینکه نگاه دیگه‌ای به خودش بندازه، کیف کولی‌اش رو برداشت و سریع از سرویس خارج شد. موهاش رو هم دوباره باز کرد تا اون ک*بودی‌ها دیده نشه. وقتی به کلاس برگشت، سوفیا دیگه اونجا نبود؛ باید می‌رفت خونشون.

تقریباً ربع ساعتی می‌شد که مقابل فضای چمن جلوی خونه‌اشون از تاکسی پیاده شده بود. رانی بعد از اینکه قضیه رو شنید، گفت منتظرش بمونه تا با هم برن داخل. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز تا شروع شیفتش فرصت داشت. دسته‌ی کوله‌پشتی‌ش رو محکم گرفت و روی پاشنه‌ی پاهاش بالا و پایین شد. از برخوردی که مادر سوفیا ممکن بود با دیدنش داشته باشه، کمی احساس نگرانی داشت؛ الیزابت عملاً به دخترش آسیب‌های جسمی زده بود و اونا حتی ازش شکایت نکرده بودن، اونم به اصرار خود سوفیا تا به گفته‌ی خودش، انتقامش رو با دستای خودش بگیره که خب حاکم جوری ترسوندش که منصرف شد.

صدای بوق کوتاهی از پشت سر، حواسش رو به خودش جلب کرد. رانی ماشین کوچیکش رو پارک کرده بود و داشت پیاده می‌شد. نفس کلافه‌ای برای بار چندم بیرون فرستاد و به طرفش چرخید. اما رانی لبخند مهربونی زد و از خیابون گذشت. الیزابت هم سعی کرد با خوش‌رویی باهاش رو به رو بشه اما نتونست مثل اون یه لبخند امیدبخش بزنه.

وقتی بهش رسید دستاش رو از دو طرف باز کرد و در آغوشش گرفت. ناگهان درد زیادی مثل شکستن استخون‌های بدنش به صورت هم‌زمان، توی ذهنش جون گرفت. صدای رانی رو شنید که از درد فریاد می‌زد و تبدیل می‌شد و پشت اون خاطره، خاطره‌ی دیگه‌ای رو به یاد آورد؛ وقتی خیلی نوجوون بود و ناخواسته به یکی از دوستای نزدیکش آسیب زده بود. داشت برای پدرش، آقای چیس، تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت. و بعد صح*نه‌ای که مجبور شدن شهر مورد علاقه‌اش رو ترک کنن؛ چون یکی رانی رو موقع تبدیل شدن دیده بود و موقعیتشون داشت به خطر می‌افتاد.

بی‌طاقت، رانی رو از خودش جدا کرد. قلبش بین چنگال ناامیدی و ناراحتی فشرده شد. صورتش درهم رفت و قدمی بیشتر فاصله گرفت و زیر ل*ب نالید:

- نه... .
رانی با نگرانی و سعی کرد دوباره بهش نزدیک بشه، اما الیزابت ممانعت کرد و با صدایی که می‌لرزید گفت:
- خواهش می‌کنم...بهم دست نزن.
- چی شده؟! لیز...؟ حالت خوبه؟
اون لبخند زیبا از صورت رانی محو شد؛ چون فکر کرد این رفتارش به خاطر اینه که همچنان باهاش کنار نیومده و برای همین از خودش دورش کرده. این قضیه عصبی‌اش کرد اما ترجیح داد همچنان با ملایمت رفتار کنه. الیزابت با چند نفس عمیق به خودش مسلط شد و به رانی چشم دوخت. می‌تونست حدس بزنه چی توی ذهنش می‌گذره. دلش می‌خواست سرش داد بزنه و از خودش دورش کنه که داشت در کنار تجربه‌ی احساس بدش، همچین عذاب‌وجدانی بهش منتقل می‌کرد. اما همه‌ی این‌ها ناخواسته بود و رانی تقصیری نداشت. اون هرگز دردهایی که به خاطر محافظ بودن متحمل شده بود رو به روش نیاورد و حتی خبر نداشت دلیل رفتار الانش چیه؟ پس قبل از اینکه برن سراغ سوفیا، تصمیم گرفت با رانی صحبت کنه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
دستی به پیشونی دردناکش کشید و گفت:

- معذرت می‌خوام رانی...من...یعنی فکر کنم قبل از سوفیا، باید با تو صحبت کنم...میشه؟

رانی ظاهر مستاصلش رو از نظر گذروند و پذیرفت.

- حتماً! می‌خوای یه جایی بشینیم؟

اون ن*زد*یک*ی، فضایی رو برای نشستن می‌شناخت.

- آره. بشینیم بهتره.

راحت سرخی صورتش رو از فشار خون بالای خودش می‌فهمید. کمی بالاتر، به فضای مربعی و کوچیکی رسیدن که فقط یه آلاچیق و یه تاب دو نفره داخلش داشت و دور تا دورش رو پرچین‌های بی‌برگ فراگرفته بود.

کنار هم نشستن و الیزابت نگاه دیگه‌ای به ساعتش انداخت. هر چقدرم حالش خ*را*ب بود نباید دیر به شیفتش می‌رسید. کار بستنی فروشی انقدر گرفته بود که ریچارد فریزر هیچ اصراری برای موندنش نکنه!

- من منتظرم حرفات رو بشنوم. چه‌ات شد یه دفعه؟!

الیزابت دستاش رو روی پاهاش به هم گره زد و بدون اینکه ارتباط چشمی برقرار کنه شروع کرد.

- قبلش باید یه سوالی ازت بکنم...آیا تو...خوشحالی که یه محافظی؟

سکوت رانی نشون می‌داد اصلاً انتظار سوالش رو نداشته. گرچه منتظر بود جوابش یه "نه!"ی ناراحت باشه، ولی با صدای آرومی گفت:

- نمی‌دونم.

الیزابت نگاهی بهش کرد.

- اگر یه محافظ نبودی، خوشحال‌تر نبودی؟ اگر مجبور نمی‌شدی شهر مورد علاقه‌تون رو عوض کنین.

اخم ملیحی که بین ابروهاش نشست، مهر تاییدی به فرضیه‌هاش زد؛ اون واقعاً می‌تونست از خاطرات دیگران با خبر بشه.

- تو از کجا این رو می‌دونی؟! بابا بهت گفته؟

الیزابت سرش رو زیر انداخت.

- اینم می‌دونم که ناخواسته به یکی از دوستات صدمه زدی وقتی که تبدیل شده بودی!

رانی کمی جا به جا شد و لحن جدی‌تری به خودش گرفت.

- امکان نداره بابا همچین چیزی رو بهت بگه...! نکنه...نکنه تو الان... .

سریع مطمئنش کرد.

- نه نه نه. این خودمم؛ الیزابتم! فقط...فقط یه اتفاق دیگه‌ای برام افتاده.

بدون اینکه حرفی بزنه، با همون چهره‌ی متعجب و مشکوک، منتظر توضیح الیزابت موند.

- می‌دونم از اینکه درموردش چیزی نگفتم ازم ناراحت میشی، ولی این اتفاق اخیراً افتاده و هنوز ازش مطمئن نشده بودم... .

- چه اتفاقی؟

- فکر کنم وقتی با هر کسی تماس داشته باشم، می‌تونم خاطراتش رو بفهمم... .

ابروهاش بالا پرید و حیرت‌زده پرسید:

- چی؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
الیزابت حرفش رو از همون‌جایی که قطع شده بود ادامه داد:

- نمی‌دونم دقیقاً چطور این اتفاق افتاده ولی مطمئنم یه ربطی به حاکم داره. و این اتفاق یه جوریه که انگار اونا برای خودم رخ داده و احساسات بد و زجرآورش رو می‌تونم کامل درک کنم.

رانی کف دستاش رو به طرفش دراز کرد و با شگفتی اعتراف کرد:

- من می‌دونم این چیه! یعنی...درموردش شنیدم.

الیزابت سرش رو برگردوند و با نگرانی بهش خیره موند.

- این...این یه نفرینه! نفرین فرزند خبیث الهه‌ی مطلقه!

در حالی که هیچی از حرفاش نمی‌فهمید با تردید پرسید:

- خب این...دقیقاً یعنی چی؟

- یعنی بخشی از قدرت‌های حاکم به تو منتقل شده. اینجوری تو با لمس هر کسی، می‌تونی بدترین خاطره‌اش رو درک کنی؛ خاطراتی که اون فرد به خاطرش تا مرز ناامیدیِ کامل رفته.

الیزابت صورتش رو با دست پوشوند و در همون حال نالید:

- وای خدایا...! هر روز داره بدتر میشه!

- چیز دیگه‌ایم هست؟

الیزابت حرفی نزد و همون‌شکلی موند تا موج جدید استرسش رو پشت سر بذاره. رانی متوجه حالش شد و گفت:

- وقتی کار حاکم رو یک‌سره کنیم، این نفرینم از بین می‌ره. نگران نباش.

از بی‌چارگی به خنده افتاد و بالاخره سرش رو بالا گرفت.

- چطوری...؟! چطوری می‌خوایم یک‌سره‌اش کنیم رانی؟ این تنها اطلاعاتیه که تا الان تونستی درموردش بهم بدی. عملاً هیچی از این حاکم نمی‌دونین! آخه قراره چی کار کنیم؟

رانی کاملاً به طرفش چرخید و کمی به سمتش خم شد.

- ناامید نشو دختر! اگر می‌بینی اطلاعاتمون کمه به خاطر اینه که داستان فرزند خبیث و افسانه‌ها و نفرین‌هاش مال هزاران هزار سال پیشه! بابا توی خونه داره همه‌ی منابع و کتاب‌هایی که اجدادمون برای ما به ارث گذاشتن رو دقیق بررسی می‌کنه. خونواده‌ی کینگز هم همینطور. اگر بهم گوش بدی برات می‌گم. اگر ازم فاصله نگیری در جریانت می‌ذارم. ما بی‌کار ننشستیم. درواقع نمی‌تونیم! برای همین وجود داریم. هدف زندگیمون همینه! تو هر چی هم دعوا کنی ماها نمی‌تونیم ازت دست بکشیم!

- رانی!

نفس عمیقی فرو داد.

- رانی من نمی‌خوام کسی از روی اجبار برام کاری کنه...دیگه نه!

- منظورت چیه؟

مصمم‌تر از قبل ادامه داد.

- نمی‌خوام مجبور باشین بهم کمک کنین. می‌تونی بگی خودت می‌خوای که بهم کمک کنی؟

رانی حرفی نداشت. به جاش خودش جواب سوال خودش رو داد:

- نه. چون اینم یه نفرینه. محافظ بودنم یه نفرینه که سال‌ها پیش چند نفر برای زندگی چندین نسلتون تصمیم گرفتن. چطور مطمئن بودن من از این قضیه سوءاستفاده نمی‌کنم؟ چطوری انقدر مطمئن بودن؟

- اینطوریام نیست... .

حرفش رو برید و اعتراف کرد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
- چون من بهش فکر کردم...! من به اینکه از شماها سوءاستفاده کنم فکر کردم؛ اون روزی که به خاطر من به موزه‌ی شهر دست‌برد زدین... .

رانی نگران و محتاطانه، به سرعت نگاهی به اطراف انداخت که مبادا کسی صداشون رو بشنوه، اما کسی نبود. الیزابت بی‌مهابا ادامه داد:‌

- اون روزی که اسکات بین دعوای من و سوفیا از من دفاع کرد، اون روزی که می‌دیدم بدقلقیام تو رو عصبی می‌کنه ولی نمی‌تونی حتی بروز بدی، بهش فکر کردم... .

از جاش بلند شد و پشت بهش ایستاد. ضربان قلبش تندتر از اون بود که بتونه بشینه. دستی به کمر زد و به پرچین‌های خزون شده چشم دوخت تا بلکه آروم بشه. ولی همین که صداش زد دوباره از سر گرفت.

- الیزابت...!

- گذشته‌ی من رو می‌دونی رانی...؟ ها؟ می‌دونی چند وقتی توی تیمارستان بستری بودم؟

با هر دو دستش به خودش اشاره کرد.

- من خودم با دستای خودم، باعث مرگ پدر خودم شدم...وقتی فقط یازده سالم بود! و اگر فکر می‌کنی همش مال گذشته بوده و الان آدم بهتریم بذار بهت بگم، ترم گذشته، فقط به خاطر اینکه اسکات مسخره‌ام کرده بود، از پله‌های مدرسه پرتش کردم پایین...! ممکن بود بمیره! اون موقع خیالم راحت بود که هر اتفاقی بیفته، آقای چِیس و شماها جمعش می‌کنین...من بهش فکر کردم، به اینکه ازتون سوءاستفاده کنم...!

شگفتی رو توی صورت رانی دید و گفت:

- فکر می‌کنی همش همین بود؟! نه... ادامه داره! سوفیا چندین هفته روی ویلچر افتاد؛ چون من اون بلا رو سرش آوردم...اگر اون شب رابین سر نرسیده بود، خدا می‌دونه چه بلاهای دیگه‌ای سرش میاوردم! خودمم هیچ ایده‌ای ندارم. هه...! خواهر من پیش یه مافیا زندگی می‌کنه، بهترین رفیقم یه اسنایپره! چطوری می‌خوای درمورد همه‌ی اینا بهم دلداری بدی رانی؟! من یه دیوونه‌ی روانیم که ممکنه به بقیه صدمه بزنم. اما دیگه نمی‌خوام هیچ‌کس از روی اجبار برام کاری بکنه. من آدم دوست‌داشتنی نیستم رانی...نمی‌خوام دیگه کسی مجبور باشه باهام خوب باشه؛ چون طلسم شده!

رانی هم بلند شد و جلوش ایستاد تا سعی کنه آرومش کنه. حقیقتاً انتظار چنین حرفایی رو نداشت ولی توی اون لحظه از اون همه آشفتگی توی صداش، متاسف بود.

- آروم باش لیز. خیلی خب...می‌فهمم چی می‌گی. منم اعتراف می‌کنم که همیشه هم از کمک کردن بهت راضی نبودم...اما انقدرا هم نفرت‌انگیز نیستی. تو فقط تحت فشار و استرس زیادی بودی. روحت آسیب دیده و اینا تقصیر تو نیست...محافظ بودن خیلی اتفاق جالبی نیست اما اگر محافظ نبودم هیچ‌وقت...هیچ‌وقت با اسکات آشنا نمی‌شدم. خیلیم بد نبود. حداقل برای من.

الیزابت بیشتر از اون خودخوری نکرد و اجازه داد بغضش آزاد بشه. به طرز ناموفقی از سردادن هق‌هق‌های بلندخودش جلوگیری کرد. چهره‌ی رانی متاثرتر شد و با لبخند ادامه داد:

- امروز صبح ازش خواستم با هم قرار بذاریم و اونم قبول کرد و اینا همش به خاطر توئه...حتی اگر محافظ نباشم، بازم بهت کمک می‌کنم، باور کن.

با شنیدن حرفاش کمی آروم‌تر شد. پوفی کرد و با سر آستین، اشکش رو گرفت. کمی صبر کرد و بعد با صدای گرفته‌ای پرسید:

- واقعاً این طوره؟

رانی لبخند زد.

- آره!

الیزابت سری تکون داد و با لبخند غمگینی در جوابش گفت:

- پس دیگه نباش!

رانی کمی مکث کرد و بعد گفت:

- ها؟!

- دیگه محافظ نباش رانی چیس. نه تو و نه اسکات کینگز...دیگه نمی‌خوام شما دو تا محافظ من باشین!

همچنان منظور حرفای الیزابت رو نفهمیده بود که مورمور عجیبی رو توی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش حس کرد. با اخم نالید و یقه‌ی لباسش رو برای دیدن جایی که مورمور می‌شد پایین کشید. نقش و نگار مخصوصی که روی شونه‌هاش بود داشت پاک می‌شد.

- الیزابت...چی کار کردی؟!

- حاکم به اسکات گفته بود اگر من بخوام، نفرین از شما برداشته می‌شه. انگار حقیقت داشت!

این رو گفت و قبل از اینکه رانی به خودش بیاد و از شوک اتفاقی که داشت می‌افتاد خارج بشه، کیف کولی‌اش رو از روی نیمکت آلاچیق برداشت و آخرین جمله‌اش رو قبل از رفتن گفت:

- دیگه با کمک نکردن به من، عاقبت بدی گریبان‌گیرتون نمیشه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
***

دستش برای فشردن زنگ، کمی تعلل کرد و بعد محکم روی تنها دکمه فشار داد. توی اون هوای سرد از عرق خیس شده بود. یکم بعد در باز شد و مادرش طبق انتظار، در رو باز کرد. اما هیچ خبری از اون لبخند استقبال کننده نبود. با نگاه طلبکاری بهش خیره موند.

- اینجا چی کار داری؟

بی‌اختیار به آستین لباسش متوصل شد و آهسته و خجول به حرف اومد.

- ببخشید که مزاحم شدم. اگر سوفی اومده خونه...می‌خواستم حرفی بهش بزنم.

در برابر صدای یواش و ترسیده‌اش با لحن ناراضی و نامهربانی پرسید:

- خبر داره می‌خواستی بیای؟

به سختی نگاه از نوک کفشاش گرفت و نیم‌نگاهی به صورت خانم کلارک انداخت.

- راستش نه...اما حرفام خیلی مهمه.

فکر کرد که شاید ورودش رو نپذیره و ردش کنه، ولی از جلوی در کنار رفت تا وارد بشه. الیزابت محزون و شرمنده چند قدم جلو رفت و پرسید:

- بالا توی اتاقشه؟

خانم کلارک سریع در رو بست و خودش رو بهش رسوند.

- آره اما اجازه نمی‌دم با دخترم تنها باشی، منم باید باشم.

از یادآوری دعوایی که اون شب با سوفیا داشت بیشتر احساس شرمندگی کرد و حرفی نزد. ایده‌ای نداشت که داستان اون شب چطوری براش تعریف شده ولی حق می‌داد احساس امنیت نکنه. احتمالاً هیچکس بهش نگفته بود اون شب دچار حمله عصبی شده. البته اهمیتی هم نمی‌داد. تنها موضوع مهم اون شب، آسیب دیدن سوفیا بود.

به دنبال خانم کلارک از پله‌ها بالا رفت. به در اتاقش ضربه زد و بازش کرد. سوفیا جلوی میز آرایشش نشسته و از توی آینه صورتش رو برای اطمینان از محو شدن جای خراش‌ها، بررسی می‌کرد. در که باز شد از توی همون آینه بهشون نگاه کرد. قبل از این که خانم کلارک چیزی بگه، لبخند پهنِ دندون‌نما و دیوانه‌وار الیزابت، مو به تنش سیخ کرد.

به سرعت چرخید و با چشمای گرد بهش میخ‌کوب شد. خانم کلارک ترس توی نگاهش رو به تعجب تعبیر کرد و با اکراه گفت:

- الیزابت جونز اومده و گویا کار واجبی باهات داره.

 الیزابت لبخندی که بی‌اراده زده بود رو قبل از چرخیدن سر مامانش جمع کرد و آب دهنش رو قورت داد. اصلاً دست خودش نبود. خودش هم از اون حرکت نا‌خودآگاه جا خورد. خانم کلارک، رو به الیزابت سری تکون داد و ازش خواست وارد بشه. سوفیا هیچی نگفت تا وقتی که الیزابت تا وسط اتاق پیش رفت و ساکت ایستاد تا جمله‌ها رو توی ذهنش مرتب کنه. بعد بلند شد و با رگه‌هایی از نگرانی توی صداش پرسید:

- چی شده...؟ چرا اومدی؟

الیزابت دستاش رو مشت کرد و گفت:

- درمورد وید، چیزایی هست که باید بدونی.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
بازم منتظر بود که این بار دوتایی از خونه بیرونش کنن، اما سوفیا مکثی کرد و در حالی که هنوزم صداش نگران بود رو به مامانش گفت:

- ماما، می‌شه چند دقیقه تنهامون بذاری؟

- سوفی من احساس امنیت نمی‌کنم!

- لطفاً ماما، اگر چیزی شد خودت رو می‌رسونی. ممکنه بری لطفاً؟

خانم کلارک، نگاه طعنه‌آمیزی روونه‌ی الیزابت کرد و خیره بهش گفت:

- باشه نازنینم. من درست پایین پله‌ها منتظرم!

اون که رفت، ترس و نگرانی چهره‌ی سوفیا بیشتر شد.

- چی می‌خوای اِل؟ برای چی اومدی اینجا؟! من که هر کاری ازم خواستی کردم...دیگه چرا ادامه‌اش می‌دی؟ چی کار کنم ولم کنی؟

- من یادم نمیاد!

- چی؟!

الیزابت قدمی جلوتر رفت.

- یادم نمیاد چی ازت خواستم!

- یعنی چی؟

همین که قدم بعدی رو برداشت، سوفیا عقب رفت و گفت:

- همون‌جایی که هستی ...وایسا!

بهش گوش داد و پاهاش رو به زمین چسبوند و تسلیم شد.

- باشه. هر چی تو بخوای...ببین، باور کن راست می‌گم؛ یادم نمیاد بهت چی گفتم!

- چطور یادت نمیاد؟! همین الان دوباره اون لبخند وحشتناکت رو تحویلم دادی.

الیزابت چند ثانیه خشکش زد و به حرفش فکر کرد. چرا لبخند زد؟ چرا باید بی‌اراده و به قول سوفیا وحشتناک لبخند بزنه؟! نکنه حاکم داشت اختیار حرکاتش رو ازش می‌گرفت؟ دل و روده‌هاش به هم پیچید:

- یا مسیح!

- چیه؟

الیزابت نفسی گرفت و کمی پلکاش رو روی هم گذاشت و سپس گفت:

- من واقعاً نمی‌دونم چطور برات توضیح بدم و از کجا شروع کنم؟ فقط اول بهم بگو...پدر وید تایرل، تو رو اذیت کرده؟

سکوت دلهره‌آوری بینشون برقرار شد؛ این بار نه به خاطر اینکه مجدداً فهمیده بود گرفتار نفرین فرزند خبیث شده، بلکه به خاطر اینکه دختر مقابلش، دختری که همیشه دوست داشت جسارت و شجاعتش رو سرلوحه خودش کنه و به ریز و درشت زندگیش حسادت می‌کرد، دچار همچین ترومایی شده و داره توی افسردگیش غرق می‌شه. سوفیا با صدایی که سقوط کرده بود و نمی‌خواست بلند بهش اعتراف کنه گفت:

- خودت جوابش رو می‌دونی.

هاله‌ای اشک به سرعت چشم‌های سیاهش رو پر کرد. با دیدن برق چشمای اون، خشمی وجودش رو فرا گرفت؛ چون هر چیزی که حس کرده بود رو خودش هم حس کرده بود. با تمام وجود می‌خواست پدر وید رو مجازات کنه. با عصبانیتی واضح توی صداش پرسید:

- سوفی چرا به هیچکس چیزی نگفتی؟! چرا حتی مانع اعتراض اسکات شدی؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,679
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,559
Points
212

کد:
دیده بود که اسکات، مصرانه به محض اینکه فهمید، می‌خواست به خونه‌ی تایرل‌ها هجوم ببره. چشمای سوفی قبل از پاسخ دادن لبریز شد و قطره‌های اشک روی صورتش غلتید.

- چون...باباش تهدیدم کرد...اون گفت آبروم رو می‌بره، گفت کاری می‌کنه مامانم شغلش رو از دست بده، گفت به وید می‌گه خودم خواستم...!

بغضش شکست و دیگه ادامه نداد. صورتش رو بین دستاش گرفت و گریه کرد. الیزابت با ناامیدی گفت:

- اصلاً ازت انتظار نداشتم در برابر همچین موقعیتی، چنین واکنش ضعیفی داشته باشی. این تو نبودی که توی مدرسه برای اینجور قضایا اعتراض می‌کردی، کمپین راه می‌انداختی...ادای مبارزها رو در می‌آوردی؟ الان چی شد؟ چرا انقدر ساکت شدی؟!

بعد در حالی که دیگه واقعاً منتظر جواب منفی بود، پرسید:

- از وید که جدا شدی، بازم ادامه داشته؟

سوفی با چشمای پر از اشک و صورت خیس، نگاهش کرد و سرش رو تکون داد. الیزابت با ناراحتی و شگفتی دستی جلوی دهنش گرفت.

- خدای من، سوفی!

- تا وقتی برات اتفاق نیفته نمی‌تونی درکش کنی...خیلی سخته. من ازش می‌ترسم...خیلی می‌ترسم!

اتفاقاً درکش کرده بود. خیلی وقت پیش، وقتی هنوز کوچیک بود. وقتی هنوز پدرش زنده بود. وقتی رفیقای بدتر از خودش رو می‌آورد خونه. ظاهر سوفیا رقت‌انگیز بود. انگار که خودش رو مقصر می‌دونست. شرط می‌بست کلی سناریو ساخته بود که توشون به خودش گفته اگر اون روز اونجا نمی‌رفتم چی؟ اگر فلان کار رو نمی‌کردم چی؟ اینم می‌دونست که خونوادگی با پدر وید شراکت‌هایی دارن و اون مرد واقعاً می‌تونست کاری کنه خانم کلارک از کار بی‌کار بشه. یکم که گذشت و تونست به گریه‌هاش فائق بیاد ، اشکاش رو پاک کرد و طلبکارانه سکوت رو شکست.

- برای چی یهو دلسوز شدی؟ تو هم تهدیدم کردی..‌.اصلاً کی بهت گفته؟! اینا رو چطور فهمیدی؟!

- قبل از اینکه جوابت رو بدم، می‌خوام بدونم واقعاً مادر وید، خودش، خودش رو کشته...؟! به خاطر…به خاطر کارهایی که شوهرش می‌کرد؟! مثل کاری که با تو می‌کنه؟

سوفیا عصبانی‌تر شد.

- نمی‌خوام تو اینا رو بدونی ع*و*ضی...! کدوم کثافتی بهت گفته؟ کی اینا رو بهت گفته؟

به سختی سعی داشت صداش رو پایین نگه‌داره تا مامانش نشنوه. انقدر از شنیدن این یکی ناراحت شد که توی چشمای سوفیا می‌دید قصد داره بهش حمله‌ور بشه! به نفس‌نفس افتاده بود  در عین حال، هم ازش می‌ترسید و هم عصبانی بود. وسط ابراز خشم‌هایی که سوفیا فرو می‌خورد، یه کاره بدون مقدمه گفت:

- من تسخیر شدم!

 خشکش زد. حتماً مثل خیلی‌ها وقتی همچین جمله‌ای می‌شنون، یاد کانجرینگ افتاد. سکوتش به الیزابت فرصت توضیح بیشتر داد که چندان هم قانع‌کننده نبودن.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا