کد:
- میدونم باورت نمیشه؛ اما به خاطر همین من از ماجرای تو و وید و مادر و پدرش خبر دارم.
- چی، چی، چی داری میگی؟!
خشمش به بهت و شگفتی تبدیل شده بود.
- هیچکس چیزی به من نگفته؛ اما میتونم برات توصیف کنم توی کدوم اتاق خونشون رفتی، چه لباسی پوشیده بودی، آقای تایرل چی پوشیده بود، چه نو*شی*دنیای نوشیده بود و چه حرفهایی بهت میزد.
سکوتش همچنان ادامه داشت و بهش فرصت توضیحات بیشتر داد.
- مطمئنم این جزئیات رو حتی خودت هم به وضوح یادت نمیاد و به هیچکس نگفتی، حتی اسکات یا جنی، مگه نه؟
با هر جملهای که میگفت شوکهترش میکرد.
- نیاز نیست ازم بترسی، گوش کن، من کسایی رو میشناسم که میتونن ازت مراقبت کنن تا پدر وید نتونه باهات کاری کنه. فقط ازت میخوام ساکت نمونی، وید هنوز هم بهت علاقه داره. تو هم همینطور. با خودت اینجوری نکن، باشه... ؟
همین که جملهاش تموم شد، یک دفعه لامپ اتاقش با صدای بلندی ترکید و به دنبالش سوفیا جیغ بلندی زد و چسبید به دیوار. الیزابت خودش هم ترسید و نفسش رو حبس کرد. با اینکه هنوز هوا روشن بود و از لامپ استفاده نمیشد؛ اما انگار فضای اتاق بعد از ترکیدنش یکم تاریک شد.
فقط پنج ثانیه طول کشید تا خانم کلارک سراسیمه درب رو باز کنه و ببینه چه خبره. با دیدن مامانش، قدم بزرگی عقب رفت و تند و دستپاچه توضیح داد:
- چیزی نشده، لامپ اتاق بود من حتی نزدیکش هم نرفتم قسم میخورم!
خانم کلارک نفس آسودهای کشید و گفت:
- دیگه کافیه! باید بری.
الیزابت دستهاش رو کنار بدنش رها کرد. به نظر خودش هم بهتر بود بره قبل از اینکه اوضاعشون عجیب و غریبتر بشه. نگاه معناداری به سوفیا انداخت تا ازش بخواد به حرفهاش فکر کنه و بدون مقاومت بیشتر، از اونجا رفت.
میدونست برای گفتن چنین حقیقتی، به مقدمهچینیهای بیشتری نیاز داشت؛ اما گارد سوفیا بالاتر از اون بود که چارهای جز رک و پو*ستکنده حرف زدن داشته باشه. شاید طول میکشید تا حقیقت به این هولناکی رو باور کنه، اگر باور کنه؛ اما چه دلیل دیگهای برای توجیه حرفهاش میتونست پیدا کنه؟ باید زمان میداد تا فکر کنه و خودش سراغش بیاد. سوفیا معقولترین راهی بود که میتونست از طریق اون یه بلایی سر آقای تایرل بیاره!
***
با لبخندی محترمانه، آخرین مشتریها رو بدرقه کرد و بعدش تندتند میز رو جمع کرد و آشغال به دست وارد شد. سم داشت پلاستیک زباله رو از توی سطل داخل مغازه در میآورد که دوید سمتش تا آشغالهای دستشم توش بریزه.
- وایسا وایسا وایسا... !
سم سر کیسه رو سمتش گرفت تا کارش رو بکنه که دست ریچارد، بیخبر ضربهای به سر شونهاش زد و از جا پروندش. برای یک لحظه قیافهی ویور رو دید. سریع و مشکوک چرخید و با صورت خندون ریچارد فریزر مواجه شد.
- کارتون عالی بود، شب به خیر!
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: