• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
- می‌دونم باورت نمی‌شه اما به خاطر همین من از ماجرای تو و وید و مادر و پدرش خبر دارم.

- چی...چی...چی داری می‌گی؟!

خشمش به بهت و شگفتی تبدیل شده بود.

- هیچ‌کس چیزی به من نگفته، اما می‌تونم برات توصیف کنم توی کدوم اتاق خونشون رفتی، چه لباسی پوشیده بودی، آقای تایرل چی پوشیده بود، چه نو*شی*دنی نوشیده بود و چه حرفایی بهت می‌زد!

سکوتش همچنان ادامه داشت و بهش فرصت توضیحات بیشتر داد.

- مطمئنم این جزئیات رو حتی خودتم به وضوح یادت نمیاد و به هیچ‌کس نگفتی، حتی اسکات یا جنی، مگه نه؟

با هر جمله‌ای که می‌گفت شوکه‌ترش می‌کرد.

- نیاز نیست ازم بترسی...گوش کن، من کسایی رو می‌شناسم که می‌تونن ازت مراقبت کنن تا پدر وید نتونه باهات کاری کنه. فقط ازت می‌خوام ساکت نمونی...وید هنوزم بهت علاقه داره. تو هم همینطور. با خودت اینجوری نکن، باشه... ؟

همین که جمله‌اش تموم شد، یک دفعه لامپ اتاقش با صدای بلندی ترکید و به دنبالش سوفیا جیغ بلندی زد و چسبید به دیوار. الیزابت خودش هم ترسید و نفسش رو حبس کرد. با اینکه هنوز هوا روشن بود و از لامپ استفاده نمی‌شد اما انگار فضای اتاق بعد از ترکیدنش یکم تاریک شد.

فقط پنج ثانیه طول کشید تا خانم کلارک سراسیمه در رو باز کنه و ببینه چه خبره؟ با دیدن مامانش، قدم بزرگی عقب رفت و تند و دستپاچه توضیح داد:

- چیزی نشده...لامپ اتاق بود من حتی نزدیکشم نرفتم قسم می‌خورم!

خانم کلارک نفس آسوده‌ای کشید و گفت:

- دیگه کافیه! باید بری.

الیزابت دستاش رو کنار بدنش رها کرد. به نظر خودشم بهتر بود بره قبل از اینکه اوضاعشون عجیب و غریب‌تر بشه. نگاه معناداری به سوفیا انداخت تا ازش بخواد به حرفاش فکر کنه و بدون مقاومت بیشتر، از اونجا رفت.

می‌دونست برای گفتن چنین حقیقتی، به مقدمه‌چینی‌های بیشتری نیاز داشت، اما گارد سوفیا بالاتر از اون بود که چاره‌ای جز رک و پو*ست‌کنده حرف زدن داشته باشه. شاید طول می‌کشید تا حقیقت به این هولناکی رو باور کنه، اگر باور کنه! اما چه دلیل دیگه‌ای برای توجیه حرفاش می‌تونست پیدا کنه؟ باید زمان می‌داد تا فکر کنه و خودش سراغش بیاد. سوفیا معقول‌ترین راهی بود که می‌تونست از طریق اون یه بلایی سر آقای تایرل بیاره!

***

با لبخندی محترمانه، آخرین مشتری‌ها رو بدرقه کرد و بعدش تندتند میز رو جمع کرد و آشغال به دست وارد شد. سم داشت پلاستیک زباله رو از توی سطل داخل مغازه در می‌آورد که دوید سمتش تا آشغالای دستشم توش بریزه.

- وایسا وایسا وایسا... !

سم سر کیسه رو سمتش گرفت تا کارش رو بکنه که دست ریچارد، بی‌خبر ضربه‌ای به سر شونه‌اش زد و از جا پروندش. برای یک لحظه قیافه‌ی ویور رو دید. سریع و مشکوک چرخید و با صورت خندون ریچارد فریزر مواجه شد.

- کارتون عالی بود، شب به خیر!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
از تماس دستش به خودش لرزید. وقتی یادش اومد حاکم با ب*دن اون رفته پیش صاحب‌کارش دلش می‌خواست بالا بیاره، اما گذر لحظه‌ای صورت ویور بود که جلوی تهوعش رو گرفت؛ نه با صورت با متانت و خونگرمی که توی هتل دیده بود، بلکه یه چهره‌ی عصبی و قاطی! چرا باید از تماس دستش چنین چیزی توی ذهنش تداعی بشه. همون‌جور مات و مبهوت به رفتن ریچارد فریزر خیره بود که صدای متعجب سم رو شنید:

- هی!

سری تکون داد و نگاهش کرد.

- خوبی...؟ چه‌ات شد یک دفعه؟ انگار روح دیدی!

- نه نه، خوبم. فکرم درگیره.

بعد پوفی کرد و به سمت چوب لباسی رفت تا پیشبندش رو باز کنه و بهش آویزون کنه. وقتی کارش تموم شد، همکارش دوباره برگشته بود تا اونم برای رفتن آماده بشه. به سمتش برگشت و صداش زد.

- سم؟

درحالی که داشت گره‌ی پیشبند زرد و آبی‌اش رو باز می‌کرد جواب داد:

- بله.

- آم...اون شب که رفتیم کلاب، آخرش تو من رو رسوندی خونه؟

برای پاسخ دوباره کمی تعلل کرد و سوئی‌شرت گرم و گشادش رو تن زد و دوباره استایل لشش رو کامل کرد.

- نه...خودت تنها رفتی.

- وقتی اونجا بودیم زمین خوردم؟ یا با کسی دعوا کردم؟

- نه! انقدر خوش‌گذروندیم که سرمون داشت گیج می‌رفت...اصلاً یکی دیگه شده بودی... .

مکثی کرد و بعد پرسید:

- اما وسط کار یهو تصمیم گرفتی بری، هر چی هم اصرار کردم اجازه ندادی همراهت بیام. صدمه دیدی؟

الیزابت توی افکارش غرق شد. کیف کولی‌اش رو برداشت و گفت:

- نه مشکلی نیست. فقط می‌خواستم مطمئن بشم.

- ولی خنده‌های قشنگی داری، حاضرم یه بار دیگه مهمونت کنم!

از حرفش خندید و به طرف در رفت.

- ممنون سم، شب بخیر.

مسیر رو تصمیم گرفت پیاده طی کنه. زمان بیشتری می‌برد. اما وقت بیشتری هم برای فکر کردن به دست می‌آورد. سعی کرد اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره. ولی حتی یک لحظه‌اش رو هم به خاطر نداشت. به ساختمون خونه که رسید و وارد شد، گوشیش لرزید. همونطور که از پله‌ها بالا می‌رفت بازش کرد. پیامی از طرف جین بود:

《رابین همه چیز رو درمورد حاکم برام توضیح داد. متاسفم که شرایطت رو درک نکردم عسلم. خیلی نگرانتم، فردا بیام پیشت تا با هم صحبت کنیم؟ می‌خوام بیارمت خونه‌ی خودم.》

با احساس شرمندگی از رفتار صبحش براش نوشت:

《معذرت می‌خوام مامان. حالم خوبه. می‌بینمت.》
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
همین که دکمه‌ی ارسال رو زد پیام اسکات بالای صفحه ظاهر شد:

《غافلگیرم کردی جونز! ممنونم ازت.》

جوابی به اون نداد و کلافه کلید رو روی در انداخت و وارد خونه شد. هیچ صدایی نمی‌اومد، اما بوی کم‌رنگ سیگار به بینی‌اش نشست. تا به حال ندیده بود رابین سیگار بکشه. کفشش رو در آورد و زیرلب گفت:

- بزن بریم!

وقتی وارد پذیرایی شد، رابین کنار پنجره ایستاده بود و با ناراحتی توی چشماش بهش نگاه می‌کرد. بدون این‌که حرفی بزنه، راه اتاقش رو در پیش گرفت.

- الیزابت!

به صدا زدناش اهمیت نداد و وارد اتاقش شد. بدجور خسته بود. کیفش رو کنار تخت انداخت و همون‌طور که داشت لباساش رو عوض می‌کرد، رابین وارد اتاق شد. وقتی دید هنوزم توجهش رو جلب نکرده، شونه‌هاش فروافتاد.

- چرا داری اینطوری می‌کنی؟

الیزابت دورس بزرگ کرم رنگی پوشید و همون‌طور که موهاش رو از توی یقه لباسش بیرون می‌کشید، با لحن طلبکار اما آرومی گفت:

- ممکنه به خاطر دروغات و بدقولی‌هات باشه؟!

- من دروغ نگفتم، چرا همش این رو تکرار می‌کنی؟

الیزابت پوفی کشید و نزدیک رفت.

- تا آخرش می‌خوای انکار کنی، نه؟ شاید من یه چیزی می‌دونم... .

با صدای بلندی ادامه داد:

- شاید من یه چیزی دیدم که دارم اینا رو می‌گم...! خودتم متوجه هستی چه وجه زشتی از خودت برام می‌سازی وقتی همین‌طور به انکار کردن ادامه می‌دی؟

وقتی سکوتش رو دید با حرص بیشتری ادامه داد:

- تو بهم قول دادی دیگه هیچی رو ازم مخفی نمی‌کنی! چرا نمی‌تونی سر قولت وایسی؟! فقط ازت خواستم چیزایی که به من مربوطه رو ازم مخفی نکنی؛ چون اونا دیر یا زود بالاخره سر راهم سبز می‌شن. چرا ساکت شدی؟ حرف بزن!

- چی دیدی؟

- دراک...! خدا لعنتتون کنه! من دراک رو دیدم! اونم با تو... .

از برق چشمای رابین، فهمید که جریان بیشتر از چیزی که بتونه جلوش رو بگیره لو رفته.

- چرا دراک رو زنده نگه‌داشتین؟!

حلقه‌ای از اشک توی چشمش رو پر کرد و بعد از مکثی گفت:

- نمی‌دونم.

الیزابت پوزخند زد. بغض خودش هم توی راه بود، ولی عصبانیتش پیشی می‌گرفت.

- تو می‌دونی، توی لعنتی همه‌چیز رو می‌دونی...توی چشمام نگاه می‌کنی و بهم قول می‌دی دیگه چیزی رو ازم مخفی نمی‌کنی...ولی بازم انجامش می‌دی!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212


کد:
- من...شرایطم خیلی سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی بتی. نمی‌تونم توضیح بدم، اما هیچی اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست... .

الیزابت، کلافه ازش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. رابین پشت سرش دوید و گفت:

- متاسفم...متاسفم...چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.

می‌دونست هرچی هم سوال کنه و تحت فشارش بذاره، رابین هیچی رو براش توضیح نمی‌ده؛ برای همین، در حالی که اصلاً دلش نمی‌خواست اون جمله‌ها رو به ز*ب*ون بیاره گفت:

- منم چاره‌ای برام نمونده...اما تو فقط می‌تونی برای من اون کسی باشم که می‌شناسمش نه کسی که باهاش صمیمیم! ممنون می‌شم همین الان از اینجا بری. بیشتر از این باعث نشو احساس بدبختی کنم!

چشمای رابین داد می‌زد که کلی حرف برای گفتن داره ولی به ز*ب*ون نمیاره. چونه‌اش داشت می‌لرزید. می‌تونست خودداری کنه. تظاهر کردن براش مثل آب خوردن بود. براش تعلیم دیده بود! اما می‌خواست الیزابت ناراحتی‌اش رو ببینه. کمی مکث کرد و به نگاه دلخور الیزابت چشم دوخت. دنبال راهی برای اصرار می‌گشت ولی هیچی وجود نداشت. بهش حق می‌داد. نه اون می‌تونست اعتماد کنه، نه رابین می‌تونست قابل اعتماد باشه.

- معذرت می‌خوام که دوباره ناامیدت کردم. معذرت می‌خوام...شاید واقعاً لیاقت اینجا بودن رو ندارم.

دستش رو برای گرفتن دست الیزابت جلو برد، ولی اون ازش رو برگردوند. نفس عمیقی کشید و گفت:

- تمومش کن رابین. از اینجا برو.

چشمش به ف*یل*تر سیگار کنار پنجره افتاد. هیچوقت رفاقت عمیقی مثل رابین رو با کسی تجربه نکرده بود. فکر هم نمی‌کرد همچین اتفاقی دوباره براش بیفته. رابین مثل خانواده‌اش شده بود. هیچی نمی‌تونست ازش متنفرش کنه. ولی نمی‌تونست کنارش هم بمونه و این انقدر ناراحتش می‌کرد که دلش می‌خواست ساعت‌ها براش گریه کنه. خودش رو تا وقتی در خونه بسته شد نگه‌داشت. نفسش رو حبس کرد تا اشکش بیرون نریزه. اما همین که بیرون رفت، رها شد  و گریه کنان روی مبل نشست. آرزو می‌کرد ای کاش همه‌چیز یه جور دیگه بود. ای کاش قبل از رفتن برای آخرین بار بغلش می‌کرد و ای کاش اونم بیشتر اصرار می‌کرد.

توی همین‌ فکرها بود که زنگ خونه به صدا دراومد. اشکاش و پاک کرد و سریع خودش رو به در رسوند. می‌دونست برمی‌گرده! اما وقتی در رو باز کرد با رابین مواجه نشد. ظاهر آراسته‌اش رو از نظر گذروند و عطر ملایم و خوشبوش رو به مشام کشید. فکر نمی‌کرد انقدر زود تصمیم بگیره و بیاد سراغش. با تعجب صدا زد:

- سوفی؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212
سلام مخاطب‌های عزیزم، اوقاتتون خوش!
میدونم که وقفه زیادی بین پست‌گذاری‌ها افتاده، اما دلیلش اینه که فعالیت توی جایی که ری‌اکشن خاصی دریافت نمی‌کنم برای من لذتی نداره. بنده برای آماده کردن پست‌ها، ساعت‌ها وقت می‌ذارم، خیال‌پردازی می‌کنم و نقشه می‌کشم تا اتفاقات منطقی باشه و جذابیتش رو هم حفظ کنه ولی چیزی که در قبال این همه زحمت عاید من میشه، فقط یه لایکه! تهش. میشه یه ایموجی:)
این قضیه به مرور زمان از اشتیاقم کم کرده و دلیل فاصله همینه.
برای همین خوشحال میشم نظراتتون رو باهام به اشتراک بذارین؛ به جز اینکه بپرسین کی پست می‌ذاری؟
ممنون از درکتون♡


کد:
***

《داری من رو می‌ترسونی!》

دل‌شوره‌ای آزاردهنده ته دلش موج می‌زد. همچنان از دیگو خبری نداشت. نه تماس‌هاش رو جواب می‌داد و نه پیام‌هاش رو.

- سفارشاتون حاضره.

نگاه خیره‌اش رو از صفحه گوشی گرفت و به لیوان‌های قرمزِ دردار روی کانتر دوخت. نفس عمیقی کشید. موبایلش رو توی جیبش گذاشت و هر دو لیوان رو برداشت. می‌دونست که سوفیا عاشق شکلات داغه و حالا که به خودش جرات داده بود و دیشب بعد از اینکه بهش اعتراف کرد تسخیر شده، بازم برای نجات خودش اومد دم در خونه‌اش و جدی‌جدی داشت به یکی کمک می‌کرد، تصمیم گرفت یه شکلات د*اغ مهمونش کنه.

بهش نزدیک شد. اسکات دور و برش نبود و خبر هم نداشت کجاست. لیوان نو*شی*دنی مورد علاقه‌اش رو جلوش گذاشت و بعد قهوه به دست مقابلش نشست. این باعث شد از دنیای هپروتش خارج بشه. اول به الیزابت و بعد به لیوان نگاه کرد.

- این چیه؟

خونسرد جواب داد:

- هات...چاکلت! امیدوارم هنوزم دوست داشته باشی. مطمئنم داری!

سوفیا لبخند کوتاه و ملیحی زد.

- دوست دارم...ممنون.

جرعه‌ی اول، ز*ب*ون الیزابت رو سوزوند. روی صندلی صاف‌تر نشست و گفت:

- انگار دیگه نیازی به عصاهات نداری!

سوفیا قبل از جواب، دستاش رو دور لیوان گرم پیچید.

- آره. خیلی بهتر شدم.

تماس دیشبش رو با کریس به یاد آورد و پرسید:

- با مامانت صحبت کردی؟

سوفیا برعکس الیزابت، روی صندلی لم داد.

- آره. اون خیلی نگران وضع روحیمه. بهش گفتم کریس دوست جدیدمه و... .

شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:

- موافقت کرد...بابام هم که فکر نکنم حالاحالاها پیداش بشه و سرش شلوغه؛ برای همین چیزی بهش توضیح ندادم.

الیزابت سری به نشونه‌ی فهمیدن حرفاش تکون داد. دیشب به خواهرش جریان رو گفته بود و اونم موافقت کرد که با اریک صحبت می‌کنه و بعدش سوفیا تا خلاص شدن از دست پدر وید که احتمالاً زمان زیادی هم طول نمی‌کشید، همراه الیزابت توی قصر اریک موندگار بشن.

خیره به لیوان قهوه‌اش پرسید:

- وید چی...؟ می‌دونی چی می‌خوای بهش بگی؟

- می‌دونم چی می‌خوام بگم، اما هنوز تصمیم نگرفتم کی حرف بزنم باهاش!

- امشب توی قصر اریک، بهترین زمان و مکان نیست؟

در جواب فقط آهی کشید. معلوم بود که براش سخته. درست همون موقع، کریس از پشت‌سر، دستش رو دور شونه‌هاش پیچید و با سرخوشی گفت:

- زودباش اعتراف کن از اینکه می‌خوای بیای به قصر هیجان‌زده‌ای! زودباش زود باش!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
الیزابت از حرکتش جا خورد و بعد وحشت‌زده از هجوم خاطرات کودکیش، دستای کریس رو از دور گ*ردنش باز کرد. انگار توی بیداری، ناگهان کابوس ببینی!

از واکنش زیادش، چند ثانیه همه ساکت شدن. وقتی چهره‌های پر از سوالشون رو دید، سعی کرد خودش رو کنترل کنه. رو به خواهرش چرخید و معترضانه پرسید:

- چی می‌شه اگر مثل آدمای عادی بیای سراغم؟!

کریس خندید و صندلی کنارشون رو اشغال کرد.

- خودت داری می‌گی آدمای عادی؛ پس جوابت رو گرفتی!

بعد از این حرف، قهوه‌ی الیزابت رو خیلی خونسرد از جلوش برداشت و ازش نوشید. بی‌اهمیت به نگاه معترض الیزابت، رو به سوفیا ادامه داد:

- مدرکی برای اثبات داری؟

سوفیا بعد از کمی مکث و فکر گفت:

- راستش...نه. اون فقط بهم زنگ می‌زد. بهم پیام نمی‌داد.

- جونز؟

لحن متعجب اسکات، توجه همه رو به سمت خودش کشید. قبل از این‌که شگفت‌زدگی اسکات به خاطر دیدن سوفیا و الیزابت دور یه میز تموم بشه، کریس نگاهی به ظرف کیکی که دستش بود انداخت و از جاش بلند شد، خیلی عادی ظرف رو ازش گرفت و همون‌طور که دوباره سر جاش می‌نشست گفت:

- خوش اومدی اسکاتی! چرا تو هم بهمون ملحق نمی‌شی؟

الیزابت خجالت‌زده دستی به پیشونی‌اش کشید. نمی‌تونست جلوی پرروگری‌های خواهرش رو بگیره. اما صدای خنده‌ی آروم سوفیا رو شنید.

اسکات هم کنارشون نشست و دیگه صندلی خالی باقی نموند. ظرفی که از دست داده بود رو در نظر نگرفت و به جاش با تعجب پرسید:

- آخرالزمانی چیزیه؟!

الیزابت جوابش رو داد.

- اریک قراره بهمون کمک کنه که سوفیا رو از دست آقای تایرل نجات بدیم. امشب قراره بریم به قصرش و مدتی همون‌جا بمونیم...داشتم باهاش درمورد امروز حرف می‌زدم.

اسکات ابروهاش رو از شگفتی بیشتر، بالا برد.

- واقعاً؟! این عالیه...! منظورم اینه که مطمئنم اریک حسابش رو می‌رسه! این واقعاً عالیه!

سوفیا زمزمه کرد:

- امیدوارم.

اسکات کمی به سوفیا نزدیک‌تر شد.

- همه چیز درست می‌شه سوفی، بهت قول می‌دم. من قبلاً با این اریک برخورد داشتم. اون تایرل ع*و*ضی حتی نمی‌فهمه از کجا خورده! ولی...وید چی؟ نمی‌خوای با اونم صحبت کنی؟

- امشب توی همون قصر صحبت می‌کنم.

کریس لیوان قهوه‌ی الیزابت رو توی هوا گرفت و خیره به سوفیا گفت:

- من هیچ‌وقت به امید اعتقاد نداشتم، تو هم نداشته باش! و...تاکید می‌کنم، قدرت عشقم رو دست کم نگیر. احتمالاً به خیال خوشگلت، هیچ‌کس نمی‌تونه از پس آقای تایرل بربیاد، اما خواهی فهمید.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
در آخر ابروهاش رو پیروزمندانه بالا انداخت و لیوانش رو به لیوان سوفیا کوبید و مشغول نوشیدن شد. سپس ظرف کیکی که کش رفته بود رو عقب کشید تا دست دراز شده‌ی اسکات رو بی‌نصیب بذاره. این کارش همه رو به خنده انداخت.

الیزابت برای لحظه‌ای آدمای دورش رو از نظر گذروند. احساس خوبی داشت که تنهایی سر یه میز نشینه. اما رفتن به قصر اریک؛ یعنی رو به رو شدن با رابین. امروز صبح شکش حتی بیشتر از قبل هم شده بود؛ بعد از دیدن پیغام جدید حاکم روی میز توالتش:

《 نمی‌خوای بدونی کی به سرت ضربه زده؟!》

***



- فکر کردی وقتی می‌گم قصر، شوخی می‌کنم؟

الیزابت نگاهش رو از پنجره‌ی ماشین گرفت و به طرف کریس چرخوند. این جمله رو خطاب به چهره‌ی متعجب سوفیا گفته بود که ناباورانه به بیرون خیره شده بود.

نتونست جلودار خودش باشه و خنده‌ی کوتاهی سر داد. سوفیا کمی خودش رو جمع کرد و بعد از نگاهی به بادکنک صورتی آدامس کریس  پرسید:

- واقعاً پارتنرت اینجا ساکنه؟!

ون، جلوی ساختمون متوقف شد و نگهبانی جلو اومد تا در رو براشون باز کنه. کریس در جوابش گفت:

- سال‌هاست!

بعد از این حرف برای پیاده شدن نیم‌خیز شد و دستش رو توی دست درازشده‌ی نگهبان گذاشت. همگی پیاده شدن و راه افتادن. هوا تقریباً گرگ و میش بود و چراغ‌های پایه بلند و پایه کوتاهی، فضای اطراف رو روشن می‌کردن. راه‌پله‌ی مارپیچ مقابلشون، اولین شاهکار بنایی بعد از منظره‌ی بیرون بود که چشم‌ها رو به خودش جلب می‌کرد. اریک، مرتب و خوش‌پوش به پایین پله‌ها رسید. کریس جیغ زد و به طرفش دوید. همین که بهش رسید بلافاصله توی هم غرق شدن و الیزابت و سوفیا رو متعجب کردن. سوفیا نگاهی به الیزابت انداخت و مستاصل از واکنشی که باید یا نباید نشون می‌داد، همون‌جا خشکش زد.

کمی بعد، لیا و رابین با قدم‌های بلند وارد شدن. لیا خطاب به سوفیا و الیزابت گفت:

- خوش ‌اومدین. بقیه توی سالن نشیمن منتظر شمان.

چشمای الیزابت بی‌اراده به سمت صورت ناراحت رابین کشیده شد. موهاش رو کامل جمع کرده و لباس‌های سر تا پا سیاهی به تن داشت. کریس بالاخره از اریک جدا شد و خطاب به خواهرش گفت:

- یادم رفت بگم...! مامان هم اینجاست.

اون بین، اریک با سر به رابین اشاره داد تا بره. انگار برای رفتن به جایی حاضر شده بود. صورت الیزابت سرد و جدی شد و گ*ردنش به سرعت چرخید. همون‌طور که رابین بدون گفتن کلمه‌ای به راه افتاد و اونجا رو ترک کرد، رو به کریس گفت:

- مامان...؟! مامان اینجاست؟ داری شوخی می‌کنی؟

اریک دستش رو دور کریس پیچید و کریس با خرسندی جواب داد:

- آره...و برعکس تو از آشنایی با اریک خوشحال شد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
الیزابت با حرص از لای دندوناش غرید. اریک  گوشه ل*بش رو خاروند و گفت:

- نگران نباش، فقط وقتی باید ازم بترسی که دشمنم باشی. خودت می‌دونی![/THANKS][THANKS]

 بعد لبخند حرص‌دراری زد و همراه کریس، به طرف سالن نشیمن قدم برداشت.

- از این طرف.

صدای دعوت مجدد لیا، دوباره توجهشون رو جلب کرد. دیگه حرفی نزد. نمی‌تونست مامانش رو کنترل کنه یا جلوی کریس رو بگیره؛ چون مامانشون رو با اریک رو به رو کرده و آشنایی با اریک، ممکنه براش خطری به وجود بیاره، وقتی اون زمان به همین آدم، پناه برده بودن؛ پس اونا هم مسیر نشیمن رو در پیش گرفتن. اعتراض وارد نبود!

با ورود به سالن، الیزابت همه رو از نظر گذروند. مامانش با آقای آلن اومده بود. اسکات و رانی هم کنار هم ایستاده بودن. دیدن اونا با هم، دلگرمش کرد. اگر اسکات تنها اومده بود، دلیل اومدنش فقط سوفیا بود. اما حضور رانی؛ یعنی با وجود اینکه طلسم محافظ رو براشون باطل کرده، بازم اومدن که کنارش باشن. این نتیجه‌گیری، لبخندی به ل*بش نشوند. آخرین چیزی که از نظر گذروند، صورت پریشون وید بود. احتمالاً اسکات یه توضیح مختصر و گنگ بهش داده بود و حالا از جزئیاتی که انتظار شنیدنشون رو می‌کشید، انگار وحشت داشت.

وید تا کامل نشنید چه اتفاقایی افتاده، روی مبل‌های گرون‌قیمت راحتی ننشست. الیزابت فکر نمی‌کرد انقدرها ناراحت بشه، ولی وید انگار روح از تنش جدا شد. دستاش به رعشه افتاد و موهاش رو با هر کلمه‌ی سوفیا که از بین بغض گلوش بیرون می‌اومد، محکم‌تر توی مشتش فشرد و در آخر زانوهاش نتونست وزنش رو تحمل کنه و روی مبل نشست.

احتمالاً خاطرات مادرش به ذهنش حمله‌ور شده بودن. چشماش سرخ و لباش رو به سفیدی رفت و خیره به نقطه‌ای نامعلوم، حتی یک کلمه هم نمی‌گفت. سوفیا با نگرانی به طرفش رفت و دستش رو دور شونه‌هاش گذاشت و اسمش رو صدا زد.

همه از دیدن حال نزارش تحت تاثیر قرار گرفته بودن و هیچی نمی‌گفتن. بعد از چند بار که سوفیا با نگرانی صداش زد و اسکات براش یه لیوان آب آورد و طرف دیگه‌اش نشست، زمزمه‌وار ل*ب زد:

- دوباره این کار رو کرده...! با وجود مامان، بازم انجامش داده...؟

سوفیا دستی به صورت وید کشید تا توجهش رو جلب کنه. وید موهاش رو رها کرد و به چشمای خیس سوفیا خیره شد.

- چرا بهم نگفتی؟

سوفیا لرزون و خجالت‌زده اعتراف کرد:

- ترسیدم...! من...خیلی ترسیدم.

وید کمی مکث کرد و همچنان خیره به سوفیا تکرار کرد:

- متاسفم...خیلی متاسفم...متاسفم سوفی...!

لحنش سوفیا رو احساساتی کرد و میون حرفاش بغلش کرد. هر دو توی آ*غ*و*ش هم اشک ریختن.  الیزابت بیشتر از اون، اون‌جا نموند و رفت. انتظار نداشت صح*نه انقدر احساساتی بشه. یکم هم به سوفیا حسودیش می‌شد. هنوز نتونسته بود با این حسش به سوفیا کنار بیاد. حرص می‌خورد از اینکه حتی توی داغون‌ترین شرایط هم انقدر محبوبه!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
وارد اتاقی شد که برای موندن در اختیارش گذاشته بودن. اتاق مستر و قشنگی بود. وسایل‌های شخصی‌اش رو هم پایین میز توالتِ نورپردازی شده، گذاشته بودن. سردرد عجیبی توی سرش پیچید. روی تخت پهن و ابریشمی نشست و با کورسویی از امید، صندوق پیام‌های دیگو رو چک کرد. آخرین پیامش همچنان بی‌جواب مونده بود. شاید اینکه تا اون حد نگرانش شده بود برای دیگو اهمیتی نداشت. خیلی دلش می‌خواست باهاش تماس بگیره، حتی با این وجود که می‌دونست احتمالاً جوابی دریافت نمی‌کنه. آهی کشید و بعد از خاموش کردن چراغ‌ها، دوباره سر جاش نشست. به خودش دلداری می‌داد که شاید واقعاً اتفاقی براش افتاده. کلافه و کمی عصبی، دکمه‌ی تماس رو لمس کرد و کنار گوشش گذاشت. با هر بوقی که می‌خورد، ناامیدتر و دلشکسته‌تر می‌شد. شونه‌هاش فروافتاد و موبایل رو از گوشش پایین کشید تا تماس رو قطع کنه که جواب داد! هیجان‌زده و دست‌پاچه از جاش بلند شد و موبایل رو روی گوشش برگردوند.

- دیگو؟!

خش‌خش نامفهومی به گوشش رسید. دوباره صدا زد:

- الو...؟ اونجایی؟

دیگو با صورتی غرق خون و پهلویی که خون‌ریزی داشت، روی دیوار سر خورد و درحالی که صورتش از درد به هم می‌پیچید، روی زمین نشست. حلقه‌ها توی انگشتایی که زخم پهلوش رو می‌فشرد، می‌درخشید. مهتاب، تنها نوری بود که اون کوچه‌ی ناکجاآباد و سرد رو روشن می‌کرد.

- هی...موطلایی!

الیزابت با لکنت به حرف اومد.

- حا...حالت خوبه؟! کجایی؟ کجا غیبت زده؟

دیگو نگاهی به زخمش انداخت و همون‌طور که تلاش می‌کرد چیزی توی صداش مشخص نباشه جواب داد:

- متاسفم که بی‌خبر رفتم. باید...باید یه چیزی رو با خودم حل می‌کردم. اما قول می‌دم همه چیز رو برات تعریف کنم...منتظرم می‌مونی؟

الیزابت آروم روی تخت نشست. با این که منظورش رو متوجه نبود ولی جواب داد:

- منتظر می‌مونم... .

یه دنیا حرف برای گفتن آماده داشت ولی قبل از اون که بتونه حرف دیگه‌ای بزنه، تماس قطع شد و حرفاش توی گلوش موند. به صفحه‌ی موبایل خیره شد. همین؟! فقط همین‌قدر تونست توضیح بده؟! پوفی کشید و گوشی رو روی تخت کوبید. به فکر فرو رفت و پیشونیش رو به دستاش تکیه داد. دیگو فقط چند جمله گفته بود و همون چند تا جمله تبدیل به چندین سناریو شدن و توی سرش چرخیدن. مدتی که گذشت، صدای آرومی از یه جر و بحث به گوشش رسید. بلند شد و به طرف پنجره رفت. می‌تونست صدای رابین رو تشخیص بده، اما تا اون حد عصبانی، احتمالاً اولین بار بود.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,529
Points
212

کد:
ساعت نزدیک نیمه شب بود. با این حال، می‌تونست ساعت‌ها به فکر کردن به دیالوگ کوتاهش با دیگو فکر کنه و ببینه قراره وقتی برگشت، چی بهش بگه؟  کِی می‌تونه قصر رو به قصد خونه‌ی خودش ترک کنه تا به دیدن دیگو بره؟ یا اصلاً می‌تونست این قسمت زندگی‌اش رو براش فاش کنه و بکشوندش وسط ماجرایی که داخلش با بی‌چارگی دست و پا می‌زد؟ می‌تونست خیلی چیزهای دیگه هم بهش بگه؟ در مورد حاکم یا دنیای زیرین؟ درمورد مزخرفات سومین دختر وارث بودن؟ کار درستی بود گفتنش؟ یا باید همچنان مخفی نگهش می‌داشت؟ از این همه راز و مخفی‌کاری، می‌شد یه ر*اب*طه‌ی درست ساخت؟ جوابش نه بود! در شرایط مشابه، همچین چیزی رو نمی‌پذیرفت. همین الانشم خیلی چیزها باید ازش می‌فهمید. برای اینکه همه چیز رو جدی‌تر کنه، باید باهاش حرف می‌زد و صادق می‌بود.

توی عالمی از این فکرها، پشت پنجره قرار گرفت و منبع صدای دعوا رو توی محوطه‌ی پشت ساختمون دید. محیطش از قسمت جلوی قصر، کوچک‌تر بود. رابین رو دید که با جیمز گلاویز شده و جیمز سعی داشت آرومش کنه. نورپردازی‌های محوطه، اونا رو از گم شدن توی تاریکی شب، نجات می‌داد. رابین به سختی می‌تونست از سر به فلک گذاشتن صدای فریادش جلوگیری کنه.

- این عملیات منه، تحت نظارت منه! به چه حقی دخالت می‌کنی؟ باید فقط به دستوراتم عمل کنی، کودن!

با همون عصبانیت دور خودش چرخید و راه رفت. صدای آروم‌تر جیمز سعی داشت قانعش کنه که نباید داد بزنه.

- خیلی خب معذرت می‌خوام...اما به هر حال که عملیات انجام شده، آروم باش رابین!

رابین، با برافروختگی به سمتش رفت.

- متاسفی؟! تو فکر کردی کی هستی که توی کارم دخالت می‌کنی...؟

ضربه‌ای به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی جیمز کوبید.

- ها...؟! فکر کردی کی هستی؟ اگر عرضه‌ی انجامش رو داشتی، این کار مال تو بود.

جیمز هم عصبی شد و هلش داد تا ازش دور بشه.

- تمومش کن! چه مرگته؟!

مشت رابین، بی‌هوا توی صورتش نشست و بعد بدون هیچ حرف و بحث اضافه‌ای، جیمز رو توی شوک تنها گذاشت و به طرف ساختمون اومد.

خیره به جیمزی که بی‌حرکت مونده بود، یادش اومد الان کجا و بین چه کساییه؟ مسخره بود! حتی فکرش رو هم نمی‌کرد یه روز از اریک طلب کمک کنه. نفس پرحرصی کشید و دوباره به طرف تختش برگشت. خودش رو روش انداخت و پلکاش رو روی هم گذاشت. انقدر همون‌طور موند که خواب در آغوشش گرفت و از زمان و مکان جداش کرد.

***

حضور سایه‌ی یکی بالای سرش، از خواب بیدارش کرد. اما هیچ‌کس رو توی اتاقش ندید. نیم‌خیز شد و با چشمایی که کامل باز نمی‌شدن، اطرافش رو از نظر گذروند. همون لحظه، در باز شد و جین اومد داخل. با دیدن مامانش، صاف نشست و چشم‌هاش رو مالید.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا