• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
- بیدار شدی؟ اومدم بیدارت کنم.

کنارش نشست و با لبخند مهربونی پرسید:

- خوب خوابیدی؟

دردی پایین کمر الیزابت پیچید و این امیدوارش می‌کرد که یعنی تا صبح، موقع خواب پاهاش از تخت آویز بوده و نصف شب از جا بلند نشده؛ پس با صدای گرفته جواب داد:

- فکر کنم آره. تو دیشب اینجا موندی؟

جین موهای خوش‌رنگ سیاهش رو پشت گوشش برد.

- آره. هم من هم ایوان. امروز صبحم آقای چیس خبر داد که قراره بیاد و درمورد اتفاقای اخیر تو، صحبت کنیم. دخترش هم اینجاست.

الیزابت خنده‌ی وارفته‌ای کرد.

- واقعاً اهمیت نمی‌دین که اینجا خونه‌ی یه مافیای کله گنده‌است؟ دارین باهاش مثل یه دورهمی خانوادگی برخورد می‌کنین!

- اریک برای ما آدم خطرناکی به نظر نمیاد...حداقل بعد از اون همه تلاشی که برای نجات هلگا کرده.

این رو نمی‌تونست انکار کنه. ولی برای اینکه موافقت نکنه گفت:

- هر چقدر هم تلاش کرده باشه، اریک انقدر لایه‌لایه‌است که نباید به همین راحتی بهش اعتماد کنین. همون هلگا هم بعضی موقع‌ها ازش می‌ترسه...این رو دیدم.

- آ..ه! انقدر بدبین نباش. انرژی منفی نده. بیا بریم صبحونه بخوریم...میز مفصلی منتظرمونه.

این رو گفت و با لبخند پهن‌تری بلند شد. الیزابت نفس عمیقی کشید.

- بذار اول یکم به سر و وضعم برسم... .

اشاره‌ای به موهای پریشون و لباسای به هم ریخته‌اش کرد و ادامه داد:

- بعد میام.

- باشه عسلم، پایین منتظرتم.

جین که از اتاق خارج شد، برخاست و به طرف سرویس بهداشتی رفت. وقتی برای تعویض لباسش به سمت کیف وسایلاش رفت، چشمش به تخت افتاد و  درست همون‌جایی که خوابیده بود، یه یادداشت جدید دید. چند ثانیه خشکش زد. بعد بهش نزدیک شد و برداشتش.

" برات یه چیزایی ضبط کردم. موبایلت رو چک کن. "

علامت لبخندی که آخرش کشیده بود، مو رو به تنش سیخ کرد. پس دیشب رو کامل نخوابیده بود. شتاب‌زده موبایلش رو باز کرد و وارد قسمت ضبط صدا شد. دکمه‌ی پخش رو زد و صدای خودش توی و فضا پیچید:

《 - من برات میراثی به جا گذاشتم...همون‌طور که خودتم تا الان فهمیدی! حالا این نفرین متعلق به هر دومونه و محکومیم تا با کوچیک‌ترین تماس با دیگران، ترسناک‌ترین خاطره‌اشون رو تجربه کنیم. انتظار نداشتم به تو منتقل بشه؛ درواقع...امیدوار بودم این اتفاق نیفته تا بتونم بالاخره عادی زندگی کنم. ولی واقعاً...عجب کوفتیه!

مکثی کرد و با لحن ملایم‌تری ادامه داد:

- باید اعتراف کنم که به خاطر سواستفاده از جسمت...ناراحتم! فکر نمی‌کردم انقدر قلبت رو بشکونه و حالا که احساست رو درک کردم، تصمیم گرفتم دست بردارم. عجیبه اما...متاسفم. برای همین مطمئن باش دیگه تکرار نمی‌کنم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
ریشخندی زد و گفت:

- حالا که روی مود اعترافم بذار بگم...من هیچوقت قبلاً سعی نکردم از این نفرین به عنوان یه وسیله برای کمک به بقیه استفاده کنم. این نفرین همیشه من رو تا مرز جنون می‌برد و فقط می‌خواستم کسایی رو که عامل به وجود آورنده‌ی اون خاطره‌ها هستن رو از بین ببرم. به خاطر این جنون، شده بودم کابوس همه! گاهی دلم می‌خواست همه رو بکشم! چون زندگی آدما به هم ربط داشت. این اتفاق‌ها حسابی مادرم رو عصبانی می‌کرد. حساب مردمی که به قتل رسونده بودم داشت هر روز بیشتر می‌شد و مادرم نمی‌تونست نفرینم رو باطل کنه؛ بنابراین، یه تصمیم دیگه گرفت. مجازاتم کرد. تبعیدم کرد و بعد از گرفتن احساساتم، تحت نظارت برادرم که ایزد روح‌افزار بود، من رو به دنیای زیرین فرستاد.

صدای خش‌خشی آزاردهنده به گوش رسید که باعث شد صورت متحیر الیزابت کمی درهم بشه.

- حسی نداشتن واقعاً عذاب‌آور بود. انگار که هیچوقت نمی‌دونی چه مرگته و همیشه جای چیزی خالیه. اما بدتر از همه این بود که می‌دونستم نفرین من، از جنگ مادرم با خواهر جادوگرش سرچشمه گرفته و من فقط یه قربانی بودم. وجود من از همون کودکی پر از نفرت بود؛ نفرت از آدمایی که نمی‌شناختم. نفرت از همه. غیرقابل کنترل شدم...من خود ایزد مرگ شده بودم! نه می‌تونستم زندگی کنم، نه هرگز محبتی رو تجربه کردم. تماماً خشم بودم. مادرم هم سعی نمی‌کرد بهم یاد بده یا به صورتم حتی یک بار لبخند بزنه! اون همیشه از من عصبانی بود. تو، اولین جایی هستی که درونش دارم احساس‌های خوب رو هم تجربه می‌کنم. حسی که به دیگو داری..‌‌.جالبه! اعصاب خرد کنه اما گرمه. ولی دختر...! داری خیلی اشتباه می‌کنی! واقعاً باید یه چیزایی درمورد دیگو بدونی...آماده‌ای؟

دوباره صدای خش‌خش بلند شد. این دفعه بیشتر طول کشید. انگار جایی می‌رفت. از نگرانی انگشتاش بی‌حس شده بودن. شنید که دری رو باز کرد.

- رابین!

کفش‌های رابین به سرعت روی زمین کشیده شد و به طرف حاکم چرخید. مثل اینکه از حضورش جا خورده بود. جمله‌ی بعدی بازم از ز*ب*ون خودش به گوش رسید که با طعنه گفت:

- به نظر میاد توی ماموریت اخیرتون به مشکل برخوردین که این‌طوری خون‌آلود شدی...حتماً مرگ بدی داشته...بیچاره!

این یعنی دیشب دقیقاً بعد از اینکه خوابش برده بود، رفته سراغ رابین! سرعت عقب جلو کردن خودش رو روی تخت بیشتر کرد و صدای رابین رو شنید.

- تو...تو خودش نیستی!

- باهوش...!

کمی مکث کرد و با تمسخر ادامه داد:

- می‌خواستم بگم وقتی از خونه رفتی، الیزابت دوست داشت یکم بیشتر برای موندن اصرار می‌کردی. اما حیف! تو بیشتر از اون عذاب وجدان داری که با وجود دروغات، بازم اصرار کنی پیشش بمونی و بیشتر از اون در برابرش احساس مسئولیت می‌کنی که به حال خودش رهاش کنی، حتماً خیلی دیوونه کننده‌است... .

جمله‌هاش رنگ ناراحتی ساختگی گرفت.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
- اما من جای تو بودم از فرصتام بیشتر استفاده می‌کردم تا باهاش باشم. به هر حال، زیاد طول نمی‌کشه تا جسمش کامل به من برسه. الیزابت برای همیشه می‌ره به یه جای خوب که مخصوصاً براش طراحی کردم...ولی خیلی جالبه وقتی انقدر امیدوارانه دنبال کتابای تاریخی و قدیمی می‌گردین تا داخلشون دنبال راه‌حل بگردین. اما حقیقت اینه که تنها راه از بین بردن من، مُردن الیزابته...! این که جزء گزینه‌هاتون نیست؟ ها؟

از ذوق حرفای خودش به خنده افتاد.

- ویور هم وقتی فهمید کاری ازش برنمیاد، محکم کوبید به سرم و بیهوشم کرد. انتظار نداشتم بتونه اینجوری خشونت به خرج بده...یا نه...بذار درست‌تر خطابش کنم. ویور نه، دیگو!

چشمای الیزابت تا جایی که می‌تونست گرد شد و خیره به صفحه موبایلش، ناباورانه و سریع، اشک به چشماش هجوم برد. نفسش سنگین شد و منتظر بود از ز*ب*ون رابین، انکار بشنوه. اما اون با حرص گفت:

- مطمئن باش راه نجاتش رو پیدا می‌کنم... .

صداش نزدیک‌تر شد و ادامه داد:

- نجاتش می‌دیم...قسم می‌خورم!

حاکم با خونسردی تمام، گفت:

- اما من همین الان راهش رو...تنها راهش رو بهت گفتم. مطمئنی قدرتش رو داری...؟ این رو کنار بذاریم، تو واقعاً می‌تونی عملی انجام بدی و بعد به ویور گزارش دروغ بدی؟ اصلاً جراتش رو داری ازش بپرسی چرا انقدر اصرار داره توی واحد رو به روی خونه‌ی ما بمونه؟!

کمی سکوت کرد و وقتی جوابی از رابین نشنید، ادامه داد:

- فکر می‌کنی واقعاً قصد داره به خواسته‌ی تو عمل کنه و از الیزابت مراقبت کنه؟ مگه تو کی هستی براش؟! جز یه سرباز احساساتی!

صدای ناامید رابین، از ته چاه بلند شد:

- تو چی می‌دونی؟

حاکم با تاکید جواب داد:

- همه چیز...! من همه چیز رو می‌دونم.

کلام اطمینان‌بخش و امیدوارکننده‌ای از سمت رابین شنیده نمی‌شد. انگار اونم مثل خودش سرگردون و گیج شده بود.

- شما باید برای از بین بردن دراک و کاترین و لوگان بیشتر تلاش می‌کردین و اجازه نمی‌دادین الیزابت وارد دنیای زیرین بشه...الان دیگه خیلی دیره! الان دیگه قضیه نجات الیزابت نیست؛ دیگو می‌خواد سلنا رو برگردونه. دراک رو هم نگه‌داشته تا با خونش یه معجون جاودانگی دیگه بسازه و جاودانه‌اش کنه. دنیایی رو تصور کن که واسه همیشه لرد سیاه توش نفس می‌کشه...یکی مثل اون...طماع، پر از کینه، بی‌رحم، دزد...اما من...فقط می‌خوام زندگی که ازم دزدیده شده رو تجربه کنم. شماها فقط باید انتخاب کنین می‌خواین با کی بجنگین و کی رو انتخاب کنین؟ 》

از شدت شوک، حتی پلک هم نمی‌زد. رسماً اعلام پایان خودش رو از ز*ب*ون کسی شنید که یه جورایی باورش می‌کرد. باور می‌کرد به آخر راه رسیده، باور می‌کرد که هر چی درمورد دیگو شنیده، می‌تونه راست باشه و حقیقت.

وقتی توی بیمارستان دستش رو لمس کرد و اون صح*نه‌ها رو دید، توی ذهنش تداعی شد و با احساس نفس‌تنگی دستی به گلوش کشید. بغض بدی بهش حمله‌ور شده بود که هر چی تلاش می‌کرد راهی برای رهایی واسش پیدا نمی‌شد. از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا خودش رو به هوای آزاد برسونه.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
از پله‌ها که پایین رفت و به سمت در خروجی دوید، جیمز که در حال صحبت با تلفن بود، چشمش بهش افتاد. حال منقلبی که ازش می‌دید قطعاً نشونه خوبی نبود. تماس رو قطع کرد و با قدم‌های تند و بلند دنبالش رفت. قبل از ورود به فضای باز و باغ جلوی قصر، بازوش رو گرفت و نگهش داشت. همین که تصویر صورت غرق خون و ظاهر آش و لاش رابین از خاطرات جیمز، توی ذهنش نقش بست، به سرعت دستش رو کشید و فریاد زد:

- ولم کن!

صورت سرخ و چشمای پر از اشک الیزابت، وادارش کرد عقب نشینی کنه. قدمی عقب رفت.

- باشه... باشه.

همین که الیزابت چرخید تا به راهش ادامه بده، جیمز شتاب‌زده جلو رفت و بدون این که تماسی باهاش برقرار کنه، راهش رو سد کرد.

- مشکل چیه؟ چی شده؟

جوابش یه فریاد دیگه بود.

- گمشو...گمشو...و!

همه اونایی که سر میز صبحونه بودن با شنیدن صدا، توجهشون جلب شد و برای اینکه بفهمن چه اتفاقی افتاده به طرف سالن ورودی رفتن. وقتی به اونجا رسیدن، الیزابت با بدنی که از ناراحتی و عصبانیت، مثل صداش به لرزه افتاده بود، داشت به سر جیمز هوار می‌کشید.

- شماها همتون یه مشت دروغگوی متظاهر قاتلین! باورم نمیشه... من بازم احمق بودم که فکر کردم این بار یه نفر بدون نقشه نزدیکم شده.‌‌.‌. لعنت به همتون، دست از سرم بردارین!

رابین که از قبل به خاطر حرفای شب پیشِ حاکم نگران بود، حالا از همه آشفته‌تر شد. جین قدمی برداشت و صداش زد. متعجب بود که توی چند دقیقه گذشته چی انقدر عصبانی‌اش کرده؟ اما رابین سریع‌تر جلو رفت. خودش رو به جیمز رسوند و سعی کرد آرومش کنه.

- بتی، بتی می‌دونم چی شده! آروم باش، بیا با هم حرف بزنیم.

شکاف‌های کوچیک زخم کنار شقیقه و روی استخون فک رابین به چشم می‌خورد. الیزابت با همون لرزش، اما بدون فریاد گفت:

- چیه؟ دلیل قانع کننده‌ای داره؟ واسه کمک به من بوده...؟[/THANKS][THANKS]

 ناباورانه به خنده افتاد و قطره‌های بیشتری از چشمش چکید:

- حتی دیگو هم دروغ بود و تو تمام این مدت شاهدش بودی و هیچی نگفتی...توی لعنتی حتی قبل از سبز شدن دراک توی زندگیم...می‌دونستی همسایه رو به روی من کدوم خریه!

رابین حرفی برای گفتن نداشت. الیزابت چرخید و کریس رو پشت سرش دید که داره حال نزارش رو تماشا می‌کنه. به آرومی قدم برداشت و به طرفش رفت.

- تو...ع*و*ضی...تو خواهر منی! تو خواهر هم‌خون منی کریستین... هلگا... جونز!

اسمش رو با فریادی گوش‌خراش خطاب کرد و باعث شد کریس کمی از جا بپره. ولی حرفی نزد. به یه قدمی‌اش که رسید، یقه‌اش رو با یه دست گرفت و کمی بی‌حال‌تر و مستاصل پرسید:

- چطور انقدر برات بی‌ارزشم؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
بعد از این حرف چونه‌اش لرزید و چند ثانیه به چشماش خیره موند؛ چشمای پر استفهام و سرد خواهرش. یه چیزی توی عمق چشماش می‌درخشید، ولی اصلاً کافی نبود. جین که هنوزم چیزی نفهمیده بود پرسید:

- می‌خوای توضیح بدی داری از چی حرف می‌زنی؟

الیزابت وقتی دید خیره موندن به نگاه خواهرش بی‌فایده‌اس، ل*ب‌هاش رو به هم فشرد و ناامید و متاسف به عقب هلش داد. در آخر به طرف مادرش چرخید که مثل آقای آلن، اریک، سوفیا و بقیه، برای شنیدن جوابش انتظار می‌کشیدن.

***

ویوِر

جریان آب توی روشویی جاری بود و من مدتی می‌گذشت که همون‌طور بی‌حرکت بهش خیره مونده بودم. به خاطر نداشتم آخرین باری رو که به این حال و روز افتادم متعلق به چه زمانیه؟ خیلی وقت بود نسبت به بیشتر چیزها بی‌تفاوت شده بودم تا اینکه چشمم بهش افتاد و مسیر زندگیم بهش گره خورد.

صدای فشار آب، بالاخره من رو به خودم آورد. بازدم عمیقی کشیدم و سرم رو بالا آوردم. آینه بهم یه صورت آش و لاش و پر از ک*بودی تحویل داد و ماجراهای بیست و چهار ساعت گذشته رو واسم تداعی کرد. اون پودر درمانگر جادویی، هنوزم نمی‌تونست اثری روی ک*بودی‌ها بذاره یا ضعف ناشی از خون‌ریزی رو جبران کنه، با وجود اینکه سال‌های خیلی خیلی زیادی رو صرف بهبود مواد تشکیل دهنده‌اش کرده بودم. از قِبَل همین پودر، یه شیمی‌دان ماهر شده بودم! اما هر راهی رفتم نتیجه‌ای حاصل نکرد.

آبی به صورت رنگ‌پریده‌ام پاشیدم و وسایل اصلاح صورتم رو برداشتم. امروز خیلی مهم بود. می‌خواستم حداقل وقتی من رو می‌بینه، مرتب بودن صورتم، کمی ک*بودی‌هاش رو جبران کنه. انتظار نداشتم اونی که رفتم سراغش، انقدر مرد قدرتمندی باشه. پیدا کردنش هم کار راحتی نبود؛ علارغم نشونی به ظاهر دقیقی که ریچارد فریزر از دومین ایزد با خون خالص بهم داده بود. میگم به ظاهر دقیق؛ چون همیشه‌ی خدا، یه ریگی به کفش ریچارد بود! هیچ‌وقت نمی‌شد کاملاً به حرفاش اعتماد کرد. حالا هم به راحتی می‌فهمیدم سعی داره معطلم کنه. داشت من رو سر می‌دووند و هنوز نمی‌فهمیدم چی همچین جراتی بهش داده و چرا می‌خواد وقت بخره؟

به هر حال، علی‌رغم اینکه سیاه و کبود و زخمی شده بودم، تونستم از پس دومین ایزد بربیام و درست لحظه‌ای که می‌تونستم کارش رو تموم کنم، تعلل کردم. من وِرد رو به ز*ب*ون آوردم، قدرت حلقه رو توی بدنم حس کردم، ولی نتونستم خلاصش کنم. کشتن اون ایزد، دومین قدم من برای برگردوندن سلنا بود اما درست لحظه‌ی آخر، چهره‌ی الیزابت متوقفم کرد.

درست همون‌جا متوجه شدم شکست خوردم؛ من هرگز تعلل نمی‌کردم. شک نمی‌کردم. همیشه می‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم! اما اون لحظه نشد. ایزد هم از فرصت استفاده کرد و از دستم در رفت. بازم می‌تونستم به افرادم بگم گیرش بندازن، اونا هم آماده‌ی همین فرمان بودن اما اشاره‌ای از من ندیدن. همون موقع بود که الیزابت بهم زنگ زد. اولین تماسش نبود. نگران شده بود که یک دفعه ناپدید شدم و من هر دفعه بی‌جوابش گذاشتم. باید از خودم مطمئن می‌شدم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
رفته بودم که همین رو ثابت کنم و حالا بهم ثابت شده بود. صدای آشفته‌اش رو که شنیدم از خودم پرسیدم که آیا واقعاً می‌خوام اشتیاق الیزابت رو نسبت به خودم، فدای کسی کنم که وقتی فرصت داشت با من باشه، تصمیم گرفت برگرده و به جنگش برای تصاحب قدرت ادامه بده؟ به این بهونه که می‌خواست من جایی بشینم که لایقشم؟!

اما چیزی که من می‌خواستم فرق داشت؛ من همیشه توی اون کلبه موندم و انتظار اومدنش رو کشیدم! مثل یه زندونی تحت تعقیب، یواشکی به شهر می‌رفتم تا زندگی بین آدما رو تجربه کنم. در آخر چی شد؟ همونی که ادعا می‌کرد از همه بیشتر بهم اهمیت می‌ده، سلنا، مادر دلسوزم! با خون‌سردی، جون کسی که مثل برادرم بود رو وقتی داشت تلاش می‌کرد سپر بلای تفنات بشه، گرفت. بدون ذره‌ای حیرت، پشیمونی یا ناراحتی اون کار رو کرد. مثل یه طالع نحس، اون روز همه‌ی دنیای من رو سیاه کرد. همون بلا رو بلافاصله سر تفنات آورد. شاید خودم هم خیانت تفنات رو، وقتی به خاطر وعده‌ی پول من رو فروخت نمی‌بخشیدم، ولی بازم نمی‌خواستم چنین بلایی سرش بیارم. اونم به خاطر قانون‌هایی که سلنا گذاشته بود تمام عمرش رو توی کلبه مثل زندونی‌ها گذورند. تازه این شرایط رو در کنار یه مادر حریص داشت که مدام زیر گوشش می‌خوند اونا از یه خانواده‌ی اصیل‌زاده‌ هستن، مثل ما نیستن و لیاقتشون بیشتر از موندن توی کلبه جنگلیه!

به هر حال اون مادر بچه من بود، خانواده‌ام بود. اما اصلاً برای سلنا اهمیت داشت که چی می‌خواستم؟ نه! اون مثل همیشه به جام تصمیم گرفت و جلوی چشمای پسرمون، تفنات رو خاکستر کرد.

اریک به معنای واقعی اون لحظه مرد و دیگه هیچ‌وقت مثل سابقش نشد. بعد از همه این کارها، با اینکه دید چطور فروپاشیدم، فقط رفت!

داشتم چی‌کار می‌کردم؟! اگر برمی‌گشت و دوباره بهونه‌ای برای در خفا نگه‌داشتن من و به دست آوردن قدرت یه چیز دیگه پیدا می‌کرد چی؟!

با وجود این که سلنا رو می‌شناختم، بعد از هزار سال انتظار داشتم چه چیز بیشتری بهم بده؟ خانواده؟! من حتی چهره‌اش رو به وضوح به خاطر نداشتم. ولی یادمه که هیچ دوره‌ای از زندگیم کنارم نبود و برای همه‌ی غیبتاش یه بهونه داشت! فقط گاهی مثل یه ابر سیاه روی سرمون نازل می‌شد. برام درمورد اتفاقایی که واسش افتاده بود می‌گفت و سعی می‌کرد قانعم کنه هر کاری انجام می‌ده، دلیلی داره. من اگر مادر می‌خواستم، مادر کُنراد همیشه و همه جا برای من بود. اگر برادر می‌خواستم، کنراد بیشتر از برادر خونی بهم وفادار بود.[/THANKS][THANKS]

 این‌ها افکاری نبودن که ناگهان به ذهنم خطور کنن تا مانع از گرفتن جون اون ایزد بشن؛ این فکرها همیشه باهام بودن. ته ذهنم دست و پا می‌زدن و بالاخره انقدر قدرت گرفتن تا متوقفم کنن. بود و نبودش بعد از این همه مدت به چه کارم می‌اومد، جز اینکه بازم سعی می‌کرد من رو مثل یه راز فوق محرمانه مخفی نگه‌داره؟

اون شب بعد از فرار ایزدی که حتی نمی‌دونست برای چی بهش حمله‌ور شدم، احساس کردم بالاخره تونستم تصمیم بگیرم! سلنا وقتی می‌تونست من رو داشته باشه، نخواست. من الیزابت رو فدای سلنا نمی‌کردم. این تصمیم جدیدم بود. به اندازه‌ی کافی در گذشته برای گرفتن انتقامش، جنایت کرده بودم. دیگه وقتش بود سلنا رو برای خودم تموم کنم. الیزابت انتخاب من بود. اون پایان خوش من بود.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
لباسام رو عوض کردم و با وجود سر درد بدی که به جونم افتاده بود و خبر از یه حمله عصبی دیگه و دیدن اون روز لعنتی می‌داد، اونجا رو به قصد قصر اریک، ترک کردم. تمام طول مسیر پیشونیم رو ماساژ دادم و سعی کردم فکرم رو از اون روز منحرف کنم. باید به چیزایی که می‌خواستم به الیزابت توضیح بدم فکر می‌کردم. من نفرتش رو به مافیا می‌دونستم؛ پس کارم راحت نبود. اگر می‌فهمید اداره‌ی کل اون خونواده با منه، اگر می‌فهمید نه تنها ویور، بلکه دُن هم خودمم، چه واکنشی می‌داد؟ چطور باید قانعش می‌کردم؟  برای اولین بار از قدرتی که داشتم پشیمون بودم! به خصوص با وجود حاکم. اونم معضل عجیبی بود. امیدوار بودم محافظ‌ها بالاخره راهی پیدا کرده باشن که نجاتش ب*دن. چند جا رو می‌شناختم که ممکن بود کتاب‌هایی درمورد حاکم رو توش پیدا کرد. باید با ریچارد هم مشورت می‌کردم. بالاخره حاکم، صاحب حلقه سوم بود. حتماً ما تنها کسایی نبودیم که می‌خواستیم دموردش بیشتر بدونیم.

آی‌پدم رو برداشتم و از همون لحظه پیگیریش رو شروع کردم. حس امیدی که توی رگ‌هام جریان گرفته بود، داشت حالم رو بهتر می‌کرد. سر دردم کمتر می‌شد و انرژی می‌گرفتم.

تمام این حس‌های خوب تا وقتی ادامه داشت که به قصر رسیدم و وارد سالن ورودی شدم. اولین صح*نه‌ای که باهاش مواجه شدم، الیزابت بود که یقه‌ی خواهر دو قلوش رو گرفته بود و با ناامیدی پرسید:

- چرا انقدر برات بی‌ارزشم؟!

شواهد نشون می‌داد اصلاً زمان خوبی نرسیدم. اول سالن ایستادم. خیلی طول نکشید تا توجه بقیه رو جلب کنم. با ظاهر ویور اومده بودم اما با توجه به چیزایی که الیزابت داشت سرش با بقیه دعوا می‌کرد، حاکم کار خودش رو کرده بود و نیازی به مقدمه چینی نداشتم. از حرص اخمی کردم و به الیزابت خیره موندم. صدای قلبش یه جورایی سنگین بود و آزارم می‌داد.

جیمز خطاب به من صدام زد تا به بقیه بفهمونه من رسیدم. دلیل استقبالی که ازم نشد مشخص بود؛ برای همین چشم پوشی کردم.

- قربان!

رابین هم به طرفم چرخید و بعد همه‌ی اونایی که اون طرف سالن بودن. دکمه‌ی کتم رو باز کردم تا حس خفقان رو کم کنم. همه توضیحاتم رو با مقدمه حاضر کرده بودم و حالا یکم سخت‌تر شده بود. وقتی الیزابت سرش رو چرخوند، همه‌ی کلمات از ذهنم پرید و فقط یه معذرت‌خواهی باقی موند! اگر دهنم رو باز می‌کردم، فقط همین ازش خارج می‌شد. اما نمی‌خواستم آدمای دور و برم من رو در حال عذرخواهی ببینن. این حالت رو فقط قرار بود به خودش نشون بدم. برای همین هیچی نگفتم. صورتش سرخ شده بود و چشماش لبریز از قطره‌های اشکش.

کمی بعد سرش رو تکون داد و با یه لبخند تحقیرآمیز و پرغصه گفت:

- بالاخره اومدی!

این رو گفت و به سمتم پا تند کرد. همین که بهم رسید دستش رو برای یه سیلی محکم بالا برد. بلافاصله مچش رو گرفتم و مانعش شدم. نمی‌تونستم بذارم جلوی خدمت‌کارا و کارمندای اریک این کار رو باهام بکنه. شاید به نظرش یه ع*و*ضی بی‌احساس و دو رو می‌شدم، اما این خط قرمزم بود.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
جیمز و رابین خواستن جلو بیان و ازم جداش کنن که دست آزادم رو بالا بردم و متوقفشون کردم. الیزابت همچنان درحال مقاومت برای اینکه دستش رو به صورتم برسونه، قطره‌های اشکش از هر دو چشمش سرازیر شد.

نه اینکه تا حالا گریه کردنش رو ندیده باشم. ولی اون حالش به خاطر من بود و آزارم می‌داد. آروم و زمزمه‌وار، خیره به چشمای ملتهبش گفتم:

- بذار بریم یه جایی که کسی نیست.

از لای دندوناش غرید:

- ازت متنفرم!

بلافاصله با همون لحن گفتم:

- نه نیستی!

دستش رو از دستم با شدت بیرون کشید و بی‌معطلی از سالن خارج شد. نفسم رو نامحسوس بیرون فرستادم. خیالم راحت شد که بهم اجازه داد باهاش حرف بزنم. جیمز خم شد و پشت دستم رو ب*و*سید. بعد با لحن پشیمونی گفت:

- قربان همه چیز برای استقبال آماده بود. فکر نمی‌کردم با همچین چیزی مواجه بشیم.

رابین هم با نگرانی بهم خیره بود. اما نه به خاطر اینکه نتونسته بود بیاد پیشوازم. حاکم زهر خودش رو بدجوری ریخته بود. می‌تونستم توی چشماش بخونم.

- اشکالی نداره.

نگاهی اجمالی به بقیه انداختم. چهره‌های جدید زیاد شده بود. اریک بی‌حرف، سری تکون داد و کریس لبخند پهنی زد.

- خب ملکه‌ی بعدی هم مشخص شد!

فعلاً نمی‌تونستم بحث رو باهاش ادامه بدم. فقط رو به جیمز گفتم:

- وسایل‌هام رو ببرین توی اتاقم.

بعد دوباره از سالن خارج شدم. یکی از نگهبانا بهم اشاره داد که از کدوم طرف رفته. یه پالتوی سیاه بلند ازش گرفتم و به راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و باد سردی هم می‌وزید.

وارد محوطه‌ی پشتی شدم و دیدمش که پشت چند تا درخت سرو، دست به س*ی*نه،  رو به دیوار ایستاده و هر از گاهی دستی به صورتش می‌کشه. داشت گریه می‌کرد. چهره‌ام رو به حالت عادیش؛ یعنی صورت خودم در آوردم. همونی که الیزابت به نام دیگو می‌شناخت. حالا تمام ک*بودی‌ها معلوم شده بود ولی عیبی نداشت.

آروم از پشت سر بهش نزدیک شدم و پالتوی سیاه رو روی دوشش انداختم. به سرعت چرخید و خشمگین نگاهم کرد. کمی عقب رفتم و آروم گفتم:

- هوا سرده!

طعنه زد:

- واسه کسی که می‌خواستی بکشیش زیادی نگرانی!

احتمال می‌دادم پالتو رو پرت کنه روی زمین، ولی اون کار رو نکرد. معلوم بود واقعاً سردشه. از حرفش احساس شرمندگی کردم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
- الیزابت...می‌دونم چه حسی داری، اما اجازه بده برات توضیح بدم، باشه؟

سری به نشونه‌ی نفی به اطراف تکون داد:

- نمی‌دونی! کسی انقدر برای سواستفاده بهت نزدیک نشده.

تک خنده‌ی کوتاهی زدم. چه تصوری از زندگی من داشت این دخترک غمگین؟

- خیلی زیاد اتفاق افتاده!

- منظورم خودمم...تا حالا عاشق کسی نشدی که بعدش بفهمی قصد داشته بکشدت!

از اینکه تکرارش می‌کرد داشتم عصبی می‌شدم، ولی لحن آرومم رو تغییر ندادم. انکار نمی‌کنم که بی‌پروا بودنش رو موقع ابراز احساسات، دوست داشتم. از اینکه اکثر آدما احساساتشون رو بین هزارتا لایه می‌پیچیدن که مبادا کسی بفهمه، خوشم نمی‌اومد. اما همراه با لبخندی عصبی گفتم:

- اولین زنی که عاشقش شدم و مادر بچه‌ام بود، من رو برای چند کیسه طلا فروخت!

جا خورد و ساکت شد. کامل به طرفم چرخید و با تعجب پرسید:

- تو...بچه داری؟!

شونه‌هام رو بالا کشیدم.

- الان دیگه بچه نیست.

کمی مکث کرد. هیچ ایده‌ای از بچه‌ی من نداشت. حتی حدسشم نمی‌زد. گفت:

- نمی‌خوام توضیح بدی، هر چی می‌خوای بگی رو همین الانم خودم می‌دونم. سرنوشت من همینه؛ تنهایی! دیگه هیچ‌کس رو نمی‌خوام، نه تو، نه خونواده، نه هیچ دوستی دیگو...یا هر اسم مسخره‌ی دیگه‌ای که داری!

ازم رو گرفت و دوباره دستاش رو روی صورتش گذاشت. نفس عمیقی کشیدم. بعد از مدت‌ها، برای از دست دادن یکی انقدر نگران شده بودم. اگر دوباره قبولم نمی‌کرد چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و کمی بهش نزدیک شدم.

- نمی‌تونم گذشته رو تغییر بدم... معذرت می‌خوام. من... هیچ‌کدوم از گناهام رو انکار نمی‌کنم. اما باور کن دیگه اون آدم قبل نیستم؛ چون تو من رو عوض کردی!

توضیح اینکه دقیقاً چقدر با قبلم فرق کرده بودم، سخت بود و وقت بیشتری می‌خواست. ولی حوصله‌ای که لازمه‌ی این موضوع بود رو توی رفتاراش نمی‌دیدم. دستش رو از روی صورتش برداشت و دوباره به طرفم چرخید. صورتش حسابی خیس از اشک شده بود. از حرفایی که زد، شونه‌هام فرو افتادن.

- تو بیشتر از همه من رو از خودم ناامید کردی. مطمئنم کردی هیچی نیستم جز یه ابزار که بقیه بتونن با استفاده از من، رفتگانشون رو برگردونن!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,666
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

کد:
کمی بیشتر جلو رفتم و گفتم:

- تو "هیچی" نیستی!  تو باعث شدی از باور اشتباهم برگردم. من فکر می‌کردم اگر سلنا رو داشته باشم، می‌تونم دوباره خونواده داشته باشم. این... همه‌ی چیزی بود که تمام عمرم بخاطر نداشتنش، احساس می‌کردم ناقصم.

چشمای آسمونی‌اش توی صورتم، دنبال دروغی توی حرفام می‌گشت.

- چرا سلنا می‌تونست خونواده‌ی تو باشه؟ مگه سلنا همون... لرد سیاه نیست؟

هر حقیقتی که از خودم فاش می‌کردم، می‌تونست براش یه علت باشه تا ازم متنفر بمونه. اما باید بهش می‌گفتم.

- سلنا...مادرم بود. اسم واقعیم کالینِ و اریک...پسرمه!

چشماش ثابت موند. حق داشت. برای هضم هر بخش از جمله‌ی سه قسمتیم به زمان نیاز داشت. دهنش برای حرف زدن چند بار باز و بسته شد تا بالاخره موفق شد جمله‌های متعجب بعدیش رو بگه.

- لرد سیاه...مادرته؟!

سکوت کردم. بی‌حرکت موندم. چند لحظه بعد، به آرومی دستم رو گرفت. مردمک چشماش به شدت گشاد شد و دستاش یخ زد. نفهمیدم داره چی میشه؟

- الیزابت؟

ضربان قلبش به شدت افت کرد. با نگرانی تکونش دادم.

- الیزابت؟!

ناگهان با نفسی عمیق ازم جدا شد. به نفس نفس افتاد و با وحشت گفت:

- تو بودی...! تو سافیرا رو کشتی... تو... همه رو کشتی!

حیرون موندم. چطور فهمید؟ چه اتفاقی افتاد؟ مگه قرار نبود بدترین خاطره‌ام رو ببینه؟ اون روز که بدترین خاطره‌ی من نبود! چه اتفاقی براش افتاد؟! چطور ممکن بود؟!

بی‌اراده، برای آروم کردنش سعی کردم دوباره دستش رو بگیرم. شاید اینم زیر سر حاکم بود. اون داشت همه‌ی احتمالات رو برای دوباره داشتنش ازم می‌گرفت. اون لعنتی داشت همه چیز رو خ*را*ب می‌کرد!

- الیزابت... بهم نگاه کن.

من رو از خودش روند و عقب نشینی کرد.

- نه... نه... بهم نزدیک نشو!

صدای قلبش رو می‌شنیدم که چقدر تند می‌کوبید. انقدر که ترسیدم منفجر بشه! انقدر از فهمیدنش منقلب شده بود که تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن از من بود.

جلوش رو نگرفتم. فقط دویدن و دور شدنش رو دیدم. حرص و خشمی که از حاکم توی وجودم زبونه کشید برام غیر قابل تحمل بود. چیزی نمونده بود که اون موجود فراطبیعی درونم سر بر بیاره. این آخرین چیزی بود که می خواستم الیزابت ازم ببینه. برای همین، نفسای عمیق و تند کشیدم و روی زمین نشستم. توی خودم جمع شدم و به سختی تلاش کردم جلوی بیرون اومدنش رو بگیرم.

حاکم داشت تنها نقطه‌ی امید زندگیم رو خاموش می‌کرد. نباید می‌گذاشتم، نباید!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا