کد:
- بیدار شدی؟ اومدم بیدارت کنم.
کنارش نشست و با لبخند مهربونی پرسید:
- خوب خوابیدی؟
دردی پایین کمر الیزابت پیچید و این امیدوارش میکرد که یعنی تا صبح، موقع خواب پاهاش از تخت آویز بوده و نصف شب از جا بلند نشده؛ پس با صدای گرفته جواب داد:
- فکر کنم آره؛ تو دیشب اینجا موندی؟
جین موهای خوشرنگ سیاهش رو پشت گوشش برد.
- آره، هم من هم ایوان. امروز صبحم آقای چیس خبر داد که قراره بیاد و درمورد اتفاقهای اخیر تو، صحبت کنیم. دخترش هم اینجاست.
الیزابت خندهی وارفتهای کرد.
- واقعاً اهمیت نمیدین که اینجا خونهی یه مافیای کله گندهاست؟ دارین باهاش مثل یه دورهمی خانوادگی برخورد میکنین.
- اریک برای ما آدم خطرناکی به نظر نمیاد؛ حداقل بعد از اون همه تلاشی که برای نجات هلگا کرده.
این رو نمیتونست انکار کنه؛ ولی برای اینکه موافقت نکنه گفت:
- هرچقدر هم تلاش کرده باشه، اریک انقدر لایهلایهاست که نباید به همین راحتی بهش اعتماد کنین. همون هلگا هم بعضی موقعها ازش میترسه، این رو دیدم.
- آه! انقدر بدبین نباش. انرژی منفی نده. بیا بریم صبحونه بخوریم، میز مفصلی منتظرمونه.
این رو گفت و با لبخند پهنتری بلند شد. الیزابت نفس عمیقی کشید.
- بذار اول یکم به سر و وضعم برسم... .
اشارهای به موهای پریشون و لباسهای به هم ریختهاش کرد و ادامه داد:
- بعد میام.
- باشه عسلم، پایین منتظرتم.
جین که از اتاق خارج شد، برخاست و به طرف سرویس بهداشتی رفت. وقتی برای تعویض لباسش به سمت کیف وسایلهاش رفت، چشمش به تخت افتاد و درست همونجایی که خوابیده بود، یه یادداشت جدید دید. چند ثانیه خشکش زد. بعد بهش نزدیک شد و برداشتش.
« برات یه چیزهایی ضبط کردم. موبایلت رو چک کن.»
علامت لبخندی که آخرش کشیده بود، مو رو به تنش سیخ کرد. پس دیشب رو کامل نخوابیده بود. شتابزده موبایلش رو باز کرد و وارد قسمت ضبط صدا شد. دکمهی پخش رو زد و صدای خودش توی و فضا پیچید:
- من برات میراثی به جا گذاشتم، همونطور که خودت هم تا الان فهمیدی! حالا این نفرین متعلق به هردومونه و محکومیم تا با کوچیکترین تماس با دیگران، ترسناکترین خاطرهاشون رو تجربه کنیم. انتظار نداشتم به تو منتقل بشه؛ درواقع، امیدوار بودم این اتفاق نیفته تا بتونم بالاخره عادی زندگی کنم؛ ولی واقعاً، عجب کوفتیه!
مکثی کرد و با لحن ملایمتری ادامه داد:
- باید اعتراف کنم که به خاطر سوءاستفاده از جسمت، ناراحتم! فکر نمیکردم انقدر قلبت رو بشکونه و حالا که احساست رو درک کردم، تصمیم گرفتم دست بردارم. عجیبه؛ اما، متأسفم. برای همین مطمئن باش دیگه تکرار نمیکنم.
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: