کد:
***
دانای کل
بیرون اومدن از عالم افکارش، سختترین کار ممکن شده بود. سر کلاس، بدون این که متوجه باشه، توی کتابش خطخطی میکرد و حتی یک کلام از درسایی که استادشون میداد نمیفهمید.
کمتر از یک سال، جوری زندگیاش عوض شده بود که دیگه به هیچی حس آشنایی نداشت. قبلاً میتونست برای پنج سال آیندهاش برنامه بچینه، اما حالا حتی درمورد ساعتهایی که تا شب از سر میگذروند هم ایدهای نداشت. ممکن بود هر اتفاقی بیفته؛ واقعاً هر اتفاقی!
خشم، زندهترین حس توی وجودش، بعد از ناامیدی بود. یه جورایی داشت قبول میکرد به آخر رسیده. کی میخواست به دادش برسه وقتی خودش هم برای خودش درمونده شده بود؟ اصلاً فکر نمیکرد دیگه دلش بخواد کسی کمکش کنه. دلش میخواست از همه چیز دست بکشه و آخرین روزاش رو توی آرامش تنهاییاش بگذرونه، درست مثل کسی که بیماری لاعلاجی داره، حاکم داشت از درون، ذرهذره میخوردش و هر دفعه، گ*از بزرگتری میزد!
اما با وجود تمام آسیبایی که بهش زده بود، به خاطر اینکه حقیقت رو انقدر روراست و رک بهش نشون داد، ازش ممنون بود. چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، حضور ثابت علاقهاش به دیگو بود. اون حتی دیگه دیگو هم نبود! چطور باور میکرد واقعاً اون رو به سلنا ترجیح داده؟ کالین، از همه دروغگوتر بود. متظاهرترین بود. کالین در گذشته، هزاران نفر رو به جون هم انداخت تا همدیگه رو بکشن تا خودش اینطوری بدون زحمت زیادی، انتقام سلنا رو بگیره! چطور میتونست مطمئن باشه این بار داره ادعای راست میکنه؟ حتی اگر درست بگه، چطور همچنان نسبت به کسی که چنین گذشته و حالی داره، توی قلبش احساس گرما میکرد؟! مسخره بود!
چطور میتونست هنوزم دلش چنین روانیِ قاتلی رو بخواد؟ نه، نه. این یه حس اشتباه بود. فقط تحت تاثیر گذشتهاشون بود. چشمای سافیرا رو از توی خاطرات کالین به یاد آورد. کالین اون لحظه، از بلایی که سر سافیرا میآورد داشت ل*ذت میبرد! حتی لحظهای برای پ*اره کر*دن اعضا و جوارح و جنین توی شکمش احساس تردید نکرد! نمیدونست چی شد که یک دفعه تصمیم گرفت، دستای کالین رو لمس کنه تا بتونه گذشتهاش رو ببینه؟ اینم قطعاً کار حاکم بود. به تازگی، گاهی قادر بود کنترل حرکات و اعمالش رو به دست بگیره. انگار هر چی میگذشت توی وجودش قدرت میگرفت.
دستی که چند بار سر شونهاش کوبید، بالاخره الیزابت رو به خودش آورد. دست از خطخطیهای سیاهش برداشت و سرش رو بلند کرد. وید با سر اشاره داد که استاد داره صداش میزنه. با گیجی نگاهی به صورت طلبکار استادش و بعد به کتابش انداخت. طرح ماهرانهای از چشم یه مرد رو کشیده بود. اون چشمها رو میشناخت. اون چشم، هر شب توی کابوساش بهش نزدیک میشد و روحش رو میبلعید. اون چشم بیروح، ازآن حاکم بود. اما هیچوقت تا این حد توی طراحی، مهارت نداشت. علاوه بر اون، بازم بدون اینکه متوجه بشه، جملهای رو با حروف بزرگ زیرش نوشته بود. انگار که حقیقت سیاهش رو توی صورتت تف میکرد! حقیقتی که داشت سرش داد میکشید که نمیتونه ازش فرار کنه. " خیلی هم سخت نیست که بمیری!"
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: