• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
***



دانای کل

بیرون اومدن از عالم افکارش، سخت‌ترین کار ممکن شده بود. سر کلاس، بدون این که متوجه باشه، توی کتابش خط‌خطی می‌کرد و حتی یک کلام از درسایی که استادشون می‌داد نمی‌‌فهمید.

کمتر از یک سال، جوری زندگی‌اش عوض شده بود که دیگه به هیچی حس آشنایی نداشت. قبلاً می‌تونست برای پنج سال آینده‌اش برنامه بچینه، اما حالا حتی درمورد ساعت‌هایی که تا شب از سر می‌گذروند هم ایده‌ای نداشت. ممکن بود هر اتفاقی بیفته؛ واقعاً هر اتفاقی!

خشم، زنده‌ترین حس توی وجودش، بعد از ناامیدی بود. یه جورایی داشت قبول می‌کرد به آخر رسیده. کی می‌خواست به دادش برسه وقتی خودش هم برای خودش درمونده شده بود؟ اصلاً فکر نمی‌کرد دیگه دلش بخواد کسی کمکش کنه. دلش می‌خواست از همه چیز دست بکشه و آخرین روزاش رو توی آرامش تنهایی‌اش بگذرونه، درست مثل کسی که بیماری لاعلاجی داره، حاکم داشت از درون، ذره‌ذره می‌خوردش و هر دفعه، گ*از بزرگ‌تری می‌زد!

اما با وجود تمام آسیبایی که بهش زده بود، به خاطر اینکه حقیقت رو انقدر روراست و رک بهش نشون داد، ازش ممنون بود. چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد، حضور ثابت علاقه‌اش به دیگو بود. اون حتی دیگه دیگو هم نبود! چطور باور می‌کرد واقعاً اون رو به سلنا ترجیح داده؟ کالین، از همه دروغگوتر بود. متظاهرترین بود. کالین در گذشته، هزاران نفر رو به جون هم انداخت تا هم‌دیگه رو بکشن تا خودش اینطوری بدون زحمت زیادی، انتقام سلنا رو بگیره! چطور می‌تونست مطمئن باشه این بار داره ادعای راست می‌کنه؟ حتی اگر درست بگه، چطور همچنان نسبت به کسی که چنین گذشته و حالی داره، توی قلبش احساس گرما می‌کرد؟! مسخره بود!

چطور می‌تونست هنوزم دلش چنین روانیِ قاتلی رو بخواد؟ نه، نه. این یه حس اشتباه بود. فقط تحت تاثیر گذشته‌اشون بود. چشمای سافیرا رو از توی خاطرات کالین به یاد آورد. کالین اون لحظه، از بلایی که سر سافیرا می‌آورد داشت ل*ذت می‌برد! حتی لحظه‌ای برای پ*اره کر*دن اعضا و جوارح و جنین توی شکمش احساس تردید نکرد! نمی‌دونست چی شد که یک دفعه تصمیم گرفت، دستای کالین رو لمس کنه تا بتونه گذشته‌اش رو ببینه؟ اینم قطعاً کار حاکم بود. به تازگی، گاهی قادر بود کنترل حرکات و اعمالش رو به دست بگیره. انگار هر چی می‌گذشت توی وجودش قدرت می‌گرفت.

دستی که چند بار سر شونه‌اش کوبید، بالاخره الیزابت رو به خودش آورد. دست از خط‌خطی‌های سیاهش برداشت و سرش رو بلند کرد. وید با سر اشاره داد که استاد داره صداش می‌زنه. با گیجی نگاهی به صورت طلبکار استادش و بعد به کتابش انداخت. طرح ماهرانه‌ای از چشم یه مرد رو کشیده بود. اون چشم‌ها رو می‌شناخت. اون چشم، هر شب توی کابوساش بهش نزدیک می‌شد و روحش رو می‌بلعید. اون چشم بی‌روح، ازآن حاکم بود. اما هیچوقت تا این حد توی طراحی، مهارت نداشت. علاوه بر اون، بازم بدون اینکه متوجه بشه، جمله‌ای رو با حروف بزرگ زیرش نوشته بود. انگار که حقیقت سیاهش رو توی صورتت تف می‌کرد! حقیقتی که داشت سرش داد می‌کشید که نمی‌تونه ازش فرار کنه. " خیلی هم سخت نیست که بمیری!"

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
استادش وقتی حال از خود بی‌خود الیزابت رو دید، موضع طلبکارانه‌اش رو پایین آورد و با کمی نگرانی، مجدداً صداش زد.

- جونز...؟ حالت خوبه؟

الیزابت در حالی ‌که نفسش به شماره افتاده بود و صداش می‌لرزید، در حالی که راحت می‌شد ترس رو از نگاهش خوند، رو به استادش که یه خانم جوون بود گفت:

- ببخشید... می‌تونم برم؟

نگاه استاد، نگران‌تر شد. اما قبل از اینکه جوابی بده، الیزابت وسایلش رو برداشت و زیر نگاه خیره‌ی وید و بقیه، از کلاس خارج شد. با قدم‌های تند به سمت راه‌پله‌ها رفت تا خودش رو به هوای آزاد برسونه. کتابش رو محکم توی مشتش گرفته بود و جرات نداشت دوباره به اون صفحه نگاه کنه. قبل از اینکه از اولین پله پایین بره، مچ پاش پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد. همه‌ی وسایل‌هاش رو برای چنگ انداختن به نرده‌های راه‌پله رها کرد. ولی قبل از اینکه سقوط کنه، دستی محکم بازوش رو گرفت و عقب کشیدش.

کتابش به سقوط ادامه داد و تقریباً تا پله‌های پایین، به همراه مدادش سُر خورد. با رنگ پریده، قدمی از پله‌ها فاصله گرفت. سرش رو برگردوند و اسکات رو توی یک وجبی‌اش دید. همون‌لحظه یادش اومد که چقدر راحت، توی همون نقطه از پله‌ها ایستاد و برای اسکات پشت پا گرفت تا از پله‌ها پرت شه. این کار ممکن بود باعث مرگش بشه. یادش اومد که خودش هم اون لحظه از کارش راضی بود. از خودش متنفر شد. وقتی خودش همچین آدمی بود، چقدر راحت بود که یکی دیگه رو قضاوت کنه؟ چی باعث می‌شد کالین از خودش نفرت‌انگیزتر باشه؟!

احساس شرم، قطره‌های اشک رو به سرعت توی چشماش کشوند. اسکات همچنان حیرت‌زده از اتفاقی که نزدیک بود چند لحظه قبل برای الیزابت بیفته، با دیدن خیس شدن چشماش، گفت:

- حالت خوبه؟! حواست کجاست دختر؟

الیزابت با بی‌چارگی به هق‌هق افتاد و خودش رو توی آ*غ*و*ش اسکات جا داد. اسکات اول کمی متعجب، اما بعد دستاش رو آروم دورش پیچید و آهسته به کمرش ضربه زد.

- هی...چه‌ات شده؟ اتفاق جدید چیه؟ همه چیز خوبه... آروم باش. نیفتادی!

الیزابت بعد از کمی مکث، نفسی گرفت و از بین لباس‌های اسکات گفت:

- معذرت می‌خوام...معذرت می‌خوام!

اسکات هنوزم نفهمیده بود چی شده؟  با لحن مردد گفت:

- باشه... اشکالی نداره. بیا... بیا بریم پایین حرف بزنیم، خب؟

وسایلاش رو برداشتن و با هم وارد محوطه‌ی مدرسه شدن. هنوز ساعت درسی بود و جز صدای پسرهایی که توی زمین فوتبال، تمرین می‌کردن، هیچ صدایی نمی‌اومد. پشت یه میز سنگی نشستن. اسکات کنارش نشست و کامل به طرفش چرخید. باد می‌اومد و از شدتش، هر دو چشماشون رو تنگ کرده بودن. الیزابت به ر*ق*ص موهاش روی صورتش اهمیت نمی‌داد و فقط سرش رو زیر انداخته بود. اسکات، ساعدش رو روی میز تکیه داد و خم شد تا بتونه چیزی از صورتش رو ببینه.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
- بهم بگو چه خبره؟ ال؟

الیزابت مکث طولانی کرد و بعد دستش رو بالا برد تا اشکاش رو پاک کنه و موهاش رو کنار بزنه. عینکش رو برداشت و روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید ولی وسطش به خنده‌ی محزونی افتاد. سرش رو بالا گرفت و خیره به اسکات گفت:

- من دارم می‌میرم!

سکوت کوتاه اسکات از تعجب بود.

- یعنی چی؟!

- یعنی همون‌طور که تا الان نتونستیم راهی پیدا کنیم، راهی برای بیرون کشیدن حاکم از بدنم وجود نداره...! هر روز داره قوی‌تر میشه. بعضی اوقات اختیار رفتارم رو از دست می‌دم. این وضعیت ادامه داره مگه اینکه یکیمون توی این ب*دن بمیره... و اون منم. هر بلایی سرم بیاد، چون من میزبانم، سر من میاد.

بینی‌اش رو بالا کشید و کتابش رو باز کرد. عکس اون چشم، موهای تنش رو سیخ کرد. کتاب رو به طرف اسکات چرخوند.

- ببین...! به همین راحتی میشه اختیارم رو از دست بدم و کاری که اون می‌خواد رو انجام بدم.

اسکات نگاهی به کتاب انداخت و مدتی همون‌جور بهش خیره موند. می‌دونست الیزابت چنین تبحری توی طراحی نداره. مدتی گذشت و سکوت بینشون حاکم بود تا اینکه اسکات کتاب رو بست و رو بهش گفت:

- راستش، ما یه راه احتمالی پیدا کردیم... .

با شنیدن این جمله، به سرعت سرش رو بالا گرفت و با چشماش، ادامه‌ی حرفش رو طلب کرد.

- ما با یه کشیش صحبت کردیم. اون یه نفر دیگه رو بهمون معرفی کرد که قبلاً توی کار جن‌گیری و ارواح و تسخیر خیلی موفق بوده... .

- خب؟

- اما مشکل اینه که... پیدا کردنش خیلی سخته. کشیشی که رفتیم پیشش هم آدرس دقیقی ازش نداشت و گفت که خیلی هم راحت راضی به انجام این کار نمیشه.

- یعنی چی؟ یعنی پول می‌خواد؟

- احتمالاً... اما...منظورم اینه که دوست‌پسرت می‌تونه راحت حلش کنه... .

بلافاصله به حرفش واکنش نشون داد:

- اون دوست‌پسر من نیست...!

ریشخند پرغصه‌ای زد و اضافه کرد:

- یه جور رفتار نکن انگار نمی‌دونی چه اتفاقایی افتاده... اون قابل اعتماد نیست. ممکنه هزارتا نقشه توی سرش باشه. همون‌طور که تا الان بوده... .

به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و خطاب به خودش گفت:

- باورم نمیشه انقدر ساده لوحم...ا*و*ف!

دستش رو محکم روی صورتش گذاشت و کمی به جلو خم شد. از همه چیز حرص می‌خورد. اسکات پرسید:

- پس می‌خوای چی‌کار کنی؟ پدرم هر چی سعی کرد نتونست پیداش کنه، آقای آلن هم همین‌طور. کسی که اینطوری مخفی شده رو فقط یکی مثل ویور می‌تونه پیدا کنه و بعدش راضی‌اش کنه. مشخصه یه آدم معمولی نیست، مشخصه خیلی‌ها دنبالشن... .

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
دستاش رو از صورتش برداشت و حرفش رو قطع کرد:

- می‌فهمم چی می‌گی، باشه؟ اما من به شخصه، هیچ گارانتی نمی‌شناسم که ضمانت کنه واقعاً بعدش کمک می‌کنه... فکرشم نمی‌کنی چقدر خوب رفتار می‌کرد، در حالی که یه جنایت‌کار بود!

- جونز... احمق نباش! پر واضحه ازت خوشش میاد... تو ندیدی در حالی که همه با دیدنش خشک شده بودن و تکون نمی‌خوردن، چقدر در برابر تو با ملایمت رفتار کرد. بهش نمیاد کسی باشه که با همه همین‌طوری رفتار کنه!

الیزابت با حرص بیشتری از جاش بلند شد. ضربه‌ای به لبه‌ی میز سنگی زد و گفت:

- اسکات اون دشمن ماست...! اون کسیه که سافیرا رو کشته، اون کسیه که ارتش وحشیا رو راهی هانویک کرد و خودش کنار نشست تا همه به جون هم بیفتن، اون... اون پسر لرد سیاهه!

اسکات از اون حیرت‌زده‌تر نمی‌شد. حتی کلمه‌ای از دهنش خارج نشد. الیزابت با تلخندی روی صورتش، به نشونه تایید سر تکون داد:

- دیدی...؟ حالا می‌تونی بهش اعتماد کنی؟ اینم اضافه کنم، می‌خواست بهم نزدیک بشه، تا دوباره سلنا رو برگردونه توی ب*دن من... همون چیزی که قبلاً باعث شد عموی عزیزت رو از دست بدی!

صدای زنگ بلند شد. الیزابت بعد از مکثی حرف آخرش رو زد:

- حالا فهمیدی کجای قضیه‌ایم و پیش کیاییم... تصمیم با تو!

***



شب شده بود که با ماشین تاکسی، از دروازه‌های قصر وارد شد. به نظرش خیلی وصله‌ی ناجوری بود واسه اونجا! داشت فکر می‌کرد سوفیا رو تنها بذاره و برگرده به خونه‌ی خودش اما پشیمون شد. می‌خواست تا آخرش کنارش بمونه. با این حال، از تصور دیدن کالین، مور مورش می‌شد. جلوی ساختمون، یکی از نگهبانای سیاهپوش، در رو براش باز کرد. پیاده شد و کیف کولی‌اش رو روی کولش انداخت. دست دراز شده‌ی نگهبان رو برای گرفتن کیفش بی‌جواب گذاشت. خوشش نمی‌اومد باهاش اینجوری رفتار کنن. احساس معذب بودن می‌کرد. پله‌ها رو تندتند بالا رفت و وارد ساختمون شد. سالن ورودی خلوت بود. به سرعت از پله‌ها بالا رفت تا بره توی اتاقش. به سوفیا قول داده بود درسا رو براش توضیح بده تا عقب نیفته. لباساش رو عوض کرد، کتاباش رو برداشت و دوباره بیرون رفت تا به اتاق سوفیا بره. پشت در اتاقش، دستش رو بالا برد تا در بزنه که صدایی دقیقاً کنار گوشش گفت:

- خیلی وقته خوابیده.

شونه‌هاش از اون حضور ناگهانی پرید و دیواره‌هایی توی دلش فرو ریخت. اما قدمی فاصله گرفت و با نگاه شماتت باری به طرفش چرخید. عطر خنک عجیبی زده بود. ک*بودی‌های صورتش همچنان روی پیشونی و چونه و صورتش به چشم می‌اومد و نگاه روشنش برق می‌زد. کلامی روی زبونش برای گفتن منعقد نشد و به خیرگی ادامه داد. ولی کالین ظاهر و موهایی که بالای سرش گوجه کرده بود رو از نظر گذروند و با لحن مهربون همیشه‌اش گفت:

- خیلی خسته به نظر میای... برات یه معجون درست کردم. بیا بهت بدم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
قدمی که سمتش برداشت رو الیزابت با یه عقب‌نشینی خنثی کرد و معترض شد.

- الان جدی هستی؟! انتظار داری جوری رفتار کنم انگار چیزی نشده؟

- اگر اینجا بحث کنی سوفیا بیدار میشه.

الیزابت خنده‌ی ناباوری زد و آروم گفت:

- خدای من!

نگاه کالین بیشتر درخشید و مطمئن گفت:

- آره... می‌خوام طوری رفتار کنی انگار چیزی نشده. ببین مامانت هم پایینه!

الیزابت سری به نشونه‌ی تایید تکون داد:

- آها... پس ازم می‌خوای همچنان مثل یه دختر ساده لوح کنارت بشینم و تظاهر کنم نمی‌دونم می‌خواستی من رو بُکُش... .

کالین شتاب‌زده یه دستش رو روی دهن الیزابت گذاشت تا حرفش رو قطع کنه. فقط یک ثانیه طول کشید تا چشمای الیزابت از وحشتِ حس دوباره‌ی خاطرات کالین، گرد بشه. ولی اون سرش رو نزدیک کرد و زمزمه‌وار گفت:

- خودم می‌دونم می‌خواستم چی‌کار کنم! بهش هم افتخار نمی‌کنم اما اصلاً فکر خوبی نیست که مدام تکرارش می‌کنی... .

وقتی دید زورش به دست کالین نمی‌رسه، با زانو به پاش ضربه زد تا از خودش دورش کنه. کالین به خودش پیچید و الیزابت به نفس‌نفس افتاد و سعی کرد به خودش مسلط بشه.

- تو واقعاً یه ع*و*ضی خودخواهی!

این رو گفت و راهش رو کشید تا بره، اما کالین سر آستینش رو توی مشتش گرفت و دوباره متوقفش کرد. نگاه الیزابت وقتی دوباره برگشت، پر از آتیش بود. چهره‌ی کالین هنوز از درد جمع شده بود ولی با لحن آرومش گفت:

- خواهش می‌کنم... تو حق داری دیگه بهم اعتماد نکنی اما قسم می‌خورم... فقط می‌خوام کمکت کنم... فقط یه شانس دیگه می‌خوام. می‌دونم هنوزم یه جایی توی قلبت دارم. یه بار دیگه بهم اعتماد کن. بذار کمکت کنم.

الیزابت از اینکه می‌دونست حرفاش درسته عصبی‌تر شد. چطور می‌تونست بازم بهش اعتماد کنه؟ چطور چشمای سافیرا رو فراموش می‌کرد؟ چطور همه‌ی احساساتش انقدر برای کالین عیان بود و آشکار؟

دستش رو مشت کرد و توی ذهنش دنبال بی‌رحمانه‌ترین جمله‌ی ممکن گشت که کالین با ملایمت و اطمینان بیشتری ادامه داد:

- من اون کشیش رو پیدا کردم.

اخمای الیزابت سریع از هم باز شد و مشت دستش رو رها کرد. ساکت موند تا ادامه بده:

- سپیده‌ی صبح می‌رسه اینجا. فردا هم روز تعطیله. همه‌چیز رو هماهنگ کردم. همه‌چیز آماده‌ست تا بتونم نجاتت بدم.

زیر نگاه خیره و نزدیک کالین، آب دهنش رو به زحمت و صدادار قورت داد. انگار که حال منقلبش رو می‌فهمید خودش رو نزدیک‌تر کرد.

- قول می‌دم برای نجاتت هر کاری می‌کنم. ثابت می‌کنم که همه چیز برای من تغییر کرده و به ثبات رسیده... من... تو رو انتخاب کردم.

الیزابت به زحمت نگاهش رو بالا کشید تا به چشماش بدوزه و حرف بزنه.

- اون کشیش فقط یه احتماله... خود حاکم گفت هر کاری برای جدا کردنش از من بکنیم، باعث می‌شه من از بین برم.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
کالین لبخند کجی زد.

- من اجازه نمی‌دم... یه ایزد روح‌افزار می‌شناسم که می‌تونه شرایط رو کنترل کنه. هرجا خطری تهدیدت کرد پروسه رو قطع می‌کنیم.

الیزابت که اطمینان توی صداش بهش آرامش بیشتری داده بود، بدون اینکه عقب بکشه، تسلیم قدرت متقاعدسازیش شد و پرسید:

- چجوری اون کشیش رو راضی کردی؟ اسکات گفت یه آدم عادی نیست و ممکنه پول زیادی بخواد.

کالین به آرومی و نامحسوس هر دو دستش رو بالا آورد و صورتش رو قاب گرفت. در کمال تعجب، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و هیچ خاطره‌ای توی ذهن الیزابت تداعی نمی‌شد. اما هیچ‌کدوم اون لحظه متوجه نبودن. کالین ادامه داد:

- مشکل مالی وجود نداره تا وقتی بتونم امنیتت رو تضمین کنم.

- چقدر پول گرفت؟ نمی‌خوام مدیونت باشم.

کالین خنده‌ی آرومی کرد و گفت:

- الیزابت مِری! به اندازه‌ی کافی بهت بدهکار نیستم؟

الیزابت نگاهش رو پایین برد و زمزمه کرد:

- چرا هستی!

این رو گفت و مسخ کالین، بهش نزدیک‌تر می‌شد که صدای شگفت‌زده‌‌ای پرسید:

- قضیه‌ی تسخیر شدنت واقعیه لیز؟!

الیزابت با دستپاچگی، کالین رو هل داد تا ازش دور بشه. بعد رو کرد به سوفیا و س*ی*نه‌اش رو به ظاهر صاف کرد.

- آم... آره!

سوفیا از عمد لحظه‌ی بینشون رو خ*را*ب کرده بود و از طرفی واقعاً درمورد ماجرا کنجکاو شده بود گفت:

- منم می‌تونم اونجا باشم؟

- فکر نمی‌کنم چیز جالبی باشه.

سوفیا، لبه‌های لباس‌خواب ابریشمیِ صورتی و بلندش رو روی هم کشید و دست به س*ی*نه گفت:

- شوخی می‌کنی؟ البته که اتفاق جالبیه!

الیزابت نگاهی بین سوفیا و کالین رد و بدل کرد و با فکری که به ذهنش رسید، سعی کرد جو رو تغییر بده.

- حالا که بیداری، می‌خوای درسای امروز رو با هم کار کنیم؟

سوفیا کمی مکث کرد و بعد گفت:

- فکر نکنم مغزم گنجایشش رو داشته باشه، بهتره بذاریم برای بعد... یا می‌تونی بهم بگی چه مباحثی تدریس شده، خودم از پسش برمیام.

الیزابت می‌دونست از تنها شدن باهاش ترسیده. اصرار نکرد.

- باشه. می‌تونم برات پیامک کنم.

سوفیا از فرصت استفاده کرد.

- باشه. عالیه. پس شب به خیر.

این رو گفت و دوباره در اتاقش رو بست. در که بسته شد، نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد و نگاه گذرایی به کالین انداخت. دستاش رو توی جیب‌های شلوارش کرده بود و با لبخند شیطونی نگاهش می‌کرد. نتونست چیز دیگه‌ای بگه، فقط رو برگردوند و به سمت اتاقش پا تند کرد. در اتاق رو که بست، سرگردون و متعجب دستی به صورتش کشید. چطور صورتش رو لمس کرد، اما اتفاقی نیفتاد؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
یکم ترسناکش کنیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
 دو ساعتی می‌شد که با سوئی‌شرت قرمز زیپ‌دارش، توی بالکن اتاق ایستاده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. باد سرد از راه پنجره‌ی کشویی و بلند اتاق وارد می‌شد و فضای داخل رو هم سرد می‌کرد.

چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود. نتونست شب رو بخوابه. اعتراف می‌کرد که می‌ترسید. نمی‌دونست قراره با چی مواجه بشه یا حاکم چطوری به این قضیه واکنش نشون می‌داد؟

با ورود صف ماشین‌های سیاهی که وارد محوطه پشت می‌شدن، از فکر بیرون اومد و به نرده‌های سنگی بالکن نزدیک شد. دستی بهش گرفت. کمی به جلو خم شد. نور ماشین‌ها تا چند متر دور و بر خودشون رو روشن‌تر از قبل کردن.

استرس بیشتری به قلبش هجوم آورد. داشت زمانش فرا می‌رسید. از هر سه تا ماشین، آدم‌هایی پیاده شدن که به جز دو نفر، همگی کت و شلوار سیاه تنشون بود؛ مثل نگهبانای توی قصر. چیزی از چهره‌ی اون دو نفر توی اون فاصله جز مو و ریش بلند و لباس تیره‌ی بلند یکی و کله‌ی بی‌مو و طاس دیگری.

 انقدر حس منفی ازشون گرفت که به شدت مضطرب شد. آب دهنش خشک شد و صدای نفساش بلند. دستاش رو مشت کرد و چشم از اون دو تا برنمی‌داشت. رابین رو دید که همراه جیمز بهشون نزدیک شدن. صداشون از اون فاصله شبیه زمزمه به نظر می‌رسید اما صدای بسته شدن درهای ماشین واضح بود.  قدمی به عقب برداشت تا برگرده داخل و خودش رو آروم کنه. شاید واقعاً اون دو نفر می‌تونستن نجات‌دهنده‌اش باشن. هنوز عقب‌گرد نکرده بود که از پشت به کسی خورد.

با غافلگیری چرخید و صورت کبود کالین رو توی نیم‌متری خودش دید. کمی به چشمای آروم و براقش خیره موند و بعد با نگرانی پرسید:

- چی... چی شده؟!

کالین با آرامش، اون سمت سوئی‌شرتش رو که از شونه‌ی چپش پایین افتاده بود، دوباره روی شونه‌اش کشید و گفت:

- اومدم بهت سر بزنم. کم‌کم باید بریم پایین...گفتم که همه چیز تحت کنترله، چرا انقدر ترسیدی؟

الیزابت نیم‌قدم عقب‌نشینی کرد تا شونه‌اش رو از دست اون دور کنه.

- چطور می‌شه نترسید؟! انگار کارکتر یه فیلم ترسناکم!

کالین از اینکه خودش رو عقب کشید عصبی شد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و اونجا مشتش کرد. بعد بدون اینکه از لحن آرومش دور بشه جواب داد:

- جالبه که هنوز به اوضاعت عادت نکردی... تو بدتر از اینا رو پشت سر گذاشتی.

الیزابت طعنه زد:

- منظورت تویی...؟ حق با توئه، این چند وقته به اندازه‌ی همه عمرم تجربه نزدیک به مرگ داشتم... ن*زد*یک*ی به تو، با اختلاف، از همه‌اشون بدتر بود.

این دفعه نتونست خوددار باشه و هم‌زمان با فشردن پلکاش، دندوناش رو هم به هم سابید. الیزابت وقتی اون حالش رو دید فاصله رو کمتر کرد و توی صورتش گفت:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
- چیه...؟ مثلاً می‌خوای بگی خیلی از شنیدنشون ناراحت می‌شی؟! مگه نمی‌خواستی فرشته مرگم باشی؟

چشمای کالین ناگهان باز شد و مثل چشمای یه کفتار توی شب برقی طلایی زد. الیزابت پاهایی که قصد عقب‌نشینی داشت رو به زمین چسبوند و با جراتی که از خودش سراغ نداشت، همچنان به چشماش براق موند. کالین هم میلی‌تری تکون نخورد و ادامه داد:

- اگر باور نداشتی که از تصمیمم برگشتم و دیگه نمی‌خوام هیچ آسیبی بهت بزنم، جرات داشتی اینطوری به چشمام زل بزنی، الیزابت مری؟

کالین جلو رفت و وادارش کرد انقدری عقب بره که دوباره به نرده‌ی سنگی بالکن برسه. دستش رو از جیبش بیرون آورد و یقه‌ی سوئی‌شرتش رو توی چنگش گرفت. با نگاهی که انگار می‌تونست روحش رو بخونه ادامه داد:

- تو الان هویت گذشته و حال من رو می‌دونی... مگه نباید جفتش تو رو بترسونه؟

مکثی کرد و جمله‌ی بعدش رو به ز*ب*ون آورد:

- مگه به خاطرشون ازم متنفر نیستی؟

الیزابت آب دهنش رو قورت داد. این دستی که لباسش رو بین انگشتای خودش می‌فشرد، قبلاً با یه ضربه بی‌هوشش کرده بود. واقعاً چطور جرات داشت انقدر جسورانه در برابرش رفتار کنه؟ شاید حضور حاکم بی‌تاثیر نبود. می‌دونست تنها کسی که از کالین هیچ ترسی نداره، اونه! صدای تپش قلبش رو داشت با گوشای خودش هم می‌شنید و مطمئن نبود کالین هم می‌شنوه یا نه؟ اما جسارت بیشتری توی رگ‌هاش دوید و تکیه از نرده‌ی سنگی برداشت. صاف ایستاد و رسا گفت:

- هستم!

دستی که به یقه‌ی لباسش چسبیده بود رو گرفت. ناخواسته کمی فشار داد و همون‌طور خیره به چشماش ادامه داد:

- ولی نمی‌تونم احتمالی که برای آزاد شدنم از این وضعیت وجود داره رو نادیده بگیرم و برم.

بعد محکم هلش داد و باعث شد لباسش دوباره از روی شونه‌هاش بیفته. از کنارش گذشت وارد اتاق شد تا به طبقه‌ی پایین بره. کالین بعد از چند ثانیه که برای هضم ماجرا وقت گذاشت، هر دو تا دوستش رو به لبه‌ی نرده‌ها کوبید و به خنده افتاد. سرش رو توی گریبانش فرو برد و بیشتر خندید. همیشه فکر می‌کرد خودشه که بیشترین نفوذ رو روی بقیه داره، اما حالا الیزابت معادلاتش رو نامتعادل کرده بود. اون عوض شده بود. قوی شده بود و هر روز بیشتر این رو نشون می‌داد.

***

اتاق نشیمن پر از آدم شده بود. الیزابت زیپ سوئی‌شرتش رو تا آخر بالا کشید و آستیناش رو تا پشت انگشتاش پایین کشید تا بتونه توی مشتش فشار بده و از استرسش کم کنه. انگار قصد داشت توی لباسش قایم بشه.

با نگرانی که توی صورتش هویدا بود وارد سالن شد. دور نشیمن نزدیک ده تا بادیگارد گر*دن‌کلفت ایستاده بودن. یه میز بزرگ چوبی بین مبل‌ها گذاشته بودن و مادرش، کریس، آقای آلن، اسکات، پدرش، رانی و سایمون چیس یک طرف میز ایستاده و به صحبت‌های اریک با کشیش و اون ایزد روح گوش می‌دادن. کریس اولین نفر متوجه ورود الیزابت شد و با هیجان به سمتش رفت.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
- سلام خواهرجون، بیا ببین واست چه معرکه‌ای راه انداختیم!

همه به طرفش برگشتن و تعداد نگاه‌های خیره که زیاد شد بیشتر از قبل مضطرب و معذبش کرد. جین و آقای آلن هم‌زمان به طرفش اومدن. الیزابت نگاه از اونا گرفت و به کشیشی دوخت که مثل یه موجود نحس و شوم بهش چشم دوخته بود. موهای بلند قهوه‌ایش که رگه‌های سفید رنگ داشت، دور سرش پریشون شده بود و ریش بلند و نامرتبش، صورت لاغرش رو کشیده‌تر نشون می‌داد. گردنبند بزرگی از صلیب نقره‌ای روی ردای بلند سیاهش تاب می‌خورد.

نمی‌دونست چرا بدنش داشت مورمور می‌شد و با این‌حال به نگاهش میخکوب شده بود. جین وقتی دستای مشت شده‌ی دخترش رو دید، متوجه ترسش شد و هر جفت دستش رو گرفت تا توجهش رو به خودش جلب کنه. نگاه الیزابت مثل کسی که منتظر مرگش بود به طرفش چرخید و زمزمه کرد:

- مامان.

جین دستاش رو فشار داد و لحن دلگرم‌کننده‌ای به خودش گرفت.

- هممون اینجاییم، باشه؟ همه چی درست میشه عسلم.

ایوان آلن دستی به بازوش گذاشت و کمی فشار داد.

- اگر بخوای می‌تونیم بذاریم برای بعداً تا آمادگی‌اش رو پیدا کنی.

الیزابت سرش رو به اطراف تکون داد و مخالفت کرد.

- نه... می‌خوام تموم شه... .

بلافاصله بعد از این که جمله‌اش تموم شد یک دفعه سرش گیج رفت و زیر زانوهاش خالی شد. جین و آلن محکم نگهش داشتن و رانی و اسکات هم به سمتش رفتن. الیزابت سرش رو بلند کرد و چشمش به صورت مامانش افتاد. پشیونی‌اش شکافته بود  و خون داشت از چونه‌اش پایین می‌چکید. وحشت‌زده جین رو هل داد و ازش فاصله گرفت. صدای نفساش توی سالن پیچید. سرش رو برگردوند و کریس رو دید که با قد و قامت کوچیک و بچه‌سال، داره مثل مُرده‌ها نگاهش می‌کنه. درست مثل بچگی‌هاش که نصفه‌شب به اتاق برمی‌گشت و دور مچ دستش کبود شده بود. الیزابت با نفس‌های تند شده زمزمه کرد:

- کمک... !

چند قدم عقب رفت و چرخید. انگار ناگهان وارد یه کابوس ترسناک شده بود. کالین پشت سرش بود و وقتی سرش رو بالا گرفت، دید هیچ‌کدوم از اجزای صورتش مشخص نیست و فقط یه قالب خالی روی تنش سواره. از ترس چشماش سیاهی رفت و زانوهاش سست شدن. قلبش داشت منفجر می‌شد. کالین با یه قدم بلند خودش رو رسوند و محکم بغلش کرد.

- الیزابت، الیزابت... چیزی نیست... .

الیزابت دوباره صاف ایستاد و با ترس، چشمایی که بسته بود رو باز کرد. در کسری از ثانیه، خیس عرق شده بود. اجزای صورتش برگشتن ولی صورت، صورت ویور بود نه کالین؛ همون موهای جوگندمی و چهره‌ی جاافتاده‌ی یه مرد پنجاه ساله. اشک از چشماش جاری شد و نتونست حرفی بزنه. فقط با بیچارگی به لباس کالین چنگ زد. کالین با یه دست موهاش رو کنار زد و صورتش رو نوازش کرد. با آرامش‌بخش‌ترین لحنی که الیزابت می‌تونست متصور بشه زیرلب گفت:

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
13,629
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,422
Points
211

کد:
- آروم باش... هیچ اتفاقی نمیفته باشه؟ من مواظبتم. آروم... آروم!

خیسی اشکش رو پاک کرد و همون‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت و الیزابت رو هدایت می‌کرد ادامه داد:

- الان می‌ریم می‌شینیم تا حالت بهتر بشه، باشه؟

به مبل سه‌نفره‌ی سیاه‌رنگی رسیدن و به آرومی کنار هم نشستن. جین سریع به طرفش رفت تا کنارش بشینه ولی کالین یه دستش رو بالا برد و سریع گفت:

- بهتره باهاش تماسی نداشته باشین... الان آروم میشه.

جین قبول کرد. می‌دید که رنگ داره به صورت دخترش برمی‌گرده. کالین هم با اینکه دقیقاً دلیلش رو نمی‌دونست، اما فهمیده بود که می‌تونه دستش رو بگیره و الیزابت هم دچار حمله‌های نفرینش نشه و خاطره‌ای رو به یاد نیاره.

دستی زیر چونه‌ی خیس الیزابت گذاشت تا سرش رو بالا بیاره. نگاهش هنوزم وحشت‌زده بود ولی هر ثانیه‌ای که می‌گذشت آروم‌تر می‌شد. چشماش رو از چشمای کالین نگرفت تا بالاخره لبخند رضایتمندی روی صورتش نشست و آرامش خاطر بیشتری به وجودش تزریق کرد. زبونش برای حرف زدن از کار افتاده بود و فقط می‌تونست خیره بشه. خودشم فکر نمی‌کرد تا این حد وارد شوک بشه. کالین دوباره موهای مرطوبش از دونه‌های عرق رو عقب فرستاد و صورتش رو نوازش داد. کمی که گذشت صدای اریک رو از بالای سرش شنید.

- می‌تونیم کار رو شروع کنیم... اگه می‌خوای کشیش رو بیشتر توجیه کنی، آماده‌اس و فکر کنم حتی داره خودش رو خ*را*ب می‌کنه!

کریس از حرفش به خنده افتاد. کشیش از عصبانیت سرخ شد ولی کلامی صحبت نکرد. تنها کسی هم که به گستاخی اریک خندید، کریس بود.

کالین نگاهش رو از الیزابت به طرف اریک سوق داد. ته نگاهش تمسخری موج می‌زد که خوب می‌دونست منظورش چیه؟ کالین برعکس تمام سال‌های گذشته‌ی زندگیش، حرفش رو تغییر داده بود و سلنا رو کنار گذاشته بود؛ سلنایی که برای گرفتن انتقامش، عملاً قتل‌عام راه انداخت و به خاطر اینکه اریک، کریس رو به سلنا ترجیح داده بود زیر مشت و لگداش له کرده بود.

چیزی بهش نگفت و فقط به کشیش و ایزد روح خیره شد. به آرومی از کنار الیزابت بلند شد و با تمانینه به سمت کشیش قدم برداشت. جلوش ایستاد و از بالا بهش نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سری تکون داد:

- حق داری بترسی پدر! می‌دونی که می‌تونستم به زور بیارمت اینجا تا کارت رو انجام بدی و هیچ تضمینی هم برای سلامتت موقع خروجت از دروازه‌ی اینجا وجود نداشت، مگه نه؟

کشیش مکثی کرد و بعد با اکراه سرش رو تکون داد و تایید کرد.

- حتماً خیلی برای مخفی شدن تلاش کرده بودی. بالاخره سخته از دولت فرار کنی. اما برای من یک روز طول کشید تا پیدات کنم! پس... وقتی این همه ضمانت و گارانتی برات ردیف کردم یعنی حتی اگر قایم نشی هم می‌تونی راحت زندگی کنی! ضمن اینکه به اندازه‌ی سه نسلت هم برات پاداش حاضر کردم! حالا چی...؟

کمی سکوت کرد تا حرفاش به قدر نیاز تاثیر کنه و بعد ادامه داد:

- حالا تو هم باید بهم ضمانت بدی که کارت رو درست انجام می‌دی و کاری نمی‌کنی هیچ خطری این دختر رو تهدید کنه، پدر!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا