کد:
***
دانای کل
رانی درحالی که به آرومی و جرعهجرعه از فنجون قهوهاش مینوشید و پشت میز شیشهای که توی محوطهی سرسبز قصر اریک قرار داشت نشسته بود، به رابین نگاه میکرد و برای تموم شدن تلفنش انتظار میکشید. رابین با جدیت داشت چیزی رو برای مخاطب پشت تلفن توضیح میداد و موقع حرف زدن قدم میزد؛ گاهی از روشنهای چراغهای سفید محوطه وارد سایهی درختها میشد و بهخاطر لباسهای سر تا پا تیرهاش استتار میکرد و دوباره برمیگشت.
از اونجا طوری به نظر میرسید انگار یه زن مقتدر و غیرقابل نفوذ و بیانعطافه؛ ولی از نزدیک، به خصوص وقتی باهاش دوست بودی و اون روی احساساتی و پرمحبتش رو میدیدی، بهسختی میشد باور کرد که این آدم همون آدمه.
رانی از شخصیتش خوشش میاومد و از وقتی به خاطر الیزابت بیشتر باهاش آشنا شده بود، بیشتر میخواست که بهش نزدیک بشه.
بلعکس الیزابت میتونست با مسلک رابین کنار بیاد و باهاش رفاقت کنه. اون دوست قدرتمندی بود.
یه جورایی از وقتی قدرت نفرین محافظش رو از دست داده بود، احساس ناامنی میکرد و میخواست با ن*زد*یک*ی به رابین اون رو هم جبران کنه.
محتوای فنجونش به نیمه رسیده بود که تماسش به پایان رسید و موبایلش رو توی جیب شلوار جینش گذاشت و برگشت.
روی صندلی مقابلش نشست و پوفی کشید.
رانی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- یکم دیگه آفتاب طلوع میکنه.
قبل از اینکه جواب رانی رو بده، سیگاری از توی پاکت روی میز برداشت و بعد از روشن کردنش، پُک عمیقی بهش زد و گفت:
- دیگه ساعتهای روز از دستم در رفته، حتی یه ذره هم خوابم نمیاد.
برای بیرون دادن دود سیگارش سرش رو برگردوند تا سمت رانی نره و بعد ادامه داد:
- بیخوابی تو از چیه؟ فکر کنم، به خاطر الیزابت، آره؟
رانی ل*بهاش رو به هم فشرد و بعد از مکثی گفت:
- نمیدونم خودش هم در جریانه که با رفتارهاش چقدر باعث استرس ماها میشه یا نه، یا اصلاً به ما هم فکر میکنه؟
رابین به آرومی تلخندی زد و بدون هیچ حرفی، کام دیگهای از سیگارش گرفت.
رانی ادامه داد:
- با اینکه الان دیگه مجبور نیستم حواسم بهش باشه؛ ولی یه جورایی، نمیتونم کامل بیخیالش بشم. خیلی عصبانیم میکنه و حرصم رو درمیاره؛ اما باز هم نمیتونم ولش کنم. تو چی؟ این اضطرابت به خاطر اونه؟
رابین سری به اطراف تکون داد و به پشتی صندلی تکیه داد.
- نه؛ ولی ایکاش فقط اون بود، من خودم باعث به هم خوردن رابطمون شدم، نمیتونم سرزنشش کنم، حتی اگه مجبور بودم باز هم، نتونستم باهاش صادق باشم... .
لحنش موقع حرف زدن ناراحت شده بود؛ ولی خودش رو جمع کرد و گفت:
- ویور میخواد خودش رو بازنشسته کنه، این رو فهمیدی؟ جانشینش اریک خواهد بود درحالی که، نمیدونم، فکر نمیکنم همه چیز خوب پیش بره، اریک مثل ویور نیست، سیاست اون رو نداره، کارهای خارج از برنامه انجام میده و هیچی واسش مهم نیست. نمیگم قدرت و نفوذ کمی داره؛ ولی، اصلاً در حد ویور نیست و میدونم که قراره اوضاع به هم بریزه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: