• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
***

دانای کل



رانی درحالی که به آرومی و جرعه‌جرعه از فنجون قهوه‌اش می‌نوشید و پشت میز شیشه‌ای که توی محوطه‌ی سرسبز قصر اریک قرار داشت نشسته بود به رابین نگاه می‌کرد. برای تموم شدن تلفنش انتظار می‌کشید. رابین با جدیت داشت چیزی رو برای مخاطب پشت تلفن توضیح می‌داد و موقع حرف زدن قدم می‌زد؛ گاهی از روشنای چراغ‌های سفید محوطه وارد سایه‌ی درخت‌ها می‌شد و بخاطر لباس‌های سر تا پا تیره‌اش استتار می‌کرد و دوباره برمی‌گشت.

از اونجا طوری به نظر می‌رسید انگار یه زن مقتدر و غیرقابل نفوذ و بی‌انعطافه ولی از نزدیک، به خصوص وقتی باهاش دوست بودی و اون روی احساساتی و پرمحبتش رو می‌دیدی، به‌سختی می‌شد باور کرد که این آدم همون آدمه!

رانی از شخصیتش خوشش می‌اومد و از وقتی به خاطر الیزابت بیشتر باهاش آشنا شده بود، بیشتر می‌خواست که بهش نزدیک بشه. برعکس الیزابت، می‌تونست با مسلک رابین کنار بیاد و باهاش رفاقت کنه. اون دوست قدرتمندی بود. یه جورایی از وقتی قدرت نفرین محافظش رو از دست داده بود، احساس ناامنی می‌کرد و می‌خواست با ن*زد*یک*ی به رابین اون رو هم جبران کنه.

محتوای فنجونش به نیمه رسیده بود که تماسش به پایان رسید و موبایلش رو توی جیب شلوار جینش گذاشت و برگشت. روی صندلی مقابلش نشست و پوفی کشید. رانی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:

- یکم دیگه آفتاب طلوع می‌کنه!

قبل از اینکه جواب رانی رو بده، سیگاری از توی پاکت روی میز برداشت و بعد از روشن کردنش، پُک عمیقی بهش زد و گفت:

- دیگه ساعتای روز از دستم در رفته... حتی یه ذره هم خوابم نمیاد!

برای بیرون دادن دود سیگارش سرش رو برگردوند تا سمت رانی نره و بعد ادامه داد:

- بی‌خوابی تو از چیه؟ فکر کنم... به خاطر الیزابت، آره؟

رانی ل*ب‌هاش رو به هم فشرد و بعد از مکثی گفت:

- نمی‌دونم خودش هم در جریانه که با رفتارهاش چقدر باعث استرس ماها می‌شه یا نه... یا اصلاً به ما هم فکر می‌کنه؟!

رابین به آرومی تلخندی زد و بدون هیچ حرفی، کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت. رانی ادامه داد:

- با اینکه الان دیگه مجبور نیستم حواسم بهش باشه ولی یه جورایی... نمی‌تونم کامل بی‌خیالش بشم. خیلی عصبانی‌ام می‌کنه و حرصم رو درمیاره اما بازم نمی‌تونم ولش کنم. تو چی... ؟ این اضطرابت به خاطر اونه؟

رابین سری به اطراف تکون داد و به پشتی صندلی تکیه داد.

- نه... ولی ای‌کاش فقط اون بود. من خودم باعث به هم خوردن رابطمون شدم، نمی‌تونم سرزنشش کنم. حتی اگه مجبور بودم بازم... نتونستم باهاش صادق باشم... .

لحنش موقع حرف زدن ناراحت شده بود. ولی خودش رو جمع کرد و گفت:

- ویور می‌خواد خودش رو بازنشسته کنه، این رو فهمیدی... جانشینش اریک خواهد بود در حالی که... نمی‌دونم... فکر نمی‌کنم همه چیز خوب پیش بره... اریک مثل ویور نیست، سیاست اون رو نداره، کارای خارج از برنامه انجام می‌ده و هیچی واسش مهم نیست. نمی‌گم قدرت و نفوذ کمی داره ولی... اصلاً در حد ویور نیست و می‌دونم که قراره اوضاع به هم بریزه.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
رانی اخم ملیحی کرد. رابین توضیح واضحی نمی‌داد، این رو می‌دونست اما بازم پرسید:

- درسته که گفتی می‌خواد خودش رو بازنشسته کنه اما هنوزم هستش... این کمکی نمی‌کنه؟

- ذهنت رو درگیر نکن، اوضاع یکم پیچیده‌است. هر چی... .

صدای ناله‌ای که از پشت ساختمون بلند شد و دنبالش صدای افتادن یه چیز سنگین، باعث شد هر دوشون سریع به سمت ساختمون بچرخن. رانی پرسید:

- صدای چی بود؟!

رابین سیگارش رو گوشه‌ای انداخت و از جاش بلند شد. رانی هم با نگرانی بلند شد و دوباره پرسید:

- چی شده؟

رابین رو به رانی اشاره کرد همون‌جا بمونه و جدی گفت:

- تو همین‌جا باش، من می‌رم نگاه می‌کنم... .

همون‌طور که با قدم‌های بلند به سمت ساختمون می‌رفت به یکی از بادیگاردهای توی محوطه اشاره داد تا نزدیک رانی بمونه و مراقبش باشه و بعد خطاب به خودش ادامه داد:

- جایی نرو، باشه؟

وقتی رانی سرش رو تکون داد و موافقت کرد، به سرعت قدم‌هاش افزود و خودش رو به ساختمون رسوند. با احتیاط بیشتری به راهش ادامه داد. می‌دونست اون پشت به کجا ختم می‌شه. می‌دونست دراک رو کجا نگه‌داشتن و تنها کسی که احتمال می‌داد جاش رو فهمیده باشه فقط یه نفر بود. اون شب که حاکم اومده بود سر وقت رابین، جای دراک رو هم پیدا کرده بود، اینکه توی قصر نگهش داشتن رو هم اون شبی که پیش سم مواد مصرف کرده بود با تعقیب رابین از توی کلاب آنارشی فهمیده بود. درواقع با هر بار تسخیر جسم الیزابت قسمتی از اطلاعاتی که نیاز داشت رو به دست می‌آورد.

وقتی به منبع صدا رسید، شکش به یقین تبدیل شد. الیزابت رو با لباس خواب و موهای آشفته، بالای سر جسم بی‌‌هوش دو نگهبانی دید که با سر شکسته روی زمین افتادن و داشت تند‌تند توی جیباشون دنبال چیزی می‌گشت. پر از ترس و نگران پرسید:

- داری چی‌کار... ؟

الیزابت یک‌دفعه چرخید و به محض دیدنش به طرف اسلحه‌ی یکی از نگهبان‌ها روی زمین هجوم برد و سریع به طرفش نشونه رفت. حرف رابین نصفه موند و سرجاش متوقف شد. نفسش حبس شد. شک نداشت که اون الیزابت نیست؛ برای همین نمی‌دونست چه کارایی ازش برمیاد. فقط می‌دونست اگر به اندازه‌ی کافی بهش نزدیک بشه، راحت اسلحه رو از دستش می‌قاپید. نه زور ماهیچه‌های الیزابت مانعش می‌شد و نه مهارت آماتورش برای توی دست گرفتن یه اسلحه؛ با یه نگاه فهمیده بود. ولی آماتور بودنش به معنی این نبود که تیر داخل سلاح هم نمی‌تونه شلیک بشه!

الیزابت ایستاد و خیره بهش گفت:

- فکرشم نکن که ادای قهرمانا رو دربیاری! زودباش کلیدهای زیرمین رو بهم بده، زودباش!


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
رابین با احتیاط و آهسته نزدیک رفت و در همون حال گفت:

- از کدوم کلیدها حرف می‌زنی؟

الیزابت که واضح بود دوباره با روح حاکم تسخیر شده از لای دندوناش جواب داد:

- کلیدای زیرزمین، همون‌جایی که خودت می‌دونی، وقت‌کشی نکن، زودباش!

رابین تظاهر به تسلیم شدن کرد و با دستایی که بالا آورده بود سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر رفت. به یک قدمی‌اش که رسید توی یک ثانیه برای گرفتن اسلحه بهش حمله کرد ولی حاکم زودتر دستش رو خوند؛ با یه قدم بلند عقب کشید. به سرعت سر اسلحه رو به سمت سر خودش نشونه رفت و مثل دیوونه‌ها، هیجان‌زده خندید و به خاطر اینکه نقشه‌اش رو نقشه بر آب کرده بود ذوق‌زده شد. قلب رانی از جاش کنده شد و با تته‌پته دوباره تسلیم شد.

- هی هی هی... ب... باشه باشه باشه... آ آ آروم باش، خب؟ الان کلیدا رو بهت می‌دم، باشه؟ احمق نشو، احمق نشو!

رابین با نفس‌های تند شده و ترسیده به جسم بی‌هوش یکی از نگهبان‌ها نزدیک شد و از توی جیبش کلیدی که می‌خواست رو درآورد. آهسته صاف ایستاد و کلیدها رو به سمتش گرفت. اما حاکم سر اسلحه رو دوباره به سمتش نشونه رفت و گفت:

- راه بیفت برو طرف زیرزمین و در رو باز کن.

در جواب، سرش رو تکون داد و حرکت کرد؛ چون داشت با آسیب زدن به خودش، تهدیدش می‌کرد، مغزش برای نقشه کشیدن قفل کرده بود. برای همین هر کاری می‌گفت انجام می‌داد. از پله‌های زیرزمین پایین رفت. قفل در میله‌ای رو باز کرد. صدای پای الیزابت رو از پشت سرش می‌شنید که پایین می‌اومد. از در میله‌ای که داخل رفت، وارد راهروی نیمه‌تاریکی شد که انتهای راست و چپش یه در فلزی سیاه به چشم می‌خورد. به سمت چپ رفت و کلید رو توی قفلش چرخوند. همون لحظه حاکم دستور بعدیش رو داد:

- از اینجا برو!

رابین به طرفش چرخید و بهش خیره موند. حاکم با تکون اسلحه دوباره برای رفتن تهدیدش کرد. رابین جدی شد و همون‌طور که برای خروج از اونجا بهش نزدیک می‌شد، گفت:

- نمی‌تونی از اینجا بیرون بری... این کارا فایده نداره... با دراک چی‌کار داری؟

حاکم لبخند حرص‌دراری زد و سرش رو کج کرد.

- علی‌رغم اون نگاه جسورت، از اینکه بلایی سرش بیارم روح از تنت داره جدا می‌شه... ! هیچ‌کس نمی‌تونه مانعم بشه. پس ساکت شو و گورت رو... گم کن!

رابین از کنارش گذشت و حاکم عقب‌عقب به سمت در اتاق رفت و تا بعد از اینکه وارد اتاق شد، از رابین نگاه نگرفت. همین که در رو بست، رابین نفس حبس شده‌اش رو رها کرد و سراسیمه از پله‌ها بالا دوید. فقط کالین توی ذهنش نقش بسته بود. با اینکه می‌دونست در حال انجام کاریه که به هیچ‌وجه نباید مزاحمش بشه، ولی وضعیت اورژانسی‌تر از اون بود که اهمیت بده. با بالاترین سرعتی که می‌تونست به طرف محوطه‌ی شرقی دوید. هنوز خورشید طلوع نکرده و همه چیز شبیه کابوس به نظر می‌رسید تا واقعیت.



#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
همین که به محوطه شرقی رسید، مستقیم به طرف زیرزمینی رفت که یه انباری بزرگ برای تست سلاح‌‌هایی داشت که به خاورمیانه می‌فروختن. ورود به اونجا وقتی داشتن اسلحه‌ها رو برانداز می‌کردن برای اون ممنوعیت نداشت اما چون اریک از بعد از ماجرای الیزابت باهاش لج افتاده بود، بهش اجازه ورود نداده بود. البته این لجبازی باعث شد متوجه حاکم بشه. فقط امیدوار بود دیر نشه!

از پله‌ها پایین رفت و همین که جلوی در رسید، نگهبان‌های جلوی در سد راهش شدن. رابین عصبانی و نفس‌نفس زنون داد کشید:

- برید کنار باید برم داخل!

یکی از نگهبان‌ها گفت:

- اریک بهت دستور داده بیرون بمونی رابین.

- باید برم داخل، مهمه... درمورد جنسا نیست... زودباشین!

- اما اریک... .

رابین حریف جفتشون می‌شد ولی نمی‌خواست باهاشون درگیر بشه. داد زد:

- درمورد الیزابته!

امیدوار بود کالین صداش رو بشنوه و همین‌طور هم شد. کالین از داخل با لحن محکمی دستور داد:

- در رو باز کن!

دونه‌های عرق از شقیقه‌هاش راه گرفته بود و به محض باز شدن در داخل دوید. در همون حالی که رابین می‌رفت تا به کالین خبر بده، حاکم اسلحه به دست وارد یه اتاق خلوت با فقط یه مبل راحتی سه نفره و یه میز پهن و کوتاه و یه تلویزیون شد. دراک همونجا بود. به خاطر ورود ناگهانی‌اش، شگفت‌زده و متعجب کنار مبل ایستاده بود. نگاه حاکم به پاهاش افتاد. به پای چپش قفلی بود که با زنجیر کلفت و درازی به میله‌ی محکمی زیر کاسه‌ی روشویی اسیر شده بود.

- الیزابت؟!

سوال پر از تعجبش باعث شد دست از برانداز کردن دور و بر و ظاهرش برداره و به چشماش خیره بشه. با اسلحه‌ای که توی دست داشت به حال و روزش اشاره‌ای کرد و پر از طعنه و تمسخر گفت:

- از اون شوکت و زندگی توی قصر به چه روزی افتادی ولیعهد جاه‌طلب جادوگرها!

دراک اخمی کرد.

- تو... تو واقعاً... .

- وقتی زندگی‌ت طولانی میشه باید منتظر این همه دگرگونی باشی... یادمه چقدر به برادر بزرگت حسودی می‌کردی و چقدر تلاش می‌کردی به چشم پدرت بیای اما... تو هیچوقت فرزند نورچشمی‌اش نبودی، می‌دونی چیه؟ از بین همه من بیشتر درکت می‌کردم... تو از خیلی چیز‌هات گذشتی تا برای پدرت کافی باشی اما هیچ‌وقت کافی نبودی... !

صورت دراک از یادآوری خاطراتش توسط اون حسابی سرخ شده بود و نمی‌تونست چیزی بگه.

- اما بذار حقیقت تلخی بهت بگم؛ تو هیچوقت قرار نبود به چشمش بیای چون اون انتخابش رو کرده بود. اون واقعاً برادرت رو بیشتر از تو دوست داشت!


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
دراک از لای دندون غرید:

- چرا داری اینا رو تعریف می‌کنی؟

حاکم خندید و با سر بهش اشاره کرد:

- تا این قیافه‌ات رو ببینم!

دراک نگاهی به اسلحه‌ی دستش انداخت.

- چی می‌خوای؟ فکر کردی با اون می‌تونی بلایی سرم بیاری؟!

- من این همه از خاطراتت رو تعریف کردم، به نظرت نمی‌دونم خودت رو جاودانه کردی تا به زندگی پرشکوهت ادامه بدی؟! فقط چند قطره از خونت رو می‌خوام، همین!

چند قدم که نزدیک شد اسلحه‌اش رو به طرف دراک بالا گرفت. دراک که حسابی از شنیدن خاطراتش خشمگین شده بود، محکم به مچ دستش کوبید تا نتونه شلیک کنه اما اولین تیر شلیک شد و صدای بلندش کل اتاق رو پر کرد. اسلحه گوشه‌ای پرت شد و خون از سر شونه‌ی دراک آروم آروم رنگ پیرهن خاکستری‌ش رو تغییر می‌داد. خشم دراک اوج گرفت و به یادآورد که چطور همه‌ی نقشه‌ها و قدرتش رو به خاطر اون دختر از دست داده و حالا یکی دیگه می‌خواست باهاش خیلی راحت به خواسته‌هاش برسه و برای این کار از خودش هم استفاده کنه! در کسری از ثانیه آتیش گرفت و بلافاصله بعد از خلع‌سلاح کردنش، سر الیزابت رو گرفت و محکم به لبه‌ی روشویی کوبید. حاکم با صدای بلند نالید و گیج و غافل‌گیر چند قدم به عقب تلوتلو خورد. دراک دست برنداشت. این بار گلوش رو به چنگ گرفت و بین خودش و دیوار توی تنگنا زندانی‌اش کرد. خون از شکاف پیشونی الیزابت مثل رودخونه روی صورتش سرازیر شد. دراک با عصبانیت گلوش رو فشار می‌داد و رگ‌های برآمده شونده‌ی پیشونی و تقلاش برای نفس کشیدن رو تماشا می‌کرد. حاکم که می‌دونست از پس زور بازوی دراک برنمیاد، دستش رو توی جیب لباسش برد تا چاقوی هدیه‌ی اریک رو که از رابین دزدیده بود دربیاره.

چاقو رو از ضامن درآورد. به خاطر فشاری که تحمل می‌کرد رفتارهاش با تعلل بود. دراک پر از خشم و نفرت توی صورتش غرید:

- مگه به خواب ببینی که اجازه بدم... باید همین‌جا بمیری... بمیر، بمی... .

همین که تیغه‌ی چاقو توی پهلوش فرو رفت، حرفش نصفه موند و ناله‌کنان ازش فاصله گرفت و روی پهلوش خم شد. حاکم بدون اینکه به خودش فرصت بده تا ریه‌هاش رو از کمبود هوا نجات بده، مثل یه حیوون وحشی روی کول دراک پرید و با تمام توان جای زخم گلوله‌ رو سر شونه‌اش گ*از گرفت. دراک فریاد دردآلود بلندتری سر داد. دست انداخت و محکم موهای الیزابت رو کشید تا تونست از خودش جداش کنه و روی زمین پرتش کنه. دور دهنش از خون قرمز شده بود و از تلاشش برای نفس کشیدن با بینی‌، مشخص بود خون دراک رو توی دهنش نگه‌داشته. با همون حال چند تا سرفه کرد و روی زمین، خودش رو عقب کشید.

دراک برافروخته‌تر از قبل به طرفش حمله برد. حاکم چاقوی توی دستش رو به طرفش گرفت تا دوباره بهش ضربه بزنه ولی دراک دستش رو گرفت و روش خیمه زد. حالا سر سرخ تیغه به سمت س*ی*نه‌ی الیزابت بود و حاکم داشت به سختی مقاومت می‌کرد تا دراک نتونه توی قبلش فروش کنه. سر انگشتاش از این تلاش رنگ پریده شده بود و ل*ب‌هاش رو محکم روی هم فشار می‌داد.


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
حاکم می‌دونست زور اون خیلی از الیزابت بیشتره و نوک چاقو داشت به آرومی بهش نزدیک می‌شد. تنها کاری که می‌تونست انجام بده، تغییر مسیر چاقو بود تا به جای قلبش، یه جای دیگه‌اش رو زخمی کنه. آهسته‌آهسته، همون‌طور که داشت از دراک شکست می‌خورد، چاقو به طرف بازوی الیزابت رفت و با همون سرعت آروم وارد پو*ست و گوشت بازوش شد. حاکم با دهنی که نمی‌خواست بازش کنه از درد جیغ کشید. چاقو تا نیمه‌های تیغه‌اش توی بازوی الیزابت فرو رفته بود که یک‌دفعه غرش‌های دراک با ضربه‌ی دیگه‌ای از پشت سر، قطع شد. فشار دستش کم شد و حاکم تونست اون رو از خودش جدا کنه. هلش داد و دراک با بی‌حالی، روی صورت فرود اومد. پشت سرش، چهره‌ی ترسیده‌ی کالین رو دید. دوباره نگاهش رو به دراک دوخت و دید خنجر چوبی سفید و بلندی توی کمر دراک فرو رفته و داره تمام بدنش رو منقبض می‌کنه.

درد بازوش باعث شد ناله‌ای کنه و نگاهی بهش بندازه. زخم عمیقی بود که با هر نبض، مقداری خون بیرون می‌ریخت. صاف نشست و دست مخالفش رو به طرف زخمش می‌برد که صدای کالین حواسش رو جمع کرد.

- حالت خوبه؟

صداش وحشت‌زده بود و انگار از شنیدن جوابش می‌ترسید. حتماً تا خودش رو به زیرزمین برسونه کلی فکرهای ترسناک رو از سر گذرونده بود. نگاه گذرایی به اسلحه‌ی گوشه‌ی اتاق انداخت. باهاش فاصله داشت. نباید با کالین درگیر می‌شد. هیچ شانسی در برابرش نداشت. پس چاقوی حکاکی شده‌ای که همین چند لحظه پیش داشت بازوش رو زخم می‌کرد سریع برداشت و با نگاهی پر از تهدید روی شاهرگ گر*دن خودش گذاشت. کالین داد زد:

- نه نکن!

برای عقب روندنش خوب بود ولی تا قبل از اینکه مغزش کار بیفته و بفهمه راحت می‌تونه چاقو رو ازش بگیره. پس با همون نگاه دیوانه‌وار و پر از تهدید بلند شد و خودش رو به اسلحه نزدیک کرد. بلافاصله به سمت اون اسلحه هجوم برد. همون لحظه کالین هم به سرعت بهش نزدیک شد اما حاکم زودتر دستش به اسلحه رسید و اولین کاری که کرد شلیک یه تیر دیگه به سمت کالین بود. تیر درست توی پهلوش نشست و کمرش رو خم کرد. چند لحظه بعد وقتی با نفس محبوس از درد، دوباره نگاهش رو به چهره‌ی غرق خون الیزابت دوخت، سر اسلحه رو روی شقیقه‌اش نشونده بود. قدمی عقب رفت و در حالی که هنوزم نمی‌تونست کاملاً صاف بایسته نالید و با همون لحن منقطع و پر از درد گفت:

- آروم باش... ع*و*ضی!

یه دستش رو برای کمک به دیوار گرفت تا بتونه صاف وایسته.

- هوم!

معنای این صدای تهدیدآمیزی که از گلوی الیزابت خارج شد رو کالین خوب فهمید. قدمی عقب‌تر گذاشت و زیر ل*ب گفت:

- لعنتی... !

نگاه حاکم انقدر جدی بود که انگار واقعاً حاضر بود شلیک کنه! اینم می‌دونست که الان بیرون اتاق پر از آدمای اریکه و کالین از ترسش به همشون گفته بود بیرون بمونن و داخل نیان؛ پس باید کالین رو جلو می‌فرستاد تا بینشون گیر نیفته. با سر بهش اشاره داد تا راه بیفته. کالین بعد از کمی مکث چشمش به قطره‌هایی افتاد که از دست زخمی الیزابت می‌چکید. هوا براش خیلی گرم بود. انگار آتیش بزرگی وسط اتاق روشن بود یا شاید اون آتیش از درون خودش داشت برافروخته می‌شد. اخمی از درد توی هم کشید و با اشاره‌ی مجدد حاکم بااکراه جلوتر از اون بیرون رفت و توی ذهنش چرخید که الیزابت به‌خاطر زخم‌هایی که خورده بود درد می‌کشید؟ آیا اگر خطاب قرارش می‌داد صداش رو می‌شنید؟ می‌تونست بهش دلداری بده؟ ترسیده بود؟


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
همون‌طور که هر چند ثانیه یک بار برمی‌گشت تا الیزابت رو نگاه کنه، آروم‌آروم وارد راهروی زیرزمین شد. رابین نگران و وحشت‌زده جلوی در میله‌ای ایستاده بود و با نگاهش به کالین التماس می‌کرد کاری کنه، اما کالین با تکون سرش ازش خواست بیرون بره. رابین با نارضایتی پله‌ها رو بالا رفت و به تماشای اونا ایستاد. تعداد زیادی از نگهبانا توی محوطه ایستاده و آماده‌ی اجرای دستور بودن. وقتی کالین زخمی و خیس از عرق بالا اومد و کمی بعد الیزابت پشت سرش با اسلحه ظاهر شد، همه‌ی نگهبانا آماده‌ی شلیک شدن. اریک با دیدن سر تفنگی که به پشت کالین نشونه رفته بود، دندوناش رو به هم فشرد‌. از نگاهش آتیش می‌بارید و در کسری از ثانیه تمام عروق صورتش متورم شد. کمی که جلوتر اومدن از بین دندوناش زمزمه‌وار غرید:

- چطور جرات می‌کنی؟!

می‌خواست دستور شلیک بده. فقط یک کلمه لازم بود تا جسم الیزابت نقش زمین بشه و بمیره اما کالین بلافاصله دستاش رو بالا برد و اخطار داد:

- نه... نه اریک... نه!

جدیتش رو به راحتی می‌شد از تن صداش فهمید. اریک اما با همون نگاه پر از تهدید، خیره به حاکم ادامه داد:

- چطور جرات می‌کنی توی خونه‌ی خودم با اسلحه‌ی خودم، تهدیدش کنی... تو همین الانشم مُردی!

جمله‌ی آخرش رو فریاد کشید و همه رو از جا پروند. حاکم جری‌تر از قبل،‌ برای اینکه جدیت و مرز دیوونه بودنش رو نشون بده بعد اینکه با دهن بسته شروع به خندیدن کرد، سر اسلحه رو روی زخم در حال خون‌ریزی روی بازوش گذاشت و به خودش شلیک کرد. از درد جیغ خفه‌ای کشید و چشماش سیاهی رفت. با سرگیجه تلوتلو خورد. کالین وحشت‌زده چرخید و فریاد زنان خواست به طرفش بره اما حاکم همون‌طور که سرش از ضعف به دوران افتاده بود، دوباره اسلحه رو روی شقیقه‌ی خودش گذاشت. این باعث شد کالین با استیصال سر جاش به زمین بچسبه. نفسی گرفت و با التماسی که مخلوط خشمش شده بود بلند گفت:

- تو بهش نیاز داری لعنتی، بهش آسیب نزن...! می‌ذارم بری خدا لعنتت کنه، بهش آسیب نزن!

کمی نفس‌نفس زد و دوباره تکرار کرد:

- بهش بیشتر از این آسیب نزن، باشه؟ بگو چی می‌خوای؟

حاکم با صورتی به سفیدی گچ، اطرافش رو نگاهی انداخت. بعد از دیدن ماشین سیاهی که کمی اون طرف‌تر پارک شده بود، با سر اشاره‌ای بهش کرد. کالین سریع سر تکون داد:

- باشه باشه... می‌تونی ازش استفاده کنی... .

بعد خطاب به جمعیت نگهبانا، دستش رو دراز کرد. عصبی داد زد:

- سوئیچ!

اریک قدمی جلو رفت و پر از خشم اعتراض کرد.

- نمی‌تونی بذاری بره... اون باید بمیره!

کالین سرش با حرص داد کشید:

- خفه شو!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
یکی از نگهبانا جلو رفت و سوئیچ رو کف دستش گذاشت. کریس هم ساکت نموند و با اخم کمرنگی معترض شد.

- اون خواهر منه اریک!

اریک چرخید و رو بهش گفت:

- تو اینجا داری خواهرت رو می‌بینی؟!

کالین با احتیاط سوئیچ رو به طرفش گرفت. حاکم با سر اشاره داد تا بندازدش جلوی پاهاش و از اون نزدیک‌تر نیاد. کالین همون کار رو کرد. در حالی که حاکم خم می‌شد تا سوئیچ رو برداره و اسلحه رو روی سر خودش نگه‌داشته بود، اریک دوباره با تحکم و عصبانی گفت:

- یکی از مشتری‌ها اینجاست، نمی‌تونی اجازه بدی فقط یه دختر ساده‌ی ع*و*ضی همین‌قدر راحت قدرت و سلطه‌ی ما رو زیر سوال ببره. اگه از قصر خودم با ماشین خودم فرار کنه، یعنی هیچ قدرتی نداریم...!

قبل از اینکه حرفش تموم بشه، کالین به طرفش برگشت و جلوی چشمای همه با چشمای براق طلایی، دندون‌های تیز شده و صدای دو رگه‌ای که به صدای هیولا شباهت داشت هشدار داد:

- یا دهنت رو می‌بندی، یا خودم بسته نگهش می‌دارم!

همه به جز اریک، جملگی و هم‌زمان با دیدن این تغییر چهره‌ی ترسناک قدمی عقب‌نشینی کردن. رگ‌های متورم روی گ*ردنش انقدر قرمز شده بودن که می‌شد به راحتی خون جاری درونش رو دید. استخون‌های فکش برآمده‌تر، دهنش گشادتر، دندونش تیزتر شده بود و دو تیله‌ی درخشان طلایی توی کاسه‌ی چشم‌هاش که تقریباً دو سایز بزرگ شده بودن می‌درخشید. جِین جیغ کوتاهی کشید و صورتش رو توی پیرهن ایوان پنهان کرد تا صح*نه مقابلش رو نبینه. کالین بعد از مکث کوتاهی، دوباره به طرف حاکم چرخید و با نارضایتی و همون صدای غیرانسانی گفت:

- برو!

حاکم عقب‌عقب و بدون رو گرفتن به طرف ماشین رفت و نگاه معنا‌دار و پیروزی به اریک دوخت. کمی بعد سوار ماشین شد و با تمام سرعت از محوطه قصر خارج شد. کالین خیره به مسیری که ماشین رفته بود، موند. همه ساکت بودن و شوکه. کالین بازدم عمیقش رو به آرومی و طولانی بیرون فرستاد و سعی کرد انقدری آرامش توی وجود خودش پیدا کنه که بتونه ظاهرش رو به حالت قبل برگردونه. استشمام بوی خون الیزابت کارش رو سخت می‌کرد اما چند ثانیه بعد بدون اینکه به عقب بچرخه گفت:

- جیمز... روی این ماشین ردیاب هست؟

جیمز جواب داد:

- بله قربان!

- نشونم بده.

جیمز به طرف ساختمون قصر به راه افتاد و کالین و بقیه دنبال سرش راه افتادن. به جز نگهبانا و اریک که با دستای مشت شده سر جاش مونده بود. آرواره‌هاش رو به هم فشرد و کمی بعد به طرف زیرزمین محموله‌ها به راه افتاد تا مشتری‌ها رو حل و فصل کنه و یه دلیل قانع‌کننده برای صدای شلیک‌ها جور کنه.


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
***



حاکم با این که برای اولین بار داشت رانندگی رو تجربه می‌کرد، پاش رو روی پدال گ*از فشار داد و توی خیابون‌های خلوت اول صبح، جلو رفت. از درد بازوش که زخمای عمیق داشت، صورتش رو در هم کشید. می‌دونست ضعف جسمی‌اش به خاطر خون‌ریزی دستشه. به سختی می‌تونست خمش کنه و قطره‌های خون، یک‌سره از آرنجش می‌چکید و توی ماشین و روی لباس خوابش می‌ریخت. دور دهنش رو پاک کرد و اسلحه رو روی صندلی کنارش انداخت، بعد سریع دستی دور دهنش کشید تا خون دراک رو پاک کنه و در آخر دوباره فرمون رو گرفت. نشونی خونه‌ی ریچارد رو از بر بود و مستقیم داشت به همون سمت می‌رفت اما به آخرین چهارراه که رسید به ذهنش اومد که ممکنه بتونن با ردیاب، لوکیشن ماشین رو پیدا کنن. تا همون‌جا هم زیادی نزدیک شده بود. توی خیابون بعدی ناشیانه پارک کرد. نور خورشید از پشت ابرها می‌تابید و امیدوار بود تا خونه‌ی ریچارد غش نکنه!

در حالی که چشماش گاه به گاه سیاهی می‌رفت و درد دستش تا مغزش تیر می‌کشید، پیاده شد. رو به آسمون از بینی نفس عمیقی کشید. با پاهای بر*ه*نه به راه افتاد و چندتا فرعی باقی مونده رو پیاده رفت و اصلاً اهمیتی به نگاه متعجب دیگران نمی‌داد. وارد ساختمون شد و خودش رو توی آسانسور انداخت که درب کشویی‌اش توی لابی طبقه همکف باز بود. دکمه‌ رو فشار داد تا آسانسور بالا بره. کمی خم شد و بعد به آرومی سرش رو به طرف آینه چرخوند. مثل مرده‌ای که داشت راه می‌رفت به نظر می‌رسید با موهای ژولیده‌ای که چند دسته روی شونه‌اش ریخته بود، لباسای خونی و یقه‌ی پیرهن گ*شا*دی که پاره شده بود. بدون عینک اصلاً خوب نمی‌دید و این حالش رو بدتر می‌کرد. آسانسور که ایستاد پیاده شد و مستقیم به سمت واحد آپارتمان ریچارد رفت. اول چند ثانیه دکمه زنگش رو گرفت و بعد با مشت‌های بی‌حال تا جایی که تونست محکم به در کوبید. انقدر ادامه داد تا بعد از دو- سه دقیقه بالاخره با بیجامه در رو باز کرد و پر از تعجب بهش خیره موند. خواب‌آلود گفت:

- تو...؟

حاکم هولش داد و کنارش زد تا وارد خونه بشه. ریچارد همون‌طور که نگاه ازش برنمی‌داشت تا توی خونه دنبالش کرد و خودش جواب خودش رو زیر ل*ب داد:

- آها تو اون دختره نیستی!

توی قصر، کالین به محض این که ماشین از دروازه‌های محوطه بیرون رفت، همراه جیمز، در حالی که یه دستش رو به پهلوش گرفته بود، قدم تند کرد و وارد ساختمون شد. سوار آسانسور توی سالن ورودی شدن و یک طبقه بالاتر، به سرعت به طرف اتاق کار اریک رفتن. رابین هم از پله‌ها بالا دویده بود. به محض ورود به اتاق، جیمز پرید و لپ‌تاپش رو باز کرد. تندتند چند تا دکمه زد و بعد کنار کشید تا کالین جاش رو بگیره. اونم کمی خم شد و بدون اینکه روی صندلی بشینه، صفحه‌ی جی‌پی‌اس روی مانیتور رو بررسی کرد تا منطقه‌اش رو ارزیابی کنه و بفهمه کجاست.


#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
جیمز همون‌طور که کنارش ایستاده بود به دست لرزونی که روی کیبرد حرکت می‌کرد خیره شد و فکر کرد که کالین واقعاً نسبت به الیزابت ضعف داشت و لرزش دستش فقط از خون‌ریزی زخم پهلوش ناشی نمی‌شد. با تکون سرش از رابین خواست برای زخمش چیزهایی که لازمه رو بیاره. هم‌زمان با خروج رابین، جین و ایوان به همراه رانی وارد اتاق شدن. جین با نگرانی و ملتمسانه خطاب به کالین پرسید:
- لطفاً بگو که می‌تونی پیداش کنی، خواهش می‌کنم بگو که می‌تونی پیداش کنی.
کالین برای چند ثانیه نگاه از مانیتور گرفت و دست خون‌آلودش رو روی پیشونی‌اش گذاشت و پلکاش رو به هم فشرد. جیمز کمی به طرفش خم شد و گفت:
- قربان می‌تونید بسپاریدش به من، شما نیاز به درمان دارین، خون‌ریزیتون شدیده.
کالین بازدمش رو رها کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و بی‌توجه به توصیه‌ی جیمز، پرسید:
- اسم خیابونا رو برام بخون... نمی‌تونم بخونم. لوکیشنش ثابت شده.
صدای خاطرات تلخ گذشته‌اش داشت بهش نزدیک می‌شد و از ترس اینکه نتونه الیزابت رو نجات بده و مثل کنراد توی بغلش جون بده چیزی تا یه حمله‌ی عصبی فاصله نداشت. نمی‌تونست قبول کنه که مثل گذشته انقدر بی‌عرضه باشه که نتونه فرد مهم زندگیش رو نجات بده. پس این همه قدرتی که مدعی‌اش بود رو برای چی داشت؟! چشماش رو تنگ کرد تا مانیتور رو بهتر ببینه. سر دردش انگار از رگ‌های مغزش راه می‌گرفت و مثل تیزی خنجر به چشماش می‌زد. جیمز ازش اطاعت کرد و به سمت مانیتور خم شد تا اسم خیابون‌ها رو نگاهی بندازه. ایوان‌آلن با قدم‌های بلند به سمت میز رفت و سریع گفت:
- اگر به من یه نقشه از شهر و یه خنجر بدین می‌تونم محل دقیقش رو نشونتون بدم. حاکم ممکنه به خاطر احتمال وجود ردیاب، دورتر از جایی که می‌خواد بره پیاده شده باشه.
کالین هم‌زمان با صاف ایستادنش پرسید:
- چطور می‌خواین این کار رو بکنین...؟ آخ...!
زخمش تیر کشید و برای ایستادن از لبه‌ی میز کمک گرفت. جیمز بازوش رو گرفت و دوباره درخواست کرد:
- حداقل بشینید قربان، الان رابین میاد.
کالین با لحنی دردآلود دستور داد:
- چیزهایی که آقای آلن می‌خواد رو بهشون بده، من خوبم!
جیمز با اکراه تسلیم اوامرش رفت تا نقشه رو برای ایوان بیاره. ایوان بعد از مکثی که به خاطر دیدن حالش بود، توضیح داد:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا