خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214

کد:
همه برای چند ثانیه خشکشون زد و شوکه به مسیری که کالین با قدم‌های عصبانی و بلند طی می‌کرد، چشم دوختن و بعد هم‌زمان راه افتادن تا بفهمن چه اتفاقی قراره بیفته؛ ولی کالین بعد از ورود، درب رو پشت سرش محکم به هم کوبید و همه رو برای تماشا بی‌نصیب گذاشت.
اریک سیگار به دست، به لبه‌ی میز بزرگ چوب گردوش تکیه زده بود و درحالی که با یک دستش سیگار می‌کشید، اون یکی رو به لبه‌ی میز تکیه داده بود.
از چشم‌های کالین آتیش می‌بارید و چیزی جز خونسردی از نگاه اریک دیده نمی‌شد؛ گرچه ته دلش کمی دلهره داشت.
 کالین واقعاً از خودش به در شده بود؛ ولی به روی خودش نیاورد و دود غلیظ سفیدی رو به سمت کالین بیرون فرستاد.
روی پا ایستادن کالین، برای حفظ ظاهر خونسرد کمکش می‌کرد. اون حالش خوب شده بود و همین می‌تونست کفایت کنه.
مدتی به سکوت گذشت، هیچ‌کدوم حرفی نمی‌زدن تا این‌که اریک به حرف اومد.
- منتظر چی هستی؟ مگه نیومدی حسابم رو برسی؟
کلمات با لرزش از دهن کالین بیرون می‌اومدن، درست نقطه‌ی مقابل اریک.
- فکر می‌کردم هر اتفاقی بیفته، تو همیشه بهم وفاداری.
اریک کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت و آروم گفت:
- من دقیقاً کاری رو کردم که یه آدم وفادار انجام میده.
از جوابش اخمی کرد و از لای دندون غرید:
- چی کار کردی؟ تو می‌دونستی اون برای من چه معنی‌ای داره.
اریک سیگارش رو توی جاسیگاری کریستال خاموش کرد و قدم برداشت.
- تو رو ترجیح دادم، خونواده‌ام رو ترجیح دادم.
 تو چی؟ تو می‌خوای کی رو ترجیح بدی؟
توی نیم‌قدمی‌اش ایستاد و توی چشم‌های برافروخته‌ی مقابلش خیره شد، عصبانیتش داشت به خونسردی‌اش چیره میشد.
- اون رو بیشتر از تِفنات دوست داری؟ تا الان فکر نمی‌کردم بتونی واسه‌ی کسی به اندازه‌ی اون ارزش قائل باشی، حتی برات مهم نبود که با کُنراد در ارتباط بودن، تو پذیرفتی چون فقط می‌خواستی تفنات پیشت بمونه.
کمی سرش رو کج کرد نیش‌دار پرسید:
- چیه؟ شگفت‌زده شدی؟
دهن کالین باز مونده بود و کلامی نمی‌تونست به ز*ب*ون بیاره.
اریک همون‌طور که خشم با هر کلمه توی صداش ریشه می‌دووند ادامه داد:
- فکر کرده بودی نمی‌دونم؟ من همه چیز رو می‌دیدم، من توی جهنم زندگی می‌کردم.
کلمات آخرش رو با نفرت ادا کرد و گستاخانه چشم از چشمش برنداشت و اصلاح کرد:
- جهنم زندگی تو.
کالین به آرومی اسلحه رو بالا آورد و زیر گلوش گذاشت.
- می‌خوای ازم انتقام بگیری؟
چشم‌های اریک به سرعت پر شد و هم‌زمان با چکیدن اولین قطره‌ها، زد زیر خنده.
بدون این‌که گلوش رو از اسلحه جدا کنه عصبی و سنگین خندید و اشک ریخت، صداش بین خنده‌هاش شکست.
- انتقام؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214

کد:
کمی بعد که آروم‌تر شد ادامه داد:
- فقط همین‌قدر می‌فهمی؟
وقتی قطره‌های اشک از چونه‌اش روی اسلحه چکید، دیگه هیچ اثری از خونسردی قبلیش نبود. 
عصبانیتی افسار گسیخته، اختیارش رو ازش ربود.
با هردو دست سر درحال انفجار کالین رو گرفت و توی صورتش گفت:
- ماشه رو بکش و برو به الیزابت عزیزت برس.
می‌دونی که، من یکی از شانس‌هام رو مصرف کردم؛ درحالی که ترجیح می‌دادم شانس دوباره‌ای نمی‌داشتم. می‌تونی تا آخر عمر باهاش به خوبی و خوشی سپری کنی و بهش بگی به خاطرش پسرت رو قربانی کردی، همون‌طور که هیچ‌وقت برات مهم نبودم، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت! 
صدای فریاد آخرش اتاق رو پر کرد و بعد سکوت مطلق برقرار شد.
منظور اریک از گفتن مصرف کردن شانسش، خودکشی‌ای بود که سال‌ها پیش، قبل از تأسیس مافیاشون انجام داد.
صدای نفس‌های کالین بلند شده بود و ضربان پرسرعت قلبش رو جار می‌زد. 
سرش رو با یه هول کوچیک رها کرد؛ اما عقب نرفت.
- چطور می‌تونی این رو بگی؟ تو همیشه از همه برام مهم‌تر بودی.
اریک نگاه از نگاهش برنداشت و با اشاره‌ی غیرمستقیم به اسلحه‌ی زیر گلوش با تک‌خنده‌ای طعنه‌آمیز گفت:
- کاملاً واضحه! از اون‌جا که نگاه می‌کنی هم همین‌طور به نظر میاد؟
- خفه شو!
اریک یک‌دفعه به اوج رسید و کنترلش رو از دست داد. ناگهان دیوونه شد و گفت:
- تو فقط می‌تونی به جسد مرده‌اش برسی.
بعد بلافاصله اسلحه‌ رو از دستش قاپید و چند قدم عقب رفت.
کالین در تلاشی ناموفق و واکنشی غیرارادی سعی کرد دستش رو بگیره و نگهش داره.
- نه! نه! نه! اریک، اریک...
چشمای اریک دوباره پر شد.
 دست‌های کالین با استیصال به سمتش دراز موند و پاهاش به زمین چسبیده بود، تنفس براش سخت شد؛ تمام عروق صورتش برآمده و دونه‌های عرق روی پوستش می‌درخشید.
صداش شبیه التماس کردن بود؛ ولی سعی داشت محکم بمونه، انگارنه‌انگار که تا چند ثانیه پیش، خودش اسلحه رو زیر گلوی اریک گذاشته بود.
- معلومه که برام ارزش داری اریک. مسخره نباش، تمومش کن.
- ثابت کن، من رو انتخاب می‌کنی یا اون رو؟
- اریک! 
لحن اریک بی‌چاره بود و دست هردوشون به شدت می‌لرزید. 
اون حجم عصبانیت به غم رسید، انگار تمام احساسات اریک جمع شده و به یک‌باره منفجر شده بود و هر ثانیه که می‌گذشت کالین برای اوضاع الیزابت نگران‌تر میشد و در آن واحد به خاطر کار اریک وحشت‌ کرده بود.
احساس می‌کرد قلبش تا چند لحظه‌ی دیگه از جا کنده میشه.
- حتی دیگه بهم اجازه ندادی بهت بگم، پدر.
- من، من... .
نمی‌دونست باید چه کلماتی رو انتخاب کنه تا تأویرگذار باشه.
اریک منتظر توضیحش نموند و بی‌وقفه ادامه داد:
- بعد از مرگ تفنات من رو ول کردی و رفتی، تو تنهام گذاشتی، رهام کردی انگار که برات هیچی نبودم. همه مُردن، همه رو از دست دادم و توی اون کلبه‌ی لعنتی هر روز و هر شب، توی خواب و بیداری کابوس لحظه‌ی مرگ مادرم رو دیدم، تنها بودم، و تو، تو فراموشم کردی. یادت رفت یه پسر داری و رفتی دنبال انتقام گرفتن برای قاتل مادرم، سلنا، با خونسردی کشتش، بدون اینکه پلک بزنه، مثل این‌که برای نهارش شکار کرده باشه.
ترس از سر و روی کالین می‌بارید، خاطرات گذشته با شدت هرچه بیشتر تداعی میشد و قلبش رو به درد می‌آورد‌. 
جفت گوش‌هاش شروع کرده بودن به سوت کشیدن. نمی‌دونست باید چی بگه؛ اما تلاشش رو برای حرف زدن، با به ز*ب*ون آوردن اولین کلماتی که به ذهن قفلش رسید، انجام داد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214
کد:
- من هیچ‌وقت، فراموشت نکردم، قسم می‌خورم؛ اما، دشمن‌هام زیاد بودن، اریک! نمی‌خواستم برای تو خطری درست بشه، مثل الان.
 سعی داشت نامحسوس و بدون این‌که حواس اریک رو متوجه کنه، دست لرزونش رو به طرفش بلند کرد. 
اریک خشمگین و مرتعش دستور داد:
- پس انتخاب کن، باید بذاری یکی از ما بمیره.
- نمی‌تونم... . 
هم‌زمان با گفتن این کلمه، اسلحه رو از زیر گلوش کنار زد و همون لحظه تیری شلیک شد. 
کالین محکم به مچ اریک کوبید و اسلحه با صدای کمی از دستش روی فرش ریزنقش و قرمز افتاد. 
رابین نتونست بیشتر طاقت بیاره و سراسیمه در رو باز کرد.
 بلافاصله کالین داد زد:
- کسی داخل نیاد.
رابین سریع اطاعت کرد، بعد از این‌که درب دوباره بسته شد، کالین دست‌هاش رو باز کرد و محکم ب*دن منقبض و لرزون اریک رو به آ*غ*و*ش کشید.
نفس‌های آسوده‌اش رو یکی پس از دیگری و نامنظم رها کرد و کمی بعد زمزمه‌وار گفت:
- دیگه هرگز این کار رو نکن، خواهش می‌کنم.
نذار دوباره خونواده‌ام رو از دست بدم، اریک، پسرم، پسرِ من، متأسفم، متأسفم که یه آشغال بودم. من رو ببخش که یه ع*و*ضی بی‌مسئولیت بودم. خواهش می‌کنم بهم اجازه بده تا، تا برات جبران کنم.
صدای نفس‌هاشون در هم تنیده شد و در آخر دست‌های اریک با اکراه دور کمر کالین پیچید و ساکت موند.
- می‌تونی ضربان قلبم رو حس کنی، مگه نه؟
 من ترجیح میدم بمیرم تا شاهد این صح*نه باشم. ازم نخواه انتخاب کنم.
چند لحظه بعد، اریک با یک هل کوتاه ازش جدا شد و رو برگردوند، خیسی صورتش رو با حرص گرفت و گفت:
- قراره با یکی از کشتی‌های تفریحی من فرار کنه، چهل دقیقه‌ی دیگه حرکت می‌کنه، از جیمز بخواه تو رو ببره سراغش.
کالین به طرف درب پا تند کرد، نمی‌تونست بیشتر از اون بمونه؛ اما هنوز به درب نرسیده بود که اریک صداش زد:
- ویور!
ایستاد و چرخید.
- قولی که دادی رو فراموش نکن.
کالین آب دهنش رو قورت داد، لبخند بی‌جونی زد و با اطمینان گفت:
- شک نکن.
درب رو که باز کرد، همه منتظر ایستاده بودن، بدون تعلل راه افتاد و گفت:
- دنبالم بیا جیمی.
همگی صدای بحثشون رو شنیده بودن و به دنبال جیمز حرکت کردن تا بفهمن چه تصمیم و نقشه‌ای داره.
 در آخر، کریس که بی‌حرکت مونده بود و کاری که اریک با الیزابت انجام داده رو فهمیده بود، با قدم‌های بلند وارد اتاق کار اریک شد.
هیچ‌کس جز خودش که روی میز خم شده بود و آهسته نفس می‌کشید، توی اتاق حضور نداشت. کریس به طرفش رفت و نزدیکش ایستاد. می‌دونست متوجه حضورش شده؛ اما دقیقه‌ای طول کشید تا اریک به سمتش چرخید و بعد از نگاهی درمونده، برای ب*غ*ل کردن و بوییدنش جلو رفت؛ اما کریس به قفسه س*ی*نه‌اش کوبید و غافلگیرش کرد. 
اریک گیج شد. کمی بعد سیلی محکمی از دستای ظریف کریس به گوشش نواخته شد و صورتش رو برگردوند.
 سپس با عصبانیت گفت:
- ما دیگه تمومیم.
- کریس! 
کریس ل*ب‌هاش رو با حرص روی هم فشار داد و چند لحظه بعد گفت:
- حتی نمی‌خوام باهات دعوا کنم، ع*و*ضی!
اریک هنوز بهش خیره مونده بود که کریس بدون حرف دیگه‌ای با صورت سرخ و برافروخته از اتاق خارج شد.
با این، که بهش نیاز داشت؛ ولی می‌دونست درحال حاضر، تنها جوابی که از کریس دریافت می‌کنه، جواب رده.
در تلاش برای فروخوردن بهت و خشمش، دوباره به سمت میز چرخید و با عصبانیت ضربه‌ای به ظرف استوانه‌ای خودکارها زد و روی زمین انداخت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214
***
موسیقی زنده از همه‌جای کشتی شنیده میشد. رنگ آسمون به خاطر غروب آفتاب به سرخی رسیده بود و به زودی تاریک میشد. همه خوش‌حال بودن و از تفریحات گرون‌ قیمتشون ل*ذت می‌بردن. نو*شی*دنی، غذاها، مزه‌ها و تنقلات با بهترین کیفیت در دسترس مهمون‌ها بود.
درست قسمت پشتِ کشتی، ریچارد به کمک چند نفر از کارکن‌های کشتی داشت صندوقچه‌ی فلزی و بزرگی رو به قلاب جرثقیل متصل می‌کرد. هیچ‌کس به جز خود ریچارد نمی‌دونست چی توی اون صندوقه!
وقتی با موفقیت وصل شد، عقب وایساد تا کارکن‌ها جرثقیل رو بالا بکشن و سرش رو روی سطح آب بچرخونن. بعد خودش به طرف جمع مهمون‌ها رفت تا از جشن ل*ذت ببره. یه نو*شی*دنی برداشت و نگاهی به ساختمون‌های روشن شهر انداخت. حالا که شانس بهش رو کرده بود، می‌خواست ازش نهایت ل*ذت رو ببره. نگاهی به حلقه‌ی توی انگشتش انداخت که از برق سرخ و بنفشی می‌درخشید.
دستش رو بالا آورد و انگشت‌هاش رو بالای نو*شی*دنی‌اش چرخوند. سرما به شکل بخار سفیدی از نوک انگشت‌هاش توی نو*شی*دنی می‌ریخت. قطره‌های آب از سرمای نو*شی*دنی دور جام شیشه‌ای شدید‌تر شد و مایع درونش تقریباً به نقطه‌ی انجماد رسید. جرعه‌ای نوشید و ازش ل*ذت برد.
یکم که گذشت، صداهای دیگه‌ای به جز موتور کشتی و صدای جشن به گوشش رسید که داشتن نزدیک‌تر می‌شدن. نگاهش رو با نگرانی به اطراف چرخوند و توی تاریکی چندتا قایق موتوری رو دید که داشتن به سرعت به طرف کشتی میومدن. با ترس قدمی عقب رفت و نو*شی*دنی رو توی آب انداخت.
- لعنتی‌ها!
سریع عقب‌گرد کرد و دور شد. کالین با رنگ و روی پریده و تن خیس از عرق به فرار ریچارد خیره شد و زیر ل*ب گفت:
- توی چنگمی آشغال!
به جای آب، زیر قایق‌ها خون می‌دید و بوی تیز و شدیدش رو استشمام می‌کرد. حالش اصلاً خوب نبود و نمی‌دونست انرژی‌اش تا کجا براش کفایت می‌کرد. به خصوص با وجود صدای تفنات که کنار گوشش می‌گفت: «تو یه بی‌عرضه‌ای!»
مشتش رو محکم‌تر فشرد. این دفعه دیگه نباید مثل بی‌عرضه‌ها رفتار می‌کرد. دیگه براش مهم نبود کسی هیولای وجودش رو ببینه. فقط می‌‌خواست الیزابت رو نجات بده. جیمز با کارکن‌های کشتی هماهنگ کرد و برای همین با نزدیک شدنشون، نردبون‌هایی توسط چند نفر از لبه‌ی کشتی پایین فرستاده می‌شدن.
کالین فکش رو به هم فشرد و اجازه داد بازوهای نهفته توی کمرش بیرون بیان و اوج بگیرن. چهار بازوی خاکستری با خال‌های سیاه، پارچه‌ی پیرهن سیاهش رو از هم درید و بیرون اومد. ارتفاعشون به نزدیک دو متر رسید و پهنای هر کدومش تقریباً نیم‌متر به نظر می‌اومد. رانی قدمی عقب کشید و کنار پدرش ایستاد. زیر ل*ب گفت:
- لعنتی... !
قایق‌ها کنارهم نزدیک به بدنه‌ی سفید کشتی توقف کردن. کالین بدون توجه ‌به نردبون‌ها، بازوهاش رو به لبه‌ی کشتی گیر انداخت و خودش رو بالا کشید. از چهره‌اش خشم و عصبانیت می‌بارید؛ اما در عین حال وقتی روی پاهاش ایستاد چند بار تلوتلو خورد تا تونست ثابت بایسته. موهاش از نم عرق به هم چسبیده و روی پیشونیش تاب می‌خورد. در کسری از ثانیه، صدای موسیقی قطع شد. برای چند ثانیه همه ساکت شدن تا این‌که کالین با صدایی دورگه و ترسناک با عصبانیت چشم گردوند و اسمش رو فریاد کشید:
- ریچارد... !
کد:
***
موسیقی زنده از همه‌جای کشتی شنیده میشد. رنگ آسمون به خاطر غروب آفتاب به سرخی رسیده بود و به زودی تاریک میشد. همه خوش‌حال بودن و از تفریحات گرون‌ قیمتشون ل*ذت می‌بردن. نو*شی*دنی، غذاها، مزه‌ها و تنقلات با بهترین کیفیت در دسترس مهمون‌ها بود.
درست قسمت پشتِ کشتی، ریچارد به کمک چند نفر از کارکن‌های کشتی داشت صندوقچه‌ی فلزی و بزرگی رو به قلاب جرثقیل متصل می‌کرد. هیچ‌کس به جز خود ریچارد نمی‌دونست چی توی اون صندوقه!
وقتی با موفقیت وصل شد، عقب وایساد تا کارکن‌ها جرثقیل رو بالا بکشن و سرش رو روی سطح آب بچرخونن. بعد خودش به طرف جمع مهمون‌ها رفت تا از جشن ل*ذت ببره. یه نو*شی*دنی برداشت و نگاهی به ساختمون‌های روشن شهر انداخت. حالا که شانس بهش رو کرده بود، می‌خواست ازش نهایت ل*ذت رو ببره. نگاهی به حلقه‌ی توی انگشتش انداخت که از برق سرخ و بنفشی می‌درخشید.
دستش رو بالا آورد و انگشت‌هاش رو بالای نو*شی*دنی‌اش چرخوند. سرما به شکل بخار سفیدی از نوک انگشت‌هاش توی نو*شی*دنی می‌ریخت. قطره‌های آب از سرمای نو*شی*دنی دور جام شیشه‌ای شدید‌تر شد و مایع درونش تقریباً به نقطه‌ی انجماد رسید. جرعه‌ای نوشید و ازش ل*ذت برد.
یکم که گذشت، صداهای دیگه‌ای به جز موتور کشتی و صدای جشن به گوشش رسید که داشتن نزدیک‌تر می‌شدن. نگاهش رو با نگرانی به اطراف چرخوند و توی تاریکی چندتا قایق موتوری رو دید که داشتن به سرعت به طرف کشتی میومدن. با ترس قدمی عقب رفت و نو*شی*دنی رو توی آب انداخت.
- لعنتی‌ها!
سریع عقب‌گرد کرد و دور شد. کالین با رنگ و روی پریده و تن خیس از عرق به فرار ریچارد خیره شد و زیر ل*ب گفت:
- توی چنگمی آشغال!
به جای آب، زیر قایق‌ها خون می‌دید و بوی تیز و شدیدش رو استشمام می‌کرد. حالش اصلاً خوب نبود و نمی‌دونست انرژی‌اش تا کجا براش کفایت می‌کرد. به خصوص با وجود صدای تفنات که کنار گوشش می‌گفت: «تو یه بی‌عرضه‌ای!» 
مشتش رو محکم‌تر فشرد. این دفعه دیگه نباید مثل بی‌عرضه‌ها رفتار می‌کرد. دیگه براش مهم نبود کسی هیولای وجودش رو ببینه. فقط می‌‌خواست الیزابت رو نجات بده. جیمز با کارکن‌های کشتی هماهنگ کرد و برای همین با نزدیک شدنشون، نردبون‌هایی توسط چند نفر از لبه‌ی کشتی پایین فرستاده می‌شدن.
کالین فکش رو به هم فشرد و اجازه داد بازوهای نهفته توی کمرش بیرون بیان و اوج بگیرن. چهار بازوی خاکستری با خال‌های سیاه، پارچه‌ی پیرهن سیاهش رو از هم درید و بیرون اومد. ارتفاعشون به نزدیک دو متر رسید و پهنای هر کدومش تقریباً نیم‌متر به نظر می‌اومد. رانی قدمی عقب کشید و کنار پدرش ایستاد. زیر ل*ب گفت:
- لعنتی... !
قایق‌ها کنارهم نزدیک به بدنه‌ی سفید کشتی توقف کردن. کالین بدون توجه ‌به نردبون‌ها، بازوهاش رو به لبه‌ی کشتی گیر انداخت و خودش رو بالا کشید. از چهره‌اش خشم و عصبانیت می‌بارید؛ اما در عین حال وقتی روی پاهاش ایستاد چند بار تلوتلو خورد تا تونست ثابت بایسته. موهاش از نم عرق به هم چسبیده و روی پیشونیش تاب می‌خورد. در کسری از ثانیه، صدای موسیقی قطع شد. برای چند ثانیه همه ساکت شدن تا این‌که کالین با صدایی دورگه و ترسناک با عصبانیت چشم گردوند و اسمش رو فریاد کشید:
- ریچارد... !
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214
همون لحظه همه متوجه موقعیت شدن و شروع به جیغ کشیدن و فرار کردن.
کالین با نفس‌نفس نگاه سرخش رو می‌چرخوند تا ریچارد رو پیدا کنه، بقیه هم پشت سرش بالا اومدن و یکی‌یکی روی کشتی ایستادن.
بدون این‌که سرش رو برگردونه خطاب به جیمز دستور داد:
- پیداش کن!
بین اون هرج‌ومرجی که فرار و ترس آدم‌ها ساخته بودش، چند قدم جلو رفت. همه داشتن از پله‌ها پایین می‌دویدن و از نگاه دوباره به هیبت کالین خودداری می‌کردن.
وقتی دید هرچی چشم می‌گردونه پیداش نمی‌کنه دوباره غرید:
- خودت رو نشون بده بی‌ارزش ک*ثافت. می‌دونی که هر جا قایم بشی پیدات می‌کنم.
دوباره بین مهمون‌ها چشم گردوند و یک‌ دفعه صداش رو از پشت سرش شنید.
- من این‌جام.
کالین به سرعت چرخید و ریچارد رو روی سقف اتاقک ناخدا دید، درحالی که یه ریموت توی دستش بود.
همه‌ی افرادی که همراه کالین اومده بودن سر اسلحه‌هاشون رو به طرفش نشونه گرفتن، کالین از لای دندون‌هاش غرید و با همون رنگِ پریده به سمتش رفت که ریچارد ریموت رو بالا آورد و یکی از دکمه‌هاش رو فشار داد، صدای چرخش جرثقیل گوش‌های کالین رو تیز کرد و دنبال منبع صدا گشت.
جمعیت مهمون‌ها تقریباً خالی شده بود.
ریچارد با لحن هشدارگونه‌ای تهدید کرد:
- جای تو بودم حماقت نمی‌کردم، یادت نره وسط آبیم و من ایزد یخ‌افزاریم که الان با داشتن حلقه، توی اوج قدرت هم هستم.
سر جرثقیل از کشتی بیشتر فاصله گرفت و روی سطح آب متوقف شد، صندوق مکعب مستطیلی که ازش تاب می‌خورد، نگرانی کالین رو بیشتر کرد و باعث شد سر جاش بایسته. زمزمه کرد:
- الیزابت!
سرش رو به آرومی چرخوند و به سایمون، آلن و جیمز نگاهی انداخت، جیمز آهسته سری تکون داد؛ درواقع ازشون می‌خواست پوشش‌ش ب*دن، بعد دوباره رو به ریچارد با ریشخندی گفت:
- خودت هم می‌دونی کارت تمومه، دیگه ذره‌ای بهت رحم نمی‌کنم.
- کشتن دختر مورد علاقه‌ات فقط پنج دقیقه طول می‌کشه، بهتره امتحانم نکنی.
- پس هنوز من رو نشناختی.
این رو گفت و به سرعت به طرفش دوید.
ریچارد هم دست آزادش رو مشت کرد، قدرت انجمادش، سرسختی اون مشت رو هزار برابر کرد.
همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق می‌افتاد، کالین بازوهاش رو به دیواره‌های اتاقک گیر انداخت و خودش رو بالا کشید.
همراه با فریاد بلندی بهش حمله‌ور میشد که مشت سنگین ریچارد درست وسط قفسه‌ی س*ی*نه‌اش نشست. صدای شکستن استخون‌های دنده‌اش به گوش جفتشون رسید و بعد کالین دو برابر همون‌قدری که برای حمله جلو رفته بود، به عقب پرتاب شد.
چند بار روی زمین غلت خورد تا بالاخره متوقف شد.
افرادش بلافاصله به طرف ریچارد دویدن، ریچارد هیجان‌زده از قدرتی که در دست داشت خندید و با صدای بلند هوو کشید و گفت:
- این قدرت منه!
ثانیه‌ای بعدی دستش رو از سمت آب به سمت روی کشتی توی هوا چرخوند، قندیل‌های بزرگی از یخ بالا اومدن و با اشاره‌ی ریچارد به طرف افراد کالین که به سمتش حمله می‌کردن پرواز کرد.
چندتاشون رو پشت سر هم به سیخ کشید و جلو رفت. کالین که به سختی تلاش می‌کرد بتونه دوباره ریتم نفس‌هاش رو به دست بگیره، نیم‌خیز شد.
پرواز قندیلی که به خون افرادش آغشته شده بود رو به سمت رانی و جیمز دید، داد کشید:
- مراقب باشین!
کد:
همون لحظه همه متوجه موقعیت شدن و شروع به جیغ کشیدن و فرار کردن. 
کالین با نفس‌نفس نگاه سرخش رو می‌چرخوند تا ریچارد رو پیدا کنه، بقیه هم پشت سرش بالا اومدن و یکی‌یکی روی کشتی ایستادن.
بدون این‌که سرش رو برگردونه خطاب به جیمز دستور داد:
- پیداش کن!
بین اون هرج‌ومرجی که فرار و ترس آدم‌ها ساخته بودش، چند قدم جلو رفت. همه داشتن از پله‌ها پایین می‌دویدن و از نگاه دوباره به هیبت کالین خودداری می‌کردن. 
وقتی دید هرچی چشم می‌گردونه پیداش نمی‌کنه دوباره غرید:
- خودت رو نشون بده بی‌ارزش ک*ثافت. می‌دونی که هر جا قایم بشی پیدات می‌کنم.
دوباره بین مهمون‌ها چشم گردوند و یک‌ دفعه صداش رو از پشت سرش شنید.
- من این‌جام.
کالین به سرعت چرخید و ریچارد رو روی سقف اتاقک ناخدا دید، درحالی که یه ریموت توی دستش بود.
همه‌ی افرادی که همراه کالین اومده بودن سر اسلحه‌هاشون رو به طرفش نشونه گرفتن، کالین از لای دندون‌هاش غرید و با همون رنگِ پریده به سمتش رفت که ریچارد ریموت رو بالا آورد و یکی از دکمه‌هاش رو فشار داد، صدای چرخش جرثقیل گوش‌های کالین رو تیز کرد و دنبال منبع صدا گشت. 
جمعیت مهمون‌ها تقریباً خالی شده بود. 
ریچارد با لحن هشدارگونه‌ای تهدید کرد:
- جای تو بودم حماقت نمی‌کردم، یادت نره وسط آبیم و من ایزد یخ‌افزاریم که الان با داشتن حلقه، توی اوج قدرت هم هستم. 
سر جرثقیل از کشتی بیشتر فاصله گرفت و روی سطح آب متوقف شد، صندوق مکعب مستطیلی که ازش تاب می‌خورد، نگرانی کالین رو بیشتر کرد و باعث شد سر جاش بایسته. زمزمه کرد:
- الیزابت!
سرش رو به آرومی چرخوند و به سایمون، آلن و جیمز نگاهی انداخت، جیمز آهسته سری تکون داد؛ درواقع ازشون می‌خواست پوشش‌ش ب*دن، بعد دوباره رو به ریچارد با ریشخندی گفت:
- خودت هم می‌دونی کارت تمومه، دیگه ذره‌ای بهت رحم نمی‌کنم.
- کشتن دختر مورد علاقه‌ات فقط پنج دقیقه طول می‌کشه، بهتره امتحانم نکنی. 
- پس هنوز من رو نشناختی.
این رو گفت و به سرعت به طرفش دوید.
ریچارد هم دست آزادش رو مشت کرد، قدرت انجمادش، سرسختی اون مشت رو هزار برابر کرد.
 همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق می‌افتاد، کالین بازوهاش رو به دیواره‌های اتاقک گیر انداخت و خودش رو بالا کشید. 
همراه با فریاد بلندی بهش حمله‌ور میشد که مشت سنگین ریچارد درست وسط قفسه‌ی س*ی*نه‌اش نشست. صدای شکستن استخون‌های دنده‌اش به گوش جفتشون رسید و بعد کالین دو برابر همون‌قدری که برای حمله جلو رفته بود، به عقب پرتاب شد.
چند بار روی زمین غلت خورد تا بالاخره متوقف شد.
 افرادش بلافاصله به طرف ریچارد دویدن، ریچارد هیجان‌زده از قدرتی که در دست داشت خندید و با صدای بلند هوو کشید و گفت:
- این قدرت منه!
ثانیه‌ای بعدی دستش رو از سمت آب به سمت روی کشتی توی هوا چرخوند، قندیل‌های بزرگی از یخ بالا اومدن و با اشاره‌ی ریچارد به طرف افراد کالین که به سمتش حمله می‌کردن پرواز کرد. 
چندتاشون رو پشت سر هم به سیخ کشید و جلو رفت. کالین که به سختی تلاش می‌کرد بتونه دوباره ریتم نفس‌هاش رو به دست بگیره، نیم‌خیز شد.
پرواز قندیلی که به خون افرادش آغشته شده بود رو به سمت رانی و جیمز دید، داد کشید:
- مراقب باشین!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214
و بعد خودش یکی از بازوهای براق و بلندش رو جلو فرستاد.
قندیل سفت و سخت از برخورد باهاش متلاشی شد و هم‌زمان ب*دن بی‌جون افرادش هم بین خون‌آبه‌ی غلیظی، روی هم افتادن.
اون‌هایی که به سمت ریچارد می‌دویدن، متوقف شدن.
ریچارد خندید و خیره به کالین که با درد سر جاش می‌ایستاد گفت:
- فکر می‌کنی با این چند نفر حریفم میشی؟
با حرکت دستش دوباره چندتا قندیل بزرگ سر از توی آب بالا آوردن و به سمت بقیه افرادش رفت که سعی داشتن با شلیک تیر جلوش رو بگیرن.
سایمون و آلن برای کمکشون رفتن، جیمز سعی کرد بدون جلب توجه ریچارد خودش رو به پشت اتاقک برسونه، برای این کار باید بقیه حواس ریچارد رو پرت می‌کردن.
کالین دوباره جلو رفت و با عصبانیت غرید:
- خودم تنهایی هم از پس تو برمیام بی‌خاصیت.
ریچارد و کالین که دوباره با هم درگیر شدن، جیمز سرعتش رو بیشتر کرد و اتاقک رو دور زد؛ اما همین که خواست ازش بالا بره، یه صندوقچه‌ی دیگه دید.
درست شبیه همونی که از جرثقیل تاب می‌خورد؛ اما با یک تفاوت.
از زیر اون صندوقچه، باریکه‌ای از خون بیرون اومده بود. جیمز مشکوک شد و با گمان دردناکی که توی ذهنش می‌چرخید، ضامن قفل رو فشار داد و درب صندوقچه رو به آرومی باز کرد. صورتش درهم شد.
این آخرین چیزی بود که می‌خواست ببینه؛ جسم غرق خون و ناهوشیار الیزابت!
پس اونی که از جرثقیل آویزون بود، چی بود؟ خالی؟ دستش رو جلو برد تا نبض گ*ردنش رو بگیره؛ اما ان‌قدر خون ازش رفته بود و ان‌قدر صورتش سفید شده بود که فقط به امید یه معجزه انگشت‌هاش رو به گ*ردنش چسبوند، حتی فکرش هم خفقان‌آور بود که رابین چقدر از فهمیدنش می‌شکست.
هیچ نبضی احساس نمی‌کرد.
ریچارد خیلی قبل‌تر از اون مسخره‌بازی‌ها، الیزابت رو کشته بود. حالا کالین داشت واسه چی می‌جنگید؟
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دختر بی‌چاره.
دوباره درب صندوقچه رو بست و ضامنش رو قفل کرد، باید به کالین می‌گفت که ریچارد سرش رو کلاه گذاشته.
- جیمز.
صدای کالین بود که به سختی برای کمک فرا می‌خوندش. نگاهش رو بالا کشید، کالین با یک دست گر*دن ریچارد رو می‌فشرد و با دست دیگه مچ ریچارد رو گرفته بود تا اون تکه سنگ منجمد پنج‌انگشتی توی صورتش فرود نیاد.
با یکی از بازوهاش به ریموت جرثقیل کوبید و از دستش انداخت.
درگیری باهاش، فرصت فکر کردن به این‌که چرا برای فشردن یه دکمه انقدر تعلل می‌کنه رو نداد.
صدای برخورد ریموت به کف کشتی بین غرش‌های عصبانی‌شون گم شد.
ریچارد بلافاصله مقابله به مثل کرد و با یک دست گلوی کالین رو گرفت، موج سرما به سرعت از کف دستش به گر*دن کالین منتقل شد.
حالا در کنار دونه‌های درشت عرق، انجماد عروق گ*ردنش رو احساس می‌کرد؛ ضربان قلبش رو که رو به آهسته شدن می‌گذاشت توی سرش می‌شنید.
دوتا از بازوهاش رو دور ب*دن ریچارد پیچید و هم‌زمان با فرو بردن ناخن‌های تیزش توی گ*ردنش، آخرین بازوش رو دور سر ریچارد گذاشت و تحت فشارش گذاشت؛ تا جایی که چیزی به متلاشی شدن سرش نمونده بود.
نفس هر دوشون به شماره افتاده بود.
این ضعف ریچارد، جنگیدن بقیه افراد رو با قندیل‌هایی که مدام سر از آب بیرون می‌آوردن و اجازه نمی‌دادن برای کمک به کالین جلو برن، کمی راحت‌تر می‌کرد.
کد:
و بعد خودش یکی از بازوهای براق و بلندش رو جلو فرستاد.
قندیل سفت و سخت از برخورد باهاش متلاشی شد و هم‌زمان ب*دن بی‌جون افرادش هم بین خون‌آبه‌ی غلیظی، روی هم افتادن. 
اون‌هایی که به سمت ریچارد می‌دویدن، متوقف شدن. 
ریچارد خندید و خیره به کالین که با درد سر جاش می‌ایستاد گفت: 
- فکر می‌کنی با این چند نفر حریفم میشی؟ 
با حرکت دستش دوباره چندتا قندیل بزرگ سر از توی آب بالا آوردن و به سمت بقیه افرادش رفت که سعی داشتن با شلیک تیر جلوش رو بگیرن.
سایمون و آلن برای کمکشون رفتن، جیمز سعی کرد بدون جلب توجه ریچارد خودش رو به پشت اتاقک برسونه، برای این کار باید بقیه حواس ریچارد رو پرت می‌کردن. 
کالین دوباره جلو رفت و با عصبانیت غرید:
- خودم تنهایی هم از پس تو برمیام بی‌خاصیت.
ریچارد و کالین که دوباره با هم درگیر شدن، جیمز سرعتش رو بیشتر کرد و اتاقک رو دور زد؛ اما همین که خواست ازش بالا بره، یه صندوقچه‌ی دیگه دید. 
درست شبیه همونی که از جرثقیل تاب می‌خورد؛ اما با یک تفاوت.
از زیر اون صندوقچه، باریکه‌ای از خون بیرون اومده بود. جیمز مشکوک شد و با گمان دردناکی که توی ذهنش می‌چرخید، ضامن قفل رو فشار داد و درب صندوقچه رو به آرومی باز کرد. صورتش درهم شد.
 این آخرین چیزی بود که می‌خواست ببینه؛ جسم غرق خون و ناهوشیار الیزابت! 
پس اونی که از جرثقیل آویزون بود، چی بود؟ خالی؟ دستش رو جلو برد تا نبض گ*ردنش رو بگیره؛ اما ان‌قدر خون ازش رفته بود و ان‌قدر صورتش سفید شده بود که فقط به امید یه معجزه انگشت‌هاش رو به گ*ردنش چسبوند، حتی فکرش هم خفقان‌آور بود که رابین چقدر از فهمیدنش می‌شکست. 
هیچ نبضی احساس نمی‌کرد.
ریچارد خیلی قبل‌تر از اون مسخره‌بازی‌ها، الیزابت رو کشته بود. حالا کالین داشت واسه چی می‌جنگید؟
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دختر بی‌چاره.
دوباره درب صندوقچه رو بست و ضامنش رو قفل کرد، باید به کالین می‌گفت که ریچارد سرش رو کلاه گذاشته. 
- جیمز.
صدای کالین بود که به سختی برای کمک فرا می‌خوندش. نگاهش رو بالا کشید، کالین با یک دست گر*دن ریچارد رو می‌فشرد و با دست دیگه مچ ریچارد رو گرفته بود تا اون تکه سنگ منجمد پنج‌انگشتی توی صورتش فرود نیاد.
با یکی از بازوهاش به ریموت جرثقیل کوبید و از دستش انداخت.
 درگیری باهاش، فرصت فکر کردن به این‌که چرا برای فشردن یه دکمه انقدر تعلل می‌کنه رو نداد. 
صدای برخورد ریموت به کف کشتی بین غرش‌های عصبانی‌شون گم شد.
ریچارد بلافاصله مقابله به مثل کرد و با یک دست گلوی کالین رو گرفت، موج سرما به سرعت از کف دستش به گر*دن کالین منتقل شد.
حالا در کنار دونه‌های درشت عرق، انجماد عروق گ*ردنش رو احساس می‌کرد؛ ضربان قلبش رو که رو به آهسته شدن می‌گذاشت توی سرش می‌شنید.
 دوتا از بازوهاش رو دور ب*دن ریچارد پیچید و هم‌زمان با فرو بردن ناخن‌های تیزش توی گ*ردنش، آخرین بازوش رو دور سر ریچارد گذاشت و تحت فشارش گذاشت؛ تا جایی که چیزی به متلاشی شدن سرش نمونده بود.
نفس هر دوشون به شماره افتاده بود.
این ضعف ریچارد، جنگیدن بقیه افراد رو با قندیل‌هایی که مدام سر از آب بیرون می‌آوردن و اجازه نمی‌دادن برای کمک به کالین جلو برن، کمی راحت‌تر می‌کرد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214
ریچارد همون‌طور که نفس‌هاش به شماره افتاده بود، به سختی گفت:
- همیشه فکر می‌کنی قدرت مطلقی و هیچ‌کس از پست برنمیاد، همیشه فکر می‌کردی ان‌قدر قدرتمندی که، نیاز نداری برای کاری دست‌های خودت رو آلوده کنی؛ اما حالا چشم تو چشم من وایستادی و هنوز نتونستی من رو، شکست بدی، قسم خورده بودم یه روز این غرورت رو بشکونم، باید خود بدبخت و رقت‌انگیزت رو از این‌جا ببینی که چطور زورت به منِ تنها نمی‌رسه.
علی‌رغم جریان خونی که از گر*دن ریچارد جاری شده بود، لبخند دندون‌نمایی زد و قندیل بزرگی رو از روی سطح آب، به طرف صندوقچه‌ی اصلی که جیمز کنارش ایستاده بود فرستاد و قبل از این‌که جیمز از پشت اتاقک، خودش رو برای کمک به کالین بالا بکشه، قندیل سرد و سخت به سرعت جلو رفت و هم‌زمان با هول دادن صندوقچه و پرت کردنش توی آب، جیمز رو هم به دیواره‌ی اتاقک کوبید و بعد هم‌چنان جلو رفت و دوباره پرواز کرد و قفل سخت و فلزی جرثقیل رو هم در هم شکست تا صندوقچه توی آب بیفته.
اون‌جا بود که جیغ رانی بلند شد؛ چون فکر می‌کرد الیزابت داخلشه.
قندیل هم‌چنان به راهش ادامه داد و ریچارد تحت فشار دست و بازوهای کالین با سختیِ بیشتری حرفش رو به ز*ب*ون آورد:
- حتی اگه به آرزوم نرسم، حداقل این ترس رو توی چشم‌های تو دیدم. این لحظه‌ای که دیگه نمی‌تونی تحقیرم کنی، نمی‌تونی برام تصمیم بگیری و کنترلم کنی، دیگه نمی‌تونی بگی من شکست‌ناپذیرم ویور، چون من شکستت دادم، من همون موشِ موزیِ انباریتم که واسه خوش‌گذرونی می‌تونستی زیر پاهات لهش کنی، من شکستت دادم.
بعد از این جمله، قندیل یخی با شدت از ب*دن جفتشون رد شد، نفس هر دوشون رو برید.
جریان خون از دیواره‌های اتاقک سرازیر شد، ثانیه‌ها ایستاد و همه شوکه و بهت‌زده به اون صح*نه خیره موندن.
کالین به آهستگی سرش رو پایین برد و به حفره‌ی بزرگی که توی بدنش درست شده بود خیره موند، دست‌هاش از دور گلو و دست ریچارد سر خورد.
ریچارد همون‌طور که چشم‌هاش بسته میشد با آخرین نفس‌هاش گفت:
- این بار، نمی‌ذارم تو پیروز بشی، و این‌هم بدون من الیزابتت رو کشتم و الان، جنازه‌اش روی آب، شناوره پدرخوانده.
کالین با درد بیشتری دوباره سرش رو بالا گرفت، از لرزش سرش، تارهای به هم چسبیده‌ی جوگندمی موهاش تاب می‌خوردن و انگار همین حرکت ساده برای بلند کردن سرش هم براش سخت بود.
دیگه هیچ واکنشی نمی‌تونست نشون بده، از شنیدن حرف‌هاش انگار راحت‌تر مرگش رو پذیرفت و هم‌زمان با ذوب شدن قندیل، جفتشون از بالا سقوط کردن.
جیمز به سمتش دوید و اتاقک رو دور زد، همه جا قرمز شده بود و خون باعث میشد پاش لیز بخوره؛ اما به هر سختی بود خودش رو بالای سر کالین رسوند.
حفره‌ای که وسط بدنش بوجود اومده بود، این حقیقت که هیچ راهی برای نجاتش وجود نداشت رو داد می‌زد؛ ولی هم‌چنان با ناامیدی به صورتش کوبید و صداش زد:
- ویور! لعنتی، لعنتی این دیگه چیه؟ این دیگه چیه؟
آلن و سایمون هم به طرفش دویدن و از دیدن اون صح*نه متحیر موندن.
صدای بال‌های هلی‌کوپتری که برای کمک می‌اومد، هر لحظه نزدیک‌تر میشد، رابین داشت می‌رسید.
جیمز با دست‌های خونی و ذهنی که به سختی دستور می‌داد، یه بی‌سیم رو از کمرش بیرون آورد و به رابین گفت که الیزابت کجاست.
رانی هراسون نزدیک شد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- صندوقچه خیلی از کشتی فاصله گرفته، باید با یکی از قایق‌ها بریم سمتش.
با دیدن کالین دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت و وحشت‌زده ازش رو گرفت.
- وای خدای من!
کد:
ریچارد همون‌طور که نفس‌هاش به شماره افتاده بود، به سختی گفت:
- همیشه فکر می‌کنی قدرت مطلقی و هیچ‌کس از پست برنمیاد، همیشه فکر می‌کردی ان‌قدر قدرتمندی که، نیاز نداری برای کاری دست‌های خودت رو آلوده کنی؛ اما حالا چشم تو چشم من وایستادی و هنوز نتونستی من رو، شکست بدی، قسم خورده بودم یه روز این غرورت رو بشکونم، باید خود بدبخت و رقت‌انگیزت رو از این‌جا ببینی که چطور زورت به منِ تنها نمی‌رسه.
علی‌رغم جریان خونی که از گر*دن ریچارد جاری شده بود، لبخند دندون‌نمایی زد و قندیل بزرگی رو از روی سطح آب، به طرف صندوقچه‌ی اصلی که جیمز کنارش ایستاده بود فرستاد و قبل از این‌که جیمز از پشت اتاقک، خودش رو برای کمک به کالین بالا بکشه، قندیل سرد و سخت به سرعت جلو رفت و هم‌زمان با هول دادن صندوقچه و پرت کردنش توی آب، جیمز رو هم به دیواره‌ی اتاقک کوبید و بعد هم‌چنان جلو رفت و دوباره پرواز کرد و قفل سخت و فلزی جرثقیل رو هم در هم شکست تا صندوقچه توی آب بیفته. 
اون‌جا بود که جیغ رانی بلند شد؛ چون فکر می‌کرد الیزابت داخلشه.
قندیل هم‌چنان به راهش ادامه داد و ریچارد تحت فشار دست و بازوهای کالین با سختیِ بیشتری حرفش رو به ز*ب*ون آورد:
- حتی اگه به آرزوم نرسم، حداقل این ترس رو توی چشم‌های تو دیدم. این لحظه‌ای که دیگه نمی‌تونی تحقیرم کنی، نمی‌تونی برام تصمیم بگیری و کنترلم کنی، دیگه نمی‌تونی بگی من شکست‌ناپذیرم ویور، چون من شکستت دادم، من همون موشِ موزیِ انباریتم که واسه خوش‌گذرونی می‌تونستی زیر پاهات لهش کنی، من شکستت دادم.
بعد از این جمله، قندیل یخی با شدت از ب*دن جفتشون رد شد، نفس هر دوشون رو برید. 
جریان خون از دیواره‌های اتاقک سرازیر شد، ثانیه‌ها ایستاد و همه شوکه و بهت‌زده به اون صح*نه خیره موندن.
کالین به آهستگی سرش رو پایین برد و به حفره‌ی بزرگی که توی بدنش درست شده بود خیره موند، دست‌هاش از دور گلو و دست ریچارد سر خورد.
ریچارد همون‌طور که چشم‌هاش بسته میشد با آخرین نفس‌هاش گفت:
- این بار، نمی‌ذارم تو پیروز بشی، و این‌هم بدون من الیزابتت رو کشتم و الان، جنازه‌اش روی آب، شناوره پدرخوانده.
کالین با درد بیشتری دوباره سرش رو بالا گرفت، از لرزش سرش، تارهای به هم چسبیده‌ی جوگندمی موهاش تاب می‌خوردن و انگار همین حرکت ساده برای بلند کردن سرش هم براش سخت بود. 
دیگه هیچ واکنشی نمی‌تونست نشون بده، از شنیدن حرف‌هاش انگار راحت‌تر مرگش رو پذیرفت و هم‌زمان با ذوب شدن قندیل، جفتشون از بالا سقوط کردن.
 جیمز به سمتش دوید و اتاقک رو دور زد، همه جا قرمز شده بود و خون باعث میشد پاش لیز بخوره؛ اما به هر سختی بود خودش رو بالای سر کالین رسوند.
 حفره‌ای که وسط بدنش بوجود اومده بود، این حقیقت که هیچ راهی برای نجاتش وجود نداشت رو داد می‌زد؛ ولی هم‌چنان با ناامیدی به صورتش کوبید و صداش زد:
- ویور! لعنتی، لعنتی این دیگه چیه؟ این دیگه چیه؟
آلن و سایمون هم به طرفش دویدن و از دیدن اون صح*نه متحیر موندن.
صدای بال‌های هلی‌کوپتری که برای کمک می‌اومد، هر لحظه نزدیک‌تر میشد، رابین داشت می‌رسید.
جیمز با دست‌های خونی و ذهنی که به سختی دستور می‌داد، یه بی‌سیم رو از کمرش بیرون آورد و به رابین گفت که الیزابت کجاست.
رانی هراسون نزدیک شد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- صندوقچه خیلی از کشتی فاصله گرفته، باید با یکی از قایق‌ها بریم سمتش.
با دیدن کالین دست‌هاش رو روی دهنش گذاشت و وحشت‌زده ازش رو گرفت. 
- وای خدای من!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214

کد:
آلن مضطرب و عصبی از اطلاعاتی که جیمز با بی‌سیم به رابین داد، گفت:
- می‌تونستی صندوقچه رو جا به جا کنی... !
رانی رو به پدرش گفت:
- باید همین‌جا منتظر بشیم؟ می‌تونم با شنا خودم رو بهش برسونم.
سایمون جواب داد:
- هلی‌کوپتر سریع‌تر بهش می‌رسه.
جیمز با استیصال دستی توی موهاش کشید. نمی‌تونست چشم از صورت سفید کالین بگیره. برای جیمز یه فاجعه رخ داده بود! اون راه‌حل‌هایی که همیشه به ذهنش می‌رسید، حالا هیچ‌جوره به ذهنش نمی‌رسیدن. ویور مرده بود! ویور واقعاً مرده بود!
سرش رو بالا گرفت و به اون سه نفر نگاه کرد. سر تا پای همشون از خون‌آبه سرخ و خیس شده بود. از شدت خستگی به سختی نفس می‌کشیدن. مضطرب و آشفته بودن و هم‌چنان امید داشتن؛ چون فکر می‌کردن الیزابت رو نجات دادن! روی پاهاش ایستاد و رو به آلن که با نگرانی به صندوقچه‌ی شناور چشم داشت گفت:
- من توی صندوقچه رو نگاه کردم... .
آلن با دلهره و عصبانیت گفت:
- دقیقاً به همین دلیل باید صندوقچه رو جابه‌جا می‌کردی... !
جیمز نگاهش رو روی هر سه‌تاشون چرخوند و جمله‌اش رو خاتمه داد:
- قبل از این‌که ما به این‌جا برسیم الیزابت رو کشته بود. 
آلن مثل سایمون و رانی خشکش زد. به سختی زبونش رو چرخوند پرسید:
- چی؟!
سایمون با ناباوری گفت:
- این امکان نداره. اگه اینطور بود ما حسش می‌کردیم.
رانی بعد از چند لحظه میخ‌کوب موندن به پدرش، با تردید گفت:
- پاپا، شاید اون... !
***
الیزابت
آره! رانی درست حدس زد؛ من نمرده بودم! باز هم جون سالم به در برده بودم. حتی به ز*ب*ون آوردنش هم به نظرم مسخره میاد؛ اما جاودانه شده بودم!
شاید باید درموردش خو‌شحال می‌شدم. می‌تونست جالب باشه؛ ولی نه وقتی که چشم‌هام رو باز کردم و حقیقت رو فهمیدم. اون مرده بود. کالین! تنها مردی که توی زندگیم واقعاً قلبم رو بهش داده بودم، حتی با وجود این‌که نمی‌تونستم موقعیت و کارهایی که کرده بود رو بپذیرم.
صورت سردش رو لمس کردم. جسم از هم دریده‌اش رو دیدم و ساعت‌ها توی یه اتاق سفید گریه کردم. گریه‌های دردناکی که تمام انرژیم رو می‌گرفت؛ اما قرار نبود بمیرم پس چه اهمیتی داشت اگر انرژیم تموم میشد؟ چقدر گریه راحتم می‌کرد؟ اون‌قدر ناراحت بودم که احساس می‌کردم نمی‌تونم تحملش کنم. انگار برای قلبم زیادی بود. مثل یه پایان بی‌پایان!
نصف روز عصبانی بودم و نصف روز دلتنگ؛ اما هیچ‌کدوم از اون حس‌ها تغییری توی حال و روز کالین به وجود نیاورد. امیدوار بودم اریک ازم انتقام بگیره. با خنجر چوبی درخت لونا من رو از بین ببره؛ اما اون از من هم بیشتر افسرده شده بود. تمام طول روز من با ب*دن بی‌جون کالین تنها بودم و اون حتی نمی‌تونست بیاد و ببینتش.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214

کد:
گوشه‌ی اتاق توی خودم جمع شده بودم و چشم از کالین برنمی‌داشتم.
 توی اون اتاق کم‌ نور سفید بدون هیچ صدایی نشسته بودم. می‌دونستم که از فرط گریه صورتم کبود شده؛ دیگه اشکی برام نمونده بود.
نمی‌دونستم شبه یا نزدیک صبحه، برام اهمیتی نداشت.
با کرختی و بی‌حال از جام بلند شدم و به سمت کالین رفتم، بالای سرش ایستادم.
چهره‌ی اصلی خودش بهش برگشته بود؛ این چهره رو به اونی که با اسم ویور معرفی می‌کرد رو همیشه ترجیح می‌دادم؛ اما نه این‌طور کبود و سرد، صورتش رو توی قاب دست‌هام گرفتم و آروم خم شدم و بوسیدمش، بعد کنار گوشش گفتم:
- ازت متنفرم که به خاطر من مردی!
صدام از ناکجاآباد در می‌اومد، مکثی کردم و بعد ادامه دادم:
- می‌دونم صدام رو می‌شنوی ع*و*ضی!
بعد سست شدم و با بی‌حالی پایین تختش دوباره روی زمین نشستم، این دفعه زل زدم به دیوار و وارفته گفتم:
- حالا من چی‌کار کنم؟ باید بهم جواب بدی؛ اگه من جای تو بودم تو چی‌کار می‌کردی؟
بالاخره بعد از ساعت‌ها درب باز شد و رابین با قیافه‌ی ناراحت اومد داخل، کنارم زانو زد و دستم رو گرفت، با لحن مهربونی گفت:
- دیگه باید بریم بتی.
هیچ حالی توی بدنم نمونده بود، با کمک رابین از جام بلند شدم.
 هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که دوباره ایستادم.
- نه؛ صبر کن!
ازش جدا شدم و دوباره به طرف کالین رفتم، دوباره خم شدم و مثل این‌که کلامم قراره معجزه کنه کنار گوشش پچ‌پچ کردم:
- بهت یه فرصت میدم، اگه برگردی، گذشته‌ات رو نادیده می‌گیرم و بهت یه فرصت میدم کالین، پسر سلنا!
 این رو گفتم و سرم رو بالا آوردم.
 یه دستم رو روی صورتش گذاشتم و پو*ست سردش رو نوازش کردم و بعدش بااکراه به طرف رابین رفتم.
بعد از اون خیلی عادی برگشتم به خونه‌ام. 
از رابین خواستم واسه‌ی مراسم خاکسپاری بهم چیزی نگن. من ازش متنفر بودم، نمی‌خواستم مراسم خاکسپاریش رو شرکت کنم، نمی‌خواستم هیچ خبری ازش بگیرم.
 هفته‌ی اول، هر روز رابین و مامان بهم سر می‌زدن و پیشم می‌موندن.
با توجه به این‌که هلگا نه پیش من اومده بود و نه پیش مامان رفته بود، مطمئن شدیم که با اریک آشتی کرده، اصلاً هم تعجب نکردم.
هفته‌ی دوم، داشتم دنبال کار و خونه می‌گشتم؛ زندگی کردن توی اون خونه، هر روز از دیروز عصبی‌ترم می‌کرد.
 هفته‌ی سوم، به کالج برگشتم که خیلی هم بازگشت طوفانی‌ای نبود؛ چون امیدی به انجام هیچ کاری نداشتم و درس خوندن یه هدف مسخره شده بود برام.
من جاودانه بودم، حتی اگه صبح تا شب خودم رو توی مواد مخدر و نو*شی*دنی غرق می‌کردم باز هم هیچیم نمی‌شد. حتی دیگه هیچ خبری از حاکم هم نبود، نه اون و نه طلسم ترسناکی که روم گذاشته بود. 
می‌تونستم بقیه رو لمس کنم و اتفاقی برام نیفته، دیگه چیزی نمی‌دیدم و احساساتشون رو حس نمی‌کردم.
حس طرد شدن داشتم، حتی از کابوس‌هام!
هفته‌ی چهارم، به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم و قبل از انجام هر حرکت احمقانه‌ای، شاید یه تراپی حالم رو بهتر می‌کرد؛ البته اگر می‌تونست اتفاقاتی که واسم افتاده رو تحلیل کنه.
برای همین با مشاور قدیمیم وقت گرفتم و هم‌چنان با یه پوچی بزرگ به زندگیم ادامه دادم، می‌دونستم قراره به حرف‌ها و توصیه‌های دکتر بخندم و توی خونه از دلتنگی و ناراحتی زار بزنم.
ان‌قدر حالم نزار شد که سوفیا و احتمالاً با هم‌فکری اسکات و بقیه، تصمیم گرفتن برای خوب کردن حالم، یه جشن بگیرن. پناه بر خدا! دنیا جای عجیبی بود. 
کی فکرش رو می‌کرد یه روز سوفیا به خاطر من هم‌چین حرکتی بزنه؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
کیف پول من
17,505
Points
214

کد:
وقتی رانی این خبر رو بهم داد، از خنده داشت فشارم می‌افتاد و تعجب و دلسوزی رابین رو که پیشم بود برانگیخت و احتمالاً بیشتر از اون، ازم ناامید شد.
شب قبل از مهمونی که سوفیا برای بهتر شدن حال من ترتیب داده بود، خودم توی خونه موزیک گذاشتم و دیوانه‌وار رقصیدم و بالا و پایین پریدم؛ نه از روی شادی، بلکه از حجم انرژی پوچ و غم‌انگیزی که وجودم رو فرا گرفته بود که نتیجه‌اش شد یه الیزابت گریون که کف خونه نشسته.
این، گندش‌بزنن‌ترین، موقعیت زندگیم بود که توی عمرم داشتم تجربه می‌کردم.
عزاداری کردن چیز عجیبیه، گاهی وادارت می‌کنه کارهای احمقانه انجام بدی.
نصف شب بود که راهی سرویس شدم تا مسواک بزنم، کف خونه حسابی به هم ریخته بود و باید بعدش مرتبش می‌کردم.
با بی‌حوصلگی مسواک زدم و دهنم رو شستم، سرم رو که بالا آوردم یک دفعه متوجه فضای تاریک پشت سرم توی آینه شدم، متعجب چرخیدم و به جای تاریکی، با صورت خندون حاکم مواجه شدم.
جیغ زدم و عقب رفتم تا خودم رو به روشویی بچسبونم؛ اما روشویی غیب شده بود و به جاش به عقب سکندری خوردم.
 همه جا اون‌قدر تاریک و سیاه بود که حتی نمی‌دیدم روی چی وایستادم، تنها چیزی که روشن بود و دیده میشد من و حاکم بود.
- مدت زیادی گذشته، چه خبرها؟
قلبم می‌خواست س*ی*نه‌ام رو بشکافه و بیرون بپره؛ ولی تونستم خودم رو پیدا کنم. صورتم رو درهم کشیدم و با نارضایتی گفتم:
- فکر کردم دست از سرم برداشتی.
ابروهای بی‌رنگش رو بالا کشید.
- مگه دیوونه باشم که بی‌خیالت بشم؛ بعدش هم، با کسی که جونت رو نجات داده خیلی بد حرف می‌زنی، قلبم شکست!
با چهره‌ی متأثری یه دستش رو روی قلبش گذاشت.
مثل همیشه یه ردای بلند سفید پوشیده بود و موهای بلند و بی‌رنگ و روش، صورتش رو قاب گرفته بود.
تنها تفاوتش، احساساتی بود که توی صورتش شکل می‌گرفت و مثل قبل، مثل یه مجسمه‌ی بی‌روح و احساس رفتار نمی‌کرد.
فقط چند لحظه طول کشید تا عصبانیت، وجودم رو در بر بگیره.
 به طرفش حمله کردم و با مشت به س*ی*نه‌اش کوبیدم.
- همه چیز تقصیر تو بود لعنتی! همش تقصیر تو بود. چی از جونم می‌خواستی؟ حالا راضی شدی؟! 
بغضم شکست و صدام لرزید، مچ دست‌هام رو گرفت و به صورتم چشم دوخت. جوری نگاهم می‌کرد انگار دقیقاً می‌فهمه چه حسی دارم.
اشک از چشم‌هام چکید، بعد از کمی سکوت گفت:
- معذرت می‌خوام.
این غیرمنتظره‌ترین جمله‌ای بود که می‌تونست به ز*ب*ون بیاره.
بعجبم رو دید، مشتم رو باز کرد و کف جفت دست‌هام رو روی س*ی*نه‌اش گذاشت.
- من هم مثل تو داشتم با شرایط رو به رو می‌شدم و باید تصمیم می‌گرفتم می‌خوام چی‌کار کنم. جاودانگی آخرین چیزی بود که می‌خواستم؛ اما وقتی نیت ریچارد رو فهمیدم تصمیم گرفتم نجاتت بدم. این اولین بار بود که خواستم به خاطر خودم بقیه رو قربانی نکنم، واسه‌ی چیز‌هایی که تجربه کردی معذرت می‌خوام.
با گریه و حرص گفتم:
- با معذرت‌خواهی تو چیزی حل نمی‌شه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا