کد:
کشیش سری تکون داد و گفت:
- بهتون قول میدم، من کارم رو بلدم، آقا!
کالین ریشخندی زد و با انگشت اشاره پیشونیاش رو خاروند؛ این حرکتش چندتا از بادیگاردها رو به حرکت درآورد.
- مطمئنم همینطوره؛ ولی من اینجوری ضمانت نمیگیرم.
یکی از بادیگاردها دوتا صندلی آورد؛ چهار نفر به سمت کشیش و ایزد رفتن و دو نفر با ابزاری سفید و نسبتاً بزرگ که به اسلحه شباهت داشت جلو اومدن.
هردو رو روی صندلیها نشوندن و نگهشون داشتن.
هرکدوم از بادیگاردهایی که از اون ابزارها داشتن، به سمت یکی رفتن.
کالین دستهاش رو توی جیبش فرو برد و کارهاشون رو نظارت کرد. حس خوبی نداشت که این کارها رو داره جلوی الیزابت انجام میده. برای همین کمی عصبانی شده بود و دندونهاش رو به هم فشار میداد.
بادیگاردها بیتوجه به مقاومت و ترس اون دوتا و سر و صداهاشون، سریع سر اسلحهها رو روی گردنشون گذاشتن و با فشار ماشهها، چیزی که میخواستن رو زیر پوستشون جاساز کردن.
نالهی دردآلودشون به هوا رفت.
کریس با ذوقزدگی سر جاش بالا پرید و کنار گوش اریک گفت:
- ویور خیلی خفنه، مگه نه عشقم؟
اریک لبخند کجی زد و جواب داد:
- ولی مثل قبل از کارش ذوق نمیکنه، حدس بزن چرا؟
کریس چرخید و نگاهی به الیزابت انداخت که متعجب و شگفتزده به کارهایی که بادیگاردها میکردن خیره شده بود.
پقی زیر خنده زد و سعی کرد صدای بلندی تولید نکنه. دوباره برگشت و گفت:
- آی خواهرجون؛ اما اون هنوز نصف دیوونگیهای ویور رو هم ندیده.
- فکر نکنم هیچوقت ببینه، شک ندارم که تصمیم ویور برای بازنشستگی قویتر شده.
کریس دستش رو دور بازوی اریک پیچید.
- پس وقتشه دوباره تاجگذاری کنیم.
و بعد دوباره با ذوق خندید.
وقتی صدای نالههاشون آرومتر شد، کالین با خونسردی رو بهشون گفت:
- اینها گارانتیهای منن، اگر احساس کنم دارین قدم اشتباه میذارین، فقط با فشار یه دکمه، بوم!
مغزتون میپاشه روی صورتم.
کشیش و ایزد که ترس رو میشد به راحتی توی صورتشون دید، بلافاصله قبول کردن که هر چیزی بهشون امر میشه رو بیکم و کسری انجام ب*دن تا بتونن زنده بمونن.
مدتی که گذشت و فضا یکم آرومتر شد، همه دور میز جمع شدن تا کار رو شروع کنن.
کالین زیر سر الیزابت رو گرفت و با احتیاط کمکش کرد تا روی سطح میز دراز بکشه. ضربان محکم قلبش رو به راحتی توی گوشش میشنید؛ دلش میخواست همه رو بیرون کنه تا بعد از اینکه کاملاً آروم شد، کارشون رو شروع کنن؛ اما با توجه به اخلاقی که از الیزابت سراغ داشت، میدونست هروقت بخوان شروع کنن، اون به همین حال میفته.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: