در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
کشیش سری تکون داد و گفت:
- بهتون قول میدم، من کارم رو بلدم، آقا!
کالین ریشخندی زد و با انگشت اشاره پیشونی‌اش رو خاروند؛ این حرکتش چندتا از بادیگاردها رو به حرکت درآورد.
- مطمئنم همین‌طوره؛ ولی من این‌جوری ضمانت نمی‌گیرم.
یکی از بادیگاردها دوتا صندلی آورد؛ چهار نفر به سمت کشیش و ایزد رفتن و دو نفر با ابزاری سفید و نسبتاً بزرگ که به اسلحه شباهت داشت جلو اومدن. 
هردو رو روی صندلی‌ها نشوندن و نگهشون داشتن.
هرکدوم از بادیگاردهایی که از اون ابزارها داشتن، به سمت یکی رفتن. 
کالین دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و کارهاشون رو نظارت کرد. حس خوبی نداشت که این کارها رو داره جلوی الیزابت انجام میده. برای همین کمی عصبانی شده بود و دندون‌هاش رو به هم فشار می‌داد.
بادیگاردها بی‌توجه به مقاومت و ترس اون دوتا و سر و صداهاشون، سریع سر اسلحه‌ها رو روی گردنشون گذاشتن و با فشار ماشه‌ها، چیزی که میخواستن رو زیر پوستشون جاساز کردن.
ناله‌ی دردآلودشون به هوا رفت.
کریس با ذوق‌زدگی سر جاش بالا پرید و کنار گوش اریک گفت:
- ویور خیلی خفنه، مگه نه عشقم؟
اریک لبخند کجی زد و جواب داد:
- ولی مثل قبل از کارش ذوق نمی‌کنه، حدس بزن چرا؟
کریس چرخید و نگاهی به الیزابت انداخت که متعجب و شگفت‌زده به کار‌هایی که بادیگاردها می‌کردن خیره شده بود. 
پقی زیر خنده زد و سعی کرد صدای بلندی تولید نکنه. دوباره برگشت و گفت:
- آی خواهرجون؛ اما اون هنوز نصف دیوونگی‌های ویور رو هم ندیده.
- فکر نکنم هیچ‌وقت ببینه، شک ندارم که تصمیم ویور برای بازنشستگی قوی‌تر شده.
کریس دستش رو دور بازوی اریک پیچید.
- پس وقتشه دوباره تاج‌گذاری کنیم.
و بعد دوباره با ذوق خندید.
 وقتی صدای ناله‌هاشون آروم‌تر شد، کالین با خونسردی رو بهشون گفت:
- این‌ها گارانتی‌های منن، اگر احساس کنم دارین قدم اشتباه می‌ذارین، فقط با فشار یه دکمه، بوم!
مغزتون می‌پاشه روی صورتم.
کشیش و ایزد که ترس رو میشد به راحتی توی صورتشون دید، بلافاصله قبول کردن که هر چیزی بهشون امر میشه رو بی‌کم و کسری انجام ب*دن تا بتونن زنده بمونن.
مدتی که گذشت و فضا یکم آروم‌تر شد، همه دور میز جمع شدن تا کار رو شروع کنن. 
کالین زیر سر الیزابت رو گرفت و با احتیاط کمکش کرد تا روی سطح میز دراز بکشه. ضربان محکم قلبش رو به راحتی توی گوشش می‌شنید؛ دلش می‌خواست همه رو بیرون کنه تا بعد از این‌که ‌کاملاً آروم شد، کارشون رو شروع کنن؛ اما با توجه به اخلاقی که از الیزابت سراغ داشت، می‌دونست هروقت بخوان شروع کنن، اون به همین حال میفته.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
جین و رابین، زودتر از همه بالای سرش ایستادن و بقیه هم طرف دیگه‌ی میز، به جز اریک و کریس که فقط می‌خواستن با فاصله اتفاقات رو تماشا کنن. 
کشیش درحالی که هنوز گ*ردنش درد داشت، خطاب به کالین و بقیه گفت:
- شماهایی که دور میز هستین باید ب*دن دختر رو نگه‌دارین، من هم به چند نفر نیاز دارم که هم‌زمان با انجام کارم، دعا بخونن.
اریک با سر به نگهبان‌ها اشاره داد تا کاری که می‌خواد رو انجام ب*دن. 
اسکات و رانی پاهاش رو و آلن و جین و رابین از بالای سرش بازوهاش رو گرفتن. 
کالین از کنارش جم نخورد و محکم دستش رو گرفت تا آروم نگهش داره.
 بعد کشیش به همراه ایزد روح، طرف مقابل کالین ایستادن. 
کشیش خطاب به چشم‌های نگران الیزابت گفت:
- چشم‌هات رو ببند فرزند.
الیزابت ناخواسته نگاهش رو به کالین دوخت که داشت با خودش فکر می‌کرد اگر اون ایزد روح قدرت کافی داشت، دیگه نیازی به یه کشیش بدنام نبود؛ ولی سری برای اطمینان خاطر برای الیزابت تکون داد تا چشم‌هاش رو ببنده.
با وجود این‌که همه گرفته بودنش، هنوز هیچ خاطره‌ای به مغزش حمله نکرده بود و می‌دونست دلیلش حضور کالینه.
چیزی بینشون به وجود اومده بود که به کالین چنین توانایی رو می‌داد.
بالاخره چشم‌هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و توی دلش خطاب به حاکم گفت:
وقتشه برگردی به جایی که بهش تعلق داری.
اما هنوز بازدمش رو کامل بیرون نفرستاده بود که صدایی شبیه به صدای دراومدن ناقوس، توی سرش بلند شد و انگاری از دنیا جداش کرد. 
سکوت سنگینی همه جا رو فرا گرفت و علی‌رغم باز کردن چشم‌هاش، چیزی به جز تاریکی ندید.
 به خودش نگاه کرد، ب*دن خودش رو واضح و روشن می‌دید؛ اما دیگه هیچی اطرافش مشخص نبود.
با گیجی اطرافش رو از نظر گذروند و صدا زد:
- کالین؟
دور خودش چرخید و نگران‌تر شد:
- کالین!
صدای ناقوس یک بار دیگه به صدا دراومد و سرش رو به دوران انداخت، پشت‌بندش هم صدای آشنایی پوزخند زد و گفت:
- واقعاً باور نمی‌کنید وقتی بهتون میگم راهی برای خارج کردن من از این جسم ندارین مگه این‌که خودم بخوام؟
به سرعت به طرف صدا چرخید، صورت بی‌روح حاکم با همون موهای زال و رنگ پریده و اندام لاغر و نحیفش، بهش چشم دوخته بود.
الیزابت مدتی با گیجی نگاهش کرد و بعد گفت:
- من کجام؟ داره چه اتفاقی میفته؟
حاکم دست‌هاش رو پشت سرش گره زد.
- مسیح انسان بزرگی بود، دیدم که چه کارهایی کرد؛ اما داستان ما فرق داره. الیزابت مری جونز، من که جن و پری نیستم. اون آیاتی که خونده میشه قدرت داره ولی قبلاً هم هشدار داده بودم، هر بلایی سر جسمت بیارن، درواقع دارن روی تو انجام میدن.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
صدای ناقوس این بار بلندتر نواخته شد و باعث شد گوش‌هاش سوت بکشه. دست‌هاش رو روی گوشش فشرد و صورتش درهم رفت. 
چند لحظه بعد، دوباره سرش رو بلند کرد. همه جا به جز خودش و حاکم توی تاریکی غرق شده بود.
 هیچ ایده‌ای نداشت که کجاست.
- چی‌کار کنم که دست از سرم برداری؟
- راهی نیست که دست از سرت بردارم؛ اون هم بعد از این‌که فهمیدم کالین باعث میشه نفرین فرزند خبیث غیرفعال بشه؛ ولی، می‌تونیم یه معامله کنیم.
- چرا، چرا غیرفعالش می‌کنه؟
- فکر نمی‌کردم ممکن باشه؛ ولی این اتفاق وقتی افتاد که تو درب قلبت رو براش باز کردی، من با وجود اون نفرین نمی‌تونستم کسی رو دوست داشته باشم؛ اما تو تونستی.
الیزابت بعد از مکثی با کراهت گفت:
- چطور ممکنه توی موقعیتی که همه‌ی دروغ‌هاش رو شده، من در قلبم رو براش باز کرده باشم؟
- ولی این اتفاقیه که افتاده... .
در یک چشم به هم زدن حاکم مقابلش قرار گرفت و دستش رو دراز کرد.
 انگار عجله داشت تا کارش رو راه بندازه.
- بیا با هم معامله کنیم الیزابت، این جنگ راه به جایی نمی‌بره وقتی می‌تونیم برای هم منفعت داشته باشیم، عاقل باش.
- تو چه منفعتی برای من داری جز این‌که بهم آزار روانی بزنی؟ تو ازم سواستفاده کردی لعنتی... .
صدای ناقوس، این بار جوری تکونش داد که احساس کرد اندام‌هاش داره از هم می‌پاشه، از درد فریاد کشید. 
برای این‌که دوباره به خودش بیاد زمان بیشتری گذشت. دستش رو که از روی گوش‌هاش برداشت دید نوک انگشت‌هاش محو شدن.
با ترس پرسید:
- این، این دیگه چه کوفتیه؟
- می‌دونی اگه از این‌جا محو بشی کجا می‌ری؟ تو تا ابد توی دنیای زیرین حبس می‌شی؛ پس عاقل باش. من با وجود تو می‌تونم نفرینم رو خنثی کنم و تو با وجود من، قدرت من رو داری.
الیزابت به تجزیه و پودر شدن انگشت‌های پاهاش نگاهی کرد و با بغضی که به ترس‌هاش اضافه می‌شد گفت:
- قدرت تو... ؟
- آره، یادت نیست؟ وقتی پیش کالین بودی نشونت دادم. تو می‌تونی گذشته‌ی هر کسی که خواستی رو ببینی. بهش فکر کن، دیگه هیچکس نمی‌تونه سرت کلاه بذاره. می‌تونی بفهمی بهت راست میگه یا نه.
الیزابت سرش رو به اطراف تکون داد و قدمی عقب رفت.
دست حاکم هنوز جلوش دراز بود و سعی داشت قانعش کنه.
- من بدون تو هم می‌تونم ادامه بدم؛ اما با تو راحت‌تر میشه، زود باش. داری زمان رو از دست میدی.
یک بار دیگه ناقوس به صدا دراومد و این بار ان‌قدر بلند و نابود کننده بود که الیزابت با تمام وجود توی خودش فرو رفت و چشم‌هاش رو به هم فشرد.
ان‌قدر بلند بود که صدای جیغی که کشید رو نشنید. برای دیدن دنیای زیرین آماده شد و فروپاشی خودش رو با تمام وجود حس ‌می‌کرد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
توی سالن نشیمن، ایزد روح‌افزار با احساس خطر رو به کالین هشدار داد:
- باید تمومش کنیم، باید تمومش کنیم داره از بین میره.
ب*دن الیزابت به شدت تکون می‌خورد و ساکن نگه‌داشتنش سخت بود.
کالین هشدارش رو که شنید سریع به کشیش دستور داد:
- بس کن، تمومش کن، همین حالا!
خون از بینی الیزابت روان شده بود و به سختی داشت نفس می‌کشید. افراد اریک خوندن دعا رو متوقف کردن و کشیش هم ساکت شد.
کالین با لحنی تهدید آمیز داد زد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
و بعد رو به ایزد ادامه داد:
- آرومش کن چرا وایسادی؟ زود باش.
ایزد روح که دونه‌های عرق روی پو*ست سرش به راحتی دیده میشد، سریع به طرف سر الیزابت رفت و هم‌زمان با گرفتن سرش، شست دوتا دستش رو وسط پیشونی‌اش کنار هم فشار داد؛ از همون نقطه‌ها رگه‌های سیاهی به سرعت روی پوستش ریشه دووند و تا گ*ردنش کشیده شد.
رگه‌های سیاه چندبار نبض زدن تا این‌که الیزابت با صدای بلندی نفس کشید و بلافاصله چشم‌هاش رو باز کرد.
چشم‌هاش برای چند ثانیه کاملاً سیاه بود و همین که ایزد دستش رو برداشت به رنگ عادی خودش برگشت.
الیزابت به شدت نفس کشید و سر جاش نشست. وحشت‌زده به دست‌های خودش نگاه کرد تا مطمئن بشه انگشت‌هاش سالمن؛ بعد، قبل از این‌که چشمش به دور و برش بیفته، توی آ*غ*و*ش جین فرو رفت.
کالین خشمگین و عصبانی با قدمی بلند خودش رو به کشیش رسوند و مشت محکمی به صورتش کوبید و با صدای بلند گفت:
- بهت گفته بودم باید کارت رو درست انجام بدی مردک دغل‌باز، بهت گفته بودم اگر سرپیچی کنی چی میشه... .
مشتش رو یه بار دیگه بالا برد.
کشیش ترسیده دست‌هاش رو سپر صورتش کرد و آماده‌ی ضربه‌ی بعدی بود؛ ولی قبل از این‌که فرود بیاد، الیزابت از ب*غ*ل مامانش بیرون اومد و بلند گفت:
- مشکل از اون نیست... .
کالین دست نگه‌ داشت و چرخید.
الیزابت دستی زیر دماغش کشید و متوجه خون‌ریزیش شد و در همون حال ادامه داد:
- تقصیر اون نیست. ولش کن، خودم می‌دونم چه اتفاقی افتاده.
کد:
توی سالن نشیمن، ایزد روح‌افزار با احساس خطر رو به کالین هشدار داد:
- باید تمومش کنیم، باید تمومش کنیم داره از بین میره.
ب*دن الیزابت به شدت تکون می‌خورد و ساکن نگه‌داشتنش سخت بود.
کالین هشدارش رو که شنید سریع به کشیش دستور داد:
- بس کن، تمومش کن، همین حالا!
خون از بینی الیزابت روان شده بود و به سختی داشت نفس می‌کشید. افراد اریک خوندن دعا رو متوقف کردن و کشیش هم ساکت شد.
کالین با لحنی تهدید آمیز داد زد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
و بعد رو به ایزد ادامه داد:
- آرومش کن چرا وایسادی؟ زود باش.
ایزد روح که دونه‌های عرق روی پو*ست سرش به راحتی دیده میشد، سریع به طرف سر الیزابت رفت و هم‌زمان با گرفتن سرش، شست دوتا دستش رو وسط پیشونی‌اش کنار هم فشار داد؛ از همون نقطه‌ها رگه‌های سیاهی به سرعت روی پوستش ریشه دووند و تا گ*ردنش کشیده شد.
رگه‌های سیاه چندبار نبض زدن تا این‌که الیزابت با صدای بلندی نفس کشید و بلافاصله چشم‌هاش رو باز کرد.
چشم‌هاش برای چند ثانیه کاملاً سیاه بود و همین که ایزد دستش رو برداشت به رنگ عادی خودش برگشت.
الیزابت به شدت نفس کشید و سر جاش نشست. وحشت‌زده به دست‌های خودش نگاه کرد تا مطمئن بشه انگشت‌هاش سالمن؛ بعد، قبل از این‌که چشمش به دور و برش بیفته، توی آ*غ*و*ش جین فرو رفت.
کالین خشمگین و عصبانی با قدمی بلند خودش رو به کشیش رسوند و مشت محکمی به صورتش کوبید و با صدای بلند گفت:
- بهت گفته بودم باید کارت رو درست انجام بدی مردک دغل‌باز، بهت گفته بودم اگر سرپیچی کنی چی میشه... .
مشتش رو یه بار دیگه بالا برد.
کشیش ترسیده دست‌هاش رو سپر صورتش کرد و آماده‌ی ضربه‌ی بعدی بود؛ ولی قبل از این‌که فرود بیاد، الیزابت از ب*غ*ل مامانش بیرون اومد و بلند گفت:
- مشکل از اون نیست... .
کالین دست نگه‌ داشت و چرخید.
الیزابت دستی زیر دماغش کشید و متوجه خون‌ریزیش شد و در همون حال ادامه داد:
- تقصیر اون نیست. ولش کن، خودم می‌دونم چه اتفاقی افتاده.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
***
درب تاکسی رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد؛ خیلی خسته شده بود.
ماشین که حرکت کرد، چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و خاطرات اون روزش رو مرور کرد.
نزدیک ظهر بود. تقریباً چند ساعتی بود که داشت توی آزمایشگاه به سایمون چیس توی تحقیقاتش کمک می‌کرد.
ظرف اِرلِن رو از زیر لوله‌ی دستگاه برداشت و همون‌طور که به طرف سایمون پشت میکروسکوپ می‌رفت، گفت:
- تموم شد استاد.
سایمون وقتی نزدیک شدنش رو دید، نمونه‌ای که در حال بررسی‌اش بود رو از زیر میکروسکوپ برداشت و به سمت الیزابت فرستاد.
- دو قطره بریز روش، پنج دقیقه بعد چکش کن و نتایج رو بنویس تا مقایسه کنیم.
- بله آقا.
بی‌چون و چرا، روی صندلی پایه بلندی که یک متر با سایمون فاصله داشت نشست، دستکش لاتکسی که به دست داشت رو بالاتر کشید و مشغول شد.
همون‌طور که منتظر بود پنج دقیقه بگذره، آقای چیس بدون این‌که چشم از نمونه‌هاش برداره، میکروسکوپ رو تنظیم کرد و گفت:
- اگر نتایج خوبی از این دارو و آزمایشات به دست بیاریم، رزومه‌ات ان‌قدر قوی میشه که راحت می‌تونم به یکی از کله‌گنده‌ها معرفی‌ات کنم.
لبخند کم‌جونی زد و به سایمون چشم دوخت.
- نتایجمون تا الان عالی بوده استاد، همین‌طور پیش بریم به دارویی که می‌خواید می‌رسیم.
 من واقعاً ازتون ممنونم که برای تحقیقاتتون انتخابم کردین.
- البته که تو رو انتخاب می‌کنم، ذکاوت و سخت‌کوشی که توی تو دیدم رو کم‌تر دانش‌آموزی داره... .
الیزابت با همون لبخند محزون، با انگشتش خطوطی فرضی لبه‌ی میز سفید کشید.
- اول باید ببینیم تا پایان پروژه زنده می‌مونم یا نه.
سایمون نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی گفت:
- امیدت آخرین چیزیه که باید از دست بدی، جونز! 
در جواب به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و توضیح داد:
- مسئله من امید داشتنم نیست استاد. مشکل من اینه که اجدادم متناسب با ظرفیت دردسر‌های احتمالیم، طلسم محافظ رو واسم اجرا کردن، قدرت حلقه‌ها رو مهر و موم کردن و حالا قدرت چیز‌هایی که باهاشون مواجه میشم از تخمین‌هایی که اون همه آدم زدن فراتره و یکی از چیز‌هایی که داره آزارم میده حضور حاکم درون منه، من... .
انگار که حس می‌کرد داره حرف اشتباهی می‌زنه، کمی برای گفتنش تعلل کرد و زیرچشمی نگاهی به چهره‌ی منتظر سایمون انداخت، در آخر نفسش رو آزاد کرد و ادامه داد:
- من مثل قبل، یعنی... .
سایمون بدون هیچ حرفی منتظر موند.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
- انگار مثل قبل دیگه به حضورش، حس بدی ندارم، نمی‌دونم شاید از شرایط خسته شدم؛ اما وقتی خواست باهام قرارداد ببنده فقط یکم مونده بود تا دستش رو بگیرم و قبول کنم از جسمم استفاده کنه.
صندلی سایمون با کمی صدا چرخید، بعد یکم خم شد و جدی گفت:
- اون اصلاً قابل اعتماد نیست الیزابت.
الیزابت بلافاصله جواب داد:
- می‌دونم! می‌دونم! من هم بهش اعتماد ندارم، درواقع اون هم زحمتی برای ایجاد اعتماد نمی‌کنه؛ اما خیلی تمایل داره همچین معامله‌ای باهام انجام بده و یه حس غمگینی نسبت بهش دارم که داره هولم میده تا بپذیرمش.
سایمون صاف نشست و لحن پرطعنه‌ای به تن صداش ریخت.
- جدیداً نسبت به پذیرش عوامل منفی زندگیت مشتاق شدی.
الیزابت کمی برای فهمیدن منظورش مکث کرد و با صورت متعجبی پرسید:
- منظورتون چیه استاد؟
- فکر کنم خیلی خوب متوجه شدی.
چشم‌هاش برقی زد و خواست مخالفت کنه؛ ولی سایمون حرفش رو برید:
- هممون این رو فهمیدیم جونز، نمی‌تونی انکارش کنی که به اون مرد علاقه داری... .
الیزابت با صدایی لرزون و کمی لکنت گفت:
- من، من واقعاً دوسش دارم استاد، به خاطرش ازش متنفرم، دارم باهاش می‌جنگم؛ لما مدام، مدام بیشتر میشه.
سایمون خیره بهش مکث کرد.
دختر مقابلش داشت صادقانه به احساساتش اعتراف می‌کرد؛ گرچه از هیچ‌کسی پوشیده نبود؛ ولی باید باهاش روراست حرف می‌زد.
- گوش کن، جونز، وقتی درمورد سافیرا صحبت می‌کنیم، وقتی داریم از هانویک می‌گیم و طلسم محافظ داریم، درمورد جد بزرگِ اجداد خیلی دور تو صحبت می‌کنیم.
اون‌ها زندگی خودشون رو داشتن و هرچی بوده گذشته و تموم شده؛ ولی وقتی از کالین، ویور یا دیگو می‌گیم، منظورمون دقیقاً همون شخصه، منظورمون کالینه، نه اجدادش و نه بستگانش؛ خودش، اون خودِ پسر لرد سیاهه؛ منفورترین موجودی که تمام طول زندگیم شناختم و ازش برام تعریف شده.
اون مرد هم نه به خاطر مادرش، به خاطر کارها و جنایت‌های شخص خودش منفوره، می‌تونم منظورم رو بهت برسونم؟
مغزش ناخودآگاه شروع به توضیح و تبرئه‌ی کالین کرد.
حتی با این‌که خودش همه این ها رو برای اسکات تعریف کرده بود؛ با وجود این‌که معتقد بود هیچ آدمی شبیه یک ماه پیش خودش هم نیست، می‌تونست به کالین هم این حقیقت رو تعمیم بده؟
حتی مشخص نبود با اون روزهاش چند قرن فاصله داره.
صدای دیگه‌ای توی ذهنش بلند شد:« احمقی؟ اون همین الان هم رئیس مافیاست. اون رو بگذریم، همین دیشب توی گلوی دو نفر میکروبمب کار نگذاشت تا ازشون ضمانت کار بگیره؟»

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
[/HASH]
کد:
همین که خواست افکارش رو به اشتراک بذاره، درب آزمایشگاه باز شد و سر هردوشون به اون سمت چرخید.
وید با صورتی چک خورده و ل*ب و دهن زخمی که انگار فقط چند ساعت ازش می‌گذشت، وارد شد.
صورتش سرخ بود و ناراحتی ازش می‌بارید. بدون این‌که حرفی بزنه و جواب نگاه منتظر الیزابت و سایمون چیس رو بده، موبایلش رو روی کانتر جلوی الیزابت گذاشت.
تیتر بزرگ خبری جلوی چشمش درخشید:
" س.م تایرل، یکی از سرمایه‌ گذاران بزرگ وال‌استریت دستگیر شد!"
اریک کار خودش رو کرده بود و پدر وید داشت می‌رفت تا تقاص یکی از ک*ثافت‌ کاری‌هاش رو پس بده و احتمالاً قبل از دستگیریش هم با پسرش گلاویز شده بود.
صدای لولای دروازه‌ی ورودی قصر اریک، از فکر بیرونش کشید. چشم‌های خسته‌اش رو مالید و ساعت رو چک کرد.
خیلی گرسنه بود. از تاکسی پیاده شد و چشمش به رابین افتاد که به ستون گرد و بزرگ جلوی ورودی تکیه داده و توی افکارش غرق شده و سیگار می‌کشه.
درب ماشین رو که بست سرش رو چرخوند، هرچی دود توی ریه‌هاش مونده بود بیرون فرستاد و سیگارش رو زمین انداخت.
جلو اومد و پله‌ها رو رد کرد؛ هنوز بهش نرسیده بود که حالش رو پرسید:
- سلام عزیزم؛ حالت خوبه؟
الیزابت با همون خماری و خستگی نگاهش کرد و جواب داد:
- خوبم... .
بعد از مکثی ادامه داد.
- جدیداً دارم می‌بینم که سیگار می‌کشی.
رابین موهای فرش رو پشت گوشش فرستاد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- جدیداً استرس‌هام زیاده؛ ولی مهم نیست، تموم میشه. می‌خوای شام بخوری؟ همه تازه سر میز نشستن.
در جواب، سری تکون داد و به راه افتادن.
هنوز وسط پله‌ها بودن که الیزابت یک‌دفعه پرسید:
- اون کشیش و اون ایزد روح چی شدن؟
- نگران نباش، حالشون خوبه و از این‌جا رفتن.
نفس آسوده‌ای کشید و دوباره دروغ‌های رابین به یادش اومد.
ناخودآگاه کمی ازش فاصله گرفت و گفت:
- قبل از شام باید لباس‌هام رو عوض کنم.
رابین فاصله‌ای که بینشون زیاد کرد رو نادیده گرفت و فقط سری تکون داد.
کمی بعد که پاش رو توی اتاقش گذاشت و درب رو روی رابین بست. با ضعف و سرگیجه به طرف تخت رفت.
کوله‌پشتی و کت چرمش رو روی زمین انداخت و لبه‌ی تخت نشست.
تنش از عرق خیس شد و دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت.
پشت پلکش انگار نورهای رنگی فلش می‌زدن و قطع می‌شدن.
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد سرش رو بالا گرفت. خیره به سقف زمزمه کرد:
- آروم باش، بذار فکر کنم لعنتی.
">
کد:
همین که خواست افکارش رو به اشتراک بذاره، درب آزمایشگاه باز شد و سر هردوشون به اون سمت چرخید.
وید با صورتی چک خورده و ل*ب و دهن زخمی که انگار فقط چند ساعت ازش می‌گذشت، وارد شد.
صورتش سرخ بود و ناراحتی ازش می‌بارید. بدون این‌که حرفی بزنه و جواب نگاه منتظر الیزابت و سایمون چیس رو بده، موبایلش رو روی کانتر جلوی الیزابت گذاشت.
تیتر بزرگ خبری جلوی چشمش درخشید:
" س.م تایرل، یکی از سرمایه‌ گذاران بزرگ وال‌استریت دستگیر شد!"
اریک کار خودش رو کرده بود و پدر وید داشت می‌رفت تا تقاص یکی از ک*ثافت‌ کاری‌هاش رو پس بده و احتمالاً قبل از دستگیریش هم با پسرش گلاویز شده بود.
صدای لولای دروازه‌ی ورودی قصر اریک، از فکر بیرونش کشید. چشم‌های خسته‌اش رو مالید و ساعت رو چک کرد.
خیلی گرسنه بود. از تاکسی پیاده شد و چشمش به رابین افتاد که به ستون گرد و بزرگ جلوی ورودی تکیه داده و توی افکارش غرق شده و سیگار می‌کشه.
درب ماشین رو که بست سرش رو چرخوند، هرچی دود توی ریه‌هاش مونده بود بیرون فرستاد و سیگارش رو زمین انداخت.
جلو اومد و پله‌ها رو رد کرد؛ هنوز بهش نرسیده بود که حالش رو پرسید:
- سلام عزیزم؛ حالت خوبه؟
الیزابت با همون خماری و خستگی نگاهش کرد و جواب داد:
- خوبم... .
بعد از مکثی ادامه داد.
- جدیداً دارم می‌بینم که سیگار می‌کشی.
رابین موهای فرش رو پشت گوشش فرستاد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- جدیداً استرس‌هام زیاده؛ ولی مهم نیست، تموم میشه. می‌خوای شام بخوری؟ همه تازه سر میز نشستن.
در جواب، سری تکون داد و به راه افتادن.
هنوز وسط پله‌ها بودن که الیزابت یک‌دفعه پرسید:
- اون کشیش و اون ایزد روح چی شدن؟
- نگران نباش، حالشون خوبه و از این‌جا رفتن.
نفس آسوده‌ای کشید و دوباره دروغ‌های رابین به یادش اومد.
ناخودآگاه کمی ازش فاصله گرفت و گفت:
- قبل از شام باید لباس‌هام رو عوض کنم.
رابین فاصله‌ای که بینشون زیاد کرد رو نادیده گرفت و فقط سری تکون داد.
کمی بعد که پاش رو توی اتاقش گذاشت و درب رو روی رابین بست. با ضعف و سرگیجه به طرف تخت رفت.
کوله‌پشتی و کت چرمش رو روی زمین انداخت و لبه‌ی تخت نشست.
تنش از عرق خیس شد و دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت.
پشت پلکش انگار نورهای رنگی فلش می‌زدن و قطع می‌شدن.
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد سرش رو بالا گرفت. خیره به سقف زمزمه کرد:
- آروم باش، بذار فکر کنم لعنتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
مخاطبش حاکم بود که انگار داشت زور می‌زد روحش رو از تنش جدا کنه.
نفس عمیق دیگه‌ای کشید و لباسش رو با یک تی‌شرت ساده عوض کرد و پایین رفت.
قطعاً همه از دستگیری پدر وید خبر داشتن؛ ولی می‌خواست علناً پایان مهمونی توی اون قصر رو اعلام کنه.
می‌خواست به استادش و خودش ثابت کنه که قبول داره بودن با کالین کار اشتباهیه و می‌تونه جدایی رو انتخاب کنه. پس س*ی*نه سپر کرد و با قدم‌های بلند وارد سالن غذاخوری شد، با کمی فاصله از میز ایستاد و سر همه به طرفش چرخید. 
چشمش اولین نفر به نگاه درخشان و روشن کالین قفل شد؛ رنگ چشم‌هاش انگار از همیشه روشن‌تر شده بود.
کمی غیرعادی به نظر می‌رسید؛ انگار لنز شب‌تاب توی چشم‌هاش گذاشته بود؛ ولی نمی‌ترسوندش، یک جورایی با تحسین و اشتیاق نگاهش می‌کرد و هر دفعه باعث میشد چیزی توی دلش فرو بریزه. 
به نظرش کالین بیش از حد زیبا بود و رفتار کاریزماتیک و باتمانینه‌ای که اکثر اوقات داشت به احساساتش مهر تأیید و رسمیت می‌زد.
ل*ب‌هاش رو به هم فشرد و رو به سوفیا گفت:
- مهمونی توی این قصر تموم شد سوفی، حالا که پدر وید رو گرفتن، تو می‌تونی به زندگی عادیت برگردی... .
رو به همه ادامه داد:
- وقتشه همگی از این‌جا بریم، ترجیحاً همین امشب... .
لبخندی مصنوعی زد و خطاب به اریک ادامه داد:
- بابت کمک‌هات ممنون، اریک، فکر می‌کنم دیگه حسابمون تسویه شد.
دست‌هاش رو به هم پیچید و لبخند ساختگی‌اش رو حفظ کرد.
- من میرم وسایل‌هام رو جمع کنم.
همین که چرخید بره، صدای جین متوقفش کرد.
- صبر کن، پس تو چی؟
روی پاشنه‌ی پاهاش چرخید و پرسید:
- من چی مامان؟
- مشکل تو که هنوز حل نشده.
مکثی کرد؛ نگاه سنگین و ساکت کالین که دست از خوردن کشیده بود برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو به سمت خودش کشید.
- مشکل من، لازم نیست حتماً این‌جا باشم، به هر حال که کاری از کسی برنمیاد. فقط لازمه بین مُردن و زندگی با حاکم یکی رو انتخاب کنم. این یه انتخابه، مشکلی نیست که قابل حل باشه مامان، فکر کنم چیزیه که همتون متوجه شدین.
آقای آلن با لحن معترضی گفت:
- یعنی می‌خوای تسلیم بشی؟ بعد از این همه تلاش؟
الیزابت نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی شونه‌هاش رو بالا کشید و آروم جواب داد:
- آره.
جین کمی بلندتر از قبل صدا زد:
- لیز... !
آقای آلن حرفش رو برید:
- این دیوونگیه عزیزم! چطور می‌خوای به حاکم اعتماد کنی؟ مگه چندین بار متوجه سوءاستفاده‌هاش نشدی؟
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
- شما پیشنهاد بهتری دارین؟
- حتی اگر این تصمیمت باشه، باز هم فکر خوبی نیست که تنها باشی.
- می‌تونم بیام پیش شما؛ اما باید از این‌جا بریم.
صدای محکم کالین مو به تنش سیخ کرد.
- الیزابت مری!
الیزابت کمی بهش خیره شد و رگ‌هایی که توی پیشونیش منشعب و متورم شده بودن رو دید، حتماً خیلی به غرورش برخورده بود.
برای مدتی همه ساکت شده بودن؛ اما الیزابت با همون لحن قبلی، درحالی که می‌دونست داره احساساتی میشه و یکم دیگه قراره صداش بلرزه گفت:
- میرم وسایلم رو جمع کنم.
بعد چرخید و دوباره به سمت ورودی رفت؛ رابین هم با ناراحتی ایستاده و تماشاش می‌کرد. 
از کنارش گذشت و قدم‌هاش رو برای رفتن تندتر کرد و تقریباً به دویدن رسید، نمی‌خواست کسی ببینه که داره به گریه میفته.
درب اتاقش رو بست و به طرف ساکش رفت و مشغول جمع کردن وسایل‌هاش شد. 
پوفی کشید و سعی کرد به بغضش غلبه کنه. عینکش رو برداشت و تندتند لباس‌هاش رو توی ساکش برگردوند. هنوز وسط کار بود که درب اتاق محکم باز شد. انتظار اومدنش رو داشت؛ ولی از این‌که هنوز نتونسته بود بغضش رو فرو بخوره عصبانی شد.
 به طرف درب چرخید و طلبکارانه معترض شد:
- به اندازه‌ی هفتاد جد من سن داری؛ ولی هنوز بلد نیستی در بزنی، نه؟
کالین با فک بیرون زده از فشار دندون‌هاش، درب رو پشت سرش بست و بدون این‌که از الیزابت چشم برداره به طرفش رفت.
- دیگه جداً داری زیاده روی می‌کنی الیزابت، تحمل من یه حدی داره.
- آره می‌دونم. اگر از حدم فراتر برم چی میشه؟ من رو می... .
- بس کن.
صدای بلندش انئقدر بم و دورگه و ترسناک شد که الیزابت بی‌اختیار قدمی عقب‌نشینی کرد و به وضوح جا خورد.
کالین پلک‌هاش رو مدتی روی هم گذاشت، به نفس‌نفس افتاده بود.
- تو جایی نمی‌ری.
بغضش داشت به چشم‌‌‌هاش هم سرایت می‌کرد و کم‌کم تر میشد.
کمی لرزه به صداش افتاد و طلبکارانه پرسید:
- کی داره این رو میگه؟ به تو چه ربطی داره که میرم یا نمی‌رم؟
کالین از موضع عصبانی‌اش کم کرد و آروم گفت:
- داری از من فرار می‌کنی.
چشم‌های خیسش باعث شد باز هم نرم‌تر بشه.
 وقتی سکوتش رو دید، آهسته قدمی به جلو گذاشت و ادامه داد:
- باید چی‌کار کنم که دوباره با من مثل قبل بشی؟ من حاضرم هر کاری برای تو انجام بدم، بهم بگو چی می‌خوای؟ من همون آدمم... .
حرفش رو برید و تند گفت:
- تو اون آدم نیستی، تو دیگو نیستی، تو یه جانیِ خلاف‌کاری کالین. تو آدم بدی هستی... .
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
فاصله‌ی بینشون رو به یک وجب رسوند و خیره به قطره‌هایی که از چشم‌هاش فروچکید زمزمه کرد:
- هرجور که تو بخوای تغییرش میدم.
مطمئن بود صدای تپش قلبش به وضوح به گوش‌های کالین می‌رسه؛ واسه‌ی همین راحت تشخیص می‌داد چه زمانی می‌تونه نزدیک بشه.
جمله‌ای که می‌شنید بزرگ‌ترین جمله‌ای بود که دلش می‌خواست بشنوه، هم‌چنان در سکوت نگاهش می‌کرد که کالین دستش رو بالا آورد و با ملایمت خیسی زیر چشمش رو گرفت، حرکتی نکرد و در همون حال گفت:
- چطور می‌خوای همه چیز رو عوض کنی؟ رابین گفت هیچ‌وقت نمی‌تونی کاملاً از این شغل و جایگاه خارج بشی.
دستش رو یک طرف صورت الیزابت نگه‌داشت و بهش جواب داد:
- فکر می‌کنی چرا وقتی می‌تونم توی قصر زندگی کنم، اومدم از خانم واتسون خونه اجاره کردم و تنها زندگی می‌کنم؟ من خیلی وقته از این زندگی خسته شدم و دلم یه زندگی ساده می‌خواد، درسته که کامل نمی‌تونم کنارش بذارم؛ اما می‌تونم اون‌قدر کمش کنم که هیچ تأثیری روی زندگیم نذاره.
دستش رو پایین آورد و روی بازوش نگه‌‌داشت.
- نمی‌تونم بهت اجازه بدم بری وقتی ان‌قدر احساس می‌کنم توی خطری.
کمی صبر کرد و وقتی مطمئن شد آروم شده، هردو دستش رو دورش پیچید و در آغوشش گرفت، موهاش رو لمس کرد و کنار گوشش گفت:
- لطفاً همین‌جا بمون، لطفاً! 
***

کالین
هردو دست‌هاش رو روی س*ی*نه‌ام گذاشت و پیرهنم رو توی مشتش گرفت.
اول منظورش رو نفهمیدم تا این‌که صدای پر از حرص و لرزونش رو از بین تار و پود لباسم شنیدم.
- ازت متنفرم ‌که اجازه نمی‌دی از ذهنم بیرونت کنم... .
ضربه‌ای بهم کوبید و ازم فاصله گرفت.
چشم‌هاش پر از اشک شد و با عصبانیت و صدای کنترل شده گفت:
- من نمی‌تونم تو رو انتخاب کنم، تو نباید توی زندگیم باشی... .
شوکه از واکنشش و کلافه از دور شدن‌هاش گفتم:
- دیگه چی می‌خوای ازم بشنوی، ها؟ باید چی‌کار کنم؟
با دست‌هاش بهم اشاره کرد و آشفته گفت:
- دست‌های تو بوی خون میده، تو آدم کشتی! 
تو یه عالمه آدم کشتی!
از شدت عصبانیت به خنده افتادم، با همون لحن مستأصل ادامه داد:
- چطور می‌تونم دستت رو بگیرم و به کسایی که باهاشون کشتیشون فکر نکنم...؟
بی‌اراده صدام رو بالا بردم و حرفش رو قطع کردم:
- حالا که قراره در این حد با هم روراست باشیم بذار این‌طوری شروع کنم... .
با هر جمله‌ای که می‌گفتم بهش نزدیک‌تر شدم؛ ولی لحن معترض و برآشفته‌ام رو تغییر ندادم.
- من همون آدم بدیم که فکر می‌کنی، یه جنایت‌کار ع*و*ضی که از مُردن آدم‌ها ناراحت نمیشه، یه موجود ترسناک توی وجودمه که هم می‌تونی ببینیش و هم می‌تونی حسش کنی؛ اما این هیولا رو میشه آروم نگه‌داشت، میشه خنثی‌ش کرد؛ اون رو فقط یه نفر می‌تونه انجام بده و اون هم تویی. اگر دنبال یه بهونه‌ای تا اجازه بدی احساست بهت قدرت انتخاب من رو بده، بهش فکر کن.
از این مسخره‌تر نمی‌تونستم اعتراف کنم؛ ولی حاضر بودم هر کاری که قانعش کنه، انجام بدم. به هرحال، می‌دونستم حتی اگر مسخره به نظر برسه؛ اما واقعیت داره. اگر الیزابت رو از دست می‌دادم خشمی دنیام رو می‌گرفت که می‌تونست به خیلی چیزها و خیلی جاها سرایت کنه.
در جوابم سکوت کرد و من از اتاق خارج شدم.
منتظرش بودین؟ اون پایان خوش رو میگم، شاید هم توقع داشتین تا این‌جای داستان رستگار شده باشم. الیزابت راست می‌گفت؛ رستگاری برای من چه معنی داره وقتی از تک‌تک سلول‌هام خون می‌چکید؟
نمی‌تونستم به فرشته‌ی بی‌گناه کتاب انجیل تبدیل بشم. امکان نداشت، رویه‌ی غیرصالحانه‌ی زندگیم، درواقع ضامن سلامتم بود. اگر رهاش می‌کردم، ممکن بود در عرض یک شب، تعداد زیادی به علاوه‌ی خودم نابود بشیم که شامل اریک هم میشد.
 من فقط می‌تونستم کنترلش کنم نه این‌که کلاً از اون زنجیره بیرون بیام؛ ولی اگر الیزابت رو از دست می‌دادم، قادر نبودم از دست خشم درونم در امان بمونم.
یادم نمیاد آخرین‌ بار کی حس کردم دختری ان‌قدر قدرتمند و تأثیرگذاره.
الیزابت پایان خوش من بود. تمام بدهی که این دنیا بهم داشت، می‌تونست با الیزابت تسویه بشه؛ اون پایان خوشم بود؛ اما اون شب، نباید از اتاق خارج می‌شدم، نباید تنهاش می‌گذاشتم؛ چون دفعه‌ی بعدی که دیدمش، توی زیرزمین افتاده و غرق خون شده بود.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا