درحال ویراستاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    77

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
- هی، حالت خوبه؟!
صدای جک بود. سرش رو به طرفش چرخوند. نگران به نظر می‌رسید.
- چیزی نیاز داری؟ همه چی رو به راهه؟
دوباره نگاهش رو به سمت دراک سوفق داد. شوک بعدی وقتی بهش وارد شد که رابین رو بالای سرش دید. نفسش حبس شد. کنارش چی‌کار داشت؟! کنار دراک! بازم بهش دروغ گفته بود؟ بازم براش نقشه کشیده بود؟ بازم با نقشه بهش نزدیک شده بود؟
نفسش رو رها کرد. دندوناش رو به هم فشرد. با حرص لبخندی زد و خطاب به جک گفت:
- خوبم!
خم شد و موبایلش رو از روی زمین برداشت. با خشمی که جای ترس چند لحظه قبلش رو می‌گرفت، صح*نه‌ای که جلو می‌رفت تا توی گوشش بکوبه رو برای خودش متصور شد و به طرفش قدم برداشت. هنوز خیلی جلو نرفته بود که مچ دستش گرفتار دستای بزرگ سم شد.
- ببخشید معطلت کردم. همه چی آماده‌ست باید بریم پایین.
نگاه بُرنده‌اش رو به صورت سم دوخت و برای عملی کردن صح*نه‌ی خیالیش مکث کرد. چرا یه بار هم اون با دو رویی رفتار نمی‌کرد؟ مگه نه که کارای مهم‌تری برای انجام دادن داشت؟
- چی شده جونز؟ خوبی؟
قدمی که برای حمله برداشته بود رو سر جاش برگردوند و نفس عمیقی کشید.
- آره خوبم. منتظرت بودم.
سری تکون داد و در جواب گفت:
- بزن بریم!
به این صورت، با حالی که هنوز کاملاً نرمال نشده بود، به دنبال سم از چند تا پله که نمی‌دونست به کجا ختم می‌شه پایین رفت. همون‌طور که پایین می‌رفتن، سم نگاه معناداری بهش انداخت و با طعنه گفت:
- اولش با دیدن تو داشتم به افسانه‌ی وجود دخترای معصوم ایمان می‌آوردم، اما همون‌طور که می‌بینیم، اونا فقط افسانه‌ان... .
الیزابت روی پله‌ها ایستاد. از همونجا هم می‌تونست بوی دود سیگار رو استشمام کنه که نشون می‌داد اون پایین، فضایی متفاوت‌تر از بالا داره. سم وقتی متوجه توقفش شد، بین پله‌ها ایستاد و دوباره چرخید. پوزخندی زد و ادامه داد:
- امشب رو نمی‌گم جونز، اسمت رو بعد از اون شبی که با ریچارد فریزر دیدمت از توی لیست سفید دخترای معصوم، خط زدم!
احساس ترس و درموندگی سرش رو به دوران انداخت. اون حاکم لعنتی، کار دیگه‌ای هم مونده بود که انجام نداده باشه؟! دستاش رو محکم مشت کرد و مورمورش شد. سم وقتی تعللش رو دید پرسید:
- نمیای؟
آهسته دوباره پله‌ها رو پایین رفت و تا رسیدن به طبقه‌ی زیرزمین نتونست از شوک چیزی که شنیده بود در بیاد. سم وقتی حالش رو دید، دستی سر شونه‌اش گذاشت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
- قول می‌دم امشب رو هیچوقت یادت نمیره...بعداً ازم تشکر می‌کنی.
می‌دونست هدف سم از گفتن اون موضوع، هشدار غیرمستقیمی بود تا بهش بفهمونه حواسش هست و نمی‌تونه مثلاً زیرابش رو بزنه! اما الیزابت فقط به سوءاستفاده‌هایی فکر می‌کرد که حاکم بی‌پروا و بی حد و مرز ازش می‌کرد.
همون‌طور که انتظار داشت، طبقه زیرزمین متفاوت بود؛ صداها کمتر و جو سنگینی داشت. دود کم‌رنکی، محیط رو پشت هاله‌ی سفیدی فرو برده بود. چند تا میز بزرگ با تعدادی مرد و زن دورش نشسته بودن و بازی می‌کردن؛ صورت‌هاشون خونسرد و عبوس به نظر می‌اومد که هیچی جز پول براشون اهمیت نداشت.
همون‌طور که الیزابت اطرافش رو برانداز می‌کرد، سم روی مبل چرم قرمزی نشست که روی میز سیاه مقابلش با خط‌های نازکی از یه پودر سفید، تزئین شده بود. سم به جای خالیِ کنارش کوبید و ازش خواست کنارش بشینه. اینکه برای همچون محیطی کاملاً یه وصله‌ی ناجور بود رو می‌دونست، اما برای اینکه جلوی حاکم رو بگیره حاضر بود اون راه رو هم امتحان کنه.

***

درب اصلی ساختمون رو بست و به طرف پله‌ها رفت. ملودی کلاسیکی رو با دهن بسته زمزمه می‌کرد و همراه لبخند ملیحی، پله‌ها رو پشت سر گذاشت. کلیدی که دیگو بهش داده بود رو از بین دسته کلیدش بیرون کشید و وارد خونه‌اش شد. با رضایت کامل قدم به داخل گذاشت. نفس عمیقی کشید و با صدای رسایی گفت:
- سلام شاهزاده!
خنده‌ی ریزی کرد. صدای گرفته‌ای از توی اتاق به گوشش رسید‌.
- الیزابت؟!
- خودشه!
کیف کولی‌اش رو همون جا دم در انداخت. به سمت میز کار توی هال رفت. جای خالی لپ‌تاپش نشون می‌داد با خودش توی اتاق برده و باهاش کار می‌کنه. روی صندلی چرخ‌دار و راحتش پشت میز نشست و لم داد. پا روی پا انداخت و منتظر موند تا کنجکاوی دیگو، از اتاق بیرونش بیاره.
دستاش رو روی دسته‌های صندلی گذاشت و به کمد چوبی کنار میز نگاه کرد. درش قفل بود. می‌دونست توش رو با دفترهای خاطراتش پر کرده. هنوز هم دوست داشت گاهی به جای لپ‌تاپ، روی کاغذ بنویسه.
- الیزابت؟!
باآرامش سرش رو برگردوند. از رنگ پریده‌ی صورت دیگو می‌شد فهمید که ایستادن و راه رفتن هنوز برای قدرت بدنیش زوده. ژاکت لاجوردی بافتنی که به تن داشت، براش یه ظاهر آروم و مهربون می‌ساخت.
- نباید تا الان بیدار می‌موندی.
نگاه مردد دیگو ظاهرش رو بررسی کرد.
- ساعت چهار صبحه! چی شده؟
بدون اینکه جواب سوالش رو بده، از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
چشماش داد می‌زد نیاز داره بشینه. صورتش کبود، پیشونی‌ش باندپیچی و یکی از دستاش رو آتل بسته بود. درست مقابلش ایستاد و گفت:
- پس هم نگرانم بودی، هم منتظرم موندی؟
دیگو اخم مشکوکی کرد. به نظرش مثل همیشه نمی‌اومد. دستش رو برای گرفتن بازوی الیزابت بالا برد.
- چی شده...؟
قبل از اینکه با دستش تماسی پیدا کنه، الیزابت پس کشید. دیگو از این عقب نشینی ناراحت شد اما قبل از اینکه حرفی بزنه، اون گفت:
- این دفعه نوبت ماست که عقب بکشیم و تو رو پس بزنیم؛ چیزی که بهش عادت نداری!
خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
- درمورد الیزابت اذیت می‌شی، مگه نه؟
صورت دیگو سرد شد و دستش رو انداخت.
- تویی!
- بینگو...!
حاکم دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با ریشخند بهش خیره موند. دیگو هم به همراه برقی که از عصبانیت توی چشماش درخشید، قدم دیگه‌ای به سمتش برداشت. اما حاکم بلافاصله عقب‌نشینی کرد.
- چه بلایی سرش آوردی؟ کجا بودین؟
به سوالاتش اهمیتی نداد. حاکم فقط برای اینکه تحت فشارش بذاره به اونجا اومده بود و از واکنش‌های نگران و عصبانی و گاهاً مضطربش ذوق‌زده می‌شد.
- پیشنهاد می‌کنم تو اشتباه پدرت رو انجام ندی...قدرت انتخاب داشته باش! سلنا...یا الیزابت؟
با شنیدن اسم سلنا، برقی طلایی از خوی وحشی حیوونیش، چشماش رو پوشوند و دوباره خواست به طرفش هجوم ببره. حاکم قدم بزرگی ازش دور شد و بلند هشدار داد:
- سر جات وایسا! خوب گوش کن. وجود الیزابت به خودی خود، بیشتر قوانین من رو نقض می‌کنه و بنابراین کاملاً متعلق به منه! مبارزه‌ی سختی در پیش داری دیگو، اما نه با من! به هر حال، قبول کنی یا نکنی، کاری از شماها برنمیاد.
دیگو با یک حرکت ناگهانی، یقه‌ی حاکم رو گرفت. وادارش کرد برای حفظ تعادلش دستاش رو از جیب بیرون بیاره. اما هیچی از خونسردی توی چشمای حاکم کم نشد و خیره به صورت برافروخته‌اش ادامه داد:
- همین الانشم یه قدم تا شکست فاصله داری، دیگو الخاندرو!
پوزخند کجی زد.
- این اسم اصلاً بهت نمیاد. ولی کنجکاوم بدونم...چقدر دلت می‌خواد اسم اصلیت رو از ز*ب*ون این دختر بشنوی؟...منظورم، اسم واقعیته!
ضربه‌ای زیر دست دیگو کوبید و از یقه‌اش جداش کرد. صورت دیگو داد می‌زد اگر چاره داشت، زنده‌زنده کبابش می‌کرد!
حاکم بدون اینکه نگاهش رو بگیره، یکی- دو قدم دیگه ازش فاصله گرفت. به تهدیدهاش گوش سپرد و انگشت اخطاری که به سمتش تکون می‌داد رو به تماشا نشست.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
- فقط بگو چی می‌خوای؟...به نفعته سر راهم قرار نگیری، در مرحله‌ای نیستم که مدارا کنم.
سعی می‌کرد حرصی که می‌خوره رو پنهان کنه، ولی بیشتر از چیزی بود که بتونه. حرفش باعث شد حاکم از خنده منفجر شه و صدای خنده‌های الیزابت، مستقیماً به فشرده شدن دندون‌های دیگو روی هم منجر شد.
با لحنی که سعی می‌کرد عادی به نظر بیاد هشدار داد:
- تمومش کن!
- وای...! خیلی جالبه... .
با رگه‌های خنده اضافه کرد:
- من یه ایزدم احمق جون! فکر می‌کنی چه کاری ازت برمیاد وقتی توی جسم دختر مورد علاقه‌اتم؟!...اوه بی‌خیال! جفتمون می‌دونیم که چقدر صبر و تحملت در برابر کسایی که فکر می‌کنی سر راهتن کمه...بیخودی تهدیدم نکن خوشگله! اون تهدیدا اگر واقعی بودن تا الان باید عملی می‌شدن... زن بارداری که توی قصر هانویک کشتی رو یادت رفته؟
صورت دیگو از شنیدن حرفاش منقبض شد. داشت درمورد سافیرا حرف می‌زد؛  این اطلاعاتی نبود که ازش چشم بپوشونه. اون خیلی می‌دونست! یه پرچم قرمز بزرگ دستش داشت. ضمن همه‌ی این‌ها، باید می‌فهمید الیزابت کجاست؟ حاکم با رضایتی که از سردی چشمای برآشفته‌اش پیدا کرد، گفت:
- اگر قراره من توی دنیای زنده‌ها دخالت نکنم، زنده‌ها هم نباید از قوانین من سرپیچی کنن...بهت اجازه نمی‌دم! قول می‌دم که موفق نمی‌شین یه بار دیگه ارواح دنیای مردگان رو برگردونین...لعنتیا اداره کردن اونجا به اندازه‌ی کافی سخت و حوصله‌سربره!
- چه بلایی سر الیزابت آوردی؟
تاکیدی که برای بیان کلمات به کار می‌برد، نشون می‌داد بدجوری داره خویشتن‌داری به خرج می‌ده و حاکم کنجکاو بود تا کجا؟
- داری می‌بینی که صحیح و سالم جلوت وایساده، اما روحش...داره از سرخوشی می‌رقصه! فکر می‌کرد با این کار مانعم می‌شه ولی درواقع کارم رو راحت‌تر کرد.
چشماش رو بست و همون‌طور که خودش رو به چپ و راست حرکت می‌داد، لبخند زد و ملودی‌ای زمزمه کرد.
- می‌تونم حس کنم...انگار آسمون شب پر از آتیش‌بازی شده.
دیگو رفتارهای نمایشی‌اش رو برنتابید. با دو قدم بلند، نزدیک رفت و ناگهانی و محکم دستی که مثل رهبران ارکستر توی هوا می‌چرخوند رو گرفت.
- بهت می‌گم چه غلطی کردی؟! الیزابت کجاست؟
حاکم صورتش رو در هم کشید و از درد نالید. خاطرات دیگو به سرعت ذهنش رو فراگرفت و هراس و وحشتی قلبش رو به تپش انداخت. بلافاصله مشت محکمی به صورتش کوبید و خودش رو آزاد کرد. ضربه باعث شد دیگو کمی فاصله بگیره و صورتش برگرده.
- یادم رفت بهت بگم...من یه نفرین دارم که به الیزابت هم منتقل شده، پس...هر تماسی که باهام داشته باشی، من بدترین خاطره‌ی تو رو حس می‌کنم. به معنی واقعی کلمه...بهم...دست...نزن!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
دیگو پر از تهدید و نگاهی که آتیش خشم توش زبونه می‌کشید و انتظار این ضربه رو نداشت، سرش رو آهسته برگردوند و بهش نگاه کرد. حتی ریتم نفس‌هاش هم تغییر کرد. حاکم بعد از مکثی، نُچ‌نُچی کرد و ریشخند زد.
- من این نگاه رو می‌شناسم...می‌خوای کارم رو تلافی کنی، اما نمی‌تونی! تو هم می‌خوای بهم مشت بزنی ولی به جاش به حرفام فکر کن‌؛ به این‌که الیزابت چی از تو دیده!
دیگو از شدت استیصال و حرفایی که می‌شنید، مشت‌ش رو گره کرد و نگاه حاکم رو به طرف دست سالمش کشید. یعنی الیزابت دیده؟ اون گذشته‌اش رو دیده بود؟ لحظه‌ای که توی بیمارستان خودش رو به خواب زده بود و الیزابت یکهو حالش خ*را*ب شد رو به خاطر آورد.
- می‌خوام به یه بازی دعوتت کنم... .
حرفش رو برید و پرسید:
- اون...می‌دونه؟!
حاکم شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- هنوز مطمئن نیست دقیقاً چی رو تجربه کرده ولی...به زودی!
ذهنش یک دفعه قفل شد. افکارش توی یک ثانیه به هم ریخته بود و نمی‌تونست مرتبش کنه. این حاکمی که جلوش ایستاده بود، بدجور براش خطرناک بود. می‌تونست تمام رشته‌هاش رو پنبه کنه، روانش رو به هم بریزه و الیزابت رو ازش بگیره! خیال می‌کرد با تهدید و راه انداختن یه بازی مسخره می‌تونست جلوی اهدافش رو بگیره؟ فکر می‌کرد الیزابت می‌تونه متوقفش کنه تا سلنا رو برنگردونه؟ می‌تونست؟
- تو توانایی‌های من رو زیر سوال بردی! ساده‌لوحانه خیال می‌کنی از پس من برمیای...آخ دیگو... .
داد زد:
- دیگو...! این اسم اصلاً بهت نمیاد!
سری تکون داد و با لحن آروم قبل، اضافه کرد:
- جنگ درونی‌ت برای تو قابل درک‌تره. من فقط وقتی از این جسم می‌رم که خودم بخوام.
بهش نزدیک شد. سرش رو در چند سانتی‌متری صورت دیگو نگه‌داشت و با بی‌پروایی و مغرور گفت:
- باید جایگاهت رو بهت نشون بدم. همیشه از موضع پرادعات متنفر بودم...بنابراین، مجبوری توی بازی من شرکت کنی...الیزابت به زودی هویت گذشته‌ی تو رو می‌فهمه، اما...من می‌خوام هویت الانت رو بدونه، ویور! برای این کار بهت سه روز وقت می‌دم. وگرنه خودم این کار رو انجام می‌دم به سمت... .
تحملش قبل از تموم شدن حرف حاکم به آخر رسید. قبل از اینکه حاکم فرصت واکنش پیدا کنه، گلوش رو با یه دست گرفت و فشار داد. حاکم جا خورد و فقط تونست به دست قدرتمندش چنگ بزنه.
دیگو توی همون فاصله‌ی ناچیز، کلمات رو توی صورتش کوبید.
- تو فکر می‌کنی کی هستی؟ ها؟!
جوابش رو بدون اینکه اجازه بده ترس و وحشتی توی لحنش نمایان بشه داد.
- کسی که همه چیز رو می‌دونه!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
با افزایش فشار دستش، نفس کشیدن براش سخت‌تر شد. ولی همچنان ترسی توی صورتش هویدا نبود. حتی با وجود هجوم دوباره‌ی خاطرات دیگو.
- می‌دونم بهش علاقه داری...وگرنه می‌تونستی همون روز که اومد پیشت و درمورد یادداشتم فهمیدی...برای خودت هزارتا دروغ ببافی و یه هویت دیگه درست کنی...توی این کار استادی دیگو...! اما نکردی. هیچی نگفتی...چون دلت نمی‌خواست بهش دروغ بگی...داری از این ضعفی که جلوش داری دیوونه می‌شی! من می‌شناسمت دیگو...من تما...م عمرت تو رو می‌شناختم...نمی‌ذارم دوباره از قوانین دنیای من سرپیچی کنی... .
دیگو غرید و قبل از اینکه صورتش کبودتر بشه، گلوش رو رها کرد. حاکم به سرفه افتاد و برای حفظ تعادل، دستی به مبل گرفت و دست دیگه‌اش رو به گ*ردنش کشید. چند لحظه طول کشید تا حالش بهتر بشه. نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد. سر باندپیچی و دست آتل‌دارش رو دوباره از نظر گذروند و تصمیم گرفت ضربه‌ی آخر رو هم بهش بزنه و کاسه‌ی صبرش رو لبریزتر کنه.
- می‌‌دونم که هر روز داری اون بدترین خاطره‌ات رو می‌بینی و تجربه می‌کنی، می‌خوام بدونی اون اولین هدیه‌ی من به تو بود... .
زیر نگاه عصبانی و تهدیدآمیزش به طرف در خروجی رفت و گفت:
- طلسم نابیه!
خنده‌ی زیرلبی و سرخوشانه‌ای سر داد و کیف کولی الیزابت رو از کنار در برداشت. ولی قبل از اینکه دستش، دستگیره‌ی در رو لمس کنه، تق!
ضربه‌ی سختی به سرش خورد و بی‌هوشش کرد. دیگو با چهره‌ای آشفته بالای سرش نشست و شونه‌هاش رو گرفت تا برگردوندش و صورتش رو ببینه. نمی‌خواست اجازه بده با جسم الیزابت، پاش رو از اون خونه بیرون بذاره و به ناکجاآباد بره.
***
ترک روی سقف، اولین صح*نه‌ای بود که باهاش مواجه شد. بوی پنکیک توی بینی‌اش پیچید و بهش کمک کرد تشخص بده چه موقعی از روزه! حس نوستالژی صبحونه‌هایی که مامانش براشون تدارک می‌دید، خاطرات تلخ پدرش رو براش زنده کرد.
درد کوفتگیِ پس سرش، وادارش کرد شب قبل رو به خاطر بیاره. کمی طول کشید تا کلاب و سم یادش اومد، ولی اینکه چطور به تخت‌خوابش رسیده رو نه. چرا باید همچین دردی داشته باشه؟
این موقعیت فقط یه دلیل داشت؛ حاکم دوباره تسخیرش کرده بود. ترسید. این طور ‌که معلوم بود، حاکم بازم دیشب یه کارایی کرده و نقشه‌اش برای مانعش شدن، بی‌نتیجه مونده. ضمن این که انگار اتفاقایی افتاده بود که بهش آسیب زده! انگار یکی محکم به سرش کوبونده بود یا شاید زمین خورده؟ هر دو احتمال نگرانش می‌کرد. احساس می‌کرد دچار اختلال زوال حافظه شده؛ همون اختلالی که یک‌دفعه قسمتی از خاطراتت رو به یاد نمیاری و از ذهنت پاک می‌شه. دیشب دراک رو دید، اونم کنار رابین؛ رابینی که کاشف به عمل اومد بازم توی اعتماد بهش، اشتباه مرتکب شده. نکنه اون درد، به رابین مربوطه؟

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
صدای صحبت‌های آروم دو نفر از بیرون اتاق، نشون می‌داد چند نفر توی آشپزخونه‌ان و قطعاً یکیشون رابین بود. مضطرب و کمی عصبی از جاش بلند شد. سر گیجه داشت. نگاهی به میز توالت انداخت تا شاید بازم حاکم براش پیغامی گذاشته باشه، ولی خبری نبود.
دستی به سرش گرفت و از اتاق بیرون رفت. این دفعه واقعاً یه اتفاقایی افتاده بود! صدای مادرش رو وقتی به آشپزخونه نزدیک‌تر شد شناخت. توی درگاه ایستاد. داشتن صبحونه حاضر می‌کردن.
- مامان؟
هر دوشون به طرفش برگشتن و پشت به اجاق‌گ*از ایستادن. موهای پرکلاغی جِین که به تازگی کوتاه و کراتین شده بود، به زیبایی صورتش رو قاب گرفته و بالای شونه‌هاش تاب می‌خورد.
- صبح به خیر عزیزم.
نگاه دیگه‌ای به رابین انداخت و دوباره رو به جین پرسید:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟
جین بعد از کمی درنگ، از رابین خواست حواسش به پنکیک‌ها باشه و بعد خودش به طرف الیزابتِ آشفته رفت.
- فکر کردم شاید...دیگه می‌تونم بیام پیشت و حالت رو بپرسم و از نزدیک ببینمت. آم، رابین گفت حالت بهتر شده.
این اخلاق جین نبود؛ الیزابت خیلی خوب مامانش رو می‌شناخت و می‌دونست از اونایی نیست که از شدت دلتنگی بچه‌هاش، صبح و شب در عذاب باشه و آرزو کنه بتونه یه لحظه ببیندشون. نهایت پیگیریش، تماس‌های تلفنیش بودن. همه‌‌ی اینا می‌تونست علامت این باشه که رابین واقعاً از اتفاقات دیشب اطلاع داشت و می‌خواست همه چیز رو عادی جلوه بده. اضطرابش، از اون می‌خواست همین لحظه دعوا رو از سر بگیره و خودش رو تخلیه کنه. اما این کار رو نکرد. اجازه داد جین در آغوشش بگیره و اظهار دلتنگی کنه.
"تو باید همون کاری رو بکنی که من می‌گم! فهمیدی؟ فهمیدی؟"
"خفه شو!...خفه شو!...خفه شو!"
وحشت‌زده جین رو هل داد تا ازش فاصله بگیره. جین متعجب نگاهش کرد. صدای فریادهای پدرش هنوزم مغزش رو خراش می‌داد. تنفسش تند شده بود. صورتش رو با دستاش پوشوند. بغض بدی به گلوش چنگ انداخت. باید از اونجا می‌رفت. بعد از مکثی کوتاه، با همون بغض و ناراحتی گفت:
- من...می‌رم دستشویی!
همین که در رو بست، بغضش ترکید. اسید معده‌اش با تمام قدرت بیرون پاشید و حالت تهوع گرفت. خودش رو بالای روشویی رسوند و آب رو باز کرد. کمی آب به صورتش پاشید و بعد دوباره تسلیم گریه‌های بی‌صداش شد.
- باهام اینجوری نکن...باهام اینجوری نکن...خواهش می‌کنم!
عاجزانه به حاکم التماس کرد و امیدوار بود تاثیری داشته باشه. امیدوار بود بفهمه چه ترس و انزجاری رو هم‌زمان بهش منتقل می‌کنه؛ از اینکه نمی‌دونست و نمی‌تونست حدس بزنه چه اتفاقایی براش افتاده؟ از اینکه متوجه می‌شد داره از بدنش سوءاستفاده می‌کنه؛ از اینکه دیگه جرات نداشت کسی رو در آ*غ*و*ش بگیره یا دستی رو لمس کنه!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
مشت دیگه‌ای از آب به صورتش پاشید. از کمد کوچیک داروهاش توی سرویس، قرص مسکنی خورد تا درد سرش آروم‌تر بشه. شیر آب رو بست. با دستای خیس، موهاش رو مرتب کرد و همون‌طور که هنوز هم لرزشی خفیف توی استخوناش حس می‌کرد، آب صورتش رو گرفت.

قیافه‌اش داد می‌زد که اصلاً حال روحی خوبی نداره. چند بار نفس عمیق کشید. نمی‌خواست به اون زودی تسلیم بشه. با هر دو دست زیر چشمش کشید و ابروهای کم رنگش رو مرتب کرد. همون لحظه، دیگو رو به خاطر آورد. اون دیشب نرفته بود پیشش؛ با اینکه بهش قول داده بود و کلید خونه‌اش رو گرفته بود. سریع از دستشویی خارج شد به طرف اتاق رفت تا موبایلش رو برداره.

- الیزابت؟

صدای مامانش رو وقتی از کنار آشپزخونه گذشت، نادیده گرفت و به راهش ادامه داد. صفحه‌ی گوشیش رو باز کرد. هیچ پیغام جدیدی به جز آخرین پیغام بی‌جواب دیشبش نداشت. همون‌طور که جیباش رو به دنبال کلید می‌گشت، شماره‌اش رو گرفت. ولی نه کلید رو پیدا کرد و نه تماسش برقرار شد. این نگرانش کرد. ترسید نکنه اتفاقی افتاده که جواب نمی‌ده. رابین و جین با هم اومدن سراغش. رابین پرسید:

- دنبال چی می‌گردی؟

الیزابت نگاهش رو اطراف اتاق به دنبال کلید چرخوند.

- کلیدام کجاست؟

رابین نگاهی به جین انداخت و جواب داد:

- نمی‌دونم...شاید توی کیفته!

الیزابت کمی عصبی، انگشت اشاره‌اش رو به سمتش گرفت.

- چرا می‌دونی!...تو خیلی چیزها می‌دونی، فقط مثل قبل فکر می‌کنی هر چی بگی باور می‌کنم!

رابین اخمی کرد و قدمی جلو رفت.

- از چی حرف می‌زنی؟

الیزابت خم شد تا زیر تخت رو نگاهی بندازه. دسته کلید رو زیر تخت پیدا کرد و دوباره صاف ایستاد. تصمیم گرفت قضیه‌ی مخفی نگه‌داشتن چیزی که ازش دیده بود رو کنار بذاره. خیره به چشمای رابین گفت:

- از دیشب حرف می‌زنم...دیشب چه اتفاقی افتاده؟ تو کی اومدی خونه‌ام؟

رابین سعی کرد عادی جواب بده.

- از نیمه شب گذشته بود.

- من کجا بودم؟

رابین به تخت اشاره کرد.

- خواب بودی.

- دروغگو!...تو یه دروغگویی...مثل همیشه.

- من نمی‌دونم داری درمورد چی حرف می‌زنی! مگه چی‌کار کردم؟!

الیزابت برای جواب بهش کمی مکث کرد. نگاهی به مامانش انداخت که پر از سوال بهشون خیره بود و چیزی نمی‌گفت. بعد دوباره مستقیم به چشمای نگران رابین نگاه کرد.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
- یکی دیشب به سرم ضربه زده... و بی‌هوشم کرده! من دیشب نخوابیدم! و هیچ ایده‌ای ندارم چطور اومدم خونه، جز اینکه دوباره اون حاکم کاری کرده و جایی رفته باشه... .

- چی؟!

جین حیرت‌زده و نگران این سوال رو پرسید ولی کسی بهش جوابی نداد و الیزابت همچنان رو به رابینی که چیزی برای گفتن، آماده نداشت ادامه داد:

- تو هم مامانم رو کشوندی اینجا تا سرم رو گرم کنی؟...یا اصلاً...نمی‌دونم هدفت چیه؟! مثلاً قراره دیگه برام مهم نباشه چه بلایی سرم اومده؟!

رابین دستش رو جلو برد تا دست الیزابت رو بگیره، اما الیزابت اجازه نداد.

- بهم دست نزن!

- داری اشتباه می‌کنی، اون‌جوری که به نظر میاد نیست.

جین دیگه عقب نایستاد و جلو رفت.

- چه اتفاقی افتاده؟ یعنی چی یکی به سرت ضربه زده؟!

الیزابت با دلخوری رو به مامانش گفت:

- تو هم مثل همیشه از زندگی من عقبی مامان! فقط وقتی دم‌مرگ باشم می‌فهمی باید بهم توجه کنی...اما برات مهم نیست دارم این وسط چه عذابی می‌کشم!

شونه‌های جین با ناامیدی فرو افتاد. انتظار شنیدن چنین چیزی نداشت.

- این‌طوری فکر می‌کنی؟!

در برابر سوالش ساکت شد. اما جین بعد از مکثی گفت:

- ولی من همیشه داشتم سعی می‌کردم بهتون نزدیک بشم...هم به تو و هم هلگا...فکر کردم...فکر کردم متوجهش می‌شین...دیگه چه کار بیشتری ازم برمیاد وقتی خودتون اجازه نمی‌دین؟...با اینکه همش فکر می‌کردم من رو توی زندگیتون نمی‌خواین، همیشه خواستم پیشتون باشم. مخصوصاً تو که به سر تا پای زندگیت گند خورده و معلوم نیست داره چه بلایی سرت میاد؟

هنوزم حرفی برای جواب مامانش پیدا نکرده بود. اما ترجیح می‌داد از اونجا بره، قبل از اینکه اوضاع رو با جین خ*را*ب‌تر کنه. حتماً بعداً سوالاش رو از رابین می‌پرسید. فعلاً باید به دیگو سر می‌زد.

بنابراین بحث رو ادامه نداد و از اتاق بیرون رفت و بازم صدا زدن‌های مامانش رو نادیده گرفت. سریع از خونه خارج شد و در واحد رو به رویی رو باز کرد. همه جا در سکوت فرو رفته بود. خبری از دیگو نبود؛ نه توی اتاق نه هال و نه آشپزخونه یا دستشویی.

دوباره شماره‌اش رو گرفت و تا آخرین بوق منتطر موند. دلشکسته و ناراحت روی مبلش نشست. چرا باید بدون هیچ اطلاعی می‌رفت؟ نباید بعد از اینکه پیامش رو بی‌جواب گذاشته بود بیشتر پیگیری می‌کرد؟ یعنی کجا رفته بود؟ چه اتفاقی دیگو رو با اون حال از خونه‌اش بیرون کشونده بود؟ شاید اونم زندگیش پر از مسائل خانوادگی بود. به هر حال، تنها چیزی که به خاطر داشت، دل ناخوشش از خانواده‌اش بود. دفعه آخری که از خانواده‌اش پرسید با نفرت جواب داد. موبایلش رو گوشه‌ای انداخت و سرش رو بین دستاش گرفت.

از دعوایی که راه انداخت، احساس پشیمونی می‌کرد. نه اونی که با رابین داشت، اما نمی‌خواست با مامانش اون‌طوری حرف بزنه. اون فقط توی زمان و موقعیت اشتباهی حضور داشت. قطعاً دلیل فاصله‌ی بینشون فقط جین نبود. با اون اوصاف، دیگه روی برگشتن به خونه‌اش رو نداشت و تصمیم گرفت صبحونه رو همونجا بخوره و بحث با رابین رو به بعد موکول کنه.

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,763
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,584
Points
212

کد:
***



بدون اینکه متوجه باشه، مات و مبهوت به سوفیا  که چند تا میز اون‌طرف‌تر توی سلف نشسته بود، چشم دوخته بود و به تلفنای بی‌جوابش با دیگو فکر می‌کرد. بین اون همه بدبختی، هیچ فکر دیگه‌ای از دیگو پیشی نمی‌گرفت. هم نگرانش بود و هم دلتنگ. چرا بی‌خبر رفته بود؟ چرا با اون وضعیت جسمی باید غیبش می‌زد؟! چرا جوابش رو نمی‌داد؟ چه اتفاقی براش افتاده بود که مجبورش کرد بره؟ یه مشکل خانوادگی؟ یا کاری؟

صدای بلند و ناگهانی خنده‌ی کریس از جا پروندش. صاف نشست و سرش رو چرخوند. از بس دور میزش جمع شده بودن که رو دستی برای محبوبیت سوفیا به حساب می‌اومد. نمی‌دونست این حجم از جلب توجه رو از کارکتر اجتماعی و پر سر و صدای خودش داره که همیشه یه ماجرایی برای تعریف داشت؟ یا از لیموزین تشریفاتی که هر روز بعد از مدرسه می‌اومد دنبالش؟ احتمالاً هر دو!

آهی کشید و دستی زیر چونه‌اش گذاشت. در حال حاضر که خودش تنها پشت یه میز بزرگ نشسته بود. گازی به اسنکش زد و دوباره مشغول تماشای سوفیا شد. اسکات مثل یه برادر واقعی و دلسوز از کنارش جم نمی‌خورد؛ پا به پاش ناراحت بود. آروم و با ملایمت باهاش صحبت می‌کرد و احتمالاً با همکاری جنی که طرف دیگه‌اش نشسته بودن، بهش دلداری می‌دادن که هیچوقت تنها نیست و همیشه حمایتشون رو داشته و خواهد داشت.

حرفایی که خواهرش بهش زده بود رو دوباره به یاد آورد. این وضعیت لعنتی، حتی از قبل هم تنهاترش کرده بود. اما اگر واقعاً تقصیر خودش بود چی؟

صفحه‌ی گوشیش رو به امید دریافت پیامی از دیگو چک کرد و همچنان با صندوق خالی مواجه شد. پسِ سرش ناگهان تا وسطای ستون فقراتش تیر کشید و باعث شد لحظه‌ای پلکاش رو به هم فشار بده. نمی‌دونست چرا، ولی یه چیز نامعلومی ته ذهنش، ضربه‌ی دیشب رو به دیگو ربط می‌داد! اما خب، چرا باید ربط می‌داشت؟ چرا دیگو باید چنین کاری می‌کرد و بعدش می‌رفت؟! هر چی بود زیر سر رابین بود! اون به احتمال زیاد خبرهایی داشت و چیزی نگفت. نمی‌دونست چه جوابی تحویل مامانش داده، اما قادر نبود به همین راحتیا از زیر جواب دادن به خودش در بره، اونم وقتی مطمئن بود حاکم دیشب دوباره تسخیرش کرده. رابین باید یه جواب قانع کننده می‌داد. یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. شاید حتی دیدن دوباره‌ی دراک، دیدن رابین و ساعاتی از دیشب که به یادش نمی‌آورد، به ضربه‌ی پشت سرش ربط داشت.

عوضِ دیگو، رانی برای چندمین بار بهش پیغام داد و حالش رو پرسید. حتماً دیشب خطری رو براش حس کرده بود. براش نوشت که به زودی بهش زنگ می‌زنه و حالش خوبه و بعد دوباره به باکس خالی از پیام دیگو خیره موند. عکس پروفایلش رو باز کرد. تصویری از صورت خندونش بود با تجهیزات غواصی، موهای نم‌دار و پس‌زمینه‌ی آسمون صاف و آفتابی. حقیقتاً براش جذاب بود و حتی نگاه کردن به عکسش هم پروانه‌ها رو توی س*ی*نه‌اش به پرواز در می‌آورد. آهی از حسرت کشید و افسانه‌ای شرقی رو به یاد آورد؛ افسانه می‌گفت وقتی عاشق یه نفر می‌شی، ریه‌هات پر از پروانه می‌شه و اگر عشقی از اون طرف دریافت نکنی پروانه‌ها انقدر زیاد می‌شن که همه‌ی ریه‌هات رو پر می‌کنن و تو در نهایت انقدر سرفه می‌کنی تا پروانه‌ها رو بالا بیاری و بمیری!

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا