• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

افتخاری رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 338
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    75

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]



حالا که تمام مشتری‌ها رفته بودن و چارلز هم زودتر رفته بود خونش و تنها بودن، می‌تونست ازش بپرسه. بیخیال اون لکه، دستمال رو روی کانتر انداخت و به سمتش رفت. داشت سطل آشغالا رو خالی می‌کرد.

- چی‌شده، سم؟...چرا اینطوری هستی؟

سم کیسه‌ی بزرگ و مشکی رو بیرون کشید و بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازه به سمت خروجی رفت. اما هنوز به در نرسیده بود که صدای افتادن چیزی وادارش کرد راه رفته رو برگرده. در کمال تعجب، الیزابتی که تا همون چند لحظه پیش داشت باهاش حرف می‌زد رو بیهوش روی زمین دید. کیسه‌ی زباله رو رها کرد و سریع بالای سرش نشست. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و صداش کرد. وقتی واکنشی ندید گوشیش رو در آورد تا به آمبولانس زنگ بزنه. قبل از اینکه دکمه‌ی تماس رو بزنه، الیزابت چشماش رو باز کرد و با گیجی به نقطه‌ای نامعلوم خیره موند.

سم دوباره به سمتش خم شد و گفت:

- هی، حالت خوبه؟ صدام رو می‌شنوی؟!

به جای جواب، دستی به سرش گرفت و از روی زمین بلند شد. سم کمکش کرد بشینه و اون با لحن بی‌حالی پرسید:

- چی شد؟!

- نمیدونم...حالت خوبه؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟...یهو از حال رفتی!

الیزابت سری به اطراف تکون داد.

- نه، نه خوبم... .

- یکم آب می‌خوای؟

وقتی با حرکت سر به سوالش جواب مثبت داد، سریع بلند شد و به سمت شیر آب رفت و در حالی که لیوانی رو از آب پر می‌کرد گفت:

- قبلاً هم اینطوری شدی؟...مطمئنی نمی‌خوای بری بیمارستان؟

همزمان با ایستادن، بهش جواب داد:

- راستش، نه...اما الان خوبم، نگران نباش.

ولی خودش خیلی نگران شد؛ چون برای لحظه‌ای دقیقاً همون حسی رو داشت که قبل از تسخیر شدن توسط روح لرد بهش دست داده بود. نمی‌خواست جلوی سم مثل دیوونه‌ها بترسه. دلش می‌خواست سریع از اونجا بره.

سم با لیوان آب جلوش وایساد. قبل از اینکه لیوان رو بگیره گفت:

- میتونم امشب بقیه‌ی کارها رو بهت بسپارم؟...احساس می‌کنم، باید زود...زود برم!

- آره حتماً. خودت تنها می‌تونی بری؟

الیزابت لبخند مضطرب و ناراحتی زد و لیوان آب رو ازش گرفت.

- می‌تونم. نگران نباش.

کمی از آب نوشید و یه ذره حالش بهتر شد. گوشیش شروع کرد به زنگ زدن. از جیب پشت شلوارش در آورد و از دیدن اسم رانی، بیشتر استرس گرفت.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]



لیوان رو روی کانتر گذاشت و بعد از یه تشکر دیگه، سم رو توی مغازه تنها گذاشت و بیرون رفت. تماسش رو باز کرد و دم گوشش گذاشت.

- الو؟ رانی؟

- ا*و*ف، خدا رو شکر! می‌ترسیدم بازم جواب ندی. ببینم حالت خوبه؟! یکم پیش حس خیلی بدی پیدا کردم. کجایی؟

- سر کار بودم. داشتم با همکارم حرف می‌زدم، یک دفعه نفهمیدم چی شد و من از حال رفتم...ولی...حسش مثل اون دفعه بود! ...می‌ترسم رانی...داره چه اتفاقی میفته؟!

- آروم باش. آروم ‌باش. من الان میام پیشت. برام لوکیشن بفرست.

سرش هنوز بخاطر برخوردش با زمین درد داشت. دستی به سرش گرفت و گفت:

- بیا خونه‌ام. اونجا می‌بینمت.

- باشه. زود خودم رو می‌رسونم. نگران نباش.

تماس که قطع شد چند تا پیام از طرف ایوان آلن، استادش و حتی اسکات بهش رسیده بود که حالش رو پرسیده بودن. این باعث می‌شد قلبش توی دهنش بکوبه! چون می‌دونست حتماً خطری هست که اونا هم حسش کردن و این قضیه که احساسش هم مثل اون موقع بود، به خطرناک بودنش مهر تایید می‌زد. همونطور که پیاما رو چک می‌کرد زیر ل*ب گفت:

- خدایا باز چه جهنمی داره سرم میاد؟!

مضطربانه نفسش رو فوت کرد و کنار خیابون ایستاد تا تاکسی بگیره. انقدر توی فکر بود که گذشت زمان رو حس نکرد و وقتی به خودش اومد جلوی خونه‌اش بود. می‌دونست زودتر از رانی رسیده. اون فاصله‌ی بیشتری داشت. اما از تاکسی که پیاده شد، کمی عقب‌تر از تاکسی، ماشین قدیمی کلاسیک آبی کاربنی دیگو رو دید که درب سمت راننده‌اش باز مونده بود! تاکسی که رفت، با تعجب به ماشین نزدیک شد. هیچکس توش نبود. سوئیچ روش و ماشین هم روشن بود. با ذهنی پر از سوال که چرا دیگو ماشینش رو با این حال کنار خیابون ول کرده، ماشین رو خاموش کرد. سوئیچ رو برداشت و بعد از بستن در، به سمت ساختمون رفت. همین که وارد شد و قدم اول رو روی پله‌ها گذاشت، در واحد خانم واتسون باز شد و متوقفش کرد. بی مقدمه و معترضانه گفت:

- گوش کن جونز...فکر کنم اون همسایه رو به رویی‌ت با کسی دعوا کرده. صدای داد و هوار و شکستن وسایل همه جا رو پر کرده بود. هنوزم کسی نرفته و حتماً هنوز یکی اون بالاست...برای همین می‌گم مهمون نیارین، من نمی‌تونم این وضعیت رو تحمل کنم، می‌خوام زنگ بزنم به پلیس... .

الیزابت سریع از شوک حرفاش بیرون اومد و مانع شد.

- نه نه، صبر کنید. من الان بهش سر می‌زنم. لطفاً به پلیس زنگ نزنید تا بهتون خبر بدم، باشه؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205
کد:
[THANKS]



خانم واتسون با اکراه راضی شد.

- باشه، عجله کن! من دیگه دنبال دردسرای اینطوری نیستم.

اعلام رضایتش رو که شنید با نگرانی پله‌ها رو بالا دوید. انقدر تند رفت که وقتی جلوی واحداشون رسید به سختی نفس می‌کشید. وقتی دید در خونه‌اش بازه، بی‌معطلی وارد شد و صداش زد.

- دیگو؟!

با قدم‌های بلند وارد هال شد و نفس نفس زنون به سِت مبل‌های وسط خونه خیره موند. تکه‌های خرد شده‌ی یه گلدون سفالی طوسی رنگ، همه جا پخش شده بود و خودش پایین مبل دو نفره‌ای روی زمین چمپاتمه زده و سرش رو بین دستای لرزون و زخمی‌اش پنهان کرده بود.

الیزابت نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کسی رو جز خودشون ندید با ناراحتی بهش نزدیک شد و کنارش زانو زد. انقدر نگرانش شد که خودش از یادش رفت. دستی سر شونه‌اش گذاشت و دوباره و ملایم‌تر صداش زد.

- دیگو...؟

بدون اینکه سرش رو از بین دستاش آزاد کنه گفت:

- الیزابت...من خوبم. می‌تونی بری!

- مزخرف نگو! معلومه که نمی‌رم...خانم واتسون فکر می‌کنه اینجا دعوا شده، می‌خواست به پلیس زنگ بزنه...کی اینجا بوده؟ کسی اومده اینجا؟!

بازم از بین دستاش جواب داد:

- نه...لطفاً برو، نیاز دارم تنها باشم.

دوست نداشت پسری که همیشه شاد و مهربون بهش لبخند می‌زد رو اینطوری ببینه. نمی‌تونست وقتی توی اون وضعیته تنهاش بذاره؛ کاری که به وقتش، اونم انجام نداد و همدمش شد. با حوصله، بدبختیاش رو تحمل کرد و کاری کرده بود حس کنه بالاخره یکی هم پیدا میشه تا فقط بخاطر خودش، واسش اهمیت قائل بشه. نه اینکه بخواد ازش سودی ببره. دیگو کسی بود که جاش توی تمام زندگیش خالی بود. این انقدر واسش ارزشمند بود که به شدت نگرانش کنه.

می‌خواست بفهمه چی باعث شده به این روز بیفته؟ اون انقدر انرژی مثبت داشت که هیچوقت فکرشم نمی‌کرد یه روز چیزی به این حال بندازدش!

از جاش بلند شد و بدو بدو رفت تا اول به خانم واتسون خبر بده که چیزی نیست و بیخیال پلیس بشه. بعد، از واحد خودش جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌اش رو برداشت و دوباره پیشش برگشت. تمام اون مدت، از جاش حرکتی نکرده بود.

جعبه رو باز کرد و اول پنبه‌ها رو با ضدعفونی کننده آغشته کرد. بعد به سمتش برگشت و نرم و با احتیاط، دست راستش رو گرفت و به طرف خودش صافش کرد. وقتی دیگو سرش رو بالا آورد، نارضایتی رو توی چشماش دید. علی رغم اون، رد‌های خون رو از روی ساعد و مچ دست راستش پاک کرد. در تمام مدت، دیگو با همون حالت بهش خیره موند و سکوت کرد.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205
کد:
[THANKS]



زخم کنار دستش زیاد عمیق نبود و دیگه خونریزی نداشت. وقتی دور زخمش رو بانداژ پیچید، زیر نگاهش حسابی احساساتی شده بود.

کنارش راحت روی زمین نشست. همونطور که هنوزم دستش بین دستاش بود، مثل خودش بهش چشم دوخت و گفت:

- نمی‌خوای چیزی بگی؟

- چرا فقط نِمیری؟

الیزابت سرش رو به پایه‌ی نرم مبل تکیه داد و لبخند کمرنگی زد.

- منظورم یه چیزی مثل تشکر بود.

اهمیتی به شوخی‌ ضعیفش نداد و منتظر جوابش موند. آدم مقابلش، اصلاً دیگوی همیشگی نبود. لبخندش خشک شد و گفت:

- چون تو هم نرفتی...!

بعد از مکث کوتاهی، در حالی که داشت با خجالت درونیش می‌جنگید، به آرومی دستش رو نوازش داد و اضافه کرد:

- وقتی حالم بد بود، با اینکه...هیچ انتظاری ازت نداشتم، پیشم موندی...بدون توقع!

وقتی نگاهش گرم‌تر شد ادامه داد:

- این خیلی برام اهمیت داره...یعنی تو! منظورم تویی. واسه همین می‌خوام پیشت باشم.

چشمای دیگو بی‌اختیار لحظه‌ای پایین رفت و دوباره به سمت چشماش برگشت. الیزابت، شدیداً دنبال این"مهم شدن" بود. مهم شدن برای کسی که به خواست خودش پیشش میاد و در عوض خوبی کردن، دنبال سود و بهره نیست. این حس صداقت رو از طرف دیگو حس می‌کرد و دلش می‌خواست عمیق‌تر داشته باشدش. برای همین دلش رو به دریا زد و آروم به سمت صورتش خم شد. ولی قبل از اینکه بهش برسه، دیگو با سردی خودش رو عقب کشید و ازش رو گرفت.

الیزابت با گیجی همونجا خشکش زد. چند لحظه توی همون حال موند. صورتش د*اغ شد و حس معذب بودن وجودش رو فرا گرفت. یکم بعد خود دیگو به حرف اومد و با همون لحن سرد، طردش کرد.

- لطفاً برو.

از کنارش بلند شد و پشت بهش ایستاد. الیزابت چشماش رو به هم فشرد و اونم آهسته بلند شد. دیگه هیچی نمی‌تونست فشار اون لحظه رو کم کنه.

صدای پای کسی که از پله‌ها بالا می‌اومد کاری کرد تا خودش رو به یاد بیاره. اون درگیر چیزای دیگه‌ای بود و شاید باید دیگه هیچوقت چشمش به دیگو نمی‌افتاد. هنوزم گیج بود؛ چون از تمام رفتارهای دیگو می‌شد فهمید که نسبت بهش بی‌تفاوت نیست. پس چرا اون کار رو کرد؟ چرا گیجش کرده بود؟ چرا دوباره بهش ثابت کرد که "هیچی" نیست؟!

پوزخند بی‌صدایی به خودش زد و قبل از اینکه رانی به بالای پله‌ها برسه، به سرعت از اون واحد بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. رانی جلوش ایستاد و فکر کرد همزمان با خودش رسیده. مکث کوتاهی کرد و ظاهرش رو از نظر گذروند. حالا که اون همه مدت از آخرین دیدارشون گذشته بود، دلش می‌خواست بغلش کنه. ولی چون حساسیتش رو می‌دونست فقط جلو رفت و با نگرانی پرسید:

- حالت خوبه؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205
کد:
[THANKS]



- بیا بریم داخل.

بعد از این حرف، خودش زودتر وارد شد و مستقیم توی آشپزخونه رفت تا کمی آب بخوره. یه لیوان کامل رو یک نفس سر کشید. رانی کیف کوچیکش رو روی مبل گذاشت و کت ضخیم و سبزش رو در آورد و کنار کیف گذاشت.

وقتی رفت پیشش توی آشپزخونه، تازه لیوان آبش رو تموم کرده بود. ظاهرش پریشون و کلافه بود و لپاش ملتهب شده بودن. با ملایمت سعی کرد سر صحبت رو باز کنه.

- الان احساس بهتری داری؟ باید دقیقاً برام تعریف کنی چه اتفاقی افتاده؟

الیزابت لیوان خالی رو روی میز گذاشت و خودشم پشتش نشست. ذهنش رو از سمت دیگو منحرف کرد و وقتی رانی روی صندلی کنارش نشست گفت:

- من سر شیفتم بودم. حالم خوب بود. تازه بی‌خوابیای شبونه‌ام هم بهتر شده. ولی وسط حرف زدنم با همکارم، یه دفعه بازم همون حس بهم دست داد و نفهمیدم چی شد... .

- دقیقاً چه حسی داشتی؟

- یه وحشت ناگهانی، انقدر که انگار از ارتفاع پرت می‌شی، نفست بند میاد. همون شکلی که قبلاً بود. مثل وقتی روح لرد وارد بدنم شد، اما خیلی سریع‌تر! و... .

- و چی؟ اتفاق دیگه‌ایم افتاده؟

الیزابت دستاش رو روی پاش به هم قفل کرد. دوست نداشت این یکی دلیل ماورائی داشته باشه؛ چون به نظرش خیلی وحشت‌ناک‌تر بود! آستین لباسش رو بالا کشید و چسب زخم رو از روی ساعدش کند. روی میز گذاشت تا رانی ببینه. رانی با لطافت دستش رو گرفت و با نگرانی گفت:

- این واسه چیه؟!

از اینکه باهاش مهربون بود و می‌دونست چاره‌ای جز این نداره و از خودش و درون قلبش نشات نمی‌گیره بغضش گرفت.

- فکر کنم، این بلا رو خودم توی خواب سر خودم آوردم ولی... .

یقه‌ی لباسش رو پایین کشید و ک*بودی رو نشونش داد.

- این رو نمی‌دونم چطور به وجود اومده؟!

با آشفتگی به رانی چشم دوخت تا بگه اینا چیزی نیست. اما اون ماتش برده بود و بیشتر شبیه کسی بود که داره قبض روح میشه، تا کسی که قراره دلداری بده!

- چیه؟...جریان چیه رانی؟

قصد رفتن کرد و با من‌من جواب داد:

- آم...مطمئن نیستم. باید از بابا بپرسم.

- از چی مطمئن نیستی؟ به چی شک داری؟ میشه حرف بزنی؟! مربوط به دنیای زیرینه؟ به حاکم مربوطه، مگه نه؟

رانی بازوش رو گرفت و به ارامش دعوتش کرد.

- آروم باش. گفتم که مطمئن نیستم. ما مواظبتیم، نگران نباش.

از جاش بلند شد و رفت تا وسایلش رو برداره. الیزابت توی درگاه آشپزخونه وایساد و آماده شدنش رو تماشا کرد.

- می‌خوای چی‌کار کنی؟

رانی کیف رو روی دوشش انداخت و جواب داد:

- می‌رم با بابا صحبت کنم. تو هم موبایلت رو از خودت دور نکن. هر چیزی که حس کردی بهم خبر بده. منم مدام باهات تماس می‌گیرم.

با عجله از اونجا رفت و دوباره تنها شد. نمی‌دونست این دفعه چی در انتظارشه؟ یا چه کسی دنبالشه؟ فقط می‌دونست که باید آرام‌بخش می‌خورد!

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]

***

رانی با عجله از ساختمون بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت. داشت سوار می‌شد که اسکات بهش زنگ زد. کیفش رو روی صندلی کنارش گذاشت و تماس رو جواب داد.

- الو.

- چی شد؟ اتفاق مهمی براش افتاده؟

- نمیدونم دقیقاً چیه، باید با بابام در میون بذارم.

- باشه. بیا به عمارت ما. به آقای چیس هم بگو بیاد اونجا تا درست و حسابی صحبت کنیم.

- باشه. دارم میام.

وقتی به خودش اومد، نگهبانای در ورودی عمارت، داشتن در رو برای ورود ماشینش باز می‌کردن. نزدیک ساختمون پیاده شد و ماشینش رو برای پارک به یکی از نگهبانا سپرد. با قدم‌های بلند به سمت پله‌هایی رفت که اسکات روی بالاترینشون منتظرش ایستاده بود و در همون حال بهش خبر داد.

- آقای چیس هم رسیده.

- خوبه.

وقتی رانی بهش رسید دستش رو گرفت و همراه هم وارد شدن. اتاق بزرگ نشیمن، شده بود محل برگزاری جلسه‌های این شکلیشون؛ جلساتی که برای الیزابت تشکیل می‌شد و خودش حتی یک بار هم توشون حاضر نشده بود!

سایمون چیس از جا بلند شد و به استقبال دخترش رفت و پرسید:

- دیدیش؟

و رانی با ناامیدی جواب داد:

- آره. خیلی ترسیده بود.

برایان، پدر اسکات، بعد از اینکه با اشاره‌ی دست، هر دوشون رو دعوت به نشستن کرد پرسید:

- چه علائمی داشت؟

- گفت یه روز صبح که از خواب بیدار شده، روی ساعد دستش جای خراش چند تا ناخن و روی گ*ردنش ک*بودی دیده. امشب هم آخرای شیفتش بدون ضعف قبلی از حال رفته.

مدیسون، خواهر اسکات، در حالی که داشت ناخناش رو با نگرانی می‌جوید گفت:

- یعنی ممکنه دوباره تسخیر شده باشه؟

اسکات روی دسته‌ی نرم مبلی که رانی نشسته بود نشست و پرسید:

- چطور تسخیر شده باشه وقتی هنوز روح خودش رو توی بدنش داره؟!

سایمون پیشونی بلندش رو خاروند و با لحنی مردد، رو به برایان گفت:

- ممکنه که...شاید یه اتفاقی مثل شاه‌لئو داره براش میفته؛ اگر یادتون باشه که الیزابت درمورد حاکم دنیای زیرین چی گفت...؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205
کد:
[THANKS]

مدیسون با نگرانی بیشتری در تایید حرفای سایمون ادامه داد:

- فکر کنم حرفتون درسته! مگر نه اینکه حاکم یه آدم پر از عقده و روانیه؟ یه فراطبیعی، یه نیمه ایزد که قرن‌هاست فرصت زندگی عادیش ازش گرفته شده؟ حتماً حالا که فرصتش پیش اومده، دلش می‌خواد دوباره برگرده! الیزابت براش مناسب‌ترین گزینه‌ست. فقط اونه که چنین قدرتی داره و می‌تونه با یه روح دیگه درون یه کالبد مشترک همزیستی داشته باشه. علاوه بر اون، الیزابت گفت که حاکم یه حلقه مثل حلقه‌های جادویی داشته؛ درواقع همون حلقه‌ی سوم...این می‌تونه کارش رو راحت‌تر کنه.

رو به پدرش اضافه کرد:

- اینطور نیست بابا؟

برایان سری تکون داد.

- این نزدیک‌ترین احتمالیه که میشه به این وضعیت داد...که در این صورت، قدرت حلقه رو داره و می‌تونه هر سوءاستفاده‌ای که می‌خواد از الیزابت بکنه.

رانی هشدار داد:

- پس درست نیست توی خونه‌اش تنها بمونه. حداقل برای اینکه از این تئوری مطمئن بشیم باید تحت نظر بگیریمش.

اسکات پوزخند زد.

- باهات سر هزار دلار شرط می‌بندم اگر تونستی به این راحتیا راضیش کنی توی خطره!

برایان معترضانه صداش زد.

- اسکات!

- دروغ میگم؟ خانم محترم بخاطر اینکه زندگیش رو نجات دادیم با هممون قطع ر*اب*طه کرده!

رانی با لحن آرومی سعی کرد قانعش کنه.

- ما هیچکدوم جای اون نیستیم؛ اون یه دختر ساده‌ست که توی یه موقعیت خیلی عجیب غریب، براش کلی اتفاق‌های غیرقابل هضم افتاده! مثل من و تو از بچگی با این چیزا آشنا نبوده.

اسکات راضی نشد و کمی عصبی گفت:

- آره خب، ولی ما...زندگی کوفتیش رو نجات دادیم! عموی من بخاطر اون مُرده!سوخته!جزغاله شده! اما هنوز حتی بهمون اعتماد نداره، هنوز ازمون می‌ترسه...آخه این چه طرز فکریه؟!

پوفی کرد و با حرص به سقف خیره شد. می‌دونست نباید چیزی رو از عموش یادآوری می‌کرد و پدرش و بقیه رو آزرده‌خاطر می‌کرد، اما نمی‌تونست تمام مدت خویشتن‌داری کنه. سایمون بعد از مکثی در جوابش گفت:

- تو مدت زیادیه که می‌شناسیش؛ می‌دونی که شخصیت حساسی داره. چقدر مشکلات روحی و اجتماعی داره! ذاتاً روحیه‌ی طبیعی نداره، حالا بهش حادثه‌های اخیر رو اضافه کن.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]

اسکات جوابای بعدیش رو به سختی توی دلش نگه‌داشت و آرزو می‌کرد ای کاش یکی هم خودش رو درک می‌کرد و حق می‌داد. یکی هم باهاش هم‌عقیده می‌شد و می‌گفت ‌که عیبی نداره اگر ازش خوشش نیاد!

توی همین فکرها، دست رانی رو روی پاش احساس کرد. اول به دستش و بعد به چشمای آرومش خیره شد که با نگاهش ازش می‌خواست اونم آروم باشه.

نگاه از هم برنداشتن تا اینکه مدیسون سوال چالش‌برانگیز بعدی رو مطرح کرد.

- کجا می‌تونیم نگهش داریم؟ مثلاً اینجا توی عمارت؟

رانی باناامیدی گفت:

- محاله اینجا بیاد!

مدیسون تاکید کرد:

- اما همه‌ی ما اینجاییم... .

- دقیقاً به همین خاطر!

سایمون دستی به ته‌ریش کوتاهش کشید.

- باید جایی باشه که مطمئن باشیم برای آدمای اون خونه مهمه.

رانی چرخید و رو به پدرش پیشنهاد داد:

- خونه‌ی مامانش؟ هم مامانش هست هم ایوان آلن.

پدرش کمی مستاصل خبر داد:

- من از آقای آلِن شنیدم اصلاً به تلفن‌های مادرش جواب نمیده، ضمن اینکه خودش هم یکی از ماست و مشکل دو برابره.

اسکات خنده‌ی تمسخرآمیزی زد و با طعنه گفت:

- باید وبال گر*دن همون رئیس مافیا بشه!

اما سایمون حرفش رو جدی گرفت.

- اریک تِرنِر همینجوریش هم داشت ازش سوءاستفاده می‌کرد! خواهرش هم فکر نکنم خیلی به الیزابت اهمیت بده.

رانی چیزی به خاطر آورد و سریع گفت:

- اما رابین هم اونجاست. رابین خیلی دوستش داره. اون که باشه، حتماً همکارش جیمز هم کمکش می‌کنه. فکر کنم مناسب‌ترین گزینه باشن.

مَدیسون که دوباره به جویدن ناخوناش مشغول شده بود، در همون حال مساله‌ی بعدی رو مطرح کرد.

- ما باید از درست بودن حدسمون هم مطمئن بشیم تا مسیر رو اشتباه نریم، باید بفهمیم چه کارایی ازش برمیاد؟ باید بدونیم چیزی هست که رابین از پسش بربیاد یا اینکه باید هر طور شده الیزابت رو مجبور کنیم بیاد پیش خودمون؟

سایمون در تایید حرفش ادامه داد:

- حق با توئه. به حلقه‌ها نیاز داریم.

برایان بدون تردید داوطلب شد.

- خودم به ملاقات اریک می‌رم.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان

سلام و درود، ممنون از همراهیتون. فعلا این سه تا پست رو ازم داشته باشین. پستای آینده رو بیشتر میذارم، پستای بعدی خیلی هیجان‌انگیز خواهد بود.

تا اون موقع اگر سوالی یا نظری داشتین توی پروفم منتظرم و مشتاق:)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]



***

جفت هندزفری‌هاش رو توی گوشش فرو کرد. صدای موزیک رو تا محدوده‌ی آزاردهنده‌ای بالا برد و بعد از اینکه برای هزارمین بار صفحه چت رانی رو برای پیام جدید چک کرد، چشماش رو بست و سرش رو از عقب به شیشه‌ی پنجره‌ی مترو تکیه داد.

چشماش از شدت خواب می‌سوخت و پلکاش سنگینی می‌کرد. از استرس پاش رو به زمین می‌کوبید و ناخودآگاه با بیت موزیک، هماهنگ شده بود. همونطور غرق افکارش از قطار خارج شد و به خودش که اومد قدم توی راهروی مدرسه گذاشته بود.

درحالی که فقط پنج دقیقه از بار آخر می‌گذشت، دوباره گوشیش رو چک کرد و بازم خبری دستش رو نگرفت. با حرص موبایلش رو توی جیب کت چرم مشکی‌اش فرو برد. همون لحظه یک دفعه کیفش از پشت سر کشیده شد. زیپ کیفش باز شد. تعادلش رو به سختی حفظ کرد اما کتاب و وسایلاش روی زمین افتاد.

صدای خنده‌ی دو نفر با چرخیدنش همزمان شد. متحیر و معترض به پسری که این کار رو کرد و همراه دوستش با سرخوشی می‌خندید خیره موند. کمی بعد، همون پسر که کارلوس نام داشت، دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا گرفت و با رگه‌های خنده توی صداش کمی خودش رو عقب کشید.

- فقط می‌خواستم سلام کنم.

بعد دوباره به تمسخر خندید. ضربه‌ای به شونه‌ی دوستش که الیزابت اسمش رو به یاد نمی‌آورد زد و با هم رفتن. با عصبانیت، نگاه‌های پر از تمسخر اونایی که توی کوریدور بودن رو از نظر گذروند. استرس به اندازه‌ی کافی تحملش رو به آخر رسونده بود. کیفش رو با همون زیپی که تا انتها باز شده بود روی زمین انداخت. با قدمای بلند از پشت به کارلوس حمله برد و همزمان با ضربه‌ی محکمی به کتفش، فریاد کشید:

- خیلی خنده داره؟!

کارلوس و دوستش که کلاً انتظار واکنشی از سمتش نداشتن، شگفت‌زده به طرفش برگشتن. الیزابت عصبانی‌تر از قبل ضربه‌ی دیگه‌ای به س*ی*نه‌اش کوبید و قدمی به عقب هلش داد.

- حالا چطور؟

یه بار دیگه هلش داد.

- الان از خنده روده‌بر میشی؟

دوست کارلوس زودتر از شوک خارج شد و مانع ضربه‌ی بعدی شد.

- چه مرگته جونز؟! بس کن!

الیزابت رخ به رخ دوستش وایساد و با لحن غیردوستانه‌ای گفت:

- چی‌ شده مگه؟ قرار نیست باحال باشه؟

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
367
لایک‌ها
13,603
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,372
Points
205

کد:
[THANKS]



کارلوس که دید مثل همیشه نیست و از طرز نگاه و عصبانیتش نگران شده بود کوتاه اومد و معذرت خواهی کرد. شونه‌اش رو گرفت و کمی به عقب هلش داد.

- باشه فهمیدم جونز، متاسفم.

الیزابت با همون ظاهر خشمگین ایستاد تا راهشون رو بکشن و برن. بعد پوفی کشید. موهای آشفته‌ی اطراف صورتش رو با یه دست عقب کشید و به سمت وسایلاش برگشت. زانو زد و زیر نگاه سنگین و پچ‌پچ‌های اطرافش که راحت می‌تونست چرت و پرتاشون رو بشنوه که عجیب‌غریب و دیوونه خطابش می‌کردن، وسایلاش رو توی کیفش چپوند. زیپش رو بخاطر اینکه گیر کرده بود با کمی زحمت و حرص بست. هندزفری‌هاش رو از گوشاش بیرون کشید. الان متن موزیک براش یه مشت مزخرفات به نظر می‌اومدن و خواننده داشت با صدای بلند زر زر می‌کرد! همین که بلند شد با چهره‌ی رضایت‌مند کریس مواجه شد. لیپ‌گلاس صورتیش برق می‌زد. مثل اکثر مواقع آدامسی توی دهنش می‌چرخوند. با همون ظاهر ناخوشنود کمی بهش خیره موند تا به حرف اومد و با تحسین آبنبات توت‌فرنگی‌اش رو به سمتش تکون داد.

- خوشم اومد!...امتیازت از ده، دهه.

الیزابت عبوسانه تنه‌ای بهش کوبید و بی‌حوصله از کنارش گذشت. نمی‌خواست مخاطب قرارش بده. نه به تشویقش اهمیت می‌داد نه امتیاز کاملش. فقط می‌خواست زودتر بره توی کلاس و سر دردناکش رو بذاره روی میز.

وارد کلاس که شد، صورت خصومت‌آمیز سوفیا و اسکات اولین چهره‌هایی بودن که باهاشون مواجه شد. همون‌طور که به سمت صندلی پشت وید نزدیک می‌شد بهش چشم دوخت. اونم همون‌طور که پا باز روی صندلیش لم داده و تند‌تند با گوشیش کار می‌کرد موند و سرش رو بالا نیاورد. التفاتی نشون نداد و بلافاصله بعد از نشستن، سرش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت.

در طول کلاس به سختی خودش رو بیدار نگه‌داشت. انگار تاثیر قرصای دیشب نمی‌خواست از خونش بیرون بره! همین که تموم شد و استاد پاش رو از کلاس بیرون گذاشت دوباره سرش رو روی میز گذاشت و این دفعه خوابید.

توی اون چرت چند دقیقه‌ای، تنها کابوسی که دید و شنید صورت گریون سوفیا و صدای لرزونش بود که ازش می‌خواست ببخشدش. آخرین ضجه‌ای که زد از چرت پروندش. سرِ سنگینش رو از روی دستش برداشت و نفس کلافه‌ای کشید. چشماش رو مالید و تک‌خنده‌ای به خوابش زد. فقط توی خوابش می‌تونست چنین صح*نه‌ای رو تجربه کنه.

هنوز تا شروع کلاس بعدی وقت داشت. از جاش بلند شد تا به دفتر آقای چیس بره. پشت در اتاقش مکثی کرد تا به خودش مسلط بشه. بعد چند ضربه به قسمت شیشه‌ای و مات در کوبید. به دنبالش صدای قاطع سایمون به گوش رسید.

- بیا تو.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا