کد:
[THANKS]
داشت تندتند کفشش رو میپوشید که در کوبیده شد. در رو که باز کرد و با کت چرم مشکی و موهای سشوار شدهی دیگو مواجه شد. بوی عطرش، همون لحظهی اول تونست آرومش کنه. عینک آفتابیاش رو به یقهی لباس کلفت و تیرهی زیر کتش آویخته و با لبخند سرزندهای نگاهش میکرد. اجازه داد تا الیزابت ظاهرش رو بررسی کنه و بعد گفت:
- صبح به خیر موطلایی، به روز اول مدرسه خوش اومدی!
الیزابت ناخواسته خندید.
- چی شده؟
دیگو دستهاش رو توی جیب کتش فرو برد.
- منظورت چیه که چی شده؟ مگه نمیخواستی بری مدرسه؟
- خب، آره! نکنه تو هم میخوای بیای؟
- کالج شما جای جالبیه. با اون همه تعریفی که ازش کردی، کنجکاوم ببینم اونجا چه خبره؟
الیزابت بعد از مکثی پرسید:
- واقعاً دلت میخواد بیای؟
در جواب فقط شونهای بالا انداخت. اون هم مخالفتی نکرد. بدش نمیاومد روز اول رو تنهایی راه نیفته. درب رو بست و خطاب بهش گفت:
- بریم.
دیگو کمی خم شد.
- اول خانمها!
سوار ماشین قدیمی دیگو شدن و به راه افتادن. دیگو از گوشهی چشم حرکاتش رو تا وقتی کمربندش رو بست و ثابت نشست از نظر گذروند. بالاخره سنگینی نگاهش باعث شد الیزابت به طرفش بچرخه و لبخند خجلی بزنه. چشمهاش کمی سرخ و رگهدار شده بود؛ اما همچنان کمی برق خوشحالی داشت. دلش نخواست خرابش کنه و خودش هم لبخندی زد و به خیابون چشم دوخت.
مدتی طول کشید تا جو بینشون گرم بشه و الیزابت قفل زبونش رو بشکونه.
- بعد از اون شبی که جلوی خونهی دوستم میخواستی سوارم کنی، خیلی به این فکر میکردم که ازت عذرخواهی کنم، اون شب خیلی عصبانی بودم چون، خب، مشکلاتی با دوستهام داشتم.
ریشخندی بیاراده از یادآوری "دوستهاش!" گوشهی ل*ب الیزابت نشست. نفس عمیق و صداداری کشید و به سمت دیگو چرخید. انتظار داشت که ازش بشنوه فراموشش کرده و اشکالی نداره؛ ولی اون ابرویی بالا کشید و نیمنگاهی به سمتش روونه کرد.
- خب؟
مکثی کرد و جواب داد:
- معذرت میخوام، تو لایق اون برخورد نبودی.
[/THANKS]
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: