کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

روی تخته باریکی که باید می زدی به دل ابشار ایستاده بودیم. با خنده چشام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشت،دوتامون باهم شمردیم:
-یک.....دو.....سه
و بعد با یه فشار محکم خودم روبه داخل پرت کردم. زیاد خیس نشده بودم، ولی باد سردی که از ابشار به داخل غارمی وزید باعث لرزم شد. با دیدن رضا زدم زیر خنده که صدام توی غار پیچید.
رضا دستاش رو با حرص روی دهنش گذاشت، یعنی ساکت شم. اروم خندم رو جمع کردم. مثل موش اب کشیده شده بود. اگه زرنگ نباشی و یه ثانیه هم لفتش بدی حتی امکان این هست که شتاب اب ابشاربه پایین پرتت کنه .
رضا با یه لبخند محو نگام کرد. خیره به چشمای هم نگاه می کردیم. فاصله رو برداش، دستاش رو گذاشت روی صورتم و اروم نوازش کرد:
-به همین زودیا قراره به هم برسیم. بی دغده کنار هم باشیم، نه با این همه ترس و دلهره.
ابروهام به سمت بالا رفت و لبام به سمت پایین، حرفای جدید جدید ازش می شنیدم :
-چیکار می خوای کنی رضا !؟مگه حریف این قوم می شی!؟
لبخند شیطونی کنج ل*بش نشست و اروم توی گوشم پچ زد:
-حریف این قوم نه، ولی حریف توکه می شم .

قطره اب سردی از روی ته ریشش به گردنم چکید و باعث شد ناخواسته گردنم رو جمع کنم، با تعجب بهش نگاه کردم:
-نکنه می خوای بدزدیم !؟
دستاش رو محکم زد به پیشونیش و با حرص پوف کشید:
-ای خدا من رو از دست این خنگ نجات بده، بچه انگار اپارات هندی زیاد نگاه می کنی!؟بدزمت؟! اونم با وجود شیری مثل شایراد خان که هرجا باشم پیدام میکنه؟
ریز خندیدم،این تیکش رو واقعا خوب اومد، شایراد با اینکه داداش کوچیکه اس ولی حتی مامانمم تحت فرمانشه :
-خوب، اخه این جوری که تو حرف می زنی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسه!
چشماش رو با خباثت تنگ کرد و کامل بهم چسبید :
-ولی من به ذهنم میرسه، فقط همکاری کن!
با تعجب صاف ایستادم ویه کوچلو عقب اومدم، نگاش کردم:
-می خوای چیکار کنی!؟
خیره به چشام شد و عمیق نگام کرد ته چشاش یه چیزی بود. اروم و محو ل*ب زد:
-می خوام ترو مال خودم کنم.
با بهت نگاهش کردم منظورش چیه!؟
همین جور داشتم به تحلیل و تجزیه حرفاش فک می کردم که با دیدن یه دستمال سفید توی دستاش رنگم پرید.پاتند کردم که خارج شم. سریع از پشت توی بغلش قفلم کردو دستمال رو چسبوند به دهنم.نفسم رو حبس کردم و همون جور که با خشم برای فرار تقلا می کردم، فقط یک چیز در ذهنم می گذشت، قیافه جدی و محکم و نگران شایراد:
«شهرزاد به اینا نزدیک نشو....نمی شناسیشون»
صداش انقدر توی سرم پیچید که اروم چشام گرم شد و روی دستای کسی که اسمش رو«عشقم» می زاشتم بی جون افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

گوشه امام زاده پاهام رو توی بغلم جمع کرده بودم. بدون هیچ حرفی همین جور که خودم رو تاب می دادم به صدای صوت آسید ممد¹گوش می دادم.با سوز داشت قران می خوند. به یه ایش که رسید کل بدنش یدفعه لرز افتاد نگران نگاهش کردم:
-اقا مگه معنی این ایه چیه که این جوری لرز می کنید!؟
اسید ممد وسط حال خوبش و تو حال و هوای سنگین خودش بدون این که نگام کنه دستی به گ*ردنش کشید:
-ایا من برای شما کافی نیستم!؟

یه چیزی درونم شکست !خدا رو اون جور که باید و شاید نمی شناختم. فقط دونفر توی روستای ما خدا شناس بودن. اسید ممد و کبری خانوم زنش!
از دین فقط واجباتش رومی فهمیدم. خیلی دلم می خواست بیشتر بفهمم، ولی فرصتش پیش نمی اومد.تمام لحظات سخت و اسونم از نظرم گذشت، همیشه یه دست پشت کارم بود و کارم رو راه انداخته بود! از وقتی مریضی لا علاج انفولانزای انگلیسی رو گرفتم تا وقتی که بارها شده بود که یه سری کمونیست مزاحمم بشن و یکی بوده که همیشه حواسش بهم بوده! لرزی به سر تا پام افتاد حسی عجیب درونم رو فرا گرفته بود و لحظه به لحظه پیش می رفت کارم داشت به جایی می رسید که دلم میخواست گریه کنم. من برای خدا چیکار کردم؟ برای کسی که همیشه مواظبم بوده! خوش بحال اسید ممد! اروم زمزمه کردم:
-اقـا میشه برام از قصه اماما بگید؟!
صوت پر سوز و ارام بخشش بی صدا شد. ولی شونه های خمیدش هنوزم می لرزید،بوی عود و خاک بارون خورده فضای دل انگیزی ایجاد کرده بود.دیوارا از بارون دیشب نم گرفته بود. سید پر از خجالت و شرمندگی سر به زیر انداخت:
-یه امام داریم که خیلی مهربونه،غریبونه بهش سم دادن، اسمش امام رضاست!اون انقدر مهربونه که هیچ وقت پشت دوستداراش رو خالی نمیکنه!هیچ وقت!
صداش رفته رفته تحلیل می رفت ولی بغض خاصی داشت انگار پشت حرفاش خاطراتی نهفته بود،با نوک انگشتای پینه بسته اش زیر چشماش دست کشید و اشکش رو پاک کرد دوباره سر بلند کرد و در حالی که هنوزم بغض داشت با صدای دو رگه ای ادامه داد:
-یه امامم داریم خیلی مظلومه!جلو چشماش سر پسرش رو بریدند، روی دستاش گلوی بچه شش ماه اش رو از سر تا گوش از هم جدا کردند، برادر ش که یلی بوده رو تکه تکه کردن!دختر سه ساله اش رو دق مرگ کردن،به گوش بچه سه ساله اش سیلی زدن، میدونستن پسر پیامبر، میدونستن بچه سه ساله طاقت نداره!خواهرش روی تپه نشسته بود و جلوی چشماش سر از تن گوهر برادرش جدا کردند...
بغضی ناخواسته به جونم افتاده بود، درد رو با تک تک سلول هام حس می کردم، چرا من همچین کسایی رو نمیشناسم؟چه احساس غریبی دارم، حس میکنم یه غریبه اشنان، یه غریبه که خوب من رو میشناسه ولی من...
دستاش رو حاله چشماش کرد و چشماش رو کمی مالوند. هوا داشت تاریک میشد و چراغ چمینی توی امام زاده کفاف نمی داد.خیلی ارو ل*ب گشود:
-اون رفت واسه این که این دین بمونه، واسه این که نماز بمونه، واسه این که مجلس م*ش*رو*ب خوری چیده بشه ! واسه این که مردم تحت سلطه م*ش*رو*ب خوار و ربا خوار و حرام خوار قرار نگیرند ! پدر بالای جنازه پسرش باشه مکروه !توی اون هیاهویه جنگ و تیر و بارون نیزه ها این امام ما فکر مکروهشِ، خانوادش رو صدا میزنه بیان پسرش رو ببرن. اون وقت مَردمان ما خیلی راحت دارن حروم خدارو هم مثل اب خوردن و بدون دلیل انجام میدن.
متفکر نگاهش کردم. خواستم حرفی بزنم که آ سید بلند شد:
-دختر جان من باید برم. شب شده! من هر روز میام این جا، اگه خواستی فردا بیا تا برات یه قصه تعریف کنم ...
به احترامش بلند شدم و دو دل بودم، حس عجیبی داشتم، اینایی که اینقدر برام اشنان ولی با اینکه نمی شناسمشون کین؟با بغض ل*ب زدم:
-اقــا میشه من رو با این امام اشنا کنین!؟
نصف صورت چین خورده ولی نورانیش در تاریکی فرو رفته بود و نور چراغ چمینی نفس صورتش رو روشن کرده بود. با یه لبخند نگاه پدرانه ای بهم کرد:
-حتما دخترم !
و بعد بدون هیچ حرفی پاهاش رو روی پله ها گذاشت به قران و جاقرانی توی دستاش نگاه کردم.همیشه به دنبال یه چیز می گشتم که ارومم کنه، اگه صوت قران اینقد ارام بخشه! ببین نماز چی باشه!اگه امامایی که بدون اینکه بشناسمشون احساس اشنایی باهاشون دارم اگر بشناسمشون دیگه بی کس نیستم!دیگه یه خانواده مهربون دارم که کنارمه!یه داداش با غیرت که مواظبه، یه پدر مهربون که دوسم داره، یه خواهر دلسود و صبور، یه ابجی معصوم و مظلوم!عجب خانواده ای!لبخند عجیبی روی ل*بم نشست حس خوبی داشت!دقایقی همین جور دور قبر اغا سید داوود نشستم و اروم چشام رو بستم.غرق در افکار و خانواده جدیدم بود...


خیلی وقت بود که شهرزاد خانوم رفته بود. مگه یه حموم چقد طول میکشه؟! نگرانشم! ولی حیف که خانزاده گفته به هیچ وجه روی حرفش نه نیار،نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟

¹مخفف اقا سید محمد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
خیلی ترسیده بودم. لرزم گرفته بود. پر استرس و حراصون به بیرون امام زاده که یه تیکه مشکی شده بود نگاه می کردم. شب، وحشیانه همه جا رو فرا گرفته بود. روشنی چراغ چمینی های روستا مثل یه ستاره توی اسمون بود.از استرس روی پاهام بند نبودم همش نگران شهرزاد بودم و صد جور فکر و خیال .نکنه اب برده باشتش !نکنه خفه شده باشه !نکنه گرگ امده بهش !

زدم زیر گریه و سرم رو تکیه به دیوار زدم، خیلی ترسیده بودم. قطعا اگر اتفاقی برای شهرزاد بیوفته، هیچ وقت خودم رو نمی بخشم که چرا باهاش نرفتم. دل رو زدم به دریا فانوس امام زاده نفتش داشت تموم می شد و فضای مهیبی داخل امام زاده ایجاد شده بود.سریع فانوس رو برداشتم و سعی کردم اروم باشم .
باید تا نفت داره ازش استفاده کنم. با دودلی از امام زاده بیرون زدم، به سمتی که شهرزاد رفته بود رفتم .دستام رو حاله دهنم کردم تا صدام بلند تر بشه و اسمش رو فریاد کشیدم:
-شـــــــهــــــرزاد.........شـــــــهــــــرزاد...
کجایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
صدای نیومد، فقط انعکاس صدای خودم که توی کوهستان می پیچید باعث وحشتم شد.توی خودم جمع شدم و گام های لرزونم رو حرکت دادم.یه قطره اشک تو چشام جوشید،دوباره با تمام قبا فریاد کشیدم:
-شـــــــهــــــرزاد...اگـــه صـــدام رو می شنوی جــــــواب بده!
بازم صدایی نیومد، سوز بدی می اومد پاییز بود و سرمای خشک و وحشتناکش، لباس های من که هیچ ولی لباس های شهرزادم اصلا مناسب این هوا نبود، از بس لجباز بودخان زاده هر کاری کرد که لباس گرم بپوشه قبول نکرد. صدای جیرجیرک هایی که می اومد باعث میشد به همه جا دقیق بشم،دوباره همون قصه های جن و پری و که اهالی تعریف می کردن، دوباره وحشت یک شخص با لباس بلند سفید!ل*ب هام می لرزید با بغض فریاد کشیدم:
-شـــــــهــــــرزاد
تنها کوهستان پاسخگویی حنجره پاره کردنم بود.
همین جور داشتم فریاد می زدم که با صدایی مثل صدای زوزه گرگ یه جیغ خفیف کشیدم و بدون هیچ مقصدی پا به دویدن گذاشتم .
همین جور که می دویدم و گریه می کردم یدفعه فانوس خاموش شد. باعث شد به صدای جیغام افزوده بشه.هرلحظه صدای خروشش ابشار بیشتر می شد و من بدون این که بتونم جلوم رو ببینم می دویدم.صداهای عجیب و غریبی می اومد. همین جور که داشتم از تپه بالا می رفتم یدفعه ن*زد*یک*ی های ابشار پاهام پیچ خورد و محکم افتادم زمین، سرم با سنگ برخورد کرد.
سرم تیر می کشید و چشام تار می دید به جلوم نگاه کردم. همه چیز مثل یه گهواره تکون می خورد.با دیدن نوری که ازدل ابشار بیرون می زد، وحشتم بیشتر شد. لرز کردم، صدای ناله هایی از دل ابشار می اومد.
درد یادم رفت! به زور پاشدم و از ته دل جیغ کشیدم که با پیچیدن صدام توی کوه، صدایه غرشی مثل بهمن باعث شد دلم خالی شه. برف بالای کوه !
تا امدم توی تاریکی پا به فرار بزارم، یدفعه یکی دستام و گرفت و محکم کشید. اخرین جیغی که از ته دل زدم، بعد یدفعه همه چیز سیاه شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

بدنم خیلی درد می کرد. بی جون و خسته کنجی از غار افتاده بودم و ناله می کردم، پو*ست بدنم می سوخت و درد وحشتناکی که توی دلم و لگنم می پیچید غیر قابل تحمل بود.سرمای غار به مغذ استخونم می نشست و باعث تیر کشیدن بدنم میشد.با گریه های بی صدا و پر ناله‌ دوباره تلاش برای بیداری گیلدا کردم. اون رضای ع*و*ضی اشغال با اون ضربه ای که توی سرش زده بود، هنوزم که هنوزه یه گوشه افتاده .
اروم خودم رو روی زمین کشیدم با همون گریه های بی صدا ناله کنان قصد داشتم خودم رو به گیلدا برسونم:
-گیـلدا...ای خدا...گیلدا ....
ناله خفیفی کردم و توی خودم جمع شدم وای خدایا حالا چی میشه ؟شونه هام از گریه های بی صدام تکون می خورد پر از بغض به خون خشک شده روی سر گیلدا نگاه کردم. کاش حداقل می ذاشتم باهام بیاد.ولی من چه می دونستم این عوضیا چی تو سرشونه ! اصلا حالم خوب نبود !
درد و حادثه ای که سرم اورده بود یه طرف، بغض و درد اینکه کسی که عاشقش بودم باهام این کار رو کرده یه طرف!کدوم دختر شب اولی که تمام هستیش رو پای یه مرد میده اینِ منه! احساس می کردم بدنم نجس شده! حالم از خودم بهم می خورد.باید جای من باشی تا بفهمی عشقت، همه وجودت، تنها امید زندگیت، کسی که بهش اعتماد کردی و خودت رو سپردی بهش! کسی که ایندت رو با اون ساختی...
وای خدایا ! دیگه طاقت نیاوردم و زیر گریه زدم. صدای هق هقم توی غار می پیچید .
خدایا شایراد من رو میکشه ...هیشکی باور نمی کنه من نخواستم این اتفاق بیوفته. هیشکـی !همون جور که بلند بلند هق هق می کردم با شنیدن یه صدای ناله خیلی خفیف از گیلدا گریه ام اوج گرفت و میون گریه ام با تمام التماسم اسمش رو صدا زدم:
-گیــلدا... ترو قران پاشو !
نمی دونستم چه انتظاری ازش داشتم. فقط اون لحظه می خواستم کنارم باشه، فقط می خواستم یه س*ی*نه پیدا کنم خودم رو توش خالی کنم. نمی دونم چرا انتظار داشتم اون همه کارا رو درست کنه !با گریه خودم رو یه کم به سمتش کشیدم .

#گیلدا

نمی فهمم چی شده !تموم بدنم خشک شده بود و د*ر*د می کرد، سرمای استخوان سوز یک طرف و بی حس بوطن عضلاتیم یک طرف! گریه های بی امان شهرزادکه توی بغلم بودو جیگرم رو اتیش می زد. از طرفیم با دیدن این که پشت ابشارم و صدای ابی که خروشان می ریخت شاخ در اورده بودم، کلا همه چی به ریخته و عجیب به نظر می رسید.با قیافه کلافه و نگران دستم رو روی موهای شهرزاد که هق هق می کرد گذاشتم. یکم نوازشش کردم:
-چی شده شهرزاد خانوم! چه اتفاقی افتاده؟! تورو خدا حرف بزنین !
شهرزاد چنگی به بازوم انداخت و با صدای دورگه شده از ته دل ناله زد:
-گیلدا ابرومون رفت ...دیگه کسی تف تو رومونم نمی ندازه...گیلـــدا عشقــــــــــــــــــــــــــــــــم بــــود ! چه می دونستم این کارو باهام می کنه!؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
هر چی می گفت گیج‌تر می شدم. تمام علامت سوال های ذهنم پشت سرهم جلوی چشمام ردیف شده بودن و ازم جواب میخواستند و همین گیج ترم میکرد. صدای شهرزاد رفته رفته ضعیف تر میشد، چرا عر*یان بود؟چشمام رو با خجالت به طرف مقابل دادم و به انتهای غار نگاه کرد. عجب غار مخوف ولی زیبا و مهیجی! دلم می خواست برم ببینم انتهای غارچیه !؟با فشاری که شهرزاد به کمرم داد. چهرم از درد درهم رفت، بدنم خشک شده بود و تیر میکشید دردمند برگشتم و به چشم های اشکیش خیره شدم. سرم می سوخت، نفسم رو از لای دندونام داخل کشیدم و دستم رو درد مند روی سرم گذاشتم. شهرزاد همچنان. ناله می کرد:
-گیلدا دیگه برگشتی توی کار نیست !الان دیگه همه ی دِه فهمیدن که منو تو دوروزه نیستیم !
وای گیلدا اگه داداش شایا ببینمون دوتامون رو دار میزنه! اصلا من دیگه بر نمی گردم به خونه!
با بهت توی اغوشم گرفتمش،چهره ام از درد درهم بود ولی قیافه شهرزاد نابود تر از من بود، ل*ب هاش کبود کرده بود و ورم داشت، یک رد خون خشک شده روی ل*بش توی ذوق میزد،زیرچشماش کبود شده بود و چهره اش زرد بود. با این نوری که از اون طرف ابشار به داخل می اومد باید تقریبا ظهر باشه چون دهنه غار رو به طلوع خورشید و نور مستقیم وارد میشه. دستی روی سر شهرزاد کشیدم و دوباره نگاهم رو معطوف چشماش کردم، تمام سعی ام این بود به ب*دن عریون و کبودش نگاه نکنم :
-شهرزاد جان حالت خوب نیست داری توهم میزنی! نکنه تب گرفتی!؟چرا خانزاده باید دارمون بزنه، مگه چیکار کردیم!؟اتفاقی نیوفتاده که!

دوباره زیر گریه زد، به دنبال کیسه ای میگشتم که شهرزاد لباس هاش رو توش گذاشته بود.، شهرزاد یه دس لباس اضافی اورده بود که بعد از حموم کردنش بپوشه و الان اگر هرچه زودتر لباس نپوشه ممکنه انفولانزا بگیره!با دیدن کیسه پارچه ای که کنج غار افتاده بود دردمند تن خسته و بی جونم رو بلند کردم، همین که بلند شدم سرم گیج رفت و برای یک لحظه چشمام تار شد. دستم رو به لبه غار گذاشتم و چند ثانیه صبر کردم تا سرم اروم بگیره و یکمی هم پاهام جون بگیره و از خواب بپره!

لباس شهرزاد رو با صد زحمت به تنش کردم، کل تنش کبود شده بود و جای دندون های بزرگی روش خودنمایی میکرد، پاهاش چسبناک و خونی بود به وضعی که ادم حالت تهوه میگرفت.
هر کاری کردم که ببرمش توی رود خونه خودش رو تمیز کنه نتونست روی پاهاش وایسه و به محض بلند شدن با جیغ دست شرو روی دلش میزاشت و می نشست، من هم در اخر تسلیم شدم و فقط لباسش رو تنش کردم...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
#خانزاده
مثل اسپند روی اتیش بودم. می دونستم اخرش این دختره کم عقل کار دستمون میده، ساشا عصبی لگدی به دیوار زد. پنجه هام رو توی موهام فرو بردم.ساشا عصبی فریاد کشید:
-می کُشمش !...بخدا خودم واسه این بی ابرویی می کشمش !از اولشم قبول کردن مسئولیت همچین دختر کله خرابی اشتباه بود.
با حرص دندونام رو بهم ساییدم. دستهام بی قرار بود. نیاز داشتم تخلیه شم وگرنه از حرص می مُردم. از روی صندلی بلند شدم و مسیر خروج از اون چهار دیواری خفقان اور رو طی کردم .
با دیدن شاهرخ که توی راه رو بود گام هام رو به سمتش تند تر کردم. پیر مرد بیچاره رو چسبوندم به س*ی*نه دیوار، ساق دستهام رو به قصد جون به گلوش فشار می دادم. صدای خس خس س*ی*نه اش بلند شد.
سرم رو به گوشهاش نزدیک کردم و از میون دندونهام غریدم:
-بهتــره هرچی زود تر پیداشون کنی !وگرنه اولین نفر تورو می کشم تا درس عبرت بشه برای بقیه!
بعد که ولش کردم محکم روی زمین افتاد. همون طور که سرفه می کرد میون سرفه با گریه خودش رو روی پاهای من انداخت:
-اقا ترو خدا رحم کنید. تورو به جون عزیزتون. شمارو قسم میدم به مادرتون. اقا به خدا همه جارو گشتم. اسید ممد میگه من گیلدا رو پای مغرب دیشب تو امام زاده دیدم ولی اغا تو اهالی پیچیده...
مکث کرد و با درد زیر گریه زد. با حرص روی زانو هام خم شدم و فکش رو میون پنجه هام اسیر کردم و فشار دادم:
-چه گهی می خورن! دِه حرف بزن تا زبونت رو از حلقومت بیرون نکشیدم.
با شرمندگی نگاهم کرد و سرش را کج کرد و خیلی اروم زمزمه کرد:
-زبونم لال! در دهنشون گِل! میگن پسر کدخدا دیروز عصر با خانوم کوچیک ... با خانوم کوچیک ...ر*اب*طه داشته !
تیر خلاص زده شد. با بهت به یک نقطه خیره شدم !قلبم نمی تپید. اخ شهرزاد ! اخر بهونه برای الوداع گفتن این دل پیدا کردی !شاهرخ می گفت و من تقلا می کردم برای نفس کشیدن:
-اقا بخدا من از خودم حرفی نمی زنم! پارچه خونیش رو به اهالی نشون داده ،اغا شایدم مردم غلط بگن شما خودتون رو ناراحت نکنین. اصلا خودم الان میرم همه جای انور امام زاده و رودخونه رو می گردم الکی نیست که به ن*ا*موس خان نزدیک شن...
اون می گفت و من می بریدم !چنگی به لباسش زدم. دستم رو روی گلوم گذاشتم !نوک انگشتهای یخ زده ام نشون از افت فشارم بود. لبخند تلخی به زور زدم شاهرخ سعی داشت تکونم بده چیزی نمی شنیدم !سکوت مطلق !
چشمام رو سیاهی در بر می گرفت و جهان، از پشت سیاهی چشمام گه واره وار می چرخید .
اخر کار خودش رو کرد !اخر زهر خودش رو ریخت !اخرین چیزی که از محوی نگاهم گذشت قیافه بهت زده و حراصون ساشا بود و دیگه هیچ....
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

اوضاع عمردر قمری بود ، از طرفی شهرزادی که همش توی اتاق بود یا گریه می کرد یا یدفعه ای با سر و صدا خودش رو می زد و از طرفیم خانزاده روی تخت بیمارستان تهران بستری بود.این خبر خواب و خوراک رو از من گرفته بود.
عمارت دست شاهرخ بود و خان رفته بود تهران پیش خانزاده، خانوم ارباب خدابیامرزم امده بود که توی نبود بچه هاش عمارت بی صحاب نباشه ...
تمام ذهن و دلم پیش خان زاده و بی خبری از حالش داشت دیوونم میکرد. کلا همه چیز توی هم بود و جو بدی روی عمارت ساکن شده بود خدا خیر بده رفیق خانزاده رو امد عمارت و توی کارا کمک حال بود.سعی داشت جو اهالی امارت رو تغییر بده.
دیشب که برگشتیم تا الان اصلا نخوابیده بودم و اصلا مگه می شد خوابید؛ وقتی خان زاده که تنها حامی من توی این خونه است، کنج مریض خونه افتاده و این جور که خیلیا میگن امیدی بهش نیست.نفسم رو کلافه بیرون دادم. از اتاقم خارج شدم. دیروز عصر بود که بعداز کلی اصرار و التماس شهرزاد رو راضی کردم به عمارت برگردیم. ولی وقتی برگشتیم نه خان بود و نه خان زاده ولی مادرناتنی شهرزاد با دیدن شهرزاد اون رو انداخت توی انبار تا امروز صبح که رفیق خانزاده با واسطه شدن از اون انبار درش اورد.
رفتم به سمت اتاق شهرزاد تا یکم باهاش حرف بزنم نمی دونم چی شده که این قدر همه حراصونن! فقط می فهمم حرف از یه بی ابروییه بزرگه .
وقتی که می خواستم برم به سمت سالن اتاق شهرزاد، رفیق خان زاده رو دیدم که با یه سینی داره به این سمت میاد.با تعجب نگاش کردم. با دیدن من، لبخند مهربونی زد. خیلی مرد خوبی بود:
-ابجی کوچولو بیا این جا کمکم کن.
با لبخند به سمتش رفتم. خوش به حال خان زاده که همچین رفیقی داره!سینی رو که یه کاسه سوپ و دمنوش توش بود ازش گرفتم، خودش جلوتر رفت. دو قدم رفت وقتی دید من ایستادم برگشت و با تعجب به سرتا پام نگاه کرد:
-بیا دیگه ! ببریمش واسه شهرزاد هیچی نخورده!
وای چقد مهربونه ! با ذوق به سمت در اتاق شهرزاد رفتم. صدایی از توی اتاقش نمی اومد اقا ساواش در زد.دقایقی بعد صدای دورگه و خسته شهرزاد امد:
-حوصله ندارم !
رفیق خانزاده گلوش رو صاف کرد:
-شهرزاد منم،ساواش ! امدم یه کم باهم حرف بزنیم اجازه هست؟

وقتی صدایی نیومد اقا ساواش اروم در رو باز کرد. پشت سرش من داخل رفتم، سینی رو گذاشتم روی میز و با نگرانی به شهرزاد نگاه کردم. خیلی وضع اصف باری داشت.با اشاره اقا ساواش بیرون رفتم و در اتاق رو بستم...


نیمه های شب بود، چشمام از سوز بی خوابی می سوخت و خیلی خسته بودم. ولی وقتی خان زاده نبود خواب نداشتم، پاهام رو توی بغلم جمع کردم. باد سردی که یدفعه امد باعث شد لرز کنم.پتو رو یکم بالاتر کشیدم، اگه خانزاده بود میون بازو هاش می گرفتم و پتو رو دورم میکشید و با خنده نگاهم میکرد و میگفت:
-سرما میخوری جوجه»
بغض کردم، دلم براش تنگ شده بود. بعد از این که اقا ساواش با شهرزاد حرف زد حالش بهتر شده و از عجایب روزگار غذاش رو همش رو خورد. مادر خان خیلی اقا ساواش رو دوست داره این رو امروز متوجه شدم.چون اتاق شخصی خان رو داد برای اقامتش از طرفیم خیلی هواش رو داشت و داره، مرتب تذکر می داد باعث ازُردگیش نشیم.
با شنیدن یه صدای داد دومتر هوا پریدم. بعد این که اروم گرفتم یادم امد رضائه !ولی خوب یدفعه ای شد شوک بهم وارد شد!اصلا چشه داد می زنه؟! صبح تا الان که ساکت بود ! اروم بلند شدم. پتوم رو دور خودم پیچیدم و به سمت در رفتم.رضا رو توی اتاقای انباری کنار من اسیر کرده بودن، نمی دونم چیکار کرده، انقدر مهم نیستم که کسی چیزی به من بگه .
همین که وارد راه رو نیمه تاریک شدم دوباره صدای داد ولی این بار گنگ بلند شد!
پتو رو م*حکم تر کردم به در نیمه باز اتاق رضا نگاه کردم. خیلی اروم یکم خودم رو کج کردم که ببینم چخبره، از لای در نیمه باز، مادر خان و یه مرد رو دیدم که یه سیخ د*اغ که از حرارت سرخ می زد دستش بود،پشت به در و رو به رضا وایستاده .
یکم این پا اون پا کردم که نیم رخ اغا ساواش پیدا شد. یدفعه اون سیخ د*اغ به سمت پایین رفت و بعدش داد پر از د*ر*د و انقدر بلند رضا که سالن لرزید.
ترسیدم سریع با دو به سمت اتاقم رفتم. که صدای پام توی سالن پیچید صدای گریه ها و فریاد های رضا می اومد. دلم براش می سوخت و داشتم گریه می کردم، دستام رو روی گوشام گذاشتم و توی خودم توی پتو جمع شدم .
با هر فریادش صدای گریه من بلند تر می شد می ترسیدم !نمی دونم از چی، شاید بخاطر این که خانزاده نبود احساس امنیت نمی کردم.
همین جور داشتم گریه می کردم که با نشستن دستی روی کتفم جیغم هوا رفت.« دیدی امدن منم بزنن ولی منکه کاری نکردم».
اون دست، اروم پتو رو از روی سرم کشید. همین جور که دستام رو روی صورتم گذاشته بودم و گریه می کردم و جیغ می زدم. با التماس لبهای لرزونم رو حرکت دادم:
-ترو خدا ! بخدا من کاری نکردم .
م*حکم تکونم داد. که چشمام رو با وحشت باز کردم. با قیافه نگران ساواش روبه رو شدم:
-پاشو ابجی تا بریم یکم قدم بزنیم حالت بهتر شه !چرا امدی نگاه کردی ؟
با گریه توی خودم جمع شدم صدای جدی خانوم ارباب:
-چیشده ساواش!؟
ساواش سرش رو بر گردوند رو به سمت در، از این فاصله به صورتش نگاه کردم چقد قشنگه چهرش:
-هیچی خانوم خیالتون راحت شما برید منم میام !
با رفتن خانوم ارباب، ساواش کنارم نشست و دستش رو از دور پتوی کلفتی که دور خودم پیچونده بودم دورم حلقه کرد. چشم های اسمونی رنگ نافذ، فک مربعی شکل، یه ته ریش بور و پو*ست سفید، چهراش زیبا و دلنشین بود. من رو چسبوند به خودش و شروع کرد حرف زدن:
-گیلدا تو خان زاده رو دوس داری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625

با رنگ پریده به اغا ساواش نگاه کردم و نگاهم رو دستپاچه به جلو دادم، این چرا یدفعه این سوال رو پرسید.من خانزاده رو دست دارم ولی مثل برادرم،مثل یه تکیه گاه!ساواش لبخند تلخی زدو به رو به رو خیره شد:
-می دونستی اون قبلا زن داشته؟!
با چشمایه گرد شده نگاهش کردم. ته دلم یه حس شیرین تلخی باهم لغزید یه جورایی زیر دلم خالی شد. ساواش من رو اروم ول کرد و بلند شد، به نور ماه که توی اتاق رو روشن کرده بود نگاه کرد. اغا ساواش دقیق رفت روبه روی پنجره ایستاد نیم رخش مهتابی شده بود چشمای اسمونی رنگش رو پر درد بست:
-خواهر من زن شایراد بود.
شاخ در اوردم و با چشمهایه گرد شده نگاش کردم. پتو رو روی فکم کشیدم، جای اشکام روی صورتم می سوخت، صورت و بدنم داغون بود.
منتظر نگاهش کردم که ادامش رو بگه، بی صدا با تلخندی نوک کفش چرم مشکیش رو روی زمین کشید. پیراهن جیگری رنگ و شلوار طوسیش هارمونی جالب و پر انرژی داشت. سرش رو پایین انداخت و به زیر پاش نگاه کرد. اروم و پر از درد خندید:
-قسمت نبود... ولی خوشحالم که شایراد دوباره برگشته !
گیج نگاش کردم با لبخند شیرینی نگاهم کرد:
-هم قلبش، هم حسش! خطر از سرش دفعه شده. تازه خبر اوردن، زنگ زده بود وقتی میاد، می خواد رضا رو در حالی ببینه که نه ز*ب*ون داشته باشه نه چشم و نه دست و نه یه جایی که نمی شه به تو گفتش.

لبخندی زدم یعنی حال خانزاده خوب شده! در دلم عروسی به پا بود. انقدر انرژی داشتم که بلند شدم و گیلکی برقصم... این قدر ذوق کردم که اصلا متوجه عمق دردی که رضا کشیده نشدم. می خواستم بفهمم کجاش رو نمیشه به من گفت با ذوق ولبخند دندون نمایه ریزی‌ کنجکاو نگاش کردم:
-کجــــاش؟
با تعجب بهم نگاه کرد. یدفعه پقی زد زیر خنده، دستاش رو گذاشت روی دهنش و بدون هیچ توضیحی بیرون رفت.وا ! گیج به دم در نگاه کردم تا خود صبح از ذوق امدن خانزاده پلک روی هم نزاشتم!

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

#خانزاده
بی قرار بودم، چراش رو نمی دونستم ! د*ر*د امون نمی داد که برای لحظه ای چشم روی هم بزارم، شاید هم د*ر*د نبود !به پرستار جوونی که بالای سرم داشت دید می زد کج نگاه کردم. لبخندی زد و موهای بورش رو با دلبری دستهای سفیدش به پشت گوشش هدایت کرد.روپوش سفید کوتاه،دامن تا زانوی مشکی، پیراهن خاکستری ساده، شلوار جورابی مشکی و کفش های ساده و بدون پاشنه سفید. با ناز نگاهم کرد:
-بهترید کانزاده!؟
کج خندی کنج ل*ب*هام نشست. از غلظت لحجه اش نمی تونست «خان زاده »رو درست تلفظ کنه. انوقت انتظار ر ا بط ه داره ! بی توجه به چشمهای افسار گسیخته اش که اندامم رو می بلعید، ساعد دست راستم رو روی چشمهام گذاشتم.
شاید ...شاید..شاید ..با نذر نیاز های چشم های خسته ام، اندکی ..فقط اندکی آرامش منت بر روح خسته ام بزاره و خواب جسمم رو در بر بگیره. ولی خیال بیهوده ای بود. زیر نگاه های دخترک روسی نمی شد اروم گرفت، ساعدم را برداشتم و با اخم و پرتهدید بهش خیره شدم. از مقصد نگاهش گره ابروانم تنگ تر شد.خیلی سرد و جدی خیره شدم به دوتا گویه اسمونی رنگ و دلفریبش:
-چی شد سوزنت رو تزریق نکردی !؟
نگاه هایش را بالا کشید و خیره در چشمهام شد.
برای لحظه ای داشتم مغلوب نگاهش می شدم که ساشا با امدنش مانع شد!
ساشا با ابروهای بالا رفته به چهره پر تب دختر زیبا رو نگاه کرد، مقصد بعدی اون دوتا مهم نیست، شرافتم رو که حفظ کرد خودش کافیه !
ساشا با نگاه کجی به من، رو به دخترکی که حالا اون رو بر انداز می کرد زمزمه کرد:
-میشه لطفا بریم اتاقتون یه کار شخصی باهاتون دارم !
دخترک زبانش را روی لبهای سرخش کشید. نگاه پر حسرتی به من انداخت، خودش رو به ساشا نزدیک کرد و با ناز پیچی به کراوات باریک قهوه ایش داد :
-حتما چرا که نه اکای کان.
لبهای ساشا به بالا کش رفت. دست دور ک*م*ر دخترک انداخت. پوزخندی زدم و با اعصابی متشنج ساعدم رو روی چشمهام گذاشتم،از اعماق وجودم خواستار حضور بی منت و مهربانانه گیلدا بودم...


¹کمونیست: افرادی که اعتقاد دارن هیچ چیز وجود نداره و این جهان پایان زندگیه به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد ندارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

مشغول شستن ظرف ها، توی جوب ابی بودم که از پشت عمارت رد می شد. بشقاب مسی رو توی سبد گذاشتم و یه دقیقه با پوف کلافه ای سر بلند کردم که متوجه یه ماشین شدم که از دور داشت می اومد.دستام رو کشیدم به لباسم تا خشک شه ،هوا نیمه افتابی بود و دلچسب. ماشین هر لحظه که نزدیک تر می شد من بیشتر زوم می کردم، به سمت در عمارت رفت.
نگاهی به ماشین کردم. ماشین خان زاده بود، ولی خودش داخلش نبود! فقط رانندش بود. استرس به جونم افتاد، ساواش به استقبال ماشین امد و مثل همیشه با گشاده روی مشغول خوش و پچ شدن.
اخرین ظرف رو که اب کشیدم بلند شدم سبد سنگین رو با صد تا زور و زحمت و در حالی که از فشار قرمز شده بودم بلند کردم. یکم رفتم که خستم شد و نفس نفس زنان سبد رو زمین گذاشتم.یعنی زشته به اقا ساواش بگم بیاد کمک ؟! ولی اون که مثل بقیه نیست ناراحت شه !
با دو دلی سربلند کردم که دیدم خودش داره با لخند شیرین کنج لباش به سمتم میاد.پیراهن اسمونی مردونه ای پوشیده بود و استینش رو تا ارنج تا کرده و عضلات دستش رو به نمایش می گذاشت، شلوار کتون سفید و کفش مشکی،یک قدم با شرمندگی عقب کشیدم. خم شد و سبد رو به راحتی برداشت:
-نمیگی یه وقت له میشی خانم کوچولو!؟
لپام کامل سرخ شد و سرم رو زیر انداختم. ساواش اروم خندید و حرکت کرد، پشت سرش راه افتادم.اطراف یه زمین باز بود که چمن کوتاه و مرتب یه دستی داشت و یه جوب ابم توی دشت رد می شد.انتهای این زمین باز می رسید به یه باغ که مخلط توش درختای میوه کاشته بودن، بعدشم با فاصله حدودا ده دقیقه شالیز بود.
تا به خودم بیام رو به روی در عمارت بودیم پسری که ماشین رو اورده بود با دیدین من کپ نگاهم کرد:
-گیلدا خانم؟!
با تعجب سرم رو زیر انداختم و زیر چشمی به ساواش که برگشته بود و با اخم غلیظی به پسرک نگاه می کرد، نگریستم. پسرک هول و دستپاچه گفت:
-خان زاده دستور دادن ایشون رو با خودم ببرم. به کمکش نیاز دارن .
ساواش تیز به پسر نگاه کرد:
-خانزاده خودش گفته!؟
پسرک سریع سرش رو بالا و پایین کرد ساواش با اخم و جدی به من نگاه کرد:
-گیلدا تو بیا برو داخل من میام .
اروم سرم رو زیر انداختم و از کنارش رد شدم.
همین که یکم ازش دور شدم و از دیدش محو شدم با خوشحالی بالا پریدم و پر از ذوق توی هوا مشت زدم،جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ! یعنی می خوام برم خانزاده رو ببینم ؟
با ذوق یه نیمچه پریدم هوا که تا به خودم امدم با چشمهای گرد شده شاهرخ که بد نگاهم می کرد، رو به شدم،دستام رو به پشتم دادم و یکم خم شدم در حالی که ل*ب*هام رو به داخل فشار می دادم و توی ذهنم دنبال توجیحی برای خ*را*ب کاریم بودم ل*ب زدم:
-چیزه...چیزشد... یه موش دیدم .....بعد ...بعد یدفعه ای شد ترسیدم...
شاهرخ کج نگاهم کرد که در نگاهش یه {خر خودتی }مشتی به چشم می خورد.لبام رو به سمت پایین کش دادم پام رو انداخت پشت پام و مظلوم نگاش کردم که با یه استغفرﷲ راهش رو گرفت و رفت با خنده به سمت زیر زمین دویدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
خیلی وقت بود که توی راه بودیم. این پسره هم از اونجا تا اینجا همش داره از تو اون اینه بهم نگاه می کنه دیگه کفرم رو در اورده،با حرص نگاهش رو غافلگیر کردم که دست پاچه چشماش رو به جلو سوق داد،دندونام رو روی هم ساییدم:
-مشکلی هست!؟
یکم هول کرد فرمون رو محکم گرفت و کمرش رو صاف کرد:
-نه چه مشکلی ؟!
چشام رو با حرص کج کردم. بغچه زیر دستام رو محکم گرفتم کل وجودم سرار شعف و ذوق بود، شهر خیلی بزرگ بود خیلی لباسایه عجیبی پوشیده بودن مثل لباسای خانواده خان بود.
با ذوق به مغازه ها و ماشینای مختلف نگاه می کردم کاش خونه ماهم توی شهر بود ..
ماشین دور یه میدون چرخید و پیچید توی یه خیابون که انتهاش یه خونه ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم دارالشفاهٔ..
جلوی خونه نگه داشت. در رو اروم باز کردم و پیاده شدم. با دهن نیمه باز به خونه رو به روم نگاه می کردم. خانم ها با همون دامن های تنگ و کوتاه و کت های مردونشون و اون سر های لختشون در حال رفت امد بودن. شرمم می شد نگاشون کنم.با دیدن راننده که جلوترم داره حرکت می کنه پشتش حرکت کرد، اتاق های بیمارستان تقریبا خلوت بود .راننده به سراغ پرستاری رفت و جویای حال خان زاده شد. با چشم همه جا رو دید زدم، یه سالن خیلی طویل که سرتاسر سفید بود. و با فاصله حدودا چهارمتر یه اتاق قرار داشت، با صدای راننده به خودم اومدم، به سمت راه پله رفت بدون هیچ حرفی دنبالش می رفتم.جثه لاغری داشت، جلیقه مشکی،پیراهن سفید و شلوار جین مشکی به تن داشت. انقدر غرق در افکار و محیط جدید شده بودم که متوجه نشدم کی پله ها تموم شد و به طبقه دوم رسیدیم، یه سالن که از سالن پایینی خیلی بزرگ تر بود، یه سالن که به چهار راه رو ختم میشد، راننده به سمت سالن سمت چپی رفت، توی سقف سالن یه چیزی کار گذاشته بودن که سالن رو روشن کرده بود، بلاخره به پشت یک اتاق رسیدیم. راننده در زد، با شنیدن صدای خسته و دورگه خانزاده قلبم به ضربان افتاد، فکر نمی کردم اینقدر دلم براش تنگ شده باشه!
-بیا تو
راننده اروم در رو برای من باز کرد وارد اتاق که شدم در رو بست، نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم، یه اتاق بزرگ که فقط خان زاده توی اون بود. یه پنجره بزرگ روبه محوطه سبز دارلشفاه،یه تخت بزرگ با روکش سفید،یه میز و یه یخچال کوچیک،یه صندلی هم کنار تخت خان زاده.
نگاهم چرخید و روی خان زاده ثابت موند، بغض به گلوم چنگ انداخت، یه لباس عجیب ابی رنگ به تن داشت که تن باقی بیمار ها هم دیده بودم. ارنجش رو روی چشمش گذاشته بود. یه پاش رو جمع و یا پاش رو دراز کرده و روی تخت لم داده بود.ل*ب*هام می لرزید لبخند تلخی زدم:
-سلام خان زاده!
لباش به لبخند ارومی کش اومد و سریع جمع شد، ارنجش رو از چشماش برداشت و یه دستش رو برام باز کرد و با دست دیگه اش به بقلش اشاره کرد. از خدا خواسته با چشم های بغض کرده به سمتش رفتم و خودم رو توی بقلش انداختم، همین که بوی عطر تنش وارد ریه ام شد اشک از چشمام سر خرد و روی گونه ام ریخت. دستاش دورم حلقه شد واهست کمرم رو نوازش کرد...
☆_☆_☆_☆_☆__☆_☆_☆_

#شهرزاد

لیوان رو از بین انگشتایه کشیده ساواش گرفتم. ساواش گوشه تخت نشست، بخار لیوان حالم رو بهتر می کرد، چشام رو بستم و نفس عمیق کشیدم:
-داداش اینا کی می خوان بیان؟!
ساواش از گوشه چشمای اسمونی رنگش نگاهم کرد. رنگ چشماش ادم روی توی خودش غرق می کرد:
-شایراد گفت به احتمال زیاد پس فردا شب این جاهستن، منتظرن دارو هاش از فرنگ برسه.
لیوان رو به لبام نزدیک کردم. من اما افکار مهم تری داشتم اروم و جدی نگاهش کردم:
-گیلدا چرا رفت ؟!
با نگاه تیزی بهم خیره شد . اخمام رو با ناراحتی توی هم کشیدم و روم رو ازش برگردوندم، دوست نداشتم به داداشم نزدیک شه،«حس خوبی نسبت بهش نداشتم. اصلا ازش خوشم نمیاد». ساواش لیوان قهوه خودش رو برداشت یه قلپ ازش خورد:
-خودش که می گفت می خواد کمکش کنه واسه جمع کردن وسایلاش، از اون طرفم قصد داره بره براش لباس بخره جای دست مزد این چند مدت کار کردنش.
پوزخندی زدم. همه ی دلم می خواست بهم حالی کنه این حرف رو نزنم، شایا اهلش نیست! ولی شیطون به قلبم غلبه کرد :
-نه داداش واسه امشب می خوادش ،اینا همش بهونه اس!
ساواش با بهت نگاهم کرد، اخم در هم کشید. اخ،حواسم نبود !ساواش هنوزم که هنوزه حس می کنه اون داماد خانوادشون و قطعا حق داره بهش بر بخوره ..هول کردم و سریع پیچوندمش:
-منظورم واسه اینه که امشب وسایلاش رو جمع کنه..
از گوشه چشم تیز نگاهم کرد، شرمنده سرم رو زیر انداختم. خیلی جدی و محکم به رو به رو خیره شد:
-بار اخرت باشه پشت رفیق من این حرفا رو بزنی. دلیل نمی شه بخاطر یه حسادت احمقانه هرچی از دهنت در امد بار رفیقم کنی...
کج کج نگاش کردم، استکان رو روی میز گذاشتم. دستام رو زدم زیر بغلم و با بغض سرم رو برگردوندم.«هیشکی من رو دوست نداره !مگه چی گفتم؟!»ساواش با یه نگاه کلافه و پشیمون نگریستم:
-خودتم بهتر از من شایراد رو می شناسی، سزاوار این حرف نیست. نه اون نه گیلدا، منم حرفی نزدم قیافه نگیر.
از گوشه چشم به دستای کلافش که موهاش رو شکار کرد، نگاه کردم. می دونم دوسم داره ،اصلا اگرعلاقش رو نفهمم، که دیگه بدرد جرز دیوار نمی خورم ،ولـی... !
یعنی با این اتفاق پیش امده هنوزم من رو می خواد؟!بغض کردم ! چه بلایی سر رضا اوردن ! جرعت ل*ب باز کردن نداشتم می ترسیدم دریای اروم ساواش طغیان کنه .ولی دلم اروم و قرار نداشت هیچ زبونی ام حالیش نمی شد:
-ســاواش!
کلافه نگاهم کرد و بعد مکثی خیلی اروم ل*ب زد :
-جـــــان ساواش!
اب دهنم رو با ترس قورت دادم. همون جور که با انگشتام ور می رفتم نگاهم رو در گردش در اوردم و با ترس به رگ های ابی گ*ردنش خیره شدم:
-میگم ...میگم ...چه بلایی سر رضا در اوردین؟
برای یه لحظه به چشماش نگاه کردم. دلم خون شد! چشمای ابیش رو رگه های قرمز در بر گرفته بود و دستاش مشت شده اش... نمی فهمیدم چجوری ارومش کنم، ساواش با اون قیافه وحشتناکش بلند شد. دلم شکست ،دستای مشت شدش رو محکم به دیوار کوبید.با یه جیغ خفیف دستام رو روی گوشم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. یه قطره اشک از چشام سر خورد .دست خودم نیست که دوسش ندارم ،نمی تونم دوسش داشته باشم!
به کی باید بگم نمی تونم دوسش داشته باشم اون همه چی تمومه درست ولی هر کاری می کنم بدتر ازش دور می شم اون برام مثل یه برادره مثل شایراده ،مثل ساشا فقط یه داداش همین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

کلافه بلند شدم، نگران ساواش بودم. شاید دوستش نداشته باشم ،ولی عزیزه برام الگو؛ ،اخلاقش ،رفتارش،مهربونیش،
مردونگیش، همه چیزش قابل احترامه ...
در اتاقم رو باز کردم و وارد سالن شدم. دوتا از دخترا داشتن زمین رو می سابیدن صدای پچ پچشون می اومد:
-والا خدا شانس بده ،دختره رفته عشق رو کرده ، الانم همشون مثل پروانه دورش می گر*دن..
-اگه ما بودیم درجا سرمون رو می زدن !
-والا ،مگه دروغ میگی ،طفلک رضا که فریب این رو خورد، دیدی چه بلایی سرش اوردن .
-هووم، الان که خوبه ،شنیدم خان زاده که بیاد می خواد تو میدون روستا اعدامش کنن تا درس شه برای بقیه که نباید نزدیک ن*ا*موس مردم بشن .
قلبم ایستاد! با چشم های گرد شده به رو به روم نگاه کرد، اصلا همه ی اون تنبیه های که واسه این دوتا دهن گشاد کنار گذاشته بودم یادم رفت.
چشام سیاهی رفت و زیر دلم خالی شد. یدفعه افتادم به طرف در اتاقم که از صداش اون دوتا با وحشت پریدن و رنگشون رفت.بی توجه به اونا تکیه ام رو به قاب در دادم، چشام رو بستم، احساس ضعف و تشنگی می کردم، یکیشون با دو ا به سمتم امد و زیر بغلم رو گرفت.
می خواستم مانع شم ولی توانش رو نداشتم چشمام می سوخت،ته حلقم احساس خشکی می کردم.اونی که من رو گرفته بود رو به اون یکیش با حرص ل*ب زد:
-برو به ساواش خان بگو بیاد دیگه !
دختره هول و گیج دوید به سمت انتهای سالن، دستام رو روی سرم گذاشتم. همه چیز می چرخید. به گوش هام شک داشتم، باورم نمی شد که چی شنیدم. رضا با تمام بلاهایی که سرم اورده بود هنوزم که هنوزه، لبخنداش، چال گونه اش، چشمایه قهوه ایش تمام دنیام بود...


مایه شیرینی که به سمت حلقم سرازیر شد رو پس زدم. یه کم لای چشام رو باز کردم و به قیافه نگران و محو ساواش نگاه کردم، همه صداهای اطرافم بم به گوشم می رسید، دستام رو روی سرم گذاشتم.به دنبال جایی گشتم که دستام رو بهش بند کنم و بلند شم ولی هرچی گشتم جایی پیدا نکردم، دستی زیر گر*دنم قرار گرفت. سرم رو یکم بلند کردم به مامان و ساواش و طبیب نگاه کردم.چشمام رو کلافه بستم صدای ساواش کنار گوشم امد:
-خوبی ؟!
چشام رو خیلی اروم باز کردم به دریای خروشان و کلافه چشماش نگاه کردم. چشام رو به سمت جلو سوق دادم:
-مامان
مامان خیلی جدی و با اخم نگام کرد. یعنی حرفت رو بزن، پر خواهش به ساواش نیم نگاهی انداختم، می خواستم که تنهام بزاره تا راحت باشم. دستاش رو اروم از زیر سرم در اورد وبا دلخوری از روی تخت بلند شد.بازم دلش رو شکستم !به مسیر رفتنش نگاه کردم که صدای جدی مامان اومد:
-دلیل این همه نازی که میای چیه!؟کی تو رو با وضعیت الانت می خواد؟!متوجه نیستی داری لگد به بختت میزنی!؟
دلخور نگاهش کردم. درسته دختر هووشم، ولی هووش خواهرش بوده و قطعا نمی شه بگم حرفاش از دشمنیه ! با دلخوری صورتم رو برگردوندم:
-مامان خواهش می کنم تو دیگه این حرف رو نزن !
با بینی جمع شده به علامت خاک بر سرت دستش رو توی هوا تکون داد و دستاش رو زیر بغلش زد. دودل بودم اروم و قرار نداشتم،لحظه ای نمی تونستم نبود رضا رو تصور کنم:
-میگم مامان می خواین بارضا چیکار کنین؟!
تیز برگشت سمتم و بر افروخته نگام کرد:
-چی گفتی؟!

ترسیدم! دستام لرزید، دستام رو گذاشتم روی تخت و خودم رو یکم بالا کشیدم:
-من...من...دوسش دارم مامان!تورو به ارواح خاک بابا رامش ازش بگذر.بزار من و رضا بریم دور از همه این مردم یه جا زندگی کنیم.بخدا دیگه بر نمی گردم.تقاص کارش رو خودم ازش می گیرم.
نفساش مقطع مقطع و پر حرص بیرون می اومد. وحشی و پر از خشم نگاهم کرد:
-شهرزاد ،اگر یک بار دیگه این حرف رو از دهنت بشنوم به روح خواهرم قسم، بدون این که بهت بگم، بزور به عقد ساواش درت میارم می فرستمت بری فرنگ .
با بهت بهش نگاه کردم ،ناخداگاه لرزی به بدنم افتاد. قیافش اون قدر جدی بود که باور کنم !
یه قطره اشک توی چشام نشست. مامان بلند شد و بی توجه به چشمای ابری من و بغض توی گلوم از اتاق رفت بیرون.ساواش برام عزیز بود،قابل احترام بود،ولی وقتی اطرافیانم این جوری صحبت می کردن حالم ازش بهم می خورد.دوباره یاد رضا افتادم،یاد نگاه های بی تابش،یاد لبخندای قشنگش،یاد اغوش گرمش،یاد ریز ریز خاطرات باهم بودنمون از ته دلم زجه زدم.حتی نمی تونستم به این که اون چشمای قشنگش برای همیشه بسته باشن فکر کنم.اخه چجوری می خوان هیکل تنومند و رشید رضای من رو بزارن توی قبر!اخه چجوری دلشون میاد، با گریه به صورتم چ*ن*گ انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا