.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#شهرزاد
روی تخته باریکی که باید می زدی به دل ابشار ایستاده بودیم. با خنده چشام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشت،دوتامون باهم شمردیم:
-یک.....دو.....سه
و بعد با یه فشار محکم خودم روبه داخل پرت کردم. زیاد خیس نشده بودم، ولی باد سردی که از ابشار به داخل غارمی وزید باعث لرزم شد. با دیدن رضا زدم زیر خنده که صدام توی غار پیچید.
رضا دستاش رو با حرص روی دهنش گذاشت، یعنی ساکت شم. اروم خندم رو جمع کردم. مثل موش اب کشیده شده بود. اگه زرنگ نباشی و یه ثانیه هم لفتش بدی حتی امکان این هست که شتاب اب ابشاربه پایین پرتت کنه .
رضا با یه لبخند محو نگام کرد. خیره به چشمای هم نگاه می کردیم. فاصله رو برداش، دستاش رو گذاشت روی صورتم و اروم نوازش کرد:
-به همین زودیا قراره به هم برسیم. بی دغده کنار هم باشیم، نه با این همه ترس و دلهره.
ابروهام به سمت بالا رفت و لبام به سمت پایین، حرفای جدید جدید ازش می شنیدم :
-چیکار می خوای کنی رضا !؟مگه حریف این قوم می شی!؟
لبخند شیطونی کنج ل*بش نشست و اروم توی گوشم پچ زد:
-حریف این قوم نه، ولی حریف توکه می شم .
قطره اب سردی از روی ته ریشش به گردنم چکید و باعث شد ناخواسته گردنم رو جمع کنم، با تعجب بهش نگاه کردم:
-نکنه می خوای بدزدیم !؟
دستاش رو محکم زد به پیشونیش و با حرص پوف کشید:
-ای خدا من رو از دست این خنگ نجات بده، بچه انگار اپارات هندی زیاد نگاه می کنی!؟بدزمت؟! اونم با وجود شیری مثل شایراد خان که هرجا باشم پیدام میکنه؟
ریز خندیدم،این تیکش رو واقعا خوب اومد، شایراد با اینکه داداش کوچیکه اس ولی حتی مامانمم تحت فرمانشه :
-خوب، اخه این جوری که تو حرف می زنی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسه!
چشماش رو با خباثت تنگ کرد و کامل بهم چسبید :
-ولی من به ذهنم میرسه، فقط همکاری کن!
با تعجب صاف ایستادم ویه کوچلو عقب اومدم، نگاش کردم:
-می خوای چیکار کنی!؟
خیره به چشام شد و عمیق نگام کرد ته چشاش یه چیزی بود. اروم و محو ل*ب زد:
-می خوام ترو مال خودم کنم.
با بهت نگاهش کردم منظورش چیه!؟
همین جور داشتم به تحلیل و تجزیه حرفاش فک می کردم که با دیدن یه دستمال سفید توی دستاش رنگم پرید.پاتند کردم که خارج شم. سریع از پشت توی بغلش قفلم کردو دستمال رو چسبوند به دهنم.نفسم رو حبس کردم و همون جور که با خشم برای فرار تقلا می کردم، فقط یک چیز در ذهنم می گذشت، قیافه جدی و محکم و نگران شایراد:
«شهرزاد به اینا نزدیک نشو....نمی شناسیشون»
صداش انقدر توی سرم پیچید که اروم چشام گرم شد و روی دستای کسی که اسمش رو«عشقم» می زاشتم بی جون افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم...
روی تخته باریکی که باید می زدی به دل ابشار ایستاده بودیم. با خنده چشام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشت،دوتامون باهم شمردیم:
-یک.....دو.....سه
و بعد با یه فشار محکم خودم روبه داخل پرت کردم. زیاد خیس نشده بودم، ولی باد سردی که از ابشار به داخل غارمی وزید باعث لرزم شد. با دیدن رضا زدم زیر خنده که صدام توی غار پیچید.
رضا دستاش رو با حرص روی دهنش گذاشت، یعنی ساکت شم. اروم خندم رو جمع کردم. مثل موش اب کشیده شده بود. اگه زرنگ نباشی و یه ثانیه هم لفتش بدی حتی امکان این هست که شتاب اب ابشاربه پایین پرتت کنه .
رضا با یه لبخند محو نگام کرد. خیره به چشمای هم نگاه می کردیم. فاصله رو برداش، دستاش رو گذاشت روی صورتم و اروم نوازش کرد:
-به همین زودیا قراره به هم برسیم. بی دغده کنار هم باشیم، نه با این همه ترس و دلهره.
ابروهام به سمت بالا رفت و لبام به سمت پایین، حرفای جدید جدید ازش می شنیدم :
-چیکار می خوای کنی رضا !؟مگه حریف این قوم می شی!؟
لبخند شیطونی کنج ل*بش نشست و اروم توی گوشم پچ زد:
-حریف این قوم نه، ولی حریف توکه می شم .
قطره اب سردی از روی ته ریشش به گردنم چکید و باعث شد ناخواسته گردنم رو جمع کنم، با تعجب بهش نگاه کردم:
-نکنه می خوای بدزدیم !؟
دستاش رو محکم زد به پیشونیش و با حرص پوف کشید:
-ای خدا من رو از دست این خنگ نجات بده، بچه انگار اپارات هندی زیاد نگاه می کنی!؟بدزمت؟! اونم با وجود شیری مثل شایراد خان که هرجا باشم پیدام میکنه؟
ریز خندیدم،این تیکش رو واقعا خوب اومد، شایراد با اینکه داداش کوچیکه اس ولی حتی مامانمم تحت فرمانشه :
-خوب، اخه این جوری که تو حرف می زنی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسه!
چشماش رو با خباثت تنگ کرد و کامل بهم چسبید :
-ولی من به ذهنم میرسه، فقط همکاری کن!
با تعجب صاف ایستادم ویه کوچلو عقب اومدم، نگاش کردم:
-می خوای چیکار کنی!؟
خیره به چشام شد و عمیق نگام کرد ته چشاش یه چیزی بود. اروم و محو ل*ب زد:
-می خوام ترو مال خودم کنم.
با بهت نگاهش کردم منظورش چیه!؟
همین جور داشتم به تحلیل و تجزیه حرفاش فک می کردم که با دیدن یه دستمال سفید توی دستاش رنگم پرید.پاتند کردم که خارج شم. سریع از پشت توی بغلش قفلم کردو دستمال رو چسبوند به دهنم.نفسم رو حبس کردم و همون جور که با خشم برای فرار تقلا می کردم، فقط یک چیز در ذهنم می گذشت، قیافه جدی و محکم و نگران شایراد:
«شهرزاد به اینا نزدیک نشو....نمی شناسیشون»
صداش انقدر توی سرم پیچید که اروم چشام گرم شد و روی دستای کسی که اسمش رو«عشقم» می زاشتم بی جون افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: