کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی مدتی با گنگی به او خیره ماند و سپس از روی بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آقای مکس‌فیلد برای تدارکات بازی چند شب پیش خیلی از من قدر دانی کرد؛ گفت که برای مراسم هالووین من رو مسئول برگزاری جشن می‌کنه. فکرش رو بکن نینا، اگه این‌جوری پیش برم برای آینده خیلی مفید از آب در میاد.
نینا لبخندی زد و گفت:
- آره می‌دونم، تو، توی کار رهبری عالی هستی.
لیلی به چهره ناراحت او خیره شد و گفت:
- هی، من از دست تو ناراحت نیستم؛ مگه این‌که اون کلارا رو نبینم.
نینا لبخندی زد و گفت:
- امروز باید زودتر برم خونه، مجبورم یه‌جوری کلاس انگلیسی رو بپیچونم.
لیلی با چهره سرزنش‌گرانه‌ای به او خیره شد و گفت:
- ای دختر بد، من هم مجبورم این کار بد رو بکنم.
نینا با تعجب ایستاد و گفت:
- تو چرا؟
لیلی با شیطنت نزدیک شد و گفت:
- خب من تازه فهمیدم تو یه آدم باحال هستی که می‌تونه جادو جمبل کنه. مگه چندتا آدم هست که تو دنیا دوستشون یه ساحره باشه؟
نینا خندید و با سرخوشی گفت:
- از دست تو لیلی.

مت با عجله از پله‌ها پایین آمد صدای زنگ در دوباره به صدا در آمد، او آن را باز کرد و با دیدن کاترین که به سرعت داخل می‌شود با نگرانی گفت:
- چه عجب یادی از ما کردی خون‌آشام منزوی، چیزی شده؟
کاترین با اضطراب به اطراف نگاهی کرد و گفت:
- کلارا خونه‌ است؟
مت با نگرانی‌ای که در او ایجاد شده بود گفت:
- نه اون رفته شکار، چی شده کاترین؟
کاترین دستانش را روی کناره‌های کمرش گذاشت و در فکر عمیقی به سر می‌برد که سمت مت برگشت و می‌خواست چیزی بگوید که در همین حین الیوت با صدای رسایی گفت:
- سلام کاترین.
کاترین با تعجب سمت پله‌ها برگشت و با دیدن او متعجب گفت:
- الیوت؟!

مدت طولانی سکوت در اتاق نشیمن جاری بود. کاترین با نگاه خیره‌ای به چهره آشفته و اخم‌های درهم کشیده الیوت نگاهی کرد و گفت:
- مدل جدید موهات بهت میاد.
الیوت تک‌خندی طعنه‌آمیز کرد و گفت:
- واقعا؟ بعد این همه سال این رو بهم می‌گی؟
کاترین سمت او برگشت و با آرامش گفت:
- می‌خوای چی بگم؟ راستی اصلا عوض نشدی.
الیوت متعجب به اطراف نگاهی کرد و کاترین با بی‌تفاوتی گفت:
- متاسفانه نمی‌دونم چی باید بهت بگم که باب میلت باشه.
الیوت باعصبانیت سمت او برگشت و گفت:
- تو قالم گذاشتی، قرار بود من رو تبدیل کنی و برای همیشه با هم باشیم.
کاترین با بی‌تفاوتی به نقطه‌ای در مقابل خیره شد و الیوت با افسوس گفت:
- اما انگار برای تو زیاد هم مهم نیست ها؟ در واقع اصلا نیست.
الیوت با نفسی عمیق به معنای تسلیم شدن در مقابل خون‌آشام سنگ‌دل گفت:
- نمی‌دونم چرا نیومدی؛ اما این رو می‌دونم که تو هیچ احساسی در قلبت نداری؛ حتی شک دارم قلبی هم داشته باشی.
او به سرعت بلند شد و با عصبانیت اتاق نشیمن را ترک کرد؛ کاترین با چهره‌ای اسرارآمیز درحالی که در نگاهش غم نشسته بود به رفتن او خیره شد.

جاز (نام کلاب) مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا نبود و کاترین از بابت این که می‌توانست در آرامش نو*شی*دنی محبوبش را نوش جان کند بسیار خرسند بود.
او در جای همیشگی بار نشسته و از بِربون (نام نو*شی*دنی) محبوبش ل*ذت می‌برد که لیوان خالی را به متصدی نشان داد تا آن را پر کند. پسر جوان سرش را به معنای اطاعت فرودآورد و سمت اتاقک بار پیچید و از نظرها ناپدید شد.
با شنیده شدن صدای در کاترین با بی‌تفاوتی کمی از جایش تکان خورد و این بار با شنیدن صدای رمانتیک آشنایی که در جاز طنین‌انداز شد در جای خود میخکوب گشت.
- می‌خوای تنهایی از این نو*شی*دنی ل*ذت ببری؟!
کاترین با چشمانی تنگ شده به سمت راستش خیره شد و با دیدن چهره اشراف‌زاده که لبخندزنان به او خیره شده است با حیرت آشکاری گفت:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
او با سرعت غافلگیرکننده‌ای همچون عقاب از جایش پرید و این بار جولیو پیش دستی کرد. او گلوی خون‌آشام را با انگشت‌های قلاب مانندی چسبید و پشتش را با فشار شدیدی به دیوار کوبید.
کاترین با خفگی و عصبانیتی که چیرگی اشراف‌زاده را برخود احساس می‌کرد نعره کشید:
- ولم کن ع*و*ضی.
جولیو دستش را بیش‌تر فشرد و او را از زمین بلند کرد تا هم قدش شود.
با حرص و عصبانیت غرید:
- با اون کار قهرمانانتون من رو خیلی عصبانی کردین؛ اما اون‌قدر صبور هستم که بتونم خودم رو کنترل کنم تا نخوام سرت رو از ب*دن خوشگلت جدا کنم.
کاترین به سرخی می‌زد که گفت:
- چی می‌خوای؟
جولیو با خونسردی تمام نگاه‌ سردش را به چشم‌های هراسان کاترین دوخت و گفت:
- چیزی که می‌خوام تو دستمه!
با حرف او کاترین فورا فهمید که در دام افتاده است و با قدرت سعی بر آزادی‌اش داشت که اشراف‌زاده فورا گر*دن او را با صدای مهیبی شکست. کاترین بی‌هوش روی زمین افتاد و جولیو نیشخندزنان به جسم بی‌حرکت او خیره شد!

#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
شکارچی در جاز را گشود و با هیجانی که در چشمانش می‌درخشید داخل شد. او در میان شلوغی به جای همیشگی کاترین خیره گشته و با دیدن جای خالی او با ناامیدی بدنش سست شد.
با ناراحتی سمت بار رفت و روی صندلی نشست؛ تلفن همراهش را از جیبش در آورد و شروع به شماره گیری کرد و پیغام‌گیر صوتی کاترین لبخند گرمی را در چهره‌اش پدیدار ساخت:
- فعلا مشغولم بزن به چاک!
سابین لبخندی زد و مضطرب گفت:
- هی کاترین، من، راستش فهمیدم که دوباره برگشتی شهر و می‌خواستم یه نو*شی*دنی باهم بخوریم و کمی حرف بزنیم... البته پیدات نکردم؛ اگه پیغامم رو شنیدی لطفا زنگ بزن.
او با نفسی عمیق، ناامیدانه تلفن همراهش را روی میز گذاشت و در همین حین صدایی آشنا او را میخ‌کوب کرد:
- انگار دوستت نیومده.
سابین مشکوکانه به چشمان آبی و اسرارآمیز، لباس‌ها و کت چرمی بلند یک دست سیاه، پو*ست سفید و رنگ‌پریده مرد آشنا خیره شد و با چهره‌ای جدی گفت:
- تو رو یه بار دیدم.
مرد لبخندی جذاب بر چهره داشت که گفت:
- شاید من هم دیده باشمت.
سابین نفسی عمیق کشید و محتاطانه گفت:
- تو کی هستی؟ اسمت چیه؟
مرد لحظه‌ای چهره جدی بر خود گرفت و دوباره ظاهر آرام و خونسردی به خود گرفت:
- شاید یه فرشتە‌ی مرگ باشم.
سابین دستش را به آرامی طوری که توجه او را جلب نکند سمت ژاکتش می‌برد که دوباره مرد چهره‌ای جدی به خود گرفت و گفت:
- واقعا فکر می‌کنی این کار لازمه؟ توی این همه شلوغی؟ ممکنه کسانی آسیب ببینند... درست مثل گذشته‌ها که مردم زیادی مردند... از جمله والریا!
شکارچی با حیرت به او خیره شد دستش را که سمت جیب کتش لغزیده بود متوقف کرد؛ نفس‌هایش نامنظم شده و خودش نیز از این وضعیت متعجب بود؛ زیرا او
شکارچی سنگ‌دل و بی‌رحمی است؛ او هرگز در مقابل کسی ترسی نداشته اما این بیگانه او را مضطرب و هراسان ساخته بود، حس آشنایی که نسبت به او داشت را نمی‌توانست درک کند. چطور این مرد بیگانه و مرموز از سرگذشت تاریک او خبر داشت؟
دیگر نتوانست تحمل کند و تهدیدوار گفت:
- تو کی هستی؟
مرد لبخند نصفه‌ای زد و نگاه نافذی به چشمان شکارچی دوخته بود که گفت:
- بازی داره شروع می‌شه!
او لبخندی نصفه زد و به یک‌باره با سرعت ماورایی از مقابل چشمان هراسان سابین محو شد. شکارچی با نگرانی به سرعت از جایش بلند شد؛ نفس‌زنان به جای خالی مرد جوان خیره ماند!

کاترین به آرامی پلک‌های سنگینش را گشود و با دید تاری به چهره بی‌حالت جولیو که مقابلش روی صندلی نشسته است نگاهی کرد آنها در اتاق کوچک سیمان کاری سرد و خالی رو به روی یک‌دیگر بودند که خون‌آشام سرش را با حالت تاسف تکان داد و خنده طولانی و دیوانه‌واری سر داد.
جولیو لبخندزنان و با تعجب به او خیره شده بود که خنده‌های کاترین به آرامی متوقف شد و گفت:
- این وضعیت برام خنده داره!
او دستانش را که بالای سرش بسته بود تکان داد و با حالتی که گویی برایش سرگرمی است ادامه داد:
- من رو می‌دزدی، می‌بندی، کلی رجز می‌خونی، بعدش کسی میاد و من رو نجات می‌ده، بعدش من علیه تو توطعه می‌کنم تا بکشمت، ولی تو از گور بلند می‌شی و میای تا انتقام بگیری.
او دوباره خندید و با کمی مکث ادامه داد:
- خیلی مسخره هست.
جولیو به صندلی‌اش تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:

-آره کاترین، مسخره هست؛ اما می‌دونی چی؟ دویست و خرده‌ای سال پیش تو اون مهمونی من بهت اظهار علاقه کردم و تو مثل چی من رو ضایع کردی.
کاترین آرام شد و با نگاهی کاوش‌گرانه گفت:
- می‌دونی چرا بهت جواب رد دادم؟
جولیو با چشمانی دردمند به او خیره ماند و کاترین با آرامش گفت:
- چون وقتی دیدم که نگاه حسرت‌آمیز کلارا دنبال توئه حس عقب‌نشینی بهم دست داد.
جولیو به سرعت گفت:
- من اون رو وادار به دوست داشتن خودم کرده بودم.
کاترین نیز به سرعت جواب داد:
- از کجا معلوم من هم شیفتە‌ی تو نشده بودم؟
جولیو بلند شد و به کاترین نزدیک شد و چشم در چشم او گفت:
- من هرگز افسونت نکردم کاترین چون واقعا عاشقت بودم و می‌خواستم تو هم واقعا عاشقم باشی؛ حتی راضی به این بودم که تبدیلت کنم. تو حتی نمی‌دونی در مقابل چی و چه کسی از تو محافظت کردم!


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کاترین با چشمانی ریز شده چهره‌ی واقعی و احساسی جولیو را بررسی می‌کرد که گفت:
- می‌دونی، تو یه ع*و*ضی دو رویی، قصد تو فقط سوء استفاده بوده، از من؟ از کلارا؟ از خانوادم؟ یا نه، اصلا برام مهم نیست؛ تنها چیزی که الان می‌خوام؛ اینه که بری به جهنم و من خودم شخصا می‌فرستمت اونجا.
جولیو با دیدن خشم و تنفر بی‌اندازه در چشمان و لحن او عقب‌نشینی کرد و روی زمین سرد و سنگی مقابل او نشست.
اشراف‌زاده با تعجب و حیرت به خون‌آشام بی‌احساس مقابلش خیره شد و گفت:
- تو دوستم داشتی، این رو می‌دونم.
کاترین نیشخندی زد و با حالت تحقیرآمیزی گفت:
- واقعا؟ این‌طوری خودت رو تسکین می‌دی؟ می‌دونی اون حسی که تو در من دیدی چی بوده؟ یه حس زودگذر، یه هوس، یا شاید هم یه اشتباه بزرگ و مسخره.
جولیو با ناباوری خیره در چشمان بی‌احساس و عمیق کاترین گفت:
- تو درنده شدی؛ احساسی درونت نیست؛ شمع درون تو خاموش شده!
او بلند شد و با ناامیدی درحال رفتن سمت در بود که کاترین به سرعت گفت:
- تو برای کی کار می‌کنی؟
جولیو ایستاد؛ با چهره‌ای اسرارآمیز برگشت و گفت:
- من برای کسی کار نمی‌کنم؛ بهش هدیه می‌دم؛ چون قول دادم!
کاترین با پافشاری گفت:
- کی؟
جولیو نیشخندی زد و گفت:
- به زودی میبینیش.
او مدتی به چهره گیج و عصبانی کاترین خیره ماند؛ با گام‌هایی بلند به راه افتاد و خون‌آشام را در اتاق کوچک، تاریک و سرد تنها گذاشت.

مت درحالی که سمت در می‌رفت با شنیدن زنگ دوباره گفت:
- اومدم.
او در را باز کرد و سابین شتابان با چهره‌ای نگران داخل شد و مضطرب گفت:
- سلام مت.
مت با دیدن چهره نگران و آشفتە‌ی او گفت:
- سلام سابین، خوبی؟
سابین سرش را به معنای انکار تکان داد و گفت:
- کاترین خونه است؟
مت سری تکان داد و گفت:
- نه، صبح این‌جا بود ولی زود رفت.
سابین به سرعت از چهارچوب در خارج شد و گفت:
- ممنون مت.
مت با نگرانی به رفتن ناگهانی او خیره شد و در همین حین مونیکا با نگرانی سمت او آمد و گفت:
- چی شده؟
مت به گام‌های بلند و مضطرب سابین که از عمارت دور می‌شد خیره گشته بود که گفت:
- نمی‌دونم، ولی هر چی که هست مطمئنم خوب نیست.
او با مکثی کوتاه کتش را از آویز کناری در برداشت و مونیکا با دیدن حال آشفتە‌ی مت گفت:
- کجا می‌ری؟
مت در چهارچوب در ایستاد و نگاه کوتاهی به چهره نگران مونیکا کرد و گفت:
- یه اتفاقی افتاده، می‌خوام همراه سابین برم؛ به کلارا خبر بده.
او با گام‌هایی بلند از خانه خارج شد و مونیکا مدتی با نگرانی به در بسته خیره ماند. او به سرعت سمت پذیرایی رفت و تلفن همراهش را از روی راحتی برداشت و با عجله شروع به شماره‌گیری کرد.

آسمان همیشه ابری سیاتل در ن*زد*یک*ی ظهر هم همانند شب جلوه می‌نمود. هوای مرطوب و دلگیرش نشان بر بارش باران را در پی داشت.
در همین حین آلیس کنار پنجره خانه گلوریا که با پرده نازک و توری پوشانده شده بود ایستاده و با اضطراب و نگرانی به نقطه‌ای مشکوک در بیرون خیره مانده بود.
گلوریا بدون حرکتی با جسم صافش در راحتی محبوبش نشسته بود که عینک مطالعه‌اش را پایین کشید و به او نگاه کرد:
- داری چی‌کار می‌کنی آلیس؟
آلیس با آشفتگی سمت او برگشت و با چشمان سیاه نگرانش خیره به گلوریا گفت:
- گلوریا، فکر کنم چند نفر خونه رو محاصره کردن!
گلوریا با نگرانی و حیرتی که به یک‌باره در صورتش نمایان گشت از جایش بلند شد و کتاب در دستش را روی کاناپه رها کرد و با گام‌های آرام سمت پنجره آمد.
او به بیرون از خانه، خیابان و به درختانی که در حیاط بدون حصار همسایه‌ها بودند نگاهی کرد و با دیدن افرادی سیاه پوش که در نقاط مختلفی ایستاده بودند و صورتشان با کلاه‌های سوئی‌شرت پوشانده شده بود؛ فورا قدمی به عقب برداشت و گفت:
- اونا خون آشام هستند!
آلیس با نگرانی گفت:
- از کجا می‌دونی؟
گلوریا آب دهانش را به زور قورت داد و گفت:
- این مهم نیست آلیس، نینا الان میاد خونه.
در همین حین صدای پارک شدن اتومبیل مقابل در خانه آنها را هراسان سمت پنجره برگرداند و با دیدن اتومبیل نینا گلوریا و آلیس با نگرانی به آن خیره شدند.
لیلی در ماشین را باز کرد و گفت:
- خب، انگار واقعا داریم می‌ریم خونه یه ساحره.
نینا خندید و به او که داشت ماشین را دور می‌زد نگاه کرد و گفت:
- انقدر نگو ساحره لیلی، می‌خوای یکی بشنوه؟


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی خنده کنان مقابل او ایستاد و گفت:
- تو بگو، چی بهت بگم؟ دستیار مرلین؟ (مرلین نام جادوگر بزرگی در زمان حکومت شاه آرتور در سرزمین دور افتاده‌ای به نام کاملوت)
نینا خندید و در همین حین با دیدن شخصی سیاه‌پوش که درحال نزدیک شدن به آنها بود؛ لبخندش خشک شد.
لیلی با نگرانی به او خیره شد و گفت:
- چیزی شده؟
در همین حین آلیس در چهارچوب در ایستاده و فریاد‌زنان گفت:
- زود باشین بیاین تو نینا.
نینا و لیلی هراسان روی خود را از چهره نگران آلیس برگرفتند و به مردی که درحال نزدیک شدن به آن‌ها بود خیره شدند و با دیدن افزوده شدن تعداد آن‌ها که با گام‌های بلندی نزدیک می‌شدند؛ نینا فورا دست لیلی که هراسان در جایش خشکش زده بود گرفت و با سرعت تمام خودشان را به خانه می‌رساندند.
یکی از مردها نزدیک بود لباس لیلی را به چنگ بگیرد که او جیغ‌زنان خود را داخل خانه پرت کرد و مرد در مقابل چهارچوب در متوقف شد و با چهره خشنی به گلوریا که با پیروزی به او خیره شده بود نگاه کرد. گلوریا با عصبانیت در را محکم به صورت او کوباند.
با بسته شدن در لیلی هراسان با نفس‌هایی که به تندی می‌زد گفت:
- اون چرا نتونست بیاد تو؟
نینا نفس‌زنان گفت:
- نترس اونا نمی‌تونن بیان تو.
لیلی متعجب گفت:
- منظورت چیه؟ نه، اصلا مهم نیست الان به مادرم زنگ می‌زنم. اون می‌تونه کمکمون کنه تا از دست این دیوونه‌های زنجیری خلاص بشیم.
نینا فورا تلفن لیلی را از دستش قاپید و با جدیت گفت:
- لیلی نگران نباش تا زمانی که ما تو خونه بمونیم اونا نمی‌تونن بهمون صدمه‌ای برسونن؛ من الان به کلارا زنگ می‌زنم.
لیلی با پافشاری گفت:
- منظورت چیه؟
آلیس قدمی به جلو آمد و دستش را روی بازوی لیلی گذاشت و گفت:
- آروم باش لیلی، باشه؟
در همین حین در چوبی خانه با تقه‌ای آرام کوبیده شد و همه با این صدای ناگهانی تکانی خوردند و هراسان به در خیره شدند.
در دوباره با ریتمی خاص گویی که زننده آن از این موقعیت ل*ذت می‌برد کوبیده شد؛ اما این تقه‌ها کاملا آرام و انسان‌گونه بودند.
گلوریا به آرامی سمت در رفت و نینا با نگرانی گفت:
- داری چی کار می‌کنی گلوریا؟
گلوریا با چهره مضطرب و در عین حال مصممی خیره به نینا گفت:
- برید عقب نینا.
نینا سمت لیلی که با وحشت به آلیس چسبیده بود رفت و گلوریا با استواری همیشگی‌اش در را به آرامی باز کرد و همه با دیدن شخص مقابلشان شوکه خیره شدند.
جولیو با چهره جذابش لبخندزنان با متانت در حالی که سر تعظیم فرود آورد گفت:
- سلام دوشیزه‌های محترم!
گلوریا به زور آب دهانش را قورت داد و سعی بر حفظ آرامشش داشت که گفت:
- این چطور ممکنه؟!
لیلی با نگرانی و گیجی به نینا که وحشت‌زده به جولیو خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
- چرا ترسیدید نینا؟ اون همکار مادرمه.
نینا بدون توجه به حرف لیلی با نگرانی می‌خواست نزدیک گلوریا شود تا از او حمایت کند که آلیس مانع شد.
جولیو لبخندی زد و با آرامش و ل*ذت خاصی گفت:
- منتظر بودم همتون اینجا جمع بشین؛ تا همتون رو باهم بفرستم رو هوا!
گلوریا با جدیت به او خیره شد تهدیدوار گفت:
- هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی.
جولیو نیش‌خندی طعنه‌آمیز زد و گفت:
- اوه، جدا؟
او به اطرافش نگاهی انداخت و مردان سیاه‌پوش سمت او آمدند و کنارش ایستادند. آلیس با نگرانی سمت گلوریا آمد و لیلی و نینا هراسان کنار همدیگر ایستادند.
جولیو با تمسخر نگاهی به چهارچوب در انداخت و گفت:
- اوه، یه جادوی فوق‌العاده قوی که نتونه هیچ خون‌آشامی رو وارد خونه بکنه.
گلوریا چشمانش را ریز کرد و چهره شیطانی جولیو را که در سرش افکار شومی را می‌پروراند در نظر گذراند.
جولیو به یک‌باره قهقهه گوش خراش و شیطانی سر داد و با ل*ذت گفت:
- حیف که دوستای من خون‌آشام نیستند!
او درحالی که خنده شیطانی سر می‌داد مردان درشت هیکل با آرامش داخل خانه شدند و همە‌ی دخترها هراسان پشت گلوریا ایستادند.
گلوریا با گفتن کلمه‌ای به زبان لاتین کهن دو تن از مردها را با نیروی عظیم ماورایی در هوا همچون پر معلق ساخت و طولی نکشید تا آنها با شدت به دیوار کنار در کوبیده شدند.
جولیو با حیرت ساختگی به او خیره شد و شروع به کف زدن کرده و با کسلی گفت:
- اوه عجب قدرتی واقعا جای قدردانی داره.
یکی از مردها که با سرعت و زیرکی به گلوریل نزدیک شده بود با پشت دستش سیلی محکمی به صورت او کوباند. گلوریا با دردی فراوان روی زمین نقش بست دخترها جیغ‌کشان روی او خیمه زده و بلندش کردند تا عقب‌نشینی کنند.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
قاتلین نزدیک می‌شدند همه در هراس و نا‌امیدی به سر می‌بردند و دیگر راه فراری در کار نبود جادوگر میان‌سال توانی برای مقابله در درست نداشت که به یک‌باره چیزی به سرعت رعدوبرق همانند روح داخل خانه شد!
لیلی وحشت‌زده صورتش را لای موهای نینا پنهان کرده و با قدرت او را گرفته بود.
طولی نکشید که جولیو با حیرت و ناباوری به سرهای بریده شده افرادش که مقابل پاهایش افتاده بود خیره شد.
با عصبانیت و چهره غضب‌آلود می‌خواست داخل شود که کسی از پشت چوبی را به قلب او فرو کرد.
جولیو با فریادی بلند که از درون جهنمی‌اش نشات می‌گرفت روی زانوهایش افتاد و بدنش به آرامی به شکلی بسیار وحشتناک و فجیع شروع به پوسیدن کرد.
ب*دن پوسیده اشراف‌زاده روی زمین افتاد.
مونیکا به سرعت خودش را کنار دخترها نگه داشت.
همه هراسان به اتفاقات پیش رو خیره شدند.
خون‌آشام با نگاه سبز نگرانش خیره به لیلی و نینا گفت:
- حالتون خوبه؟
آنها با تعجب به الیوت با چهره وحشت‌زده و خشکیده که در چند قدمی به جسد پوسیده جولیو خیره شده بود نگاه کردند. گلوریا درحالی که چشمانش را می‌بست نفس آسوده‌ای کشید؛ رو به مونیکا سرش را به معنای تشکر تکان داد.
با لبخندی که اعتماد و مهربانی در آن موج می‌زد مونیکا رو به او کرد و گفت:
- زود باشین، باید از اینجا بریم.

سابین جلوتر از مت و کلارا وارد خانه شد و شتابان سمت پله‌های زیرزمینی می‌رفت که مت و کلارا با تعجب به خانه کاملا قدیمی ساخت شکارچی خیره شدند.
تابلوها، نقاشی‌ها و عکس‌های کهنه و قدیمی روی دیوارهای چوبی به رنگ شکلاتی آویزان بودند؛ به علت پنجره‌های کوچک و پرده‌های ضخیم کشیده شده داخل خانه همچون خانه‌های وحشت در فیلم‌های ترسناک جلوه می‌کرد! صدای گوش‌خراش پارکت‌های چوبی کف‌زمین در جای‌جای خانه طنین‌انداز شده بود.
کلارا با سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود به سابین که درحال راه رفتن بود نگاهی کرد و گفت:
- از کجا می‌دونی کاترین توسط اون مردی که تو جاز دیدی دزدیده شده؟
سابین از حرکت ایستاد و خون‌آشام‌ها نیز با عکس‌العمل سریع او ایستادند و شکارچی گفت:
- من به احتمال خیلی زیادی مطمئنم کلارا، اون مرد ممکنه هم‌دست جولیو باشه!
با نگرانی‌ای که در چشمان آبی یخی خون‌آشام می‌درخشید عصبانیت همچون رعد در وجودش رخنه کرد و گفت:
- پس باید هر چه زودتر کاترین رو از دست اون هیولا نجات بدیم و هر کسی که اون رو دزدیده می‌فرستمش ته جهنم پیش جولیو!
سابین سرش را به معنای تأیید تکان داد و او با گام‌هایی بلند به راه افتاد و گفت:
- اگه با یه موجودی مثل جولیو طرف باشیم باید تجهیزات مورد نیاز رو داشته باشیم.
مت با سردرگمی گفت:
- چرا می‌خوای وسایل رو به خونه ما بیاری؟ می‌تونیم از همین‌جا بیایم و برداریم.
شکارچی با عصبانیت پنهانی که در صدایش به گوش می‌رسید گفت:
- چون اون مرد خونه من رو می‌شناسه و باید یه‌مدتی دور از اینجا باشم.
سابین با گام‌هایی بلند به راهش ادامه داده و پس از عبور از راه‌پله‌هایی که به زیرزمین ختم می‌شد مقابل کمدی قدیمی و طولانی که به انتهای انبار ختم می‌شد ایستادند.
شکارچی مجسمە‌ی سر اژدها که روی یکی از قفسه‌های خاک دیده کتابخانه دیواری بود را به پایین کشید و کمد به آرامی با صدای گوش‌خراشی کنار رفت.
مت نیشخندی زد و گفت:
- اینجا رو ببین، چندساله که خونه‌ات رو تمیز نکردی؟!
کلارا لبخندی زد و سابین با بی‌خیالی چراغ‌قوه را از جیب کتش بیرون آورد و نیم‌نگاهی به چهره حیرت زده کلارا و مت انداخت؛ نیشخندی شرورانه چهره او را در بر گرفت و گفت:
- اگر مشتاق اومدن به زیرزمین با یک شکارچی جاودان هستید می‌تونید بیاید!
کلارا و مت با چشم‌های گشاد شده و چهره‌ای که هراس و حیرت در آن دویده بود خشکشان زده و به شکارچی بدجنس خیره شده بودند که سابین با قهقهه‌ای بلند که صدایش همچون خنده‌ای شیطانی در راهروی تاریک طنین‌انداز شد.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مت و کلارا درحالی که که با تعجب به راه‌پله سنگی و تاریک مقابلشان که به تاریکی ختم می‌شد خیره شده بودند که پس از مدتی درنگ و دودلی راهی شدند.
سابین به زیرزمین مخفی رسید و صدای زده شدن کلید در زیرزمین دایره شکل مسکوت طنین‌انداز شد. چراغ‌های قدیمی روی سقف با حالت سوسو روشن شده و اندکی روشنایی به اطراف بخشید.

با ناباوری به وسایل قدیمی و کهن اطراف خیره شده بودم. همه وسایل اطراف بسیار قدیمی و کهنه بودند؛ زیرزمین مخفی بیشتر شبیه تونل‌های اضطراری قلعه‌های زمان قدیم بود، آجرهای پوسیده اتاق بزرگ و گرد مانند چراغ‌های بسیار قدیمی که باید برای زمان عهد بوق باشند. این خانه باید بیش از صد سال قدمت داشته باشد؛ چرا سابین باید همچین جایی زندگی کند؟ یعنی مشکل مالی دارد؟ بعید می‌دانم او همه‌جور امکاناتی دارد.
گاهی‌اوقات از خودم ناامید می‌شوم، درحالی که یک خون‌آشام هستم؛ اما تا به کنون نتوانسته‌ام ذهن این شکارچی مرموز را بخوانم! واقعا از این مرد می‌ترسم؛ البته بعضی‌وقت‌ها حس می‌کنم خودش هم از خودش می‌ترسد!
بعضی‌اوقات هم دلم برایش می‌سوزد؛ او حتما باید خیلی تنها باشد؛ این همه سال کاملا تنها زندگی کرده؛ اگر من یا هرکس دیگری جای او بود حتما دیوانه می‌شد.
از زندگی پر رمز و راز او فقط این را می‌دانم که باید کاملا پیچیده و کوله باری از اسرار باشد.
چشمم به صلیب‌های خوش‌تراش چوبی و فلزی روی دیوار افتاد؛ نزدیک شکارچی شدم و با کمی تعلل گفتم:
- دوباره این سوال رو می‌پرسم؛ مطمئنی آدم مذهبی‌ای نیستی؟
غم عجیبی در نگاه طلایی شکارچی موج زد؛ گویی به یاد خاطرات دورش رجوع کرده بود.
تک‌خندی کرد و گفت:
- فکر نکنم شبیه هیچ راهب یا کشیشی باشم که تا حالا دیدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- دروغ نگو، یه صلیب هم دور گردنته.
سابین درحال چک کردن تیرکمان بزرگ مکانیزه‌ای بود که آن را دست مت داد و گفت:
- قبلا بهت گفته بودم؛ فقط یه هدیه است.
نزدیک شدم و درحالی که وسایل قدیمی اتاق را لمس می‌کردم گفتم:
- می‌دونی؟ هنوزم که هنوزه احساسم نسبت به تو مثل یه غریبه است.
نگاه نافذی به نقطه‌ای روی میز کهن دوخت و به نرمی نجوایی کرد؛ گویی بیشتر داشت با خودش صحبت می‌کرد.
- شاید برای خودم هم بیگانه باشم!
عمیقا به چشمان اسرارآمیز سابین خیره شدم و او نیز همین حالت را داشت؛ به راستی باورم نمی‌شد که او چقدر می‌توانست یک معمای پیچیده باشد.
درحالی که مسحورانه به چشم‌های افسونگر شکارچی خیره شده بودم نجوا کردم:
- تو مثل یک معمای حل نشده می‌مونی آقای مونیز. وظیفه تو شکار بی‌رحمانه امثال منه. اما تو مثل یک دوست و حامی با من و خانواده‌ام رفتار می‌کنی!
چشم‌های طلایی او حال به درخشش ستارگان شده بود. با نگاهی خیره به چشم‌هایم که شرم را به دلم هدیه می‌بخشید در لحظه گم شده بودم:
- حالا تو یک شکارچی بی‌رحمی یا یک فرشته مرگ که فقط بدی رو از بین می‌بره؟
با نگاه درخشان فریبنده‌اش به چشم‌های لرزانم که سعی داشتم آنها را از دیدگان نافذ او بدزدم لبخند نصفه‌ای بر ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- شاید کمی از هر دو باشم!
سابین مدتی به چشمانم خیره شد و در آن مدت کم در نگاه عمیق و پرنفوذ همدیگر گم شده بودیم؛ احساس عجیبی به او داشتم که هرگز نمی‌توانستم آن را بفهمم و این حس گمنام من را به شدت آزار می‌داد؛ آیا او هم احساسش نسبت به من همانند احساس من بود؟

شکارچی با تلنگری بر خود نگاه عمیق بین‌شان را در هم شکست. سمت میز مقابلش برگشت و خود را مشغول نشان می‌داد.
کلارا با دیدن کاغذ قدیمی و پوسیده روی میز که در جعبه‌ای گران‌مایه محفوظ شده بود توجهش را جلب کرد. به سابین و مت نگاهی انداخت و با دیدن حواس‌پرتی آن‌ها کاغذ را برداشت.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
با دیدن چهره نقاشی شده دختری زیبا و تقریبا جوان که چشم‌های بادامی کشیده‌ای را صاحب بود با تعجب و گنگی به آن خیره شد.
سال هزار و هفتصد و بیست و سه در گوشه کاغذ نوشته شده بود که صدای سابین در زیرزمین پیچید.
- وسایل رو برداشتیم، می‌تونیم بریم.
مت و سابین با گام‌هایی بلند به راه افتادند و کلارا کاغذ را روی میز گذاشت و به آرامی به دنبال آنها به راه افتاد.
آنها درحال خروج از خانه بودند که مت با گنگی پرسید:
- می‌تونستیم از چوب‌ها یا تیرکمون استفاده کنیم؛ این وسیله‌ها خیلی...
سابین درحال گذاشتن ساک در صندوق عقب اس‌یووی مت بود و به خون‌آشام که درحال گشتن کلمه‌ای مناسب بود تا جمله‌اش را کامل کند؛ لبخندزنان نگاهی کرد و گفت:
- خیلی خاص‌ان؟
مت با سرش تأیید کرد و کلارا در گذاشتن وسایل به سابین کمک می‌کرد که شکارچی رو به او کرد و گفت:
- چون هستند!
کلارا و مت با تعجب منتظر ادامە‌ی حرف او ماندند و سابین با سرخوشی عجیبی گفت:
- باور کنید وقتش که شد می‌فهمید!
او به راه افتاد و مت و کلارا با تعجب به هم نگاه کردند و مت با حالت بُهت‌زده‌ای گفت:
- فقط یک نتیجه می‌شه گرفت.
کلارا سرش را به معنای چی تکان داد و مت با حالت بعیدی گفت:
- به قول کاترین؛ اینکه اون واقعا ون هلسینگه. (ون هلسینگ لقب شخصیت شکارچی خون‌آشام در فیلم ون هلسینگ)
کلارا پس از مدتی مکث خنده‌کنان چشمانش را چرخی داد و سمت در ماشین روانه شد.
مت با حالت متعجب و بعیدی گفت:
- مگه چیه؟ خب خیلی رمزی حرف می‌زنه.

رگه‌های سرخ تابان و طلایی خورشید بر آسمان سیاتل بدرود گفته و تاریکی مطلق شب‌های سرد پاییزی بار دیگر پایان یافتن روز پر ماجراجو را یادآور می‌کرد.
مونیکا شتابان در خانه را گشود و همه داخل خانه ناآشنای کوچک اما گرم و امنی که واقع در ن*زد*یک*ی کوئین هیل بود شدند.
او با نگاهی جزئی به بیرون از خانه در را به آرامی بست و رو به گلوریا با صدایی که گرمی و صمیمیت از آن نشات می‌گرفت گفت:
- اگه یه طلسمی روی خونه بذارین حتما جای امنی براتون می‌شه. درضمن یه بقالی این ن*زد*یک*ی هست که می‌تونید هر چیز خوردنی که بخواهید از اونجا تهیه کنید.
لیلی با وحشتی که هنوز در دل داشت به نینا چسبیده و لرزشی از هراس تمام جسمش را فرا گرفته بود.
صدای مونیکا دوباره در راهرو به گوش رسید.
- من و الیوت اینجا می‌مونیم و مراقب‌تون هستیم.
نینا با نگرانی رو به او کرد و کنجکاوانه پرسید:
- کلارا کجاست؟
- اون با سابین و مت بود، نمی دونم کجا رفتن.
گلوریا با چهره‌ای که مهربانی در آن موج می‌زد لبخند زنان جلو آمد، دستان سرد مونیکا را گرفت و به گرمی گفت:
- ازت ممنونم که بهم زنگ زدی و هشدار دادی.
لبخندی گرم و پر از صمیمیت بر چهره خون‌آشام زیبا ظاهر شد و به نرمی گفت:
- وقتی دیدم اوضاع سابین آشفته به نظر می‌رسه و کاترین غیبش زده فهمیدم اتفاقی افتاده و خواستم همه مواظب باشن؛ ظاهرا اشتباه نمی‌کردم و اتفاقات وحشتناکی رخ داده.
نینا به چشمان بزرگ شده لیلی که وحشت در آنها نهفته بود خیره شد و به آرامی پرسید:
- حالت خوبه؟
لیلی جوابی نداد و با عصبانیت به او نگاه کرد؛ نینا نزدیک شد و می‌خواست به او دست بزند که لیلی پرخاشگرانه به عقب رفت و گفت:
- به من دست نزن!
توجه حاضرین به آنها جلب شده و همه با نگرانی برگشتند و به آنها خیره شدند.
لیلی با حالتی عصبی گفت:
- معلوم نیست اینجا چه خبره، دارین رمزی حرف می‌زنین؟ اصلا می‌دونی چیه، گور بابای رازتون، من کاری نکردم که بخوام فرار کنم یا قایم بشم؛ دارم می‌رم خونه‌ام و لازم نیست نگران این باشین که من دست‌و‌پاتون رو بگیرم یا نکنه راز اسرارآمیزتون فاش بشه.
او به سرعت سمت در رفت و آن را باز کرد؛ همه با دیدن کلارا به او خیره شدند؛ لیلی برگشت و هنوز او را ندیده بود که با عصبانیت گفت:
- و لازم نیست نگران این باشین که به کسی چیزی می‌گم؛ دیگه نمی‌خوام با هیچ کدوم‌تون روبهرو بشم.
او به سرعت برگشت و با دیدن کلارا خشکش زد.
خون‌آشام با تعجب گفت:
- چرا دیگه نمی‌خوای ما رو ببینی؟

نفس عمیقی کشیدم و به حالت دفاعی لیلی که گوشە‌ی پنجره ایستاده و به من خیره بود نگاه کردم؛ دیدن چهره شیرین و کودکانه لیلی در این وضعیت عصبانی لبخندی را بر لبانم آشکار کرد. نینا منتظر سخنی از طرف من و او بود که با نفسی عمیق شروع کردم.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- می‌دونم که گیج شدی؛ می‌دونم که فکر می‌کنی آدم دورویی‌ام و دارم همه‌چیز رو ازت پنهان می‌کنم.
سعی می‌کردم به صورتشان نگاه نکنم؛ به نقطه‌ای در زمین خیره شدم و ادامه دادم.
- همین‌طور هم هست؛ من آدم دورویی‌ام، بعد سال‌ها اومدم سیاتل، چون همیشه این شهر برام اتفاقات خوبی رو به همراه داشته، سعی کردم یه زندگی عادی رو برای خودم بسازم؛ زندگی‌ای که همیشه داشتم؛ البته قبل مرگم.
احساس ترس شدیدی از سوی لیلی سمتم روانه شد، توجهی نکردم و ادامه دادم:
- اما بر طبق تجربیات گذشته نباید با آدم‌ها دوست می‌شدم؛ چون به احتمال این‌که کاترین بیاد و زندگیم رو دوباره به هم بریزه زیاد بود؛ برای همین نمی‌خواستم جون کسی رو به خطر بندازم؛ اما نمی‌خواستم هم از آدم‌ها دوری کنم و توی زندونی خودم رو حبس کنم که انگار فقط خودمم و خانواده‌ام.
سرم را بلند کردم و نگاه معطوف لیلی که به من خیره بود را در نظر گذراندم؛ نینا به من نزدیک‌تر شده بود که گفتم:
- وقتی چشمم به شما دو تا افتاد؛ وقتی که داشتید مدرسه رو برای هالووین تزئین می‌کردید؛ دیدم که خیلی با هم خوشحال و نزدیک بودید؛ کل دانش‌آموزهای مدرسه شما رو دوست داشتند و گروهی از آدم‌های باحال دور هر دوتون جمع می‌شدند؛ چیزی که برای اولین‌بار فهمیدم این بود که من هم یه همچین زندگی‌ای رو می‌خواستم؛ اینکه دوباره انسان بشم و بتونم دوستای خوبی مثل شما رو داشته باشم؛ اما نمی‌شد؛ تسلیم شدم مثل همیشه، ولی وقتی که از نینا در مقابل ارشدها حمایت کردم؛ اون بهم نزدیک شد و سعی کرد باهام ارتباط برقرار کنه؛ تو رو هم دنبال خودش کشید؛ وقتی همه فهمیدند که شما دو تا با من دوست شدید بقیه هم یه جورایی به دوستی با من امیدوار شدند؛ این من رو به شدت ترسوند؛ ولی دیگه نمی‌تونستم شما رو از خودم برونم؛ چون یه‌جورایی بهتون وابسته شده بودم؛ یه‌سال گذشته برام به شیرینی زندگی قبلیم بود؛ همون زندگی انسانی، اما بعد اون یه سال بعد اومدن کاترین و آوردن حقایق با خودش توی زندگیم، از خواب خرگوشی پریدم؛ تمام فکرم این بود که نذارم آسیبی به شما برسه؛ خواستم شما رو از خودم دور کنم؛ اما انگار اتفاقاتی که می‌افتادند؛ مانع این می‌شدند؛ مانع از اینکه شما حقیقت من رو بفهمید.
اشک در چشمان لیلی جمع شده بود؛ با صدای لرزانی که هراس را به همراه داشت گفت:
- تو، تو چی هستی؟ راز بزرگ تو چیه کلارا؟
کلارا سرش را بلند کرد و با ناراحتی خیره در چشمان هراسان و در عین حال کنجکاو لیلی گفت:
- من یک خون‌آشام هستم لیلی.
پس از مدتی سکوت نینا اشک چشمانش را پاک کرد و به سرعت کلارا را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- برای من مهم نیست که تو چی هستی؛ همین که دوستمی و برای در امان موندنم هر کاری می‌کنی خیلی ارزشمنده.
پس از مدتی لیلی به آرامی نزدیک شد و روی زانوهایش کنار تخت کلارا نشست و با چهره معصومانه‌ای گفت:
- قول می‌دی من رو به عنوان یه ساندویچ خوشمزه نبینی؟
نینا و کلارا به آرامی خندیدند؛ لیلی نیز لبخندی زد و کلارا گفت:
- قول می‌دم.
لیلی لبخندزنان همانند بچه‌ها به آ*غ*و*ش او پرید و گفت:
- معذرت می‌خوام من دوست خیلی بدی‌ام.
کلارا محکم او را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- نباید این حرف رو بزنی.
لیلی از او جدا شد و خیره در چشمان کلارا گفت:
- من هم می‌خوام بهت کمک کنم؛ نباید از این بعد من رو بفرستی دنبال نخود سیاه.
نینا با جدیت گفت:
- هنوز نمی‌دونید چه کسی کاترین رو دزدیده؟
با عصبانیتی که در چشمان آبی یخی‌ کلارا به آرامی آشکار می‌شد گفت:
- من نه، اما یه نفر هست که می‌دونه!


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا و مت در سلول زیرزمینی سرد، مرطوب و کوچک که لامپ آویزان سقف روشنایی اندکی را به اتاق بخشیده بود روی زانوهایشان نشسته و به جسد پوسیده جولیو که خنجر چوبی در س*ی*نه‌اش فرو رفته بود خیره شده بودند.
صدای کلارا در سلول طنین‌انداز شد:
- پس این ع*و*ضی با یه خنجر چوبی ساده کشته نمی‌شه درسته؟
مت سرش را به معنای تأیید تکان داد و صدای الیوت در سلول تاریک و سرد پیچید:
- باید سلاحی باشه که بتونیم از شرش خالص بشیم.
کلارا فورا جواب داد:
- نه، اون ع*و*ضی باید جای کاترین رو به ما بگه.
مت با نگرانی گفت:
- می‌خوای دوباره به زندگی برش گردونیم؟
کلارا با نگاه ناچاری به او خیره شد و گفت:
- این تنها راهیه که بفهمیم کاترین کجاست.
الیوت تکیه‌اش را از دیوار برداشت و با بهت گفت:
- اما این ع*و*ضی یه افسونگره؛ اگه چوب رو از قلبش بیرون بکشیم می تونه با جادو جمبل فرار کنه. البته اگر خوش‌بین باشیم و نخواد ما رو بکشه.
مت رو به کلارا گفت:
- الیوت راست می‌گه؛ ما باید اون رو تا ابد اینجا نگه داریم.
در همین حین سکوت طولانی سلول با صدای پیر گلوریا در هم شکست:
- یه راه دیگه هم وجود داره.
همه با تعجب سمت او برگشتند و گلوریا با نگاه اسرارآمیزی گفت:
- بهتره بریم بالا.

- ما می‌تونیم به وسیله یه افسون به طور موقت جادوی جولیو رو خنثی کنیم.
کلارا با خرسندی جلو آمد و گفت:
- اما این ممکنه؟ واقعا؟
مت با نیشخند گفت:
- باورتون نمی‌شه که چند‌لحظه قبل به این فکر می‌کردم. این کار یه معجزه می‌تونه باشه؛ می‌تونیم جولیو رو به حرف بیاریم.
کلارا لبخندی زد و رو به گلوریا و آلیس گفت:
- من می‌خوام کاملا مطمئن باشم. می‌تونین از پس این کار بر بیاین؟
گلوریا لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش کلارا، ما زندگیمون رو به شما مدیونیم؛ برای از بین بردن دورگه پستی مثل جولیو هر کاری می‌کنم.
آلیس با نگرانی به گلوریا خیره شد و گفت:
- اما این افسون خیلی قوی‌ایه گلوریا، می‌تونیم دو تایی انجامش بدیم؟
گلوریا با نگاه معناداری به او خیره شد و آلیس سرش را پایین انداخت و رو به کلارا گفت:
- تا چند‌لحظه دیگه شروع می‌کنیم.

کاترین به آرامی پلک‌های سنگینش را گشود؛ با تاری دیدش به پنجره کوچک نزدیک به سقف دیوار کناری‌اش خیره شد؛ با دیدن هوای تاریک سرش را پایین انداخت؛ نور ماه روشنایی نسبتا کمی را به رویش تابانده بود؛ به علت ضعیف بودنش نمی‌توانست به خوبی ببیند که لبان خشکیده‌اش را لیسید.
کسی در میان تاریکی سکوت اتاقک تاریک و سرد را در هم شکست:
- تشنته؟
کاترین فورا سرش را بلند کرد؛ با چشمان ریز شده‌اش به پیکری بلند و با عظمت که روی صندلی نشسته و بی‌حرکت همچون مجسمه تاریک بود خیره شد:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟
مرد به آرامی از روی صندلی بلند شد و لیوانی کوچک را مقابل لبان کاترین گرفت.
خون‌آشام با شنیدن بوی وسوسه کننده محتوای لیوان به تلاطم افتاد. مرد با خونسردی به خوردن خون داخل لیوان به کاترین کمک کرد؛ بعد از تمام شدن آن کاترین با حالت بهتری به او خیره شد و سعی بر کاویدن چهره او در تاریکی داشت که مرد گفت:
- زحمت بی‌خودی به خودت نده، این جا تاریکه، نمی‌تونی من رو ببینی...
او مدتی مکث کرد و دوباره با لحن آرامی ادامه داد:
- هر چند یک‌بار من رو دیدی؛ اگر به یاد بیاری.
کاترین نیشخندی زد و گفت:
- حیف شد؛ چهره ع*و*ضی‌ای مثل تو رو می‌خوام ببینم که چی؟
در همین حین چراغ بالای سقف روشن شد و کاترین با دیدن چهره مرد آشنایی که یک‌بار او را دیده بود متعجب گفت:
- تو؟ من...
مرد حرف او را قطع کرد و گفت:
- آره، تو یک‌بار من رو دیدی، همون شبی که داشتی پیروزیت رو علیه جولیو جشن می‌گرفتی، اما یادت میاد من اون شب چی بهت گفتم؟
کاترین با نفرت به او نگاه می‌کرد که مرد با آرامش پایش را روی پای دیگرش انداخت و رفتار و گفتارش، حتی طرز لباس پوشیدنش همانند جولیو سنگین و با وقار بود.
- بهت گفتم که هر خوشی پایانی داره.
کاترین با کمی مکث گفت:
- چی می‌خوای؟
مرد لبخندی زد و گفت:
- چیزی که می‌خوام؛ فردا، در زیر نور ماه کامل، همراه با تو به دست میارم.
کاترین متعجب و با صورتی که گویی قصد تمسخر او را دارد پرسید:
- با من؟ چطور؟ می‌خوای زیر نور ماه مثل عاشق معشوق‌ها قدم بزنیم؟
مرد لبخند اسرارآمیزی زد و با نگاه تیز آبی‌اش گفت:
- بعد سیصد سال، بالاخره به چیزی که می‌خوام می‌رسم؛ نفرین شکسته می‌شه و هم‌نوع‌های ما از ظلم چندین‌ساله آزاد خواهند شد؛ باور کن کمک خیلی بزرگی می‌کنی کاترین درحالی که خودت نمی‌دونی!
کاترین با گیجی و افکاری آشفته پس از سکوتی طولانی با حیرت به مرد اسرارآمیز مقابلش خیره شد. چیزی در او وجود داشت که موجب هراس خون‌آشام می‌شد و او می‌خواست اسرار این مرد گمنان را کشف کند:
- تو کی هستی؟
مرد با چهره‌ای پر از رمز و راز به کاترین خیره شد و گفت:
- می‌تونی من رو دیان صدا بزنی.
پس از مدتی سکوت مرگ‌بار او لبخند اسرارآمیزی زد و با چهره‌ای متفکر گفت:
- می‌خوام اسم کامل و صحیح خودم رو بهت بگم؛ چون می‌دونم که تو همه‌‌ی‌چیزهایی که می‌دونی رو به خواهرت یا خانواده‌ات نمی‌گی!
کاترین با چین بین ابروهایش به او خیره شده بود که دیان کمی جلو آمد؛ از پشتی صندلی فاصله گرفت.
کاترین با کنجکاوی و حیرت به او خیره مانده بود که دیان زمزمه کرد:
- ولادیس مونیز!


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا به افراد حاضر در اتاق خیره شد و همه را سمت میز گرد غذاخوری در آشپزخانه فراخواند. هر یک روی صندلی میز گرد غذاخوری نشسته و لامپ کوچکی که از سقف به وسط میز می‌تابید روشنایی اندکی را به فضای نسبتا کوچک بخشیده بود.
صدای کلارا در سکوتی که جای‌جای خانه قدیمی را فرا گرفته بود طنین‌انداز شد.
- حالا که همه اینجایین، چیزهای مهمی هست که باید بدونین و مهم‌تر از اون، این مسئله مربوط به سابین می‌شه.
توجه همه با تعجب و مشتاقانه به شکارچی و کلارا جمع شده بود که در این حین سابین با گنگی پرسید:
- به من؟!
کلارا دفتر قدیمی والریا را که روی میز، کنار دستان جمع شده آلیس بود برداشت و مقابل خودش روی میز گذاشت:
- این، مربوط به اجداد نینا یعنی والریا می‌شه.
او دفتر را باز کرد و دستش را روی تصویر نقاشی شده نهاد و با سردرگمی گفت:
- اون انگشتر تو رو تو دفترش کشیده سابین!
سابین دستش را مقابل صورتش گرفت و به حلقه کهن خود که اسرار تاریکی در آن نهفته بود خیره شد.
کلارا ادامه داد:
- نوشته والریا اینه که شیاطینی که به ولتری حمله کرده و تمامش رو به خاکستر تبدیل کرده بودند دو نفر بودند. هر دوتاشون یک انگشتر به دست داشتند که نشان ماربالدارسه‌سر بود! منظور از هر دو جولیو و اون مردی بود که تو بار دیدیش.
مت با چهره‌ای که تعجب و حیرت از آن سرچشمه می‌گرفت نگاهش را در چهره همه گذراند و گفت:
- پس چرا باید انگشتر یکی از اون دو تا تو انگشت سابین باشه؟!
کلارا رو به سابین کرد و گفت:
- تو می‌تونی بگی سابین.
سابین به فکری عمیق فرو رفت و عاجزانه گفت:
- من، من چیزی یادم نمیاد کلارا، قبلا که بهت گفتم. چندین سال قبل حتی خودم رو هم نمی‌شناختم.
کلارا با اصرار گفت:
- لطفا سابین، باید هر چه زودتر کاترین رو پیدا کنیم و همچنین سلاحی که می‌تونه جولیو و اون مرد رو بکشه؛ تو تنها امید ما هستی.
ساحر پیر که روبه‌روی سابین نشسته بود؛ دست‌های بزرگ شکارچی را گرفت. توجه مرد آشفته به او جلب شده و چشم‌هایش در نگاه نافذ و قدرتمند ساحر قفل شد.
ساحر به نرمی در سکوت نجوا کرد:
- سعی کن بدنت رو شل کنی سابین، به چشم‌هام نگاه کن و نفس‌های آروم و عمیقی بکش.
چشم‌های شکارچی به آرامی سنگین و سنگین‌تر می‌شد نگاه حاضرین دور میز به آنها خیره شده بود که گلوریا به نرمی ادامه داد:
- احساس می‌کنی پلک‌هات سنگین می‌شن مگه نه؟
گویی سابین دیگر در دنیای واقعی به سر نمی‌برد؛ حالت او گویی یک خستگی شدید و خوابی عمیق‌تر از مرگ بود!
- مانع خوابیدنت نشو سابین، بذار سیاهی بهت غلبه کنه.
سابین پس از کشیدن نفسی عمیق، چشمانش را بست و با آرامش سعی داشت در افکار آشفته‌اش به گذشته دور سفر کند که به آرامی نجوا کرد.
- سال هزار و هفتصد و بیست بود.

سال هزار و هفتصد و بیست واتیکان

آسمان همچون جهنمی آتشین در سرخی و وحشت به سر می‌برد؛ کلیسای واتیکان در آشوبی گیج‌کننده گم شده و اهریمن در آنجا سایه افکنده بود.
راهبان در حال یاری رساندن به زخمی‌ها و درمانده‌ها بودند؛ مایل‌ها دورتر سیاهی و دود همه‌جا را فرا گرفته و صدای ناله و فریادهای مردم زخمی وحشت روز رستاخیز را در دل افنکده بود؛ اما همه می‌توانستند آن را ببینند؛ چون ویرانی عظیمی بود.
دختر جوان راهبه با سطل‌چوبی پر از آب شتاب‌زده به آن سوی راهرو می‌دوید.
با دیدن مردی با لباس‌هایی پاره و جسمی به شدت زخمی که خودش را به زور از پله‌های طولانی و پهن کلیسا بالا می‌کشید متوقف شد. با کمی مکث شتابان به سوی مرد دوید و او را به کمک کشیش‌ها به داخل کلیسا بردند.
مرد چشم‌های به خون نشسته‌اش را باز کرد. با تاری دیدی که نگاه‌هایش را در بر داشت با اتاق خالی سفید و کوچک که نوری اندک از پنجره به داخل می‌تابید رو‌به‌رو شد؛ زمزمه‌ها و افرادی سفیدپوش را در مقابل خود یافت. با فشاری بر دیده‌هایش که سعی بر بهبود تاری داشت راهبان و کشیش‌هایی که در چهره‌شان هراس را جای داده و کتاب مقدسی که در دست‌هایشان با قدرت گرفته و آن را به س*ی*نه‌شان چسبانده بودند دید. از نگاه‌های آشفتە‌ی آن‌ها که پوشیده از حیرت و وحشت بود متعجب شد.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا