• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
مربی از رختکن خارج شده و در چهارچوب در ایستاده بود همانند پادگان‌نظامی شمارش می‌کرد تا تیم خارج شوند.
آنها با شمارش مربی خارج می‌شدند. آدرین با دیدن کلارا که با گام‌هایی بلند سمت کلاس تاریخ روانه می‌شد از صف ایستاده و به او خیره شده بود که مربی با چهره‌ای متعجب کنارش ظاهر شده و به او خیره شده بود که آدرین توپ بسکتبال را دست مربی سپرد و بدون هیچ‌حرفی با گام‌های بلند سمت کلارا رفت.
مربی با تعجب به رفتن آدرین خیره ماند و به یک‌باره با صدای بلندی جیغ‌کشان گفت:
- راه بیوفتید، کل روز رو وقت ندارم تا ناز شما رو بکشم.
آدرین بازوی کلارا را به نرمی گرفت و سمت خودش کشید. کلارا از حرکت باز‌ایستاد و با دیدن آدرین لبخندی زد و متعجب گفت:
- آدرین! تو باید توی زمین باشی این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آدرین لبخند جذابی به ل*ب نشاند و با چهره‌ای خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و گفت:
- راستش می‌خواستم قبل رفتن به بازی تو رو ببینم...
او نزدیک شد و با نگاه‌های سبزش خیره در چشم‌های یخی خون‌آشام نجوا کرد:
- تو برای من شانس میاری.
لبخندی از روی شرم بر روی چهره خون‌آشام نقش بست آدرین نزدیک می‌شد تا فاصله خودش را با دختر رویاهایش به هیچ برساند که صدای آقای مونیز همه‌چیز را متوقف ساخت:
- کلارا! کاترین اومده؟
شکارچی با دیدن وضعیت آنها معذب شده و نگاه خیره‌اش را پایین انداخت. کلارا قدمی از آدرین دور شد و با خونسردی جواب داد:
- آقای مونیز خواهرم و خانواده‌ام توی زمین بازی هستند.
سابین نزدیک شد و با نگاه خیره‌ای در چشم‌های خون‌آشام گفت:
- پس بهتره من هم برم و تو هم زود بیا باید برای بازی برسیم.
کلارا که همه‌چیز را متوجه شده بود سرش را به معنای تایید تکان داد و گفت:
- البته.
سابین با گام‌هایی بلند به راه افتاد و کلارا چشم‌هایش را از او برگرفته و به آدرین خیره شد.
او لبخندی گرم به ل*ب نشاند و گفت:
- بهتره ما هم بریم.
آدرین با ناامیدی سرش را تکانی داد و می‌خواست برود که کلارا دست آدرین را گرفت و با دستان قدرتمند خون‌آشامی‌اش او را در حصار آغوشش فرو برد!
تیم ورزشی مدارس مقابل یکدیگر در وسط زمین‌بازی ایستاده و منتظر اشاره داور برای اجرای بازی بودند.
پسری بلوند با قامتی به درازای نردبان با نیش‌خندی که به ل*ب داشت از او همانند ع*و*ضی‌هایی که روی اعصاب هر‌کسی می‌توانست راه برود ساخته بود رو به یکی از اعضای تیم مارس‌ویل گفت:
- شما کوتوله‌ها چطور می‌خواید ما رو شکست بدید؟ اون‌قدر کوچیک و ریز هستید که باید با میکروسکوپ بهتون نگاه کنیم؛ واقعا برای شما آرزوی موفقیت می‌کنم چون بی‌نهایت بهش نیازمندید.
صدای قهقهه تیم گارفیلد همانند بمب ساعتی زمین بازی را فرا گرفت که به یک‌باره آدرین کنار تیم ظاهر شد و گفت:
- پس بهتره هوای پاهای درازت رو داشته باشی تا زمین گیرت نکنه دراز‌ بی‌قواره.
با سوت گوش خراش داور تیم‌ها با نگاه‌های رجزخوان از یک‌دیگر فاصله گرفته و هر کدام در جایی پخش شدند.
هیاهوی عظیمی که در زمین بازی ایجاد شده بود بی‌شک تمام سیاتل را دربرداشت.
کلارا گوشه‌ای خلوت ایستاده و با چشم‌های تیز خون‌آشامی‌اش اطراف را می‌کاوید.
پنج نگهبان مسلح کنار زمین‌بازی بوده و سه نفر در ن*زد*یک*ی شهردار و جولی بودند. جک و جو نیز کنار یکدیگر در ن*زد*یک*ی شهردار نشسته و مشغول صحبت بودند. کلارا اشراف‌زاده را که کنار بیل نشسته و با ل*ذت و آرامش درحال تماشای بازی بود یافت.
زمزمه‌کنان درحالی که با نگاه یخی سردش او را زیر نظر داشت گفت:
- مجلس کامله و جولیو کنار شهردار نشسته.
کاترین که صدای او را در آن شلوغی به وضوح می‌شنید با نگاه شرورانه‌ای به اشراف‌زاده جواب داد:
- خوبه، نقشه رو اجرا می‌کنیم.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
سابین با گام‌هایی بلند سمت تماشاچیان می‌رفت؛ در نهایت با رسیدنش ن*زد*یک*ی جولیو و مجلس نینا نیز از سمت مخالف می‌آمد که عمدا خودش را به سابین کوبید؛ آب میوه‌ای که در دستانش بود روی کت‌شلوار گران‌قیمت و شیری رنگ جولیو ریخته و ظاهر گرانمایه‌اش با خاک یکسان شد.
کاترین با دیدن وضعیت جولیو نیشخند تمسخرآمیزی به ل*ب نشاند و در این حین نگهبان‌ها نزدیک شدند تا از شهردار و جولی محافظت کنند که بیل با آرامش بلند شد و با اشاراتش به آنها فهماند که وضعیت تحت کنترل است.
نگهبان‌ها عقب‌نشینی کرده و در جای خود ثابت ماندند. سابین با چهره و حالت آشفته ساختگی شروع به ساییدن دستمال بر روی کت‌و‌شلوار جولیو کرد و گفت:
- خیلی عذر می‌خوام آقا، کاملا اتفاقی بود!
جولی با چهره سرزنشگری به نینا خیره شده بود که گفت:
- نینا حواست کجاست؟
نینا خودش را به مظلومیت زده و سعی داشت از آن‌ها دل‌جویی کند که در همین حین شکارچی با تعجب و گنگی به جولیو که با آرامش سر جایش نشسته و لبخندزنان با نگاهی اسرارآمیز به او خیره شده نگاه‌ کرد.
جولیو نزدیک شد؛ از گر*دن او گرفت و ل*ب‌هایش را به شنوایی او نزدیک کرد؛ دم گوشش به نرمی نجواهایی می‌کرد.
کاترین با چشم‌های ریز شده و احساس ناامنی شدیدی به وضعیت پیش رو خیره شده بود و سعی داشت به نجوا‌های شیطانی اشراف‌زاده گوش بسپارد؛ اما چیزی نمی‌توانست بشنود و این بر عصبانیتش افزود.
کاترین باعصبانیت نعره کشید:
- کلارا اون روح خبیث چی داره به سابین می‌گه؟
کلارا با نگرانی به وضعیت پیش رو خیره شده بود که با شنیدن صدای مت چشم‌هایش را به اطراف چرخاند تا او و مونیکا را یابد:
- کلارا من و مونیکا رسیدیم، جولیو رو بکشید بیرون از زمین‌بازی باید کارش رو تموم کنیم.
نفس کلارا بند آمده و از استرس شدیدی که وجود او را احاطه کرده بود دستانش شروع به لرزیدن کرد. با تمام احساس خون‌آشامی‌اش خطر را حس می‌کرد که به یک‌باره صدای خواهرش او را متوقف ساخت:
- لعنتی‌ لعنتی!
کلارا با نگرانی به اطراف خیره شد اما اثری از جولیو نیافت او تکیه‌اش را از دیوار گرفته و با چشم‌های تیز خون‌آشامی‌اش به اطراف خیره گشت.
با صدای بلندی گفت:
- چی شده کاترین جولیو کجاست؟
زمزمه‌ها و هیاهو به قدری بلند بود که منجربه سردرگمی خون‌آشام می‌شد. در این میان صدای ضعیف و خشمگین کاترین او را هراسان ساخت:
- کلارا، اون مار غیبش زده، می‌شنوی؟ جولیو نیست سابین مثل چوب‌خشک جای اون نشسته و تکون نمی‌خوره!
نینا با گنگی به اطراف خیره شده بود که با حیرت و هراس گفت:
- اصلا نفهمیدم جولیو کی رفت؛ کلارا اون نیست رفته!
کلارا فورا افکارش را به اطراف متمرکز ساخت و به یک‌باره با دیدن اشراف‌زاده مخوف که بازوی لیلی را گرفته و در تاریکی با گام‌هایی بلند سمت ساختمان مارس‌ویل می‌رفت.
خون‌آشام به سرعت گفت:
- کاترین، سمت ساختمون.
دو خون‌آشام شتابان از پله‌ها بالا رفته و وارد ساختمان نیمه تاریک مارس‌ویل شدند. آنها شتاب‌زده به کلاس‌ها رفته و دنبال جولیو می‌گشتند:
- داری دنبال کسی می‌گردی کلارا؟
هر دو خون‌آشام با شنیدن صدای جولیو در راهرو به مقابل خیره شدند. آنها با دیدن جولیو در ده قدمی که لیلی هم کنار او بود ایستادند.
کلارا با نگرانی سعی داشت جولیو را متقاعد کند:
- جولیو، بذار لیلی بره.
جولیو لبخندی روی چهره اسرارآمیزش نشانده و با چشم‌های شرور سبز نعنایی‌اش خیره به او گفت:
- اون خودش اومده پیشم کلارا...
او با اخمی کوچک ل*ب پایینش را آویزان کرد و با لحن بامزه‌ای رو به لیلی ادامه داد:
- مگه نه عزیزم؟
لیلی با حالت غیرطبیعی که گویی هیچ اراده‌ای را در بر نداشت تکرار کرد:
- من خودم اومدم پیش جولیو، باید به دوستم کمک می‌کردم کلارا.
چشم‌های کلارا سرخ شده و احساس ناراحتی شدیدی او را در بر گرفت.
او به آرامی نزدیک می‌شد که گفت:
- بذار لیلی بیاد پیش من جولیو، خواهش می‌کنم بهش آسیبی نرسون.
کاترین با چشم‌های گشاد شده و هراس عظیمی که او را احاطه کرده بود به حیله اشراف‌زاده پی برده، سعی داشت دست کلارا را بگیرد تا کلارا را از آنجا دور کند.
- کلارا، زودباش باید بزنیم به چاک.
لبخند شرورانه جولیو همه‌چیز را آشکار ساخت او زمزمه کرد:
- زود باش کلارا به حرف خواهر بزرگت گوش کن.
خشم و عصبانیت بر کاترین چیره شده و دیگر تاب‌وتحملی برایش نمانده بود؛ او بازوی کلارا را به چنگ گرفت به سرعت برگشت و می‌خواست از ساختمان خارج شوند که با صدای شلیک خفه‌ای کلارا و کاترین نقش بر زمین شدند.
هوشیاری اندکی کلارا را دربرداشت؛ به کاترین که بی‌حرکت کنارش افتاده بود خیره شد. نگاه‌هایش به تاری می‌زد. صدای قدم‌های ریتمیک که به او نزدیک می‌شد تارهای صوتی‌اش را احاطه کرد.
جولیو روی پاهایش کنار خون‌آشام نشست؛ با چهره‌ای خونسرد و چشم‌های متمرکز بر او نفسی عمیق کشید و نجوا کرد.
- تو بازنده‌ای کلارا!
هوشیاری اندک خون‌آشام جایش را به تاریکی بسته شدن چشم‌هایش سپرد.
جولیو پس از مدتی به آرامی بلند شد. با خونسردی کامل رو به جولی که مقابلش ایستاده بود کرد. تعدادی افراد سیاه پوش و مجهز به سلاح‌های عجیب با جریقه ضد گلوله آنجا را احاطه کرده بودند.
رگه‌های سرخ تابان چشم‌های اشراف‌زاده را پوشاند و به نرمی گفت:
- خواهران کلارکسون رو ببر مخفی‌گاه جولی.
جولی با سرش اطاعت کرده و دست‌ به کار شد.
چشم‌های میشی هراسان از بین شکاف در به اتفاقات پیش رو خیره و وحشت وجود او را فرا گرفته بود!


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
مت و مونیکا شتاب‌زده خود را به ساختمان مارس‌ویل رسانده و با دقت اطراف را می‌کاویدند که نینا با سرعت خودش را به آنها رساند و حیرت‌زده درحالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- شما کلارا و کاترین رو پیدا کردید؟
در این حین بدون اینکه سخنی به میان آید سابین با گام‌هایی بلند همچون رعد به جمع آنها پیوست. خشم و حیرت از چهره جدی و عصبانی‌اش زبانه می‌کشید؛ در دوقدمی نینا ایستاد و با لحنی متعجب گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟ من هیچی یادم نمیاد!
نینا با سردرگمی رو به همه کرد و گفت:
- من داشتم سعی می‌کردم حواس جولی رو پرت کنم که یهو دیدم جولیو غیبش زده.
او رو به سابین کرد و با حالت متعجب ادامه داد:
- تو جای جولیو نشسته بودی و اصلا تکون نمی‌خوردی سابین، انگار هیپنوتیزم شده بودی!
مونیکا با چهره نگرانی که به خود گرفته بود گفت:
- ما نفهمیدیم چی شد؛ همه‌جا رو گشتیم ولی اثری از کاترین و کلارا نیست.
مت با گنگی و تعجب افزود:
- اون‌ها طی پنج دقیقه ناپدید شدند.
در همین حین در رختکن به شدت باز شده و توجه همه را به پشت سرشان جلب کرد. لیام همچون مرغ پرکنده به بیرون پرید و وحشت‌زده قارقار کرد.
- اونا کلارا و خواهرش رو مثل گوسفند دست‌وپا بسته با خودشون بردند!

خون‌آشام با آه و ناله چشمان یخی‌اش را با تاری دید گشود؛ به دستانش که در بالای سرش با زنجیر فولادی بسته شده بود و سوزش آشنایی آنها را می‌سوزاند نگاهی کرد.
صدای کاترین سکوت انبار بزرگ و نسبتا خالی را در هم شکست:
- صبح‌بخیر زیبای خفته!
کلارا بهت‌زده به کاترین که او هم همانند خودش بسته شده بود خیره شد. نگاهی مختصر به اطراف کرد و خودش را در انبار نیمه‌تاریک و مخروبه‌ای که ک*ثافت از سر و رویش می‌بارید و پارکت‌های کف زمین همانند گسل به بیرون زده بودند یافت.
او با نگرانی و هراس گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
کاترین با آرامشی همراه با نفرت نهفته ناله‌کنان گفت:
- اون‌ها مثل حیوون بهمون آمپول شاه‌پسند زدن و بعدش هم دوباره ما رو مثل یه حیوون بستن و بنا به دیده‌های من یکمی از خونمون رو هم خالی کردن که نتونیم دهنشون رو سرویس کنیم.
کلارا سرش را با احساس شکست پایین انداخت و درحالی که نفسش به سختی بیرون می‌آمد گفت:
- لعنتی.
آنها با شنیدن صدای جولیو به راه پله‌ها خیره شدند.
اشراف‌زاده با تیپی اسپورت درحالی که سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌آمد گفت:
- سلام خواهران کلارکسون.
آنها با نفرت وصف نشدنی به او خیره شدند و کاترین با شکلکی گفت:
- چطوره دست‌هامون رو باز کنی تا یه خوش آمدگویی گرم ازت بکنیم.
جولیو لبخندی خمار بر چهره نشاند و گفت:
- نه عزیزم این‌جوری بهتره؛ می‌ترسم از فرط هیجان تی‌شرت مارکدارم رو خونی کنین.
کلارا باعصبانیت به او خیره شد و گفت:
- برو به درک ع*و*ضی.
جولیو به او خیره شد و باحالت سرزنشگری گفت:
- اوه، خیلی بی‌ادب شدی کلارا، ما قرار بود عروسی کنیم؛ یعنی اگه خواهرت مراسم با شکوه ازدواجمون رو به هم نمی‌زد من الان همسرت بودم.
کاترین با کسلی گفت:
- بهتره این مضخرفات رو تموم کنی و بگی برای چی وقت باارزشمون رو گرفتی؟ ما مثل تو علاف جامعه نیستیم.
جولیو با چهره خونسردی رو به او گفت:
- اوه حتما کار مهم شما خون‌آشام‌های به ظاهر زیرک این بود که من رو به دام بندازید درسته؟
جولیو لبخندزنان نگاهش را از چهرٔه کلارا که با نفرت به او خیره شده بود برگرفت و رو به کاترین گفت:
- این تغییر جدیدت رو دوست دارم کاترین، تو خیلی تغییر کردی.
موهای مشکی‌ کاترین همچون دیوانه‌ها روی صورتش افتاده بود که خیره به اشراف‌زاده خونسرد با نیشخند گفت:
- در عوض تو همون آشغالی بودی که هنوز هستی!
کلارا دیگر نتوانست تحمل کند و لبخندی پیروزمندانه به ل*ب نشانده و با تحسین به خواهر چرب‌زبان عزیزش نگاه کرد.
کاترین با دیدن نگاه زیبای خواهرش بر خودش چشمکی به او زد و به چهره جولیو که حال به کسلی می‌زد نگاه کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
- ما حوصلە‌ی گپ زدن با تو رو نداریم جولیو، برو سر اصل مطلب.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
جولیو نیش خندی زد و به شکلی اسرارآمیز به او نگاه کرد و گفت:
- آسیاب به نوبت کاترین.
او با متانت سمت صندلی کنار جعبه‌ها رفت؛ روی آن مقابل دو خواهر نشست و گفت:
- اول از همه...
او رو به کاترین کرد و گفت:
- باید اعتراف کنم که دوست داشتم و حاضر بودم پشتم رو به خواسته‌های اون بکنم تا تو رو در امان نگه دارم!
کاترین و کلارا با گیجی به او خیره شده بودند و حرف‌های جولیو برایشان به گنگی می‌زد.
- اما تو نشون دادی که هرگز لیاقت عشق من رو نداری؛ می‌دونی؟
او از صندلی‌اش فاصله گرفت و با خنده بلندی گفت:
- من هم اصراری بر این ندارم عزیز دلم.
او رو به کلارا کرد و ادامه داد:
- برای همین هم پایبند به دستورات شدم و احساساتم رو خاموش کردم.
او مدت طولانی سکوت کرد و رو به کلارا دوباره ادامه داد:
- من چندشب پیش چیزی رو که می‌خواستم؛ ازت گرفتم کلارا!
کلارا با بهت به او خیره شده بود که جولیو لبخندی زد و گفت:
- فکر می‌کنی جادوهای پیش پا افتاده اون جادوگر کوچولو و خالە‌ی پیرش می‌تونن در برابر من کاری بکنن؟
کاترین با نگرانی گفت:
- چه غلطی کردی؟
جولیو تک‌خندی کرد و گفت:
- نگران نباش، فقط یه آزمایش کوچولو مثل تست دی‌اِن‌اِی.
کاترین با گنگی تکرار کرد:
- دی‌اِن‌اِی؟!
جولیو با چهره‌ای اسرارآمیز گفت:
- متاسفم، نمی‌تونم در این باره چیزی بگم هنوز در مرحله آزمایشه!
او بلند شد و گفت:
- ولی، می‌تونم این رو بگم که...
او رو به کاترین کرد و گفت:
- تو جون سالم به در بردی، البته فعلا.
او رو به کلارا کرد و گفت:
- اما برای تو متاسفم کلارا.
کلارا با نگرانی به او خیره شده بود که جولیو لبخندزنان مقابل او روی پاهایش نشست و گفت:
- متاسفم، می‌تونم انتقامم رو بگیرم؛ از هردوتون.
کاترین با خشمی که در چهره و صدایش بود غرید:
- اگه بهش دست بزنی...
جولیو بلند شد و با حقارت به او نگاه کرد و گفت:
- هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی کاترین؛ دقیقا مثل چندسال پیش.

- اما من می‌تونم!

جولیو به سرعت سمت صدا برگشت و با نگاهی اسرارآمیز به سابین که با تیرکمان‌مکانیکی همچون فرشته‌مرگ سیاه‌پوش روی پله‌ها ایستاده بود خیره شد.
شادی عجیبی در چشمان اشراف‌زاده نقش بست که با خوشنودی گفت:
- تو یه مهمون ناخونده‌ای.
سابین نیش‌خندی زد و با شوخ‌طبعی نجوا کرد:
- جهنم خوش‌بگذره موجود عجیب‌الخلقه!
او بدون معطلی مستقیما تیر‌های چوبی را با تیرکمان چرخشی به سینە‌ی جولیو شلیک کرد. جولیو با فریادی بلند که درد از آن زبانه می‌کشید روی زمین افتاد.
آدرین و لیام همراه با نینا به سرعت برق‌وباد سمت کلارا و کاترین دویدند؛ کاترین به نینا که درحال باز کردن زنجیرهای دستانش بود نگاه کرد و ناراضی‌گویی که سرزنششان می‌کرد گفت:
- یکمی دیر اومدین.
نینا نیشخندی زد و با حالت متعجبی گفت:
- اصطلاح دمت گرم یا ممنونم تو لغت‌نامه تو جایی نداره؟
آدرین به کمک لیام به سرعت دستان کلارا را باز می‌کرد و درحال باز کردن آنها نفس‌زنان به تندی گفت:
- خیلی نگران بودم که دیر برسم.
کلارا بامهربانی به او نگاه می‌کرد که گفت:
- ممنونم.
آنها تماس چشمی عمیق و نافذی برقرار کرده بودند که لیام با دیدن نگاه‌های عاشقانه‌شان به یکدیگر گفت:
- هی بچه‌ها بهتره اول از این خ*را*ب شده بزنیم به چاک، بعدا هر چقدر که خواستین می‌تونین به همدیگه زل بزنین و تو چشمای پرنفوذ هم گم بشین؛ باشه؟
آدرین و کلارا لبخندزنان بلند شدند و سابین به سرعت باد از روی نرده ده‌پله‌‌ای همانند نینجا به پایین پرید سمت کاترین لغزید و دستان تنومندش را دور کمر باریک خون‌آشام پیچاند و او را همانند پر از زمین به هوا پراند. کاترین را به خودش چسباند و درحالی که با بی‌اعتمادی به جسم بی‌حرکت جولیو در زمین خیره شده بود گفت:
- بهتره هر چه زودتر بریم.
آنها با عجله سمت راه پله‌ها می‌رفتند که صدای جولیو متوقف‌شان کرد.
- به این زودی می‌رین؟
آنها برگشتند و هراسان به جولیو که صحیح و سالم روی پاهایش ایستاده بود نگاه کردند.
او نیشخندزنان گفت:
- مهمونی تازه داره شروع می‌شه.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کاترین با صدایی که گویی می‌خواست ندای گریه سر دهد نالید.
- این نکبت نمی‌خواد بمیره؟
نینا جلو آمد و بقیه هراسان به او خیره شده بودند که با صدایی بلند و جدی گفت:
- برید بیرون، حالا.
سابین با کمی مکث کاترین را به لیام سپرد و گفت:
- برین بیرون و سوار ماشین من بشین.
لیام با سرعت کاترین را چسبید با چشم‌های گشادشده درحالی که دست‌وپایش را گم کرده بود به سرعت باد به راه افتاد.
- ما که رفتیم!
کاترین مانع شده و بازوی شکارچی را گرفت و با جدیت گفت:
- نه، شما با ما میاین نمی‌تونین از پس اون نکبت بر بیاین.
کلارا با بی‌حالی رو به نینا گفت:
- بیا بیرون نینا، ما باید فرار کنیم.
نینا با مهربانی به او نگاه کرد و با عزم راسخی گفت:
- از پسش برمیام.
سابین رو به لیام و آدرین کرد و با عصبانیت نعره کشید.
- منتظر چی هستین؟ اونا رو ببرین بیرون.
لیام و آدرین با دیدن چهره غضب‌آلود سابین هراسان به سرعت رعد به راه افتادند و کاترین و کلارا را کشان‌کشان با خود بردند.
سابین خشمگین سمت اشراف‌زاده که در پایین پله‌ها ایستاده و با خونسردی به آنها خیره شده بود برگشت. طولی نکشید به سرعت از آستین‌های کت چرمی شکارچی دو تکه‌چوب تراشیده به صورت خودکار بیرون آمدند و جولیو با دیدن آن‌ها با آرامش گفت:
- لازم نیست خشونت به خرج بدی سابین.
نینا با اضطراب و ترس وصف نشدنی به آنها خیره شده بود که جولیو با نگاه‌های اسرارآمیزی به مرد تنومند مقابلش نجوا کنان گفت:
- طرفت رو بشناس، تو با مایی!
سابین نیشخندی زد و با حالت تمسخری گفت:
- فکر کنم شاه‌پسندی که بهت شلیک کردم دُزش زیادی بوده.
نینا بدون معطلی با انرژی درونی‌اش شروع به خواندن افسون کرد.
در همین حین سابین به سرعت سمت جولیو حمله‌ور شد و با حرکات خاص رزمی می‌خواست ضرباتی با میخ چوبی به جسم او بزند که جولیو با سرعت ماورایی عجیبی آنها را جا خالی می‌داد. در همین حین نینا از خواندن افسون باز ماند و با احساس تلنگری به او ناامیدانه ایستاد و گفت:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم سابین، این افسون خیلی قویه.
در همین حین طولی نکشید تا کسی دست او را به گرمی فشرد و صدای آشنایی در تارهای صوتی‌اش همچون آهنگی دلنشین و پر از اعتماد پیچید:
- می‌تونی عسلم!
نینا برگشت و با دیدن گلوریا و آلیس که در دوطرف او ایستاده‌اند لبخندزنان به آنها خیره شد. گلوریا و آلیس با لبخندی به گرمی آفتاب دستان او را گرفتند و شروع به خواندن افسون کردند.
سابین با تمام قدرت درحال جنگیدن با جولیو بود که اشراف‌زاده او را با شدت به دیوار کوبید.
سابین در اثر شدت درد نتوانست با او مقابله کند و جولیو باعصبانیت و چهره‌ای غضب‌آلود غرید:
- نباید با من بجنگی احمق!
سابین که دیگر از حرف‌های بی‌معنی او جانش به ل*ب رسیده بود چوب در دستش را به صورت او خراشید؛ جولیو از او دور شد و با درد فراوان سمت او برگشت؛ می‌خواست حمله کند که با دردی عجیب در جایش خشک شد و گویی نمی‌توانست حرکتی کند.
سابین با بُهت به او که لرزه‌ی خفیفی تمام بدنش را فرا گرفته درحالی که روی زانوهایش می‌افتاد خیره شد.
شکارچی با دیدن وضعیت عجیب پیش‌رویش نیم‌نگاهی به نینا کرد.
جادوگرجوان نیروی شدید جادویی که در وجودش جریان یافته بود را دیگر نمی‌توانست تحمل کند و با صدای بلندی فریاد کشید.
- حالا سابین!
سابین به جولیو که نفسش بند آمده و روی زانوهایش افتاده بود نگاه پیروزمندانه‌ای کرد. اشراف‌زاده با چشمان گشاد شده از هراس با تکان دادن سرش به معنای نه می‌خواست ممانعت کند.
شکارچی با قدرت خنجر چوبی را بالا برد و نیشخندزنان نجوا کرد:
- نفرین خداوند بر تو باد!
او خنجر را با قدرت تمام بر سینە‌ی جولیو فرود آورد؛ جولیو با فریادی گوش خراش روی زمین افتاد و بدنش به آرامی با صح*نه‌ای فجیع و رعب‌آوری شروع به پوسیدن کرد.
بادی شدید که در اثر افسون قدرتمند ایجاد شده بود همه را عقب راند. پس از مدتی همه‌چیز آرام گرفت و سابین با تکانی به خود به آرامی بلند شد؛ ناباورانه به جسد پوسیده و استخوانی اشراف‌زاده که روی زمین همانند لکه‌ای سیاه نقش بسته بود خیره گشت.
جادوگر جوان درحالی که با ناباوری به جسد اشراف‌زاده چشم دوخته بود با خوشحالی که در صدایش بود گفت:
- موفق شدیم.!
کاترین در شب سرد پاییزی درحالی که روی لبه سنگی پیاده‌رو در کوچه خلوت و بن‌بست کنار کلارا نشسته بود با نگرانی به در آهنی انبار چشم دوخته بود.
در همین حین با اضطراب و ل*ب‌های رنگ پریده‌ای گفت:
- چرا بیرون نمیان؟
کلارا فورا از روی زمین بلند شد و با بی‌صبری گفت:
- بهتره بریم تو.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
آدرین بلند شد تا مانع او شود که لیام به سرعت تکیه‌اش را از روی وانت آدرین برداشت و خیره به در انبار گفت:
- اومدن.
همگی به در آهنی عظیم انبار خیره شدند و گلوریا، نینا و آلیس همراه با سابین از پله‌های زیرزمینی بالا آمدند. کاترین و کلارا دوان‌دوان سمت آنها روانه شدند.
کلارا نینا را به حصار بازوانش کشید و گفت:
- حالت خوبه؟
لبخندی خسته بر روی چهره جادوگر جوان نقش بست، پشت دوست عزیزش را نوازش کرد و با گرمی گفت:
- خوبم.
کاترین با آرامش سمت سابین رفت و در همان حال گفت:
- واقعا که خیلی سگ جونی پسر، فکر کردم تا حالا باید جولیوی ع*و*ضی قلبت رو در می‌آورد و می‌خوردش.
خنده جذاب شکارچی چشم‌های زیبای خون‌آشام را به خود دوخته بود که در این میان نگاه‌های متعجب آدرین و لیام به آنها خیره بودند.
لیام درحالی که با حیرت به آنها خیره شده بود به آرامی دم گوش آدرین گفت:
- اینجا داره اتفاقای عجیبی می‌افته رفیق، بهتره تا دیر نشده خودمون رو از این قضایا بکشی بیرون!

شب سرد و ماجراجو هنوز به اتمام نرسیده بود که پس از نیمه‌شب کاترین و کلارا به همراه نینا از وانت سابین پیاده شده و با گام‌های بلند و استوار سمت ساختمان مارس‌ویل می‌رفتند که شکارچی نیز به آنها ملحق شد.
در سکوت شب صدای نفس‌زنان نینا به گوش می‌رسید که می‌گفت:
- وقتی بازی تموم شد آدرین از زمین‌بازی بیرون اومد تا بیاد و یه سری به لیام بزنه که دید یه سری مردان قوی هیکل سیاه پوش که همراه جولی بود شما رو درحالی که بی‌هوش بودید به سرعت از ساختمون مدرسه خارج می‌کردند و داخل یه وَن سیاه انداختن. اون‌ها رو تعقیب کرد و بعدش که به یکی از انبارهای مخفی مجلس رسید به من زنگ زد و ما هم به سرعت دست به کار شدیم.
کاترین شتابان خودش را مقابل کلارا انداخت چشم‌های تیز شده هوشیارش را به او دوخت و با اضطراب و عصبانیتی که در صدایش بود گفت:
- هی کلارا، معلوم هست ما اینجا چه غلطی می‌کنیم؟ جولی برای جولیوی نکبت کار می‌کرده و همه مجلس الان این رو می‌دونن؛ پس بهتره تا ما رو به جایی که جولیو رو فرستادیم نفرستادند بزنیم به چاک و توی قطب شمال و یا حتی خیلی دورتر از سیاره زمین زندگی نکبت‌بارمون رو ادامه بدیم.
افراد حاضر با تعجب به او خیره شده بودند که کلارا با عزم‌راسخی گفت:
- من به خاطر لیلی اینجا اومدم؛ آخرین باری که دیدمش پیش اون هیولا اسیر بود و باید بدونم بهترین دوستم مرده یا زنده است.
کاترین تک‌خند تمسخر‌آمیزی کرد و درحالی که هوار می‌کشید گفت:
- گفتی بهترین دوستت؟! تعجب می‌کنم بهترین دوستی که الان می‌ری تا خودت رو تسلیم خانواده دیوونه شکارچی بکنی وقتی که بفهمه موجودی هستی که پدر و مادر عزیزش برای تفریح شکارش می‌کنن چه واکنش نشون میده.
نینا و سابین با دیدن بحث و جدال دو خواهر به همدیگر نگاه می‌کردند تا کسی از آنها مداخله کند.
کاترین با حالت جدی و خشمگینش فاصله خودش با کلارا به هیچ رساند و با انگشت اشاره‌اش به شانه او ضربه‌ای زد و گفت:
- حالا اگه تو برای جون بی‌ارزشی که داری کوچکترین اهمیتی قائل نیستی می‌تونی مثل احمق‌ها بری و با پای خودت بمیری؛ چون کار من اینجا تموم شده و دیگه برای کارهای ابلهانت همراهی نداری.
کاترین با تلنگری به شانه کلارا با گام‌هایی بلند و خشن در سکوت و تاریکی شب سمت جگوار محبوبش که در آن ن*زد*یک*ی پارک شده بود به راه افتاد. طولی نکشید تا با صدای گوش‌خراش کشیده شدن لاستیک‌های اتومبیل با سرعت تمام از دیدگان پر نفوذ کلارا و دوستانش محو شد.
همه به رفتن او خیره شده بودند که نینا با حالت نگرانی گفت:
- ببین کلارا، فکر کنم کاترین درست می‌گه الان مجلس و لیلی می‌دونن که تو و کاترین خون‌آشام هستین و عاقلانه نیست که خودت رو تو خطر بندازی.
در همین حین صدای لیلی که از دور می‌آمد همه را وحشت‌زده در جای خود ثابت نگه داشت.
پس از لحظه‌ای سابین به سرعت جلو پرید تا خود را سپر بلا قرار دهد نینا نیز خود را در حالت آماده باش قرار داده بود که لیلی با تعجب و گنگی نزدیک شد و نق‌زنان نالید.

#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- هی بچه‌ها و آقای مونیز نیمه‌شب همگی بخیر و اینکه معلومه دارید چی کار می‌کنید؟ امروز اصلا حالم خوب نبود و شما هم یهو ناپدید شدید اعصابم خیلی داغون شده و شما من رو تنها گذاشتید تمام کارها رو دوش من بدبخت بود الان هم یه سر درد وحشتناک دارم، انگار مغزم داره میاد تو دهنم.
نینا پس از مدتی لبخندی با خیال‌آسوده بر ل*ب نهاد و گفت:
- این لیلی خودمونه کلارا.
کلارا با خستگی به جسم دخترانه و شانه‌های افتاده دوست عزیزش که همانند او خسته و کلافه به نظر می‌رسید خیره شد و طولی نکشید تا با گام‌هایی بلند خود را به او رساند و در حصار بازوانش او را احاطه کرد.

کاترین لبخندزنان و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زدند روی صندلی سکوی بار نشسته و با شور و حال خاصی رو به متصدی بار گفت:
- نو*شی*دنی همیشگی رو بیار گارسون.
چشم‌های سرخ و خواب‌آلود گارسون به او خیره شده بود که با خستگی به ناچار اطاعت کرد.
با رفتن او کاترین به بار خالی و خلوت که در سکوت مرگ‌باری به سر می‌برد خیره شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و با خرسندی بطری را بالا برده و شادمان نجوا کرد.
- هیچ کسی نمی‌تونه شادی من رو خ*را*ب کنه!
طولی نکشید تا حس عجیب خون‌آشامی‌اش او را به کاویدن اطرافش تشویق نمود.
با دیدن مردی خوش چهره، صاحب موهایی به سیاهی پر کلاغ، چشمان آبی و اسرارآمیز که بسیار عمیق و گیرا است. پیراهنی سیاه یقه سه سانت با کت مخملی به درازای مچ پاهایش و شلوار لی سیاه که سفیدی درخشان پوستش در آن همه تاریکی گم شده بود.
تنها چیزی که در آن مرد مرموز به چشم می‌خورد سیاهی بود. او در فاصله‌ای از سه صندلی نشسته و به او خیره شده است، کاترین مشکوکانه به او نگاه کرد.
درحالی که خشکش زده و کوچکترین حرکتی از جانب خون‌آشام مشکوک به چشم نمی‌خورد با نگاه ریزبینانه‌ای به شخص مقابلش زمزمه‌کنان با خودش نجوا کرد.
- کِی اومد؟!
لبخند جذابی روی صورت همانند گچ سفیدش نقش بست و با صدای کاملا مردانه و لحجه‌داری گفت:
- از انرژی مثبتی که داری خوشم میاد!
خون‌آشام با شادمانی درونی‌اش جواب داد.
- البته، امروز بهترین روز عمرمه؛ راستش از یه کنە‌ی هزارساله راحت شدم و حیفه که این روز رو جشن نگیرم.
مرد لبخند دیگری زد و با سرگرمی گفت:
- تبریک می‌گم؛ باید پیروزی بزرگی بوده باشه.
لبخندی به پهنای صورتش بر چهره‌ی کاترین نقش بست و گفت:
- قطعا بزرگ بوده.
مرد تک‌خنده‌ای کرد و پس از مدتی مکث بلند شد؛ در همین حین توجه مرد به پشت سرش جلب شده و لحظه‌ای بعد سابین از در بار داخل شد و سمت کاترین می‌آمد که مرد با دیدن او به شکارچی خیره ماند. چشم‌های آبی و درخشان مرد با نگاه خیره و عجیبی به شکارچی چشم دوخته بود.
این اولین بار بود که کاترین از نگاهی که به چشم می‌دید احساس هراس داشت؛ دیدگان مرد گمنام که نگاه‌های ذوب کننده و در عین حال منجمد همچون یخ می‌بود نفسش را بند می‌آورد.
مرد برگشت و با نگاه خیره بی‌احساسش که شرارت و سرما در آن موج می‌زد به چشم‌های گنگ و هراسان کاترین خیره شد و با لحن خوفناکی که تن خون‌آشام را به لرزه در می‌آورد نجوا کرد.
- اما هر خوشی پایانی داره!
کاترین لبخندش خشک شد و مشکوکانه به او خیره گشت؛ سابین با چین بین ابروهایش که نشان بر سردرگمی بود نزدیک شده و به او نگاه کرد.
رو به خون‌آشام گفت:
- مشکلی پیش اومده کاترین؟
مرد لبخندی زد و رو به کاترین با متانت تمام گفت:
- هرگز از دیدار تو سیر نمی‌شم!
او مدتی به چهره ‌یمشکوک و حیرت‌زده خون‌آشام خیره ماند و پس از مدتی با قدم‌های ریتمیک به راه افتاد و از کنار سابین که با نگاهی عجیب به او خیره شده بود عبور کرد. پس از لحظه‌ای که هر دو در حیرت به سر می‌بردند؛ سابین و کاترین برگشتند تا به مرد نگاهی کنند؛ اما او را نیافتند گویی که هرگز در آنجا نبوده!

#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
چشمانم را هراسان گشودم و نفس‌زنان به اطرافم نگاه کردم.
این‌جا دیگر کجاست؟! به درختان دراز، بی‌روح، خشکیده و به آسمان ابری و کبود که اطرافم را احاطه کرده بودند با هراسی که به جان و روحم رخنه کرده بود خیره شدم. من کی به اینجا امدم؟!
بلند شدم و به لباس‌هایم هراسان خیره شدم؛ باورم نمی‌شد؛ همان لباس‌هایی است که امشب به تن داشتم. نه این یک خواب نیست واقعیت دارد؛ نمی‌تواند یک خواب باشد. به پاهای بر*ه*نه‌ام که می‌توانستم برگ‌های خیس و خشکیده پائیزی را حس کنم نگاه کردم؛ می‌توانستم همه‌چیز را حس کنم، صدای باد خوفناک، سرمای جنگل بی‌روح، بوی خیس درخت‌ها و گیاهان.
آسمان شروع به غرش کرد؛ سکوت مرگ‌باری در این مکان نفرین شده حاکم بود. افکارم به شدت آشفته بودند؛ آرزو داشتم که یک خواب بوده باشد؛ اما واقعی است و این مرا دیوانه می‌کند.
چطور ممکن است که به یاد نمی‌آورم؛ چه موقع و به چه طریقی به این‌جا آمده‌ام؟
سوزش دردناک و غیرقابل تحملی توجه‌ام را به پایم جلب کرد. با دیدن مچ پای راستم که در یک دام حیوانی و کشنده گیر افتاده است فریادی بلند و دردناک سر دادم.
صدایم در جنگل تاریک و بی‌روح همچون باد پیچید. نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد برایم می‌افتد. این اتفاقات نمی‌توانست واقعی باشند من مطمئنم که وقتی بلند شدم به چیزی اسیر نبودم؛ نفس‌هایم به شمارش افتاد؛ ترس تمام وجودم را فرا گرفته و قلبم به شدت فشرده می‌شد؛ باید هر چه زودتر از این جهنم بیرون بروم.
دستانم را در دو طرف تله آهنی گذاشتم و تمام قدرتم را به کار گرفتم، با فریاد و تمام تلاشم سعی داشتم آن تله احمقانه را از پایم رها کنم؛ اما نمی‌توانستم دندانه‌های آهنی آن را که به گوشت و استخوانم فرو رفته بود جدا کنم؛ گویی تمام قدرت خون آشامی‌ام از دست رفته و انسانی فانی بیش نبودم.
دیگر نمی‌توانستم این وضعیت ناگوار را درک کنم؛ اشک همچون سیل بی‌امان از چشمانم سرازیر شد و هق‌هق کنان به پایم که درحال خونریزی و درد بود خیره شدم.
احساساتم در هم پیچیده بودند چیزی که هرگز تجربه نکرده بودم، خشم، غم، ناراحتی، سردرگمی و تمام احساسات منفی در این جنگل سرد و نفرین شده همراه با یک دام احمقانه مرا اسیر کرده بود.

- کلارا...

صدای محوی در تارهای صوتی‌ام پیچید؛ صدایی غیرانسانی، گویی موجودی غیرانسانی زبان انسان‌ها را سخن بگوید.
نور امید در دلم جوانه کرد؛ با خوشحالی فریاد کشیدم:
- سلام، کسی اونجاست؟
با صدای لرزانی سعی داشتم آن شخص را بیابم؛ از هر کسی را که می‌توانست مرا از آن جهنم خالص کند طلب کمک می‌کردم حتی اگر یک غول ترسناک و موجودی غیرانسانی بود.
با عزم راسخی سعی بر حرف زدن داشتم؛ لرزشی که از هراس فراوان تمام بدنم را احاطه کرده بود مانع بر تکلمم داشت؛ با تلاشی فراوان شروع به سخن گفتن کردم.
- خواهش می‌کنم؛ من رو از اینجا ببر بیرون، التماست می‌کنم.
با چشمان گشاد شده‌ام سعی داشتم تا شخص مورد نظر را بیابم، که با دیدن جسمی سیاه در آن تاریکی که به درخت تکیه داده بود نفسم بند آمد و اصلا نفهمیدم که چه موقع شب شد؛ اینجا دیگر چه‌طور جهنمی است؟! آیا این مکان وجود خارجی دارد؟ دیگر دارم عقلم را از دست می‌دهم؛ عاجزانه فریاد کشیدم.
- خواهش می‌کنم؛ من رو از اینجا ببر بیرون، می‌خوام برم بیرون.
صدای عجیب دوباره در کل جنگل پخش شد.
- ما!
نفس‌زنان با گنگی گفتم:
- چی؟
چشمم را با دقت به جسم سیاه و بی‌حرکت انسان گونه که به درخت تکیه داده بود دوختم. اما او یقینا انسان نبود؛ بخارهای سیاهی در اطرافش همانند مه تاریک در جریان بود.
- ما رو ببر بیرون!
هراسی وصف ناپذیر تمام وجودم را فرا گرفت؛ نفسم دیگر راه خروج را نمی‌توانست بیابد؛ نه این یک خواب است یک کابوس وحشتناک و غیرواقعی.
باید خودم را بیدار کنم؛ خواهش می‌کنم یه نفر من را بیدار کند.
مت، مونیکا، کاترین، کاترین، کاترین...
- کلارا، بیدار شو، بیدار شو، لطفا، کلارا...


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
سایه‌ها من را در آ*غ*و*ش کشیده و قادر به حرکت نبودم؛ دست و پا می‌زدم با تمام قدرتم سعی داشتم از این کابوس وحشتناک فرار کنم. فریاد می‌کشیدم؛ هر چه در توانم بود را به کار بردم؛ بیدارشو کلارا این فقط یه خواب ترسناکه.
با جیغ و داد از دستانی که مرا احاطه کرده بودند خلاص شدم. با باز کردن چشمانم مونیکا را که وحشت زده به من خیره شده بود مقابل دیدگانم یافتم.
این درست بود؛ من در ت*خت خو*اب اتاقم بودم با همان لباس‌ها، کسی از پشت من را محکم گرفته بود از دستان عضلانی که دور شکمم با قدرت حلقه شده بودند فهمیدم که مرد است.
سرم را به سمت پیکری که کنارم ایستاده بود چرخاندم؛ از دیده‌ام شوکه شدم او مت بود همانند مونیکا وحشت‌زده به من خیره شده بود؛ پس کسی که من را گرفته بود کیست؟!

ضربان قلبم تندتر شد وحشت‌زده سعی داشتم تا از دیدن چیزی که مرا احاطه کرده است خودداری کنم؛ بازم دارم خواب می‌بینم؟ چرا تموم نمی‌شه؟
دوباره شروع به دست و پا زدن کردم؛ وحشیانه جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم:
- من رو از اینجا ببر بیرون، بیدارم کن.
مت و مونیکا سمتم روانه شدند و پیکر ناآرامم را محکم گرفتند، صدای نگران و ضعیف مونیکا در تارهای صوتی‌ام پیچید:
- کلارا، تو خواب نیستی بیدار شدی ما کنارت هستیم.
صدای آشنای پسرانه‌ای در ن*زد*یک*ی گوشم پیچید:
- به من نگاه کن کلارا، منم اِلیوت.
نفس‌های تند و پی‌درپی‌ام رو به آرامی می‌رفت؛ احساس می‌کردم هرلحظه ممکن است ضربان وحشیانه قلبم من را از پا در بیاورد. خودم را آرام کردم سعی داشتم از حواس خون‌آشامی‌ام استفاده کنم. چشمانم را به آرامی بستم و به پشت سرم گوش سپردم.
ضربان قلبش تند می‌زد ترسیده و رنجور بود و همچنین نگران. از فشار دستان دورم کاست و می‌توانستم بوی آشنایش را استشمام کنم.
سیگنال‌های مغزم به کار افتاد و نام اِلیوت بر افکار آشفته‌ام جاری شد.
به آرامی چشمانم را باز کردم و سرم را بالا گرفتم؛ چهره زیبایش مقابل دیدگانم را فرا گرفت؛ چشمان سیاه و همیشه آرامش که حال مردمکش گشاد شده؛ ترسیده و نگران به نظر می‌آمد.
عاجزانه زمزمه کردم:
- اِلیوت.
صدایم را به زور شنیدم؛ او لبخند گرمی به صورت آشفته‌ام تاباند و سرش را به معنای تایید تکان داد:
- داشتی خواب بد می‌دیدی خون‌آشام کوچولو!

لیلی درحالی که از محوطە‌ی مدرسه همراه با نینا عبور می‌کرد با چهره سرزنش گرایانه‌ای گفت:
- باید کلارا رو به زور بیاریم مدرسه اون هیچ‌وقت زودتر از ما نمیاد اینجا تا دقیقه‌های آخر به کلاس می‌رسه؛ اگه ان‌قدر از مدرسه اومدن بدش میاد چرا کار نمی‌کنه؟ یا این‌که چرا ازدواج نمی‌کنه؟
نینا شروع به خندیدن کرد و لیلی در عین حال با جدیت گفت:
- یا بهتره عروسیش رو با آدرین راه بندازیم و بفرستیمشون خونە‌ی بخت.
نینا خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- از دست تو لیلی.
لبخند نینا به آرامی محو شد و در حالی که با گام‌هایی کوتاه سمت مدرسه می‌رفتند دست لیلی را به آرامی گرفت و این باعث متوقف شدن بلوندی شد.
او خیره به صورت نینا گفت:
- چیزی شده؟
نینا چشمانش را به پلک‌های افتاده و نگران لیلی دوخت و با عزم‌راسخی گفت:
- فکر کنم باید یه چیزی رو در مورد خودم بهت بگم!

آدرین کلاه پشتی‌اش را از ماشینش برداشت و با بستن در لیام از پشت سرش به او ضربه‌ای دوستانه زد و گفت:
- هی پسر چطوری؟
آدرین نیم‌نگاهی به او کرد؛ لبخند مرموزی چهره‌اش را پوشاند و گفت:
- خوبم، تو چطوری؟
لیام مشکوکانه مقابل او ایستاد و خیره در چشمان متعجب آدرین گفت:
- ها، آره، تو زیادی خوبی بگو ببینم چی شده؟
آدرین با لبخندی دندان‌نما او را کنار زد و گفت:
- خفه‌شو لیام سر به سرم نذار.
لیام با شیطنت دنبال او افتاد و با حرکات چرخشی مقابل گام‌های بلند آدرین درحالی که کنجکاوی از سر و کولش می‌ریخت گفت:
- یالا، بگو ببینم، حدسم بهم می‌گه که درمورد کلاراست.
آدرین خندید و با شادی‌ای که در چشمانش برق می‌زد گفت:
- اون قبول کرد باهام حرف بزنه.
لیام دوباره مقابل او پرید و با چهره‌ای متعجب گفت:
- خب، متوجه نمی‌شم؛ یعنی، فقط حرف می‌زنین؟!
آدرین شانه‌هایش را بالا انداخت و خیره به صورت لیام گفت:
- همین که ازم فرار نکنه و من رو با کلی سوال بی‌جواب تنها نذاره کافیه، در ضمن، فکر می‌کنم این دفعه حرف‌های خوبی ازش بشنوم؛ از چشم‌هاش این رو خوندم.
لیام به راهش با او ادامه داد و با بی‌خیالی گفت:
- اگه چشماش دو رو نباشن؛ بی‌خیال رفیق، اون نشه یکی دیگه، دختر تو دنیا زیاده.
آدرین لبخندزنان به او خیره شد و گفت:
- برای تو آره!

#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لیلی با ناباوری به دیوار مقابلش خیره شد و با چهره گنگی گفت:
- یعنی تو یه جادوگری؟!
نینا به آرامی سرش را تکان داد و گفت:
- می‌دونم که باورش سخته، اما این یه حقیقته.
لیلی با ناباوری رو به او کرد و شوکه گفت:
- من، نمی‌فهمم؛ این چطور ممکنه؟
نینا دستان لرزان او را با آرامش گرفت و گفت:
- این راز منه لیلی، می‌خوام این رو با بهترین دوستام در میان بذارم؛ تو و کلارا. شما بهترین دوست‌های من هستید و نباید کلارا رو تحت فشار بذاری راز اون بد تر از مال منه، اون نمی‌خواد تو دردسر بیوفتی. برای آدم‌های عادی خیلی خطرناکه که بدونی؛ اگه اتفاقی برای تو بیوفته کلارا هرگز نمی‌تونه خودش رو ببخشه.
لیلی با ناراحتی سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت:
- اما من نمی‌تونم بفهمم؛ می‌تونم بهش کمک کنم؛ مثل تو. فکر نکنم تو که یه جادوگری و کلارا که نمی‌دونم چیه، آدم‌های بدی باشین.
نینا موهای او را نوازش کرد و گفت:
- می‌دونم، اما این خواستە‌ی اونه باید بهش احترام بذاری.
لیلی باعصبانیت به چشمان امیدوار نینا خیره شد و گفت:
- من نمی‌تونم درک کنم نینا، می‌تونست اینا رو خودش بهم بگه؛ باورم نمی‌شه؛ یعنی فکر می‌کنه من انقدر ضعیفم؟
او باعصبانیت بلند شد. نینا با ناامیدی سعی داشت آرامش کند که لیلی با گام‌های بلندی که در نهایت به دویدن ختم شد به سرعت از چشمان نگران نینا دور گشت.

در افکار عمیقی غرق شده بودم که با قرار گرفتن لیوان آب مقابل دیدگانم چشمانم را سمت صاحب دست سوق دادم؛ با دیدن چهره نگران الیوت لبخندی خسته روی لبانم نشست.
لیوان را به آرامی گرفتم و گفتم:
- ممنونم الیوت.
او کنارم نشست و پس از مدتی صدای پسرانه‌اش در سکوت مرگ‌بار اتاقم طنین‌انداز شد.
- چندوقته که خواب بد می‌بینی؟
نفس عمیقی کشیدم و احساس راحتی در درونم نقش بست؛ به آرامی زمزمه کردم:
- دقیقا یادم نمیاد؛ اتفاقات زیادی افتاده.
سکوتی طولانی کردم و چشمانم را به آرامی بستم؛ با یادآوری رویایی که داشتم گفتم:
- وقتی چشم‌هام رو باز می‌کنم یه جنگل رو می‌بینم. اما می‌دونم که اون جنگل یه جای معمولی نیست؛ مثل جاهای روح زده می‌مونه؛ انگار که زندگی و زنده بودن در اون مکان جایی نداره. اما تنها چیزی که عجیبه اینه که...
نفس‌هایم به شمارش می‌افتادند و لرزش بدنم دوباره به کندی باز می‌گشت.
- من حس نمی‌کنم این فقط یه خوابه، من، تمام اتفاقات اطرافم رو حس می‌کنم؛ سرما، رطوبت برگ‌های خشکیده درخت‌ها زیر پاهای بر*ه*نه‌ام؛ این‌که نیروی عجیبی از وحشت تو دلم جای می‌ده و بعدش یهو درد غیرقابل‌تحملی رو حس می‌کنم. حس می‌کنم مچ پام داره از هر طرف سوراخ می‌شه؛ با تمام وجودم داد می‌زنم؛ کمک می‌خوام؛ اما فقط درد رو حس می‌کنم و وحشت عظیمی که باعث می‌شه آرزوی مرگ بکنم.
مکث طولانی کردم و اینبار ضربان قلبم به وحشیانه‌ترین شکل ممکن می‌کوبید؛ نفس‌هایم به کندی بیرون می‌آمد که دستان قدرتمند الیوت دور شانه‌هایم نقش بست و سرم را به س*ی*نه‌اش فشرد.
با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت:
- آروم باش کلارا، این فقط یه خوابه، فقط یه خواب بد.
او سرم را به آرامی نوازش می‌کرد و سعی داشت آرامم کند؛ اما من می‌دانستم که این فقط یک خواب نیست؛ چه اتفاقی برایم می‌افتاد؟ می‌توانستم چیزی که درونم اتفاق می‌افتاد را حس کنم؛ آن شخص، آن شخص مرموز من را می‌خواهد؛ او به دنبالم است حتی در بیداری، می‌توانم صدای عجیبش را بشنوم؛ او مرا صدا می‌زند؛ دیگر می‌دانم چه می‌خولهد و این من را وحشت‌زده می‌کند.

صدای زنگ تفریح در جای‌جای مارس‌ویل طنین‌انداز شد. پس از مدتی در کلاس‌ها باز شدند و دانش‌آموزان سکوت سالن را در هم شکستند.
لیلی و نینا از کلاس ریاضی بیرون آمدند. لیلی نگاه ناامیدانه‌ای به اطراف کرد و نینا که متوجه نگاه‌های او شده بود گفت:
- کلارا امروز نیومده.
لیلی فورا سرش را سمت او برگرداند و گفت:
- چرا؟
او فورا با چند حرکت تمسخرآمیزی اصلاح کرد:
- به من چه؟ حتما می‌گی چون نمی‌خواد به تو آسیبی برسه نیومده مدرسه.
نینا شکلکی درآورد و گفت:
- خب، نه در واقع، عجیبه که حتی به منم زنگ نزده.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا