کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
او با دیدن لیام که دست دختری را گرفته و با خود سمت جنگل می‌برد، با چهره‌ی تاسف‌باری زیر ل*ب ناسزایی نثار لیام کرد و گفت:
- پسره‌ی ه*یز!

کلارا، نینا و لیلی در گوشه‌ای ایستاده و درحال تماشای گلوریا و آلیس بودند.
آن‌ها مشغول آماده کردن محیط کلاس برای اجرای افسون بودند که سابین با چهره‌ای کنجکاو به شمع‌هایی که آلیس روی زمین می‌چید خیره شد و گفت:
- اینا واقعاً لازم‌ان؟
گلوریا لبخندزنان و با چهره‌ای اسرارآمیز گفت:
- این شمع‌ها برای دکور نیستن سابین. چیدن شمع‌ها دور محوطه‌ای که قراره طلسم اجرا بشه، باعث می‌شه که نیرو دور تا دور مکان بمونه و متمرکز بشه.
آلیس با حالت خاصی که احساس درونی‌اش را بازگو می‌کرد، ادامه داد:
- هر جادوگری از الطاف طبیعت بهره‌مند میشه. عناصر طبیعت همراهان ابدی و بی‌قید و شرط
جادوگران هستند. هدیه ارزشمند و قابل ستایش‌.
سابین با چهره‌ی گنگ و بی‌تفاوتی به شمع‌ها زل زده بود.
- هوم.
کلارا از تعجب شاخ درآورد.
- باورم نمی‌شه. اولین‌باره که آلیس رو این‌طوری با‌احساس می‌بینم. حتماً خیلی خوشحاله که همچین قدرتی داره.
نینا لبخندی زد و گفت:
- اون زیاد اجتماعی نیست و هیچ‌وقت احساساتش رو بازگو نمی‌کنه؛ اما روح زیبا و لطیفی داره.
لیلی زبان باز کرد و با چهره‌ی بامزه و نازی گفت:
- درست مثل آناناس، از بیرون سفت‌وسخت و از داخل نرم و خوشمزه.
کلارا و نینا با دیدن چهره‌ی شاد و بامزه‌ی لیلی خندیدند. نینا سر لیلی را به نرمی گرفت و به س*ی*نه‌اش فشار داده و موهای بلوندش را ب*و*سید و گفت:
- واقعاً که مثل بچه‌ها می‌مونی دختر!
کلارا از سر تا پا به آن‌ها نگاهی انداخت و لبخندزنان گفت:
- لباس جادوگری خیلی بهت میاد نینا.
او رو به لیلی کرد و با تعجب او را برانداز کرد و گفت:
- تا حالا یه همچین لباس عجیبی ندیده بودم.
نینا خنده‌ای کوتاه کرد و به اخم‌های کودکانه لیلی خیره شد و لیلی همانند بچه‌ها پایش را زمین کوبید و درحالی که دستانش را کنار پهلوهایش مشت کرده بود، گفت:
- چطور نمی‌دونی کلارا؟ این لباس پیشگوهاست.
نینا و کلارا همانند گاو به لیلی زل زدند و هم‌زمان تکرار کردند:
- لباس پیشگوها؟!
- مگه پیشگوها هم لباس دارن؟
نینا با بی‌خیالی ساختگی رو به کلارا کرد و گفت:
- به نظر من لباست بیشتر شبیه کولی‌های فال‌گیر می‌مونه لیلی.
کلارا شروع به قهقهه کرد.
لیلی درحال جروبحث با نینا بود که آلیس با حالت جدی همیشگی‌اش نزدیک شد. با چشم‌هایی که به زمین دوخته و ابروهایش را به‌هم گره کرده بود با لحن سرزنش‌گرانه‌ای گفت:
- نینا دست از بچه‌بازی بردار و بیا بشین یاد بگیر داریم چی‌کار می‌کنیم.
او رو به کلارا کرد و لبخندزنان گفت:
- همه‌چیز آماده هست.
با رفتن او سمت میز، کلارا با جدیت و اضطراب نفسی عمیق کشید و رو به دوستانش کرد و آن‌ها نگاه امیدواری به او دوخته بودند که این باعث دل‌گرمی کلارا گشت.
خون‌آشام با گام‌هایی بلند سمت میز گرد که دورتادورش را شمع‌های روی زمین احاطه کرده بودند روانه شد.
در نور اندک اما کافی شمع‌ها، سکوت مرگ‌باری در کلاس تاریخ حکم فرما بود.
کلارا، آلیس و گلوریا روی صندلی‌ها نشسته بودند که دست همدیگر را همانند زنجیر به یکدیگر قفل کردند.
گلوریا با چهره‌ی اسرارآمیزی سکوت را درهم شکست و خیره در چشم‌های کلارا گفت:
- برای این افسون باید یه هم‌خون پیدا می‌کردیم. تو تنها هم‌خون کاترین هستی.
کلارا سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. گلوریا به آرامی نگاهش را از او کشید و رو به آلیس کرد و در همین حین جادوگر جوان وِردی به زبان لاتین کهن به زبان آورد. لحظه‌ای شمع‌های روی زمین، محیط نسبتاً تاریک کلاس تاریخ را نورانی کرده و دقایقی در همین حال بود.
نظاره‌گران محسورانه و بادقت به آن‌ها خیره شده بودند.
گلوریا به نرمی با صدایی یک‌نواخت گفت:
- چشم‌هات رو ببند کلارا، با تمام احساسات درونیت کاترین رو صدا بزن.
کلارا به آرامی نام کاترین را زمزمه کرد. خون‌آشام در خلاء غیر قابل درکی فرو رفته بود؛ اما چیز به خصوصی را احساس نمی‌کرد.
پس از مدتی کوتاه با ناامیدی گفت:
- این‌کار جواب نمیده گلوریا.
با باز کردن چشم‌هایش، چیز عجیبی را احساس کرد. همه در جای خود ثابت بودند. صدای پایکوبی بیرون از ساختمان به گوش نمی‌رسید؛ حتی کوچکترین صدایی را نمی‌توانست در اتاق بشنود.
ابروهایش به هم گره خوردند. همه‌چیز درحال خود ساکن بود؛ حتی نور شمع‌ها هم دیگر به اشاره‌ی هوا نمی‌رقصیدند.
به افراد داخل اتاق که بدون نفس کشیدن‌ و بدون پلک زدن، منجمد شده بودند چشم دوخت. احساس بسیار عجیب و ترسناک در وجودش پدیدار شد.
صدای گلوریا همانند پژواک در جای‌جای محوطه‌ای که کلارا در آن حضور داشت پیچید.
- از این‌طرف کلارا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
توجه کلارا، فوراً به در کلاس جلب شد؛ گویی گلوریا پشت در بود و او را به آن سوی در فرا می‌خواند.
شتاب‌زده سمت در رفت. باید از شانسی که برایش همچون نور در تاریکی بود استفاده کرده و کاترین را بیابد.
به محض باز کردن در، تاریکی محضی را مقابلش یافت. سیاهی‌ای که بالاتر از هر سیاهی دیگری بود. آب دهانش را به‌زور قورت داد و صدای گلوریا دوباره طنین‌انداز شد.
- بیا کلارا.
پس از مدت کوتاهی مکث، وارد سیاهی شد و تاریکی را در آ*غ*و*ش کشید.
نور اندک و آبی رنگی در دور دست می‌دید. گام‌هایش را بلند‌تر کرد و بالاخره وارد اتاقی کوچک با نمای خاکستری و پنجره‌ای که بالای دیوار نزدیک به سقف بود دیدگانش را پر کرد.
نمای محدودی از آسمان شب پرستاره را می‌دید. کمی به خودش لرزید؛ احساس سرمایی که تابه‌حال حس نکرده بود؛ زیرا جسمش توسط سرمای مرگ منجمد شده است و بالاتر از هر کوه یخی است.
بوی آشنایی در اتاق به مشامش برخورد کرد. اولین اسمی که ذهنش به سرعت بازیابی کرد.
کاترین!
به سرعت برگشت و جسم خسته‌اش را روی زیرانداز پشمی یافت.
چشم‌های اشک‌آلودش رخست دیدن خواهر عزیزش را نمی‌داد. روی زانوهایش بالای سر کاترین که خوابیده بود افتاد. دستش را درحالی که می‌لرزید روی سر خواهرش گذاشت. هنوز هم برایش غیرقابل‌باور بود که کاترین را یافته است؛ اما چیزی در این میان درست نبود‌. به دستش نگاه کرد. نمی‌توانست او را لمس کند. کلارا با اضطراب سعی داشت کاترین را لمس کند؛ اما غیرممکن بود؛ زیرا دستش همچون سایه‌ای سیاه در بدنش فرو می‌رفت.
- نمی‌تونم لمسش کنم. دستم ازش رد می‌شه.
گلوریا سعی بر آرام نگه داشتن احساسات کلارا را داشت که با صدای منعطفی گفت:
- آروم باش، چیزی نیست صداش کن.
کلارا لبخندی نصفه زد و با صدایی ملایم کاترین را صدا کرد.
کاترین با چشمانی نیمه باز و بی‌حال، به مقابل خیره شد.
کلارا لبخندزنان دوباره نام او را صدا کرد و کاترین با چینی بین ابروهایش به اطراف خیره شد. در همین حین کلارا با شنیدن صدای پاهای سریع ریتمیکی که نزدیک در اتاق می‌شد فوراً بلند شد.
وحشت‌زده به در خیره ماند. صدای پاهای محکم و خشن در سرتاسر ذهنش تکرار می‌شد. به گوشه‌ی تاریک اتاق خزید و نگاه نگرانش را به کاترین که با گنگی به اطراف نگاه می‌کرد؛ دوخت.
- یکی داره میاد گلوریا.
گلوریا به آرامی گفت:
- آروم باش کلارا.
صدای باز شدن در کلارا را در جایش میخ‌کوب ساخت. جسم سیاه دیان در چهارچوب در، ثابت مانده و چشم‌های یخی‌اش به کاترین خیره بود.
کلارا با دیدن دیان که به آرامی داخل شد، نفس‌زنان به او خیره ماند. دیان مشکوکانه در حالت قبلی‌اش ایستاده بود و حرکتی از او سر نمی‌زد. کلارا به این فکر می‌کرد که کاترین را روی دوشش بیندازد و به سرعت برق و باد بزند به چاک؛ اما نمی‌توانست او را لمس کند و این بر خشمش افزود.
لبخند نصفه‌ای روی ل*ب‌های سرخ دیان نقش بست. او در را به آرامی بست و متمدنانه روی صندلی نشسته و با بی‌خیالی به کاترین خیره شد؛ اما همچنان چهره و نگاهش طوری بود که گویی به چیزی مشکوک شده باشد. کلارا بی‌حرکت در یک قدمی کاترین به گوشه دیوار چسبیده بود.
دیان لبخندزنان نجوا کرد:
- دوست‌هات دارن دنبالت می‌گر*دن؛ مخصوصاً خواهر کوچولوت، خودش رو به هر دری می‌زنه.
با حالت قبلی‌اش خونسردانه ادامه داد:
- پیوند خواهری.
کاترین با بی‌حالی گفت:
- چرا بهم نمیگی چی می‌خوای؟
دیان لبخند جذابی روی ل*ب داشت که گفت:
- خیلی دوست داری بدونی؟
او چهره‌ی مشکوکی به خود گرفت. کلارا مضطرب به او و کاترین خیره شده بود که دیان با چهره‌ای جدی به آرامی رو به کلارا کرد و گفت:
- فکر کنم خواهرت هم بخواد بدونه.
کلارا که نفس‌هایش به شمارش افتاده و قلبش به لرزه در آمده بود در نگاه یخی دیان منجمد شد.
طولی نکشید که به یک‌باره تکان شدیدی تمام بدنش را احاطه کرد و دستانش را به سرعت از دستان گلوریا و آلیس بیرون کشید.
سابین به سرعت باد خودش را به کلارا رساند و شانه‌های لرزانش را با دست‌های بزرگش احاطه کرد.
همه در نگرانی و بهت به سر می‌بردند که گلوریا و آلیس با حیرت آشکاری که در چشم‌هایشان بود نگاه‌های معناداری را به یکدیگر دوخته بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
شکارچی بازوهای قدرتمندش را همچون حصار، به نرمی دور شانه‌های نحیف کلارا پیچیده بود. کنار گوش خون‌آشام که هنوز به خود می‌لرزید، همچون لالایی گوش‌نواز زمزمه کرد.
- آروم باش کلارا! نفس‌های عمیق بکش، چشم‌هات رو ببند و با هر نفس عمیقی که می‌کشی به خودت تلقین کن که آروم‌تر از دفعه‌ی قبل میشی‌.
کلارا به طور عجیبی از سابین فرمان‌برداری می‌کرد که پس از دقایقی آرامش خود را یافته و چشم‌هایش را به آرامی گشود.
لیلی و نینا با نگرانی کنارش ایستاده بودند.
با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- اون من رو دید، اون فهمید من اونجام.
لیلی به سرعت چراغ‌ها را روشن کرد.
گلوریا با آرامش و چشم‌هایی که از فرط خستگی بسته بود، جواب سوالی که در ذهن کلارا بود را داد.
- تعجبی هم نداره، اون یه افسون‌گره. حتماً متوجه حضورت شده بود که خودش رو سریع رسوند.
آلیس با چهره‌ای که تنفر در آن موج میزد ناسزایی نثارش کرد.
- دورگه‌ی پست!
سابین با حالتی که سعی داشت خود را خونسرد نشان دهد شانه‌های کلارا را از حصار بازوانش خارج ساخت و پرسید:
- چی شد؟ تونستی کاترین رو ببینی؟
کلارا با چین بین ابروهایش به فکر فرو رفت و زمزمه کرد:
- هم‌خون! هم‌خون!
کلارا با ناباوری افکاری که در سرش رژه می‌رفت را بررسی می‌کرد.
- جولیو، اون یه چیزی در مورد یه تست با من حرف زده بود، اولش فکر کردم داره چرت و پرت می‌گه؛ اما بنا به این اتفاقات، شاید یه چیزهایی می‌دونه.
گلوریا نزدیک شد و با چهره‌ای که هیچ شکی در آن جای نداشت؛ مطمئن گفت:
- تو و کاترین هم‌خون نیستید.
نه، امکان نداره. این غیرممکن‌ترین چیز می‌تونه در کل زندگیم باشه، امکان نداره که کاترین جزئی از وجودم نباشه.
تنم به لرزه‌ی شدیدی افتاد؛ گویی تمام جسمم به آرامی فلج شد. قلبم به شدت تیر می‌کشید. دلم می‌خواست با تمام قدرتم فریاد بزنم و گریه کنم. چرا؟ چرا نباید هم‌خون نباشیم؟ به هیچ‌وجه نمی‌تونم این رو قبول کنم. لطفاً، لطفاً، این درست نیست‌.

در زیر نور ماه کامل که نورانی‌تر از شب‌های دیگر به نظر می‌رسید لیام و دختر جوان در جنگل قدم می‌زدند:
- ما خیلی از مدرسه دور شدیم.
لیام با شیطنتی که در صدایش بود گفت:
- خودت من رو کشیدی توی جنگل، می‌خواستی ماه رو ببینی؟ یا برای کار دیگه‌ای من رو آوردی این‌جا؟
دختر دست لیام را رها کرد و جلوتر از او رفت. با ناز و عشوه گفت:
- خودت هم مخالفتی نکردی.
لیام سلانه‌سلانه به او نزدیک شد و دختر عقب‌عقب می‌رفت که لیام او را پشت درختی گیر انداخت و دستانش را در دو طرف شانه‌های دختر روی درخت گذاشت. لبانش را به لبان دختر نزدیک کرد و گفت:
- شاید می‌خواستی ببوسمت.
او با هوس و طمع شدیدی شروع به ب*وس*یدن دختر جوان کرد.
در میان عشق‌بازی دو نوجوان و در سکوت شب صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی و احساس نزدیک شدن چیزی، لیام را از ب*وس*یدن دختر متوقف ساخت.
دختر با ناز و ناله گفت:
- چی‌شد؟
لیام با چین بین ابروهایش مشکوکانه به اطراف نگاهی کرد و گفت:
- تو چیزی نشنیدی؟
دختر جوان با کلافگی چشمانش را چرخی داد و گفت:
- چیزی نیست.
دختر جوان یقه‌ی سوئی‌شرت لیام را گرفت و محکم سمت خودش کشید و او را وادار به ب*وس*یدن کرد. در همین حین صدای خرناس بلند و وحشت‌آوری در ن*زد*یک*ی به گوش می‌رسید که لیام به سرعت از دختر فاصله گرفت و این‌بار دختر جوان آن صدا را شنیده بود که وحشت‌زده گفت:
- اون چی بود؟
لیام به سرعت با چشمان گشاد شده وحشت‌زده دست او را گرفت و هراسان گفت:
- باید برگردیم، زود باش.
آن‌ها به اطراف نگاه می‌کردند که چیزی با پیکری عظیم به سرعت از فاصلە‌ی نزدیکشان عبور کرد آن‌ها به سرعت شروع به دویدن کردند و صدای جیغ دختر جوان سکوت جنگل را شکست. لیام جلوتر از او می‌دوید که پای دختر به شاخه‌های در زمین گیر کرد و به شدت روی زمین افتاد. گریه‌کنان با ناتوانی‌ای که ترس به روحش رخنه کرده بود لیام را صدا زد.
- لیام! کمکم کن. نمی‌تونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیام هراسان به سرعت خودش را نگه داشت و به دختر که با چشمانی خیس به او خیره شده و ملتمسانه از او کمک می‌خواهد؛ خیره شد. او با وحشت به پشت سر دختر که پیکری عظیم‌الجثه در تاریکی درحال نزدیک شدن به آن‌ها بود خیره شد. شجاعتی لحظه‌ای در دل او طنین‌انداز شد و به سرعت سمت دختر دوید و دستش را سمت او دراز کرد تا بلندش کند.
با دیدن موجودی خوفناک که مقابل دیدگان وحشت‌زده‌اش ظاهر گشت، هراسی عظیم وجودش را فرا گرفت. در جایش خشکش زد و دختر جوان با دیدن آن موجود شرور صدای جیغش سکوت مرگ‌بار تمام جنگل را پوشاند.
لیام به سرعت برق و باد دختر را از روی زمین بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
- زود باش برو، فرار کن، بدو...
او نیز می‌خواست فرار کند که موجود عظیم‌الجثه روی او آوار شده و سعی داشت لیام را از هم بدرد.
لیام با تمام قدرت سعی داشت با حرکات سریع و قدرتمند موجود، مقابله کند که دختر جوان از دویدن ایستاد. به علت تاریکی شدید جنگل نمی‌توانست لیام و موجود را ببنید؛ فقط دو پیکر سیاه را در‌حال گلاویز شدن می‌دید و صدای فریادهای دردناک لیام که با سرعت تکه چوب کلفتی از روی زمین برداشت و سمت موجود حمله‌ور شد.

همه غرق در شادی بودند و موزیک کرکننده‌ای در حیاط مدرسه به اجرا گذاشته شده بود. آدرین به تنهایی گوشه‌ای ایستاده و با نو*شی*دنی در دستش به دبیرستانی‌های شاد، خیره بود. در همین حین صدای جیغ‌های ضعیفی به گوشش رسید و پس از مطمئن شدن، او با صدای بلندی با عجله دوان‌دوان گفت:
- زود باشین، یکی به کمک احتیاج داره.
همه شوکه در جایشان خشکشان زده و به آدرین که شتابان سمت جنگل می‌دوید خیره شده و پس از مدتی به مربی که همانند آن‌ها به او خیره شده بود نگاه کردند.
مربی تن گوشت‌آلویش را تکانی داد و با عصبانیت نعره کشید:
- مثل گاو به من زل نزنین بی‌مصرف‌ها، زود باشین همه به دنبال سوپر هیرو (ابر قهرمان).
عده‌ای از هم تیمی‌های او به دنبال آدرین سمت جنگل دویدند و همه با نگرانی و پچ‌پچ‌کنان به آن سوی درخت‌ها که در تاریکی محضی فرو رفته بود؛ خیره شده بودند. مربی با چندین دانش‌آموز به دنبال آدرین سمت جنگل روانه شدند.
کلارا زانوی غم ب*غ*ل گرفته و درحالی که گوشه‌ی زمین کِز کرده بود، متفکرانه با چهره‌ای که ناامیدی سرتاسرش را پوشانده بود، نالید:
- ما نمی‌تونیم کاری بکنیم، من نتونستم به کاترین کمک کنم.
حاضرین اتاق چیزی برای گفتن نداشتند. دوستان عزیز و نگرانش هم دیگر نمی‌توانستند به او دلداری داده و حرف‌های زیبایی از امید دهند؛ زیرا آن‌ها نیز همانند کلارا دیگر امیدی نداشتند.
سابین نزدیک شد. روی زانوهایش مقابل کلارا به زمین افتاد و با چشم‌های آرام و مهربانش به او که سرش را روی دست‌هایی که دورتادور پاهایش قفل کرده بود گذاشته، خیره شد. گرمای دستش را به ساعد منجمد خون‌آشام هدیه بخشید و به آرامی نجوا کرد:
- تمرکز کن کلارا، وقتی اون‌جا بودی چیزی نشنیدی؟ از حس پنج‌گانه‌ات استفاده کن. هرچیز کوچیکی که اون‌جا احساس کردی.
کلارا با ناراحتی چشمانش را بست و در افکارش مروری بر اتفاقات داخل اتاقی که کاترین در آن‌جا زندانی بود را داشت:
- صدای دریا، صدای باز کردن یه چیزی، مثل این‌که یه چیز بزرگی اتوماتیک‌وار باز بشه.
سابین به سرعت گفت:
- این‌ها چیزهایی هستن که اون‌جا شنیدی؟
کلارا با ناامیدی سرش را تکان داد و گفت:
- آره، یعنی اون‌جا کجاست؟
لیلی متفکرانه گفت:
- صدای باز شدن اتوماتیک‌وار چیزی؟ و این‌که گفتی صدای دریا می‌اومد؟
کلارا به سرعت سرش را به معنای تائید تکان داد و می‌دانست که ممکن است لیلی به چیزهایی پی برده باشد.
لیلی لبخندزنان با چشمانی که از هیجان برق می‌زد گفت:
- فکر کنم بدونم اونجا کجاست.
همه به سرعت برق و باد از کلاس خارج شدند و کلارا رو به سابین گفت:
- سابین، به مت، الیوت و مونیکا خبر بده باید بریم اون‌جا، تنهایی نمی‌تونیم از پس اون مرد بر بیایم.
نینا دست کلارا را گرفت و درحالی که با چشمان عسلی نگرانش به او خیره شده بود گفت:
- من هم باهاتون میام.
کلارا با جدیت به چشم‌های دوست عزیزش خیره شد و با قاطعیت گفت:
- نه نمیشه، شما برین خونه‌ی امن و اون‌جا منتظر ما باشید.
نینا مخالفت کرد و لیلی با نگرانی به جروبحث آن‌ها خیره شده و قادر به خاتمه نبود. در همین حین کلارا رو به گلوریا که با نگرانی به نینا خیره شده بود کرد و گفت:
- نمی‌تونم تو رو تو خطر بندازم. این‌بار موضوع فرق می‌کنه؛ حتی خودم هم نمی‌دونم قراره با چی روبه‌رو بشیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نگاه‌های کلارا طوری بود که گویی برای جنگی عظیم آماده شده است و دیگر راه برگشتی نخواهد داشت. با چشم‌های منجمد مهربانش به نینا که با ناراحتی به او چشم دوخته بود؛ نگاه کرد.
دستش را به موهای سرخ نینا کشید و با انگشت‌های باریکش طوری آن‌ها را لمس می‌کرد که در هوا به ر*ق*ص در آمده بودند. چشم‌های نینا از گرمای محبت کلارا پر از اشک شد. لیلی با چهره‌ی معصومانه‌اش نزدیک شد و هرلحظه ممکن بود ندای گریه سر دهد که با بغض گفت:
- کلارا مراقب خودت باش و خواهشاً سالم برگرد پشیمون!
نینا به هیچ‌وجه حاضر نبود از خون‌آشام دل بکند که کلارا این را فهمید و اجازه‌ی مخالفت بیشتری را به نینا نداد. با چهره‌ی سردی از او رو برگردانده و چشم‌های آبی‌اش را به گلوریا راند.
- خانم گلوریا، لیلی و نینا رو ببرین خونه‌ی من، تا وقتی برمی‌گردیم اون‌جا بمونید لطفاً.
گلوریا با سرش تایید کرد و گفت:
- حواسم بهشون هست. موفق باشید!
کلارا بدون معطلی با سرعت خون‌آشامی از مقابل دیدگان آن‌ها دور شد و نینا ناامیدانه به سالن خالی و تاریک مقابلش خیره ماند.
پس از مدتی نه چندان کوتاه، گلوریا و آلیس همراه با نینا و لیلی از ساختمان خارج شدند و آن‌ها با تعجب به ماشین‌های پلیس و آمبولانس مقابل مدرسه و جمعیت آشفته‌ی دبیرستانی‌ها خیره شدند.
لیلی شوکه گفت:
- اوه خدای من، این‌جا چه خبره؟!
آدرین با نگرانی درحالی که مضطرب ناخن‌هایش را می‌جوید، فوراً سرش را سمت جنگل چرخاند و به جسدی که داخل کیسه سیاه روی برانکارد قرار داشته و امدادگران آن را از داخل جنگل می‌آوردند خیره شد. چشم‌هایش گشاد شده و مدتی در جایش خشکش زده بود. شتابان سمت آن‌ها دوید که جو با دیدن او به سرعت سمت امدادگران رفت.
با اشاره‌اش امداگران متوقف شده و منتظر ماندند. جو با چشم‌های سرخ شده و اشک‌هایی که از آن‌ها سرازیر بود به کیسه‌ی سیاه چشم دوخته بود. به آرامی زیپ کیسه را پایین کشید تا جسد را مشاهده کند. با دیدن چهره‌ی خونی و زخمی دختر نوجوان چشمانش را بست و با ناراحتی و سستی درحالی که صدایش می‌لرزید، زمزمه کرد:
- به والدینش اطلاع بدید.
آدرین لحظه‌ای نفس آسوده‌ای سر داد که جسد لیام را نظاره نکرده بود. او سمت کلانتر رفت و با چهره‌ی ناراحت و چشمان غم‌زده‌ای گفت:
- آقای مورگان!
جو چشمانش را باز کرد و با نگاه سرخ و خیسش به آدرین گفت:
- پسر من کجاست؟ چرا هنوز پیداش نکردند؟
آدرین با ناراحتی به او خیره شده بود که جو سمت یکی از همکارانش رفت و گفت:
- معاون، چرا هنوز خبری از پسر من نشده؟
معاون کلانتر سرش را با تاسف پایین انداخت و گفت:
- متاسفم قربان! ما داریم به جستجو ادامه می‌دیم؛ ولی هنوز خبری نشده.
جو با چهره‌ی دردمند و عصبانی درحالی که انگشت اشاره‌اش را به س*ی*نه‌ی معاون می‌زد گفت:
- تمام جنگل رو زیر‌ و رو می‌کنید و تمام شب هم طول بکشه ادامه می‌دید. باید پسر من رو پیدا کنید. چه مرده چه زنده، من پسرم رو می‌خوام.
معاون با چهره‌ی ناراحتی، مصمم به او خیره شد و گفت:
- بله قربان.
او به سرعت به راه افتاد و آدرین با ناراحتی و چهره‌ای آشفته درحال نظاره‌گر چهره‌ی غمگین کلانتر بود.

بیل از اتاق کارش بیرون آمد و درحالی که با تلفن صحبت می‌کرد به تندی گفت:
- هر اتفاقی که تو اون جنگل لعنتی افتاده رو به دقت بررسی کنید. باید بدونم چه اتفاقی افتاده.
نگرانی در چهره‌ی جولی درخشید. با شنیدن داد و فریادهای بیل که در عمارت زبانه می‌کشید؛ عینک مطالعه‌اش را در آورد و کتاب را روی راحتی گذاشت. او از اتاقش بیرون آمد و با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی بیل که با عصبانیت موبایلش را در جیبش می‌گذاشت سمتش رفت.
شهردار زیر ل*ب با عصبانیت گفت:
- معلوم نیست توی این شهر لعنتی چه خبره.
جولی با نگرانی نزدیک شد و گفت:
- چی شده؟
بیل، عصبی درحالی که چهره‌ی مضطربی داشت گفت:
- توی جنگل یه چیزی به یه دختر حمله کرده. گزارشات نشون میده کار یه خون‌آشام نبوده.
او چهره‌ی ناراحتی به خود گرفت و ادامه داد:
- پسر جو، گم شده.
جولی دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و درحالی که نفس‌هایش به کندی از س*ی*نه‌اش بیرون می‌آمد گفت:
- نزدیک دبیرستان؟ اوه خدای من لیلی...

دیان لبخندزنان به باز شدن درهای شیشه‌ای بزرگ رصدخانه خیره شده بود و در نگاه‌های آبی اسرارآمیزش شادی عجیبی موج می‌زد.
رو به زن میان‌سال سیاه پوستی که کنارش ایستاده بود کرد و با لحن خشنودی که گویی می‌خواست از شادی جیغ بکشد، با صدای بلندی که در سالن درندشت طنین‌انداز شد گفت:
- ماه کامله، من همه‌ی عناصر رو دارم، تو چی؟ حاضری؟
زن سیاه پو*ست، لبخندزنان سرش را به معنای تایید تکان داد و گفت:
- برای ارباب همیشه حاضرم.
دیان با چشمان درخشانش به او خیره شد و گفت:
- می‌دونستم هرگز مایوسم نمی‌کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مت و سابین از پشت کلارا بیرون آمدند و خون‌آشام درحالی که به پله‌های طویل رصدخانه‌ای که در تاریکی شب فرو رفته بود خیره شدند.
- حتی نگهبان‌های رصدخانه هم نبود. اوضاع مشکوکه. این نشون میده که جای درستی اومدیم و ممکنه که کاترین این‌جا باشه.
مت مخفیانه همچون سایه‌ای سیاه، کنارشان ظاهر شد.
همه با احساس بادی که از سوی او ساطع شد برگشتند و او با چهره‌ی خشنودی گفت:
- دوربین‌های امنیتی رصدخانه رو چک کردم. نگهبان‌های دیان جمعاً هفت‌نفر هستند. دو نفر طبقه‌ی دوم، سه نفر راهرو و دو نفر با دیان و کاترین توی سالن اصلی هستند.
درخشش خاصی در چشم‌های کلارا با شنیدن نام کاترین پدیدار شد و به سرعت گفت:
- خیلی خوب، با احتیاط و بدون این‌که جیکمون در بیاد حساب محافظ‌هارو می‌رسیم. بعد این‌که رسیدیم سالن اصلی، شما دوتا برید سروقت اون روانی و من و مونیکا هم می‌ریم سراغ کاترین.
خون‌آشام درحالی که به تیرکمان مکانیزه و بزرگ سابین خیره شده بود با کسلی گفت:
- بهتره که اون سلاح‌های عجیب غریبت به دادمون برسند و فقط تا این‌جا حمالی‌شون رو نکرده باشیم.
سابین با نیشخند و نگاه اسرارآمیزی گفت:
- خواهیم دید.
مونیکا همراه با کلارا به راه افتاد و سابین رو به مت کرد و گفت:
- باید مراقب باشیم تعدادمون کمه.
در همین حین دو نگهبان که به نظر خون‌آشام بودند به‌سرعت سمت آن‌ها می‌آمدند که مونیکا با دیدن آن‌ها به سرعت گفت:
- اون‌ها دارن میان سمت ما، باید تا بقیه‌شون متوجه ما نشدند بکشیمشون.
سابین به سرعت باد بلند شد و با تیرکمان مکانیزه‌اش رگباری از چوب‌ها را سمت آنها شلیک کرد. طولی نکشید تا دو نگهبان بی‌سروصدا همانند موجودی ضعیف روی زمین افتاده و جان به جان تسلیم مرگ شدند.
کلارا با حیرتی که چهره و صدایش را پوشانده بود گفت:
- باورم نمی‌شه با این‌که به قلب یکیشون نتونستی شلیک کنی؛ اما باز هم مثل اون یکی از پا در اومد.
سابین با نیش‌خند برگشت و گفت:
- چی فکر کردی خون‌آشام کوچولو؟ من یه شکارچی حرفه‌ای هستم! چوب‌ها آغشته به شاه‌پسند هستند؛ حتی اگه نتونم به قلبشون شلیک کنم کافیه که یک تیر به بدنشون اثابت کنه تا از پا در بیان.
مردی قوی هیکل که بی‌شک هیکل بزرگش شبیه غول بی‌شاخ و دم می‌بود، کاترین را کشان‌کشان همراه با خودش به اربابش هدیه بخشید.
دیان با لبخند پیروزمندانه‌ای به او خیره بود که بازوی نحیف کاترین را در چنگال بی‌رحمانه‌اش گرفت. خون‌آشام ناتوان از هر چیزی بود و حتی قادر نبود روی پاهایش بایستد؛ اما با این‌حال سعی داشت مقاومت کند و نفرت و عصبانیتی که در وجود داشت قوت قلبش بود.
دیان بی‌هیچ زحمتی خون‌آشام را رام حصار دست‌هایش کرد. کاترین با چشم‌های تیزش به او چشم دوخت و خشمگین غرید:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
دیان لبخند ملیح به ل*ب داشت که دستش را همچون ماری که به طعمه خود می‌پیچد به دور کمر باریک کاترین گره کرد. یقه‌ی پیراهن کاترین را به چنگ گرفته و او را به صورتش نزدیک ساخت. با نگاه منجمدش به چشم‌های او خیره شد.
- لازم نیست برام جیغ و داد کنی، به زودی به قدری از من سپاس‌گزار خواهی بود که حاضر میشی من رو به عنوان ارباب خودت قبول کنی.
کاترین با نیش‌خند تمسخرآمیزی به او خیره شد. به دست دیان که زیر چانه‌اش بود نگاه کرد و به یک‌باره انگشت شست او را به دندان‌های تیزش گرفت.
دیان با تعجب آشکار که خشکش زده بود او را رها کرد و با چشم‌های گشاد شده‌اش به انگشتش خیره ماند.
کاترین درحالی که با چشم‌های خمارش به او خیره شده بود؛ با لحنی که خشم و تحقیر از آن سرچشمه می‌گرفت، غرید:
- حاضرم به یک انسان ضعیف و ناتوان خدمت کنم تا موجود پست و بی‌ارزشی مثل تو.
فک خادمین دیان از حیرت و تعجب به زمین افتاد.
زن سیاه‌پو*ست که یونیفرم به خصوصی همانند بقیه خادمین به تن داشت، با خشم و عصبانیتی که هرلحظه در آستانه انفجار بود، قدمی جلو آمد و اشاره به خون‌آشام مغرور گفت:
- آهای، فکر کردی کی هستی که گستاخانه درمورد ارباب توانمندمون ز*ب*ون باز می‌کنی؟ خون‌آشام قلابی؟!
کاترین با تک‌خند طعنه‌آمیزی رو به او کرد و درحالی که از خشم و نارضایتی پر شده بود غرید:
- اربابی که درموردش حرف می‌زنی فقط یه موجود فضایی بی‌نام و نشونه و معلوم نیست چندرگه هست.
خادم و خون‌آشام درحال جروبحث طوفانی. دیان به خودش آمد و انگشت مصدومش را با زبان عجیبش که همچون زبان مار دراز بود لیسید. با نگاه تیز آبی‌اش که در تاریکی سالن می‌درخشید، به کاترین خیره شد و با صدای مخوفی که آمیخته با شرارت بود گفت:
- من چیز باارزشی رو سال‌ها قبل بهت دادم.
او با گامی بلند و به سرعت نور فاصله خود را با خون‌آشام به هیچ رساند. دوباره کاترین را در حصار بازوان قدرتمندش اسیر کرد و خیره در چشم‌های هراسان و بهت‌زده‌ی کاترین، زمزمه کرد:
- حالا می‌خوام پسش بگیرم.
دیان درحالی که کاترین را به خود چسبانده بود؛ کنار تلسکوپ ایستاد. به تخت صافی که کنار آن بود نگاهی انداخت. به زن سیاه‌پو*ست با نگاهش اشاره‌ای کرد و گفت:
- اول اون جادوگر یک نشان رو از وجودت بیرون می‌کشه، نشانی که سال‌ها پیش بهت دادم و درون تو پنهان کردم.
او با نگاه شرورانه‌ای خیره به چشم‌های متعجب کاترین ادامه داد:
- بعدش تموم خونت رو سر می‌کشم تا جاودانگی‌ای که بهت داده بودم رو پس بگیرم..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کاترین با گنگی به او خیره شده بود و حتی کلمه‌ای از حرف‌هایش را درک نمی‌کرد. تنها چیزی که افکارش را فرا گرفته بود این بود که از دست این موجود روانی و خیال‌باف رها شود.
در همین حین کلارا و مونیکا با احتیاط از پله‌های مارپیچ بالا آمدند و مردانی را داخل سالن می‌دیدند. یکی از آن‌ها با شنیدن صدای پاهایشان، فوراً برگشت و با چهره‌‌ی جدی و خشمگین به آن‌ها خیره شد. مونیکا و کلارا با سرعت خون‌آشامی به آن‌ها حمله کردند. مردها سعی بر مقابله با آن‌ها را داشتند که طولی نکشید تا کلارا با خشمی که در وجودش نهفته بود قلب یکی از آن‌ها را از س*ی*نه‌اش بیرون کشید.
مرد با جسم کبود رنگی روی زمین افتاد و جسد بی‌روحش همچون لکه‌ای سیاه بر روی سرامیک‌های نقره‌ای نقش بست. مونیکا با طرف مقابلش درگیر بود که کلارا به سرعت سمت آن‌ها رفت و با یک ضربه‌‌ی محکم، سر خون‌آشام را از جا کند.
مونیکا حیرت‌زده به ب*دن بی‌سر مقابلش خیره شد و درحین افتادن ب*دن مرد روی زمین گفت:
- بدهکارم کردی.
کلارا نیش‌خندی زد و گفت:
- هیچ چیز نمی‌تونه خشمی که الان دارم رو سرکوب کنه.
زن سیاه‌پو*ست با خونسردی رو به دیان کرد و گفت:
- باید شروع کنیم ارباب، همین‌قدر بسشه.
دیان لبخندزنان کاترین را روی تخت نشاند و خون‌آشام بی‌هیچ مخالفت و مانعی روی آن دراز کشید.
دیان درحالی که روی زمین کنار تخت نشسته و درحالی که با خماری به کاترین خیره شده بود؛ گفت:
- واقعا نمی‌فهمی قصدم از این کارها چیه یا خودت رو زدی به اون راه؟
کاترین با چهره‌ای اخمو چشمانش را بسته بود و چیزی نمی‌گفت؛ اما دیان با صبوری گفت:
- یعنی متوجه نشدی که تو از بقیه این موجودات که به اصطلاح خودشون رو خون‌آشام خطاب می‌کنند متفاوت هستی؟ به لطف من!
خون‌آشام همچنان چیزی بر زبان نیاورده بود که نجوای ضعیفش دیان را میخ‌کوب کرد.
- پروانه‌ی سرخ!
چشم‌های دیان گشاد و بی‌روح شده بودند. هراسی که در دریای منجمد نگاهش هر کوه یخی را ذوب می‌کرد. مردی گمنام که تابه‌حال عامل هراس هر موجودی می‌شد، حال تمام وجودش با دو کلمه‌ی نامفهوم به لرزه درآمده بود.
کاترین سرمای درونش را احساس کرد؛ سرما و هراسی که فقط به هنگام مرگ می‌توان آن را یافت. متعجب به مردی که کنارش نشسته بود خیره شد. زمزمه‌های زبان گمنام در بالای سرش شنیده می‌شد. سرش را بالا آورد و به زن سیاه‌پو*ست که درحال جادو جمبل بود، خیره شد.
دوباره به دیان نگاه کرد. متعجب به نگاه‌های غمگینش خیره ماند. او ناراحت و آشفته به نظر می‌رسید؛ اما آیا چیزی در این دنیای بزرگ وجود داشت که این کوه یخ را غمگین و آشفته‌حال سازد؟
برای اولین‌بار بود که دلش به حالش سوخت.
صدای گام‌های محکم و سریع در جای‌جای رصدخانه، همچون آذرخش طنین‌انداز شد و طولی نکشید که سابین به سرعت باد، همانند دوازده چرخ طویل سمت دیان از همه‌جا بی‌خبر آوار شد.
آن‌ها با درگیری روی زمین سرامیکی غلط می‌زدند که به یک‌باره از پنجره‌ی بزرگ بی‌دروپیکر که شبیه به یک‌ دروازه‌ی آسمانی بود؛ به بیرون از ساختمان پرت شدند.
کاترین با نگرانی، به سرعت سمت پنجره رفت و به شیشه‌های شکسته‌ی اتاق گنبدی شکل که از ارتفاع گیج‌کننده پایین دیده می‌شد خیره گشت.
او با شنیدن صدای درگیری برگشت. مت و خون‌آشام غول‌آسا درحال مبارزه بودند که به سرعت سمت آن‌ها رفت و می‌خواست به مت نگون‌بخت یاری برساند که سرش را به شدت گرفت و در ن*زد*یک*ی آن‌ها متوقف شد.
مت نیز همانند او دچار سردرد وحشتناکی شد و او را از مبارزه با مرد غول‌آسا باز داشت. مرد نیشخندزنان به جادوگر سیاه‌پو*ست نگاه کرد. در همین حین مونیکا از راه رسید و با سرعت به جادوگر طعنه‌ای زده و افسون متوقف شد.
کلارا، شتابان سمت کاترین رفته و او را به جسم قدرتمندش فشرد. سعی می‌کرد او را همراه خود ببرد که کاترین ممانعت کرد و با صدای ضعیفی گفت:
- نه، سابین...
کلارا به جایی که کاترین اشاره می‌کرد خیره شد و پس از کمی مکث دوباره با چشمان مضطربش به کاترین نگاه کرد و گفت:
- نگران نباش! اون می‌تونه از پس خودش بر بیاد. من تو رو باید از این‌جا بیرون ببرم.

سابین با درد و ناله سعی بر بلند شدن داشت. صدای دیان که آمیخته با حس شوخ‌طبعی بود، در انبار عظیمی که از وسایل اختر شناسی پر بود، طنین‌انداز شد.
- شگفت‌زده‌ام کردی.
سابین به سرعت منبع صدا را یافت و به دیان که به میزی تکیه داده و با خون‌سردی به او خیره شده بود نگاه کرد.
دیان با چهره‌ی بعیدی گفت:
- چندسال پیش ضعیف‌تر عمل کرده بودی. فکر کنم بروکلی زیاد خورده باشی. (اشاره به شخصیت کارتونی ملوان زبل که با خوردن بروکلی قوی و نیرومند می‌شد.)
او نیش‌خندزنان به سابین خیره شده بود. شکارچی با گیجی و چهره‌ای گنگ از روی زمین بلند شد و تکه‌های چوب و شیشه از پشتش به زمین ریختند و نفس‌زنان با گنگی پرسید:
- منظورت چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
دیان با تعجب تکیه‌اش را از میز برداشت و گفت:
- اوه، فکر کنم اون راهب‌های عجوزه حسابی ذهنت رو پودر کردند. چندسال گذشته؟ صد؟ دویست؟
او با چهره‌ی منکر‌کننده و نگاه عمیق یخی‌اش، ادامه داد.
- نه، بیش‌تر از این حرف‌هاست.
سابین گیج‌تر از قبل به نظر می‌رسید. دیان از میز فاصله گرفت و درحالی که دور شکارچی گیج و سردرگم همانند روباه مکار می‌چرخید با چشمان آبی شیطانی‌اش به او نگاه می‌کرد که گفت:
- یادت نمیاد، چون معشوقه‌ات، منظورم اون دختر خوشگله هست؛ ذهنت رو به کلی مختل کرده؛ تو رو از چیزی که هستی دور کرده و مهم‌تر از این...
او به سابین نزدیکتر شده بود که دم گوشش به آرامی نجوا کرد:
- تو رو از ما دور کرده برادر.
سابین که به شدت شوکه شده بود پس از مدتی مکث طولانی، به سرعت با عصبانیتی که تمام وجودش را فرا گرفته بود چوبی را از آستین کتش بیرون کشید و به قلب دیان فرو کرد.
- بمیر شیطان!

کلارا خواهر ناتوانش را که خمیده به زانوهایش تکیه داده بود بلند کرد و گفت:
- بلندشو کاترین، مونیکا تو رو می‌بره. ما می‌ریم سابین رو پیدا کنیم.
مونیکا شتابان سمت آن‌ها آمد. کاترین را در آغوشش گرفت و خون‌آشام خسته و بی‌حال درحالی که خمیده بود به راه رفتن ادامه می‌داد.
مونیکا خیره به مرد درشت هیکلی که بی‌هوش روی زمین بود گفت:
- زود باش کاترین، الان اون غول بی‌شاخ و دم دوباره زنده می‌شه.
آنها به کندی شروع به رفتن سمت پله‌ها می‌کردند که کلارا و مت به سرعت شروع به دویدن کردند. کلارا با دیدن سابین که با ناتوانی خودش را از پله‌های نزدیک دروازه آسمانی به بالا انداخت دوان‌دوان خودشان را به او رساند و شکارچی با حالت نگرانی گفت:
- کاترین در امانه؟
کلارا و مت با نگرانی درحال کمک به او بودند تا خودش را به کف سالن بکشاند که با دیدن لباس‌های پاره و صورت زخمی‌اش گفت:
- نگران نباش،پیش مونیکاست. تو خوبی؟
کلارا با نگرانی به پله‌های مارپیچ طولانی که در تاریکی محضی فرو رفته بود نگاهی کرد و با وحشتی که در چشم‌های آبی‌اش موج می‌زد گفت:
- اون کجاست؟
سابین نفس‌زنان با حالت و چهره مضطربی نگاهی به پشت سرش کرد و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
- باید از این خ*را*ب‌شده بریم.
در همین حین صدای خشک و سرد دیان در سالن همانند آذرخش طنین‌انداز شد و حاضرین را در جای خود میخ‌کوب ساخت.
- می‌بخشید؛ اما هنوز مراسم تموم نشده.
جادوگر با عصبانیت و فریادزنان درحال خواندن افسونی بود که آن‌ها با درد فراوان سرشان را گرفتند.
دیان همانند الهه مرگ از دروازه آسمانی که در هوا معلق بود پا بر روی شیشه‌های شکسته گذاشت و روی زمین ثابت ایستاد.
نیش‌خندزنان با چهره‌ی سردش به آن‌ها که از درد به خود می‌پیچیدند خیره گشت.
- شما مهمان‌های ناخوانده، باید تقاص بی‌احترامی به مراسم من رو پس بدید.
دیان می‌خواست به آن‌ها حمله‌ور شود که مونیکا به او طعنه‌ای محکم زده و او روی زمین افتاد. جادوگر دست دیگرش را بالا برد و روی مونیکا متمرکز شد.
خون‌آشام می‌خواست بار دیگر به دیان حمله کند که او نیز با درد و فریاد سرش را گرفته و روی زمین نقش بست.
دیان نیشخندزنان از روی زمین بلند شد، گلوی مونیکا را در چنگال‌های بی‌رحمانه‌اش گرفت و او را از روی زمین به آسانی بلند کردن یک پر در هوا، معلق ساخت.
با نگاه‌های منجمدش خیره در چشم‌های سرخ مونیکا که حال اشک از آن‌ها جاری بود، گفت:
- خیلی احمقی که فکر می‌کنی می‌تونی جلوی من رو بگیری.
همه با نگرانی و بی‌حالی روی زمین نقش بسته و به آن‌ها خیره شده بودند که صدای کاترین همه‌چیز را متوقف کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- ولش کن.
دیان به آرامی برگشت. با دیدن او آرام گرفت.
کاترین قدرتی برای ایستادن روی پاهایش را نداشت که با بی‌حالی، خیره به او گفت:
- هرکاری بخوای می‌کنم؛ فقط بذار برن.
دیان با بی‌خیالی شانه‌هایش را بالا انداخت و با حالت خشنودی گفت:
- قبوله.
او با قدرت مونیکا را همانند عروسک پارچه‌ای به گوشه‌ای پرت کرد. خون‌آشام با صدای مهیبی به یکی از پایه‌های چوبی تلسکوب برخورد کرده و درحالی که تکه‌های خوردشده چوب، همچون آوار رویش می‌افتاد، با شدت روی زمین نقش بست.
دیان با نگاه معناداری رو به جادوگر کرد. مرد غول‌پیکر روی زمین با چهره‌ای دردمند به هوش آمد و گ*ردنش را کمی مالش داد.
دیان با چهره‌ی جدی رو به او گفت:
- حواست بهشون باشه که دوباره مزاحم نشن.
مرد با چهره‌ی خوفناک جدی‌اش با سرش تایید کرد. دیان کاترین را سمت تلسکوپ برد. جادوگر محوطه‌ای که آن‌ها بودند را حلقه‌وار به آتش کشید و در حصار آتش قرار گرفتند.
کلارا با درد، درحالی که تلو‌تلو می‌خورد از روی زمین بلند شد و با نگرانی به دیان و کاترین خیره شد. او خشمگین به دیان نگاه کرد و گفت:
- نه، کاترین، بذار بره لعنتی!
او به دلیل وجود آتش، دیگر نتوانست جلوتر برود و جادوگر نیش‌خندزنان شروع به خواندن افسون کرد. دیان از پشت کاترین را گرفت؛ دستش را دور کمرش همچون پیچکی پیچید و به نرمی دم گوشش نجوا کرد:
- دردت نمیاد نگران نباش.
کاترین با بی‌حالی چشمانش را بست و با حالت انزجار گفت:
- فقط تمومش کن.
سابین با نفرت به دیان که چهره‌ی خرسندی داشت خیره شد. مت کشان‌کشان با درد فراوان خودش را سمت مونیکا که بی‌حرکت روی زمین نقش بسته بود، می‌رساند.
دیان غرشی بلند که شبیه به یک غرش شیر بود سر داد. با چهره‌ی تغییر یافته هولناکی که چشمان سرخ تابانش از او هیولایی خون‌خوار ساخته بود دندان‌های نیش بلندش را به گر*دن کاترین فرو کرد.
کلارا روی زانوهایش افتاد و با ناراحتی به کاترین که پوستش تیره‌تر می‌شد خیره شد. طولی نکشید که دیان خودش را کنار کشید و تلوتلوخوران کنار رفت:
- این دیگه چه کوفتی بود؟!
پو*ست سفید همچون برفش به ک*بودی می‌زد که تلوتلوخوران روی زانوهایش افتاد. جادوگر شتاب‌زده خود را به اربابش رساند و شعله‌های آتش به یک‌باره ناپدید شدند.
کلارا متعجب به وضعیت پیش‌رو خیره بود که با کمی تامل دوان‌دوان خودش را به کاترین رساند. او روی زمین بی‌حرکت افتاده بود که کلارا به سرعت خواهر عزیزش را در آ*غ*و*ش کشید.
جسم منجمد کاترین را میان کت‌خزش فشرد و سعی داشت او را همانند انسان‌ها گرم نگاه دارد.
- ارباب، ارباب چه اتفاقی براتون افتاده؟
دیان با بی‌حالی و خشم غرید:
- خون اون دختر مثل زهر بود. من رو از این خ*را*ب‌شده ببر اَبیگِل.
جادوگر با نگرانی به وضعیت نابه‌سامان اربابش خیره بود که صدای خشمگین سابین توجه‌اش را جلب کرد.
- محاله بذارم از دستم در بری موجود شیطانی لعنتی!
جادوگر با نگرانی سرش را بلند کرد و سابین با خنجری که بیشتر شبیه شمشیری سامورایی جلوه می‌کرد، سعی داشت به دیان حمله کند که ابیگل به سرعت دستش را سمت او گرفت و افسونی لاتین به زبان آورد.
- دور شو!
سابین با موج قدرتمند ماورایی به شدت به عقب پرتاب شد و طولی نکشید که ابیگل دوباره افسونی قدرت‌مند بر زبان آورد و نسیم شدیدی اطراف او و دیان را فرا گرفت. حاضرین از شدت نسیم ماورایی خودشان را میان حصار دست‌هایشان مخفی کرده بودند تا از آسیب در امان بمانند.
پس از آرام گرفتن طوفان کلارا به آرامی سرش را بالا آورد و به اطراف نگاه کوتاهی انداخت. او اثری از دیان و افرادش را در سالن نیافت؛ تنها چیزی که اطرافشان را احاطه کرده مه سرد و سنگینی که به آرامی درحال محو شدن بود.
کلارا بار دیگر گریه‌کنان کاترین را صدا کرد و با صدای لرزانی گفت:
- کاترین! کاترین صدام رو می‌شنوی؟
سابین با چهره‌ای دردمند درحالی که پهلویش را گرفته بود، نزدیک شد و بی‌هیچ حرفی، جسم سبک خون‌آشام را در آغوشش بلند کرد و گفت:
- می‌برمش توی ماشین.
مت نزدیک مونیکا شد و او را به آرامی سمت خودش برگرداند. با دیدن برکه‌ای از خون سیاه‌رنگ روی زمین با نگرانی‌ای که در چشمان آبی دریایی‌اش نقش بست زمزمه کرد:
- مونیکا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مونیکا نفس‌زنان به او خیره شد و مت با دیدن خنجر چوبی داخل قفسه‌ی س*ی*نه‌اش با ناباوری و لرزش شدیدی که تمام وجودش را فرا گرفته بود نالید:
- اوه نه، اوه نه!
او با اضطراب چوب را از ب*دن مونیکا بیرون کشید. کلارا دیدگان پر از اشکش را سمت آن‌ها سوق داد و با دیدن وضعیت پیش رو به‌سرعت سمتشان آمد. با دیدن مونیکا که بدنش به آرامی درحال تیره شدن بود، دستانش را با ناباوری مقابل دهانش گذاشت و با ناراحتی روی زانوهایش افتاد.
مونیکا به آرامی لبخندی خسته بر چهره‌ی غمگین‌اش نشاند. مت با استرس و چشمان آبی خیسش به او خیره شد و گفت:
- خوب می‌شی، الان چوب‌ها رو از بدنت بیرون میارم. طاقت بیار مونیکا عزیزم!
کلارا با لرز و نگرانی شدید به پایه‌های چوبی و بزرگ تلسکوپ‌‌های قدیمی که در اثر برخورد مونیکا به آن‌ها شکسته بودند؛ خیره شد و با ناراحتی و اشک‌هایی که همچون سیلی بی‌امان از چشمانش جاری بودند، به مونیکا خیره شد:
- نه، اوه نه، مونیکا، لطفاً نرو!
مونیکا به آرامی دستش را روی دستان لرزان مت گذاشت و گفت:
- آروم باش. خیلی دوست دارم متیوس کلارکسون!
او با صدای بریده‌بریده‌ای ادامه داد:
- من رو فراموش نکن.
مت با غم و اندوهی که در چشمانش نشسته بود خیره به چشم‌های سُست مونیکا گفت:
- نباید باهام خداحافظی کنی، نه.
مونیکا لبخندی زد و اشک از چشمان سبز بارانی‌اش روانه شد و با صدای ضعیفی گفت:
- من همیشه پیشتم.
سیاهی صورت زیبای خون‌آشام را همچون سایه تاریک در بر گرفت و چشمان بی‌روحش به نگاه خیس مت خیره ماند. مت با لرزش شدیدی از غم و اندوه که جسمش را فرا گرفت گریه‌کنان همسر عزیزش را به س*ی*نه‌اش فشرد.

ابرهای سیاه در آسمان، کلاغ‌های سیاه که روی شاخ و برگ درخت‌های پاییزی به صف شده و درحال تماشای ما بودند، نم‌نم باران، همه برای عزای ما همراهی می‌کردند.
یک نفر دیگر از اعضای خانواده کوچکمان را از دست دادیم. مت بسیار غمگین است. از وقتی که مونیکا رفته افسرده شده. دلم برای حال و روزش می‌سوزد. آن‌ها سال‌های زیادی باهم بودند و عاشقانه در کنار همدیگر زندگی کردند؛ حتی می‌خواستند فرزندی را به سرپرستی بگیرند؛ اما همه‌چیز ناگهان از بین رفت، همانند کابوسی که در بیداری اتفاق افتاد و تو هنوز هم باورت نمی‌شود که بیدار هستی، فکر می‌کنی فقط یک خواب بد است که تمام خواهد شد؛ ولی این‌طور نیست، واقعیت محض است و این تلخی را به یاد می‌اندازد.
مونیکا را زیر درخت کهنسال درخت کاج باغ عمارت به خاک سپردیم. او این درخت را وقتی که با مت ازدواج کرد و به این خانه آمدند آن‌جا کاشت.
دانش‌آموزها و معلم‌ها برای تسلیت گفتن و دلداری دادن به خانه‌ی ما آمدند؛ حتی بعضی‌ها برای مراسم خاکسپاری هم آن‌ها آمده بودند. از جمله مربی اندرسون، واقعاً جای تقدیر و تشکر رو داشت.
کاترین کنارم است، نزدیک‌تر از هر کس دیگر؛ اما تنها کاری که طی این مدت کرده فقط سکوت بوده. مطمئنم فکرهایی توی سرشه. دو هفته از مرگ مونیکا گذشته، از اتفاقات اون شب پر ماجرا و عجیب و البته غم‌انگیز.
اتفاقی که تو اون جنگل افتاد و اتفاق توی رصدخونه. سروکله‌ی دیان و افرادش پیدا نشده. آخرین باری که او را دیدم اصلاً خوب به نظر نمی‌آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا