او با دیدن لیام که دست دختری را گرفته و با خود سمت جنگل میبرد، با چهرهی تاسفباری زیر ل*ب ناسزایی نثار لیام کرد و گفت:
- پسرهی ه*یز!
کلارا، نینا و لیلی در گوشهای ایستاده و درحال تماشای گلوریا و آلیس بودند.
آنها مشغول آماده کردن محیط کلاس برای اجرای افسون بودند که سابین با چهرهای کنجکاو به شمعهایی که آلیس روی زمین میچید خیره شد و گفت:
- اینا واقعاً لازمان؟
گلوریا لبخندزنان و با چهرهای اسرارآمیز گفت:
- این شمعها برای دکور نیستن سابین. چیدن شمعها دور محوطهای که قراره طلسم اجرا بشه، باعث میشه که نیرو دور تا دور مکان بمونه و متمرکز بشه.
آلیس با حالت خاصی که احساس درونیاش را بازگو میکرد، ادامه داد:
- هر جادوگری از الطاف طبیعت بهرهمند میشه. عناصر طبیعت همراهان ابدی و بیقید و شرط
جادوگران هستند. هدیه ارزشمند و قابل ستایش.
سابین با چهرهی گنگ و بیتفاوتی به شمعها زل زده بود.
- هوم.
کلارا از تعجب شاخ درآورد.
- باورم نمیشه. اولینباره که آلیس رو اینطوری بااحساس میبینم. حتماً خیلی خوشحاله که همچین قدرتی داره.
نینا لبخندی زد و گفت:
- اون زیاد اجتماعی نیست و هیچوقت احساساتش رو بازگو نمیکنه؛ اما روح زیبا و لطیفی داره.
لیلی زبان باز کرد و با چهرهی بامزه و نازی گفت:
- درست مثل آناناس، از بیرون سفتوسخت و از داخل نرم و خوشمزه.
کلارا و نینا با دیدن چهرهی شاد و بامزهی لیلی خندیدند. نینا سر لیلی را به نرمی گرفت و به س*ی*نهاش فشار داده و موهای بلوندش را ب*و*سید و گفت:
- واقعاً که مثل بچهها میمونی دختر!
کلارا از سر تا پا به آنها نگاهی انداخت و لبخندزنان گفت:
- لباس جادوگری خیلی بهت میاد نینا.
او رو به لیلی کرد و با تعجب او را برانداز کرد و گفت:
- تا حالا یه همچین لباس عجیبی ندیده بودم.
نینا خندهای کوتاه کرد و به اخمهای کودکانه لیلی خیره شد و لیلی همانند بچهها پایش را زمین کوبید و درحالی که دستانش را کنار پهلوهایش مشت کرده بود، گفت:
- چطور نمیدونی کلارا؟ این لباس پیشگوهاست.
نینا و کلارا همانند گاو به لیلی زل زدند و همزمان تکرار کردند:
- لباس پیشگوها؟!
- مگه پیشگوها هم لباس دارن؟
نینا با بیخیالی ساختگی رو به کلارا کرد و گفت:
- به نظر من لباست بیشتر شبیه کولیهای فالگیر میمونه لیلی.
کلارا شروع به قهقهه کرد.
لیلی درحال جروبحث با نینا بود که آلیس با حالت جدی همیشگیاش نزدیک شد. با چشمهایی که به زمین دوخته و ابروهایش را بههم گره کرده بود با لحن سرزنشگرانهای گفت:
- نینا دست از بچهبازی بردار و بیا بشین یاد بگیر داریم چیکار میکنیم.
او رو به کلارا کرد و لبخندزنان گفت:
- همهچیز آماده هست.
با رفتن او سمت میز، کلارا با جدیت و اضطراب نفسی عمیق کشید و رو به دوستانش کرد و آنها نگاه امیدواری به او دوخته بودند که این باعث دلگرمی کلارا گشت.
خونآشام با گامهایی بلند سمت میز گرد که دورتادورش را شمعهای روی زمین احاطه کرده بودند روانه شد.
در نور اندک اما کافی شمعها، سکوت مرگباری در کلاس تاریخ حکم فرما بود.
کلارا، آلیس و گلوریا روی صندلیها نشسته بودند که دست همدیگر را همانند زنجیر به یکدیگر قفل کردند.
گلوریا با چهرهی اسرارآمیزی سکوت را درهم شکست و خیره در چشمهای کلارا گفت:
- برای این افسون باید یه همخون پیدا میکردیم. تو تنها همخون کاترین هستی.
کلارا سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. گلوریا به آرامی نگاهش را از او کشید و رو به آلیس کرد و در همین حین جادوگر جوان وِردی به زبان لاتین کهن به زبان آورد. لحظهای شمعهای روی زمین، محیط نسبتاً تاریک کلاس تاریخ را نورانی کرده و دقایقی در همین حال بود.
نظارهگران محسورانه و بادقت به آنها خیره شده بودند.
گلوریا به نرمی با صدایی یکنواخت گفت:
- چشمهات رو ببند کلارا، با تمام احساسات درونیت کاترین رو صدا بزن.
کلارا به آرامی نام کاترین را زمزمه کرد. خونآشام در خلاء غیر قابل درکی فرو رفته بود؛ اما چیز به خصوصی را احساس نمیکرد.
پس از مدتی کوتاه با ناامیدی گفت:
- اینکار جواب نمیده گلوریا.
با باز کردن چشمهایش، چیز عجیبی را احساس کرد. همه در جای خود ثابت بودند. صدای پایکوبی بیرون از ساختمان به گوش نمیرسید؛ حتی کوچکترین صدایی را نمیتوانست در اتاق بشنود.
ابروهایش به هم گره خوردند. همهچیز درحال خود ساکن بود؛ حتی نور شمعها هم دیگر به اشارهی هوا نمیرقصیدند.
به افراد داخل اتاق که بدون نفس کشیدن و بدون پلک زدن، منجمد شده بودند چشم دوخت. احساس بسیار عجیب و ترسناک در وجودش پدیدار شد.
صدای گلوریا همانند پژواک در جایجای محوطهای که کلارا در آن حضور داشت پیچید.
- از اینطرف کلارا.
- پسرهی ه*یز!
کلارا، نینا و لیلی در گوشهای ایستاده و درحال تماشای گلوریا و آلیس بودند.
آنها مشغول آماده کردن محیط کلاس برای اجرای افسون بودند که سابین با چهرهای کنجکاو به شمعهایی که آلیس روی زمین میچید خیره شد و گفت:
- اینا واقعاً لازمان؟
گلوریا لبخندزنان و با چهرهای اسرارآمیز گفت:
- این شمعها برای دکور نیستن سابین. چیدن شمعها دور محوطهای که قراره طلسم اجرا بشه، باعث میشه که نیرو دور تا دور مکان بمونه و متمرکز بشه.
آلیس با حالت خاصی که احساس درونیاش را بازگو میکرد، ادامه داد:
- هر جادوگری از الطاف طبیعت بهرهمند میشه. عناصر طبیعت همراهان ابدی و بیقید و شرط
جادوگران هستند. هدیه ارزشمند و قابل ستایش.
سابین با چهرهی گنگ و بیتفاوتی به شمعها زل زده بود.
- هوم.
کلارا از تعجب شاخ درآورد.
- باورم نمیشه. اولینباره که آلیس رو اینطوری بااحساس میبینم. حتماً خیلی خوشحاله که همچین قدرتی داره.
نینا لبخندی زد و گفت:
- اون زیاد اجتماعی نیست و هیچوقت احساساتش رو بازگو نمیکنه؛ اما روح زیبا و لطیفی داره.
لیلی زبان باز کرد و با چهرهی بامزه و نازی گفت:
- درست مثل آناناس، از بیرون سفتوسخت و از داخل نرم و خوشمزه.
کلارا و نینا با دیدن چهرهی شاد و بامزهی لیلی خندیدند. نینا سر لیلی را به نرمی گرفت و به س*ی*نهاش فشار داده و موهای بلوندش را ب*و*سید و گفت:
- واقعاً که مثل بچهها میمونی دختر!
کلارا از سر تا پا به آنها نگاهی انداخت و لبخندزنان گفت:
- لباس جادوگری خیلی بهت میاد نینا.
او رو به لیلی کرد و با تعجب او را برانداز کرد و گفت:
- تا حالا یه همچین لباس عجیبی ندیده بودم.
نینا خندهای کوتاه کرد و به اخمهای کودکانه لیلی خیره شد و لیلی همانند بچهها پایش را زمین کوبید و درحالی که دستانش را کنار پهلوهایش مشت کرده بود، گفت:
- چطور نمیدونی کلارا؟ این لباس پیشگوهاست.
نینا و کلارا همانند گاو به لیلی زل زدند و همزمان تکرار کردند:
- لباس پیشگوها؟!
- مگه پیشگوها هم لباس دارن؟
نینا با بیخیالی ساختگی رو به کلارا کرد و گفت:
- به نظر من لباست بیشتر شبیه کولیهای فالگیر میمونه لیلی.
کلارا شروع به قهقهه کرد.
لیلی درحال جروبحث با نینا بود که آلیس با حالت جدی همیشگیاش نزدیک شد. با چشمهایی که به زمین دوخته و ابروهایش را بههم گره کرده بود با لحن سرزنشگرانهای گفت:
- نینا دست از بچهبازی بردار و بیا بشین یاد بگیر داریم چیکار میکنیم.
او رو به کلارا کرد و لبخندزنان گفت:
- همهچیز آماده هست.
با رفتن او سمت میز، کلارا با جدیت و اضطراب نفسی عمیق کشید و رو به دوستانش کرد و آنها نگاه امیدواری به او دوخته بودند که این باعث دلگرمی کلارا گشت.
خونآشام با گامهایی بلند سمت میز گرد که دورتادورش را شمعهای روی زمین احاطه کرده بودند روانه شد.
در نور اندک اما کافی شمعها، سکوت مرگباری در کلاس تاریخ حکم فرما بود.
کلارا، آلیس و گلوریا روی صندلیها نشسته بودند که دست همدیگر را همانند زنجیر به یکدیگر قفل کردند.
گلوریا با چهرهی اسرارآمیزی سکوت را درهم شکست و خیره در چشمهای کلارا گفت:
- برای این افسون باید یه همخون پیدا میکردیم. تو تنها همخون کاترین هستی.
کلارا سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. گلوریا به آرامی نگاهش را از او کشید و رو به آلیس کرد و در همین حین جادوگر جوان وِردی به زبان لاتین کهن به زبان آورد. لحظهای شمعهای روی زمین، محیط نسبتاً تاریک کلاس تاریخ را نورانی کرده و دقایقی در همین حال بود.
نظارهگران محسورانه و بادقت به آنها خیره شده بودند.
گلوریا به نرمی با صدایی یکنواخت گفت:
- چشمهات رو ببند کلارا، با تمام احساسات درونیت کاترین رو صدا بزن.
کلارا به آرامی نام کاترین را زمزمه کرد. خونآشام در خلاء غیر قابل درکی فرو رفته بود؛ اما چیز به خصوصی را احساس نمیکرد.
پس از مدتی کوتاه با ناامیدی گفت:
- اینکار جواب نمیده گلوریا.
با باز کردن چشمهایش، چیز عجیبی را احساس کرد. همه در جای خود ثابت بودند. صدای پایکوبی بیرون از ساختمان به گوش نمیرسید؛ حتی کوچکترین صدایی را نمیتوانست در اتاق بشنود.
ابروهایش به هم گره خوردند. همهچیز درحال خود ساکن بود؛ حتی نور شمعها هم دیگر به اشارهی هوا نمیرقصیدند.
به افراد داخل اتاق که بدون نفس کشیدن و بدون پلک زدن، منجمد شده بودند چشم دوخت. احساس بسیار عجیب و ترسناک در وجودش پدیدار شد.
صدای گلوریا همانند پژواک در جایجای محوطهای که کلارا در آن حضور داشت پیچید.
- از اینطرف کلارا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: