همهچیز خیلی آرومه؛ شاید آرامش قبل از طوفان باشه. همه از اون شب به بعد عجیب رفتار میکنند.
کل اداره پلیس دنبال لیام بودند؛ اما وقتی که جو با ناامیدی داشته به خونه میرفته، لیام در رو براش باز میکنه.
بله، لیام پیدا شده بود؛ اما خیلی عجیب شده. حتی از آدرین هم کنارهگیری میکنه، درست و حسابی نمیاد مدرسه و وقتی هم میاد با همه دعوا میکنه؛ خیلی خشن شده. حس عجیبی نسبت بهش دارم! انگار همون پسر شیطون و دوستداشتنی که قبلاً بود، نیست.
آدرین قصد داره بعد از تموم کردن سال دوم از دبیرستان بره و مثل پدرش به ارتش ملحق بشه. این واقعا ناامیدکننده است که دیگه نمیتونم ببینمش و دیگه نمیخواد مدرسه رو ادامه بده و فارغالتحصیل بشه.
سابین توی خودشه و مدام سرش رو زیر برگههای امتحانی فرو میکنه تا سر وقتش نریم؛ اما مطمئنم داره چیزی رو پنهان میکنه. اون دست نوشتههای والریا رو از نینا گرفته و ادعا میکنه که داره دنبال سلاحی برای کشتن دیان و جولیو میگرده.
گفتم جولیو؟ عجیبی اون شب این بود که جولیو هم غیبش زده. اتفاقات این اواخر اصلاً خوب نیستند! شاید باید از اینجا بریم؛ اما میدونم که مخالفهای زیادی برای این عمل هستند.
امنیت شهر بیشتر شده. شهردار و همسرش بهعلاوه اعضای مجلس به شدت مواظب شهر و اتفاقاتی که درونش میافته هستند. آنها عدهای از خونآشامهای یاغی رو که در شهر پرسه میزدند گرفتند. طبق گفتههای کاترین که هنوز هم در انجمن سرک میکشد، خونآشامهای زیادی در شهرها پراکنده شدند و شروع به بیاحتیاطی کردند. شبکهی امنیتیشان بزرگتر میشود و این وضعیت نگرانکننده است.
اتفاقات بزرگی در راهه و من نگرانی از دست دادن اعضای خانواده رو دارم. احساس میکنم چیز بزرگی در راه است؛ چیزی که قادر به تغییر عظیم و ناگهانی خواهد بود.
الیوت پیداش نیست، وقتی هم بهش زنگ میزنم یا رد میکنه یا میره روی پیغامگیر. همهچیز عجیب و پیچیده شده. همه مشکوک به نظر میان یا من بدبین شدم؟
دستان زیبای مشاور روی دستان لرزان و سردم نقش بست. با نگاه اسرارآمیزی که در چشمان درشت و عمیقش موج میزد به چشمان گشاد شدهام خیره شد و گفت:
- میدونم که داری یهچیزی رو پنهون میکنی، اون چیه کلارا؟
با ترس و لرزی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، به چشمان نگران و درشت مگنولیا خیره شدم.
او دستانم را کمی فشرد و با نگاه مصمم خیره در چشمان مضطربم که سعی بر دزدیدن داشتم شد و گفت:
- میتونی بهم اعتماد کنی.
اشک دیدگانم را تار کرد و نمیتوانستم چهرهی مگنولیا را به خوبی ببینم. اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت.
- هرشب دارم همون کابوس رو میبینم. اون جنگل بیروح، اون موجود، روحم در عذابه، حس میکنم دارم شکنجه میشم. از اون بدتر اینکه...
بغضی در گلویم همچون بختک نقش بسته و راه تنفس را در داخل س*ی*نهام حبس کرده بود. احساس خفگی بهم دست میداد که مگنولیا گفت:
- کلارا؟ تو اون موجود رو دیدی مگه نه؟ ازت چی میخواد؟
سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم.
- من نمیتونم بفهمم، نمیتونم بفهمم کی خوابم، کی بیدار. ذهنم آشفته شده، روحم در عذابه و ترس بزرگی توی دلم نشسته که بدتر از مرگه.
دستان بیحس مگنولیا را با تمام قدرت فشار دادم و گفتم:
- تو بهم بگو مگنولیا، چطور بفهمم خوابم یا بیدار؟ چون کابوسهایی که میبینم، مطمئن نیستم که در خواب هستم یا بیدار.
صدای مگنولیا در اتاق روشن و نورانی عجیب مشاوره پیچید:
- وقتی خوابی نمیتونی نفس بکشی کلارا، میفهمی چی میگم؟ وقتی میخوای مطمئن بشی که داری خواب میبینی، نمیتونی نفس بکشی.
تنگی نفس شدیدی در س*ی*نهام نقش بسته بود. چشمانم را هراسان گشودم و میخواستم به چهره مگنولیا نگاه کنم که از دیدههایم خشکم زد.
دوباره در آن جنگل تاریک بودم، دوباره در سرمای منجمد کنندهی بیروح رها شده بودم، هراس و دردی که مرا تا پای مرگ میکشاند. زمزمههای نامفهوم و هولناک، جهنم من در این جهان بیرحم. اشک همچون سیل بیامان از چشمانم جاری شد و زجهکنان فریاد کشیدم.
این احساسی که در وجودم همچون دریای طوفانی موج میزد، سرمای مرگ بود.
کل اداره پلیس دنبال لیام بودند؛ اما وقتی که جو با ناامیدی داشته به خونه میرفته، لیام در رو براش باز میکنه.
بله، لیام پیدا شده بود؛ اما خیلی عجیب شده. حتی از آدرین هم کنارهگیری میکنه، درست و حسابی نمیاد مدرسه و وقتی هم میاد با همه دعوا میکنه؛ خیلی خشن شده. حس عجیبی نسبت بهش دارم! انگار همون پسر شیطون و دوستداشتنی که قبلاً بود، نیست.
آدرین قصد داره بعد از تموم کردن سال دوم از دبیرستان بره و مثل پدرش به ارتش ملحق بشه. این واقعا ناامیدکننده است که دیگه نمیتونم ببینمش و دیگه نمیخواد مدرسه رو ادامه بده و فارغالتحصیل بشه.
سابین توی خودشه و مدام سرش رو زیر برگههای امتحانی فرو میکنه تا سر وقتش نریم؛ اما مطمئنم داره چیزی رو پنهان میکنه. اون دست نوشتههای والریا رو از نینا گرفته و ادعا میکنه که داره دنبال سلاحی برای کشتن دیان و جولیو میگرده.
گفتم جولیو؟ عجیبی اون شب این بود که جولیو هم غیبش زده. اتفاقات این اواخر اصلاً خوب نیستند! شاید باید از اینجا بریم؛ اما میدونم که مخالفهای زیادی برای این عمل هستند.
امنیت شهر بیشتر شده. شهردار و همسرش بهعلاوه اعضای مجلس به شدت مواظب شهر و اتفاقاتی که درونش میافته هستند. آنها عدهای از خونآشامهای یاغی رو که در شهر پرسه میزدند گرفتند. طبق گفتههای کاترین که هنوز هم در انجمن سرک میکشد، خونآشامهای زیادی در شهرها پراکنده شدند و شروع به بیاحتیاطی کردند. شبکهی امنیتیشان بزرگتر میشود و این وضعیت نگرانکننده است.
اتفاقات بزرگی در راهه و من نگرانی از دست دادن اعضای خانواده رو دارم. احساس میکنم چیز بزرگی در راه است؛ چیزی که قادر به تغییر عظیم و ناگهانی خواهد بود.
الیوت پیداش نیست، وقتی هم بهش زنگ میزنم یا رد میکنه یا میره روی پیغامگیر. همهچیز عجیب و پیچیده شده. همه مشکوک به نظر میان یا من بدبین شدم؟
دستان زیبای مشاور روی دستان لرزان و سردم نقش بست. با نگاه اسرارآمیزی که در چشمان درشت و عمیقش موج میزد به چشمان گشاد شدهام خیره شد و گفت:
- میدونم که داری یهچیزی رو پنهون میکنی، اون چیه کلارا؟
با ترس و لرزی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، به چشمان نگران و درشت مگنولیا خیره شدم.
او دستانم را کمی فشرد و با نگاه مصمم خیره در چشمان مضطربم که سعی بر دزدیدن داشتم شد و گفت:
- میتونی بهم اعتماد کنی.
اشک دیدگانم را تار کرد و نمیتوانستم چهرهی مگنولیا را به خوبی ببینم. اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت.
- هرشب دارم همون کابوس رو میبینم. اون جنگل بیروح، اون موجود، روحم در عذابه، حس میکنم دارم شکنجه میشم. از اون بدتر اینکه...
بغضی در گلویم همچون بختک نقش بسته و راه تنفس را در داخل س*ی*نهام حبس کرده بود. احساس خفگی بهم دست میداد که مگنولیا گفت:
- کلارا؟ تو اون موجود رو دیدی مگه نه؟ ازت چی میخواد؟
سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم.
- من نمیتونم بفهمم، نمیتونم بفهمم کی خوابم، کی بیدار. ذهنم آشفته شده، روحم در عذابه و ترس بزرگی توی دلم نشسته که بدتر از مرگه.
دستان بیحس مگنولیا را با تمام قدرت فشار دادم و گفتم:
- تو بهم بگو مگنولیا، چطور بفهمم خوابم یا بیدار؟ چون کابوسهایی که میبینم، مطمئن نیستم که در خواب هستم یا بیدار.
صدای مگنولیا در اتاق روشن و نورانی عجیب مشاوره پیچید:
- وقتی خوابی نمیتونی نفس بکشی کلارا، میفهمی چی میگم؟ وقتی میخوای مطمئن بشی که داری خواب میبینی، نمیتونی نفس بکشی.
تنگی نفس شدیدی در س*ی*نهام نقش بسته بود. چشمانم را هراسان گشودم و میخواستم به چهره مگنولیا نگاه کنم که از دیدههایم خشکم زد.
دوباره در آن جنگل تاریک بودم، دوباره در سرمای منجمد کنندهی بیروح رها شده بودم، هراس و دردی که مرا تا پای مرگ میکشاند. زمزمههای نامفهوم و هولناک، جهنم من در این جهان بیرحم. اشک همچون سیل بیامان از چشمانم جاری شد و زجهکنان فریاد کشیدم.
این احساسی که در وجودم همچون دریای طوفانی موج میزد، سرمای مرگ بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: