کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
همه‌چیز خیلی آرومه؛ شاید آرامش قبل از طوفان باشه. همه از اون شب به بعد عجیب رفتار می‌کنند.
کل اداره پلیس دنبال لیام بودند؛ اما وقتی که جو با ناامیدی داشته به خونه می‌رفته، لیام در رو براش باز می‌کنه.
بله، لیام پیدا شده بود؛ اما خیلی عجیب شده. حتی از آدرین هم کناره‌گیری می‌کنه، درست و حسابی نمیاد مدرسه و وقتی هم میاد با همه دعوا می‌کنه؛ خیلی خشن شده. حس عجیبی نسبت بهش دارم! انگار همون پسر شیطون و دوست‌داشتنی که قبلاً بود، نیست.
آدرین قصد داره بعد از تموم کردن سال دوم از دبیرستان بره و مثل پدرش به ارتش ملحق بشه. این واقعا ناامید‌کننده است که دیگه نمی‌تونم ببینمش و دیگه نمی‌خواد مدرسه رو ادامه بده و فارغ‌التحصیل بشه.
سابین توی خودشه و مدام سرش رو زیر برگه‌های امتحانی فرو می‌کنه تا سر وقتش نریم؛ اما مطمئنم داره چیزی رو پنهان می‌کنه. اون دست نوشته‌های والریا رو از نینا گرفته و ادعا می‌کنه که داره دنبال سلاحی برای کشتن دیان و جولیو می‌گرده.
گفتم جولیو؟ عجیبی اون شب این بود که جولیو هم غیبش زده. اتفاقات این اواخر اصلاً خوب نیستند! شاید باید از این‌جا بریم؛ اما می‌دونم که مخالف‌های زیادی برای این عمل هستند.
امنیت شهر بیشتر شده. شهردار و همسرش به‌علاوه اعضای مجلس به شدت مواظب شهر و اتفاقاتی که درونش می‌افته هستند. آن‌ها عده‌ای از خون‌آشام‌های یاغی رو که در شهر پرسه می‌زدند گرفتند. طبق گفته‌های کاترین که هنوز هم در انجمن سرک می‌کشد، خون‌آشام‌های زیادی در شهرها پراکنده شدند و شروع به بی‌احتیاطی کردند. شبکه‌‌ی امنیتی‌شان بزرگ‌تر می‌شود و این وضعیت نگران‌کننده است.
اتفاقات بزرگی در راهه و من نگرانی از دست دادن اعضای خانواده رو دارم. احساس می‌کنم چیز بزرگی در راه است؛ چیزی که قادر به تغییر عظیم و ناگهانی خواهد بود.
الیوت پیداش نیست، وقتی هم بهش زنگ می‌زنم یا رد می‌کنه یا میره روی پیغام‌گیر. همه‌چیز عجیب و پیچیده شده. همه مشکوک به نظر میان یا من بدبین شدم؟

دستان زیبای مشاور روی دستان لرزان و سردم نقش بست. با نگاه اسرارآمیزی که در چشمان درشت و عمیقش موج می‌زد به چشمان گشاد شده‌ام خیره شد و گفت:
- می‌دونم که داری یه‌چیزی رو پنهون می‌کنی، اون چیه کلارا؟
با ترس و لرزی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، به چشمان نگران و درشت مگنولیا خیره شدم.
او دستانم را کمی فشرد و با نگاه مصمم خیره در چشمان مضطربم که سعی بر دزدیدن داشتم شد و گفت:
- می‌تونی بهم اعتماد کنی.
اشک دیدگانم را تار کرد و نمی‌توانستم چهره‌ی مگنولیا را به خوبی ببینم. اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت.
- هرشب دارم همون کابوس رو می‌بینم. اون جنگل بی‌روح، اون موجود، روحم در عذابه، حس می‌کنم دارم شکنجه می‌شم. از اون بدتر این‌که...
بغضی در گلویم همچون بختک نقش بسته و راه تنفس را در داخل س*ی*نه‌ام حبس کرده بود. احساس خفگی بهم دست می‌داد که مگنولیا گفت:
- کلارا؟ تو اون موجود رو دیدی مگه نه؟ ازت چی می‌خواد؟
سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم.
- من نمی‌تونم بفهمم، نمی‌تونم بفهمم کی خوابم، کی بیدار. ذهنم آشفته شده، روحم در عذابه و ترس بزرگی توی دلم نشسته که بدتر از مرگه.
دستان بی‌حس مگنولیا را با تمام قدرت فشار دادم و گفتم:
- تو بهم بگو مگنولیا، چطور بفهمم خوابم یا بیدار؟ چون کابوس‌هایی که می‌‌بینم، مطمئن نیستم که در خواب هستم یا بیدار.
صدای مگنولیا در اتاق روشن و نورانی عجیب مشاوره پیچید:
- وقتی خوابی نمی‌تونی نفس بکشی کلارا، می‌فهمی چی میگم؟ وقتی می‌خوای مطمئن بشی که داری خواب می‌بینی، نمی‌تونی نفس بکشی.
تنگی نفس شدیدی در س*ی*نه‌ام نقش بسته بود. چشمانم را هراسان گشودم و می‌خواستم به چهره مگنولیا نگاه کنم که از دیده‌هایم خشکم زد.
دوباره در آن جنگل تاریک بودم، دوباره در سرمای منجمد کننده‌ی بی‌روح رها شده بودم، هراس و دردی که مرا تا پای مرگ می‌کشاند. زمزمه‌های نامفهوم و هولناک، جهنم من در این جهان بی‌رحم. اشک همچون سیل بی‌امان از چشمانم جاری شد و زجه‌کنان فریاد کشیدم.
این احساسی که در وجودم همچون دریای طوفانی موج می‌زد، سرمای مرگ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
چشم‌های خاکستری جولی به اتومبیل کلاسیک بنز که در ن*زد*یک*ی در عمارت پارک شد، خیره ماند. با چهره‌ای کنجکاوانه از روی نیمکت حیاط بلند شد و با گام‌هایی نه چندان کوتاه، سمت خودرو سیاه رنگ روانه شد.
شال روی شانه‌هایش را مرتب کرد و با کنجکاوی به مردی که از خودرو پیاده شد چشم دوخت. در همین حین کلاغ‌ها در آسمان ابری و دل‌گیر زمستان، جیغ‌کشان از آن محدوده پا به فرار گذاشتند؛ گویی نیرویی شوم آن‌جا را احاطه کرده بود.
آسمان دل‌گیر ابری شروع به غرش کرده و نسیم سوزانی که سرمای مرگ در آن ناله می‌کرد، تن جولی را به لرزه درآورد. با بی‌قراری‌ای که در جسم و روح جولی طنین‌انداز شد در ن*زد*یک*ی اتومبیل متوقف شد.
مردی حدود چهل‌ساله، با نگا‌ه‌هایی به سردی یخ، چشم‌های آبی یخی‌اش که آشنا جلوه می‌نمود، با کت‌ و شلوار سفید و مرتبی که به تن داشت، با گام‌های متمدنانه سمت پله‌های عمارت قدم برداشت.
- ببخشید...
مرد با صدای جولی برگشت و با نگاه‌های نافذش به او چشم دوخت. لرزش ناگهانی، جسم جولی را لحظه‌ای به حرکت درآورد و با بی‌اعتنایی به آن درحالی که ناخواسته به چشم‌های منجمد مرد خیره شده بود، ادامه داد:
- من جولی واتسون، صاحب این عمارت هستم. شما با من کاری داشتید که اومدید این‌جا؟
چهره‌ی مرد میانسال ابتدا به سردی می‌گرائید؛ اما پس از گذشت چند لحظه، قدمی به سوی جولی برداشت. لبخند خطرناک و پلیدی را بر چهره‌اش افزود و با صدای خش‌داری که حس اعتماد را صلب می‌نمود، نجوا کرد:
- اومدم آقای بیل واتسون رو ملاقات کنم.
نفس‌های جولی به کندی از س*ی*نه‌اش خارج می‌شد. آیا چیزی در این مرد گمنام او را مضطرب و هراسان می‌کرد؟ به راستی روبه‌رو شدن با او برایش سخت و دشوار جلوه می‌کرد. نگاهش را لحظه‌ای از چشم‌های سلطه‌گر مرد به پایین سوق داد و لحظه‌ای آرامشی ارزشمند، وجودش را از لرزش بازداشت.
- همسرم الان توی خونه نیستن؛ اگر پیغامی دارید می‌تونید به من بگید...
بدون اینکه بتواند ادامه حرفش را بازگو کند، از عطر تلخ مردی که فاصله‌اش را با او به هیچ رسانده بود، سرگیجه گمراه‌کننده‌ای او را در بر گرفت. به سرعت سرش را سمت مردی که تنها با یک قدم از او فاصله داشت برگرداند. چشم در چشم مرد مرموز مقابلش شده و قادر به کوچک‌ترین حرکتی نبود.
مرد دوباره نجوا کرد:
- مهم نیست بانوی عزیز! من کارت خودم رو به شما میدم؛ اگر این رو به جناب شهردار بدید لطف بزرگی می‌کنید.
نگاه‌های مسحورانه جولی مطیع چشم‌های شیطانی این مرد گمنام شده و قادر به پلک زدن نبود. مرد با گام‌های ریتمیکش برگشت و سعی داشت وارد بنز کلاسیک سیاه رنگش شود که جولی با لکنت پرسید:
- صبر کنید، اسمتون...
مرد نیم‌نگاهی با چشم‌های تیزش به او انداخت. نگاهی که حتی دیوارهای عظیم یک قصر را به لرزه در می‌آورد. دوباره نجوا کرد؛ نجوایی که در هوا محو و پدیدار می‌شد. صدایی که تن هر موجودی را به‌لرزه در می‌آورد، بی‌شک نجوای یک موجود شیطانی می‌بود.
- جِفری کالینز!



خواننده‌های گرامی، امیدوارم تا به این‌جا از رمان دامگستران نهایت ل*ذت را برده باشید. بنا به دلایلی شروع جلد سوم نامشخص خواهد بود. یادآور می‌کنم که جلد یک و دو بازنویسی شده هستند. با آرزوی توفیق و سربلندی شما عزیزان NJ TATA
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.

"ASHOB"

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-16
نوشته‌ها
2,920
لایک‌ها
24,556
امتیازها
88
محل سکونت
زیر آوار آسمان 🌪️
کیف پول من
7,839
Points
19
امضا : "ASHOB"

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
13,073
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
امضا : ساعت دار

F A L C O N

معاون بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,120
لایک‌ها
22,043
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
جهنم سبز
کیف پول من
91,476
Points
798
سطح
  1. حرفه‌ای
24780_khro_pbgl.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا