• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- لطفا، کمکم کنید.
والریا با تعجب به راهبان خیره شد و همه با هراس نگاه‌هایشان را از همدیگر می‌دزدیدند؛ تاریکی چشمان سنگین شده‌ی سابین و جسم زخمی‌اش که خستگی روی او همانند بختک افتاده بود در بر گرفت.
صداهایی در گوش می‌پیچید و به وضوح نمی‌توانست بشنود؛ اما می‌توانست تشخیص دهد صدای چندزن است که از فاصله‌ای نزدیک می‌آمد.
چشمانش را به زور باز کرد و با دیدن همان دختر زیبا روی راهبه پرسید:
- من، من کجام؟
لبخندی زیبا در چهره حریر مانند و سفید همچون مهتاب والریا نقش بست؛ با لحجه‌ای خاص گفت:
- تو در کلیسای واتیکان هستی.
سابین با گیجی سرش را چرخاند و به اطراف نگاهی کرد؛ او به پنجره کوچک و چوبی خیره شد؛ با دیدن نور کورکننده خورشید گفت:
- من، یادم نمیاد کی اومدم اینجا، یادم نمیاد؛ فکر کنم؛ فکر کنم دیروز بود؛ همه‌جا آتش گرفته بود و من، زخمی بودم.
والریا با انکار گفت:
- نه، تو مدت طولانی‌ای هست که تو خواب و بیداری هستی؛ باید خوب بشی؛ باید همە‌ی ما رو نجات بدی.
سابین با گیجی به چشمان بادامی والریا خیره ماند و دیگر نمی‌دانست چه بگوید که والریا با چهره‌ای ملتمسانه گفت:
- تو تنها امید ما هستی سباستین!

چشم‌های طلایی مرد تنومند در بالکن کوچک و هوای سرد پاییزی ایستاده و به ستاره‌های درخشان شب خیره بود. اخم‌های مردانه‌اش چهره‌اش را خشن و سرد جلوه می‌نمود با افکاری که به راحتی قابل خواندن نبود.
در سکوت شب صدای کلارا شکارچی آشفته را از افکار عمیقش بیرون راند:
- امشب خیلی سرده، ممکنه سرما بخوری.
سابین با تک‌خندی برگشت و با حالت بعیدی گفت:
- من مریض نمی‌شم.
کلارا لبخندزنان با چهره‌ای متعحب کنار او ایستاده و به حصار فلزی بالکن تکیه داد و گفت:
- واقعا؟ یعنی هیچ‌وقت مریض نشدی؟
سابین لبخندزنان به او خیره شد و گفت:
- من جزو ماوراء‌الطبیعه هستم کلارا. به نوعی من هم مثل خون‌آشام‌ها زنده نیستم.
کلارا با چهره تاسف باری نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- این باید خیلی عذاب‌آور و ناراحت‌کننده باشه.
پس از مدتی او کمی نزدیک شد و گفت:
- اصلا یادت نمیاد که کی این کار رو باهات کرد؟
سابین سرش را پایین انداخت و با افسوس گفت:
- نه کلارا، من در خوابی که با مرگ تفاوت چندانی نداشت بودم تو حالی نبودم که بفهمم اطرافم چه اتفاقاتی می‌افته.
کلارا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و پس از مدتی سکوت خون‌آشام به نگاه‌های نیم‌رخ خیره شکارچی نگاه کرد و لبخندزنان گفت:
- چیه؟
سابین سمت او برگشت و با فاصله کمی مقابلش ایستاد و به نرمی گفت:
- فکر نکنم بابت رفتاری که اون اوایل باهات داشتم. عذرخواهی کرده باشم.
کلارا لبخندزنان سمت او برگشت و متعجب گفت:
- واقعا؟ می‌خوای ازم عذرخواهی کنی؟
سابین لبخندی زد و نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- خب، اشکالش چیه؟ من، واقعا به خاطر رفتاری که باهات داشتم ناراحتم.
کلارا با مهربانی به او خیره شد و سوالی که به یک‌باره ذهنش را مشغول ساخت چهره‌اش را کنجکاوانه رو به شکارچی کرد و پرسید:
- برای چی دیگه نخواستی من رو بکشی؟
سابین مدتی با نگاهی مسحورانه به چشمان کلارا خیره شد و گفت:
- خب تو، با کسایی که شکارشون کرده بودم فرق داشتی و اون حرفی که بهم زدی؛ گفتی این ذات انسان‌هاست که متفاوته و اینکه خودت هم می‌دونستی و یه‌جورایی قبول کرده بودی که یه هیولایی.
کلارا با چشمانی دردمند به او خیره شد و سابین با مهربانی گفت:
- اما این‌طور نیست، تو یه هیولا نیستی.
کلارا لبخندی زد و با چهره‌ای آشفته به آسمان خیره شد و سابین با دیدن تغییر ناگهانی او گفت:
- کاترین رو پیدا می‌کنیم؛ نگران نباش.
- اون همیشه مراقبم بود؛ ولی من همش سعی کردم اون رو از خودم برونم و آزارش دادم؛ حالا که متوجه اشتباهم شدم و می‌خواستم برش گردونم؛ تو یه چشم به هم زدن ازم دور شد.
سابین با مهربانی به او خیره شد و دستش را روی دست سرد کلارا که روی نرده‌های آهنی بالکن بود گذاشت. خون‌آشام با احساس گرمای دست شکارچی نگاهش را سمت او سوق داده و به چشمان طلایی مهربان او خیره شد.
سابین به گرمی نجوا کرد:
- همه‌چیز درست می‌شه.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لیلی لبخندزنان با حالتی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند قدم‌زنان در اتاق گفت:
- نگران نباش مامان، مواظب خودم هستم.
او خداحافظی کرد و تلفنش را روی میز گذاشت و نینا گفت:
- مشکلی که نیست؟
لیلی لبخندی زد و گفت:
- نه، می‌تونم امشب رو اینجا بمونم.
نینا با خستگی‌ای که از ظاهرش نمایان می‌شد رو به لیلی کرد و با چشم‌های نیمه‌بازی گفت:
- من خیلی خوابم میاد؛ تو چی؟
لیلی روی تخت پرید و گفت:
- پس باهم می‌خوابیم.
نینا و لیلی خنده‌کنان روی تخت دراز کشیدند و ملافه را روی خود انداختند.
پس از مدتی لیلی درحالی که به سقف اتاق نیمه تاریک خیره شده بود چهره‌اش به ناراحتی گرائید و با لحن نگرانی گفت:
- به نظرت کاترین رو پیدا می‌کنن؟
چهره نینا نیز همانند لیلی به ناراحتی گرائید و گفت:
- می‌دونی، راستش اصلا از کاترین خوشم نمیاد. اون خیلی مرموز و توداره؛ احساس عجیبی نسبت بهش دارم که آمیخته با ترسه؛ مثل این می‌مونه که انتظار یک خیانت از طرف اون هستم؛ اصلا آدم قابل‌اعتمادی به نظر نمیاد. در ظاهرش خیلی آروم و خونسرده؛ سعی می‌کنه همه رو به خودش معتمد بکنه و خودش رو آدم اجتماعی و باحالی نشون میده؛ اما پشت اون نگاه آروم و بی‌حالتش انگار چیز تاریک و سردی پنهان شده؛ چیزی که باعث می‌شه دست به کارهای پلیدی بزنه. هر لبخند دوستانه‌اش یک حیله رو به دنبال داره.
لیلی با دقت به نینا خیره شده و گوش‌هایش را برای حرف‌هایی که درباره کاترین می‌زد تیز کرده بود.
نینا به همان سردی کلامش ادامه داد:
- درسته من هنوز کاترین رو به حدی نمی‌شناسم که بخوام درموردش اینطوری قضاوت کنم؛ ولی احساسی که نسبت به اون دارم از اولین دیدارمون تا الان تغییری پیدا نکرده. کلارا می‌گفت اون تو بچگی خیلی مهربون و شاد بود؛ دوست داشت همه رو مثل خودش شاد و بی‌غم نشون بده؛ می‌گفت وقتی با کاترین بودم انگار خودم رو توی یک دنیای دیگه تصور می‌کردم. خیال پردازی‌هایش، مهربانی‌هایش، بی خیالی‌هایش و شادی‌اش مثل یک وعده پوچ بود؛ مثل رویایی خیال‌انگیز بود. با اینکه می‌دونستم با او بودن برام مثل یک خیال سپری می‌شه اما باز هم می‌خواستم پیشش باشم. یک دروغ شیرین، با اینکه می‌دونی فقط یک دروغه. می‌گفت اون خیلی خودش رو خونسرد نشون می‌داد؛ طوری که توی هر شرایطی که قرار می‌گرفت به سرعت یک چشم به هم زدن می‌تونست با اون شرایط وقف پیدا کنه. وقتی توی اون لحظات کنارش بودم و می‌دیدم چقدر سریع و ناگهانی تبدیل به یک آدم دیگه می‌شه خیلی ازش ترسیدم. اما برخلاف کاترین، کلارا احساساتش رو مخفی نمی‌کنه؛ اون همیشه توی هر شرایطی که باشه نمی‌تونه نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت باشه. دوست داره به همه کمک کنه و وقتی که بدونه کارهاش بی‌فایده نبوده از ته قلبش خوشحال می‌شه. حتی اشتباهات کاترین رو بخشید و بازم میخواد پیشش باشه اونو عضوی از خانواده‌اش بدونه؛ با اینکه چندین‌بار زندگی کلارا رو به هم ریخته و فقط تباهی رو براش هدیه آورده. انسان‌های درون‌گرا خیلی غیرقابل پیش‌بینی‌ هستند لیلی؛ چون نمی‌تونی از افکارشون یا احساساتی که دارند چیزی بفهمی؛ برای همین باید منتظر هر اتفاقی از جانب اونا باشی.
لیلی با ناراحتی رویش را از نینا برگرفته و دوباره به سقف خیره شد.
نینا به نرمی گفت:
- اما کاترین برای کلارا خیلی عزیزه، برای همین هم که شده کمکش می‌کنم تا هرطور شده پیداش کنیم.

روزنه نور خورشید از پنجره کوچک نزدیک به سقف بر چهره خیال‌انگیز در خواب جولیو تابیده و موهای بلوندش همچون خورشید می‌درخشید.
مت صورت متعجب‌اش را سمت چهره او خم کرد و گفت:
- چرا هنوز بیدار نشده؟
آلیس و گلوریا با نگرانی به همدیگر نگاهی کردند و مونیکا گفت:
- اگه چند روزی طول بکشه چی؟ الان دو ساعته که چوب رو از قلبش بیرون کشیدیم.
الیوت جلو آمد و مقابل اشراف‌زاده ایستاد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شاید کمک نیاز داشته باشه.
او موهای اشراف‌زاده را در مشتش جمع کرد؛ صورتش را بالا آورد و شروع به چک زدن به چهره بی‌عیب و نقض جولیو کرد.
همه منتظر بیدار شدن جولیو بودند که الیوت متعجب، گامی به عقب برداشت و گفت:
- انگار خوابش سنگینه!

#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
طولی نکشید که جولیو به یک‌باره با هینی بلند از جا پرید. سرفه‌کنان دستان قفل شده‌اش را از پشت تکان داد و به بدنش که دور تا دورش را زنجیرهای کلفتی احاطه کرده بود متعجب نگاه کرد؛ او با عصبانیت به افراد مقابلش خیره شد و با فریاد گفت:
- دارین چه غلطی می‌کنین؟
مت جلو آمد و با شیطنت گفت:
- به این می‌گن یه جهنم شخصی که برای تو شخصا درست کردیم.
جولیو به افرادی که احاطه‌اش کرده بوده و شرورانه به او چشم دوخته بودند نگاهی گذرا انداخت و مغرورانه نیشخندزنان گفت:
- انگار شما احمق‌ها فراموش کردین من افسونگرم؛ می‌تونم به راحتی جام رو با شما عوض کنم و این سلول تبدیل به جهنم شخصی شما بشه.
گلوریا طئنه‌آمیز گفت:
- پس چرا منتظری؟
جولیو با چشمانی ریز شده که چهره خونسرد آنها را می‌کاوید فورا چشم‌هایش را محکم بست و در ذهنش به چیز‌هایی فکر می‌کرد.
هنگاهی که چشمانش را گشود لحظه‌ای چشمان سبزش قرمزی درخشان گشت و دوباره به حالت اولش بازگشت. همه منتظر اتفاقی بودند که جولیو با نگرانی و بهت‌زده دوباره افسون را در ذهنش تکرار کرد. اما گویی قدرت بی‌حد و حصر در وجودش مدفون شده بود.
همه نیشخندزنان به او خیره شده بودند که جولیو باعصبانیت و خشمی که در چشمانش می‌درخشید رو به گلوریا و آلیس گفت:
- با من چی‌کار کردین عجوزه‌ها؟
گلوریا پیروزمندانه به او خیره شد و گفت:
- می‌خواستی دو تا دخترام رو بکشی؛ علاوه بر من و لیلی، باید از من ممنون باشی که شخصا نمی‌خوام شکنجه‌ات کنم.
جولیو با نفرت و عصبانیت به حاضرین اتاق خیره شده بود که مت با جدیت کنارش ایستاد و گفت:
- حالا که بیدار شدی؛ باید به چند تا سوال جواب بدی.
او دستش را روی شانه اشراف‌زاده گذاشت و لبخندزنان گفت:
- و اگر نه روز اول زندگی دوباره‌ات برات تلخ تر از زندگی نکبت‌بارت می‌شه.

در صبح ابری اواخر پاییز دانش‌آموزان در راه مارس‌ویل بوده و روز دیگری در سیاتل آغاز شده بود.
لیلی و نینا از ماشین پیاده شدند و درحالی که سمت مارس‌ویل می‌رفتند لیلی با چین بین ابروهایش رو به او گفت:
- خیلی مسخره است، امشب هالووین رو جشن می‌گیریم و من دیروز چیزایی رو فهمیدم که کل زندگیم تبدیل به هالووین شد.
نینا لبخندی زد و گفت:
- خب، من هم نمی‌دونستم روزی بیاد که بتونم این‌جور چیزهای افسانه‌ای رو باور کنم. درحالی که خودم یه جادوگر از آب در اومدم و بهترین دوستم یه خون‌آشامه.
نینا که گویی چیزی یادش آمده باشد مقابل لیلی ایستاد و گفت:
- ببین لیلی، حالا که میدونی پدر مادرت همه‌چیز رو درمورد خون‌آشام‌ها میدونن و بدتر از همه این که حاضر نیستند چشمشون به یه خون‌آشام بیوفته؛ باید مقابل اون‌ها عادی رفتار کنی؛ اون‌ها نباید چیزی درمورد کلارا یا خانواده‌اش بدونن.
لیلی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- از دست تو نینا، یعنی نمی‌تونم دهنم رو ببندم؟
نینا با دیدن کلارا که سمت آنها می‌آمد گفت:
- کلارا داره میاد.
لیلی به سرعت برگشت و کلارا مقابل آنها ایستاد و با چهره آشفته‌ای گفت:
- سلام دخترها.
نینا و لیلی سلام کردند و کلارا به شلوغی اطراف خیره شد و لیلی با نگرانی گفت:
- هنوز خبری از کاترین نشده؟!
کلارا با چهره‌ای آشفته گفت:
- نه، داریم یه کارهایی می‌کنیم، سابین یه سرنخ‌هایی پیدا کرده؛ از اون طرف هم داریم سعی می‌کنیم جولیو رو به حرف بیاریم.
لیلی بهت زده گفت:
- صبر کن ببینم؛ شما خنجر چوبی رو ازش بیرون کشیدین؟ با جادو میتونه خودش رو آزاد کنه.
نینا با آرامش گفت:
- نگران نباش لیلی، گلوریا و آلیس جادوش رو برای مدت کوتاهی خاموش کردند؛ نمی‌تونه تا وقتی ما بخوایم به دستش بیاره.
در همین حین کلارا به یکی از دانش‌آموزانی که سمت او می‌آمد خیره شد؛ لیلی و نینا نیز با مسیر نگاه کلارا تلاقی پیدا کردند و با تعجب به پسری که مقابل کلارا ایستاد خیره شدند و پسر نوجوان با چهره عجیب سرد و بی‌حالتی گفت:
- تو کلارا کلارکسون هستی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کلارا با چین بین ابروهایش گفت:
- خودمم.
پسر کاغذی به سمت او گرفت و کلارا متعجب آن را گرفت و می‌خواست بازش کند که پسر از آن‌ها دور شد و هر سه با تعجب به رفتن او خیره شدند. کلارا به سرعت کاغذ را باز کرد و نوشتەی داخلش را خواند.

(خیلی دوست دارم تو جشن هالووین مدرسه ببینمت؛ چیزهایی هست شاید بخوای بدونی؛ درضمن، توصیه می‌کنم به کسی چیزی نگی تا اتفاقای بدی برای خواهرت نیوفته.)
کلارا کاغذ را در جیبش گذاشت. لیلی و نینا با تعجب به چهره پریشان کلارا خیره شده بودند که نینا پرسید:
- اتفاقی افتاده کلارا؟
کلارا سری تکان داد و با چهره‌ای سرد چشمانش را بست و با حالت اخم گفت:
- چیز خاصی نبود، بیاین بریم داخل.
او با گام‌هایی بلند به راه افتاد و لیلی و نینا پس از مدتی مکث به دنبال او افتادند.
صدای فریاد جولیو دوباره بلند شد و مت سطل آب پر از عصاره شاهپسند را کنار کشید. جولیو لرزان در حالی که به صندلی بسته شده بود ناله می‌کرد.
مت با عصبانیت پرسید.
- کی کاترین رو دزدیده؟ اون کجاست؟
جولیو به دستان سوخته‌اش که همانند پوستی که در اسید سوخته باشد خیره شده بود و جز ناله کار دیگری نمی‌کرد.
در همین حین، گویی که حوصله مت سر رفته باشد سطل آهنی را گوشه‌ای پرت کرد و گفت:
- زود باش جولیو، تا یه چیز به درد بخور بهم نگی همین‌طور عذابت می‌دم.
جولیو با نفرت سرش را بلند کرد و به مت خیره شد و گفت:
- وقتی آزاد بشم؛ کاری می‌کنم که آرزوی مرگ بکنی.
مت با جدیت به او نزدیک شد و با چهره‌ای خشمگین یقه اشراف‌زاده را چسبید و خیره در چشم‌هایش با عصبانیت غرید:
- انگار یادت رفته، من قبلا مردم ع*و*ضی. حالا بگو کاترین کجاست؟
جولیو با نگاه شرورانه‌ای به او چشم دوخته بود و از قرار معلوم چیزی برای گفتن نداشت.
مت سطل آب دیگری را روی او پرت کرد و فریاد دردمند جولیو دوباره در سلول تاریک و سرد طنین‌انداز شد.
الیوت در همین حین داخل شد و به فریادهای ناله آمیز جولیو خیره شد و مت با دیدن او گفت:
- اومدی کمک؟ چون من یکی واقعا خسته شدم.
الیوت لبخندی زد و گفت:
- آره، فکر کنم باید بیشتر از اینا خسته‌اش کنیم.
او نزدیک شد؛ به حلقە‌ی قدیمی و جادویی جولیو نگاهی کرد و گفت:
- چه حلقە‌ی قشنگی داری!
جولیو که گویی افکار شوم الیوت را فهمیده باشد دستش را مشت کرد تا مانع از در آوردن آن شود؛ اما او حلقه را به زور در آورد و گفت:
- ببینم بدون این چقدر دووم میاری.
دستش به سمت طنابی که به کرکره چوبی پنجره کوچک بالای سقف وصل می‌شد رفت؛ طوری که نور مستقیم خورشید، همانند گلوله مرگ‌بار چهره اشراف‌زاده را نشانه می‌رفت. بدون هیچ توجهی به نگاه‌های هراسان جولیو طناب را کشید و نور همانند ساعقه به اشراف‌زاده برخود کرد.
پوستش شروع به سوختن کرد؛ فریاد‌های آزاردهنده اشراف‌زاده در کل عمارت پیچید.
مت در میان فریادهای او گفت:
- یعنی خورشید می‌تونه این عجیب‌الخلقه رو بکشه؟
الیوت در سایه گوشه دیوار ایستاده و به ب*دن درحال سوختن جولیو با ل*ذت و سرگرمی خیره شد و گفت:
- اگه بکشه که هم خوب می‌شه هم بد.
مت شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- امتحانش بد نیست؛ تا حالا که هرکاری کردیم نمرده.
مونیکا گوش‌هایش را گرفته بود که با‌عصبانیت گفت:
- این ع*و*ضی تا کی می‌خواد این‌طوری داد بزنه و گوش‌های من رو کر کنه؟
گلوریا که روی صندلی نشسته بود و قهوه‌اش ل*ذت می‌برد گفت:
- آلیس، ببین تو اون کتاب افسونی درباره کنترل ذهن هست؟
مونیکا با تعجب گفت:
- می‌خوای چیکار بکنی؟
گلوریا لبخندی زد و گفت:
- بر خلاف میل اون دورگه عمل می‌کنیم!

سابین و جولی با گام‌هایی بلند درحال عبور از راهروی شلوغ اداره‌ی پلیس بودند که جولی گفت:
- من نگران کاترین بودم؛ پس یعنی شما می‌گین که یه غریبە‌ی مرموز کاترین رو دزدیده؟
آنها وارد راهروی دیگری شدند؛ سابین مقابل او ایستاد و در گوشه‌ای خلوت گفت:
- من درمورد کاری که کاترین، شما و مجلستون انجام می‌ده خبر دارم خانم واتسون، منم یه جورهایی کارم مثل کار شماست.
جولی با دقت به او خیره شده بود که گفت:
- حالا که همه‌چیز رو می‌دونید؛ شاید بتونم کمکتون کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
آنها به سرعت وارد اتاق کلانتر شدند و جو با دیدن آن‌ها از روی صندلی بلند شد و با جولی دست داد:
- سلام خانم واتسون، خوش اومدین.
جولی با لبخند جذاب همیشگی‌اش که بر ل*ب داشت با او دست داد و گفت:
- خیلی ممنون جو.
سابین با جو دست داد و جولی در همین حین گفت:
- ایشون آقای سابین مونیز هستند، دوست کاترین.
جو با کمی مکث او را برانداز کرد و گفت:
- بله ایشون معلم تاریخ مارس‌ویل هستند؛ پسرم از شما گفته بود.
سابین با چشمان خشنود و ریز شده‌ای گفت:
- پسرتون؟ لیام؟
درخشش خاصی در چشمان جو پیچید و گفت:
- بله، لیام پسرمه.
سابین لبخندی زد و از علاقه شدیدی که جو به لیام داشت به خوبی با اولین نگاهش آگاه شد.
جو رو به جولی کرد و گفت:
- کاری از من بر میاد؟
جولی با نگاه جدی‌ای گفت:
- بله جو، می‌تونی آمار کسانی که این اواخر ورود و خروج از شهر رو داشتن برای ما بگی؟
جو روی صندلی مقابل میزش نشست و درحالی که به ل*ب‌تاپ روی آن خیره شده بود گفت:
- طبق دستور همسرتون آقای بیل ما ورورد و خروج‌ها رو به شدت کنترل می‌کنیم؛ مخصوصا کسانی که برای اولین‌بار به این شهر میان.
سابین جلو آمد و گفت:
- ما دنبال مردی قد بلند، با چشم‌های آبی و موهای سیاه و کاملا مرموز می‌گردیم. به احتمال زیاد، ممکنه یک خون‌آشام باشه.
جو با شنیدن حرف آخر سابین به جولی با نگاه متعجبی خیره شد و با اشاره‌ای که جولی به او کرد؛ دوباره به سابین نگاه کرد و گفت:
- راستش رو بخواین توی چندشب پیش یه مرد با همین مشخصات به ده تا از مامورین و مردم عادی حمله کرده و اون‌ها رو کشته؛ افراد مجلس به دنبالش هستند. اما باید این رو هم بگم که...
جو با نگاه جدی و نگران کننده‌ای گفت:
- باید بگم اگه دنبال این مرد می‌گردی؛ باید کاملا مراقب باشی؛ طرف یه دیوونه به تمام عیاره، دوربین یکی از ماشین‌های پلیسی که بهش توسط این مرد حمله شده؛ تمام وقایع رو ضبط کرده.
سابین با چهره‌ی جدی منتظر ادامه حرف کلانتر بود که جو با دیدن چهره تاسف‌بار جولی گفت:
- اون مرد عاشق کشتن و سلاخی کردنه؛ به عبارتی کشتن تنها لذتش می‌تونه باشه.
کلانتر ل*ب‌تاپ را سمت سابین که با چشمان هراسانش به آن خیره شده بود برگرداند و با دیدن ویدئویی که درحال پخش بود با دقت به آن خیره گشت.
او ابتدا دو مامور پلیس را در ماشین می‌دید که کامارو سیاه رنگی را که با سرعت دیوانه‌واری در جاده خلوت می‌راند؛ تعقیب می‌کردند دید.
- کامارو سیاه رنگ، بزن کنار.
پس از مدت کوتاهی تعقیب و گریز، کامارو به یک‌باره با ترمز شدیدی که رد لاستیک‌ها را با صدای گوش خراشی روی آسفالت حک کرد در هوای مه آلود شب متوقف شد. تنها چیزی که در سکوت تاریک شب به چشم می‌خورد چراغ‌های سرخ رنگ کامارو و نور اندک ماشین پلیس بود که در مه سوسو می‌کرد.
یکی از مامورین پلیس که راننده ماشین بود با ناسزایی که هراسان به زبان آورد فورا ماشین را متوقف ساخت و مامور دیگر هراسان گفت:
- این یارو یه روانیه، ممکن بود با این سرعت ماشین رو بهش بزنیم.
او نفس‌زنان و درحالی که خیس عرق بود رو به همکارش کرد و ادامه داد:
- خوب تونستی سرعت ماشین رو کنترل کنی و نگهش داری هارولد.
افسری که هارولد نام داشت و راننده بود گفت:
- حتما مسته.
آنها با احتیاط از ماشین پیاده شدند و اسلحه به دست با حالت آماده باش به آرامی سمت کامارو می‌رفتند که یکی از آنها با صدای بلندی گفت:
- همین الان دست‌هات رو بذار روی سرت و از ماشین بیا بیرون.
آنها دو قدم مانده به کامارو ایستادند و با حالتی مضطرب منتظر بودند که در کامارو باز شد.
مامورین حالت دفاعی به خود گرفتند و درحالی که به خود می‌لرزیدند اسلحه‌هایشان سمت در باز شده نشانه رفته بود؛ دیان با لباس‌های یک‌دست سیاه با آرامش از ماشین پیاده شد.
سابین با دیدن او با لحنی که نفرت از آن سرچشمه می‌گرفت فورا زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خود حروم‌زادشه.
او چهره بی‌تفاوتی داشت و به مامورین که با هراس به او خیره شده بودند نگاه می‌کرد.
یکی از مامورین با صدای بلندی که در جاده جنگلی طنین‌انداز می‌شد گفت:
- دستهات رو بذار روی سقف ماشین، پاهات رو باز کن؛ همین الان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
نیش‌خند خطرناکی در چهره خوفناک دیان ظاهر شد و با حالت تمسخر گفت:
- اوه، جدا؟
به وضوح از دستان لرزان مامورین مشخص بود که بسیار ترسیده و نگران به نظر می‌آمدند. دیان با سرعت رعد و برق پشت سر یکی از مامورین ظاهر شد و در یک چشم به هم زدن تمام خون بدنش را سر کشید.
مامور دیگر وحشت‌زده شروع به تیراندازی کرد و صدای رگبار گلوله‌ها در جاده خلوت همچون آذرخش طنین‌انداز شد.
او هراسان به اطراف جاده خالی و خلوت که پوشیده از مه بود، به جسد روح مانند همکارش که همچون لکه‌ای سفید و خشکیده روی زمین نقش بسته بود خیره شد. فورا خشاب خالی اسلحه‌اش را با دستانی که می‌لرزید سعی داشت پر کند. جسم تاریکی که همچون باد به سرعت اطرافش کمین می کرد او را به وحشت انداخته و لرزش شدید دستانش دیگر نمی‌توانست حتی سنگینی اسلحه را تحمل کند و فورا دوان دوان خود را سمت ماشین رساند؛ وحشت‌زده دکمه بی‌سیمی که روی شانه‌اش بود را فشار داد و با صدای مضطرب و لرزانی گفت:
- آر سی و یک درحال صحبته؛ یه موجود به ما حمله کرده؛ تکرار می‌کنم یه موجود انسان‌نما به ما حمله کرده.
او فورا داخل ماشین پلیس نشست و می‌خواست در را ببند که دستش همانند ستون روی آن قرار گرفت و مانع بر بسته شدن در شد.
با چهره شیطنت‌آمیزی به مامور وحشت‌زده که به نفس‌نفس افتاده بود خیره شد و درحالی که د*ه*ان خونی‌اش را با ل*ذت می‌لیسید به او چشم دوخته بود. در این لحظاتی که به هارولد خیره شده بود؛ گویی نهایت ل*ذت را از ترس مامور می‌برد.
صدای مخوفش که سرمای مرگ که وجود هر موجودی را به لرزه در می‌آورد در اتاقک ماشین رخنه کرد:
- می‌تونم با صدای ضربان قلبت برقصم.
مامور بیشتر و بیشتر وحشت می‌کرد؛ دستش را روی قلبش گذاشت و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- خواهش می‌کنم؛ التماست می‌کنم؛ من دو تا بچه دارم...
- باید قبل از این‌که بهش آسیب زدی به فکرش می‌بودی!
دستان بزرگ و قدرتمند دیان یقه‌ی یونیفرم مامور را گرفت و هر دو با سرعت از مقابل دوربین محو شدند.
دیگر تصویری در دوربین مقابل فرمان ماشین چیزی جز فریادهای عذاب‌آور مامور به نمایش نگذاشته بود.
همه‌چیز در سکوت محض خلاصه شده و چشم‌های مشاهده‌گر با هراسی عظیم به صفحه کوچک مانیتور خیره شده بودند.
مه درحال عقب نشینی بود؛ صدایی شبیه زوزه گرگ در سرتاسر جاده طنین‌انداز شد؛ تا این‌که به یک‌باره قطع شده و در سکوت محض جاده جنگلی سر خونین و بی‌پیکر هارولد روی سپر جلویی ماشین، مقابل دوربین با صدای مهیبی نقش بست.
جولی با چهره مچاله شده‌ای از حالت انزجار صورتش را سمت دیگری گرفته بود تا آن صح*نه دردناک را بیش از این نظاره نکند. او دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت گویی که نفسش بند آمده باشد:
- واقعا وحشتناکه.
سابین با نگرانی در افکار عمیقی که در سرش می‌پروراند غرق شده بود که در همین حین جو با جدیت گفت:
- آقای سابین، اگه این مرد رو پیدا کردی؛ این رو بدون که اون یه روانی به تمام معناست از هیچی هم نمی‌ترسه؛ خودت با چشم‌های خودت دیدی که جلوی دوربین ماشین پلیس این کار رو کرد. این نشون می‌ده که یا آدم بی‌خیال و نترسیه یا اینکه زیادی به خودش مطمئنه و از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌ترسه.
جولی با نگرانی جلو آمد؛ بازوی سابین را گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم؛ اگه می‌تونی کاترین رو پیدا کنی این‌کار رو بکن؛ ما هر امکاناتی که بخوای در اختیارت قرار میدیم.

چشمان سنگین کاترین به آرامی گشوده شد. با دیدی ضعیف نگاهش به کفش‌های چرم سیاه رنگ مردانه‌ای افتاد. جسم یک‌دست سیاه دیان، در اتاق نسبتا تاریک دیدگانش را پر کرد. چشم‌های آبی همچون یخ در تاریکی اتاق می‌درخشیدند و همچنان محو نکته‌ای نامعلوم به سر می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
خون‌آشام نمی‌توانست افکار پلیدی که در سر مرد مقابلش بود را تصور کند؛ او حتی انرژی و احساسی را از سوی او نیز نمی‌توانست احساس کند. گویی فقط جسمی متحرک و عاری از هرگونه پدیده در وجود، مقابلش ایستاده.
با چشم‌های ریز شده‌ای به نقطه‌ای در زمین خیره شد. نمی‌توانست انرژی نداشته‌اش را صرف مردی که نمی‌شناخت هدر دهد.
با لبانی خشکیده و صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- تو کاری جز پاییدن من نداری؟ حتی اگه دست‌هام هم باز کنی نمی‌تونم یک قدم هم بردارم.
کاترین به خودش آمد مدتی در بهت بود که دستان بی‌حسش را کنار پهلو‌هایش یافت. باورش نمی‌شد که دست‌هایش باز و بدون غل و زنجیر باشد؛ از آن مهم‌تر این‌که، دیگر نمی‌توانست چیزهایی که به چشم می‌دید را باور کند.
روی زیراندازی ضخیم از پشم نشسته است!
نیشگونی مخفیانه از بازویش گرفت. نه خواب نمی‌بیند؛ این چیزهایی که دیدگانش را پر کرده است حقیقت محض است.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا به دور.
دیان با شنیدن حرف‌های کاترین از افکارش بیرون رانده شد لبخند جذابی بر صورت داشت که گفت:
- تو سرگرمم می‌کنی؛ حتی اگه بسته و درحال مومیایی شدن باشی.
خشم همچون ساعقه سرتاسر وجود خون‌آشام را فرا گرفته و زیر ل*ب غرید:
- مگه من دلقک سیرکم موجود تو روحی؟!
سرش را بلند کرد و با نگاه تیزش به او خیره شد؛ می‌خواست حرف‌های دندان شکنی نثارش کند که دوباره با دیده‌اش خشکش زد.
لبخند جذابی بر چهره‌اش نشسته بود. این اولین بار بود که کاترین لبخندزدن مرد جدی مقابلش را می‌دید. چهره‌اش را از تعجب آشکار پنهان کرد و چشمانش را بست؛ اما هنگام بستن چشمانش دوباره در ذهنش چهره لبخندزنان و نگاه‌های آبی مهربان ولادیس که چند لحظه پیش او را نظاره می‌کرد پدیدار شد.
او چهره وسوسه‌انگیزی دارد، بسیار زیبا و واقعا از آن دسته از مردهایی است که هر دختری را که بخواهد می‌تواند صاحب شود. البته با اخلاق گند و خشنی که داره فکر نکنم کسی که اون رو می‌شناسه بخواد یک کلمه هم باهاش حرف بزنه.
افکارش به دورترین و تاریک‌ترین نقطه رانده شد.
اگه قدرتم رو به دست بیارم می‌دونم چطوری دهنش رو سرویس کنم؛ دورگه تو روحی!
نفس عمیقی از تنفر را بیرون داد و با نگاه نه‌چندان خشنودی به کوه یخ مقابلش خیره شد و غرید:
- فقط امیدوار باش که قدرتم رو به دست نیارم و دستم به تو و جولیوی تو روحی نرسه؛ زیادی وقتم رو باهاتون تلف کردم؛ باید وقتی دیدمش که مقابلم مثل چی ظاهر شده؛ تبدیل به جسد هزارساله می‌کردمش.
او چیزی نمی‌گفت و این بیش‌تر کاترین را آزار داد. سپس با خشم بیشتری ادامه داد؛
- تو که من رو چندروز پیش دیدی موجود تو روحی، منم تا حالا تو عمرم آدمی به ریخت و قیافه تو ندیدم؛ پس بنال ببینم جریان از چه قراره نکبت.
دیان چهره اسرارآمیزی به خود گرفت. با نگاه خونسردانه‌اش از روی صندلی بلند شد.
کاترین جوری به او نگاه کرد که گویی برج ریون (نوعی درخت که جزئی از بلندترین گونه‌های درختی محسوب می‌شود) را مقابلش یافته است.
او از تعجب چشمانش گشاد شد؛ نفسش بند آمده و قادر به هیچ حرکتی نبود. دیان کنارش بود! نزدیک‌تر از هر کسی، درست کنار پهلویش روی زمین نشست و با نگاه سرد آبی‌اش درحالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود گفت:
- حتی نمی‌تونی تصورش رو بکنی که از کی تو رو میشناسم.
کاترین هنوز در حالت بهت!
- می‌دونم به محض اینکه بهار می‌اومد روی بلندترین شاخه درخت گیلاس ن*زد*یک*ی عمارت‌تون می‌نشستی و فلوت می‌زدی. روی شاخه کلفت درخت بودی؛ درست وسط شکوفه‌های صورتی و لطیف گیلاس، مثل این بود که تو را داخل یک گل می‌دیدم.
احساس لرزش شدیدی تمام وجود خون‌آشام را فرا گرفت با دقت به حرف‌های مرد یخی گوش سپرده بود؛ گرمایی عجیب و آزاردهنده را در وسط س*ی*نه‌اش احساس می‌کرد و نفس کشیدن از یادش رفته بود.
او با صدای مردانه اما لطیفش همچون لالایی گوش‌نواز ادامه داد:
- از هشت سالگی شروع کردی به نواختن...
با نگاه آبی منجمدش به چشم‌های بهت‌زده کاترین که همانند گاو به او خیره شده بود؛ چشم دوخت. حاله‌ای از موهای سیاه به رنگ شب ولادیس روی پیشانی سفید همچون برفش نقش بسته بود که ادامه داد.
- اسم آهنگی که با فلوت می‌زدی...
چشم‌های کاترین گشادتر شد.
اسمش را به هیچ احدی نگفته بود؛ حتی کلارا، اصلا به زبان نیاورده بود. رازی بین خود و خودش بود؛ آهنگی که می‌نواخت حال در سرتاسر ذهنش می‌پیچید؛ موسیقی‌ای که از درونش الهام می‌گرفت:
- شکوفه گیلاس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
دیگه داره شب می‌شه؛ نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیوفته؛ فقط می‌خوام هر چه زودتر کاترین پیدا بشه و دوباره خانواده‌مون رو از نو بسازیم. من یه عذرخواهی به اون بدهکارم؛ باید پیدا بشه و اون مرد مرموز، اگه گیرش بیارم؛ می‌دونم باهاش چیکار کنم.
کلارا در افکار شوم و خشمگینش غرق شده بود که گرمای دست آشنایی را روی شانه‌اش احساس کرد.
نینا با ناراحتی به چهره پریشان دوست عزیزش خیره شد؛ لیلی نیز با چهره‌ای افسرده کنارشان ایستاده بود.
کلارا با ناراحتی نگاه غمگینش را از چهره نینا برگرفته و به غروب سرخ رنگ خورشید در افق خیره شد. نسیم پاییزی موهای بلندش را در هوا به ر*ق*ص درآورده و در ناامیدی به سر می‌برد.
نینا با صدایی مهربان زمزمه کرد:
- کلارا نگران نباش، گلوریا و آلیس می‌خوان از یه جادوی الهام کمک بگیرن تا بتونیم جای کاترین رو پیدا کنیم.
کورسویی از امید در دل خون‌آشام جوانه زد با چشم‌های گشاد و درخشان رو به نینا کرد. صدایی که آمیخته با شادی بود در هوای سرد گرما را به دلش هدیه بخشید:
- یه الهام؟ اون دیگه چیه؟ یعنی می‌تونه مفید باشه؟
نینا نزدیک شد و گفت:
- یه جادوئه که با استفاده از اون می‌تونیم تو فضایی که کاترین قرار داره قرار بگیریم و هر چی که اون می‌بینه رو ببینیم؛ این جادو خیلی قویه کلارا، حتی می‌تونیم با کاترین ارتباط برقرار کنیم.
کلارا همانند فنر از جایش پرید و با کنجکاوی گفت:
- خب، هر چه زودتر این‌کار رو بکنیم.
نینا با چشمانی گشاد شده گفت:
- آروم باش کلارا، گلوریا نمی‌ذاره از این جادوهای قوی استفاده کنم.
لیلی که با دقت به حرف‌های آنها گوش می‌داد گفت:
- چرا نمی‌ذاره؟
نینا با ناراحتی که در صدایش بود گفت:
- اون می‌گه باید آروم آروم پیش برم؛ من تازه کارم و نیاز به تمرین و تمرکز بیشتری دارم؛ من قبلا به کاترین و سابین که به خونم اومده بودن گفتم؛ اگه یه جادوگر از عرصە‌ی توانایی خودش فراتر بره؛ قدرتش تبدیل به جادوی سیاه می‌شه و در نهایت تبدیل به یه افسونگر، درست مثل جولیو و فکر نکنم نه من این رو بخوام نه شما.
لیلی نیش‌خندی زد و گفت:
- آره، ما نمی‌خوایم تو مثل جولیو و اون روانی که کاترین رو دزدیده بشی.
کلارا متفکرانه گفت:
- آره آره، گلوریا راست می‌گه؛ نباید به خاطر من یا کس دیگه‌ای خودت رو تو خطر بندازی.
نینا و لیلی دست‌های کلارا را گرفتند و نینا با نگاه‌های مهربانش خیره به او گفت:
- این چه حرفیه می‌زنی؛ ما هر کاری به خاطر تو می‌کنیم کلارا.
کلارا با مهربانی به دوستان وفادارش خیره شده بود که لیلی به طور غیرعادی گلویش را صاف کرد و آن‌ها متعجب به او خیره شدند. بلوندی با ایما و اشاره آمدن کسی را هشدار داد.
کلارا به آدرین که درحال نزدیک شدن به آنها بود خیره شد. نینا و لیلی نزدیک کلارا شدند و منتظر حرف‌های آنها ماندند.
آدرین لبخندزنان به دختر موردعلاقه‌اش خیره شد و با آرامش خاصی گفت:
- می‌شه باهم دیگه حرف بزنیم؟
کلارا که بی‌میل به نظر می‌رسید و افکاری را در ذهن می‌پرواند گفت:
- آدرین، من...
در همین حین لیلی همانند فنر از جایش پرید و نینا را همراه با خود کشید و گفت:
- ما می‌ریم ببینیم کسی برای تزئین مدرسه کمک لازم داره یا نه.
او به سرعت باد، در یک چشم به هم زدن نینا را با خود کشید و از آنجا دور شدند.
کلارا که هنوز بهت‌زده به نظر می‌رسید به رفتن نینا و لیلی خیره شد.
آدرین کنار او روی نیمکت حیاط نشست مدتی در سکوت سپری شد و هر دو به نسیم ملایم که برگ‌های خشکیده را در روی زمین به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد خیره شده بودند.
آدرین سکوت را در هم شکست و گفت:
- به خاطر خواهرت کاترین متاسفم.
کلارا با تعجب سمت او برگشت و گفت:
- تو این رو از کجا می‌دونی؟
آدرین با نگاه سبزش که نور غروب خورشید به چشمانش می‌تابید به خون‌آشام خیره شد و با حالتی خنده رو گفت:
- لیام، از گزارشات پدرش شنیده.
کلارا لبخندی زد و گفت:
- آره یادم رفته بود که توی هر کاری سرک می‌کشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
آدرین با مهربانی دست منجمد کلارا را گرفت و خیره در چشمان غمگینش گفت:
- نمی‌خوام تو رو اینقدر ناراحت ببینم.
او سرش را پایین انداخت و با ناراحتی کلامش احساس درونی‌اش را به وضوح آشکار کرد.
- باورم نمی‌شه بهم نگفتی؛ فکر کنم من رو لایق شریک غم‌هات نمی‌دونی.
چشم‌های کلارا گشاد شد و احساس شرمندگی و خجالت در وجودش رخنه کرد:
- نه آدرین، این‌طور نیست؛ این مسئله خیلی برام سخت بود.
نگاه آبی غمگینش را به چشم‌های سبز سردرگم آدرین دوخت. خودش را آرام کرد و نفس عمیقی کشید. برایش سخت بود به آدرین دروغ بگوید یا دست به سرش کند. سرش را بلند کرد و این‌بار نمی‌خواست درحالی که خداحافظی می‌کند به چشم‌های پراحساس پسری که نسبت به او احساساتی دارد نگاه کند و او را غمگین رها کند.
یا باید حقیقت را افشا می‌کرد یا با دروغ همه‌چیز را ادامه می‌داد؛ که این امر برای کلارا بسیار سخت و دشوار بود؛ او نمی‌خواست زندگی کسی که عاشقش است را تبدیل به دروغ‌هایش کند. از طرفی اگر حقیقت را می‌گفت بار دیگر زندگی افرادی که دوست داشت را در معرض خطر قرار می‌داد. تا به این‌جا هم پا را از مرز فراتر گذاشته است که واقعیت‌ها را برای دوستانش گفته است.
با عزمی راسخ نگاه سردش را به نقطه‌ای در زمین دوخت؛ هنوز فشار ملایم دست‌های آدرین را که دستش را گرفته بود احساس می‌کرد:
- آدرین باید چیزهای مهمی رو بهت بگم.
تپش قلب آدرین را می‌توانم احساس کنم؛ اما او آرام است و این بسیار دردناک.
قبل از اینکه چیز دیگری به زبان بیاورم او شروع به صحبت کرد:
- این‌قدر به خودت فشار نیار کلارا.
به سرعت سرم را بالا آوردم و نگاه مهربانش دیدگانم را پر کرد. نگرانم بود؛ او نگران من بود!
دستش را روی گونه‌ام به گرمی گذاشت و با انگشت شستش نوازشش کرد:
- راستش از اول می‌دونستم ر*اب*طه ما به جایی نمی‌رسه. می‌دونستم که زندگی پیچیده‌ای داری و نمی‌خوای افراد جدیدی رو وارد زندگیت بکنی. با این وجود دلم می‌خواست بهت نزدیک‌تر بشم و از اون مهم‌تر این‌که بهم اعتماد کنی؛اون‌جوری که من دوستت دارم تو هم بهم علاقه‌مند بشی؛ اما تو هر روز ازم دورتر می‌شدی؛ همیشه به بهانه‌های مختلف از من فرار می‌کردی؛ تو رو سرزنش نمی‌کنم؛ باور کن ذره‌ای ازت کینه به دل ندارم؛ فقط خیلی ناراحت شدم که دیگه نمی‌تونم کنارت باشم.
اشک‌ها بی‌سروصدا از چشم‌هایم سرازیر شده بودند او تمام این مدت آرام بود؛ چطور می‌توانست؟ از خودم متنفرم؛ احساس پستی و بی‌چارگی تمام وجودم رو به لرزه در میاره. او لایق پایمال شدن احساساتش نبود و من این‌کار را کردم.
آدرین هنوز هم با مهربانی نگاهم می‌کرد. نزدیک‌تر شد و موهایم را که روی صورتم ریخته بود را پشت گوشم انداخت،؛ صورت لطیفش را به صورتم نزدیک‌تر کرد و کنار گوشم نجوا کرد:
- همین هم برام کافی بود؛ ارزشمندترین لحظات زندگیم تو بودی و خواهی بود؛ کلارا!
ب*وسه‌ای دلنشین بر گونه سرد خون‌آشام گرمایی شدیدتر از خورشید را به وجود منجمدش هدیه بخشید. در هوای سرد پاییزی گرمای تابستان وجودش را احاطه کرده بود؛ احساسی که در دل می‌پروراند را تا به اکنون تجربه نکرده بود؛ عشقی ارزشمند از سوی انسانی ناشناس و عجیب دریافت کرد. لبخندی به پهنای صورتش، چهره‌اش را پوشاند. او زندگی‌اش را به دست آورده بود؛ همانند گذشته‌ها، افرادی را در کنارش داشت که به او عشق می‌ورزیدند و نگرانش بودند؛ دوستانی وفادار و خانواده‌ای نو.
نگاه پرمعنایش را بدرقه راه آدرین کرد:
اشراف‌زاده با لبانی خشکیده و بی‌حال سرش را پایین انداخته بود لباس‌های گران قیمت خیسش پر از گلبرگ‌های گیاه شاه‌پسند بود و دور چشمانش را در اثر گرسنگی سیاهی فرا گرفته بود. به عبارتی این یک روز از عمرش را در زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه در بی‌چارگی تمام به سر می‌برد.
الیوت با عصبانیت سطل آب را روی او پرت کرد؛ جولیو هراسان و نفس‌زنان از خواب پرید.
الیوت بی‌درنگ با چهره برافروخته‌ای بار دیگر پرسید:
- زود باش بگو کاترین کجاست؟
مت با خستگی روی زمین ولو شده بود که ناله‌کنان گفت:
- دهنت سرویس که دهنم آسفالت شد و تو هنوز به حرف نیومدی.
جولیو آرام آرام شروع به خندیدن کرد و گفت:
- برین به دَرَک.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
الیوت با بی‌صبری به مت که خسته و ناامید روی زمین نشسته بود خیره شد. او به یک‌باره با تغییر ناگهانی خشم همچون ساعقه در وجودش رخنه کرد. سطل آب شاهپسند را روی چهره رویایی اشراف‌زاده خالی کرد و با فریاد در میان ناله‌های دردمند جولیو دوباره پرسید:
- کاترین کجاست؟
فریادهای جولیو پس از مدتی طولانی به اتمام رسید و جز ناله و نفس‌هایی که به کندی از س*ی*نه‌اش ورود و خروج می‌شد واکنش دیگری نداشت.
مت با دیدن خشم نامعقول و ناگهانی الیوت با چهره متعجب بلند شد؛ به آرامی بازوی او را که از خشم بی‌انتها سفت و سخت شده بود گرفت و گفت:
- هی الیوت، بهتره یکم استراحت کنی؛ من هستم.
مت که متوجه چیز غیرعادی از سوی او شده بود دستش را به سرعت از بازوی الیوت کشید و با نگرانی‌ای که در چهره‌اش دوید پرسید:
- تو خوبی؟
الیوت نفس‌زنان به او خیره شد و سعی بر آرام کردن خودش داشت که گفت:
- من خوبم، باید برم.
الیوت بدون معطلی به سرعت از سلول تاریک خارج شد و مت با نگرانی به رفتن او خیره گشت. در همین حین جولیو با بی‌حالی سرش را بلند کرد و خیره به چهره متعجب و در فکر و خیال مت گفت:
- یکی حال من رو نمی‌پرسه؟
او آرام آرام شروع به خندیدن کرد، مت با عصبانیت مشتی محکم به صورت اشراف‌زاده حواله کرد و گفت:
- خفه شو حرومی.

موزیک، جیغ‌های از روی ترس، شادی و خنده‌های شیطانی دانش‌آموزان در حیاط مارس‌ویل که دیوانه‌وار درحال خوش‌گذرانی بودند؛ همە‌ی این‌ها در سرم همانند تبلی بزرگ به صدا در آمده بود؛ اما حتی این سروصداهای بی‌امان هم نمی‌توانست من را از فکر کاترین لحظه‌ای بیرون بیاورد.
خیلی بد کردم؛ نباید می‌گذاشتم برود؛ باید پیداش می‌کردم؛باید کنارم می‌بود؛ همان‌طور که او هیچ‌وقت من را از خودش دور نمی‌کرد؛ پدر من رو به اون سپرده بود. مادر همیشه می‌گفت کاترین شبیه پدره، هست؛ اون قوی تر از منه؛ اما الان اون ان‌قدر قوی هست که تا من برسم طاقت بیاره؟ اون الان بهم نیاز داره و من نیستم. حتی فکر این‌که ممکنه درحال درد کشیدن باشه من رو تا سر حد مرگ عذاب می‌ده.
کجایی کاترین، کجایی؟
دست نینا روی شانە‌ کلارا نشست؛ خون‌آشام از افکار آشفته‌اش بیرون کشیده شد و به سرعت برگشت؛ با چهره‌ای امیدوار به او خیره شد و نینا لبخندزنان گفت:
- همه‌چیز آماده هست؛ بیا.
خون‌آشام مشتاقانه از روی صندلی محوطه مارس‌ویل بلند شد و آنها شتابان از میان شلوغی دانش‌آموزان درحال پایکوبی داخل ساختمان روانه شدند.
با عبور کلارا و نینا از کنار مربی او به یک‌باره با چهره برافروخته گوش پسری را که نقش دیجی جشن را بر عهده داشت همانند گازانبر با انگشتان توانمندش پیچید و با داد و فریاد درحالی که هیکل گوشتی‌اش از عصبانیت می‌لرزید گفت:
- تام، می‌شه به من بگی چرا همه دارن لیوان‌های م*ش*رو*ب گندیدشون رو روی زمین می‌‌ندازن؟
تام با چهره هراسان و دردمندی عینک کج شده‌اش را درست کرد و گفت:
- من بهشون گفتم این کار رو نکنن مربی ولی اون‌ها گوش نمی‌دن؛ در ضمن بهم گفتن گور بابای مربی.
مربی با عصبانیت و چهره غضب‌آلودی گوش تام بدبخت را رها کرد و با داد و فریاد، گویی که هرلحظه ممکن است حنجره‌اش پاره شود قارقار کرد:
- این لیوان‌های میکروبی‌تون رو از روی زمین بردارید بی‌مصرف‌های الکلی، و اگر نه بهتون قول می‌دم سال بعد دوباره با من درس اقتصاد رو خواهید داشت. البته باید بهتون بگم که برای شما بازنده‌های بی‌مصرف زیاد خوش نمی‌گذره.
همه با دیدن چهره شیطانی مربی به سرعت باد درحال جمع‌آوری لیوان‌های رها شده روی زمین بودند که مربی با نیش‌خند پیروزمندانه‌ای که روی چهره شیطانی‌اش نقش بسته بود به تلاطم دانش‌آموزان خیره شد.
با دیدن وضعیت هراسان دانش‌آموزان مغرورانه بطری آ*بجو را سر کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب ابهتی دارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا