با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
- لطفا، کمکم کنید.
والریا با تعجب به راهبان خیره شد و همه با هراس نگاههایشان را از همدیگر میدزدیدند؛ تاریکی چشمان سنگین شدهی سابین و جسم زخمیاش که خستگی روی او همانند بختک افتاده بود در بر گرفت.
صداهایی در گوش میپیچید و به وضوح نمیتوانست بشنود؛ اما میتوانست تشخیص دهد صدای چندزن است که از فاصلهای نزدیک میآمد.
چشمانش را به زور باز کرد و با دیدن همان دختر زیبا روی راهبه پرسید:
- من، من کجام؟
لبخندی زیبا در چهره حریر مانند و سفید همچون مهتاب والریا نقش بست؛ با لحجهای خاص گفت:
- تو در کلیسای واتیکان هستی.
سابین با گیجی سرش را چرخاند و به اطراف نگاهی کرد؛ او به پنجره کوچک و چوبی خیره شد؛ با دیدن نور کورکننده خورشید گفت:
- من، یادم نمیاد کی اومدم اینجا، یادم نمیاد؛ فکر کنم؛ فکر کنم دیروز بود؛ همهجا آتش گرفته بود و من، زخمی بودم.
والریا با انکار گفت:
- نه، تو مدت طولانیای هست که تو خواب و بیداری هستی؛ باید خوب بشی؛ باید همەی ما رو نجات بدی.
سابین با گیجی به چشمان بادامی والریا خیره ماند و دیگر نمیدانست چه بگوید که والریا با چهرهای ملتمسانه گفت:
- تو تنها امید ما هستی سباستین!
چشمهای طلایی مرد تنومند در بالکن کوچک و هوای سرد پاییزی ایستاده و به ستارههای درخشان شب خیره بود. اخمهای مردانهاش چهرهاش را خشن و سرد جلوه مینمود با افکاری که به راحتی قابل خواندن نبود.
در سکوت شب صدای کلارا شکارچی آشفته را از افکار عمیقش بیرون راند:
- امشب خیلی سرده، ممکنه سرما بخوری.
سابین با تکخندی برگشت و با حالت بعیدی گفت:
- من مریض نمیشم.
کلارا لبخندزنان با چهرهای متعحب کنار او ایستاده و به حصار فلزی بالکن تکیه داد و گفت:
- واقعا؟ یعنی هیچوقت مریض نشدی؟
سابین لبخندزنان به او خیره شد و گفت:
- من جزو ماوراءالطبیعه هستم کلارا. به نوعی من هم مثل خونآشامها زنده نیستم.
کلارا با چهره تاسف باری نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- این باید خیلی عذابآور و ناراحتکننده باشه.
پس از مدتی او کمی نزدیک شد و گفت:
- اصلا یادت نمیاد که کی این کار رو باهات کرد؟
سابین سرش را پایین انداخت و با افسوس گفت:
- نه کلارا، من در خوابی که با مرگ تفاوت چندانی نداشت بودم تو حالی نبودم که بفهمم اطرافم چه اتفاقاتی میافته.
کلارا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و پس از مدتی سکوت خونآشام به نگاههای نیمرخ خیره شکارچی نگاه کرد و لبخندزنان گفت:
- چیه؟
سابین سمت او برگشت و با فاصله کمی مقابلش ایستاد و به نرمی گفت:
- فکر نکنم بابت رفتاری که اون اوایل باهات داشتم. عذرخواهی کرده باشم.
کلارا لبخندزنان سمت او برگشت و متعجب گفت:
- واقعا؟ میخوای ازم عذرخواهی کنی؟
سابین لبخندی زد و نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- خب، اشکالش چیه؟ من، واقعا به خاطر رفتاری که باهات داشتم ناراحتم.
کلارا با مهربانی به او خیره شد و سوالی که به یکباره ذهنش را مشغول ساخت چهرهاش را کنجکاوانه رو به شکارچی کرد و پرسید:
- برای چی دیگه نخواستی من رو بکشی؟
سابین مدتی با نگاهی مسحورانه به چشمان کلارا خیره شد و گفت:
- خب تو، با کسایی که شکارشون کرده بودم فرق داشتی و اون حرفی که بهم زدی؛ گفتی این ذات انسانهاست که متفاوته و اینکه خودت هم میدونستی و یهجورایی قبول کرده بودی که یه هیولایی.
کلارا با چشمانی دردمند به او خیره شد و سابین با مهربانی گفت:
- اما اینطور نیست، تو یه هیولا نیستی.
کلارا لبخندی زد و با چهرهای آشفته به آسمان خیره شد و سابین با دیدن تغییر ناگهانی او گفت:
- کاترین رو پیدا میکنیم؛ نگران نباش.
- اون همیشه مراقبم بود؛ ولی من همش سعی کردم اون رو از خودم برونم و آزارش دادم؛ حالا که متوجه اشتباهم شدم و میخواستم برش گردونم؛ تو یه چشم به هم زدن ازم دور شد.
سابین با مهربانی به او خیره شد و دستش را روی دست سرد کلارا که روی نردههای آهنی بالکن بود گذاشت. خونآشام با احساس گرمای دست شکارچی نگاهش را سمت او سوق داده و به چشمان طلایی مهربان او خیره شد.
سابین به گرمی نجوا کرد:
- همهچیز درست میشه.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
- لطفا، کمکم کنید.
والریا با تعجب به راهبان خیره شد و همه با هراس نگاههایشان را از همدیگر میدزدیدند؛ تاریکی چشمان سنگین شدهی سابین و جسم زخمیاش که خستگی روی او همانند بختک افتاده بود در بر گرفت.
صداهایی در گوش میپیچید و به وضوح نمیتوانست بشنود؛ اما میتوانست تشخیص دهد صدای چندزن است که از فاصلهای نزدیک میآمد.
چشمانش را به زور باز کرد و با دیدن همان دختر زیبا روی راهبه پرسید:
- من، من کجام؟
لبخندی زیبا در چهره حریر مانند و سفید همچون مهتاب والریا نقش بست؛ با لحجهای خاص گفت:
- تو در کلیسای واتیکان هستی.
سابین با گیجی سرش را چرخاند و به اطراف نگاهی کرد؛ او به پنجره کوچک و چوبی خیره شد؛ با دیدن نور کورکننده خورشید گفت:
- من، یادم نمیاد کی اومدم اینجا، یادم نمیاد؛ فکر کنم؛ فکر کنم دیروز بود؛ همهجا آتش گرفته بود و من، زخمی بودم.
والریا با انکار گفت:
- نه، تو مدت طولانیای هست که تو خواب و بیداری هستی؛ باید خوب بشی؛ باید همەی ما رو نجات بدی.
سابین با گیجی به چشمان بادامی والریا خیره ماند و دیگر نمیدانست چه بگوید که والریا با چهرهای ملتمسانه گفت:
- تو تنها امید ما هستی سباستین!
چشمهای طلایی مرد تنومند در بالکن کوچک و هوای سرد پاییزی ایستاده و به ستارههای درخشان شب خیره بود. اخمهای مردانهاش چهرهاش را خشن و سرد جلوه مینمود با افکاری که به راحتی قابل خواندن نبود.
در سکوت شب صدای کلارا شکارچی آشفته را از افکار عمیقش بیرون راند:
- امشب خیلی سرده، ممکنه سرما بخوری.
سابین با تکخندی برگشت و با حالت بعیدی گفت:
- من مریض نمیشم.
کلارا لبخندزنان با چهرهای متعحب کنار او ایستاده و به حصار فلزی بالکن تکیه داد و گفت:
- واقعا؟ یعنی هیچوقت مریض نشدی؟
سابین لبخندزنان به او خیره شد و گفت:
- من جزو ماوراءالطبیعه هستم کلارا. به نوعی من هم مثل خونآشامها زنده نیستم.
کلارا با چهره تاسف باری نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- این باید خیلی عذابآور و ناراحتکننده باشه.
پس از مدتی او کمی نزدیک شد و گفت:
- اصلا یادت نمیاد که کی این کار رو باهات کرد؟
سابین سرش را پایین انداخت و با افسوس گفت:
- نه کلارا، من در خوابی که با مرگ تفاوت چندانی نداشت بودم تو حالی نبودم که بفهمم اطرافم چه اتفاقاتی میافته.
کلارا با ناراحتی سرش را پایین انداخت و پس از مدتی سکوت خونآشام به نگاههای نیمرخ خیره شکارچی نگاه کرد و لبخندزنان گفت:
- چیه؟
سابین سمت او برگشت و با فاصله کمی مقابلش ایستاد و به نرمی گفت:
- فکر نکنم بابت رفتاری که اون اوایل باهات داشتم. عذرخواهی کرده باشم.
کلارا لبخندزنان سمت او برگشت و متعجب گفت:
- واقعا؟ میخوای ازم عذرخواهی کنی؟
سابین لبخندی زد و نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- خب، اشکالش چیه؟ من، واقعا به خاطر رفتاری که باهات داشتم ناراحتم.
کلارا با مهربانی به او خیره شد و سوالی که به یکباره ذهنش را مشغول ساخت چهرهاش را کنجکاوانه رو به شکارچی کرد و پرسید:
- برای چی دیگه نخواستی من رو بکشی؟
سابین مدتی با نگاهی مسحورانه به چشمان کلارا خیره شد و گفت:
- خب تو، با کسایی که شکارشون کرده بودم فرق داشتی و اون حرفی که بهم زدی؛ گفتی این ذات انسانهاست که متفاوته و اینکه خودت هم میدونستی و یهجورایی قبول کرده بودی که یه هیولایی.
کلارا با چشمانی دردمند به او خیره شد و سابین با مهربانی گفت:
- اما اینطور نیست، تو یه هیولا نیستی.
کلارا لبخندی زد و با چهرهای آشفته به آسمان خیره شد و سابین با دیدن تغییر ناگهانی او گفت:
- کاترین رو پیدا میکنیم؛ نگران نباش.
- اون همیشه مراقبم بود؛ ولی من همش سعی کردم اون رو از خودم برونم و آزارش دادم؛ حالا که متوجه اشتباهم شدم و میخواستم برش گردونم؛ تو یه چشم به هم زدن ازم دور شد.
سابین با مهربانی به او خیره شد و دستش را روی دست سرد کلارا که روی نردههای آهنی بالکن بود گذاشت. خونآشام با احساس گرمای دست شکارچی نگاهش را سمت او سوق داده و به چشمان طلایی مهربان او خیره شد.
سابین به گرمی نجوا کرد:
- همهچیز درست میشه.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
آخرین ویرایش توسط مدیر: