• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
***

کلارا با نگرانی به کاترین که سمت آنها در باغ نسبتا تاریک عمارت می‌آمد خیره شد و با صدای لرزان و نگرانش گفت:
- چی شد؟ پیداش کردی؟
کاترین با چشمانی گشاد شده گفت:
- نُچ! انگار آب شده رفته زیر زمین.
کلارا با حالت غیر‌عادی یقه کاترین را چسبید و دیوانه‌وار گفت:
- خواهش می‌کنم کاترین، لطفا پیداش کن. لطفا لیلی رو پیدا کن.
نینا با نگرانی به وضعیت آشفتە‌ی کلارا خیره شده بود که کاترین به یک‌باره سیلی محکمی را به صورت هراسان کلارا حواله کرد.
کلارا با کشیده کاترین کنترلش را از دست داده و روی چمن‌زار مرطوب نقش بست؛ نینا از شدت تعجب دستانش را روی دهانش گذاشته و با چشم‌های گشاد شده‌اش به دو خواهر خیره شده بود.
چشم‌های تغییر یافته طلایی و خونین کاترین به چهره رنگ پریده و آشفته کلارا متمرکز شده و با خشم هولناک خون‌آشامی‌اش که باغ عمارت را به لرزه در آورده بود غرید:
- به خودت نگاه کن نکبت! مثل یه جسد متحرک شدی! قبل از این‌که گند دیگه‌ای بالا بیاری برو خونه و حسابی تغذیه کن. من هم گندی رو که زدی رو درست می‌کنم.
نینا به شدت ترسیده و در جایش خشکش زده بود که کاترین با گام‌هایی بلند سمت او روانه شده و با حالت قبلی‌اش خیره در چشم‌های وحشت‌زده نینا گفت:
- جادوگر کوچولو تو با من میای.
کاترین بازوی او را گرفت و به سرعت به دنبال خودش کشید. نینا از پشت سرش به وضعیت نا‌به‌سامان کلارا که با آشفتگی به رفتن آنها خیره شده بود نگاه کرد و در چشمان یخی خون‌آشام پشیمانی و سرزنش خودش را یافت.

****

اشراف‌زاده خوشتیپ و خیره کننده با ژستی که همانند مدل‌های محبوب به خود گرفته بود به بنز کلاسیکش تکیه داده و در سکوت شب جایی که کسی در آن ن*زد*یک*ی به چشم نمی‌خورد به دریاچه واشینگتن چشم دوخته بود.
سرمای دریاچه به صورت باریک و خیال‌انگیزش اصابت می‌کرد، موهای بلند بلوند طلایی‌اش را به ر*ق*ص لطیفی وادار کرده بود اما این سرمای سوزان او را آزار نمی‌داد!
او نگاه نافذی به دریاچه دوخته بود؛ نشان از این‌که افکار شومی را در سر می‌پروراند؛ سکوت و آرامش آن‌جا مکانی مقدس برای سامان‌دهی افکار و هدفش بود.
در همین حین صدای زنگ تلفن همراهش او را از افکار عمیقش بیرون کشاند. با کمی مکث آن را از جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن نام آشنایی روی صفحه تلفنش نیش‌خندی زهرآگین روی لبان باریکش نقش بست:
-سلام برادر!
صدای جدی و خشکی در تارهای صوتی اشراف‌زاده پیچید:
- چه خبرها؟ چی‌کار کردی؟
جولیو چهره آرام خود را حفظ کرده بود که با لبخند ملیحی گفت:
- همه‌چیز تحت کنترل مائه به زودی کاترین مال تو می‌شه و من هم انتقامم رو از اون دختر لجباز می‌گیرم.
اشراف‌زاده می‌توانست رضایت برادرش را حس کند که با جدیت گفت:
- سر قولی که سال‌ها پیش بهت دادم هستم.
- می‌دونم که ناامیدم نمی‌کنی جولیو.
جولیو با کمی تاخیر تلفنش را در جیبش برگرداند؛ مدت چندانی از مکالمه اسرارآمیزش نگذشته بود که با شنیدن صدایی شبیه گریه و ناله چینی بین ابروهای کمانی‌اش نقش بست، سمت درختچه‌های اطراف
چرخید و با احتیاط به راه افتاد اما در آن تاریکی برایش مشکل نبود ببیند!
پیکری را در حال لرزیدن یافت و لبخندی روی لبانش پدیدار گشت، به آرامی روی پاهایش نشست و دستش را روی شانە‌ی دختر مو بلوند گذاشت و به نرمی گفت:
- مشکلی داری عزیزم؟
لیلی هراسان سرش را بلند کرد و با دیدن چهره‌ی آرام و معصومانە‌ی جولیو در حالی که قطره‌های اشک از چشمان معصومانه خاکستری‌اش جاری می‌شد با صدایی لرزان گفت:
- اون بهم حمله کرد من نمی‌دونم داره چه اتفاقاتی می‌افته.
جولیو لبخندی زد و با آرامش گفت:
- کسی که بهت حمله کرد کلارا بود؟
لیلی با کمی مکث چشمانش دوباره پر از اشک شد؛ با سرش حرف او را تایید کرد.
لبخندی شیطانی صورت خیال‌انگیز اشراف‌زاده شرور را پوشاند و با چشمان سبز نعنایی‌اش که به آرامی به رنگ سرخ تابان تغییر می‌یافت گفت:
- نگران نباش دختر شیرین، من حلش می‌کنم.
لیلی که تحت تاثیر چشمان سرخ و سخنان اغواگر اشراف‌زاده قرار گرفته بود بدنش به آرامی سست شد؛ دیگر اشکی از چشمانش سرازیر نمی‌شد. جولیو گونە‌ی او را به نرمی نوازش کرد و گفت:
- بهم اعتماد کن عزیزم.
لیلی بی‌حرکت کاملا مغلوب اشراف‌زاده اغواگر شده بود که به آرامی زمزمه کرد:
- بهت اعتماد دارم.
جولیو نیش‌خندی زد و پیروزمندانه به لیلی خیره شد. همچنان صورت معصومانە‌ی او را همانند عروسکی با قلب تپنده نوازش می‌کرد.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
***

سابین درحالی که با گوشی در دستش با کاترین صحبت می‌کرد در خانه‌اش را گشود و با حالت بعیدی که چهره‌اش را در برداشت گفت:
- متوجه نمی‌شم کاترین، کلارا دوباره به لیلی حمله کرده؟
او کلیدها را از روی در درآورد.
کاترین که درحال رانندگی در داخل شهر بود گفت:
- آره ولی این‌بار نه به خاطر این‌که دیوونه شده بود؛ البته شده بود ها ولی به خاطر غریضه‌اش.
سابین از سخنان بی‌معنی خون‌آشام نفس عمیقی کشید و گفت:
- فهمیدم که توانایی بیان اتفاقات رو نداری.
کاترین با حالت شوخ‌گویی که این اتفاقات برایش سرگرم‌کننده به نظر می‌رسید گفت:
-گوش کن سابین، ما الان داریم دنبال یه آدم شوکه می‌گردیم که شاید خودش هم ندونه کجاست چه برسه به ما و اینکه ممکنه مثل دیوونه‌ها بره تو خیابونا و داد بزنه؛ وای خون‌آشام!
سابین با داد و هوارهای کاترین گوشی را کمی از گوشش دور کرد، سرش را با افسوس تکان داد و به ادامە‌ی حرفش گوش سپرد.
- پس لطفا تو هم به گروه تجسس کوچیک من و نینا ملحق شو و دنبال بلوندی بگرد.
سابین کلیدهایش را روی میز اتاق پذیرایی کوچک و نسبتا تاریک کنار کاناپه گذاشت و با حالت خستگی گفت:
- باشه کاترین.
او با تعجب به کاغذی تا شده روی میز توجه‌اش جلب شد و گفت:
- بهت زنگ می‌زنم.
او موبایلش را روی میز گذاشت، کاغذ تا خورده را گشود و زمزمه کرد:
- من برگشتم!

***

کاترین با چشمان ریز شده و تیز خون‌آشامی‌اش به جاده، پیاده‌روها و اطراف نگاه پرنفوذی دوخته بود. نیم‌نگاهی به نینا که با چشمان غمگینش به بیرون از پنجره خیره شده بود کرد و گفت:
- باید خودش‌ رو با خون انسان وقف می‌داد مثل من، اما اون ترجیح داد از ماهیتش فرار کنه؛ برای همین هم نمی‌تونه خودش رو در مقابلش کنترل کنه.
او سکوت کرد و منتطر ماند؛ نینا با کمی مکث و ناراحتی که در صدایش بود گفت:
- باید می‌فهمیدم. اون تغذیه نکرده بود و این رو می‌تونستم از سیاهی دور چشماش و ل*ب‌های رنگ پریده‌اش که مثل همیشه سیاه نبودن ببینم.
کاترین با نگاهی گنگ و چینی که بین ابرو‌هایش ایجاد شده بود به نینا نگاه کرد و او ادامه داد.
- اون داره عذاب می‌کشه دست خودش نبود. فکر کنم من تنها کسی هستم که درکش می‌کنم.
کاترین با حالتی نامفهوم که در صورتش نهفته بود به مقابل خیره شد و پس از مکثی طولانی گفت:
- تو یه دوست خوبی و کلارا به این نیاز داره.
نینا نیم‌نگاهی به او کرد و با دیدن چهره‌ی جدی خون‌آشام دوباره سمت پنجره برگشت و به بیرون خیره شد. در همین حین صدای تلفن همراه کاترین سکوت اتاقک اتومبیل را درهم شکست. کاترین با دیدن شماره‌ای ناشناس اخمی کرد و با صدایی خشک جواب داد:
- بله؟
صدای آشنای رمانتیک در تارهای صوتی خون‌آشام باعث پدیدار شدن نفرت و خشم در چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش گشت:
-سلام عزیز دلم.
کاترین با عصبانیتی که درحال پنهان ساختنش بود با حالتی که گویی می‌خواست ندای گریه سر دهد گفت:
- جولیو! چه گناه بزرگی مرتکب شدم که باید الان صدای نحست رو بشنوم؟
جولیو لبخند رسایی سر داد و این باعث آزار خون‌آشام گشت و اشراف‌زاده با سرخوشی گفت:
- اوه عزیزم همیشه مایە‌ی خوشحالی منی.
کاترین با شکلکی گفت:
- شیرین زبونیت رو تموم کن موجود عجیب الخلقه! فردا به حسابت می‌رسم الان کار دارم.
کاترین می‌خواست دکمه قرمز روی صفحه گوشی‌اش را لمس کند که جولیو به سرعت و با آرامش قبلی گفت:
- باید مژده بدم که پرنده‌ی فراریتون همونی که بلوند و شیرینه به قفس برگشته و شب در امن و امان است.
کاترین شوکه گفت:
- تو چی گفتی؟ لیلی کجاست؟
جولیو لبخندی زد و گفت:
- گفتم که، الان توی خونە‌ی امنشه و داره خواب پرنس رویاهاش رو می‌بینه.


#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
نینا با نگرانی به کاترین خیره شده بود که گفت:
- چی شده کاترین؟
کاترین با عصبانیت گفت:
- اگه کاری باهاش کرده باشی...
جولیو حرف او را قطع کرد و گفت:
- اوه لطفا کاترین، نمی‌شه به تو هم خوبی کرد؟ به هرحال ما الان همکاریم و همکارها هم باید هوای هم رو داشته باشن این‌طور نیست؟
کاترین شوکه و گیج به نظر می‌رسید. با ناباوری به فکر عمیقی فرو رفته بود که جولیو لبخندی زد و از قدم زدن در شب سرد و پاییزی کنار خلیج اِلیوت باز ایستاد و با چهره‌ای اسرارآمیز به نقطه‌ای که در آن ن*زد*یک*ی خیره شده بود گفت:
- شب بخیر عزیز دلم، خواب‌های خوبی ببینی.
کاترین به آرامی تلفنش را از گوشش به پایین سر داد و نینا با نگرانی گفت:
- اون ع*و*ضی چی می‌گفت کاترین؟
کلارا با دهانی خونین در خانه را گشود. نفس‌زنان در را بست و با خستگی به آن تکیه داد؛ با چهره‌ای هراسان و طمع‌کارانه به راهرویی که سمت زیرزمین نشانه می‌رفت خیره شد؛ افکار شومی را در ذهن داشت!

کاترین از پنجره همانند سایه سیاه داخل اتاق دخترانه و نیمه تاریک لیلی شد. با دیدن او که در تختش در خوابی عمیق فرو رفته در چهره سرد و سفیدش لبخندی ظریف روی چهره بی‌حالتش نقش بست. چینی بین ابروهای افتاده‌اش نقش بسته و مشخصا سوالاتی متعدد و افکاری آشفته را در ذهنش می‌پروراند.

مت چشمانش را باز کرد. به صداهایی نامعلوم که می‌توانست از طبقە‌ی پایین بشنود گوش فرا داد؛ به چهره زیبا و معصومانه مونیکا که خوابیده بود نگاهی کرد و با کمی مکث از تخت پایین آمد.
او به آرامی و با احتیاط از پله‌های تاریک زیرزمین پایین آمد. صدای نوشیدن چیزی با ولع بیشتر به گوش می‌رسید. با عبور از بریدگی دیوار شوکه ایستاد؛ او به کلارا که وحشیانه درحال نوشیدن کیسه‌های خون انسانی داخل یخچال فریزر زمینی است خیره گشت.
هراسان با چشمانی متعجب و گشاد شده گفت:
- کلارا؟ چی کار می‌کنی؟
کلارا با چشم‌های به خون نشته و زرد تابانش که در تاریکی همچون الماس می‌درخشید نگاه سریع و خشنی به او کرد. مت با دیدن حرکات و چهره وحشتناک و غیر‌قابل درک نفسش در س*ی*نه حبس شده و مدتی به برادرزاده‌اش که همچون حیوانی درنده و گرسنه مشغول نوشیدن خون بود خیره گشت.

***

- دارم خودم رو قول می‌زنم؛ می‌دونم که نمی‌تونم این کار رو بکنم. الان مدت زمان زیادیه که خودم رو کنترل کردم؛ از وقتی اون اتفاق افتاد از وقتی که خانواده‌ام از هم پاشیده شد و تنها و بی‌کس شدم. فکر می‌کردم دیگه نمی‌تونم به زندگی انسانی‌ام برگردم؛ به مردم بی‌گناه زیادی برای فرار از این افکار آسیب رسوندم؛ توبه کردم و سوگند یاد کردم که هرگز دوباره به اون حالتم برنگردم ولی قولی که به خودم داده بودم شکسته شد و دوباره تو چاه عمیق و تاریک افتادم. دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم. اوضاع قر و قاطی شده همه چیز از کنترلم خارجه و من نمی‌دونم در آینده چه اتفاقی می‌افته.
از طرفی اتفاقات عجیب و غیرقابل توصیفی داره می‌افته وقتی بیرون درحال قدم زدن هستم حس می‌کنم کسانی دارن من رو نگاه می‌کنن؛ دارن تعقیبم می‌کنن؛ صداهایی می‌شنوم؛ چیزهای محو و تاریکی می‌بینم انگار توسط عده‌ای که نمی‌دونم چی هستن و از کجا اومدن محاصره شدم. کابوس‌های وحشتناک شبانه دارن من رو از پا در میارن.
زن سیاه پو*ست جوان که زیبایی خیره‌کننده و متفاوتی را در برداشت کمی به جلو متمایل شد انگشتانش را داخل یکدیگر فرو برد و روی میز قرار داد. با چشمان سیاه نافذش به من چشم دوخت و صدای سنگین و متمدنانه‌اش در اتاق مشاوره طنین‌انداز شد.
- باید بهم بگی دقیقا چه خواب‌هایی می‌بینی.
مدت زیادی بدون هیچ پاسخی به او خیره شدم. نمی‌دانستم در مورد من چه افکار و احساساتی داشت اما این برایم عجیب و غیرعادی بود که در این بازه زمانی که با او در حال صحبت بودم ضربان قلبش عادی و یک‌نواخت بود شاید با خود فکر می‌کند که دیوانه هستم؛ یا شاید هم من اولین نوجوانی نیستم که با او روبه‌رو شده و ممکن است مواد مصرف کرده باشد!



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
او از روی صندلی‌اش بلند شد و نور بیشتری از پنجره پشت سرش به اتاق نسبتا روشن راه یافت؛ با دقت به حرکات او خیره شدم؛ مقابلم روی صندلی نشست و با دقت به من خیره گشت.
او با کمال مهربانی همچون اولیای دلسوز گفت:
- معلم‌ها نگران تو هستن کلارا، اونا می‌گن که تو حواست اصلا سر کلاس نیست؛ مدام در حین درس دادن داری نقاشی می‌کشی و بحث سر این نیست که اصلا حواست به درس هست یا نه.
او چهره نگرانی به خود گرفت و گفت:
- وقتی متوجه حواس‌پرتی تو می‌شن که مداد یا خودکار تو دستت شکسته و چهره کاملا پریشانی روی صورتت نشسته یا هم اونقدر وسایل نوشتاری رو روی دفترت فشار دادی که باعث پاره شدن شده و رسیده به میز!
او مکثی کرد و با حالت بعیدی ادامه داد:
- وقتی هم معلم‌ها ازت می‌پرسن خوبی؟ می‌گی که فکر کنم خواب بودم.
آب دهانم را پر سروصدا قورت دادم و این حرف‌ها برایم بی‌معنی به نظر می‌رسید؛ چون که فکر می‌کردم تو کلاس می‌خوابم و با صدای خشمگین معلم‌ها بیدار می‌شوم. هیچ‌کدام از آن‌هایی که در خواب یا بیداری می‌دیدم واقعی به نظر نمی‌آمدند اما آیا من واقعا خواب بودم؟ یا این یک کابوس وحشتناک در بیداری است؟!
دستان گرم مشاور روی دستان منجدم نشست و مرا از افکار آشفته‌ام بیرون کشید، به چهره متعجب که روی دستانم متمرکز شده بود خیره شدم و او با لحنی عجیب گفت:
- دست‌هات سرده.
اما توجهش به ناخن‌هایم بیشتر جلب شده بود. آره یکی از نشانه خون‌آشام بودن ناخن‌های سیاه داشتن است؛ همانند ل*ب‌های نسبتا سیاه، پو*ست سفید و رنگ پریده با بدنی سرد و منجمد.
اما متعجب از رفتار عادی‌اش بودم. او همچنان دستانم را گرفته و بیشتر می‌فشرد گویی که چیز غیرعادی را ندیده باشد.
با لحنی دلنشین گفت:
- اعتراض معلم‌ها بیشتر شد؛ در واقع بهتره بگم که اون‌ها نگران حالت بودن و طی جلسه مربیان به آقای مکس‌فیلد خبر دادن.
او پس از کمی مکث ادامه داد:
- آقای مکس‌فیلد اومد پیش من و لیست تعدادی از دانش‌آموزانی که مشکل دارن رو بهم داد و این‌که به اسم تو بیش‌تر تاکید کرد.
لبخندی روی صورت زیبایش نقش بست و گفت:
- ما فقط می‌خوایم کمکت کنیم. می‌تونی بهم اعتماد کنی؛ هر حرفی که بین ما زده می‌شه تو همین اتاق می‌مونه.
او اسرار‌آمیز و مرموز به نظر می‌رسید اما اعتراف می‌کنم که حس آرامش و دوستی را برایم ارضاء می‌کرد.
با شنیدن صدای زنگ که در سر تا سر سالن‌های مارس‌ویل می‌پیچید از احساسات و افکار عمیق بیرون کشیده شده و دستان سردم را از دستان گرم و صمیمی مشاور بیرون کشیدم.
با نفسی عمیق گفتم:
- معذرت می‌خوام خانم مَک‌گَرِت، من الان کلاس شیمی دارم و باید برم؛ آقای سامرز تحقیقی رو به ما سپردند که باید بهشون تحویل بدم می‌شه ادامه حرف‌هامون رو برای بعد بذاریم؟
مشاور لبخندی زد و با چهره‌ای خونسرد گفت:
- مشکلی نیست عزیزم. من برای جلسه بعدی منتظر می‌مونم.
او کمی نزدیک شد و خیره در چشمانم گفت:
- در ضمن می‌تونی من رو مَگنولیا صدا بزنی.
لبخندی زدم و کیفم را از روی زمین کنار صندلی برداشتم و گفتم:
- حتما.
او همانند ساحره‌ها بود؛ نه شاید بهتر است بگویم مثل خون‌آشام‌هایی که قصد کنترل ذهن دارند؛ به هرحال دیگر هرگز پایم را به اتاقش نمی‌گذارم خودم می‌توانم از پس مشکلاتم بر بیایم چه چیزهایی که پشت سر نگذاشته‌ام این هم یکی دیگر باشد. نمی‌توانم به هر کسی اعتماد کنم مخصوصا کسی که مرموز باشد که با موضوع سابین کاملا صدق می‌کند.
با گام‌هایی بلند از بین انبوهی از دانش‌آموزانی که در سالن پرسه می‌زدند سمت کمدم می‌رفتم؛ با احساس لرزش تلفن همراهم آن را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و با دیدن نام کاترین جواب دادم:
- بله کاترین؟
- کجایی؟
آهی کشیدم و در حالی که به آرامی سمت کمدم درحال حرکت بودم جواب دادم:
- تو مدرسه.
شادی عجیب و غیرمنطقی در صدایش پیچید و گفت:
- خوبه دلبندم، هر روز خدا می‌ری مدرسه و نمی‌خوام هیچ غیبتی داشته باشی حتی اگه روز تعطیل باشه بازم از روی محکم‌کاری می‌ری، شیر فهم شد؟
با تعجب و گنگی به حرف‌هایی که می‌زد گوش سپردم و او بی‌نفس ادامه داد.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- دارم سعی می‌کنم حتی کوچک‌ترین شک رو از خانوادمون دور کنم تا اون مجلس دیوونه و کنجکاو توجهشون رو سمت ما جلب نکنن حالا تو مثل یه بچه خوب می‌ری سر درس و مشقت تا این غیبت‌های غیرموجهت رو جبران کنی و مجلس متوجه غیبت‌های دل‌بخواهیت نشه و اینکه چرا اعضای انظباطی تو رو بخاطر این همه غیبت از مدرسه شوتت نمی‌کنن بیرون؛ قبل از این‌که مشکوک بشن تو باید عادی‌تر از قبل باشی شنیدی؟
با چین بین ابروهایم و نگرانی که در دل داشتم مقابل کمدم ایستادم و به آرامی گفتم:
- چی شده؟
سکوت طولانی کاترین بر نگرانی‌ام افزود و او با صدایی گرفته ادامه داد:
- اوضاع خیلی به هم ریخته کلارا، انجمن لعنتی که امیدوارم از روی زمین محو بشن شروع به فعالیت زیادی برای امنیت شهر کرده و ما باید بیش‌تر از همیشه مراقب رفتارمون باشیم؛ می‌فهمی که چی می‌گم؟ مگه این‌که بخوای مثل من تو غار و جنگل زندگی کنی.
آب دهانم را به زور قورت داده و سرم را با آشفتگی به کمدم تکیه دادم و با خستگی گفتم:
- باشه.

***
مونیکا پنکیک‌ها را روی میز صبحانه گذاشته و به حالت پراسترس مت که عصبی به راه پله‌ها نگاه می‌کرد و مدام پایش را پی‌در‌پی روی زمین می‌کوبید خیره شد. مدتی بعد نفس عمیقی کشید و گویی که صبرش به سر آمده باشد درحالی که به مت و حرکات او خیره بود گفت:
- می‌شه تمومش کنی؟
مت نگاه سریعی به او انداخت و با چشم‌های نگران آبی‌اش خیره به او گفت:
- چی؟
مونیکا با کلافگی روی صندلی کناری‌اش نشست و گفت:
- این استرس و نگرانی برای چیه؟ می‌شه به من هم بگی؟
مت نفس عمیقی کشید؛ به صندلی‌اش تکیه داد و گویی که با خودش کلنجار می‌رفت تا منکر گفتن حقیقت بشود؛ پس از سکوتی طولانی زبان باز کرد:
- کلارا، اون، اون دیشب حالش اصلا خوب نبود.
با نگرانی که در چشمان سبز مونیکا درخشید به مت خیره ماند و منتظر ادامه حرفش شد:
- اون دوباره شروع به خوردن خون انسان کرده.
مونیکا با نگرانی از صندلی‌اش فاصله گرفت و گفت:
- چی داری می‌گی مت؟ امکان نداره کلارا بی‌دلیل یه همچین کاری بکنه.
مت سرش را به معنای تائید تکان داد و گفت:
- من همدارم همین رو بهت می‌گم، اون دیشب پریشون بود و تقریبا چهل پنجاه تا از کیسه خون‌های کاترین رو خورده؛ حالتی که توی چهره و حرکاتش بود اصلا عادی نبود؛ اون خیلی تغییر کرده.
مت با هراسی آشکار که در چهره‌اش نقش بسته بود گفت:
- اصلا نمی‌دونم چطور توصیف کنم مونیکا، وقتی بهش نزدیک شدم و توی چشم‌های تغییر یافته‌اش نگاه کردم؛ حس عجیب و وحشتناکی تمام وجودم رو گرفت.
مونیکا با نگرانی و چشم‌های هراسانش به مت خیره شد و آنها در افکاری عمیق به سر می‌بردند.

لیلی با حالت کسلی روی یکی از صندلی‌های بوفه نشسته و به اطراف که پر از دانش‌آموزان درحال گفت‌وگو بودند نگاه می‌کرد و با فنجان چایی‌اش بازی می‌کرد که نینا لبخندزنان مقابل او با حالت ناگهانی نشست و گفت:
- انگار سر کلارا خیلی مشغوله.
نینا به حالت غرق در افکار بلوندی خیره گشت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-هی، حواست کجاست لیلی؟
لیلی که گویی از خواب پریده باشد هراسان به او خیره شد و با لکنت گفت:
- ها؟ اینجام.
نینا به حالت مشکوک لیلی خیره شده بود که گفت:
- چیزی از دیشب یادته؟
لیلی سعی بر دزدیدن چشمانش داشت که نگاه اسرارآمیزی به خود گرفت و گفت:
- چی می‌خوای یادم بیاد؟ هیچ‌کدوم تو حال خودمون نبودیم و چیز زیادی یادم نمیاد.
نینا که شوکه به نظر می‌رسید سعی کرد چهره‌ای عادی به خود بگیرد و گفت:
- آره، منم چیز زیادی یادم نمیاد فکر کنم کاترین من و کلارا رو با خودش برد.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لیلی لبخندی مضطرب زد و سعی داشت عادی جلوه کند که گفت:
- آره فکر کنم اون خونه رو مرتب کرد آخه مامان و بابام به خاطر ریخت و پاش دیشب چیزی نگفتن.
نینا لبخندی زد و با نفسی عمیق به صندلی‌اش تکیه داد. با خیالی نه چندان آسوده به لیلی که به اطراف نگاه می‌کرد مشکوکانه خیره شد.

***

در چهار‌چوب در کلاس ایستادم و به آقای سامرز که درحال اصلاح چند برگه بود خیره شدم؛ تقه‌ای به در زدم و او سرش را بلند کرد و با چشمان قهوه‌ای میان‌سالش به من خیره شد.
با جدیت همیشگی‌اش گفت:
- آه خانم کلارکسون بفرمایید تو.
او دوباره سرش را روی برگه‌ها انداخت و مرا به فکر این‌که واقعا از این مرد خشک و جدی بدم می‌آید انداخت به هر حال شاید امروز را مجبور به دیدن چهره نحصش نباشم.
مقابل میزش ایستادم و برگه‌هایم را روی آن گذاشتم؛ توجهش به آنها جلب شد و از بالای عینکش به من نگاهی همچون تکه یخی سرد که موجب بیزاری نگاهش شدم کرد؛ بی‌شک منتظر توضیح بود:
-می‌خواستم تحقیقم رو بهتون بدم و اجازه مرخصی بگیرم.
نیشخند تحقیرآمیز که باعث عصبانیتم شد بر روی چهره نکبتش نقش بست و دوباره سرش را روی برگه‌هایش انداخت و با لحن طعنه‌آمیزی گفت:
- خوبه، ای کاش من هم می‌تونستم مثل تو هروقت که دلم خواست بیام مدرسه.
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. با درایت گفتم:
- من تو همه درسام شاگرد ممتازم آقای سامرز، از نظر آقای مکس‌فیلد اگه کل هفته هم مرخصی بگیرم بازم دانش‌آموز محبوبش باقی می‌مونم.
او دوباره نیش‌خندی زد و مشغول کارش بود که ادامه دادم:
- و فکر کنم نظر ایشون نه تنها برای من بلکه برای همه نسبت به معلم‌ها ارجعیت داره.
نیشخندش تبدیل به خشم شد و می‌توانستم صدای بالاتر رفتن ضربانات قلبش را بشنوم که با لحنی خشک گفت:
- مرخصید.
با حالت سرگیجه شدیدی از کلاس بیرون رفتم و گویی تمام دنیا در دیدگانم می‌چرخید که با شخصی قوی هیکل برخورد کردم؛ دستانی مرا احاطه کرد و صدایی آشنا در تارهای صوتی‌ام پیچید:
- حالت خوبه کلارا؟
به چشمان عسلی نگرانش خیره شدم، به سرعت از حصار دستان گرم و نرم معلم که در وسط سالن بودیم بیرون جهیدم. عده‌ای از دانش‌آموزان با نگاه‌های معنی‌دار به ما خیره شده بودند که خیره در چشمان اروپایی‌اش گفتم:
- آره من خوبم امروز مرخصی گرفتم دارم می‌رم خونه.
لبخندی نصفه‌ای زد؛ دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
- آره، فکر کنم به استراحت نیاز داری.
لبخندی زدم و خیره در چشمان مسحورانه‌اش گفتم:
- معذرت می‌خوام بهت خوردم.
او لبخندی دل‌گرم زد و با چهره جذابش شکلکی بامزه در آورد و گفت:
- مشکلی نیست.
لبخندی کم‌جان زدم و با حالتی آشفته از کنارش رد شدم.
این تحلیل انرژی شدید را درک نمی‌کردم؛ گویی همه چیز قصد آوار شدن بر سرم را داشت؛ نفسم به کندی از س*ی*نه‌ام ورود و خروج می‌کرد و دستانم به شدت می‌لرزید.
چه اتفاقی برای من می‌افتاد؟!

آدرین و لیام خیس عرق نفس زنان از سالن بسکتبال بیرون آمدند، لیام با نیش‌خند درحالی که توپ بسکتبال را به بغلش زده بود گفت:
- دیدی چطوری توپ رو تو سبد انداختم؟ برَدلی احمق هم نتونست جلوم رو بگیره.
او خنده‌های پیروزمندانه‌ای سر داد و آدرین لبخندزنان گفت:
- آره پسر تو کارت درسته انگار می‌خوای همه افتخارات رو نصیب خودت بکنی.
لیام با شیطنت گفت:
- آره خب، می‌خوام توجه خوشگل‌ترین دختر مارس‌ویل رو به خودم جلب کنم؛ مگه بده که یه دوست دختری داشته باشم که چشم همه دنبالشه؟
آدرین مشتی به بازوی او زد و گفت:
- کرم موزی.



#دامگستران‌ بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
آنها خنده‌ای بلند که در سالن طنین‌انداز شد سر دادند و می‌خواستند سمت رختکن بروند که آدرین با دیدن دختر محبوبش ایستاد و با چشمانی گشاد شده به او خیره گشت.
او با اضطراب شدید درحالی که چشمش را به کلارا دوخته بود در دو قدمی‌اش ایستاد و با حالت قبلی‌اش خجالت‌زده گفت:
- سلام کارا.
کلارا سرش را بلند کرد و به چشمان درخشان آدرین همچون مرده‌ها خیره شد و گفت:
- سلام آدرین.
آدرین با دیدن چهره آشفته خون‌آشام به او نزدیک‌تر شد و نگران گفت:
- هی حالت خوبه؟
کلارا لبخند نصفه‌ای زد و گفت:
- من خوبم، می‌خواستی چیزی بگی؟
آدرین با اضطراب دستی به موهای خیسش کشید و گفت:
- آم...آره، راستش می‌خواستم بگم که من...

صداهای اطرافم داخل سرم منعکس می‌شدند؛ تمام این مدت چشمانم بی‌اختیار به شاهرگ گر*دن آدرین که بالا پایین می‌پرید دوخته شده بود؛ دنیا برایم متوقف شده‌است. صدایی جز نفس‌های نامنظم و پمپاژهای پی‌درپی وسوسه‌انگیز قلب آدرین چیز دیگری را نمی‌شنوم. هر لحظه ممکن است دچار جنونی افسار‌گسیخته شده و اشتباهی که منجربه تباهی عظیم درپی خواهد داشت کنم؛ دیگر نمی‌توانم میل ذاتی هیولایی که درونم نهفته است را نادیده بگیرم.

لیام با فاصله‌ای نسبتا دور با تعجب به چشمان بی‌حرکت کلارا که بر روی گر*دن آدرین ثابت بود خیره شده و با دیدن چهره خون‌آشام که همچون جسم یک مرده بود متعجب به او خیره گشت.
آدرین متوجه بی‌توجهی کلارا شد و با نگرانی پرسید:
-کلارا؟ چیزی شده؟ تو اصلا حالت خوب به نظر نمیاد.
چشمان کلارا در حال تغییر بودند که آدرین با نگرانی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- هی؟
خون‌آشام از افکار پریشانی که ذهنش را احاطه کرده بودند بیرون پرید و با نفسی حبس‌شده آب دهانش را هراسان قورت داد و درحالی که با ناباوری به آدرین خیره شده بود گفت:
- متاسفم آدرین.
او سعی کرد خودش را آرام کند که آدرین گفت:
- حالت خوبه؟ به نظر خسته میای، چشم‌هات سرخ شدن.
کلارا به سرعت با انگشتانش چشمانش را مالید. آن‌ها را از دیدگان پرنفوذ آدرین پنهان ساخت و بالرزشی که در صدایش پیچید گفت:
- نه چیزی نیست من باید برم.
او به سرعت از آدرین دور شد شتابان خود را داخل سرویس بهداشتی انداخت؛ جایی که می‌توانست هیولا را از دیدگان پر نفوذ همه برای مدتی پنهان سازد.
کیفش را روی سینک دستشویی پرت کرد؛ نفس‌زنان و با چشمانی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند به آینه خیره شد؛ چهره هیولای درونش که سعی بر آشکار شدن داشت. دیدگانش را به وحشت انداخت؛ از چهره‌ای که در آینه مقابل خود یافت وحشت‌زده سرش را پایین انداخت.
در همین حین با دیدن دو دختر که در زمان و مکان بدی داخل شدند هراسان به صدای آنها گوش سپرد.
یکی از آنها که صاحب موی مشکی بود رنجیده‌خاطر گفت:
- باید اون نیکیتای ع*و*ضی‌ رو ادب کنیم عمدا تو رو هل داد.
کلارا فورا سعی بر آرام کردن خود داشت چشمانش را بست و درحالی که دستانش را در دو طرف سینک دستشویی همانند ستون قرار داده و آن را می‌فشرد نفسی عمیق سرداد.
بویی ل*ذت‌بخش مشامش را پر کرد؛ به طوری که همه‌چیز را برای او متوقف ساخت؛ حتی گذر زمان.
هیولای درونش آرام گشته و دیگر عذابی را در خود راه نمی‌داد زیرا چیزی که نیاز داشت در آنجا و در چند قدمی‌اش بود!
کلارا طمع‌کارانه به آرامی سرش را برگرداند و همانند نگاه یک بیمارروانی به زانوی دختر زخمی خیره شده بود.
دختر مو مشکی با دیدن او متعجب گفت:
- هی حالت خوبه؟
کلارا به آرامی برگشت درحالی که نزدیک دو دختر می‌شد با صدایی ملایم و هراس‌آوری گفت:
- تا حالا بهتر از این نبودم.
نیروی شدید هراس و وحشت در دل دخترها از طرف خون‌آشام رخنه کرده و آنها را به دوری از او وادار می‌کرد.
جیغ‌های دختر مو مشکی که با دیدن چهره‌ی واقعی هیولا دوست وحشت زده‌اش را همراه خودش به بیرون از کمین‌گاه مرگ می‌کشید مرا بیشتر و بیشتر حریص‌تر می‌کرد؛ هیولای درونم مرا وحشی‌تر و مایل‌تر می‌کرد تا خودم را گم کنم.
به راستی این اتفاقات شوم پایان آغازم بود؟


#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
در یک لحظه گویی انسانیت درونم التماس می‌کرد که کسی به آن دخترها کمک کند؛ کسی آنها را از این گودال مرگ نجات داده و هیولا را آرام کند.
طولی نکشید که بی‌اراده به سرعت برق و باد سمت دخترها که از وحشت بی‌نهایت در گوشه‌ای به خود پیچیده و هراسان چشم به من دوخته بودند خود را به آنها رساندم که در همین حین به یک‌باره در با شتاب و شدت زیادی به صورتم برخورد کرد؛ از شدت برخورد روی زمین پرت شده و دیگر نای بلند شدن نداشتم و با دید صح*نه تاری که در دیدگانم مشاهده می‌کردم، گویی ناجی افسانه‌ای سر رسیده بود.
کاترین کلارا را همچون کیسه زباله‌ای بی‌ارزش روی زمین حیاط پشتی مدرسه پرت کرد؛ کلارا با درد فراوان روی زمین افتاد و کاترین باعصبانیت درحالی که تن صدایش لحظه لحظه بالا می‌رفت غرید:
- اگه مت بهم نگفته بود که دیشب چه زهرماری خوردی و من هم تا موقع رسیدنم به سابین زنگ نزده بودم می‌خواستی چه غلطی بکنی؟ بین اون همه آدم می‌خواستی گند بالا بیاری؟
کلارا باعصبانیت جسمش را از روی آسفالت کند و به کاترین نزدیک شد؛ با حالت تهاجمی او را عقب هل داد و با صدای بلندی گفت:
- تو من رو تبدیل به یه هیولا کردی کاترین...
او کاترین را با شدت هل داد و با تن صدایی که هر لحظه بلندتر شده و بر خشمش افزون می‌شد ادامه داد:
- جوری که حتی نمی‌تونم تصمیم بگیرم کسی که بهش حمله می‌کنم بهترین دوستمه، فقط می‌تونم صدای قلبشون رو بشنوم که مثل یه زنبور روی اعصابمه، تو من رو تو جهنم انداختی، به خاطر وضعیتی که نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم چون یه ع*و*ضی بهم مسلط بود؛ تو زندگیم رو نابود کردی یه نابودی ابدی.
او با خشم بیشتری ادامه داد و در این حین با قدرت بیشتری کاترین را به عقب هل می‌داد؛ کسی در آن میان نبود این درگیری بزرگ و خطرناک را ببیند یا بشنود. چشم‌های کلارا از حالت عادی خارج شده و دیدگان خون آشامی‌اش با نفرت و خشم به خواهر بزرگش خیره شده بودند.
- تو انتقامی ازم گرفتی که تا ابد باهام می‌مونه.
تحملی برای خون‌آشام بزرگ باقی نمانده بود؛ با چشمانی سرخ شده و عصبانی که به چهره غضب‌آلود کلارا خیره گشته بود غرید:
- خب؟ حالا می‌خوای چه غلطی بکنی؟ به اندازه‌ای که من زندگی تو رو نابود کردم تو هم زندگی من رو نابود کردی حالا چیه؟ می‌خوای این موضوع رو یک‌بار برای همیشه تموم کنیم؟ زود باش، مسبب بدبختی‌ات رو بزن! زود باش...
کاترین به صورت تحقیرآمیزی به سر و کله کلارا می‌زد و سعی بر ت*ح*ریک او برای مبارزه را داشت. کلارا با حرکات او عصبانی‌تر می‌شد که با سرعت خون‌آشامی به او حمله کرد.
کاترین با شدتی صدادار به دیوار اصابت کرد و در اثر آن شکاف‌های بزرگی روی دیوار به وجود آمد؛ کلارا بار دیگر سمت او که با حالت خمیده ایستاده بود حمله‌ور شد و کاترین با ضربە‌ی زانو به شکم و ضربە‌ی آرنج به کمرش خشم و غضب کلارا را در اثر دردی طاقت‌فرسا سست کرد.
او از دیوار فاصله گرفت؛ سر شانه‌های کلارا را با چنگال‌های فوق‌العاده قدرتمندش به چنگ گرفت و همانند بچه گربه‌ای که دست و پا می‌زد در هوا چرخاند و سمت دیوار کناری‌اش کوباند؛ در همین حین سابین شتابان خود را به صح*نه درگیری فجیح رساند و با دیدن زد و خورد وحشیانه آن دو خواهر که به قصد کشت به همدیگر ضربه‌های مهلکی وارد می‌کردند. نعره کنان گفت:
- دارین چه غلطی می‌کنین؟
نینا پس از سابین سر رسید و با دیدن چهره خونین آنها جیغ کشان نام کلارا را بر زبان آورد.
اما آن‌ها در کار خود بودن و هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌توانست مانع درگیری‌اشان بشود.


#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
سابین شتابان خود را به کاترین که ضربات بی‌رحمانه و پی‌درپی مشت را به پشت کلارا که روی زمین بود می‌زد رساند؛ او را از پشت گرفت و آنها عقب‌عقب می‌رفتند و خون‌آشام باعصبانیت سعی بر رهایی خودش داشت که به یک‌باره کاترین باعصبانیت، سریع و خشن با هر دو دستش گر*دن سابین را گرفت؛ با قدرت تمام او را از پشت به جلو روی زمین انداخت؛ شکارچی صدای دردناکی از خود سرداد.
کاترین نیش‌خندی زد و بدون هیچ توجهی به سابین با چشمانی شیطنت‌آمیز درحالی که دور جسم کم‌جان کلارا همانند شغال می‌پلکید گفت:
- خب می‌بینم خون‌های دیشبی که نوش جان کردی روت کار ساز بوده، خدا رو شکر خون گرمی نخوردی؛ اگه مصرف می‌کردی چی؟ می‌خوای خون لیلی رو بخوری؟ باور کن این‌دفعه جلوت رو نمی‌گیرم یا شاید خون یه جادوگر قوی‌ترت بکنه.
کلارا با غرشی وحشت‌بار که از اعماق درون جهنمی‌اش زبانه می‌کشید سمت او حمله‌ور شد. درگیری خون‌آشامان دوباره با شدت بیشتری بازگشته و هر لحظه ممکن بود اشتباه بزرگ و دلهره‌آوری گریبان‌گیر هر یک آنها شود.
نینا هراسان و با ناباوری به جنگ خونین دو خون‌آشام خیره شده بود که باعصبانیت دستانش را سمت آنها گرفته و با خواندن افسونی به زبان لاتین کهن نسیم شدیدی به سوی خون‌آشام‌ها روان شد و آنها با سر درد وحشتناکی همچون خفاش‌ها جیغ‌کشان روی زمین افتادند و از جنگیدن متوقف شدند.
سابین نفس‌زنان به آنها خیره شده بود که کلارا و کاترین باناتوانی روی زمین افتادند و بادی که در اثر جادوی نینا شروع به وزیدن کرده بود برگ‌های پاییزی را در هوا به ر*ق*ص درآورده و سکوتی محض پس از افسون دردناک به جای گذاشته بود.
کاترین و کلارا نفس‌زنان با حالتی بهتر و آرام‌تر از قبل، با چهره‌های کبود و خراشیده که به آرامی در حال التیام بودند به همدیگر خیره شدند و دستانشان را از سرشان کشیدند.
در این میان چشم‌های خاکستری در آن ن*زد*یک*ی در بریدگی دیوار مخفی شده و با آرامش به اتفاقات آنجا خیره بود. لیلی با گام‌هایی بلند و چهره‌ای اسرارآمیز از آنجا دور شد.

کاترین با گام‌هایی بلند و محکم سمت جگوار قدمی محبوبش می‌رفت و سابین نیز باعصبانیت دنبال او افتاده و با صدایی خشمگین می‌گفت:
- معلومه دارین چه غلطی می‌کنین؟ مثل احمق‌ها همدیگه رو مقصر بدونین آخرش که چی؟
کاترین در ن*زد*یک*ی ماشینش متوقف شد و بانفس عمیقی که کشید سمت او برگشت و گفت:
- تو چرا حرص ما رو می‌خوری؟ برو پی کارت شکارچی احمق، یه ع*و*ضی گند دماغ توی شهر ول می‌چرخه؛ بهتره بری اون رو شکار کنی.
او برگشت و دوباره با گام‌های بلند و خشنی سمت ماشینش می‌رفت؛ سابین به رفتن او خیره شد و با صدای بلند خشمگینی گفت:
- آخرش یکی از شما پشیمون می‌شه.
نینا در سالن بسکتبال را باز کرد و با نگاهی به سکوی تماشاچیان کلارا را خیره بر نقطه‌ای یافت.
او با نفسی عمیق سمت خون‌آشام غمگین روانه شد کنارش نشست و با کمی مکث گفت:
- در مورد دخترایی که تو دستشویی بودن نگران نباش؛ کاترین حلش کرده.
نینا به حالت قبلی و بی‌تفاوت کلارا خیره شد و پس از سکوتی مرگبار گفت:
- نباید با همدیگه دشمن باشین.
کلارا با چشم های آبی یخی‌اش خیره به نقطه‌ای و بدون هیچ احساسی گفت:
- بهتره از همدیگه دور باشیم نینا.
نینا سری تکان داد و گفت:
- خب همین حالا هم از همدیگه دور هستین.
کلارا اخم‌هایش را درهم کشید و رو به او با چشمان سرخ شده یخی‌اش خیره در نگاه‌های غمگین نینا منظورش را واضح‌تر و با سختی بیان کرد:
- منظورم خودمون هستیم.
نینا با بُهت آشکاری گفت:
- چی؟
کلارا بدون هیچ احساسی با نگاه سردی ادامه داد.
- همونطور که به بهترین دوستم لیلی حمله کردم می‌تونم به تو هم بکنم، باید از همدیگه دور بمونیم تا هیچ آسیبی بهت نرسونم، نه به تو و نه به لیلی.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا