***
کلارا با نگرانی به کاترین که سمت آنها در باغ نسبتا تاریک عمارت میآمد خیره شد و با صدای لرزان و نگرانش گفت:
- چی شد؟ پیداش کردی؟
کاترین با چشمانی گشاد شده گفت:
- نُچ! انگار آب شده رفته زیر زمین.
کلارا با حالت غیرعادی یقه کاترین را چسبید و دیوانهوار گفت:
- خواهش میکنم کاترین، لطفا پیداش کن. لطفا لیلی رو پیدا کن.
نینا با نگرانی به وضعیت آشفتەی کلارا خیره شده بود که کاترین به یکباره سیلی محکمی را به صورت هراسان کلارا حواله کرد.
کلارا با کشیده کاترین کنترلش را از دست داده و روی چمنزار مرطوب نقش بست؛ نینا از شدت تعجب دستانش را روی دهانش گذاشته و با چشمهای گشاد شدهاش به دو خواهر خیره شده بود.
چشمهای تغییر یافته طلایی و خونین کاترین به چهره رنگ پریده و آشفته کلارا متمرکز شده و با خشم هولناک خونآشامیاش که باغ عمارت را به لرزه در آورده بود غرید:
- به خودت نگاه کن نکبت! مثل یه جسد متحرک شدی! قبل از اینکه گند دیگهای بالا بیاری برو خونه و حسابی تغذیه کن. من هم گندی رو که زدی رو درست میکنم.
نینا به شدت ترسیده و در جایش خشکش زده بود که کاترین با گامهایی بلند سمت او روانه شده و با حالت قبلیاش خیره در چشمهای وحشتزده نینا گفت:
- جادوگر کوچولو تو با من میای.
کاترین بازوی او را گرفت و به سرعت به دنبال خودش کشید. نینا از پشت سرش به وضعیت نابهسامان کلارا که با آشفتگی به رفتن آنها خیره شده بود نگاه کرد و در چشمان یخی خونآشام پشیمانی و سرزنش خودش را یافت.
****
اشرافزاده خوشتیپ و خیره کننده با ژستی که همانند مدلهای محبوب به خود گرفته بود به بنز کلاسیکش تکیه داده و در سکوت شب جایی که کسی در آن ن*زد*یک*ی به چشم نمیخورد به دریاچه واشینگتن چشم دوخته بود.
سرمای دریاچه به صورت باریک و خیالانگیزش اصابت میکرد، موهای بلند بلوند طلاییاش را به ر*ق*ص لطیفی وادار کرده بود اما این سرمای سوزان او را آزار نمیداد!
او نگاه نافذی به دریاچه دوخته بود؛ نشان از اینکه افکار شومی را در سر میپروراند؛ سکوت و آرامش آنجا مکانی مقدس برای ساماندهی افکار و هدفش بود.
در همین حین صدای زنگ تلفن همراهش او را از افکار عمیقش بیرون کشاند. با کمی مکث آن را از جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن نام آشنایی روی صفحه تلفنش نیشخندی زهرآگین روی لبان باریکش نقش بست:
-سلام برادر!
صدای جدی و خشکی در تارهای صوتی اشرافزاده پیچید:
- چه خبرها؟ چیکار کردی؟
جولیو چهره آرام خود را حفظ کرده بود که با لبخند ملیحی گفت:
- همهچیز تحت کنترل مائه به زودی کاترین مال تو میشه و من هم انتقامم رو از اون دختر لجباز میگیرم.
اشرافزاده میتوانست رضایت برادرش را حس کند که با جدیت گفت:
- سر قولی که سالها پیش بهت دادم هستم.
- میدونم که ناامیدم نمیکنی جولیو.
جولیو با کمی تاخیر تلفنش را در جیبش برگرداند؛ مدت چندانی از مکالمه اسرارآمیزش نگذشته بود که با شنیدن صدایی شبیه گریه و ناله چینی بین ابروهای کمانیاش نقش بست، سمت درختچههای اطراف
چرخید و با احتیاط به راه افتاد اما در آن تاریکی برایش مشکل نبود ببیند!
پیکری را در حال لرزیدن یافت و لبخندی روی لبانش پدیدار گشت، به آرامی روی پاهایش نشست و دستش را روی شانەی دختر مو بلوند گذاشت و به نرمی گفت:
- مشکلی داری عزیزم؟
لیلی هراسان سرش را بلند کرد و با دیدن چهرهی آرام و معصومانەی جولیو در حالی که قطرههای اشک از چشمان معصومانه خاکستریاش جاری میشد با صدایی لرزان گفت:
- اون بهم حمله کرد من نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته.
جولیو لبخندی زد و با آرامش گفت:
- کسی که بهت حمله کرد کلارا بود؟
لیلی با کمی مکث چشمانش دوباره پر از اشک شد؛ با سرش حرف او را تایید کرد.
لبخندی شیطانی صورت خیالانگیز اشرافزاده شرور را پوشاند و با چشمان سبز نعناییاش که به آرامی به رنگ سرخ تابان تغییر مییافت گفت:
- نگران نباش دختر شیرین، من حلش میکنم.
لیلی که تحت تاثیر چشمان سرخ و سخنان اغواگر اشرافزاده قرار گرفته بود بدنش به آرامی سست شد؛ دیگر اشکی از چشمانش سرازیر نمیشد. جولیو گونەی او را به نرمی نوازش کرد و گفت:
- بهم اعتماد کن عزیزم.
لیلی بیحرکت کاملا مغلوب اشرافزاده اغواگر شده بود که به آرامی زمزمه کرد:
- بهت اعتماد دارم.
جولیو نیشخندی زد و پیروزمندانه به لیلی خیره شد. همچنان صورت معصومانەی او را همانند عروسکی با قلب تپنده نوازش میکرد.
#دامگستران بازگشت تاریکی
کلارا با نگرانی به کاترین که سمت آنها در باغ نسبتا تاریک عمارت میآمد خیره شد و با صدای لرزان و نگرانش گفت:
- چی شد؟ پیداش کردی؟
کاترین با چشمانی گشاد شده گفت:
- نُچ! انگار آب شده رفته زیر زمین.
کلارا با حالت غیرعادی یقه کاترین را چسبید و دیوانهوار گفت:
- خواهش میکنم کاترین، لطفا پیداش کن. لطفا لیلی رو پیدا کن.
نینا با نگرانی به وضعیت آشفتەی کلارا خیره شده بود که کاترین به یکباره سیلی محکمی را به صورت هراسان کلارا حواله کرد.
کلارا با کشیده کاترین کنترلش را از دست داده و روی چمنزار مرطوب نقش بست؛ نینا از شدت تعجب دستانش را روی دهانش گذاشته و با چشمهای گشاد شدهاش به دو خواهر خیره شده بود.
چشمهای تغییر یافته طلایی و خونین کاترین به چهره رنگ پریده و آشفته کلارا متمرکز شده و با خشم هولناک خونآشامیاش که باغ عمارت را به لرزه در آورده بود غرید:
- به خودت نگاه کن نکبت! مثل یه جسد متحرک شدی! قبل از اینکه گند دیگهای بالا بیاری برو خونه و حسابی تغذیه کن. من هم گندی رو که زدی رو درست میکنم.
نینا به شدت ترسیده و در جایش خشکش زده بود که کاترین با گامهایی بلند سمت او روانه شده و با حالت قبلیاش خیره در چشمهای وحشتزده نینا گفت:
- جادوگر کوچولو تو با من میای.
کاترین بازوی او را گرفت و به سرعت به دنبال خودش کشید. نینا از پشت سرش به وضعیت نابهسامان کلارا که با آشفتگی به رفتن آنها خیره شده بود نگاه کرد و در چشمان یخی خونآشام پشیمانی و سرزنش خودش را یافت.
****
اشرافزاده خوشتیپ و خیره کننده با ژستی که همانند مدلهای محبوب به خود گرفته بود به بنز کلاسیکش تکیه داده و در سکوت شب جایی که کسی در آن ن*زد*یک*ی به چشم نمیخورد به دریاچه واشینگتن چشم دوخته بود.
سرمای دریاچه به صورت باریک و خیالانگیزش اصابت میکرد، موهای بلند بلوند طلاییاش را به ر*ق*ص لطیفی وادار کرده بود اما این سرمای سوزان او را آزار نمیداد!
او نگاه نافذی به دریاچه دوخته بود؛ نشان از اینکه افکار شومی را در سر میپروراند؛ سکوت و آرامش آنجا مکانی مقدس برای ساماندهی افکار و هدفش بود.
در همین حین صدای زنگ تلفن همراهش او را از افکار عمیقش بیرون کشاند. با کمی مکث آن را از جیب شلوارش بیرون کشید و با دیدن نام آشنایی روی صفحه تلفنش نیشخندی زهرآگین روی لبان باریکش نقش بست:
-سلام برادر!
صدای جدی و خشکی در تارهای صوتی اشرافزاده پیچید:
- چه خبرها؟ چیکار کردی؟
جولیو چهره آرام خود را حفظ کرده بود که با لبخند ملیحی گفت:
- همهچیز تحت کنترل مائه به زودی کاترین مال تو میشه و من هم انتقامم رو از اون دختر لجباز میگیرم.
اشرافزاده میتوانست رضایت برادرش را حس کند که با جدیت گفت:
- سر قولی که سالها پیش بهت دادم هستم.
- میدونم که ناامیدم نمیکنی جولیو.
جولیو با کمی تاخیر تلفنش را در جیبش برگرداند؛ مدت چندانی از مکالمه اسرارآمیزش نگذشته بود که با شنیدن صدایی شبیه گریه و ناله چینی بین ابروهای کمانیاش نقش بست، سمت درختچههای اطراف
چرخید و با احتیاط به راه افتاد اما در آن تاریکی برایش مشکل نبود ببیند!
پیکری را در حال لرزیدن یافت و لبخندی روی لبانش پدیدار گشت، به آرامی روی پاهایش نشست و دستش را روی شانەی دختر مو بلوند گذاشت و به نرمی گفت:
- مشکلی داری عزیزم؟
لیلی هراسان سرش را بلند کرد و با دیدن چهرهی آرام و معصومانەی جولیو در حالی که قطرههای اشک از چشمان معصومانه خاکستریاش جاری میشد با صدایی لرزان گفت:
- اون بهم حمله کرد من نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته.
جولیو لبخندی زد و با آرامش گفت:
- کسی که بهت حمله کرد کلارا بود؟
لیلی با کمی مکث چشمانش دوباره پر از اشک شد؛ با سرش حرف او را تایید کرد.
لبخندی شیطانی صورت خیالانگیز اشرافزاده شرور را پوشاند و با چشمان سبز نعناییاش که به آرامی به رنگ سرخ تابان تغییر مییافت گفت:
- نگران نباش دختر شیرین، من حلش میکنم.
لیلی که تحت تاثیر چشمان سرخ و سخنان اغواگر اشرافزاده قرار گرفته بود بدنش به آرامی سست شد؛ دیگر اشکی از چشمانش سرازیر نمیشد. جولیو گونەی او را به نرمی نوازش کرد و گفت:
- بهم اعتماد کن عزیزم.
لیلی بیحرکت کاملا مغلوب اشرافزاده اغواگر شده بود که به آرامی زمزمه کرد:
- بهت اعتماد دارم.
جولیو نیشخندی زد و پیروزمندانه به لیلی خیره شد. همچنان صورت معصومانەی او را همانند عروسکی با قلب تپنده نوازش میکرد.
#دامگستران بازگشت تاریکی
آخرین ویرایش توسط مدیر: