لیلی مدتی با گنگی به او خیره ماند و سپس از روی بیخیالی شانهای بالا انداخت و گفت:
- آقای مکسفیلد برای تدارکات بازی چند شب پیش خیلی از من قدر دانی کرد؛ گفت که برای مراسم هالووین من رو مسئول برگزاری جشن میکنه. فکرش رو بکن نینا، اگه اینجوری پیش برم برای آینده خیلی مفید از آب در میاد.
نینا لبخندی زد و گفت:
- آره میدونم، تو، توی کار رهبری عالی هستی.
لیلی به چهره ناراحت او خیره شد و گفت:
- هی، من از دست تو ناراحت نیستم؛ مگه اینکه اون کلارا رو نبینم.
نینا لبخندی زد و گفت:
- امروز باید زودتر برم خونه، مجبورم یهجوری کلاس انگلیسی رو بپیچونم.
لیلی با چهره سرزنشگرانهای به او خیره شد و گفت:
- ای دختر بد، من هم مجبورم این کار بد رو بکنم.
نینا با تعجب ایستاد و گفت:
- تو چرا؟
لیلی با شیطنت نزدیک شد و گفت:
- خب من تازه فهمیدم تو یه آدم باحال هستی که میتونه جادو جمبل کنه. مگه چندتا آدم هست که تو دنیا دوستشون یه ساحره باشه؟
نینا خندید و با سرخوشی گفت:
- از دست تو لیلی.
مت با عجله از پلهها پایین آمد صدای زنگ در دوباره به صدا در آمد، او آن را باز کرد و با دیدن کاترین که به سرعت داخل میشود با نگرانی گفت:
- چه عجب یادی از ما کردی خونآشام منزوی، چیزی شده؟
کاترین با اضطراب به اطراف نگاهی کرد و گفت:
- کلارا خونه است؟
مت با نگرانیای که در او ایجاد شده بود گفت:
- نه اون رفته شکار، چی شده کاترین؟
کاترین دستانش را روی کنارههای کمرش گذاشت و در فکر عمیقی به سر میبرد که سمت مت برگشت و میخواست چیزی بگوید که در همین حین الیوت با صدای رسایی گفت:
- سلام کاترین.
کاترین با تعجب سمت پلهها برگشت و با دیدن او متعجب گفت:
- الیوت؟!
مدت طولانی سکوت در اتاق نشیمن جاری بود. کاترین با نگاه خیرهای به چهره آشفته و اخمهای درهم کشیده الیوت نگاهی کرد و گفت:
- مدل جدید موهات بهت میاد.
الیوت تکخندی طعنهآمیز کرد و گفت:
- واقعا؟ بعد این همه سال این رو بهم میگی؟
کاترین سمت او برگشت و با آرامش گفت:
- میخوای چی بگم؟ راستی اصلا عوض نشدی.
الیوت متعجب به اطراف نگاهی کرد و کاترین با بیتفاوتی گفت:
- متاسفانه نمیدونم چی باید بهت بگم که باب میلت باشه.
الیوت باعصبانیت سمت او برگشت و گفت:
- تو قالم گذاشتی، قرار بود من رو تبدیل کنی و برای همیشه با هم باشیم.
کاترین با بیتفاوتی به نقطهای در مقابل خیره شد و الیوت با افسوس گفت:
- اما انگار برای تو زیاد هم مهم نیست ها؟ در واقع اصلا نیست.
الیوت با نفسی عمیق به معنای تسلیم شدن در مقابل خونآشام سنگدل گفت:
- نمیدونم چرا نیومدی؛ اما این رو میدونم که تو هیچ احساسی در قلبت نداری؛ حتی شک دارم قلبی هم داشته باشی.
او به سرعت بلند شد و با عصبانیت اتاق نشیمن را ترک کرد؛ کاترین با چهرهای اسرارآمیز درحالی که در نگاهش غم نشسته بود به رفتن او خیره شد.
جاز (نام کلاب) مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا نبود و کاترین از بابت این که میتوانست در آرامش نو*شی*دنی محبوبش را نوش جان کند بسیار خرسند بود.
او در جای همیشگی بار نشسته و از بِربون (نام نو*شی*دنی) محبوبش ل*ذت میبرد که لیوان خالی را به متصدی نشان داد تا آن را پر کند. پسر جوان سرش را به معنای اطاعت فرودآورد و سمت اتاقک بار پیچید و از نظرها ناپدید شد.
با شنیده شدن صدای در کاترین با بیتفاوتی کمی از جایش تکان خورد و این بار با شنیدن صدای رمانتیک آشنایی که در جاز طنینانداز شد در جای خود میخکوب گشت.
- میخوای تنهایی از این نو*شی*دنی ل*ذت ببری؟!
کاترین با چشمانی تنگ شده به سمت راستش خیره شد و با دیدن چهره اشرافزاده که لبخندزنان به او خیره شده است با حیرت آشکاری گفت:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
او با سرعت غافلگیرکنندهای همچون عقاب از جایش پرید و این بار جولیو پیش دستی کرد. او گلوی خونآشام را با انگشتهای قلاب مانندی چسبید و پشتش را با فشار شدیدی به دیوار کوبید.
کاترین با خفگی و عصبانیتی که چیرگی اشرافزاده را برخود احساس میکرد نعره کشید:
- ولم کن ع*و*ضی.
جولیو دستش را بیشتر فشرد و او را از زمین بلند کرد تا هم قدش شود.
با حرص و عصبانیت غرید:
- با اون کار قهرمانانتون من رو خیلی عصبانی کردین؛ اما اونقدر صبور هستم که بتونم خودم رو کنترل کنم تا نخوام سرت رو از ب*دن خوشگلت جدا کنم.
کاترین به سرخی میزد که گفت:
- چی میخوای؟
جولیو با خونسردی تمام نگاه سردش را به چشمهای هراسان کاترین دوخت و گفت:
- چیزی که میخوام تو دستمه!
با حرف او کاترین فورا فهمید که در دام افتاده است و با قدرت سعی بر آزادیاش داشت که اشرافزاده فورا گر*دن او را با صدای مهیبی شکست. کاترین بیهوش روی زمین افتاد و جولیو نیشخندزنان به جسم بیحرکت او خیره شد!
#دامگسترانبازگشتتاریکی
- آقای مکسفیلد برای تدارکات بازی چند شب پیش خیلی از من قدر دانی کرد؛ گفت که برای مراسم هالووین من رو مسئول برگزاری جشن میکنه. فکرش رو بکن نینا، اگه اینجوری پیش برم برای آینده خیلی مفید از آب در میاد.
نینا لبخندی زد و گفت:
- آره میدونم، تو، توی کار رهبری عالی هستی.
لیلی به چهره ناراحت او خیره شد و گفت:
- هی، من از دست تو ناراحت نیستم؛ مگه اینکه اون کلارا رو نبینم.
نینا لبخندی زد و گفت:
- امروز باید زودتر برم خونه، مجبورم یهجوری کلاس انگلیسی رو بپیچونم.
لیلی با چهره سرزنشگرانهای به او خیره شد و گفت:
- ای دختر بد، من هم مجبورم این کار بد رو بکنم.
نینا با تعجب ایستاد و گفت:
- تو چرا؟
لیلی با شیطنت نزدیک شد و گفت:
- خب من تازه فهمیدم تو یه آدم باحال هستی که میتونه جادو جمبل کنه. مگه چندتا آدم هست که تو دنیا دوستشون یه ساحره باشه؟
نینا خندید و با سرخوشی گفت:
- از دست تو لیلی.
مت با عجله از پلهها پایین آمد صدای زنگ در دوباره به صدا در آمد، او آن را باز کرد و با دیدن کاترین که به سرعت داخل میشود با نگرانی گفت:
- چه عجب یادی از ما کردی خونآشام منزوی، چیزی شده؟
کاترین با اضطراب به اطراف نگاهی کرد و گفت:
- کلارا خونه است؟
مت با نگرانیای که در او ایجاد شده بود گفت:
- نه اون رفته شکار، چی شده کاترین؟
کاترین دستانش را روی کنارههای کمرش گذاشت و در فکر عمیقی به سر میبرد که سمت مت برگشت و میخواست چیزی بگوید که در همین حین الیوت با صدای رسایی گفت:
- سلام کاترین.
کاترین با تعجب سمت پلهها برگشت و با دیدن او متعجب گفت:
- الیوت؟!
مدت طولانی سکوت در اتاق نشیمن جاری بود. کاترین با نگاه خیرهای به چهره آشفته و اخمهای درهم کشیده الیوت نگاهی کرد و گفت:
- مدل جدید موهات بهت میاد.
الیوت تکخندی طعنهآمیز کرد و گفت:
- واقعا؟ بعد این همه سال این رو بهم میگی؟
کاترین سمت او برگشت و با آرامش گفت:
- میخوای چی بگم؟ راستی اصلا عوض نشدی.
الیوت متعجب به اطراف نگاهی کرد و کاترین با بیتفاوتی گفت:
- متاسفانه نمیدونم چی باید بهت بگم که باب میلت باشه.
الیوت باعصبانیت سمت او برگشت و گفت:
- تو قالم گذاشتی، قرار بود من رو تبدیل کنی و برای همیشه با هم باشیم.
کاترین با بیتفاوتی به نقطهای در مقابل خیره شد و الیوت با افسوس گفت:
- اما انگار برای تو زیاد هم مهم نیست ها؟ در واقع اصلا نیست.
الیوت با نفسی عمیق به معنای تسلیم شدن در مقابل خونآشام سنگدل گفت:
- نمیدونم چرا نیومدی؛ اما این رو میدونم که تو هیچ احساسی در قلبت نداری؛ حتی شک دارم قلبی هم داشته باشی.
او به سرعت بلند شد و با عصبانیت اتاق نشیمن را ترک کرد؛ کاترین با چهرهای اسرارآمیز درحالی که در نگاهش غم نشسته بود به رفتن او خیره شد.
جاز (نام کلاب) مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا نبود و کاترین از بابت این که میتوانست در آرامش نو*شی*دنی محبوبش را نوش جان کند بسیار خرسند بود.
او در جای همیشگی بار نشسته و از بِربون (نام نو*شی*دنی) محبوبش ل*ذت میبرد که لیوان خالی را به متصدی نشان داد تا آن را پر کند. پسر جوان سرش را به معنای اطاعت فرودآورد و سمت اتاقک بار پیچید و از نظرها ناپدید شد.
با شنیده شدن صدای در کاترین با بیتفاوتی کمی از جایش تکان خورد و این بار با شنیدن صدای رمانتیک آشنایی که در جاز طنینانداز شد در جای خود میخکوب گشت.
- میخوای تنهایی از این نو*شی*دنی ل*ذت ببری؟!
کاترین با چشمانی تنگ شده به سمت راستش خیره شد و با دیدن چهره اشرافزاده که لبخندزنان به او خیره شده است با حیرت آشکاری گفت:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
او با سرعت غافلگیرکنندهای همچون عقاب از جایش پرید و این بار جولیو پیش دستی کرد. او گلوی خونآشام را با انگشتهای قلاب مانندی چسبید و پشتش را با فشار شدیدی به دیوار کوبید.
کاترین با خفگی و عصبانیتی که چیرگی اشرافزاده را برخود احساس میکرد نعره کشید:
- ولم کن ع*و*ضی.
جولیو دستش را بیشتر فشرد و او را از زمین بلند کرد تا هم قدش شود.
با حرص و عصبانیت غرید:
- با اون کار قهرمانانتون من رو خیلی عصبانی کردین؛ اما اونقدر صبور هستم که بتونم خودم رو کنترل کنم تا نخوام سرت رو از ب*دن خوشگلت جدا کنم.
کاترین به سرخی میزد که گفت:
- چی میخوای؟
جولیو با خونسردی تمام نگاه سردش را به چشمهای هراسان کاترین دوخت و گفت:
- چیزی که میخوام تو دستمه!
با حرف او کاترین فورا فهمید که در دام افتاده است و با قدرت سعی بر آزادیاش داشت که اشرافزاده فورا گر*دن او را با صدای مهیبی شکست. کاترین بیهوش روی زمین افتاد و جولیو نیشخندزنان به جسم بیحرکت او خیره شد!
#دامگسترانبازگشتتاریکی
آخرین ویرایش توسط مدیر: