کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
مینا که با شیرین حرف می‌زد، با کنار رفتن علاءالدین توسط شهریار توانست چهره غرق خون اسحاق را ببیند که به او خیره شده بود. قلبش تیر کشید، بغض دومش ترکید و با صدای بلند زار زد.
اسحاق لبخندی زد و به کمک دیوار بالاخره روی زانو ایستاد. هرطور که بود روی پایش ایستاد و چند قدمی به جلو گذاشت؛ روبه‌روی مینا ایستاد و آهسته، طوری که صدایش شنیده نمی‌شد زمزمه کرد:
-زار نزن بابا.
علائدین که متوجه حرف او شده بود، بار دیگر نعره کشید:
-چرا گریه نکنه؟ هان چرا؟ اینطور دخترای معصوم و پاک با همین گندکاریایه تو و امثال توئه که منزوی و گوشه‌نشین شدن. شهریار جان هرکی دوس داری ولم کن، تو رو خدا ولم کن تا این بی‌غیرت و آتیش بزنم... آتیشم زده، آتیشش می‌زنم!
اسحاق حتی نگاهی هم به او نکرد و با این حال چشمکی به مینا زد و به سوی در رفت. مهتا را جلوی در دید و انگار که چیز مشمئزکننده‌ای دیده باشد، دماغش را چین داده بود. اسحاق نیشش را تا بناگوش باز کرد؛ دندان‌های سفید و به خون آلیده‌شده‌اش را نشان داد و گفت:
-چشت خورد به رنگ ریشم، شده صورتی بایس برم اسپند بترکونم.
و از آنجا خارج شد. کسی به سراغش نرفت و همه دور مینا جمع شده بودند که از شدت ناراحتی روی زمین نشسته بود و زجه می‌زد.
اسحاق به سوی در خروجی رفت؛ خواست در را باز کند که صدای قدم‌های پر سرعتی را از پشت سرش شنید و خوشحال رویش را برگرداند. مطمئن بود شهریار یا گوسفند به سراغ او آمدند تا بگویند که حدسشان اشتباه بوده و دوست‌شان اسحاق بی‌گنـ*ـاه است؛ اما وقتی دید که خانم نوردرخشان با دو از پله‌ها پایین آمد و وقتی چهره داغون اسحاق را دید و هینی بلند کشید، افسرده لبخندی زد.
چرا باید آنطور فکری می‌کرد که بعداً قلبش ناراحت شود؟! انتظار بیجا چرا باید از انسان‌های بیجا داشت؟
نوردرخشان از ترس چشمانش از کاسه خارج شد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
-چی... چیشده؟
اسحاق نیشش را باز کرد و خواست حرف بزند که به سرفه افتاد. سرفه‌اش که تمام شد، گفت:
-از مهمان‌نوازی شوما... به قول معروف خرسندیم؛ زت زیاد.
و از خانه خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
***
صبح روز بعد رسید؛ اما نه از اسحاق خبری بود، و نه لوستر. نه از شهریار و علاءالدین و گوسفند، خبری بود و نه باز از لوستر.
ولی نمی‌شود که از هیچ کدام بی‌خبر بود. فعلاً می‌رویم به سراغ نقش اصلی که داستان بی‌هدف به این سو و آن سو، پرسه نزند. از شهر خارج می‌شویم و آبادی از آبادی، به دنبال اسحاق، به همه جا چشم می‌دوانیم. بالاخره به جایی می‌رسیم که باید! کندوار؛ شهر توریستیِ استان اردبیل. زیبا‌ترین روستایی که اسحاق تا به حال دیده بود. راستی، گفتم اسحاق!
اسحاق آمده بود به وطنش؛ جایی که در آنجا به دنیا آمده بود، بزرگ شده و قد کشیده بود. کار کرده بود، مرد شده بود. عاشق شده بود، ازدواج کرده بو، بچه دار شده بود.
جایی که قرار بود در همان‌جا هم به خواب ابدیت برود. به‌ خاطر پیری، کوتاه قامت شود و هیکل درشتش، فرسوده شود. از فرط درد و مرض، دست به کاری نشود. مردانگی خود را ثابت نکند. دیگر عاشق نشود. ازدواج نکند. همان‌جایی که قرار بود او نیز، در کنار همسرش "روزگاری" بخوابد و به عشق ابدی‌اش برسد.
خلاصه که روستای کندوان، محل زندگی‌اش بوده و است و خواهد بود. او را در کوچه‌ی نزدیک خانه‌ی پدرش می‌بینیم. به سویش می‌رویم. سرنوشتش، همراهش نبود. او تک و تنها و بدون سرنوشت، چگونه توانسته بود دوام بیاورد؟ همان لحظه بود که دانستم خداوند حتی از بی‌سرنوشتان و بدسرنوشتان هم محافظت می‌کند.
آهسته قدم برمی‌داشت. صورتش را با آب سردِ آبخوری پارک شسته بود و تا آنجا که توانسته بود رنگ صورتی ملیح ریشش را، کمتر کرده بود. دستان یخش را که به‌ خاطر رفتن به زیر آب سرد، بی‌حس شده بود را داخل جیب کاپشنش گذاشته بود. در افکارش غرق بود؛ غرق، غرق! حتی خودش هم نمی‌دانست که دارد به چه می‌اندیشد. به رفتار دوستانش؟ به قضاوت بی‌جایشان؟ به دکمه‌ی لباسی که در چند کوچه آن‌ ورتر به زمین افتاده بود؟ رفتار همشیره‌اش مینا که اصلاً چشم بدی به او نداشت؟ به این که چرا زیرشلواری حاج محمود محمدی را زنش در جلوی درِ خانه‌یشان انداخته بود؟ اینکه چرا بدبخت است و خدا، به او روی خوش نشان نمی‌دهد؟
حتی نمی‌توانست حواسش را به درستی جمع کند. بی‌خواب بود و چشمانش، سرخ‌تر از رنگ خون. در آن زمان اول صبحی، تنها کشاورزان و کارگران بودند که از کوچه عبور می‌کردند و با سلام دادن، اسحاق را مختصر از فکر و خیال بیرون می‌انداختند و حواسش را لحظه‌ای، از افکار بی ‌مرتبطی که در ذهنش بود پرت می‌کردند.
ناگهان ایستاد. سرش را بالا آورد و به خانه‌ی بزرگ و پر ابهت دوطبقه‌ای که آن بالا و در دامنه‌ی کوه قرار داشت خیره شد. مطمئن بود که همه‌ی اعضای خانواده‌اش، اکنون بیدار شده‌اند و نماز دسته جمعی را خوانده‌اند و پس از آن، کارهایشان را شروع کرده‌اند. خود او هم زمانی، عضو این خانواده بود و در آن خانه زندگی می‌کرد. از اذان صبح، تنها ده دقیقه گذشته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
قدم‌هایش را تندتر کرد. دیگر به چیزی فکر نمی‌کرد. تنها در ذهنش این بود که هرچه زودتر، خود را به آن خانه برساند. همان خانه‌ای که به نظرش می‌توانست آن را خانه‌ی امن بنامد.
از لابه‌لای خانه‌های سنگی به فلک کشیده که در آن توریست‌ها خوابیده بودند نیز بی ‌هیچ توجهی، عبور کرد. به محوطه‌ی سرسبز و پرعلف سبز رسید که فضای باز عظیمی بود. بعد از آن، توانست روشنایی چراغ خانه‌یشان را ببیند و همچنان ببیند که پدر تنومند و پهلوانش، در آستانه‌ی در ایستاده و چشم به آمدن او دوخته است. تبرش را به شانه‌اش آویزان کرده بود و با قمه‌ای که در دست داشت، پو*ست میوه‌ای را می‌کند. کسی چه می‌داند؟ از اینجا خوب دیده نمی‌شود. شاید که سیب زمینی می‌بود.
اسحاق، پس از دیدن سبحان، نیشش طبق معمول؛ همچون پدرش باز شد و بقیه راه را دوید. همین که به او رسید؛ سبحان تبرش را از شانه‌اش برداشت و با دسته‌ی آن، محکم به پهلوی اسحاق، به همان‌جایی که شیرین آن‌جا را با توپ فوتبال اشتباه گرفته و شوت کرده بود، کوبید و به آه و ناله‌ی پسرش هم توجهی نکرد. بعد از آن‌که او را تا حد مرگ زد و دق و دلی‌اش را خالی کرد، سر پسرش را بالا گرفت و گفت:
-فکر کنم راه گم کردیا؛ وگرنه تو کجا، این‌جا کجا؟
اسحاق، حس دردش را میان اجزای صورتش تقسیم کرد و با قیافه‌ای مضحک، رو به پدرش گفت:
-تو که آش و لاشم کردی پیرمرد. تادخ* ترکوندی من رو. مگه داری خفت‌گیری می‌کنی؟
سبحان آن‌قدر بلند خندید که صدایش در کوه‌های اطراف همچون عربده، طنین انداخت. سپس به کمر پسرش، ضربه‌ای آرام زد و گفت:
-به جای زار زدن، برو گمشو تو! ننت خیلی وقته ندیدتت. دلش تنگ شده برای بشگون گرفتن این ریخت بی‌ریختت.
اسحاق، خندید و گفت:
-چشمم روشن!
و با پدرش، وارد خانه شد. احساس خوشحالی می‌کرد. آن اتفاقی که در ویلا برایش پیش آمده بود، دیگر آن‌قدر توی چشم و ذهنش نبود و ذوقش را کور نمی‌کرد. به خانه‌ی دو طبقه‌ی روستایی‌شان نگاه کرد. حدود دوسالی بود که به آن خانه پای نگذاشته بود؛ اما هنوز دکوراسیون برهم ریخته‌ی خانه، همانی بود که قبلاً بود.
به هرحال، همه‌یشان به این وضع عادت داشتند. اسحاق، یاالله بلندی کرد و وارد حال پذیرایی شد.
داخل خانه، مدرن بود و زیبا. سه دست مبل در گوشه به گوشه‌ی خانه چیده شده بود. ستون آیینه کاری شده‌ای، در وسط خانه قرار داشت. خانه را به چهار قسمت مساوی تقسیم می‌کرد. آشپزخانه، در اتاقی جدا بود و دریچه‌ای باز در دیوار قرار داشت که از آن وارد و خارج می‌شدند؛ البته از طبقه‌ی بالا هم به آشپزخانه راه باز کرده بودند که به اسرار همسر باباسی، از سقف گوشه‌ای را کوبیده بودند و به بالا، پلکان کشیده بودند. فرش‌های دوازده متری آبی رنگی که گل‌های ریز سیاه داشت، به تازگی خریده شده بود و با اینکه باباسی، مخالف این تغییر دکوراسیون بود؛ اما همسرش پیرو این‌کار بود و پسر دوم و سومش، نیز او را برای اهداف خودشان هم که شده، یاری می‌کردند. آنها می‌اندیشیدند که اگر ناگهان پدرشان سبحان بیوفتد و بمیرد، این خانه که به آن‌ها ارث می‌رسد. اگر دهاتی‌وار و فلان باشد، نمی‌توانند بهمان نفری را داخل خانه‌یشان، راه دهند؛ زیرا، با وضعیتی که قبلاً داشت، آبرویشان میان مهمان‌هایشان رفته بود و به نظرشان، این تغییر و تحول کاملاً به جا بود. چه باباسی بخواهد، چه نخواهد، می‌بایست که تا آخر راه می‌رفتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق، وقتی مادرش را دید که بر سجاده افتاده و با خدایش راز و نیاز می‌کند، لبخندی کنج لبانش جاخوش کرد. سرش را سوی باباسی چرخاند و گفت:
-پیشرفت کردی. طویله‌ی رویایی تو شده قصر عشقیِ ننه. چرا تا وقتی من بودم، اون همه عذابم دادین؟ بهتراش رو نگه داشتین برای از من بعدیا؟
و به دو برادرش که به احترامش سر جایشان سیخ نشسته بودند، اشاره کرد. باباسی، خنده‌ی کوتاهی کرد و محکم به شانه‌ی پسر بزرگش زد و گفت:
-ننته دیگه، چه می‌شه گفت؟ تازه نبودی ببینی این دو تا گوسفند، چطور پرش کرده بودند. بهش گفته بودن که بیاد به من بگه، بکوبم از نو بسازم خونه رو که اگه من گرفتم مردم، اونا بی‌ هیچ دردسری، بشینن توی ی- خونه که خودشون زحمتش رو نکشیدن.
و آرام‌تر، دم گوشش گفت:
-نمی‌شه که من جون بکنم، اونا کیفش رو ببرن. تازه قراره خونه رو بزنم به اسم تو و آصلان.
و نیشش را کاملاً باز کرد و با چشمان درخشان، به پسرش چشم دوخت. اسحاق لبخندی زد و زمزمه کرد:
-چی‌شد به فرک فقیر فقرا افتادی؟ به بقیه چیزی نرسه، از یقت می‌گیرن‌ ها! همین خونه رو هم به همونا ببخشی، روی سرم منت گذاشتی.
باباسی، لبخندش را خورد و محکم گفت:
-من هنوز قصد مردن ندارم.
و در ادامه، پس از مکثی گفت:
-برو بشین. قیافت شبیه اون زپرتی‌های درب و داغونه که هر روز کتک‌خور یکین. برو یه استراحتی بکن تا من برم یخ و روغن جامد بیارم ننت بماله روی زخمت.
و بدون حرف دیگری، سوی آشپزخانه رفت. اسحاق، با اینکه در میان خانواده‌اش بود، با رفتن پدرش تنها شد. در وسط حال، ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد. سرش را سوی دو برادرش که هنوز نشسته بودند، چرخاند. کلافه بودند. همین که دیدند برادر بزرگترشان به آنها خیره شده، لبخندی تصنعی زدند و از روی تشکشان بلند شدند و به سوی او رفتند. دستش را گرفتند و سلام و احوال پرسی کردند. روی مبل نشاندنش و خودشان نیز، روی مبل دو نفره‌ای، کنار هم دیگر نشستند.
اسحاق، معذب بود. در کنار برادرانش راحت نبود. دعا می‌کرد که هرچه زودتر، پدرش از کدبانوگری دست بردارد و بیاید کنارش بنشیند.
مظلوم، روی مبل سه نفره نشسته بود. وقتی دید جایش راحت نیست، نیم نگاهی به برادرانش انداخت و خجل روی زمین نشست و به دسته‌ی مبل قهوه‌ای رنگ راحتی، تکیه داد.
بی‌حرف، هنوز نشسته بودند. باباسی از آشپزخانه بیرون آمد. اسحاق، وقتی پدرش را دید به پایش بلند شد؛ ولی با اسرار او نشست. سبحان گفت که باید برود و از انباری چیزی را بردارد و بیاورد و او، باید چند دقیقه‌ی دیگر را بی‌ او سپری کند.
اسحاق، سرش را تکان داد. به خارج شدن پدرش از خانه نگاه کرد. به فکر رفته بود و با خیره شدن به آن قسمتی که خالی از هرچیزی بود، ذهنش را نظم می‌داد. تنها دغدغه‌ای هم که در آن لحظه داشت این بود که چرا برادرانش، به پای پدرش بلند نشدند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
با صدای یکی از برادرانش، از فکر کردن دست کشید:
-خیلی وقته نیومدی. حدوداً هفت ساله ندیدمت؛ یعنی بعد این‌که ازدواج کردی و رفتی.
اسحاق، لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
-فقط دو ساله که نیومدم اینجا.
همان موقع برادر دیگری پرسید:
-می‌تونی تشخیصمون بدی؟ ما رو یادت هست اصلاً؟
اسحاق، سرش را با شدت بلند کرد. چه سوال عجیبی از او پرسیده بودند! مگر می‌شد که اسحاق، کسی که روز و شبش را با فکر کردن به خانواده‌اش می‌گذراند آن‌ها را نشناسد؟ اخم‌هایش را درهم کشید. جدی گفت:
-این سوالِ ضایع و خوار کردنیِ. صحیح نیست چون نبودم؛ فکر کنین که یادتون ندارم.
و به پسری که موهای بلند قهوه‌ای‌اش روی پیشانی‌‌اش افتاده بود، خیره شد. ته چهره‌ای از باباسی، در او نمایان بود؛ اما هیکل ظریف و لاغرش، چشمان خاکستری و مو و ابروهای قهوه‌ای‌اش، آن‌طور که نشان می‌داد کاملاً شبیه به مادرشان بود. بینی‌اش برعکس بینی باباسی و اسحاق که صاف و مردانه آمده بود، حالت عقابی داشت و دست‌اندازی کوتاهی که داشت، انگار برای او ساخته شده بود؛ زیرا کاملاً به او می‌آمد. حالا نیم‌رخش بماند.
اسحاق، همین که او را دید شناخت. او همان چهره‌ای را داشت که در هفده سالگیِ او دیده بود. تنها کمی مردانه‌تر و بالغ‌تر و صد البته، پخته‌تر از قبل بود. درست هفت سال پیش، زمانی که اسحاق بیست‌وشش سال داشت، آن پسر را دیده بود و چهره‌اش را هنوز به یاد داشت.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
یکی از برادران، به تمسخر گفت:
-خب؟ نکنه اسمامون هم یادت نمیاد؟
این صدا، از آن جوان‌ترینِ میان آن دو بود. اسحاق، بار دیگر فوری سرش را بالا آورد. بار دیگر اخمی کرد و جدی گفت:
-سلمان و سلیمان! مگه نه؟ تو...
و به نفر سمت راستی که روی مبل نشسته بود، اشاره کرد و گفت:
-سلمان! و تو...
و به جوانی که بیست ساله به نظر می‌رسید، اشاره کرد و کمی ناراحت گفت:
-تو هم سلیمانی. زیاد سخت نیست. برادر، هیچ‌وقت اسم و شکل و اخلاق برادرهاش رو فراموش نمی‌کنه.
سلیمان، چهره‌ای شبیه به برادرش سلمان داشت. تنها فک مربع و سر دایره مانندش، اندکی به برادر بزرگ‌تر و پدرش شباهت داشت. گویی که تنها اسحاق بود که شباهت بسیاری به پدرش داشت. هیچ کدام از آن‌ها ریش نگذاشته بودند؛ سیبیل هم نداشتند، اسحاق، لحظه‌ای یاد موهای کوتاه و ریش‌های بلند خود و پدرش افتاد و لبانش به خنده کج شد. آن دو هیچ‌جوره به برادران اسحاق نمی‌مانستند.
چشمانش را به سلیمان دوخت. سلیمان، پایش را روی پای دیگرش انداخت و با همان لحن قبلی گفت:
-بله البته! برادرهای بزرگ‌تر، همیشه اسم و شکل و کار برادرهای دیگه یادشه؛ البته فقط وقت‌هایی که می‌بینتشون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق، لحظه‌ای ساکت ماند. خواست حرفی بزند؛ اما دهانش را بست و ساکت ماند. شاهد این حرف انصاف نبود؛ اما از جهتی هم حق داشتند. با این‌که اسحاق همیشه از آن‌ها خبر داشت؛ ولی هرگز مایل به دیدن‌شان نبود؛ زیرا آن‌قدر وضعش آشفته بود که دوست نداشت کسی او را در آن موقعیت و وضعیت که برای بی‌نوایان است ببیند.
خواست که کمی دیگر تا آمدن باباسی با آن‌ها صحبت کند. پس سرش را بلند کرد و همان‌طور که تسبیح نارنجی رنگ درشت مهره‌اش را از جیبش در می‌آورد و نفسش را با شدت بیرون ‌می‌دمید، پرسید:
-خب... چه خبر مبرها؟! حال و احوالتون چطوره؟
سلمان، لبخندی زد و مودبانه گفت:
-والا چی باید گفت خان داداش، زندگیه دیگه. با همه‌ی بدی‌ها و خوبیاش، می‌گذره.
اسحاق، لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
-گذشتن هم گذشت داره‌ ها! مونده که چطور استفادش کردی به عمرت ارزش دادی، یا همین‌طور سرسری گذروندی.
سلیمان، پوزخندی زد و به او کنایه زد:
-همین که شما وقت رو هم وزن طلا دونستی، برای ما بسته! ما مفتخریم که برادرمون عمرش رو گذاشته پای یه زندگی سعادتمندانه.
اسحاق، غمگین شد. زانویش را بالا آورد و دستش را از آن آویزون کرد و با تسبیح، شروع به بازی کردن پرداخت. چرا هر چه سعی می‌کرد سلیمان با نیش و کنایه همچون دشمنان، با او سخن می‌گفت؟
سلمان، چشم غره‌‌ای نثار برادرش کرد و پس از آن رو به اسحاق چرخید و پرسید:
-خب... من و سلیمان، توی یه شرکت بورس کار می‌کنیم. خداروشکر، پول خوبی هم گیر میاریم و می‌تونیم زندگیمون رو خودمون بدون اینکه کسی کمک کنه بگذرونیم.
اسحاق، سرش را تکان داد و گفت:
-خداروشکر... همیشه به خوشی.
در این زمان، زبان سلیمان دوباره به کار افتاد:
-شما به چه کاری مشغولی داداش؟
اسحاق، هنوز سرش پایین بود. تسبیح را داخل دستش جمع کرد و گفت:
-من... خب من توی کار... توی کار همه چیم.
-مواد فروشی هم می‌کنی؟
اسحاق، خشمگین سرش را بالا آورد. خواست داد بزند که احترامم را نگه دار. کم نیش و کنایه بار من کن. من به تو بدی کرده‌ام؟ مالت را روبده‌ام؟ از ارث گذشتم. نکند، ارث پدرتان را خوردم؟
اما همان لحظه، باباسی با دستان پر بازگشت. لبخندی دندان‌نمایی که دندان‌های سفید مروارید گونه‌ی زیر سیبیلش را به عموم نمایش گذاشته بود و ذوق‌زده به سوی اسحاق دوید و نفس زنان گفت:
-رفته بودم توی انباری روغن بردارم؛ یهو دیدم یه پیراهن جوجوی کوچولو، اون‌طرف آویزونه. فکر کردم مال صاحبه، گفتم این رو چرا توی انباری آویزون کردن؟! بعد ورش که داشتم، دیدم اِ! لامذهب این همون بلوزیه که برای اسحاق گوگولی می‌پوشوندیم.
و پیراهن آستین کوتاه زرد رنگی را که چرک از سر و رویش می‌بارید، جلوی چشمان اسحاق گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق که به پای پدرش بلند شده بود، مقابلش ایستاد و تسبیح را داخل جیبش انداخت. همان‌طور که بلوز را به دستش می‌گرفت، با بهت گفت:
-منِ به این گندگی، چطوری این همه کوچولو بودم؟
باباسی، فریزری را که داخلش روغن جامد انداخته بود به زمین انداخت و خودش نیز روی زمین نشست و همان‌طور که به پسرش تعارف می‌‌کرد بنشیند، سر موی سفیدش را نوازش کرد و گفت:
-فکر کردی از همون زمونی که از شکم ننت اومدی بیرون، به همین گندگی بودی؟ زهی خیال باطل؛ نره غول! روت وقت گذاشتیم، زحمت کشیدیم که بالاخره شدی هم قدوقواره‌ی من.
اسحاق، خنده‌ای کرد و کنار پدرش، سر جای قبلی خود نشست. همان‌طور که به بلوز داخل دستش نگاه می‌کرد، پرسید:
-حالا چرا این‌قدر کثیفه؟ انگار گاو روش ضیافت داشته.
سلیمان، بار دیگر گفت:
-مامان ازش به عنوان دستمال استفاده می‌کنه.
ابروهای اسحاق بالا پرید. سلیمان که چهره‌ی متعجب برادرش را دید، گفت:
-ناراحت نشو، دستمال تازه گرفته بود؛ دلش نمی‌اومد ازشون استفاده بکنه. فکر کرد که بهتره از...
سبحان، طوری به او نگاه کرد که رنگ از رخش پرید. همان دم ساکت شد. خودش را جمع و جور کرد و بی‌حرف، در جایش نشست. سبحان، چشم از او برداشت و به پسر بزرگش دوخت. وقتی دید اسحاق سرش را پایین انداخته و بلوز یادگار کوچکی‌اش را تا کرده و روی زانویش گذاشته، آن‌قدر عصبانی شد که موبایل نوکیای کنار پای اسحاق را برداشت و با حرص، به سوی سلیمان پرت کرد. اگر نشانه‌گیری دقیق می‌کرد، مثل همیشه به هدف می‌خورد؛ اما اکنون عصبی بود و موبایل اسحاق، به دسته‌ی چوبی مبل خورد و از هم پاشید.
اسحاق، فوری دستان پدرش را که از حرص می‌لرزید گرفت و در گوشش، با نگرانی زمزمه کرد:
-بیخی باباسی، این چه کاریه؟ اگه دل سلیمان ازت بگیره چی؟ تا جایی که می‌شناسمش، کینه‌ایه. خیلی زود فراموش نمی‌کنه، بیخیال شو!
و دوبار به شانه‌ی پدرش می‌زند. سبحان، نفس را بیرون بازدم می‌کند و چشمانش را می‌بندد. سلیمان و سلمان، مات و مبهوت به اتفاق چند دقیقه‌ی پیش فکر می‌کردند. چطور چیزی ممکن بود؟ پدرشان به سویشان شئ پرتاب کرده بود؟ اصلاً امکان ندارد!
سلیمان به خود آمد. به گوشی نوکیای از هم باز شده روی زمین خیره شد و بعد به باباسی که با اخم به او زل زده بود، نگاه کرد. خشمگین از جایش برخواست و خواست برود که باباسی نعره کشید:
-بگیر بشین!
از اطاعت فرمانش، آگاهیت کامل داشت؛ پس فوری بعد از امر دادن به پسرش، رویش را سمت همسرش که روی سجاده نشسته بود و تسبیح گویان آن‌ها را نگاه می‌کرد، کرد و بلند گفت:
-دیگه رضایت بده دیگه زن! جمع‌وجور کن خودت و بیا به این بچه‌ی بیچارت برس.
و از جایش بلند شد و سوی همسرش رفت. چادر را از سرش باز کرد. آن را با حرص مچاله کرد و داخل کشوی دراور کناری‌اش چپاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سپس به او گفت که از روی جانماز کنار برود و بعد شروع به تا کردن آن کرد. همچنان غرغر می‌کرد:
-سه ساعته نشسته عین هو چی زل زده به اینا. الان باس جلوی پسرت چای می‌ذاشتین. ریحانه کوش؟ پدرش و درمیارم. تو هم پاشو، خدا وقت اضافی نداره بذاره پای نماز کج و کولت که اجرش رو همون دقیقه می‌فرستیش دست باد.
و دوباره آمد و کنار پسرش نشست. تسبیح را از جیب کاپشن اسحاق بیرون آورد و شروع کرد با آن ذکر گفتن. اسحاق، چهار زانو نشست و با انگشتان دستش بازی کرد. چشمان بی‌مهر و بی‌عاطفه‌ی مادرش، زمانی که پدرش جانماز او را تا می‌کرد جلوی چشمان اسحاق رژه می‌رفت.
به گمانم پدرش تنها کسی بود که او را در این خانه فرد اضافی نمی‌دید.
ابروهای سبحان، بالا پریده بود. این بود نتیجه‌ی چندین سال تربیتش؟ آن‌ها اصلاً او را آدم نمی‌شمردند. به پدرشان احترام نمی‌گذاشتند، به او بی‌اعتنا بودند. مگر وقتی که او خشمگین عربده می‌زند، باید به حرفش گوش سپرد؟ چشمانش بی‌حالت شدند. ابروهایش روی چشمانش افتادند و چهره‌ای خشن را پدید آوردند. ریش بلند سفیدش سیخ ایستاد و موهای تنش مورمور شد. آن‌ها با شکستن حرمت اسحاق، پسرانش قلب پدر و همسرش، غرور شوهرش را شکسته بودند.
پسر بزرگش، همانی که شباهت بسیاری به خودش دارد، همچون خودش در خانواده‌اش غریب بود. کم‌کم داشت پی می‌برد که او واقعاً نقش پدر را برای او ندارد؛ بلکم برادر بزرگتری می‌ماند که با شانزده سال فاصله‌ی سنی، آن‌قدر با برادر کوچک‌ترش صمیمی است که دوست دارد تمام دردهایش را برای او بگوید و تنها از او چاره جوید.
سبحان، از آن روزی می‌ترسید که پسرش نیز همچون خودش، از نزد خانواده طرد شود؛ و این کار شد. سبحان، با تمام قوا تلاش می‌کرد فرزندش را نگه دارد؛ حتی شده برای خودش.
سرش را سوی همسرش که هنوز سر جایش نشسته بود و چشم به اسحاق دوخته بود کرد. از سردی نگاهی که به اسحاق می‌انداخت تنش مورمور شد. عربده کشید:
-با این نگاه بَدِت، نمک روی زخم پسرم نپاش. یخ و روغن آوردم. بیا باد صورتش و بگیر. یاالله زن.
همسرش بی‌ هیچ حرفی، به کمک دستانش از جایش بلند شد. بدون این‌که به کسی نگاه کند، سوی آشپزخانه رفت و لحظه‌ای بعد، با دو دستمال تمیز و پاکیزه‌ی استفاده نشده بازگشت.
روبه‌روی پسر بزرگش، روی زانو نشست. باباسی، هنوز با تسبیح اسحاق ذکر می‌گفت و خود صاحب تسبیح ستایش زیبایی مادرش را می‌کرد. لبخندی زد به وسعت دریا، یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی شوخ گفت:
-نمی‌دونم چه حکمتی بوده. ننه به این جیگری، شدم شبیه این انسان اولیه. واسه‌ی همینه دیگه کسی بهم نگاهم نمی‌کنه؛ نگو آقا اسحاق، ریختت کجا بود که یه نم هم نگات کنن؟ خداوکیلی باباسی، تنها چیزی که ازش شانس آورده زنش بوده؛ بقیش زپرشکه!
مادر، نگاه گذرایی به دو چهره‌ی کپی که هر دویش هم از آن خودش بود، انداخت و دستش را جلو برد و بی‌اعتنا، گفت:
-ز*ب*ون نریز. سرت رو بیار جلو.
اسحاق، ابروی دیگرش را هم بالا انداخت که چین‌های درشت روی پیشانی‌اش نمایان شدند. با همان لحن قبلی گفت:
-چشم، شما سرم و رو طبق هم بخوای می‌برم می‌فرستم جیگرم.
" جیگر" اسحاق، هنوز به او روی خوش نشان نمی‌داد. آهسته دستش را بالا برد و روی پیشانی پسرش کشید. آهسته گفت:
-ابروهات رو بیار پایین.
اسحاق، ابروهایش را پایین آورد. با شیطنت گفت:
-می‌گی من دراز بکشم، بعد شما دست محبت به رنگ و روی ما بکشی... نظرت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سبحان، لبخندی زد و به جای همسرش خود جواب داد:
-آره، دراز بکشی بهتره. راحله تو هم بجنب. این میمون ریختش داره بدتر می‌شه. من دیگه طاقت نگاه کردن بهش رو ندارم.
اسحاق، هنوز لبخند دندان‌نمایش به راه بود که چهره‌ی در هم رفته‌ی سلیمان را دید. سلمان به او لبخند زد؛ اما برادر کوچک‌تر، وقتی دید که او را نگاه می‌کند از جایش بلند شد که برود.
راحله، دست به کار شده بود. سبحان، سرگرم دیدن ماموریت همسرش بود که متوجه شد پسرش دارد می‌رود. به هر بهانه‌ای که بود، او را درحال پذیرایی نگه داشت:
-بابا جان، اون گوشی دل و رودش رو جمع کن. چسب مسب لازم بود، بزن بهش تحویل اسی بدیم. بدبخت شبیه بقیه نی که هر روز بره یه گوشی بخره. همین نوکیا هم که داره هر ساعت یا میوفته زمین، یا چکش میوفته روش.
سلیمان، بی‌حرف راه رفته را بازگشت و روی زمین نشست و شروع به وصل کردن و تبدیل کردن آن چند تکه پلاستیک به یک موبایل همراه شد.
سبحان، بلند شد و رفت سر جای سلیمان نشست و آهسته با آن دو به صحبت کردن پرداخت. گویی رفته بود تا از دلشان در بیاورد و رفتارش را توجیه کند. با این حال، مادر و پسر را با هم تنها گذاشته بود که با هم اختلاط کنند. راحله با پسرش احساس غریبی می‌کرد و به نظر سبحان، این احساس هرچه زودتر باید جایش را به حس مادرانه می‌داد.
اسحاق، خیره به چشمان خاکستری مادرش بود؛ اما دریغ از یک نگاه پرمهر. کم‌کم، غم به چهره‌ی اسحاق دوید و چشمانش را به سقف دوخت. دیگر آن نیم‌چه لبخندی هم که روی لبانش بود، ناپدید شده بود.
راحله، انگشتان لطیف سفیدش را روی زخم قدیمی پسرش کشید. از عمقی که زخم داشت و برجستگی که به وجود آورده بود، تنش مورمور شد.
دوباره به روغن کاری کردن زخم جدید اسحاق مشغول شد و همان‌طور هم زمزمه‌وار گفت:
-این چیزا چیه که روی صورتت کاشتی؟
اسحاق، به مادرش نگاه کرد. مادرش از او توبیخانه توضیح خواسته بود و او نیز شرح داد:
-اینی که داری درمانش می‌کنی شیشه رفته توش. اون بزرگه هم، نصفش توی ریشم گم شده؛ فقط گوشش دیده می‌شه.
-اولیه رو که می‌دونستم؛ بابات گفته بود. این تازه یه گوششه؟ تا کنار گوشت رفته.
اسحاق، لبخندی زد و گفت:
-آره دیگه، یه گوششه. اون هم افتادم روی سنگ فرز و این‌طور شد که این ریختی شد.
بالاخره مادر بود. هر مادری، از فرزند ناخلفش این را می‌پرسد:
-نمی‌خوای از این کارات دست برداری؟ من باید چقدر سر تو درد بریزه تویسینم؟ فکر می‌کنی من خرم؟ این جای سنگ فرزه؟ سنگ فرز کج بود که زخمش تا روی نافت رد انداخته؟ به فکر من هم باش. هر روز یه قصه ازت، هر روز یه دعوا ازت. به خدا هربار که می‌شنیدم دعوا کردی دلم تیکه‌تیکه می‌شد. هعی به خودم امید می‌دادم که اون زورش بیشتره، دعوا کنه بیشتر می‌زنه. حالا بی حال، یا م**س.ت بود چی؟ چندبار چاقو می‌کشن به قد و قامت رعناش؟ چقدر فحشش می‌دن؟ چقدر حرصش می‌دن. زخمی بشه، کی به دادش می‌رسه؟ اونجا مادری داره که به حال و روزش برسه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق از این گلایه‌های مادرانه، غرق لـ*ـذت بود. یعنی هنوز آن‌قدر ارزش داشت که مادرش، برایش غصه بخورد. قرار نبود که همه‌ی غصه‌هایش را خود به دوش بکشد و کمرش را از جای بکند! او نیز، همچون کسان دیگر به مهر نیاز داشت و یاوری که قسمت کند بار غمش را.
دستش را جلو برد و به گونه‌ی گرم مادرش کشید.
-ای که قربون ننه‌ی جیگرش بره اسحاق. یه چندتا قطره اشک هم می‌ریختی، تاثیرش بیشتر می‌شد، خب.
راحله، با حرص یخ را روی زخم می‌گذارد و فشار می‌دهد. وقتی داد پسرش در می‌آید، پیروزمندانه لبخندی می‌زند و با غرور می‌گوید:
-فعلاً بپا اشک خودت در نیاد.
و زبانی در می‌آورد.
اسحاق، خنده‌اش می‌گیرد و در همان حال هم با صدای بلند خطاب به باباسی می‌گوید:
-چه زنی تربیت کردی. ز*ب*ون داره، قد هیکلت.
باباسی، دست از دل‌جویی با پسرانش کشید و نیشش تا بناگوش باز شد. ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
-هرکه با گل بنشیند، تبدیل به گلستان شود!
-نه بابا!
همان لحظه، گلستان آتش گرفته گفت:
-من نبودم که بابات الان داشت برای این و اون حمالی می‌کرد. نقش اصلی منم. مگه نمی‌بینی، این خونه داره روی دست کی می‌چرخه؟
اسحاق و سبحان، هر دو یک دفعه ابروهایشان را طوری بالا بردند که در میان موهایشان گم شد. باباسی، گردنی برای قدرت‌نمایی شکاند و با لحن داش مشدی گفت:
-چی؟! وقتی به پام افتادی بیام خاستگاریت، برای خودم یه خان‌زاده بودم گوگولی!
گوگولی، دست از کار می‌کشد و به پشت سر می‌چرخد و با چشم‌های ریز شده به همسر گنده‌اش که از اجزای صورتش تنها دندان‌های سفیدش دیده می‌شد خیره می‌شود:
-یادت نیست اون‌قدر زده بودنت که نمی‌شد یه لحظه هم قیافت رو تحمل کرد؟ حالا تازگی‌ها بهتر شدی. اون موقع، برای یکی ز*ب*ون درازی کرده بودی و این‌قدر زده بودنت تا جونت بالا بیاد. بعدش هم انداخته بودنت جلوی یه خونه‌ای که خونه‌ی بابای من بود. همون لحظه که در رو کوبیدی و من باز کردم یه دل نه صد دل عاشق یه پریزاد شدی، من هم که ساده! گفتم حتماً یَلیه واسه‌ی خودش. بله دادم و به این روز افتادم.
ریش باباسی، نیز همچون ابرویش میان پشم س*ی*نه‌اش گم شد. با تعجب از جایش بلند شد و آمد کنار زنش نشست.
-پدر سوخته، چطور اون روزی رو که به خاطر من، از بابات چَک خوردی رو یادت نمیاد؟ اسحاق، یه پسر رعنا که من باشم از بیچارگی رفتم خونه‌ی اینا مثلاً پناهم ب*دن. همیشه‌ی خدام از دنیا بی‌خبر، نگو ننت عاشق من شده. رفته جار زده که این مرده قوی هیکل، جیگری که توی خونه ماست، نومزد منه. بعداً که گندش در اومد گفتم ای دل غافل! تو یه مردی سبحان! چرا می‌ذاری دل یه دختر پررو بشکنه! جوونمردی کن و برو بگیرش و به آرزوش برسون.
صدای قهقهه‌ی نعره مانند اسحاق، در خانه پیچید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا