مینا که با شیرین حرف میزد، با کنار رفتن علاءالدین توسط شهریار توانست چهره غرق خون اسحاق را ببیند که به او خیره شده بود. قلبش تیر کشید، بغض دومش ترکید و با صدای بلند زار زد.
اسحاق لبخندی زد و به کمک دیوار بالاخره روی زانو ایستاد. هرطور که بود روی پایش ایستاد و چند قدمی به جلو گذاشت؛ روبهروی مینا ایستاد و آهسته، طوری که صدایش شنیده نمیشد زمزمه کرد:
-زار نزن بابا.
علائدین که متوجه حرف او شده بود، بار دیگر نعره کشید:
-چرا گریه نکنه؟ هان چرا؟ اینطور دخترای معصوم و پاک با همین گندکاریایه تو و امثال توئه که منزوی و گوشهنشین شدن. شهریار جان هرکی دوس داری ولم کن، تو رو خدا ولم کن تا این بیغیرت و آتیش بزنم... آتیشم زده، آتیشش میزنم!
اسحاق حتی نگاهی هم به او نکرد و با این حال چشمکی به مینا زد و به سوی در رفت. مهتا را جلوی در دید و انگار که چیز مشمئزکنندهای دیده باشد، دماغش را چین داده بود. اسحاق نیشش را تا بناگوش باز کرد؛ دندانهای سفید و به خون آلیدهشدهاش را نشان داد و گفت:
-چشت خورد به رنگ ریشم، شده صورتی بایس برم اسپند بترکونم.
و از آنجا خارج شد. کسی به سراغش نرفت و همه دور مینا جمع شده بودند که از شدت ناراحتی روی زمین نشسته بود و زجه میزد.
اسحاق به سوی در خروجی رفت؛ خواست در را باز کند که صدای قدمهای پر سرعتی را از پشت سرش شنید و خوشحال رویش را برگرداند. مطمئن بود شهریار یا گوسفند به سراغ او آمدند تا بگویند که حدسشان اشتباه بوده و دوستشان اسحاق بیگنـ*ـاه است؛ اما وقتی دید که خانم نوردرخشان با دو از پلهها پایین آمد و وقتی چهره داغون اسحاق را دید و هینی بلند کشید، افسرده لبخندی زد.
چرا باید آنطور فکری میکرد که بعداً قلبش ناراحت شود؟! انتظار بیجا چرا باید از انسانهای بیجا داشت؟
نوردرخشان از ترس چشمانش از کاسه خارج شد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
-چی... چیشده؟
اسحاق نیشش را باز کرد و خواست حرف بزند که به سرفه افتاد. سرفهاش که تمام شد، گفت:
-از مهماننوازی شوما... به قول معروف خرسندیم؛ زت زیاد.
و از خانه خارج شد.
اسحاق لبخندی زد و به کمک دیوار بالاخره روی زانو ایستاد. هرطور که بود روی پایش ایستاد و چند قدمی به جلو گذاشت؛ روبهروی مینا ایستاد و آهسته، طوری که صدایش شنیده نمیشد زمزمه کرد:
-زار نزن بابا.
علائدین که متوجه حرف او شده بود، بار دیگر نعره کشید:
-چرا گریه نکنه؟ هان چرا؟ اینطور دخترای معصوم و پاک با همین گندکاریایه تو و امثال توئه که منزوی و گوشهنشین شدن. شهریار جان هرکی دوس داری ولم کن، تو رو خدا ولم کن تا این بیغیرت و آتیش بزنم... آتیشم زده، آتیشش میزنم!
اسحاق حتی نگاهی هم به او نکرد و با این حال چشمکی به مینا زد و به سوی در رفت. مهتا را جلوی در دید و انگار که چیز مشمئزکنندهای دیده باشد، دماغش را چین داده بود. اسحاق نیشش را تا بناگوش باز کرد؛ دندانهای سفید و به خون آلیدهشدهاش را نشان داد و گفت:
-چشت خورد به رنگ ریشم، شده صورتی بایس برم اسپند بترکونم.
و از آنجا خارج شد. کسی به سراغش نرفت و همه دور مینا جمع شده بودند که از شدت ناراحتی روی زمین نشسته بود و زجه میزد.
اسحاق به سوی در خروجی رفت؛ خواست در را باز کند که صدای قدمهای پر سرعتی را از پشت سرش شنید و خوشحال رویش را برگرداند. مطمئن بود شهریار یا گوسفند به سراغ او آمدند تا بگویند که حدسشان اشتباه بوده و دوستشان اسحاق بیگنـ*ـاه است؛ اما وقتی دید که خانم نوردرخشان با دو از پلهها پایین آمد و وقتی چهره داغون اسحاق را دید و هینی بلند کشید، افسرده لبخندی زد.
چرا باید آنطور فکری میکرد که بعداً قلبش ناراحت شود؟! انتظار بیجا چرا باید از انسانهای بیجا داشت؟
نوردرخشان از ترس چشمانش از کاسه خارج شد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
-چی... چیشده؟
اسحاق نیشش را باز کرد و خواست حرف بزند که به سرفه افتاد. سرفهاش که تمام شد، گفت:
-از مهماننوازی شوما... به قول معروف خرسندیم؛ زت زیاد.
و از خانه خارج شد.