کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
-چقدره قشنگـه!
-چشمات قشنگ می‌بینه.
-حاضرم خونمون رو برفروشم این و بخرم.
-خاک بر سر گیجگالو*ت کنن.
اسی که خود را از همان لحظه دیدار، صاحب آن درخشنده رقصان می‌دید، گفت:
-این برا مسجد. یالا... شروع کنیند؛ بازش کنین تا خود صاحاب خونه هم بیاد.
و پیغامی برای صاحب خانه فرستاد که مشمول این پیام بود:
-رسیدیم در خونتون دیدیم در بازه وارد شدیم. از دره دزدا نیستیم، فقط لوستر و باز می‌کنیم تا شما بیاین و هرچقد که خواستین هزینش و بگین و ما بپردازیم.
و با این حرف دوستانش را تشویق به کار کرد. این چند مرد در انجام هر کاری یک دستی داشتند و می‌توانستند از آن سر در بیاورند؛ دالبته به روش خودشان!
پارچه‌ی بلند و ضخیمی را از کیف بزرگی در آوردند و زیر لوستر، به چهار ستون بستند. اینکار را برای آن انجام دادند که اگر در حین انجام کار ناگهان به زمین افتاد زیاد صدمه نبیند و قابل حل باشد. آنقدر محکم بسته بودند که گوسفند روی آن بالا پایین ‌پرید و از اینکه روی ترامپولین دست سازی داشت بازی می‌کرد که خود سازنده‌اش است، دلش غنچ ‌‌رفت.
اسی نردبان خود را به ستون تکیه داد و از آن بالا رفت؛ طنابی زنجیروار را روی دوشش انداخت و ‌خواست آن را به نقطه‌ی وصل لوستر با سقف ببندد و لوستر را آرام‌آرام پایین بیاورد و بعد از آن، دیگر سیم‌های افراشته پر زرق وبرقش را به آسانی باز کنند. به هر حال، قسمت اصلی مرکز لوستر بود و بایستی آن را صحیح و سالم وارد مسجد می‌کردند.
اسی به بالاترین نقطه نردبان رسید و از همان جا موقعیت را رهبری کرد:
-گوسفند تو هم نردبون دومی و بردار تکیه بده به اون ستون کنار پله‌.
-شهریار اون رو به من بده، یادم رفت برش دارم.
و...
حدود یک و نیم ساعت بود که سخت مشغول کار بودند. این کار و این بار، نیازمند جرثقیلی بود که نمی‌شد آن را به خانه آورد. چهار تن و چهار جفت دست، نمی‌توانستد کاری را بهتر از این پیش ببرند.
اسی نتوانسته بود به مرکز برسد و ‌بایست، قسمت‌های افراشته را باز می‌کردند که راه برای نقطه اتصال باز شود و این کار یک و نیم ساعت طول کشید.
اسی خوشحال گفت:
-خب بچه‌ها، این دومین مرحلست، خیل آسونه، ولی ریسکش زیاده. یه اینور اونور بکنیمش، فردا نه پس فردا سوممون رو می‌گیرند.
و از نردبان پایین آمد و آن را به کنارِ ستونی تکیه داد که نزدیک‌تر به بخش اصلی بود.
همان موقع که اسی روی نردبان ایستاده بود، ناگهان برق رفت. ساعت هفت-هشت شب بود و به همین دلیل آنقدر تاریکی یک ‌باره و ناگهانی وارد خانه شد که همه شوک زده شدند و چند لحظه‌ای صدایشان در نیامد. حتی نفس هم نمی‌کشیدند که نکند سکوت به این خوفناکی بر هم خورد.

گیجگالو: کسی که زود فریب می‌خورد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
-از جاتون تکون نخورین بچیا. من بالای نردبونم کنار ستون دومی؛ شما کدوم طرفین؟
گوسفند گفت:
-آقا اسی من دارم شما رو می‌بینم.
شهریار بسیار متعجب گشت و با داد گفت:
-ینی چی که داری می‌بینی؟!
همان موقع علائدین گفت:
-خب منم دارم می‌بینم، البته ریخت و قیافه که نه، فقط هیکلتون.
گوسفند حرفش را تائید کرد:
-بعد یه دیقه؛ حداقلش یه دیقه، چشم به تاریکی عادت می‌کنه. از اونجایی که فهمیدم شما نمی‌بینید، معنیش اینه که شب کوری دارین.
اسی عصبی گفت:
-کور جد و آبادته گوسفند! من مثل چی چشمام تیزه، مهم اینه فشار این بالا زیاده خون به چشمام نمی‌رسه.
گوسفند خنده‌ای کرد و در جواب دوستش گفت:
-مشکل اصلی این نیست داداش؛ الان باید برای یه چیز دیگه بترسی.
-چی؟ چی داری می‌گی؟
گوسفند بیخیال گفت:
-ما چهار نفریم، هشتا پیکر دیگم به ما اضاف شده؛ شدیم دفازده نفر.
اسی چشمانش از حدقه در آمد.
-چی داری می‌گی گوسفند؟! زهرم پوکید! یه حرفی بزن.
-به نظرم هرچه زودتر بیای پایین بهتره، چون یکی از اون هشت پیکر داره به نردبونی که شما روشی نزدیک می‌شه و گمونم می‌خواد پرتت کنه پایین؛ من که طاقت آش و لاش شدنت و ندارم داد...
همان موقع صدای فریادش بلند شد و همچنان که داد می‌زد:
-آی مخم پاچید، آخ سرم...
شترق بر زمین افتاد.
-گوسفند؟! گوسفند... یه ندا بده جان گوسفند.
نفس کشیدن سخت شده بود. همان موقع علائدین فریاد کشید:
-چهارتاش دارن میان سمت من.
او با آن چشمان درشت کشیده‌ به رنگ قهوه‌ای کمرنگ‌ش همه چیز را دید. به سمت کیف ابزار رفت و سنگین‌ترین و آهنی‌ترین چیزی که توانست حس لامسه‌اش شناسایی کند را برداشت.
علائدین مردی بود پر زور و بلند قامت که چهره‌ای معمولی و نسبتاً خوبی داشت و ریش پرفسوری می‌گذاشت و سبیلی پرپشت داشت. هیکل باشگاه ساخته‌اش اندازه هرکول بود که هرچند مصنوعی جلوه می‌کرد؛ اما از هیکل چهار شانه‌ی اسی بزرگ‌تر بود. همان‌طور که آن جسم آهنی که فهمیده بود آچارفرانسه است را در اطرافش می‌چرخاند، گفت:
-آق اسی من حالیم نی اینا از ما بهترونند یا آدم، به نظر من از نردبون بیا پایین.
اسی که اصلاً هیچ روزنه‌ی روشنی را نمی‌دید، دست و پایش را جمع و جور کرد و چند پله‌ای پایین آمد. از صدایی که می‌آمد و کل فضا را پر کرده بود، دانست که علائدین دارد از ما بهتران یا آدمیان را لت و پار می‌کند. وقتی صدای جیغ‌شان را در هر کوبش می‌شنید، یقین پیدا ‌کرد که این‌ها همان‌هایی هستند که به آن می‌گفتند "جن"!
صدای گوش خراش فریاد علائدین گوش فلک را کر کرد:
-داش اسی...
و همان موقع اسی احساس کرد که زیر پایش خالی شده و نردبان داشت او را به سویی پرت می‌کرد که نباید! یک‌باره همان لحظه با زمین برخورد کرد؛ اما نه با زمینی که سفت و کاشی کاری شده است، بلکه زمینی درشت و باشگاه ساخته‌ای که به تن انسانی می‌ماند و اکنون زیر نردبان بی‌هوش، به دلیل اصابت آچار فرانسه با سرش، افتاده بود و تکان نمی‌خورد؛ حتی ناله هم نمی‌کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اما از شانس گندی که اسی داشت، همان موقع هم صحبت ترسانش با ضربه‌ای بی‌هوش شد یا شاید هم مرد!
اسی تنها مانده بود. چند قدمی را از نردبان دور شد و با گرفتن دست جلوی رویش، توانست ستونی را پیدا کند و کنار آن بایستد.
-بر امواتت کیوان...
دستی به ریش کوتاهِ یک دست خاکستری‌اش کشید. حالا باید چه می‌کرد؟! او از کجا می‌دید آنچه را که نمی‌دید؟!
موقعیت سختی بود. او تابحال نمی‌دانست که شب کوری دارد؛ زیرا همیشه چراغی بالای سرش روشن بوده و این عیب را برایش روشن نکرده بود.
-شکوفه زدین به حالمون ینی، مثلاً چرا لامپ و خاموش می‌کنید؟! این انصاف نیست یه کور با چندتا ناکور گلاویز بشه.
و نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
-راستش رو بخواین من اهل مذاکره نیستم، پس بیتره الان بیاین یه چنتا چک بزنم بلکم پس فردا کسی جنازمو پیدا کرد، پیش خودم شرمنده نشم که چرا نزده مردم.
صدای قدم‌های نرمی را شنید و پس از آن صدای کوبیدن در آمد.
-خب... هفت نفر به یه نفر؟! یه پیشنهاد بدم، دوتای دیگتونم همراه رفیقتون بره. می‌دونین... دونیا دار مکافاته! تو این زیمین درندشت یهو گم می‌شه حالا بیا درستش کن. نظرتون؟
ناگهان صدای "پق" کسی را شنید که همان زمان خفه شد. اسی با شنیدن این صدا که مطمئن بود صدای خنده‌ی نصف و نیمه‌ای است، نیشش شل شد و گفت:
-ادامشم برو خب. نباید خندیدن و جلوش گرفت.
چند دقیقه‌ای گذشت، نه صدای قدمی آمد، نه حرکتی انجام می‌شد. اسی کم‌کم حوصله‌اش سر رفت و با خود فکر می‌کرد که چرا نمی‌آیند و او را نمی‌کشند؟!
-حالا که بنده از شانس گندم شب کورم و چیزی نمی‌بینم... اجازه بدین یه وصیتی بکنم که اگه مایل بودین انجامش بدین. البته قبل از وصیت، حالا که برقا رفته و من کسی رو نمی‌بینم، بهتره به چندتا از گناهام اعتراف بکنم.
همان موقع برق آمد. حرف در د*ه*ان اسی ماسید و گویی دنیا را به اسی داده باشند سرش را بلند کرد؛ خواست آن هفت پیکر را رویت کند که ضربه‌ای سخت بر پس کله‌اش خورد؛ از ستون کنده شد و با سر به زمین فرود آمد.
-ک*ثافتِ ع*و*ضی.
اسی هنوز بهوش بود. با شنیدن این ناسزا عصبی شد و به کمک دستانش از روی زمین بلند شد.
به پشت سرش چرخید و انگشتش را به نشانه‌ی تهدید گرفت:
-فردا خدا یقتونو گرفت که چرا یه بنده خدایی رو ناکار کردین، شونه بالا نندازین و پز این و ندین که یه پیرمرد شب‌کور و با سه تا رفیقش به اون دنیا پرت کردین، فکر نکنین عظمتی داره‌ها؛ نه! جهنم اصلی‌ترین خونه‌تونه...
و چشمانش را که از ضربه‌ی پس سرش درد می‌کرد، به زور باز کرد و به جن روبه‌رویش خیره شد. چشمان بزرگ و خشمگین و ابروهایی درهم کشیده، قابل توجه‌ترین چیز‌های بودند که اسی در یک لحظه دید.
-شما... شما؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و فوری چشمانش را که به زور درد داشت او را از کار می‌انداخت بست و آهسته گفت:
-باورم نمی‌شه که چندتا... چندتا عجوزه زشت...
و تلوتلو خورد و روی زانویش افتاد. دستان پینه‌بسته‌اش را به پشت سر خود قلاب کرد و سرش را پایین انداخت. اگر خانمی در این لحظه او را با این وضعیت می‌دید، به زور بلندش می‌کرد و او را برای عقد محضری می‌برد. در این لحظه آنقدر بر شاه‌زادگان قصه‌های بانوان شباهت یافته بود که قابل هضم نبود.
ریش سپید و موی سیاه، چشمان بسته و ابروهایی پر پشت، هیکلی درشت و خود ساخته و شانه‌ای چهارشانه... هر کسی این همه جذابیت ناگهانی را می‌دید از خوشحالی غش می‌کرد؛ اما متأسفانه باید گفت که این جذابیت ناگهانی، یک‌باره با صورت به زمین فرو رفت و دیگر خبری از آن تصویر که جان می‌داد برای عکس گرفتن نبود.
***
اولین نفری که چشم به جهان گشود، شهریارِ چشم رنگی بود که آقا اسی به آن می‌گفت"چشم سفید"! زیرا گاهی اوقات آن‌قدر رنگ روشن آبی‌اش به سفیدی می‌گرایید که حتی جن و پری هم از آن خوف داشتند.
زمانی که دید توسط نوار چسب پهنی به دوستان بی‌هوشش چسبیده است، تصمیم بدان گرفت به جای آنکه وقتش را هدر دهد و به علافی بگذراند کمی استراحت کند؛ پس خوابید!
تقریباً نیم ساعت بعد، این علائدین بود که خشمگین چشمانش را باز کرد. تمام تنش به علاوه‌ی پیشانی، فرق و پس سرش آنقدر درد می‌کردند که دیگر طاقت باز گذاشتن چشمانش را نداشت. او نیز همچون شهریار وقتی دید که حتی با تلاش زیاد هم نتوانست نوار چسب را از دور خود باز کند، گرفت و خوابید.
لحظه‌ای احساس کردم که آن‌ها این جا را با خوابگاه اشتباه گرفته‌اند! مگر می‌شد آدمی بعد از آنکه دریابند به آن‌‌ها حمله شده؛ به قصد کشت زدن‌شان و سپس بی‌هوش آن‌ها را به یکدیگر بستند و معلوم نیست قرار است با آن‌ها چکار بکنند، بخوابند؟
بهتر است پاسخ را همین ابتدا مختصر و مفید بدهم که ذهن‌تان درگیر نشود. این چهارتن آنقدر در این موقعیت‌ها، حتی سخت‌تر از اینی که هست قرار گرفته بودند که دیگر برایشان عادی شده بود. حال چه به دست از ما بهتران دستگیر شده باشند و چه به دست هم نوعان خود، بالاخره آزاد می‌شدند و این نیز به تاریخ زندگی‌شان می‌پیوست.
بار دیگر، پس از سه ربع ساعت، این بار آقا اسی بود که با اخم، چشمانش را باز ‌کرد. روی پیشانی و کنار گوشه‌های چشمانش چین‌های درشت و ریزی افتاده بود که نشان می‌داد بسیار درد دارد.
متوجه شد که نمی‌تواند تکان بخورد. دستانش به پشت بسته شده بود و گویی آنقدر محکم بسته شده بودند که خون در آنان جمع شده و بی‌حس شده بودند. کمی هیکلش را به این سو و آن سو کشید و وقتی بیشتر دقت کرد توانست بفهمد که او را به کمک نوار چسب پهنی به دوستانش بسته‌ و کمی هم از خود بی‌رحمی نشان دادند؛ طناب کلفت آبی رنگی که این مردان از آن به عنوان زنجیر یدک‌کش استفاده می‌کردند، از روی نوار چسب به دورشان بستند.
به نفس‌نفس افتاد. چشمان بی‌حال نیمه‌بازش به دلیل ضربه‌ای که به پشت سرش خورده بود، در هر تکان آنقدر درد می‌کرد که می‌ترسید به سویی نگاه کند.
بعد از آنکه کمی به خود آمد و از تقلا دست کشید؛ سرش را آهسته و با اخم بالا برد.
چشمانش را ریز کرد و با دیده‌گان تارش، به هیکلی ریز و پوشیده که مقابلش ایستاده بود، خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
وقتی دید چیزی از آن متوجه نمی‌شود، چشمانش را بست و سرش را تکان داد. بار دیگر امتحان کرد و به آن جسم چشم دوخت و دید که آن جسم شروع به تکان خوردن کرد؛ جلوتر آمد و مقابلش ایستاد. در تمام لحظات آقا اسی با چشمان متعجب و نیمه باز آن جسم را زیر نظر داشت و وقتی که مقابلش ایستاد، سرش را پایین انداخت. نمی‌توانست سرش را از درد بلند کند؛ با این حال حس کرد ناخن‌های دراز دستی، به چانه‌اش فرو رفت و سرش را بالا آورد. آنقدر محکم و پر شدت این کار را کرد که آه از د*ه*ان اسی بلند شد.
-اگه خواستین دستامون رو باز کنید؛ بی‌خطریم.
هنوز چشمانش بسته بود. از سر کنجکاوی چشمان سیاه‌ متضاد با ریش سپیدش را باز کرد و همان که چشمان درشت و آرایش شده با آن ابروهای مداد کشیده‌ی در هم را دید، دوزاری‌اش افتاد که ای دل غافل! او همانی‌ست که به او فحش داده بود.
-دستت رو از صورتم بکشون کنار.
وقتی دید بی‌توجه به حرفش هنوز به او خیره شده؛ عصبی، اما آرام گفت:
-ناخونای صاب‌مردت داره می‌ره تو گوشت و استخونم نامرد.
بعد از چند لحظه دست کنار رفت و اسی آرام و راحت بار دیگر سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا درد سرش کمتر شود.
در همان لحظات بود که صدای قدم‌های کوچک و پرترق و توروقی را شنید؛ گویی به سمت آن‌ها می‌آمدند.
صدای نازک و پرنازی که گویی آن دختر خشن را مخاطب قرار داده بود، شنید.
-به هوش نیومدن شیرین؟
-چرا، اون وسطیه به هوش اومد بلبل زبونیم کرد که دستاش رو بستم.
-خدا به خیر بگذرونه. شیرین شبیه این پلیسای خارجی شدیا! چقدر گفتم رمانای چرت و پرت نخون؟! آخه چرا دستاشون رو بستی؟
صاحب این حرف‌، نوایی داشت آرام و دلپذیر!
آقا اسی وقتی صوت دلنشین آن فرد را شنید ناخوداگاه لبانش بر تبسمی باز شد؛ اما یک‌باره آن صدای خشن و عصبی رشته لبخندش را پاره کرده و جایش را با اخمی بزرگ جایگزین کرد.
-چه ربطی به رمان داره آخه؟! تو هم یه چیزی می‌گیا. بعدشم فقط دستِ اون گندهه رو که به هوش اومده بستم.
-برای چی بستی؟
-مینا نمی‌بینی؟! با این سوالات عصبیم می‌کنی! قیافش رو ببین؛ اون زخمای روی صورتش رو ببین. معلوم نیست تاحالا چند نفر رو کشته.
دوباره آن نوای موسیقی مانند در گوش اسی پیچید:
-به خودت بیا شیرین! آخه این چه حرفیه که می‌زنی؟ تو چرا همیشه بی‌فکر حرف می‌زنی و عمل می‌کنی؟! الان اگه یکیم قیافه تو رو می‌دید فکر می‌کرد سرپرست یکی از اون گروه‌های خلافکاری. حداقل دستش رو باز کن، مو و ریشش رو ببین. مگه نمی‌بینی سفیدن؟! می‌دونی چند سالشه؟! حتی اگه دزد و قاتل هم باشه باید با احترام باهاش رفتار کنی.
همان موقع اسی لبخندی زد و بلند گفت:
-دستت درست؛ از ندیم قدیم گفتن، بایستی اونایی که می‌دونن به بعضیا که نمی‌دونن یاد بدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و سرش را بلند کرد. دیگر می‌توانست بهتر از قبل ببیند. در مقابل آن دختر شیک پوش و آرایش کرده، چهار دختر ایستاده بودند. ناگهان یکی از آن‌ها که معلوم نبود مینا است یا شیرین یا هیچ کدام، جلوی اسی ایستاد و روبه‌رویش روی زانو نشست.
-می‌خوای چیکار کنی؟
آن دختر که لبخندی روی لبانش داشت، دستی به ریش خاکستری اسی کشید و در پاسخ دوستش گفت:
-می‌خوام ببینم دکلره کرده یا طبیعیه؛ لامصب رنگش خیلی خوشگله!
اسی نیشش به خندیدن باز شد. زمزمه‌وار به دختر روبه‌رویی‌اش گفت:
-رنگه دیگه! از شوما مو خوش رنگ بعیده که نتونی تشخیص بدی.
و ابروهایش را بالا انداخت. در ادامه چشمکی زد و گفت:
-بیا دستام و باز کن عمو ببینه، آفرین گل دخدر، باز کنی بهت می‌گم چه رنگی زدما.
دختر اخمی کرد و فوری از جایش بلند شد. آقا اسیِ پر عظمت و پراحترام، طوری با آن سیلی محکمی که بر روی صورتش کوفت خار و ذلیل شد که درد سرش از بیخ کنده شده و حتی سوزش گونه‌اش را هم به فراموشی سپرد.
نکته اصلی و چیزی که ذهن او را درگیر کرد این بود که مگر به او چه گفته بود؟!
صورت آقا اسی به سمت راست متمایل شد. او دقیقا سمتی را مورد اصابت دستش قرار داده بود که چند روز پیش، تکه‌ای از شیشه‌ی لوستر شکسته را از آن در آورده بودند. شیرین سمت دوستش آمد و عصبی به صورت خونین آقا اسی نگاه کرد. آن چند نفر دیگر هم هراسان خود را رساندند.
شیرین همان‌طور که موی کوتاه آقا اسی را به زور به دست گرفته بود، سرش را بلند کرد و رو به دوستش گفت:
-چیشد مهتا؟ این مر*تیکه ع*و*ضی چی بهت گفت؟
آقا اسی تازه به خودش آمد. درد گونه‌اش چیزی نبود که او را از پا در آورد، در عوض چیزی برنده‌تری او را هدف گرفته و آزارش می‌داد؛ اینکه دختری قلدر و نا*مح*رم به او بدون آن‌که شرعیات و حیا را در نظر بگیرد، راحت با او تماس حسی بر قرار می‌کرد. دخترکی سوسول سیلی روانه صورتش کرد، دست و پایش را بست و او را دزد نامیده بود.
با این افکار، در باطن طوری شکست که پودرش در هوا پخش شده و از دید ناپدید شد. می‌گویند اگر مردی در حین شکست، پیروزمندانه بخندند، به منظور آن است که تازه نبرد را شروع کرده باشد.
آقا اسی لبخندی زد و سرش را تکان داد. خون ریخته‌شده از گونه‌ی بخیه‌خورده‌اش همچون آبِ شیرِ باز شده، روی صورتش روان شد و یک سوی صورتش را خونین و ریش سپیدش را به رنگ سرخ در آورد.
با این حال منتظر آن بود که بفهمد او چه حرفی به آن دختر زده بود که او نیز در جوابش سیلی تقدیمش کرد؟!
دختر بعد از بالا آوردن جان دوستانش، با ترسی تصنعی و لحنی لرزان گفت:
-اون، اون به من گفت...
-چی‌گفت؟ یاالله بگو...
گویی به دنبال حرفی بود که برای ادامه‌اش بزند.
-خب بگو چی گفتم که خودمم بفهمم. مینا خانم کدومتونه؟! حالا هرکی باشه... شما که به همه چی آگاهی بگو ببینم، اینکه من به ایشون بگم بیا دستام رو باز کن حرف بدیه که به من چک زد؟
شیرین موی آقا اسی را رها کرد و کنار رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
در همین حین کم کم گوسفند هم چشمان کوچک درشت‌ش را باز کرد و نالید:
-آقا اسی تو خونه که نمی‌ذاری بخوابیم، حداقل یه این جا رو بیخیال شو دیگه.
اسی منتظر اینکه بداند مینا کدام‌شان است و قرار است حق را چگونه از باطل تشخیص دهد، نماند؛ حرصی گوسفند را مخاطب فریادش قرار داد و آن دو نفر دیگر را هم از خواب سنگین‌شان بیدار کرد:
-به‌به خوشگل آقا! لحاف تشک آوردم خدمت‌تون، گله نکن من خیرت رو می‌خوام.
شهریار از گیجی در آمد و میان حرف آقا اسی پرید:
-چی‌چی شده آقیسی؟ تو چرا این ریختی شدی؟ ترکش خورده به جمالت؟
و متعجب چشمان وحشت‌زده‌اش را به آن چند دختر دوخت. شاید غیر ارادی ‌بود؛ اما نیش باز شده و حرفی که به دختران زد، بوی خوشی را به مشام زندان‌بانان نرساند:
-آقیسی اینارو دیدی؟ چه پاناسونیک*ی‌ان!
آقا اسی که می‌توانست نیم‌رخ شهریار را ببیند، دید که آب دهانش چطور به راه افتاده.
زمزمه‌وار گفت:
-چشات رو بقاپ بی‌نامـ*ـوس! این‌طور که تو داری دیدشون می‌زنی، فکرشون به یقین تبدیل می‌شه که ما مر*تیکه‌های ع*و*ضی آش و لاشیم.
شهریار از این لحن عصبانی و آرام آقا اسی یکه خورد. نیم‌رخ خونین اسی را شهریار می‌توانست ببیند و این تصویر خوفناک اثری بخشیده بود بر حرفش تا شهریار فوراً از آن اطاعت کند.
-گوسفند؟! هی گوسفند با توعم.
وقتی جوابی نشنید، آهی کشید. این هم از یاران و مدافعان خوش غیرتش!
تکان‌تکان خوردن رفیق دیگرش را در کنارش احساس کرد و اینبار خوشحال گفت:
-علائدین، پاشو پسر. یا علی بگو زنجیر پاره کن بلکه نجات یافتیم.
علائدین چه خواب باشد چه بیدار، چه منگ به نظر برسد چه تیزهوش، آنقدر خوب می‌گرفت که حتی می‌توانست سخت‌ترین رمزیات را هم بشکند و به پیغام برسد. صدای بور و کلفتش در آمد:
-آق اسی، این زنجیر نیست نوار چسبه، یه طناب دیگم برا محکم کاری بستند‌؛ نمی‌دونم کدوم نامردای بی‌خدایی این کار و کردند. بی‌دلیل و منطق ریختن سرمون که چی؟!
آقا اسی اندیشید که به طور حتم، آن‌قدری که نوار چسبِ چنددور پیچ خورده شده ضخامت دارد و محکم است، زنجیر چند کلیویی درشت بافت آنطور نیست. با این حال در جواب علائدین گفت:
-به ولای علی قسم که منم از موضوع خبر ندارم. اون از گوسفند این از شهریار. علائدین تو یه کاری بکن.
در این لحظه صدای دلنشین خوش آوازی را شنید که وقتی برای اولین بار شنیدش، لبخند به لـ*ـبش آمد؛ اما اکنون دیگر رمقی نبود که لبخند بزند.
-اونطور که فهمیدم اسم شما آقا اسیه!
اسی سرش را با اخم سوی او چرخاند و گفت:
-برای من ا*و*ف داره که یه زن اسم نصفیم رو بگه؛ بهتره بگی آقا اسحاق.
لبخند دلنشین و زیبایی را دید که بر صورتی پری‌ مانند و رویایی نشسته بود.
از این همه زیبایی تنها تعجبی مختصر کرد آقا اسحاق ما!

پاناسونیک: دختر ناز و خوش انـ*ـدام
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق گفت:
-حتماً شمام مینا خانومی... نه؟!
دخترک زیبا روی سری تکان داد و حرف او را تایید کرد. به پشت سرش چرخید و دوستانش را دید که با یکدیگر بحث می‌کردند و حواسشان به او نبود. به سمت اسحاق چرخید و ناراحت گفت:
-آقا اسحاق... می‌شه بگین برای چی اومدین توی این خونه و قصد داشتین لوستر رو باز کنین؟
مینا روبه‌روی اسحاق نشسته بود و شهریار و علائدین نمی‌توانستند صورت او را ببینند؛ اما گوش‌هایشان را تیز کرده بودند و گفت‌وگوی میان‌شان را با دقت می‌شنیدند. اسحاق گفت:
-والا ما آگهی زده بودیم برای خرید لوستر واسه‌ی مسجد، آخریا یکی به گوشی اسمایل پیغام داد که آقا ما می‌خوایم لوستر خونه‌مون برفوشیم و فلان... مام گفتیم هستیم آدرس بده الان می‌ریزیم اون جا. قضیه همینه، و اِلا من نه دزدم نه قاتل! اونقدری مال حلال دارم که زور نزنم مال حرام و قاطیش کنم. این سه نفرم که شما داری می‌بینی رفقای خوش مرام من هستند.
مینا لبخندی شیرین زد و جواب داد:
-خب حالا آقا اسحاق... یادتونه اونی که می‌خواست لوستر و به شما بفروشه کی بود؟ اسم و فامیلی ازش دارین؟
اسحاق فوری جواب داد:
-گفت نوردرخشان، بعدشم که آدرس این‌ جا رو داد. خدا شاهده اگه الان گوشی اسمایل پیشم بود نشونت می‌دادم دخترم.
بار دیگر لبخندی روی لبان مینا نشست؛ اما اینبار نه از روی صداقتی که در گفتار آقا اسحاق پیدا بود، بلکه به خاطر آن کلمه‌ی زیبا و دل‌نشینی بود که از لبان خونین آقا اسحاق خارج شد. " دخترم"
مینا گفت:
-نوردرخشان صاحب این خونه‌است. پس شما دزد نیستید؛ خیالم راحت شد. از طرف دوستانم معذرت می‌خوام، زیاد تحت‌تاثیر فیلما قرار گرفتند.
و با وقار خندید؛ از جلوی آقا اسحاق بلند شد و سوی دوستانش رفت.
-آقا اسی، جان هرکی دوس داری ریخت و قیافه این شیرین ملس و برام جز به جز توصیف کن.
ابروهای اسی از حرفی که علائدین زد بالا پرید. اسحاق:
-جانم!؟
-آقا اسی تو رو خدا! احساس می‌کنم خاطرخواهش شدم.
اسحاق خنده‌اش را قورت داد و با لحنی که خنده تویش موج می‌زد، گفت:
-آخه لامصب تو که اصلاً طرف و ندیدی، خاطرخواه چیش شدی؟
علائدین:
-آخ نگو آقا اسی... چه صدایی داشت.
آقا اسی بلند خندید که سوزش گونه‌اش او را از ادامه خنده وا داشت؛ اما با این حال ادامه را آهسته خندید. به سوی علائدین چرخید و گفت:
-ای بسوزه پدر عشق و عاشقی، ولی قرومساق حداقل یکی دو روز رو باهاش سر کن بعد دلت بریزه؛ الله وکالتی روت می‌شه به کسی بگی صداش و شنیدم دل و صفر به دو به نفعش باختم؟
علائدین نفسی سخت کشید و احساسی گفت:
-مگه نشنیدی مجنونم عاشق صدای لیلی شده؟ می‌گن ریخت لیلی از یه زاویه شبیه هویج بوده.
اسحاق خنده‌ی کوتاهی کرد؛ به خود تکانی داد و گفت:
-حالا خوبه شانس آوردی قیافه رو داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
در این لحظه شهریار گفت:
-آقا اسی کلی زور زدم دیدم که اینا چهار تا دخترن.
اسحاق:
-اِ! الکی نگی؟
شهریار:
-آقا اسی الان وقت مسخره بازی نیست، جان عزیزت کوتاه بیا. یه دلشوره مثل خوره افتاده به جون و تنم. اون چهارتای دیگه کوشن؟
اسحاق خندید و گفت:
-من که به دستشون چک و لگدی شدم. این تیر ترکشی که می‌گی، همون سیلی‌ایِ که صورتم نوش جون کرد. بخیم پاره شد خون مث چی ریخت بیرون.
علائدین گفت:
-من که مخم قر و قاط زد. حالیم نشده که چی به چیه.
اسحاق:
-علائدین تو دیگه چرا؟ این چهار تا دختری که می‌بینی زندون بان مان به جز اون وسطیه که داره باهاشون حرف می‌زنه؛ چقدر دخدر خوبی بود.
علائدین:
-آقا اسی من بهش چش دارما!
اسحاق:
غلط کردی! مگه خودت نامـ*ـوس نداری؟! منم بهش نظر بدی ندارم. گوسفند؛ اون هم سن دخترِ نداشتمه.
شهریار موضوع را تغییر مسیر داد:
-چرا زندان‌بان؟
اسحاق به سوی او چرخید و گفت:
-مگه نمی‌بینی؟ دستامون رو که بستن، دیدن یه طنابی اضافه اون گوشه افتاده، دست همت بستن مشت کردن تو دهنمون، از رو سیم‌خار دار کشیدن. بعدشم که زدن لهم کردند. من که دیگه ریشم رو نمی‌زنم. احساس می‌کنم جای ناخن اون وحشیه روی چونه‌ام می‌مونه؛ برام ا*و*ف داره.
علائدین عصبی و آهسته گفت:
-چه گیری افتادیم! این یکی بستن با اون یکیا فرق داره.
-چه فرقی داره؟! فوقش اینه که دست من بسته‌اس دست شما باز...
و با چشمان گشاد شده نالید:
-ما چقنذه اسگلیم.
و زمزمه کرد:
-شما دستاتون بازه و صداتون در نمیاد؟ ای... استغفرالله! یه زوری بزنین چسبه رو باز کنید؛ طنابه آسونه از زیرش در می‌ریم.
علائدین خندید و شروع به کشیدن چسب کرد که در این حال اسحاق به زور گفت:
-داری چیکار می‌کنی؟ جونم داره از نایم بیرون میاد! چسب و نکش الاناست که دو پاره بشم.
-بر امواتت علاء... حس می‌کنم روده‌ام چسبیده به کمرم، به خدا دارم حسش می‌کنم.
لبخند بر روی لـ*ـب هر سه‌‌‌شان نمایان بود و اگر اجازه داشتند، قهقهه‌ی نعره مانند خودشان را از سر می‌دادند.
-فعلاً کاری نکنید؛ دارن میان سمت ما... چرت و پرت نگین شِرُوِر هم نبافید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
صدای آن دختره خشن، همچون مته ذهن شهریار را سوراخ کرد:
-دست و پاهاتون رو باز می‌کنم. کاری بکنید که عصبی بشم بازم پس سری نوش جان می‌کنید‌.
اسحاق:
-کدوم دست و پا؟ دست که فقط مال من رو زحمتش رو کشیدی... پاهای درازمونم فعلاً صد و شصت درجه‌ای بازن. اینی که ما رو به هم بستین نمی‌دونم ایده کدومتون بود؛ ولی حس می‌کنم فیلم اضافی نگاه کردین، آدم که تو هر چیزی نبایستی افراط کنه دخدرای گل!
شیرین عصبی شد و داد زد:
-بیا مینا، باید از خداشونم باشه، اما اینقدر رو دارن که دارن بلبل زبونیم می‌کنن؛ همین که بسته باشن بهتره! از اینا هرکاری بر میاد.
شهریار زمزمه کرد:
-آقا اسی تو که گند زدی.
علائدین:
-شهریار، فعلاً شما دوتا حرف نزنین ببینم چیکار می‌تونم بکنم.
اینبار علائدین سخن گفت:
-نباید که بخاطر حرف یه پیرمرد عصبی شد! به نظر روشن فکر میاین. حاضرم روم چاقو بکشین، ولی این پیر مرد رو باز کنید بره. نرفت هم اشکالی نداره؛ ولی بازش کنید... کلی درد و مرض تو جونشه، این طناب و چسب رو دلش سنگینی می‌کنه.
اسحاق با چشمان بیرون زده به تمامی این حرف‌هایی که از زبان علائدین بیرون آمد، فکر کرد و با خود گفت:
-راست می‌گه‌ها! الان زانوهام درد گرفتند گمونم رماتیسم دارم. چهار تا دیسکم دارم که مطمئنم با اون شیرجه‌ای که نردبون پرتم کرد، دوتاش ترکیده. سرمم که داره می‌ترکه... چشامم نمی‌تونم باز کنم. این چسبم که علائدین کشید، هرچی تو معدم بود کم مونده بالا بیاد... پس؛ حرف حقی زده دیگه. عصبی نشو اسحاق!
شیرین از رفتن ایستاد. به سوی علائدین رفت و گویی که دارد ذهنش را می‌خواند به چشمانش خیره شد. علائدین شرم کرد و سرش را پایین انداخت. همان لحظه شیرین گفت:
-بازتون می‌کنم؛ ولی به شرط اینکه این پیری که می گی زر نزنه.
-مطمئن باش هیچ حرفی نمی‌زنه.
شیرین جنبید؛ طناب آبی رنگ کلفتی که بسته بود را باز کرد. با قیچی‌ای که دوستش به او داد، چسب را به هر زحمتی که بود برید و اینبار، تلاش آن چهار مرد به نتیجه رسید و آزاد شدند؛ البته آقای گوسفند هنوز خواب بودند.
شهریار گفت:
-خب... ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم.
شیرین ابرو بالا انداخت و گفت:
-کجا!؟ فعلاً که مهمون مایین تا وقتی که صاحب این خونه خودش بیاد. مینا می‌گفت که شماها اجازه باز کردن لوستر و داشتید. هرچه قدر بهش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده؛ اما بالاخره که میاد.
علائدین هیکل غول‌پیکرش را از روی زمین بلند کرد که همان لحظه گوسفند خواب‌آلود با سر خورد به زمین و شکرخدا از خواب پرید.
وقتی دید ‌توانست دست و تنش را تکان بدهد، خوشحال از جایش بلند شد و آن چهار دختر را روبه‌رویش دید. با دهانی باز گفت:
-چقدر خوشگلند!
چشمان هر هفت نفرشان با شدت بیرون زد. شهریار لبخندی تصنعی زد؛ از جایش بلند شد و گفت:
-باز که داری گیج می‌زنی گوسفند؛ فعلاً بشین تا دندت بیوفته تو جاش.
و او را روی زمین نشاند؛ اما گوسفند ول کن نبود.
-خب مگه دارم دروغ می‌گم؟! تو محل ما دختر به این خوشگلی دیده بودین؟! همشون ترشیده و پفیوزن.
اسحاق که همچنان روی زمین نشسته بود، غرید:
-کجای اینا خوشگله؟ صد رحمت به همون ترشیده‌های پفیوز خودمون... شبیه عیال شمرن!
گوسفند بار دیگر گند زد:
-آق ایسی وجدانی چطور دلت میاد؟ به این نازی و جی...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا