-چقدره قشنگـه!
-چشمات قشنگ میبینه.
-حاضرم خونمون رو برفروشم این و بخرم.
-خاک بر سر گیجگالو*ت کنن.
اسی که خود را از همان لحظه دیدار، صاحب آن درخشنده رقصان میدید، گفت:
-این برا مسجد. یالا... شروع کنیند؛ بازش کنین تا خود صاحاب خونه هم بیاد.
و پیغامی برای صاحب خانه فرستاد که مشمول این پیام بود:
-رسیدیم در خونتون دیدیم در بازه وارد شدیم. از دره دزدا نیستیم، فقط لوستر و باز میکنیم تا شما بیاین و هرچقد که خواستین هزینش و بگین و ما بپردازیم.
و با این حرف دوستانش را تشویق به کار کرد. این چند مرد در انجام هر کاری یک دستی داشتند و میتوانستند از آن سر در بیاورند؛ دالبته به روش خودشان!
پارچهی بلند و ضخیمی را از کیف بزرگی در آوردند و زیر لوستر، به چهار ستون بستند. اینکار را برای آن انجام دادند که اگر در حین انجام کار ناگهان به زمین افتاد زیاد صدمه نبیند و قابل حل باشد. آنقدر محکم بسته بودند که گوسفند روی آن بالا پایین پرید و از اینکه روی ترامپولین دست سازی داشت بازی میکرد که خود سازندهاش است، دلش غنچ رفت.
اسی نردبان خود را به ستون تکیه داد و از آن بالا رفت؛ طنابی زنجیروار را روی دوشش انداخت و خواست آن را به نقطهی وصل لوستر با سقف ببندد و لوستر را آرامآرام پایین بیاورد و بعد از آن، دیگر سیمهای افراشته پر زرق وبرقش را به آسانی باز کنند. به هر حال، قسمت اصلی مرکز لوستر بود و بایستی آن را صحیح و سالم وارد مسجد میکردند.
اسی به بالاترین نقطه نردبان رسید و از همان جا موقعیت را رهبری کرد:
-گوسفند تو هم نردبون دومی و بردار تکیه بده به اون ستون کنار پله.
-شهریار اون رو به من بده، یادم رفت برش دارم.
و...
حدود یک و نیم ساعت بود که سخت مشغول کار بودند. این کار و این بار، نیازمند جرثقیلی بود که نمیشد آن را به خانه آورد. چهار تن و چهار جفت دست، نمیتوانستد کاری را بهتر از این پیش ببرند.
اسی نتوانسته بود به مرکز برسد و بایست، قسمتهای افراشته را باز میکردند که راه برای نقطه اتصال باز شود و این کار یک و نیم ساعت طول کشید.
اسی خوشحال گفت:
-خب بچهها، این دومین مرحلست، خیل آسونه، ولی ریسکش زیاده. یه اینور اونور بکنیمش، فردا نه پس فردا سوممون رو میگیرند.
و از نردبان پایین آمد و آن را به کنارِ ستونی تکیه داد که نزدیکتر به بخش اصلی بود.
همان موقع که اسی روی نردبان ایستاده بود، ناگهان برق رفت. ساعت هفت-هشت شب بود و به همین دلیل آنقدر تاریکی یک باره و ناگهانی وارد خانه شد که همه شوک زده شدند و چند لحظهای صدایشان در نیامد. حتی نفس هم نمیکشیدند که نکند سکوت به این خوفناکی بر هم خورد.
گیجگالو: کسی که زود فریب میخورد
-چشمات قشنگ میبینه.
-حاضرم خونمون رو برفروشم این و بخرم.
-خاک بر سر گیجگالو*ت کنن.
اسی که خود را از همان لحظه دیدار، صاحب آن درخشنده رقصان میدید، گفت:
-این برا مسجد. یالا... شروع کنیند؛ بازش کنین تا خود صاحاب خونه هم بیاد.
و پیغامی برای صاحب خانه فرستاد که مشمول این پیام بود:
-رسیدیم در خونتون دیدیم در بازه وارد شدیم. از دره دزدا نیستیم، فقط لوستر و باز میکنیم تا شما بیاین و هرچقد که خواستین هزینش و بگین و ما بپردازیم.
و با این حرف دوستانش را تشویق به کار کرد. این چند مرد در انجام هر کاری یک دستی داشتند و میتوانستند از آن سر در بیاورند؛ دالبته به روش خودشان!
پارچهی بلند و ضخیمی را از کیف بزرگی در آوردند و زیر لوستر، به چهار ستون بستند. اینکار را برای آن انجام دادند که اگر در حین انجام کار ناگهان به زمین افتاد زیاد صدمه نبیند و قابل حل باشد. آنقدر محکم بسته بودند که گوسفند روی آن بالا پایین پرید و از اینکه روی ترامپولین دست سازی داشت بازی میکرد که خود سازندهاش است، دلش غنچ رفت.
اسی نردبان خود را به ستون تکیه داد و از آن بالا رفت؛ طنابی زنجیروار را روی دوشش انداخت و خواست آن را به نقطهی وصل لوستر با سقف ببندد و لوستر را آرامآرام پایین بیاورد و بعد از آن، دیگر سیمهای افراشته پر زرق وبرقش را به آسانی باز کنند. به هر حال، قسمت اصلی مرکز لوستر بود و بایستی آن را صحیح و سالم وارد مسجد میکردند.
اسی به بالاترین نقطه نردبان رسید و از همان جا موقعیت را رهبری کرد:
-گوسفند تو هم نردبون دومی و بردار تکیه بده به اون ستون کنار پله.
-شهریار اون رو به من بده، یادم رفت برش دارم.
و...
حدود یک و نیم ساعت بود که سخت مشغول کار بودند. این کار و این بار، نیازمند جرثقیلی بود که نمیشد آن را به خانه آورد. چهار تن و چهار جفت دست، نمیتوانستد کاری را بهتر از این پیش ببرند.
اسی نتوانسته بود به مرکز برسد و بایست، قسمتهای افراشته را باز میکردند که راه برای نقطه اتصال باز شود و این کار یک و نیم ساعت طول کشید.
اسی خوشحال گفت:
-خب بچهها، این دومین مرحلست، خیل آسونه، ولی ریسکش زیاده. یه اینور اونور بکنیمش، فردا نه پس فردا سوممون رو میگیرند.
و از نردبان پایین آمد و آن را به کنارِ ستونی تکیه داد که نزدیکتر به بخش اصلی بود.
همان موقع که اسی روی نردبان ایستاده بود، ناگهان برق رفت. ساعت هفت-هشت شب بود و به همین دلیل آنقدر تاریکی یک باره و ناگهانی وارد خانه شد که همه شوک زده شدند و چند لحظهای صدایشان در نیامد. حتی نفس هم نمیکشیدند که نکند سکوت به این خوفناکی بر هم خورد.
گیجگالو: کسی که زود فریب میخورد