کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
- اِ شمام اون کار مکنین؟ والا دیگه، ما دودکش و می‌ندازیم تو آب گ*از تولید کنه... .
صدای سرزنشگری شنیدند:
- بالا رو نگاه کنین!
دوباره شروع شد:
- احساس گرخیدن* می‌کنم!
- بالای راست یا بالای چپ؟
- دیدین گفتم جنه؟ ماهم که ببوگلابی*م. الانا داره به ریش سپید آق ایسی می‌خنده.
- خودم ریش کیسی که به ریش سیبیل آق ایسی بخنده می‌کنم.
- داریم بادمجون واکس می‌زنیم*. وللش.
- " باباسی" لازم شدی؟ باید با لگد پیدات کنه؟
نعره‌ای که چندین اکتاو از صدای بلندگو بلندتر بود، طوری در مسجد پیچید که خادمین وارد مسجد شدند تا منبع صدا را بیابند.
- خفه شین!
تمامی ده نفر که آن‌جا بودند، طوری اخم در هم کشیدند که گویی به غرور و مردانگی‌شان برخورده بود. آقا اسی عصبی و با صدای بلند گفت:
- خیار شور! راه داره بیای یه خودی نشون بدی؟ تصویری باش، من گوشام کره.
و در ادامه آهسته گفت:
- رو نمایی مکنی یا نع؟!
پس از چند لحظه مردی را دیدند که دارد از در بزرگ، وارد می‌شود. کسی که آن‌ها را دست انداخته بود، مردی بود جوان و تقریباً سی ساله که دشمنی مخفی و دیرینه‌ای با آقا اسی و دوستانش داشت. با این‌که قد زیاد بلندی نداشت و می‌توان مترش را به یک متر و هفتاد سانت تخمین زد، اما چهره‌ای داشت به جذابی همان بازیگر خوش‌چهره‌ای که مد نظرتان است. همچنان که به موهای بلند تقلید از مُدش دست می‌کشید و نوازش می‌کرد، جلوی آقا اسی ایستاد و دستانش را به پشت قلاب کرد.
آن مرد درکنار آقا اسی شباهتی بر چوب چوپانی داشت؛ قد کوتاهش تا س*ی*ن*ه‌ی ستبر آقا اسی و هیکلش چند برابر کمتر از هیکل تنومند آقا اسی بود. به طور کلی آقا اسی چه از نظر هیکل و چه از نظر قد، برتر و والاتر از دوستان و این مرد خوش چهره بود. البته چهره‌اش هم کم نظیر نداشت! پوستی برنزه و چشم و ابروی مشکی، موی کوتاه پرپشت خاکستری، اما صورتی بسیار حاصل‌خیز که کم مانده بود از داخل چشمش هم مو بروید. ریشی متوسط و سفید و پرپشت که تر و تمیز کرده بود تا هرکه به او نگاهی می‌اندازد حالش بر هم نخورد.
می‌گویند زینت مرد جنگی زخم است؛ آقا اسی با این‌که اهل جنگ و دعوا نبود، اما رد زخمی عمیق و ب*ر*جسته را از کنار گوش تا روی گر*دن داشت که بر او ابهت خاصی می‌بخشید. می‌توان این را هم گفت که نصف احترامی که برای او گذاشته می‌شود به دلیل همان زخم وحشتناک بدریخت است که روی صورت مردانه‌اش به یادگار مانده بود.

گرخیدن: ترسیدن
ببو گلابی: هالو، کسی که زود فریب می‌خورد.
داریم بادمجون واکس می‌زنیم: کنایه از کار بیهوده کردن. مانند آب در هاون کوبیدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
با این‌حال، همان‌طور که ابروهای پرپشت براقش را به اخم واداشته بود، دست به س*ی*ن*ه جلوی آن مرد ایستاد و گویی که یک برج، کنار خانه ویلایی ساخته شده باشد، از آن بالا به چشمان رنگی مرد که چندسانتی متر از او پایین‌تر قرار داشت، خیره شد.
- جونم آقا کیوان؟ حال و احوال؟! چشمم به جمال‌تون چراغ برق! ازین ورا؟
آن نه نفر که دل‌خوشی از آن مرد نداشتند دم گوش هم زمزمه کردند:
- باز این فکسنی* اومد. آویزونه دیگه، هرگوری بریم ایشون رفته اون‌جا، دخیل حضرت عباسم بسته نشسته.
- به انگل که نمشه گفت انگلی نکن! ایشون خیلی شاخ ترشیف دارن نمیشه دودره‌دوره*‌اش کرد.
- ای‌کاش آق ایسی راه نده بهش، ردش کنه بره گم‌گور بشه. آدم این‌قدره زاقارت* آخه؟
- اون روز یادتون شصت‌تیر* خودش و رسوند به مسجد ضدحال‌زد؟ آق ایسی خندید هیچی بارش نکرد. خدا شاهده مفت بگه می‌رم می‌شورمش.
کیوان از شنیدن حرف‌های ضایع و ترسناک نوچه‌های آقا اسی، از ترس کف کرد؛ اما در ظاهر لبخندی یک‌وری تحویل‌شان داد و بدون پاسخ دادن به هیچ سوال آقا اسی، با انگشت به لوستر افراشته زیر گنبد اشاره کرد که همچون ماه برق می‌زد و روشنایی می‌بخشید.
- لوستر رو تمیز نکردین که آقا اسی! از شما دیگه بعیده! اصل کاری همین لوستر پر عظمته که به مسجد جلال بخشیده؛ اصلا برای من خوشایند نیست که تمیزکاریتون رو با دستمال کشیدن لوستر شروع نکردین!
آقا اسی متعجب ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- این کار چه مماسی* به ما داره؟ چرا افکار شوما عین‌هو مال دوران گروه‌بان یکه هیتلر*ه مادر مردست؟ مگ عیبه الان تیرتیمیزش بِکُنیم؟!
کیوان چند لحظه‌ای بابت لحن آقا اسی که هنوز برایش عادی نشده بود، ابرو درهم کشید، اما بعد فوری صورتش باز شد و گفت:
- چطور نمی‌دونین؟ این یک نوع توهین به اهل دینه که از روشنی دهنده مسجد به این بزرگی شروع به پاکیزه کردن، نکردن.
آقا اسی این حرف‌ها توی کتش نمی‌رفت:
- ینی چی که این چرت و پرتا؟! این یکی و دیگه از کجاتون در آوردین؟! حتما پس فردام میاین می‌گین اگ مهرها رو روی اجاق نذاریم و تازش نکنیم نذریمون نمی‌گیره! جم کن بابا حال داری.
و عقب گرد کرد و دوستانش را با اشاره دست به جهاتی که می‌گفت پراکنده کرد.
- آقا اسی... راستی، من اسم کامل شما رو نمی‌دونم!
- اِ! ناخوش احوال شدم که نمی‌دونین؛ اگه سخن اضافه‌ای داری گلچین بِکُن بگو می‌شنفم. کلی کار ریخته رو سرم.
کیوان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- از چی می‌ترسی آقا اسی؟! شما تنها آدم شری هستی که من تو مسجد دیدم. هرکی میاد مسجد باید با هم‌نوع خودش رفتار برابری داشته باشه.
آقا اسی چشمانش را لوچ کرد و با ابروهای بالارفته به تمسخر گفت:
- اگ با تو مثل بقیه رفتار می‌کردم که الان قدت تا زیر زانوم بود.

فکسنی: از واژه روسی گرفته شده و به معنای بیخود و مزخرف به کار برده می‌شود.
دودره‌دودره: دک کردن
زاقارت: ضایع، سه
شصت‌تیر: با سرعت
مماس: ربط
دوران گروهبان یکه هیتلر: قدیمی، افکار کهنه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
کیوان چشمانش را بست و نفسی عمیق و پر حرص کشید. کمی جلوتر رفت؛ سـ*ـینه به سـ*ـینه آقا اسی ایستاد و چشمانش را باز کرد و دوباره با آرامش گفت:
-لوستر رو هم تمیز کنین.
آقا اسی آرام گفت:
-تیمیزش بِکُنیم ولمون می‌کنی؟
کیوان لبخندی زد که چشمان درشت‌اش کشیده شد.
-البته! من هم دوست ندارم با شما همکلام بشم.
-هرچی که با هرکی همکلام نمی‌شه پسرم.
و رو به دوستانش که در یک جا جمع شده و حرف می‌زدند داد زد:
-اسمایل! برو از پشت مسجد اون نردبون بزرگِ دو سویه رو بیار.
-رفتم.
و همچون جت از مسجد خارج شد و رفت که نردبان را بیاورد. دلیل اینکه همیشه اسماعیل را برای کاری می‌فرستادند؛ زرنگی و چابکی و صد البته سریع بودنش بود که بدون معطلی همه کار را صحیح انجام می‌داد. برای مثال همین لحظه را می‌گوییم که نرفته، با آن نردبان بزرگ چوبی آمد و آن‌قدر سریع آمد که خود آقا اسی هم چند لحظه‌ای متعجب به او خیره شد و پس از آن با خوشحالی به سویش رفت؛ گ*ردنش را داخل حلقه دستش انداخت و موهای بلندش را پریشان کرد.
اسماعیل همیشه از این کار خوشش می‌آمد؛ اما بروز نمی‌داد که دوستان بی‌جنبه‌اش در انجام آن افراط نکنند.
-بفرما آقا اسی، فقط زودتر بگیر که شیش-پنج تا از دیسکام ترکید.
آقا اسی لبخندی زد و فوری نردبان را همچون پر مرغ برداشت و همان‌طور که دست آزادش درحال بیرون آوردن گوشی از جیبش بود، زیر لوستر رفت.
-تو اسمایل، جفر توهم، بپرین بالا تمیزش کنین تا من یه زنگی به " باباسی" بزنم.
کیوان با خوشنودی درحال دیدن این منظره خوب بود که ناگهان از اینکه نقشه‌ای به ترتیب انجام نشود ناخشنود شد؛ اخم کرد و با صدای بلند به آقا اسی که سرش در گوشی نوکیا ساده‌اش بود و به طرف در می‌رفت، گفت:
-آقا اسی! گفته شده که فقط صاحب مجلس لوستر رو پاک بکنه.
اسی بیخیال شانه بالا انداخت و از مسجد خارج شد. همان‌طور که صدای بلندش در راهرو منعکس می‌شد، گفت:
-همه بچیا صاحاب مجلسن.
-فقط صاحب اصلی.
-تو نمی‌خوای ول بکنی؟
-تا وقتی که به نحو احسنت انجام نشه؛ نه!
آقا اسی بیخیال زنگ زدن شد و با اخم و حرص دوباره وارد مسجد شد.
کیوان چرخیده بود و با لبخند مسخره‌اش او را نگاه می‌کرد. آقا اسی وقتی از کنارش گذشت، به او تنه‌ای زد و زمزمه کرد:
-بکش کنار پشه.
شاید به کیوان برخورد؛ اما زیاد مهم نبود؛ پس همچنان لبخند زنان به رفتن آقا اسی سمت نردبان زیر لوستر نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
آقا اسی یک به یک نرده‌ها را بالا رفت و روی آخرین پله‌ی نردبان ایستاد. دستمالی را که اسماعیل به او داده بود و او داخل جیب پشتی‌اش گذاشته بود را درآورد و شروع به دستمال کشیدن آویزهای شیشه‌ای لوستر کرد.
آقا اسی با حرص شیشه‌ها را تمیز می‌کرد و به همین دلیل هر بار که به سراغ شیشه‌ی دیگری می‌رفت، طوری آن را پرت کرده و دیگری را به سوی خود می‌کشید که صدای جیرجیر آهن زنگ‌زده‌ای که واصل لوستر با گنبد بود، در می‌آمد.
آقا اسی بیخیال، همچنان کارش را انجام می‌داد و حتی جیرجیر لوستر را به کتفش هم حساب نمی‌‌کرد. خب به او چه که آهن واصل لوستر زنگ زده بود و صدای جیرجیر می‌داد؟ می‌خواستند کمی روغن بزنند تا صدایی ندهد و شانه‌ای بالا انداخت.
همان موقع صدای "شق" چیزی در فضای مسجد اِکو شد. اسی دست از کار کشید و متعجب به میله آهنی نگاه کرد. لوستر آهسته به این سو وآن سو تکانی خورد و با صدای "شق" دیگری از گنبد کنده شد.
اسی فوری به خود آمد و خواست از نردبان پایین بیاید و هنوز چند پله‌ای پایین نرفته بود که زنجیرهای اشرافته لوستر که بخش اصلی را با خود حمل می‌کردند، نتوانستند نگهش دارند و آن جلال و زیبایی یکباره و ناگهانی همچون نور پایین ریخت و شکست!
***
-به روح بابای روح ‌الدین قسم من حواسم نبود. اصلاً هیچکدوممون تو باغش نبودیم! اون پسره‌ی خر، همون کیوان گور به گوری رو می‌گم. از شما عذرخواهی می‌کنم حاج علی، اما چیزی که شما پرورش دادی عین‌هو شیطانه! بچه‌ها هم شاهدن، اومد گفت اگه لوستر رو تمیز نکنین به ما فوش دادین و فلان و بهمان... اولش باورم نشد؛ ولی وقتی سریش شد گفتم حتماً همچین چیزایی هستش دیگه؛ بعدم که... لامصب یهو افتاد زمین و منم یجوری کوفید زمین که مهره‌های کمرم از ترس تو رودم رفتند. خدا شاهده اگه حالیم بود اون اتفاق میوفته اصلاً سمتش نمی‌رفتم. زر کیوان چند کیلو بود که خودم و بخاطرش پیش شما شرمنده کنم؟!
به گمانم نقشه کیوان کاملاً گرفته بود. او خبر داشت که لوستر به تعمیر اساسی نیاز دارد و حتی نباید یک لحظه هم لمسش کرد. خادم مسجد گفته بود زیر آن لوستر ننشینند که خدای نکرده روی سرشان خ*را*ب نشود و کشته تحویل جماعت ندهد. این‌ها را اگر اسی و دوستانش می‌دانستند؛ حتی نگاهش هم نمی‌کردند که نکند به او صدمه‌ای برسد. با این حال هیچکدام خبر نداشتند و نتیجه این شد که اسی شرمنده و سر به زیر و عصبانی از دست کیوان و حرصی از سادگی خود با صدمه‌ای بزرگ که به دستانش و زخمی که بر روی گونه‌اش وارد شده بود، جلوی چهار تن از مردان ریش سپید مسجد بایستد و جواب پس بدهد.
زمزمه کرد:
-بر امواتت کیوان، این بود رسم مردونگی؟! هعی من می‌گم دمش رو ببین اسی، دمش رو ببین*؛ نشد، اومد زارت غمسون*مون کرد و رفد.
و مظلوم، همچون بچه‌های خطاکاری که گندِ کارشان در آمده بود، متاسف به چشمان شیطنت‌بار "باباسی" دوخت.
*دمش رو ببین: باهاش راه بیا
*زارت غمسون: از بین رفتن، حالگیری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
باباسی لبخندی دندان‌نما روانه‌ی پسر بزرگش کرد و با لحنی که شیطنت و شوخ‌ طبعی از آن مثل آبشار چکه می‌کرد رو به حاج علی، حاج آقا عاملی و مشهدی محمدعلی کرد و گفت:
-پسرم فقط هیکل و ریختش بهم رفته، عقل و هوشش بیشتر از من کار می‌کنه. نمی‌گم تقصیر کسیه، اما پسر من اونقدر مرد و عاقل هست که وقتی یه کاری و بگن که نباید انجام بشه، انجام بده. مهم اینه هیکل خوش ریختش شیش سانتی نشد! والله اگه من جاش بودم و لوستر به اون سنگینی و بزرگی روم میوفتاد الان کفنم کرده بودن گذاشته بودند تو گور.
و لحنش را به غم‌زدگی تغییر داد که پسرش مصنوعی بودن آن را فوری دریافت:
-به خدا اگه پسرم خراش از این بزرگ‌تر برمی‌داشت، می‌رفتم پسرتون رو به چند قسمت غیر مساوی تیکه‌اش می‌کردم.
حاج علی عصبی دستش را تکان داد و تهدید وارانه گفت:
-آقا سبحان دیگه داری توهین می‌کنی ها! معلومه که جون پسرت برام مهمه؛ حرف من الان اینه که چرا وقتی کیوان بهش گفته اون به تعمیر نیاز داره و نباید باهاش کاری داشته باشه، گیر داده بوده که باید این لوسترم تمیز کنم؟!
چشمان اسی از حدقه در آمد:
-خدا لعنت کنه من رو اگه که کیوان شوما گفته باشه و من گوش نکرده باشم. اوشو...
-پسرم!
اسی چشمان به آتش پیوند خورده‌اش را خیره چشمان سیاه پر آرامش پدرش کرد. باباسی سرش را برای اینکه به او بفهماند همه چیز درست می‌شود، آهسته تکان داد و سپس رو به آقایان کرده و گفت:
-چه پسر من شکسته باشه چه پسر شما، بایستی یه فکری برای این وضعیت بی‌لوستر مسجد بکنیم. از اون‌جایی که لوستر خرد و خاکشیر شده و همچنین از اون‌جایی که قراره چهار روز دیگه مجلس ما برگذار بشه...
و رو به پسرش کرد و ادامه داد:
-پیدا کردن یه لوستر دیگه به عهده پسرمه.
و فوری پس از مکث چند لحظه‌ای گفت:
-البته بایستی هممون پول رو هم بذاریم که بتونیم بخریم. قرار نیست کیسه خالی خلیفه‌مون رو که تُهی بذاریم جلو روی فروشنده!
باباسی مردی بود که هر مشکل کوچک یا بزرگی را با راه‌حلی آسان حل می‌کرد. طوری راه حل مشکلات را آسان بیان می‌کرد که آدم فکر می‌کرد آن کار خیلی راحت انجام می‌شود؛ حتی آن را به زمان دیگر موکول می‌کرد که چون این کار آسان پیش می‌رفت، زیاد دست و بالش را نگیرد؛ اما وقتی که قرار است آن به قول معروف" راه حل" انجام شود، آدم حاضر می‌شد خود را به آتش جهنم بسپارد، اما آن کار را انجام ندهد.
به هر حال اسی کاملاً از خصوصیات پدرش مطلع بود و وقتی این حرف را شنید، طوری درهم رفت که چشم و چالش را به زور می‌شد تشخیص داد.
سر به زیر افکنده بود و قرار مدارهای پدرش با سه مرد دیگر را می‌شنید؛ اما بی‌توجه بود.
مهم این بود که قرار است لوستر به آن بزرگی را از کجا پیدا کند؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
قرار بر این شد که حاج آقا عاملی که تا به کنون ساکت بود، برود و به چند مسجد که دوستانش در آن سرپرست بودند، سر بزند و اگر لوسترشان را قرض می‌دادند از آنان بگیرد یا از جایی یک لوستر تشبیه به لوستر مسجد خود، نشانی دارند بدهند تا ایشان بروند و تهیه کنند.
حاج علی نیز بعد از گفتن اینکه " من هم چند جایی رو می‌گردم" جمع را ترک گفت و سوی پسرش که درحال خواندن نماز بود، رفت.
و اکنون، اسی مقابل دو مرد قرار گرفته بود که دوستان صمیمی همدیگر بودند. مشهدی محمدعلی و باباسی آنقدر با یکدیگر صمیمی و دوست بودند که حتی نامـ*ـوس همدیگر را به یک می‌دیدند و رویشان تعصب و غیرت زیادی داشتند. در مشکلات باباسی، مشهدی راه‌حل می‌داد و در سختی‌های مشهدی، بلعکس!
با این حال او نیز همچون باباسی سخت شوخ طبع و خوش صحبت بود. البته قبل از اینکه مشهدی با باباسی آشنا شود، می‌گفتند که آنقدر عبوس و بدخلق بود که همه از او دوری می‌کردند؛ اما گویی پس از آشنایی چنان تغییر و تحول یافته که انگار او همانی نیست که قبلاً بوده. به هر حال این باباسی است که روی او تأثیر گذاشته و همچون خودش شادابش کرده.
جدا از این جزئیات، بهتر است کمی برویم و حال اسی را درک کنیم تا بعداً گلایه نکند.
« آه که چقدر بدبختی »
به نظرتان اگر بسش است، به سراغ داستان برویم؟!
باباسی با نیش باز جلو رفت و دست بزرگ و پینه بسته‌اش را محکم، دوبار روی شانه پسر بزرگش کوبید و گفت:
-سرت و بگیر بالا بابا. من خوش ندارم پسر بزرگم جلو کسی شرمنده بشه؛ چه حق با تو باشه چه نه، اینقدر باید روی ایستادگی داشته باشی که پشت سرت بگن اون یه آدم پررو و از خود راضیه. مطمئن باش وقتی این حرف رو شنیدی به درجه‌ای از خودشناسی رسیدی که می‌تونی باباسی رو کفن کنی و خودت زندگیت رو سر و سامون بدی.
اسی نیشش را باز کرد؛ یک ابرویش را بالا انداخت و همچنان سرش را بلند کرد و گفت:
-ینی الان می‌تونم کفنت کنم؟!
باباسی شانه‌ی پهن و چهارشانه‌ی پسرش محکم فشار داد و گفت:
-یه تعارفیم نکنیا! می‌خوای خودم زحمتت و کم کنم برم بشینم تو قبرم؟ پدر سوخته چه دندونایی‌ام داره! پسر تو دیگه سی و چند سالته، از ریش سفیدت خجالت بکش؛ چیه مثل بچه‌ها نیشت بازه؟!
اسی به چهره‌ی پدرش که گویی با یکدیگر دوقلو بودند نگاه کرد و همچنان که چشمانش را ریز کرده بود، توبیخانه گفت:
-شما که پنجاه و فلان سالته، چرا مثل بچه پنج ساله دندونات و گذاشتی پشت ویترین؟
باباسی نیشش به وسعت لوستر شکسته، باز شد و فشار دستش را زیاد کرد:
-می‌خوای بهت بگم بی‌شعور؟!
اسی خم شده بود و از فشار درد شانه‌اش چشمانش پرپر می‌زد؛ اما همچنان لبخند ‌زد و گفت:
-باباسی تازگیا داری مثل دخترا سخن می‌گی‌ ها! خودت رو جم و جور کن.
باباسی با حرص مشتی به پهلوی پسرش زد و شانه‌اش را ول کرد. با این حال گفت:
-چقدرم که داری مراعات می‌کنی! من همین لحظه رو نگفتم که زبونت و واسم ده متر پهن کردی، رو فرشی.
اسی: به این می‌گن ایستادگی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسی، مشهدی و باباسی آنقدر بلند و نعره مانند می‌خندیدند که حاج علی و پسرش که درحال بگو مگو بودند، با تعجب به آنها نگاه کردند.
گویی حاج علی انتظار این را از باباسی داشت که طوری پسر بزرگش را پهن زمین کند که دیگر نشود حتی با کارد جعمش کرد؛ اما باباسی هرگز روی فرزندانش دست بلند نکرده بود و یک نگاه سرزنش‌گرانه کافی بود تا آنها ادب شوند.
باباسی آهسته، بعد از اینکه خندیدن‌ها تمام شد، گفت:
-می‌خواستم راجع به یه چیز دیگه هم باهات حرف بزنم.
همان موقع پسر بچه‌ای آمد و گفت که خانمی با مشهدی کار دارد و هرچه زودتر باید برود. مشهدی معذرتی خواست و فوری از مسجد خارج شد.
بعد از رفتن مشهدی، باباسی، اسی را سویی کشید و همچنان که مسجد را با پیاده‌رو اشتباه گرفته باشد شروع به قدم زدن کرد.
-جانم باباسی، کاری شده؟! مشکلی هست؟
چهره باباسی درهم شد و بی‌میل گفت:
-مشکلی که نه. نمی‌شه بهش گفت مشکل. بابا... تو پسر بزرگِ منی، خاطرت از خودمم برام عزیزتره. این رو به عنوان نصیحت تو گوشت فرو نکن، دارم رک و پوسکنده حرفی و می‌زنم که بالاخره باید یکی بهت می‌زد تا به خودت بیای... حافظ و صاحب بزرگ شدند؛ حافظ دیگه پنج سالشه، من ناخوش می‌شم وقتی می‌بینم عین‌هو بی‌پدر و مادرا کنج خونه نشستند. ننه‌تون که حوصله تربیت کردن بچه‌ی دیگه رو نداره؛ اما هردوتامون، حتی داداشات و آبجیتم زورمون و می‌زنیم که بتونن بد و بدتر و از هم تشخیص ب*دن.
-خب؟!
-خب و زهرمار! الان دیگه سه ساله از مردن بهار می‌گذره؛ به فکر خودت نیستی حداقل به فکر بچه‌هات باش. داداشت سلیمان زیاد با بچه‌ها جور نیست، باهاشون بدرفتاری می‌کنه. تو اون خونه فقط من و آصلان و ریحانه‌ایم که داریم بزرگشون می‌کنیم؛ بچه به بابا ننه نیاز داره. عمو و عمه رو که نمی‌شه گفت ننه باباشون بشه! من و ننتم دیگه سنی ازمون گذشته. خوش ندارم نوه‌هام فکر کنند من باباشونم.
اسی آنقدر غمگین شد که نتوانست آن را از پدرش پنهان کند.
-خوش داری صددرصدی مطمئن بشن که همه باباها پیرن؟ این ریش و موی سفید من رو نمی‌بینی؟ نمی‌ترسی که وقتی من رو دیدن با بابابزرگشون اشتب بگیرنم؟ آقا سبحان من دیگه از کت و کول افتادم. رو سرم منت بذار، همونطورکه گفتی رک و پوسکنده... واقعا رک و پوسکنده بگو که دیگه حوصلش نی توله‌هات و نگه‌دارم. بیا بردار ببرشون مثل خودت بدبخت‌شون کن.
باباسی از راه رفتن ایستاد و شانه‌های پسرش را که خم شده بود، راست کرد و محکم گفت:
-من اون دوتا توله رو که می‌گی، حتی از خودم و بچه‌هام هم بیشتر دوس دارم. اسی... می‌بینم که داری سفید می‌شی. موهات دارن هم رنگ دندونات می‌شن و انگار که داداش کوچیکه منی؛ این اصلا من و خوشحال نمی‌کنه که هیچکی نتونه تشخیص بده من و تو پدر و پسریم، نه برادر. چرا باید پسر جوونم اینقدر فشار بکشه؟ اسی... خودت رو جمع و جور کن؛ این رسم آدم بودن نیست. داری خودت و بچه‌های بی‌خبر از عالمت رو بیچاره می‌کنی! دو ماه پیش بهشون سر زدی... نمی‌ترسی از وقتی که دیگه یادشون نیاد تو کی هستی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسی بیشتر سرش پایین افتاد. گویی سست شده باشد، پاهایش نیز خم شدند. رنگ نگاه باباسی نیز غمگین شد و زمزمه کرد:
-داری با خودت چیکار می‌کنی؟! این همه زور زدی که دیگه بهش فکر نکنی، اینقدر همه چی رو به خودت بار کردی که کم ‌کم داری دو نیم می‌شی. نم ‌نم خونه‌نشین می‌شی، آخرشم زودتر از من می‌میری.
اسی آهسته‌تر از زمزمه‌ی پدرش گفت:
-تو اوج جوونی یه پیرپاتالی شدم عین‌هو تو.
و سرش را بلند کرد و ادامه داد:
-فقط یه بار بپرس که تو چرا اینقده میخ شدی رو پیری؛ منم جوابت رو می‌دم که نافرم شکستم...
باباسی یک‌باره نیشش را باز کرد و جواب داد:
-خداوکالتی زدی رو دست هرچی فیلم ماه رمضونیه. پسر این دیگه چه جورشه؟! من از ترس تو با ننت دل قلوه داد، ستد نمی‌کنم که چی؟! یهو اسی نیاد بگه جم کنین این کلیشه‌ها رو! یه چیزی بگو بشه حضمش کرد لامصحب.
اسی تبسمی به تلخی همان شکلات نود درصدی که در پایان مزه‌ی شیرین می‌داد، کرد و سپس گفت:
-پس بگو... دردت اینه که چون تو با ننم لاو نمی‌ترکونی منم با خودم لاو نترکونم؟! دلنوشته تافیلت نمی‌دم که باباسی، این جمله من و بایستی با آب طلا نوشت.
باباسی قهقهه‌ای سر داد و متفکر گفت:
-ببین! هندونه الکی نمی‌ذارم زیر بـ*ـغلت... هالو نباش، یه کاری کن هممون کف کنیم.
همین جمله محبت‌آمیز کافی بود که اسی گل از گلش شکفت و موی سپید کوتاهِ پرپشت پدرش را نوازش کرد.
-ببینم باباسی! قمه و تبرت کو؟ ریش به این طویلی رو با چی شونه می‌کنی پس؟
باباسی چشمکی زد و دستی به ریش تا روی سـ*ـینه افتاده سفیدش کشید و پاسخ داد:
-به قول خودتون کاکتوس*ای نامرد تو راه اومدنی گرفتنم بردنم بازداشتگاه. بعد یه عمر تحقیق تازه آندرستن* کردن که تبر شونه منه و غمه غصای من.
***
دو روز بود که دربه‌در، آن نه نفر هستند دنبال نفر؛ که بفروشد لوستری بی‌ لخط و خطر، تا چشم کیوان بی‌در در بیاید و بمیرد.
متأسفم که آخر شعر قافیه نداشت، حرص جلوی چشم هرکسی را گرفت.
اسی و دوستانش به هرکجا که بگویید سر زدند؛ به شهرهای مجاور استان اردبیل رفتند و باز هم لوستر اضافی نیافتند که آن را بخرند.
آگهی با عنوان "خرید لوستر برای مسجد" در شیپور و دیوار و دیگر برنامه‌های خرید و فروشی گذاشته بودند و حداقل سی نفر به آنها زنگ زده بود؛ ده نفر برای سرکار گذاشتن‌شان که با هر ده نفرشان هم رفیق شدند و پانزده نفر برای آدرس گرفتن چگونگی لوستر و پنج نفر برای فروش لوستر بودند.
اسی، گوشی هوشمند اسمایل را به دست گرفته بود و همچنان در اینترنت و شبکه‌ها سرک می‌کشید و هر از گاهی از سر کسالت پوفی می‌کرد.

کاکتوس: ریا نشه... مامور نیروی انتظامی :/
آندرستن: فهمیدن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ناگهان اعلانیه‌ای برای او آمد.
-سلام.
اسی متعجب این سو، آن سوی خود را نگاه کرد و وقتی دید هیچ کسی نیست تا از او بپرسد این کیست، خودش پاسخش را داد.
-علیک سلام، بفرمایید؟!
-برای آگهی خرید لوستر برای مسجد مزاحم شدم.
اسی خوشحال سرش را روی گوشی خم کرد و تند نوشت:
-بله بفرمایید، از سر و روی شما مراحمت می‌باره، این چه حرفیه. راستی چرا تو چت برنامه پیام ندادین؟
-خیلی ممنون شرمنده‌مون نکنین. این شماره روی یکی از دوستانم بهم دادند. من قصد فروش لوستر داشتم و به نظرم همون چیزی هست که شما می‌خواین.
-عه چقدر خوب که قصد فروشش دارین. چون این لوستر و فوری نیازمندیم؛ اگر زحمتی نیست آدرس رو لطف کنین بیایم ببینیم ازون لوستراست یا نه.
-بله بله الان آدرس رو براتون می‌فرستم؛ فقط چون لوستر بزرگه کسی نتونست بیاد از سقف بازش کنه. خجالتا ابزاری هم با خودتون بیارین که خودتون بازش کنین.
-چشم، چشم حتماً! قراره با کی داد و ستد کنیم؟
-نوردرخشان هستم.
و چند دقیقه بعد آدرس خانه فروشنده از طرف همان شماره فرستاده شد.
(این نکته را پی نوشت می‌کنم که پیام‌های ارسالی و دریافتی، ملاحظه علائم نگارشی را نمی‌کردند و این من بودم که ویراستاری‌شان را بر عهده گرفتم. اعتراف می‌کنم که عملی بود بسیار دشوار!)
اسی فورا از جایش بلند شد و با دو از مسجد بیرون رفت. حیاط را با دقت نگاه کرد و وقتی دید هیچ یک از دوستانش نیست، به یکی از آنان زنگ زد.
-الو جفر، جفر کجایین شما؟
جعفر:
-سلامبولیک* آق اسی. خودت گفتی بریم سر موقع اون لوستری که براش زنگ زده بودند.
اسی:
-اِ یادم رفته بود. با کی رفتی؟! همتون باهم رفتین؟
جعفر:
- نه آق اسی. من با داداشم سفر و شهروز اومدم. نورالدین و روح‌الدین دوتایی رفتن برا اون یکی لوستر، فردین و اسمایل هم رفتن برا اون یکی. دوتای دیگم از اون پنج تا مونده که الان من دارم می‌رم سر دومی. اونی که الان رفتیم دیدیم، یه لوستر کوچیک جوجو بود که به ریخت مسجد ما نمی‌خورد.
اسی:
-پس منم با گوسفند و شهریار و علائدین می‌رم سر یه لوستر دیگه. الان یکی پیام داد گفت وسایلتونم بردارین بیارین از سقف بازش کنین، چون بزرگه کسی حاضر نشده بهش دست بزنه. جفر دعا کن این اونی باشه که باید باشه.
جعفر:
-مطمئن باش همونه داش اسی.
اسی:
-قربونت داداش، کاری نداری؟
جعفر:
-نه داداش.
اسی:
-پس وقتت شد به فردین زنگ بزن بگو اون پنجمیم اونا برن.
جعفر:
-باشه داداش، امر دیگه؟
اسی:
-نه دیگه زیاد زحمت نمی‌دم. در امان خدا.
جعفر:
-بای بای اسی.
و قطع کردند. اسی آنقدر خوشحال بود که ریه‌اش دوباره خس‌خس می‌کرد. با همان د*ه*ان خشک به علائدین زنگ زد؛ آدرسی داد و گفت لوازمی را سوار وانت کنند و همچنین گوسفند و شهریار را هم همراه خود بیاورد. علائدین فوری اطاعت کرد و چند دقیقه‌ی دیگر مقابل در حیاط مسجد ایستاد. اسی نیز سوار وانت شد و پی آدرسی رفتند که اسی با موبایل اسمایل به علائیدن فرستاده و اکنون آن گوشی در شارژ بود.

سلامبولیک: سلام علیکم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
حدود ساعت شش بعدازظهر بود که مقابل یک خانه‌ی سلطنتی ایستادند. فک گوسفند از این همه ابهت خانه به کف آسفالت چسبیده بود و حتی نای نداشت پاهایش را تکان بدهد.
-کف نکن گوسفند، الان می‌بینن می‌گن خونه ندیده‌ایم.
گوسفند با تشر اسی به خود آمد؛ ولی همچنان فک خود را روی زمین می‌کشید.
این خانه حیاطی کوچک داشت که عاری از هرگونه گل و گیاه و یا حتی درختی بود. روی زمین سنگ فرش شده بود و چهار ماشین مدل بالا روی آن و در قسمتی از حیاط، مرتب پارک شده بودند.
اسی به ظاهر خونسرد بود؛ اما در درون به طوری ل**ب و لوچه‌اش آویزان شده و فکش و دماغش به زمین چسبیده بودند که ناگه فکر کردم دیوی در درون اسی است. شهریار که با آن بالا بالاها بیشتر در ارتباط بود، حس برتری به سه دوست خود نشان داد و جوری بیخیال آن خانه را نگاه کرد که هر فردی احساس می‌کرد با خود می‌گوید:
-من از این بهتراشم دیدم باو!
علائدین بیشتر سرش سرگرم گوشی بود و برایش فرق نمی‌کرد که مقابل خانه‌ای مجلل و باشکوه ایستاده، یا خانه‌‌ی طویله مانندی که درش هم از لولا در آمده باشد.
اسی که دید هوا داشت تاریک‌تر می‌شد، حواس خود را بیشتر جمع کرد و با گفتن:
بریم دیگه، دیر شد!
حواس دیگران را نیز جمع کرد.
گوسفند زمزمه کرد:
-نه به اون خونه یه قرونی که ما داریم، نه به این خونه میلیونی که اینا دارن؛ خدایا تبعیضت رو شکر.
اسی خنده‌ای کرد و از پشت هولش داد تا تندتر حرکت کند که ناگهان یادش افتاد که داشتند دست خالی می‌رفتند و باید نردبان و ابزار را نیز با خود ببرند. فوری آن چند قدم راه را بر گشتند و وسایل را بر داشتند. خانه حیاط داشت؛ اما حیاطش دیوار نداشت و به همین دلیل بدون زنگ و در کوبیدنی وارد حیاط شدند. چند قدمی را پیمودند و به پله‌های سفید نرده‌دار خانه رسیدند. یکی‌ یکی از یک سوی پله‌ی دو سویه بالا رفتند و جلوی درِ زیبای سفید و براقِ خوش نقش خانه ویلایی ایستادند.
اسی سرفه‌ای کرد و چند در زد که جوابی را نشنید. این بار در را محکم کوبید که یکباره در با شدت ضربه اسی باز شد و راه را برای ورود دوستان باز کرد.
اسی شانه بالا انداخت و گفت:
-حتماً وقتی بهش گفتم همین الان دارم میام در و برامون وا گذاشته. دستش درست دیگه، زحمت اضاف ایستادن و به ما نداد.
و با یک یالله وارد شدند. اسی این بار تعجب خود را پنهان نکرد؛ همان که وارد شد و تالار بزرگ و سفید رنگ دوبلکس را دید، فکش در دستگیره در گیر کرد و آن را جر داد.
-باورم نمی‌شه! فکر می‌کردم اینجور خونه‌ها فقط تو فیلمان.
همان موقع شهریار گفت:
-حالا کجاش و دیدی آق ایسی!؟ این فقط خونه ویلایی اندازه نخودشونه.
-ینی نخود اونا اندازه شیش برابر خونه ماست؟
-آره دیگه گوسفند، ازین خونه کوچولوها برای تفریح استفاده می‌کنند. بزرگشون رو ببینی که باید چالت کنیم.
چند قدمی را جلوتر رفتند تا بتوانند تالار را کامل ببینند. در آن بالا، در مرکز تالار، چلچراغ بزرگ و زیبایی دلبری می‌کرد؛ آنقدر افراشته و بزرگ بود که قلب چهار مرد ایستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا