حیدر پرسشگرانه پرسید:
- کی؟ به کی گفتی؟ چی شده؟
و در این موقع، خواهر برادرهای دیگر که از گردش برگشته بودند، یکراست به سمت جمعشان آمدند و منتظر پاسخ همسر شاهرخ ماندند.
- عمو سبحان و زنعمو اونطرفتر اومدن نشستن.
بار دیگر اخم حیدر درهم رفت.
- سبحان؟! سبحان اینجا چیکار میکنه؟
فرحناز، دختر بزرگ خاندان با اخم روبه حیدر سرزنشگرانه گفت:
- وا حیدر این چه حرفیه؟ داداش بیچارم همیشه که قرار نیست کار بکنه! با زن و بچهاش اومده استراحت کنه مگه مشکلیه؟ تو بهش گفتی دیگه این جمع رو خانوادهی خودش فرض هم نکنه؛ هرچند...
- فرحناز، عمرِ داداش، قرار نیست همهی بدبختیهای قدیم رو جلوی چشم حیدر بیاری که دختر! بیا ب*غ*ل داداش بیبینمت ناز من!
کل جمع با تعجب سمت صدایی برگشتند که پر بود از شادی، شیطنت، شوخطبعی و احساس که همهش را نثار جمع و خواهرش فرحناز کرده بود. حیدر با شنیدن صدای بلند و آشنای آن مرد، اخمهایش بیشتر درهم رفت و بیتوجه به مهمان تازهوارد به گوشهای رفت و اَرّه را برداشت و شروع بریدن یک شاخه از درخت کرد.
حمید شاد و سرخوش کنار دست عمو سبحانش ایستاده بود. او در زمان بحث خانوادگی رفته و خانوادهی عمویش را پیدا کرده بود و او را همراه خود آورده بود.
فرحناز از شوک شنیدن صدای برادرش، چند دقیقه مات ماند و بعد از آن دخترش را که کنارش ایستاده بود، کنار زد و با دو سمت سبحان دوید.
سبحان که از اینهمه مهر خواهرش سر ذوق آمده بود؛ تبر بزرگ روی دوشش را زمین انداخت و او را در آغوشش فشرد و پیدرپی در کنار گوشش زبان ریخت و او را محبوب و عزیزش خواند.
پس از احوالپرسی فرحناز، جمع نیز از شگفتی بیرون آمد. شاهرخ به سمت عمویش رفت و دست دراز کرد و با ب*غ*ل سفت و سخت عمویش مواجه شد.
در همان حال گفت:
- داشتم کفشم رو میپوشیدم بیام دیدنت عمو. شما کجا و اینجا کجا؟ احوالت چطوره؟
سبحان او را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
- بقیه کفشاشون رو گم کردن؟ زهرا شوهرت دادیم به دردت بخوره، جفت داری اندازهی تانک، بهش بگو برات یه کفش بخره که پا نداشته باشه بره اینور و اونور.
و جواب احوالپرسیهای برادرزادهاش شاهرخ را داد.
سبحان هیکل بلند و درشتاش را با گامهایی بلند و روی زمین کشیده، سمت جمع خانوادهاش راند و همانطور هم گفت:
- فاطی یه جا باز کن داداشت بیاد بشینه پیشت. ای قربونت بره سبحان!
فاطمه نیز این کار را کرد و با خوشحالی و گشاده رو به برادرش خوشامد گفت و با او احوالپرسی کرد.
- کی؟ به کی گفتی؟ چی شده؟
و در این موقع، خواهر برادرهای دیگر که از گردش برگشته بودند، یکراست به سمت جمعشان آمدند و منتظر پاسخ همسر شاهرخ ماندند.
- عمو سبحان و زنعمو اونطرفتر اومدن نشستن.
بار دیگر اخم حیدر درهم رفت.
- سبحان؟! سبحان اینجا چیکار میکنه؟
فرحناز، دختر بزرگ خاندان با اخم روبه حیدر سرزنشگرانه گفت:
- وا حیدر این چه حرفیه؟ داداش بیچارم همیشه که قرار نیست کار بکنه! با زن و بچهاش اومده استراحت کنه مگه مشکلیه؟ تو بهش گفتی دیگه این جمع رو خانوادهی خودش فرض هم نکنه؛ هرچند...
- فرحناز، عمرِ داداش، قرار نیست همهی بدبختیهای قدیم رو جلوی چشم حیدر بیاری که دختر! بیا ب*غ*ل داداش بیبینمت ناز من!
کل جمع با تعجب سمت صدایی برگشتند که پر بود از شادی، شیطنت، شوخطبعی و احساس که همهش را نثار جمع و خواهرش فرحناز کرده بود. حیدر با شنیدن صدای بلند و آشنای آن مرد، اخمهایش بیشتر درهم رفت و بیتوجه به مهمان تازهوارد به گوشهای رفت و اَرّه را برداشت و شروع بریدن یک شاخه از درخت کرد.
حمید شاد و سرخوش کنار دست عمو سبحانش ایستاده بود. او در زمان بحث خانوادگی رفته و خانوادهی عمویش را پیدا کرده بود و او را همراه خود آورده بود.
فرحناز از شوک شنیدن صدای برادرش، چند دقیقه مات ماند و بعد از آن دخترش را که کنارش ایستاده بود، کنار زد و با دو سمت سبحان دوید.
سبحان که از اینهمه مهر خواهرش سر ذوق آمده بود؛ تبر بزرگ روی دوشش را زمین انداخت و او را در آغوشش فشرد و پیدرپی در کنار گوشش زبان ریخت و او را محبوب و عزیزش خواند.
پس از احوالپرسی فرحناز، جمع نیز از شگفتی بیرون آمد. شاهرخ به سمت عمویش رفت و دست دراز کرد و با ب*غ*ل سفت و سخت عمویش مواجه شد.
در همان حال گفت:
- داشتم کفشم رو میپوشیدم بیام دیدنت عمو. شما کجا و اینجا کجا؟ احوالت چطوره؟
سبحان او را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
- بقیه کفشاشون رو گم کردن؟ زهرا شوهرت دادیم به دردت بخوره، جفت داری اندازهی تانک، بهش بگو برات یه کفش بخره که پا نداشته باشه بره اینور و اونور.
و جواب احوالپرسیهای برادرزادهاش شاهرخ را داد.
سبحان هیکل بلند و درشتاش را با گامهایی بلند و روی زمین کشیده، سمت جمع خانوادهاش راند و همانطور هم گفت:
- فاطی یه جا باز کن داداشت بیاد بشینه پیشت. ای قربونت بره سبحان!
فاطمه نیز این کار را کرد و با خوشحالی و گشاده رو به برادرش خوشامد گفت و با او احوالپرسی کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: