• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
نیشخندش را تبدیل به لبخند کرد و آهسته به سمت زن و مرد قدم برداشت؛ اما با چیزی که دید، دوباره از راه رفتن ایستاد.
زن، رنگ از رخش پریده بود. سفیدی رنگ پوستش که ناشی از اضطراب و ترس بود، زیر آن‌همه آرایش هم آشکار بود. چشمانش ریز شده بودند؛ اما درخشش‌شان از دور هم معلوم بود. پلک‌های ریمل‌کاری شده‌اش، آن‌قدر در آن زمان سنگینی می‌کردند که گویی آن زن در وسط فرودگاه به طور ایستاده خوابیده است.
یاس، چشمانش را ریز کرد و رد نگاه زن را گرفت. وقتی آن دو برادر را دید، آهی از نهادش برخواست.
پس او؟
کمی خود را جمع‌وجور کرد و هرطور که شده بود، لبخندی روی چهره آورد. با آرامش سمت زن و مرد که هنوز ایستاده بودند، رفت و پشت سرشان ایستاد. گلویش را صاف کرد و با صدای جدی و مهربانش گفت:
- عمو کیارش!
هردو، هم زمان به سمت صدا چرخیدند. آن مرد که کیارش نام داشت، با دیدن یاس گل از گلش شکفت و جلوتر آمد. آرام او را در ب*غ*ل گرفت و پدرانه فشردش.
- سلام عموجون، خوش اومدی دخترم! خوش اومدی!
یاس، سرش را روی شانه‌ی عمویش گذاشت و لبخندی زد؛ ولی وقتی دید زن‌عمویش، مات و ترسیده به آن‌دو مرد خیره شده‌ است. از آ*غو*ش عمویش بیرون آمد و سمت زن‌عمویش رفت.
- سلام زن‌عمو نرگس!
نرگس فوراً به خود آمد. لبخندی پرت زد و به سمت یاس رفت. دستانش را باز کرد و او را در آ*غو*ش گرفت و هر بار که او را می‌ب*و*سید، به سمت آن‌دو برادر می‌چرخید که به او خیره شده‌اند.
نرگس با دیدن این‌که آن دو مرد درحال نگاه کردن به او هستند، دست یاس را گرفت و سمت کیارش که لبخندزنان درحال مشاهده‌‌شان بود، کشید و لرزان و هول‌کنان گفت:
- بهتره، دیگه بیشتر از این نایستیم. کوثر و بقیه خیلی منتظرتن که ببیننت. کیارش جان بریم؟ حتماً یاس هم خیلی خسته‌ست! آره عزیزم؟
یاس لبخندی یک‌وری زد و گفت:
- نه، خسته نیستم. راه طولانی بود و من هم خوابیدم؛ اما خیلی مشتاقم بچه‌ها رو ببینم.
در ادامه، به سمت توحید و سبحان اشاره کرد و گفت:
- وسایل‌ها و ساک‌ها رو اون‌ طرف گذاشتمشون، کنار اون دوتا مرد.
و نگاهی ریز به زن‌عمویش انداخت که دیگر تفاوتی با جنازه نداشت. کیارش لبخندی زد و گفت:
- بریم ساکت رو برداریم و بریم. به وحید گفتم ماشین رو درست جلوی در پارک کنه.
و دست همسرش را گرفت و کشان‌کشان او را به سمتی که یاس اشاره کرده بود، برد.

ادامه دارد...
پایان جلد اول
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا