صدای ضربان قلبش را داخل گوشهایش میشنید. ناامید شد. اگر صاحبش متوجه او میشد، تبدیل به سرنوشتی بیعرضه میشد که حتی توانایی پنهان کردن خودش را هم ندارد.
همان که خواست از زیر دست توحید در برود، متوجه صدایی شد.
-سلام.
متعجب به اطرافش نظر انداخت و وقتی خانم جوانی را دید که مقابل توحید ایستاده، نفسی راحت کشید. توحید از هپروت بیرون آمد و متعجب به آن خانم روبهروییاش خیره شد. سرنوشتش نیز همچون خود، به طالع خانم جوان خیره شده بود.
او همان تقدیری بود که سیاه در زمان دیدن او به هول افتاده و دستپاچه شده بود.
-اِم... سلام، سلام.
با پاسخ ضایعی که توحید به آن خانم داده بود، سیاه دست از نگاه کردن به چشمان سرنوشت مونث کشید و خود را سوی گوش توحید خم کرد و گفت:
-یکم ادب و لطافت به خرج بده.
توحید به خود آمد و دستپاچه از سر جایش بلند شد. سیاه با کف دست، محکم بر روی پیشانیاش کوبید و ناامید گفت:
-نه اینطوری نه. آخه چه معنی میده بلند شدن تو؟ بگیر بشین.
خانم جوان لبخندی میزند. با دست اشاره میکند که توحید بنشیند. خودش هم در صندلی کناریاش مینشیند.
خانم جوان با همان لبخند میگوید:
-من حدوداً پنج ساعت هست که اونطرف فرودگاه نشستم. توی این پنج ساعت، تموم فکر و ذهنم درگیر شما شده بود.
سیاه برای اولین بار نیشش را تا بنا گوش باز کرد. رو به طالع آن خانم کرد و گفت:
-تو پنج ساعت عاشق شدن هم عالمی دارهها. به هر حال جواب صاحبم منفیه.
طالع مونث، قیافهاش را جمع کرد و به او توپید:
-اول خوب حرفش رو گوش کن، بعد حرف بزن.
سیاه خواست جوابی به او بدهد که توحید، میان حرفش پرید:
-بله اتفاقاً... من هم... شما رو دیدم، بله دیدم. چهرهی شما آشنا هست، یکم... برای من.
سیاه، نیشش را جمع میکند. اینبار سیاه به توحید میتوپد:
-نگاه کن توروخدا، ببین داره چطور حرف میزنه. آبرو برای خودت نذاشتی. مگه مجبوری فارسی حرف بزنی؟ لهجهی ترکیت رفت توی وجودم. اصلاً جواب ترکی میدادی پا میشد میرفت. ارزش حرف زدن نداره با این سرنوشت زپرتیش.
و رویش را همچون زنان از طالع مونث برمیگرداند.
-معلوم نیست اصلاً واسهی چی پنج ساعت به صاحب خیر ندیدم خیره شده. کلاهبرداریای این زمونه مثل آب خوردنه. این بدبختم که ساده. حتماً دختره به کت و شلوار خدا تومنیش نگاه کرده، فکر کرده از اون پولداراست. اومده مخش رو بزنه معشوقش بشه. واه واه! چه کارا که مردم نمیکنن.
همان موقع خانم جواب داد:
-اتفاقاً من هم همین حس رو دارم. احساس میکنم یه بار شما رو یه جایی دیدم؛ ولی هرچی فکر میکنم، یادم نمیاد. تنهایی؟
سیاه، چشم غرهای به سرنوشت مونث میکند و میغرد:
-هی! آدمت رو جمع و جور کن ها! روش جدید مخ زنیه؟ تنها باشه، فوقش میخواد چه غلطی بکنه؟ برو به صاحبت بگو این بدبخت پونزده سال زندون بوده، حتی آه هم توی بساط نداره.
همان که خواست از زیر دست توحید در برود، متوجه صدایی شد.
-سلام.
متعجب به اطرافش نظر انداخت و وقتی خانم جوانی را دید که مقابل توحید ایستاده، نفسی راحت کشید. توحید از هپروت بیرون آمد و متعجب به آن خانم روبهروییاش خیره شد. سرنوشتش نیز همچون خود، به طالع خانم جوان خیره شده بود.
او همان تقدیری بود که سیاه در زمان دیدن او به هول افتاده و دستپاچه شده بود.
-اِم... سلام، سلام.
با پاسخ ضایعی که توحید به آن خانم داده بود، سیاه دست از نگاه کردن به چشمان سرنوشت مونث کشید و خود را سوی گوش توحید خم کرد و گفت:
-یکم ادب و لطافت به خرج بده.
توحید به خود آمد و دستپاچه از سر جایش بلند شد. سیاه با کف دست، محکم بر روی پیشانیاش کوبید و ناامید گفت:
-نه اینطوری نه. آخه چه معنی میده بلند شدن تو؟ بگیر بشین.
خانم جوان لبخندی میزند. با دست اشاره میکند که توحید بنشیند. خودش هم در صندلی کناریاش مینشیند.
خانم جوان با همان لبخند میگوید:
-من حدوداً پنج ساعت هست که اونطرف فرودگاه نشستم. توی این پنج ساعت، تموم فکر و ذهنم درگیر شما شده بود.
سیاه برای اولین بار نیشش را تا بنا گوش باز کرد. رو به طالع آن خانم کرد و گفت:
-تو پنج ساعت عاشق شدن هم عالمی دارهها. به هر حال جواب صاحبم منفیه.
طالع مونث، قیافهاش را جمع کرد و به او توپید:
-اول خوب حرفش رو گوش کن، بعد حرف بزن.
سیاه خواست جوابی به او بدهد که توحید، میان حرفش پرید:
-بله اتفاقاً... من هم... شما رو دیدم، بله دیدم. چهرهی شما آشنا هست، یکم... برای من.
سیاه، نیشش را جمع میکند. اینبار سیاه به توحید میتوپد:
-نگاه کن توروخدا، ببین داره چطور حرف میزنه. آبرو برای خودت نذاشتی. مگه مجبوری فارسی حرف بزنی؟ لهجهی ترکیت رفت توی وجودم. اصلاً جواب ترکی میدادی پا میشد میرفت. ارزش حرف زدن نداره با این سرنوشت زپرتیش.
و رویش را همچون زنان از طالع مونث برمیگرداند.
-معلوم نیست اصلاً واسهی چی پنج ساعت به صاحب خیر ندیدم خیره شده. کلاهبرداریای این زمونه مثل آب خوردنه. این بدبختم که ساده. حتماً دختره به کت و شلوار خدا تومنیش نگاه کرده، فکر کرده از اون پولداراست. اومده مخش رو بزنه معشوقش بشه. واه واه! چه کارا که مردم نمیکنن.
همان موقع خانم جواب داد:
-اتفاقاً من هم همین حس رو دارم. احساس میکنم یه بار شما رو یه جایی دیدم؛ ولی هرچی فکر میکنم، یادم نمیاد. تنهایی؟
سیاه، چشم غرهای به سرنوشت مونث میکند و میغرد:
-هی! آدمت رو جمع و جور کن ها! روش جدید مخ زنیه؟ تنها باشه، فوقش میخواد چه غلطی بکنه؟ برو به صاحبت بگو این بدبخت پونزده سال زندون بوده، حتی آه هم توی بساط نداره.