• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
صدای ضربان قلبش را داخل گوش‌هایش می‌شنید. ناامید شد. اگر صاحبش متوجه او می‌شد، تبدیل به سرنوشتی بی‌عرضه می‌شد که حتی توانایی پنهان کردن خودش را هم ندارد.
همان که خواست از زیر دست توحید در برود، متوجه صدایی شد.
-سلام.
متعجب به اطرافش نظر انداخت و وقتی خانم جوانی را دید که مقابل توحید ایستاده، نفسی راحت کشید. توحید از هپروت بیرون آمد و متعجب به آن خانم روبه‌رویی‌اش خیره شد. سرنوشتش نیز همچون خود، به طالع خانم جوان خیره شده بود.
او همان تقدیری بود که سیاه در زمان دیدن او به هول افتاده و دستپاچه شده بود.
-اِم... سلام، سلام.
با پاسخ ضایعی که توحید به آن خانم داده بود، سیاه دست از نگاه کردن به چشمان سرنوشت مونث کشید و خود را سوی گوش توحید خم کرد و گفت:
-یکم ادب و لطافت به خرج بده.
توحید به خود آمد و دستپاچه از سر جایش بلند شد. سیاه با کف دست، محکم بر روی پیشانی‌اش کوبید و ناامید گفت:
-نه این‌طوری نه. آخه چه معنی می‌ده بلند شدن تو؟ بگیر بشین.
خانم جوان لبخندی می‌زند. با دست اشاره می‌کند که توحید بنشیند. خودش هم در صندلی کناری‌اش می‌نشیند.
خانم جوان با همان لبخند می‌گوید:
-من حدوداً پنج ساعت هست که اون‌طرف فرودگاه نشستم. توی این پنج ساعت، تموم فکر و ذهنم درگیر شما شده بود.
سیاه برای اولین بار نیشش را تا بنا گوش باز کرد. رو به طالع آن خانم کرد و گفت:
-تو پنج ساعت عاشق شدن هم عالمی داره‌ها. به هر حال جواب صاحبم منفیه.
طالع مونث، قیافه‌اش را جمع کرد و به او توپید:
-اول خوب حرفش رو گوش کن، بعد حرف بزن.
سیاه خواست جوابی به او بدهد که توحید، میان حرفش پرید:
-بله اتفاقاً... من هم... شما رو دیدم، بله دیدم. چهره‌ی شما آشنا هست، یکم... برای من.
سیاه، نیشش را جمع می‌کند. این‌بار سیاه به توحید می‌توپد:
-نگاه کن توروخدا، ببین داره چطور حرف می‌زنه. آبرو برای خودت نذاشتی. مگه مجبوری فارسی حرف بزنی؟ لهجه‌ی ترکیت رفت توی وجودم. اصلاً جواب ترکی می‌دادی پا می‌شد می‌رفت. ارزش حرف زدن نداره با این سرنوشت زپرتیش.
و رویش را همچون زنان از طالع مونث برمی‌گرداند.
-معلوم نیست اصلاً واسه‌ی چی پنج ساعت به صاحب خیر ندیدم خیره شده. کلاهبرداریای این زمونه مثل آب خوردنه. این بدبختم که ساده. حتماً دختره به کت و شلوار خدا تومنیش نگاه کرده، فکر کرده از اون پولداراست. اومده مخش رو بزنه معشوقش بشه. واه ‌واه! چه کارا که مردم نمی‌کنن.
همان موقع خانم جواب داد:
-اتفاقاً من هم همین حس رو دارم. احساس می‌کنم یه بار شما رو یه جایی دیدم؛ ولی هرچی فکر می‌کنم، یادم نمیاد. تنهایی؟
سیاه، چشم غره‌ای به سرنوشت مونث می‌کند و می‌غرد:
-هی! آدمت رو جمع و جور کن ها! روش جدید مخ زنیه؟ تنها باشه، فوقش می‌خواد چه غلطی بکنه؟ برو به صاحبت بگو این بدبخت پونزده سال زندون بوده، حتی آه هم توی بساط نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و بی‌توجه به پاسخی که مونث می‌خواست بدهد، گوش‌هایش را برای شنیدن حرف‌های میان آن‌ها تیز می‌کند.
-آره... آره تنهام. منتظر خانوادم هستم. خیلی وقته هستم.
سیاه، باز هم می‌گوید:
-دِ خب بگو زن داری، دوتا هم بچه داری هم‌سن همین خانم. کیس ازدواج نیست. بیخیالش تو رو قرآن.
خانم می‌گوید:
-اهل کجایی؟ وای خدایا! ببخشید، من این روزا خیلی حواسم پرته. حدس می‌زنم تُرک باشی؛ نه؟
سرنوشت، اخم در هم می‌کند و زمزمه می‌کند:
-این‌قدری زرنگی صاحبم دیابت گرفت شیرین ملوس. یه انگلیسیم بشینه با این حرف بزنه، از لهجش می‌فهمه که ترکه.
-تو با صاحب من چیکار داری؟ برو مال خودت رو جمع‌وجور کن! ببین چه نگاهی‌ هم می‌کنه چشم‌چرونِ آدم ندیده!
سیاه رگ، غیرتش از گ*ردنش بیرون زد. سوی تقدیر مونث رفت و گفت:
-تا وقتی یه چیزی رو نمی‌دونی، حرف نزن. این آدم ندیده‌ای که می‌گی، پونزده سال توی زندان انفرادی بوده.
هرچند سرنوشت مونث تعجب کرده بود؛ اما بار دیگر اخم بر چهره‌اش بر می‌گرداند و با همان لحن می‌گوید:
-بهتره همین حرف رو به خودت بزنی. صاحب من این‌قدر خوش قلب بود که وقتی ناراحتی آدم بدبختت رو می‌دید، دلش ریش‌ریش می‌شد. تو که عرضه‌ی خوشحال کردنش رو نداری. خیر سرش اومد باهاش حرف بزنه و بفهمه که خبر مرگش مشکلش چیه؟
سیاه، اندکی فکر کرد. وقتی دید نمی‌تواند جواب حرف حق را بدهد، بهانه‌ای دیگر می‌تراشد.
-پس بگو. صاحب تو نیومده برای خوشحال کردنش، اومده فضولی که ببینه دردش چیه؛ مگه نه؟
مونث، مردد ماند. چشمانش را ریز کرد. انگشت اشاره‌اش را به تهدید مقابل چشمان پرشیطنت سیاه گرفت و همان‌طور که تکان می‌داد، گفت:
-تو با ز*ب*ون بی‌زبونی داری به صاحب من می‌گی فضول؟
سیاه ابروهای پر پشتش را بالا انداخت و با نیشخند گفت:
-راستش رو بخوای، به‌طور مستقیم گفتم.
و با لبخندی که می‌دانست دارد حرص آن سرنوشت خانم را در می‌آورد، به تقادیر تماشاچی که اطرافشان حلقه زده بودند و این تئاتر زنده را نگاه می‌کردند، چشم دوخت و آهسته زمزمه کرد:
-ببین، نمی‌خوام بیشتر از این جلوی همکارامون ضایع بشی؛ پس صاحبت رو بردار با خودت ببر. هم‌صحبت نخواستیم. تنهایی بیشتر خوش می‌گذره.
پره‌های بینی سرنوشت مونث، گشاد شد. با خشم، چشمانش را به مردمک چشمان سیاه‌ سرنوشت دوخت و پس از مکثی کوتاه، از او روی گرفت. در هنگام رفتن به سوی صاحبش، تنه‌ای به سیاه زد و حرصش را خالی کرد.
سیاه توانسته بود اندکی درد را حس کند؛ اما همین که آن تقدیر مونث، تمام خشم و حرص خود را به کتف خود جمع کرده بود و جانانه تنه‌ای به سیاه زده بود، برایش کفایت می‌کرد.
دید که به سوی آن خانم جوان و زیبا رفت و لبخندی به رویش زد. سرش را جلوتر برد و با همان لبخند شیرین دم گوش او چیزی را زمزمه کرد.
بعد از آن، کنار صندلی صاحب خود نشست و با لبخندی خبیثانه، به سیاه که متعجب و با چشمان بزرگ‌شده به او خیره شده بود، نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت.
سیاه زیر ل**ب زمزمه کرد:
-کم داره؟
و خود، پاسخش را می‌دهد:
-حتما دیگه!
و سپس به چند سرنوشت باقی مانده که هنوز هم مانده بودند و با اشتیاق، ادامه‌ی موضوع را از آن‌ها می‌خواستند، پراکنده کرد و گفت:
-ان‌شالله قسمت شما! بفرمایید. قدم رنجه فرمودید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و کم‌کم همه متفرق شدند. سیاه نفسی آسوده کشید و با خیال این‌که دیگر آن طالع مونث و صاحبش رفته باشند، با لبخند به سوی توحیدِ عیسایی چرخید. با چیزی که مقابلش دید، گوش‌هایش به سرخی گرایید و با فکی منقبض شده به همان خانم جوانی که هنوز نشسته بود و با صاحبش گل می‌گفت و گل می‌شنید، نگاه کرد.
چشمانش را سوی طالع خانم چرخاند و همان‌طور که به زبان چشمی آجر و دشنه و نیزه به سوی او پرت می‌کرد، با قدم‌هایی کشیده به سمتش رفت.
مقابلش ایستاد و گویی که می‌خواست صدایش را کنترل کند، همچون جغدی که سرماخورده باشد نالید:
-بابا مگه نگفتم پاشین برین؟ تو که هنوز نشستی؟!
آن سرنوشت، ابرویی بالا انداخت و بی‌خیال سرش را به سوی آن دو انسان چرخاند. سیاه اخم‌هایش را درهم کشید و عنق کنار همکار خود نشست. دست‌هایش را سفت روی س*ی*ن*ه‌اش به هم گره‌ زد و با نگاهی طوفانی، به توحید خیره شد. می‌شنید که خانم می‌گفت:
-خدایا! اصلاً باورش برام خیلی سخته. خیلی، خیلی. نمی‌تونم حتی فکرش رو هم بکنم که مرد خوبی مثل شما، پونزده سال توی زندان باشه.
ابروهای گره‌ خورده‌ی سیاه بالا پرید که چهره‌ی خوفناکی از او ساخت. با دندان‌های کلید شده، آهسته غرید:
-نشستی سفره‌ی دلت رو پهن کردی؟ مردِ خوب، حس نمی‌کنی این یه تیکش رو بهت تیکه انداخت؟
طالع مونث، کلافه سرش را با شدت سوی سیاه چرخاند و حرصی گفت:
-بابا چقدر غر می‌زنی؟ بَده ز*ب*ون صاحبت رو قبل از دیدن خانوادش، باز کردیم؟ قبل از اینکه آدم من بیاد، اصلاً مگه حرف می‌زد؟ ناشکری نکن، حرص من هم در نیار.
سیاه به غرورش برخورد. روی صندلی پخش شد و پاهایش را عصبی و پی‌درپی به زمین کوبید. ل**ب و لوچه‌اش آویزان شد و گره‌‌ی ابروهایش، تبدیل به گره‌ی کور شدند. حرفی برای گفتن نداشت. خب چه بگوید؟ آن هنگام، آن‌قدر احساس خجالت کرد که حتی رویش نشد پاسخ آن مونث سرنوشت را بدهد. مگر حرف حق هم پاسخی داشت اصلاً؟ آن سرنوشت به طور غیرمستقیمی به او فهمانده بود که تقدیری است بی‌مسئولیت، بی‌استعداد، قمپز درکن و مغرور که کارش، چرت‌وپرت گویی است.
حتی خود سیاه هم می‌دانست که رفتاری همچون بچه‌های انسان دارد؛ اما خب چه می‌شد کرد؟ او آن‌قدر عقده در دلش مانده بود و احساس کمبود محبت می‌کرد که چنین رفتارهایی را از خود بروز می‌داد.
با اندیشیدن به این چیزها، اخم صورتش کم‌رنگ شد و غم به چهره‌اش دوید. به نقطه‌ای خیرهشد و حواسش از صاحبش پرت.
دیگر نفهمید که چطور آن دختر خانم جوان، چطور با پیرمرد توحید نامی، بسیار گرم گفت‌وگو شده و سرنوشت مونثی که کنارش نشسته به او خیره شده.
همچنان بر روی اقیانوس احساسات درهمش غوطه‌ور بود که نوایی نجات دهنده در گوشش پیچید.
-من سفید سرنوشت هستم.
ابروهای سیاه، با این حرف بالا پرید. سرش را سویی چرخاند که گویی صدا از آن جهت آمده باشد. دید که آن سرنوشت مونث، به او خیره شده است. آهسته پرسید:
-تو چیزی گفتی؟
سرنوشت مونث، شانه‌ای بالا انداخت و تکرار کرد:
-آره خب، من سفید سرنوشتم. اسم تو چیه؟
سیاه از تعجب میخ چشمان سفید سرنوشت شد. او قرینه‌ی خود را دیده بود؟ باورش نمی‌شد!
-من، من... سیاه سرنوشت هستم. نوه‌ی مادر سرنوشت.
و با حیرتی تمام نشدنی، تک تک اجزای صورت آن سرنوشت مونث را به یاد سپرد. شاید اگر موهای بلندش کمی پر پشت بودند، می‌شد اطمینان یافت که آن چشم سیاه، همان هویتی را دارد که می‌گوید؛ اما موهای بلند تا روی کمرش، این حرف را نشان نمی‌داد.
ابروهای مشکیِ سفید، بالا رفت و همچنان که صورت سفیدش از خنده سرخ شده بود، سیاه را از هپروت بیرون آورد.
-چیه؟ من فقط چهار صده سن دارم.
سیاه چشمانش را ریز کرد و با لحنی شکاک گفت:
-پس چرا شدی سفید سرنوشت؟
سفید، لبخندی شیرین زد و دندان‌های سفید همچون مرواریدش را نشان داد.
-به خاطر این‌که تقدیر خوبی رو برای صاحبایی که داشتم، رقم زدم.
سیاه، سر جایش جابه‌جا شد و سرش را جلوتر آورد. گویی رویش نمی‌شد و پرسد راز موفقیتت چیست؛ پس غیرمستقیم سوالش را به زبان آورد:
-چطور؟ یعنی نشستی باهاشون خاله بازی کردی؟
سفید، پوکر نگاهی کوتاه به سیاه سرنوشت کرد و زیر ل**ب زمزمه کرد:
-بزرگ‌ترین و بدترین اشتباهی که توی این چهارصد سال کردم، این بود که توجه یاس رو به صاحب بدبختت جلب کردم.
سیاه که این زمزمه را شنیده بود، با شیطنت و ابروهای بالا رفته، گفت:
-شاید هم بهترین اشتباهت بوده باشه‌ ها! هر تقدیری، با من همکلام نمی‌شه؛ مخصوصاً کسی که تضاد منه.
سفید، نیشخندی زد و سرش را سوی دو انسان در حال گفت‌وگو چرخاند و همان‌طور هم گفت:
-تو که راست می‌گی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سیاه سرنوشت، د*ه*ان باز کرد تا حرف بزند؛ اما وقتی نگاه خیره‌ی سفید سرنوشت را به پشت سرش دید، متعجب دهانش را بست. دید که سفید از جایش بلند شد و روبه‌رویش قرار گرفت و به احترام خم شد. سیاه لبخندی زد.
پس دانسته بود که با چه کسی هم‌کلام است؟ سرش را که بالا آورد، تعداد زیادی از سرنوشت‌ها را که در فرودگاه بودند، دید که همچون سفید سرنوشت، به سمت او خم شده‌اند. سیاه با غرور، از جایش بلند شد. س*ی*ن*ه ستبر کرد و سرش را بالا گرفت. دهانش باز شد و خواست حرفی بگوید که صدای جدی و خشک زنی را از کنارش شنید.
مشکوک، ابرو در هم کرد. با تردید به سمت راست خود چرخید و همان که مادر بزرگش را دید، رنگ از رُخِ بی‌رنگش پرید.
فوراً به خود آمد و مقابلش خم شد. کلاهش از سرش بر زمین افتاد؛ اما با سرعت زیادی آن را از کفِ کاشی‌کاری شده‌ی فرودگاه برداشت و بر سرش گذاشت. پس از چند لحظه راست و جدی ایستاد و با صدای بلند و رسایی گفت:
-ملکه‌ی من...
پس از آن، صدای ایستادن هم‌زمان سرنوشت‌ها را شنید که با هم گفتند:
-ملکه‌ی من!
سیاه جلوتر رفت و مقابل مادربزرگش ایستاد. مادرِ سرنوشت‌ها! او تنها سرنوشتی بود که توانسته بود سرنوشت تک‌تک موجودات عالم شود. برای سیاه، باعث افتخار بود که از نوادگان او باشد.
به چشمان سرد و بی‌حالت آن سرنوشت مونث، خیره شد. هرگز به کسی جز انسانش، محبت نمی‌کرد. ابروهای پرپشت و سفیدش، همیشه اخم می‌کردند و لبان بی‌رنگ و چروکیده‌اش، بی حالت ایستاده بودند. عصای سفید و براقش را دو بار روی زمین کوبید. این عمل به سرنوشت اجازه می‌داد تا از حالت خاصی که مقابل مادر سرنوشت پیدا می‌کنند، راحت شوند.
این کار هم شد تنها سرنوشت‌های که جرأت کرده و مقابل مادر سرنوشت ایستاده بودند، سیاه و سفید بودند.
مادر سرنوشت، یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با صدای کلفت و بی‌احساسش گفت:
-می‌بینم دو تضاد کنار همن.
سیاه لبخندی می‌زند که دندان‌های سفید و درخشانش، نمایان می‌شوند. همان‌طور می‌گوید:
-هر دو صاحب ما، از این‌که با هم گفت‌وگو می‌کنن، خوشحالن.
و نگاهی به توحید و یاس که همچنان گرم صحبت بودند، کرد. با دست، اشاره‌ای به توحید کرد و گفت:
-صاحب من، توحیدِ عیسایی، به تازگی از زندانی که پانزده سال داخلش به تنهایی زندگی‌ می‌کردند، آزاد شدند و حالا منتظر هستیم تا خانواده‌ش از راه برسند.
مادر نگاهی به توحید که آرام نشسته بود و آهسته و با هیجان خاصی چیزی را تعریف می‌کرد، کرد و گفت:
-درباره‌ی خوانوادش، تحقیق کردی؟
-خیر ملکه‌ی من. مقامات اجازه‌ی تحقیق ندادند؛ یعنی تقاضای درخواست حکم برای تحقیقم را رد کردند.
مادر، سری تکان داد و گفت:
-فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت سیاه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
گویی مادربزرگ سیاه سرنوشت، از او کینه داشت. هر تقدیری که از نوادگان او بود، رنگی خشنود کننده و مطلوب داشت. با ورود سرنوشتی به سیاهیِ سیاه سرنوشت، دیوان عالی برهم ریخت و همگان از کسی که عنوان مادر سرنوشت‌ها را داشت، می‌پرسیدند که آیا این حقیقت دارد؟ آیا طالعی به جهان گذاشته شده که سیاه نام دارد؟ و آن سرنوشت عالی مقام، با کمال شرمندگی و سرافکندگی که برای اولین بار به آن احساسات دست یافته بود، پاسخ مثبت می‌داد و مورد سرزنش قرار می‌گرفت.
سیاه سرنوشت، لبخندی کوتاه زد و گفت:
-به هرحال با هم دیدار کردیم. من سیاه سرنوشت، مقام ارشد سرنوشتا رو دارم. امیدوارم که حداقل ذره‌ای از شرمندگی شما مقابل عالی جنابان کم شده باشه.
و سری تکان داد. مادر سرنوشت، نیشخندی یک وری زد و زمزمه کرد:
-بله؛ سرنوشتی که صاحبش رو گم کرده بود.
و به سمت در فرودگاه رفت. سرنوشت، همان که مادربزرگش از نگاهش ناپدید شد، نفس حبس شده‌اش را که به زور نگه‌ داشته بود، بیرون دمید و سمت صاحبش چرخید.
کنارش ایستاد و دم گوشش زمزمه کرد:
-فکر کن اگه همسرت سر برسه و ببینه داری با یه خانم حرف می‌زنی، چه احساسی پیدا می‌کنه؟
سفید که زمزمه‌ی سیاه را شنیده بود، دهن کجی کرد و در دل گفت که حتی ارزش حرف زدن هم ندارید.
توحید عیسایی، متعجب از حرف زدن ایستاد. به نقطه‌ای خیره شد و پلک نزد. گویی به فکر این بود که واقعا اگر همسرش بیاید و ببیند که او درحال خوش‌وبش با دختری جوان است، چه حسی به او دست می‌دهد؟
یاس، متوجه وضعیت غیرعادی توحید شد. چهره‌ای جدی به خود گرفت و گفت:
-آقای عیسایی، مشکلی پیش اومده؟
توحید، نگاهش را از آن نقطه نمی‌گرفت. از روی صندلی بلند شد و نفس‌های پی‌درپی و پرشدت کشید. آن‌قدر هیجان‌زده شده بود که حتی پلک هم نمی‌زد. یاس رد نگاه توحید را گرفت و به مردی که مقابل در فرودگاه ایستاده بود، نگاه کرد. از دماغ و لبانش، خون جاری بود و ریش بلند سفیدش را به رنگ گلگون در آورده بود. هیکل درشت و قدِ بلندش، نظر هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کرد. با ابروهای بالا رفته، دستانش را وا داشته بود تا موهای کوتاهِ پرپشت خاکستری رنگش را، نوازش کنند. گویی به دنبال کسی می‌گشت. چشمانش از آن سوبه‌سوی دیگر می‌چرخیدند و هر لحظه نا امیدی‌اش با پیدا نکردن آن چیز یا کس، افزایش می‌یافت.
یاس او را که آنالیز کرد، دوباره به سمت توحید که پاهای لرزانش را برای رفتن آماده کرده بود، چرخید و گفت:
-این آقا رو می‌شناسین؟
صدا از گلوی توحید، خارج نمی‌شد. معلوم است که او را می‌شناسد. او، او همه کسش بود. او...
-سبحانِ... اون سبحانه!
ابروهای یاس، بالا رفت. از جایش بلند شد و لبخندی کوتاه به روی چهره‌ی بهت‌زده‌ی توحید زد و گفت:
-جلوتر برین. انگار برای دیدن شما خیلی عجله داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
توحید تندتند سرش را تکان داد و کشان‌کشان، به سوی سبحان قدم برداشت.
سرنوشت‌ها به همراه یاس، نظاره‌گر این اتفاقی که قرار بود تبدیل به یک صح*نه‌ی احساسی شود، بودند.
هرچند سیاه سرنوشت، ناامید و شکست خورده روی صندلی صاحبش نشسته بود و ل**ب و لوچه‌اش آویزان بود. آخر فکر می‌کرد حرفش روی صاحبش تاثیر گذاشته؛ اما چشمانش حالتی شوق و ذوق‌زده‌ای را نشان می‌داد که زیر حاله‌ای از خونسردی و بی‌تفاوتی به نظر خودش پنهانش کرده بود.
توحید هرچه جلوتر می‌رفت، دیدش واضح‌تر می‌شد. او همان برادرش بود، برادر بزرگش! همیشه این سر و وضع را داشت. تنها موهایش سفیدتر شده بودند. شانه‌هایش خمیده شده و چشمانش، آن نشاط و شادی قبل را نداشتند. او برادر بزرگترش، سبحان بود! آری! سبحان بود. آمده بود به دیدن برادرش توحید. همانی که پانزده سال، منتظر آمدنش بود. دست از دنیا شسته بود؛ اما هنوز امید دیدن دوباره‌ی برادر عزیزتر از جانش در و جودش می‌رویید و ریشه‌هایش، کلفت‌تر و مستحکم‌تر می‌شدند.
سبحان، نا امید از این‌که نتوانست برادرش را در این فرودگاه پیدا کند، تصمیم گرفت بیرون برود و به پسرانش بگوید تا خیابان‌ها را بگردند. به حتم انتظار زیادی کشیده بود و وقتی دیده بود کسی سراغش را نگرفته است، تصمیم به آن گرفته بود که برود و خودش، خانه‌اش را پیدا کند. نام بعضی از خیابان‌ها و میدان‌ها و کوچه‌ها عوض شده بود و می‌ترسید از اینکه برادر نابلدش برود و در این شهر بزرگ، گم ‌وگور شود.
نفسی بیرون دمید و سرش را پایین انداخت. خواست سمت درِ ورودی قدم بردارد که در حین چرخیدن، چشمانی آشنا و درشتِ سیاه رنگی را دید که نمناک به او خیره شده‌اند. متعجب و هیجان‌زده، هیکلش را به سمت آن چشم‌ها کشاند. مقابل صاحب آن چشم‌ها قرار گرفت.
فکر کرد چشمانش پر از اشک شده‌اند. تندتند نفس می‌کشید و چانه‌اش می‌لرزید. با کف دست، اشک‌های حلقه‌زده‌ی چشمانش را پاک کرد؛ اما بی‌فایده بود. نمی‌خواست مقابل او گریه کند. بار دیگر، آن چشمان پر از اشک شدند و وقتی قطره‌ای از روی گونه‌اش سر خورد، اجازه داد تا راه بقیه هم آزاد شود. لبخندی دندان‌نما زد و دستانش را باز کرد و آن مرد کوتاه قامت و شبیه به خودش را، طوری در آ*غو*ش گرفت که گویی فرزند گمشده‌اش را پس از سالیان سال به آ*غو*ش مادرانه‌اش سپرده‌اند.
سبحان، بغض عظیمی که در گلویش بود را سرکوب کرد و با صدای لرزانش نالید:
-حرف بزن توحید، حرف بزن.
توحید، چشمانش را محکم روی هم فشرد. حلقه‌ی آ*غو*شش را همچون برادرش تنگ‌تر کرد.
اون از همان ابتدا، به چشمانش اجازه‌ی باریدن را داده بود و اکنون اشک‌های گرمش پی‌درپی روی گونه‌ی سفیدش سر می‌خوردند و روی شانه‌ی خوش‌تراش و استوار برادرش می‌ریختند.
توحید صدای بغض‌دار و گله‌مند سبحان را شنید. آن مرد محکم که تابحال رنگ و روی گریه را ندیده بود، هم‌اکنون چون ابر بهار اشک می‌ریخت. لحن کنترل شده از بغضش، زیر فشار قرار گرفته بود و حرفش فراز و فرود بسیار داشت:
-پونزده سال، می‌دونی این‌همه سال نبودن یکی که برات از جون عزیزتره، چه بلایی سرت میاره؟ عین‌هو خار بودم بین یه عالمه گل خوش ریخت و خوش رنگ. اونا آب که بهشون نرسید، ناامید و پژمرده شدن، خم شدن، شکستن، مُردن؛ اما من یه نموره آب ذخیره داشتم. هنوز امید داشتم. می‌دونی چقدر سخته که پونزده سال امیدوار باشی بین کلی نامیدی که هر روز سرزنشت می‌کردن؟ می‌تونستی تحمل کنی و صدات در نیاد؟ دل آدم جزغاله می‌شه. هر روز از این‌که داداشم رو نمی‌دیدم، دلم به آتیش می‌کشید. توحید... داداش من...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
توحید صدای هق‌هقش در آمد. شانه‌هایش در اثر فرو خوردن فریاد خوشحالی‌اش، از گریه بسیار می‌لرزیدند. هر لحظه نام سبحان را زمزمه می‌کرد.
سبحان او را به عقب برد. سرش را پایین آورد و چشمان درخشان و پرروح و نشاطش را به آن قیافه‌ی شکسته دوخت. لبخندی زد. این لبخند تمام آن خنده‌های طوفانی و نعره مانند را در بر می‌گرفت. لبخندی از ته دل بود؛ از اعماق وجود.
چند لحظه بعد، به خود آمد. آن لبخند را تبدیل به خنده‌ی قهقهه مانندش کرد و با صدای بلند گفت:
-الان اسحاق میاد می‌گه جمع کنین این فیلم سینمایی رو.
توحید، هنوز اشک می‌ریخت. اشک دلتنگی، حسرت نبودن‌ها و خوش گذرانی‌هایی که با برادرش باید می‌بود و؛ اما نبود. لبخندی، از شنیدن حرف سبحان زد و بزاق ترشح شده که بسیار پر و پیمان هم بود، قورت داد و گفت:
-خانم، بچه‌ها هم... اومدن؟ راحله... آره، آبجی راحله... اسحاق، پسر بزرگت بود نه؟ چقدر... شبیه تو بود. حتماً الان خیلی بزرگ شده؟
سبحان، شانه‌های برادرش را محکم فشرد و تندتند سر تکان داد و با خوشحالی گفت:
-آره آره. سی و چند سالشه، شده عین خودم. دو تا گل پسر ناز هم داره.
توحید، ابروهای براق سیاهش را بالا انداخت. دستی به موهای یک‌ دست سفیدش کشید و گفت:
-نوه‌دار هم شدی؟ ای بابا! من... جا موندم!
ندانست که چرا ناگهان، رنگ از رخسار سبحان پرید؛ اما سوالی که برایش پیش آمده بود را پرسید:
-نرگس... نرگسم. حمید و کوثر، بچه‌های کوچولوی من... حتماً خیلی بزرگ شدن، نه؟ نرگس، خیلی اذیت شده نه؟ کجان؟ چرا نمیان؟
به وضوح دید که سبحان آب گلویش را با صدا قورت داد. این پا و آن پا می‌کرد. چند لحظه خیره به اطراف شد و ناگهان به برادرش که متعجب و منتظر ایستاده بود و نگاهش می‌کرد، کرد و گفت:
-بابا ایستادیم وسط فرودگاه سوژه‌ی ملت شدیم. از فردا فیلمامون می‌ره توی اینترنت. ماشاالله بزنم به تخته، نیومده چه معروف می‌شی. بیا بریم اونجا بشینیم. وسایلت کجان؟
توحید، ذهنش فوراً منحرف چیزهایی شد که از د*ه*ان سبحان خارج شد.
-اینرت؟
سبحان برگشت و نگاه شوک‌زده‌ای به او انداخت؛ اما ناگهان موضوعی یادش آمد و محکم با کف دست به سرش کوبید و گفت:
-یادم نبود. بیا بریم بشینیم. الان زن بچه‌ها هم می‌رسن. حالا بعدا بهت توضیح می‌دم اینترنت چیه؛ البته چیز جالبی نیست؛ اما فکر نکنم خوشت نیاد. راستی، چرا نمی‌پرسی چرا سر و وضعم به این ریخت افتاده؟
توحید، لبخندی شیرین و مظلوم شد و سر تکان داد. در جواب سوال آخر سبحان، لبخندش شکفته‌تر شد. همان‌طور که او را به سمت وسایلش می‌کشاند، گفت:
-پرسیدن داره به نظرت؟
سبحان، دست نوازش بر سر خود کشید و شرورانه گفت:
-نه والا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
توحید سری تکان داد و لبخندی کوتاه زد و هندلی کرد و زمزمه کرد که اصلاً تغییری در او نمی‌بیند.
چشمش به یاس که ایستاده بود و با لبخند نه چندان آشکاری آن‌ها را می‌پایید، خیره شد.
به کل یادش رفته بود. خجالت زده جلوتر رفت و مقابلش ایستاد. سبحان، سلامی به آن خانم کرد؛ اما بعد از این‌که توحید او را معرفی کرد و گفت که چه خانم دلسوز و مهربانی هستند، سلام سبحان تبدیل شد به بحثی صمیمانه که به توحید نشان‌ داد اصلاً و ابداً هیچ تغییری در او نمی‌بیند.
یاس، هرچند نسبت به گفتگو با دو مرد معذب بود؛ اما به صورت آشکارا آن را نشان نمی‌داد که این دو برادر، بهشان بر نخورد.
توحید پس از چند دقیقه پرسید:
-بچه‌ها کجان؟ نیومدن.
سبحان، از جایش بلند شد و گفت:
-می‌رم دست و روم رو بشورم. از اونور هم بهشون سر بزنم ببینم کجان. گمونم اسحاق رو بردن بیمارستان.
توحید نیز، از جایش بلند شد و با نگرانی و هول به سمت سبحان قدم برداشت و با عجله پرسید:
-بیمارستان برای چی؟ چیزی شده سبحان؟ این‌طور که نشون می‌ده این سری چیز جدی پیش اومده.
سبحان، چرخید و چندبار به کمر توحید کوبید و نیشش را باز کرد؛ همان‎‌طور گفت:
-نه بابا، تو نگران چی هستی؟ سر راه اومدنی یه موردی پیش اومد، با هم پدر و پسری، اون مورد رو برطرف کردیم به حق دوازده تن. الان هم شما پیش این یاسی خانومه بشین، یکم دیگم حرف بزن زبونت وا بشه، میام می‌برمت خونمون و برام نقل می‌کنی توی این دوازده سال چکارا کردی؛ حله؟
توحید، لبخندی زد و سر تکان به دور شدن سبحان نگاه کرد. کمی که دقت کرد، متوجه شد که سبحان کمی لنگ می‌زند. پاهایش را که در حین راه رفتن به زمین می‌کشید، کمی به طور نامحسوسی لنگ می‌زدند.
شانه بالا انداخت، حتماً در همان موردی که پیش آمده بوده، زده بودند پایش را ناقص کرده بودند.
وقتی سبحان از در خارج شد چرخید و به توحید دست تکان داد و بقیه راه را ناپدید شد.
توحید، نفسی عمیق به بیرون باز دم کرد و پس از چند لحظه مکث چرخید تا در سر جایش بنشیند. خانم یاس، جعبه‌ی سیاه رنگ و ماتی را به گوشش گرفته بود و داشت با آن حرف می‌زد. اخم ظریفی کرده بود. گویی از چیزی عصبانی باشد، بدون این‌که حرف چندانی بزند، پی‌درپی " باشه باشه" می‌گفت و در آخر با حرص و غرغری زیر ل**ب، آن جعبه را از گوشش برداشت و روی آن را لمس کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
توحید که این وضعیت را دیده بود، کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد. نمی‌خواست اول راهی، پس از چند سال حرفی بگوید یا بپرسد که باعث شود به او بی‌حرمتی شود. پس ساکت ماند و به انتظار برادر و خانواده‌اش نشست.
کمی به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد. همه چیز برایش عجیب شده بودند. آن جعبه‌های نازک و درخشان داخل دستان مردم چه بودند؟ هرکس را می‌دید، سرش را به پایین خم کرده بود و با انگشت آن را لمس می‌کرد. راستی، برادرش راجع به چیزی با نام اینرت با او صحبت کرده بود. یعنی او چه کسی می‌تواند باشد؟ چیزهای جالب و غریبی هم از زبان مردان و زنان داخل فرودگاه می‌شنید. یکی که کنارش روی صندلی نشسته بود و با کناری‌اش حرف می‌زد، گفت:
-من آی‌دی اون فروشگاه اینترنتی رو می‌دم، تو کُدِش رو توی دایرکت اینستایِ پیج طرف بفرستی، در عرض یکی دو روز با پیک می‌فرستن دم خونتون.
و آن یکی که جعبه‌ی درخشان بزرگی را به گوش گرفته بود، با صدای بلند و خشمگینی می‌گفت:
-نازنین با اعصاب من بازی نکن. تو وات همه چی رو توضیح دادم، حتی کلیپش رو هم برات فرستادم. اون فرهاد گوربه‌گوری اصلاً خیلی غلط کرده که بهت ایمیل زده. گیرش میارم، می‌ندازمش تو گونی...
بقیه‌اش را چون بحث خانوادگی بود، گوش نداد. پوشش‌های مردم آن‌جا نیز بیش از حد عجیب بود! مردان، چندان پوشش متفاوتی نداشتند؛ اما خانم‌ها و بانوانی که آن جا بودند، چون لباس‌های عجیب و گاهاً زننده‌ای پوشیده بودند، باعث می‌شد که توحید تک‌تک‌شان را با جزئیات براندازی کند و چهره‌اش از تعجب بازتر شود.
دست از چشم‌چرانی برداشت و بی هدف بار دیگر سرش را به سمت در چرخاند تا برادرش را که خانواده‌اش هم همراهش بودند، ببیند؛ اما باز هم خبری ازشان نبود.
نفسی کلافه کشید و خواست چشم از در بگیرد که چیز شگفت‌آوری را دید. چیز نه! شخصی شگفت‌انگیز! با آن تیپ و قیافه‌ی عجیبی که برای خود درست کرده بود، عجیب به دل می‌نشست.
لبخندی هیجان‌زده به لـ*ـبش آمد. قلبش شروع به تندتند کوبیدن کرد. اگر قرار بود هر وقت هر یک از اعضای خانواده‌اش را ببیند، این‌قدر هیجان زده شود، به حتم سکته می‌زد و در بیمارستان سکونت می‌کرد.
اما این دیدار با هرنوعی که قرار بود ببیند، متفاوت‌تر بود. از جایش برخواست. نفسی عمیق کشید و با خوشحالی غیرقابل وصفی زمزمه کرد:
-نرگس...
یاس سرش را از آن جعبه‌ی درخشان، به سمت توحید چرخاند. بار دیگر مثل قبل رد نگاهش را گرفت و با کمال تعجب، چهره‌ای بسیار آشنایی دید. خودش نیز بلند شد. آن زن، کمی مقابل درب فرودگاه ایستاد. چند لحظه بعد، مردی بلند قد و چهارشانه که چهره‌ی جذابی داشت، با لبخند به سمت او آمد و دستان نرم و لطیف آن‌ خانم را گرفت.
رنگ، از رخ توحید پرید. ناباورانه، چشمان سیاه رنگش را به آن چهره‌ی شکفته و خندانی که چند متر دورتر ایستاده بود و با مرد کناری‌اش خوش‌وبش می‌کرد، دوخت.
-نرگس... نرگس.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
یاس، متعجب رو به توحید که حال و روز خوبی نداشت چرخید. با دیدن وضعیت نه چندان خوبِ آن مرد میانسال، پا تند کرد و به سمت او رفت. به هر اجباری که بود، کمکش کرد تا توحید را روی صندلی بنشاند. چهره‌ی جدی به خود گرفته بود و در آن لحظه حرکاتی انجام می‌داد که گویی دور، دورِ او باشد.
با فشار آب به حلقوم توحید ریخت.
وقتی دید اشک دور چشمان توحید حلقه زده، کمی نرم‌تر شد و با لحن جدی گفت:
-می‌تونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
توحید، نگاه لرزان و ماتم‌زده‌اش را به چشمان سیاه و کشیده‌ی یاس دوخت. حرف زدن از یادش رفته بود. دست بلند کرد و به آن زن و مرد که وسط فرودگاه ایستاده بودند و اطراف را نگاه می‌کردند، اشاره کرد.
یاس فوراً پرسید:
-خب؟!
توحید جمله‌ای که پی‌درپی در ذهنش اِکو می‌شد را با آشفتگی و برهم‌ ریختگی به زبان آورد:
-مال من بود... زن من بود... برای من بود...
یاس، چهره‌ای متعجب به خود گرفت. چشمانش بیش از پیش، بزرگ‌تر شدند و ابروهای کوتاه و پرپشتش بالا رفتند. لبان کوچک و غنچه‌ای‌اش از هم فاصله گرفتند.
فهمیده بود که ضربان قلبش تند شده است؛ اما با چند نفس عمیق خواست که آرام بشود.
بطری آب‌ را داخل دستان بی رمق توحید گذاشت و از جایش بلند شد.
کفش‌های پاشنه چندسانتی‌اش، در هر قدم صدای تق‌وتوقی بلند را در فرودگاه همچون بلندگو اِکو می‌کرد. قبل از این‌که خود را به آن زن و مرد که درحال خواندن جدول پرواز و فرود هواپیما بودند، برساند، همان مرد درشت انـ*ـدام و همیشه خندانی را دید که به همراه یک ایل پشت سرش با سر و صدای زیاد وارد فرودگاه می‌شود. دست و رویش را شسته بود.
آن‌قدر شلوغ بودند که نصفِ افراد فرودگاه، چرخیده بودند و به آن‌ها نگاه می‌کردند. یاس سمت توحید چرخید و وقتی دید که وضعیتش همان‌گونه شک برانگیز و غم‌دار است، به سبحان که داشت به آن‌سو می‌آمد، با دست اشاره کرد و در انتها شانه بالا انداخت که یعنی نمی‌داند چه اتفاقی افتاده.
آن خانم و آقا هم به آن جمعیت تازه وارد که فرودگاه را روی سرشان گذاشته بودند، نگاه می‌کردند. یاس منتظر بود سبحان از کنار آن دو بگذرد. اگر حرف توحید درست بود و توهم نبود، به طور حتم سبحان هم آن‌ها را می‌شناخت.
مرد قوی هیکل، سرش را به منظور " گرفتم" تکان داد و با عجله به سمت توحید که کم مانده بود از حال برود، رفت.
لشکر بی فرمانده‌اش هم زمانی که دید پدر در نزدشان نیست، شروع به نگاه کردن کردند.
سبحان بی‌اعتنا و بی‌توجه به آن دو زن و مرد، گذشت. یاس، نیشخندی به روی لـ*ـبش آمد. مطمعن بود که توحید عیسایی توهم زده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا