دختر، ناگهان سرش را بالا میآورد و اسحاق تازه چهرهی سرخ و سفید دختر را میبیند. ابروهای نازکش را به اخم وا داشته بود و با چشمان مشکی حرصآلودش، به گمان در ذهنِ اسحاق را شلاق میزد.
-نکنه معلم این کلاسی؟
-بله آقا، من معلم این کلاسم. لطفاً برید کنار.
-من که زدن ندارم.
و دوباره، از مقابل در کنار میآید. معلم، در را با حرص باز میکند و پس از آن با شدت بر هم میکوبد. نیش اسحاق شل میشود.
چشمش به کلاسی میخورد که تا چند دقیقهی قبل پر بود از جمعیت و اکنون، تنها دو معلم مرد در آن کلاس بودند.
با اینکه اسحاق از شکستن زانوی آن پسرک، تا حد غیرقابلی خوشحال و شاد شده بود؛ اما از جهتی هم دلش برایش میسوخت. گامهای بلندی برداشت و به در کلاس رسید. به آستانهی آن تکیه داد و با صدای بلند و بمی که داشت دانشآموزان و معلمان را به خود جذب کرد:
-چش شده؟
-پاش شکسته.
-مبارکش، حالا چرا اینجا ایستادین؟
مردی که آرام و بیتوجه به اسحاق، به پسرک که درحال زار زدن بود نگاه میکرد، با این حرف سرش را با شدت سوی او چرخاند. معلم دیگری اخمی کرد و کمی به اسحاق نزدیک شد و کمی آهسته گفت:
-آقا سبحان...
همان لحظه، اسحاق دستش را که روی س*ی*ن*هاش قلاب کرده بود، بالا آورد و حرف مرد را قطع کرد:
-اسحاق... من پسر بزرگشم. اسحاق... میفهمی؟
مرد، متعجب سری تکان میدهد.
-خیلی خب، ادامه بده.
-ببخشید آقا اسحاق. بله. بالاخره ما مسئولیت داریم. باید یه کاری کنیم یا نه؟
اسحاق شانه بالا انداخت:
-خب؟
مرد، کلافه سرش را تکان میدهد و میگوید:
-آقا اسحاق، من مدیر این مدرسم. مسئولیت دارم. فردا پس فردا، خبر به گوش بالاییا میرسه و برای من بد میشه.
اسحاق، تکیهاش را از آستانهی در برداشت و چشم به مرد آرام دوخت. بیتوجه به حرف آقای مدیر، رو به او با صدای بلندی گفت:
-اونجا مثل درخت وای نستا، این خ*را*ب شده حداقلش بایستی یه درمونگاهی داشته باشه یا نچ؟ زنگ بزن بیان ببرنش.
-نکنه معلم این کلاسی؟
-بله آقا، من معلم این کلاسم. لطفاً برید کنار.
-من که زدن ندارم.
و دوباره، از مقابل در کنار میآید. معلم، در را با حرص باز میکند و پس از آن با شدت بر هم میکوبد. نیش اسحاق شل میشود.
چشمش به کلاسی میخورد که تا چند دقیقهی قبل پر بود از جمعیت و اکنون، تنها دو معلم مرد در آن کلاس بودند.
با اینکه اسحاق از شکستن زانوی آن پسرک، تا حد غیرقابلی خوشحال و شاد شده بود؛ اما از جهتی هم دلش برایش میسوخت. گامهای بلندی برداشت و به در کلاس رسید. به آستانهی آن تکیه داد و با صدای بلند و بمی که داشت دانشآموزان و معلمان را به خود جذب کرد:
-چش شده؟
-پاش شکسته.
-مبارکش، حالا چرا اینجا ایستادین؟
مردی که آرام و بیتوجه به اسحاق، به پسرک که درحال زار زدن بود نگاه میکرد، با این حرف سرش را با شدت سوی او چرخاند. معلم دیگری اخمی کرد و کمی به اسحاق نزدیک شد و کمی آهسته گفت:
-آقا سبحان...
همان لحظه، اسحاق دستش را که روی س*ی*ن*هاش قلاب کرده بود، بالا آورد و حرف مرد را قطع کرد:
-اسحاق... من پسر بزرگشم. اسحاق... میفهمی؟
مرد، متعجب سری تکان میدهد.
-خیلی خب، ادامه بده.
-ببخشید آقا اسحاق. بله. بالاخره ما مسئولیت داریم. باید یه کاری کنیم یا نه؟
اسحاق شانه بالا انداخت:
-خب؟
مرد، کلافه سرش را تکان میدهد و میگوید:
-آقا اسحاق، من مدیر این مدرسم. مسئولیت دارم. فردا پس فردا، خبر به گوش بالاییا میرسه و برای من بد میشه.
اسحاق، تکیهاش را از آستانهی در برداشت و چشم به مرد آرام دوخت. بیتوجه به حرف آقای مدیر، رو به او با صدای بلندی گفت:
-اونجا مثل درخت وای نستا، این خ*را*ب شده حداقلش بایستی یه درمونگاهی داشته باشه یا نچ؟ زنگ بزن بیان ببرنش.