کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
دختر، ناگهان سرش را بالا می‌آورد و اسحاق تازه چهره‌ی سرخ و سفید دختر را می‌بیند. ابروهای نازکش را به اخم وا داشته بود و با چشمان مشکی حرص‌آلودش، به گمان در ذهنِ اسحاق را شلاق می‌زد.
-نکنه معلم این کلاسی؟
-بله آقا، من معلم این کلاسم. لطفاً برید کنار.
-من که زدن ندارم.
و دوباره، از مقابل در کنار می‌آید. معلم، در را با حرص باز می‌کند و پس از آن با شدت بر هم می‌کوبد. نیش اسحاق شل می‌شود.
چشمش به کلاسی می‌خورد که تا چند دقیقه‌ی قبل پر بود از جمعیت و اکنون، تنها دو معلم مرد در آن کلاس بودند.
با این‌که اسحاق از شکستن زانوی آن پسرک، تا حد غیرقابلی خوشحال و شاد شده بود؛ اما از جهتی هم دلش برایش می‌سوخت. گام‌های بلندی برداشت و به در کلاس رسید. به آستانه‌ی آن تکیه داد و با صدای بلند و بمی که داشت دانش‌آموزان و معلمان را به خود جذب کرد:
-چش شده؟
-پاش شکسته.
-مبارکش، حالا چرا این‌جا ایستادین؟
مردی که آرام و بی‌توجه به اسحاق، به پسرک که درحال زار زدن بود نگاه می‌کرد، با این حرف سرش را با شدت سوی او چرخاند. معلم دیگری اخمی کرد و کمی به اسحاق نزدیک شد و کمی آهسته گفت:
-آقا سبحان...
همان لحظه، اسحاق دستش را که روی س*ی*ن*ه‌اش قلاب کرده بود، بالا آورد و حرف مرد را قطع کرد:
-اسحاق... من پسر بزرگشم. اسحاق... می‌فهمی؟
مرد، متعجب سری تکان می‌دهد.
-خیلی خب، ادامه بده.
-ببخشید آقا اسحاق. بله. بالاخره ما مسئولیت داریم. باید یه کاری کنیم یا نه؟
اسحاق شانه بالا انداخت:
-خب؟
مرد، کلافه سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
-آقا اسحاق، من مدیر این مدرسم. مسئولیت دارم. فردا پس فردا، خبر به گوش بالاییا می‌رسه و برای من بد می‌شه.
اسحاق، تکیه‌اش را از آستانه‌ی در برداشت و چشم به مرد آرام دوخت. بی‌توجه به حرف آقای مدیر، رو به او با صدای بلندی گفت:
-اون‌جا مثل درخت وای نستا، این خ*را*ب شده حداقلش بایستی یه درمونگاهی داشته باشه یا نچ؟ زنگ بزن بیان ببرنش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و دوباره به در تکیه می‌دهد و همان ژست قبل را می‌گیرد و کسل رو به مدیر می‌گوید:
-خب؟
مدیر، کلافه و عصبی دستی بر موهای کوتاهش می‌کشد و چشمانش را به زمین می‌دوزد.
-آقا اسحاق، یکی از بچه‌ها دیدن که باباسی این کار رو کرده. به دلیل شباهت زیاد شما، گمانم شما رو با پدرتون اشتباه گرفت.
-خب؟
و به مدیر خیره شد. مدیر سرش را بالا آورد و زمزمه کرد:
-شما این کار رو کردین؟
اسحاق:
-چکار؟
مدیر:
-شما پای پسرِ آقا شاهد رو شکستی؟
اسحاق:
-داری جوک می‌گی؟
مدیر به چهره‌ی در هم رفته‌ی اسحاق خیره شد. گویی که از واکنش اسحاق ترسیده باشد، با عجله و لکنت گفت:
-آقا اسحاق، فقط یکی از پسرا این‌طور دیده که غلط کرده! شما این‌قدر مرد هستین که با یه پسر بچه، دهن به دهن نکنین. این سوال بی‌ربط رو از من نشنیده بگیرین؛ لطفا آقا اسحاق.
اسحاق، در دل متعجب این‌طور رفتار مدیر بود. چرا طوری رفتار می‌کند که گویی با یک مرد وحشتناک صحبت می‌کند؟
پس در ظاهر چهره‌ی وحشتناکی به خود گرفت. در دل به این ترسِ بامزه‌ی مدیر، لبخند دندان‌نمایی زد و همراه با حفظ همان ظاهر، ابروانش را بیشتر گره زد و تکیه از در برداشت.
به قصد، نفسی پر شدت کشید و س*ی*ن*ه، به س*ی*ن*ه‌ی مدیر ایستاد؛ البته باید اضافه کنم س*ی*ن*ه به سر مدیر.
با خشم و غضب، سرش را پایین آورد و به چشمان بهت‌زده‌ی مدیر خیره شد.
-که من پای بچه می‌شکونم؟
و کم‌کم، ولوم صدایش را بالا برد. گویی این بازی بچه‌گانه را به شدت به نفع خود می‌دید. آن‌قدر از زمین و زمان دلش پر بود که حاضر بود همه‌یشان را به گر*دن مدیر گر*دن شکسته، بیاندازد.
-من بی‌کارم؟ می‌شینم که هرکی از جلوم رد شد، سنگ بندازم جلوی روش؟
و با همان چشمان که در آن می‌شد ته مایه‌های شیطنت و خنده هم پیدا کرد، به جمعیت پشت سر مدیر خیره شد.
معلم یا همان مرد جوان، ساکت درحال گفتگو با تلفن همراهش می‌بود. پسر شاهد نصرالله، پایش را با زجر گرفته بود و متعجب به آن دیو سفید چشم دوخته بود. بقیه نیز همچون نگاهی به او داشتند.
ناگهان آرام گشت. چطور دلش می‌آمد سرپرست مدرسه را که به هر جان کندنی توانسته بود برای خود صاحب اسم و رسمی شود مقابل از خود کوچک‌ترهایش، ضایع و خیط کند؟ در باطن به روحیه‌ی خبیث و ساده‌ی خود، سیلی محکمی زد و پس از آن نیشش را تا بناگوش باز کرد.
مدیر که مقابل او ایستاده بود، با دیدن این حالت اسحاق چشمانش بیشتر از پیش گشاد شد و مات به دندان‌های پنهان‌شده در زیر سیبیلش نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق لبخندی زد و محکم روی شانه‌ی مدیر کوبید، همان‌طور هم گفت:
-بیخیال پسر؛ ولی بدون من هنوز از اون مرضا ندارم که زورم رو به بچه نشون بدم. به جای این‌که دنبال مقصر بگردین، اون راه بی‌صاحاب رو که پر سنگ و آت‌‌وآشغاله، تیر تیمیز بِکُنین. حداقل یه آسفالتی بکشین.
و از او گذشت. رو به مردِ آرام کرد و گفت:
-به درمونگاه زنگ زدی؟
مرد که حال تلفن را قطع کرده بود، گوشی را از این دست به آن دست کرد و آرام گفت:
-بله.
اسحاق:
-خب چی‌شد؟
مرد، پاسخ داد:
-گفت ماشین رو فرستادن پی یه مریض دیگه.
اسحاق که از لحنش کنجکاوی می‌بارید، با عجله گفت:
-بعدش؟
مرد، نیم‌نگاهی به چشمان اسحاق کرد و گفت:
-باید خودمون ببریمش.
اسحاق، نگاهی به پسر شاهد کرد که آهسته اشک می‌ریخت. پوزخندی زد و به تمسخر گفت:
-نه که شوما خیلی آمیتاپاچان ترشیف داری! با صدوهشتاد تا گلوله هم از پا نمیوفتی.
پسر شاهد از او رو گرفت و با حرص، پایش را فشار داد. آن پسر بچه دانسته بود که دهن به دهن این مرد گذاشتن، امری خطرناک است و حتی ممکن است جانش را هم از دست بدهد. اگر دعای اسحاق را که او را نفرین کرده بود می‌شنید، فکرش به یقین می‌انجامید که آن مرد لنگه‌ی عزرائیل است.
وقتی دید اسحاق با قدم‌های بلندش به سوی او می‌آید، از ترس خود را در گوشه‌ی صندلی مچاله کرد و با التماس چشم به چشمان مدیر دوخت.
مدیر که نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد، متعجب و سر درگم به مرد جوان ساکت که همچنان اسحاق را زیر نظر داشت، نگاه کرد.
اسحاق، از فکرهای داخل سر کسی خبر نداشت؛ پس از هفت جهان آزاد کاری را که دوست می‌داشت انجام می‌داد.
مقابل پسر شاهد نشست و دستش را جلو برد. همچنان هم پرسید:
-اسمت چیه،پسر شاهد؟
پسر شاهد، خود را از دسترسش خارج کرد که البته فایده‌ای هم نداشت. اسحاق، جلوتر آمد و پای زخمی پسر را بالا آورد. پسرک، از درد فریادی کشید که با نعره‌ی بلند اسحاق، در دم ساکت شد:
-دِ خفه خون بگیر بچه! اسمت چیه؟
پسر شاهد با گریه و درد ناله کرد:
-به تو چه؟
اسحاق، سرش را بالا آورد و گفت:
-ببین پسر شاهد، تنها کسی که زورش به تو می‌رسه فِیلا منم. اگه می‌خوای بشینی اینجا از درد بمیری، به یه ور من هم نیست. می‌خوام ببرمت درمونگاه پات رو به هم جوش بزنن. اسمت چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
-شهیاد.
اسحاق، لبخندی زد. درحالی که با دقت به وارسی شکستگی و ک*بودی روی کاسه‌ی زانوی شهیاد می‌پرداخت، گفت:
-نکنه اسم آبجیتم شهلاست؟
و از جایش بلند شد و بی‌هیچ حرفی، فوری دست بر زیر زانوی شهیاد گرفت. شهیاد را با یک حرکت در زنجیر بازوانش گرفت و به سوی در کلاس رفت.
مدیر، ترسان مقابل او قرار گرفت و گفت:
-کجا می‌برینش آقا اسحاق؟ من مسئولیت دار...
اسحاق، کلافه او را با پای سالم شهیاد کنار زد و گفت:
-انگار دارم وظیفه‌ی تو رو من عملی می‌کنم. می‌برمش درمونگاه.
و رفت. در راه هیچ حرفی به شهیاد نزد. حتی نگاهش هم نکرد. فکر و ذهن اسحاق، فعلاً درگیر این بود که پایش را روی کدام جا بگذارد که بتواند بی‌درد و ناله، شهیاد را به درمانگاه برساند.
با کلی احتیاط و تفکر، بالاخره مقابل در درمانگاه قرار گرفتند. از همان‌جا داد زد:
-یه دکتری، چیزی بیاد این رو از من بگیره.
خانم میانسالی که دکتر درمانگاه بود، فوری خود را مقابل در رساند. وقتی دید پسر آقا شاهد گریان در بـ*ـغل باباسی است، متعجب شد.
-آقا سبحان...
اسحاق، عصبی حرفش را قطع کرد:
-بابا به مولا قسم، من سبحان نیستم. پسر بدبختش، اسحاقم! اسحاق!
و در ادامه به شهیاد که دستانش را دور گر*دن او قلاب کرده بود، گفت:
-مگه از درخت آویزون شدی؟ تاکسی دربستی آوردمت تو مقصد، حالا ولمون کن بریم سر زندگیمون.
شهیاد، دستش را از دور گر*دن آن مرد خشمگین باز کرد. مرد جوانی که موقعیت شهیاد را از پنجره دیده بود، برانکاردی آورد و گفت که شهیاد را آهسته بر روی آن بگذارد.
اسحاق، بی‌حوصله و بی‌ملاحظه شهیاد را روی برانکارد گذاشت و بی‌توجه به آه و ناله‌ی پسر پا شکسته، یک پس سری هم به سرش زد و بلند گفت:
-بنفشه خانم عمته. تو که از این بدتراش هم ترجبه کردی، حالا عر زدنت چیه پهلوون؟ به باباتم سلامم رو برسون.
و نگاهی چپ‌چپ به او می‌اندازد و از درمانگاه خارج می‌شود. چند قدمی دور نشده بود که فکر کرد پنجره‌ای که داشت از کنارش می‌گذشت باز شد. صدای خانم جوانی را شنید که گفت:
-آقا اسحاق. حالا تا اینجا که اومدین، نمی‌خواین یه فکری به حال و روز صورتتون بکنین؟
اسحاق، ایستاد و سرش را سوی صاحب صدا چرخاند. ابتدا متوجه چیزی نشد؛ اما همان که یک خانم جوان و آراسته‌ای را پشت پنجره دید، ناخودآگاه و غیرارادی چشمانش به چرانی رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
باید اعتراف کرد که مرد هرچقدر هم گمان کند باناموس و غیرتمند هست، در مواقعی خود را در شرایطی می‌بینند که می‌شود گفت برایشان خوشایند است.
وقتی چشمان تمسخرآمیزِ دختر جوان را دید، فوراً چشم گرفت و با هر ضرب و زوری هم که بود این کلمات از دهانش بیرون آمد:
-نه... ننم درستش کرده.
و قدم‌های بلند و کشیده‌اش را تند کرد و تمام تلاشش را کرد تا از درمانگاه، دور شود.
چشمان خودش هم از این واکنش غیرقابل هضم گشاد شده بود.
-آدم آخه این‌قدر هول؟ هر چی فحش بخوری کمته اسی.
و بعد از چند لحظه مکث گفت:
-اما خب نمی‌شد که. حس می‌کنم به خودم ثواب کردم. خیلی وقت بود چشم‌چرونی نکرده بودم.
و خوشحال، نیشش را باز کرد. بقیه‌ی راه را آهسته؛ اما با همان قدم‌های بلندش، به سوی مدرسه رفت. تازه به یادش آمده بود که قرار است با خواهرش به سوی شهر بروند. قید مدرسه رفتن را زد و راهش را سوی ایستگاه کج کرد. به ریحان که نگفته بود قرار است با آن‌ها برود. به طور حتم اگر می‌گفتف منتظرش می‌ماندند؛ اما حالا اسحاق دیر رسیده بود. خط واحد، ساعت یازده ظهر آمده و مسافر پر کرده و رفته بود.
وقتی این حرف را از پیرمرد میوه فروش کنار ایستگاه شنید، آه از نهادش برخاست و زمزمه کرد:
-خاک تو گورت کنن. اصلاً معلوم نیست داری چیکار می‌کنی. حالا هرکی ببینهف فکر می‌کنه علافی افتادی به جون خیابونا.
و بعد از آن‌که ساعت برگشت، دوباره خط واحد را از همان پیرمرد پرسید. بار دیگر تصمیم گرفت به سوی مدرسه برود.
آن‌طور که متوجه شده بودف معلم مهد کودک، معلمی بود خوش آوازه و خوش مشرب که دل جوانان و پیران و حتی زنان را هم لرزانده بود. این تعریف و تمجیدات، باعث شده بود تا اسحاق بیشتر بخواهد او را ملاقات کند. برگزارکننده کلاس بچه‌هایش هم همان معلم بود که به گفته‌ی خبرنگاران روستا، برنامه‌ای عجیبغ اما بسیار خوب ترتیب داده بود تا بچه‌های دو تا شش سال کلاسی کامل و بی‌نقص با او داشته باشند.
راهی که پیش می‌رفت، انتهایش درست به پشت مدرسه ختم می‌شد. تا چند دقیقه‌ی پیش، به ماجرای درمانگاه فکر می‌کرد؛ اما همان که مدرسه را از چند صد متری دید، با ذوق خیال کرد اگر آن معلم جوان باشد و ازدواج نکرده باشد، چه خوب است او را به همسری خود برگزیند. البته این خیال هم در سرش بود که اگه معلم به او جواب منفی دهد به خاستگاری پرستار درمانگاه برود.
دو دستش را بر هم کوبید و پا تند کرد. هنوز همان لبخند روی لبانش بود و ابداً قصد ناپدید شدن را نداشت.
از پشت مدرسه گذشت و خواست به سوی راست بچرخد و از آن سو وارد مدرسه شود که صدای بلند مردی، توجهش را به خود جلب کرد.
صدا از آن سوی پنجره‌ای که هنوز مانده بود به آن برسد می‌آمد و چون درِ پنجره باز بود، صدای گفت‌و‌گوی مردان و زنانی که همهمه‌شان اتاق را پر کرده بود، می‌آمد.
با اینکه می‌دانست اگر کسی او را در این حالت ببیند، بر او گمان بد می‌کند؛ اما فالگوش ایستادند کار همیشگی او بود. پس گوش تیز کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
-من که باورم نمی‌شه! از آقا سبحان بعیده که همچین پسری داشته باشه.
ابروهای اسحاق، بالا پرید. دارند راجع به برادرانش حرف می‌زنند؟ مگر آن‌ها چکار کرده‌اند؟ صدای ضعیف زنی آمد که چون قابل شنیدن نبود، اسحاق رفت و روی زانویش زیر پنجره نشست.
-اسمش چی بود؟ اسحاق؟ مردک گنده یه دادی کشید، چهار ستون بدنم لرزید. اصلاً از همچین آدمایی که دوست دارن قدرت‌نمایی کنن، خوشم نمیاد.
اخم‌های اسحاق، با شدت در هم رفت. اعصابش بر هم ریخت و همان حس و حالی را پیدا کرد که او را به ستون بسته بودند و دوستانش با دیگران گفت‌وگو می‌کردند. خشم، تمام وجودش را در برگرفت. دستان مشت شده‌اش را ستون ایستادنش کرد. خواست بایستد و همان هیکل گنده‌اش را برای قدرت‌نمایی بیشتر، مقابل دیدگان زن قرار دهد؛ اما حرفی که در ادامه مردی زد از شدت خشمش کاست.
-حالا آقا اسحاق هر چقدر هم ترسناک یا به قول شما ناخلف باشن، مطمئناً دل‌رحم‌تر از شمان خانم ریاحی.
اسحاق، فوراً صدا را تشخیص داد. او همان مرد آرامی بود که تنها چند کلمه با اسحاق حرف زده بود. اسحاق، زمزمه کرد:
-نوکرتم مشتی.
و اخم‌هایش باز شد. از این‌که آن خانم به طور کامل با زمین هم سطح شده بود، قند پودر کرده و آبنبات می‌ساخت.
-حالا خودم بودم، می‌شستمت که زنیکه.
دوباره صدایی آمد.
-آقای مجتبایی، تعجب می‌کنم که شما دارین از اون آقا دفاع می‌کنین.
و صدایی آمد که نشان داد کسی از جایش بلند شده باشد.
-من با همین چند دقیقه برخوردی که با ایشون داشتم، متوجه شدم بهتره که باهاشون کاری نداشته باشم تا با من کاری نداشته باشن. اگه آقای مدیر، مقابلشون می‌ایستادن، من هم شاید جرأت ایستادگی در مقابل آقا اسحاق رو پیدا می‌کردم. با این حال...
صدای مردی عصبی، حرف او را قطع کرد:
-آقای مجتبا‌یی! توجه داشته باشین که من مسئولیت دارم. توی این روستا، آبرو دارم. اگر حرفی می‌زدم یا کاری می‌کردم که به اون آقا آسیبی برسه، مردم از چشم من می‌دیدن. هیچ ترسی نبود. من فقط مراعات حال آقا سبحان رو که خیلی برای ما عزیز هستن رو کردم. نمی‌خوام کاری بشه آبروش بخاطر پسرش، بیشتر از این بره.
-اما آقای...
صدای نعره مانند مردی خشمگین که پشت پنجره ایستاده بود و با چشم‌های بر خون نشسته، حظار را نگاه می‌کرد، همه را شوک زده کرد.
اسحاق، دستانش را بر لبه‌های پنجره گرفت و با یک حرکت از آن سو به این سوی اتاق آمد.
همه‌ی افراد داخل اتاق، سراپا ایستاده بودند و با وحشت به او چشم دوخته بودند؛ اما آقای مجتبا‌یی، هیچ حالتی از خود نشان نداده بود. همچون آقای مدیر، از ترس پشت معلم مردی دیگر قایم نشده بود و این نشان اعتماد خود به اسحاق بود. او مطمئن بود که اسحاق تمامی حرف‌ها و یا شاید نصفشان را شنیده باشد و اگر این‌طور باشد، حتماً در زد و خورد به او رحم خواهد کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اما نکته‌ی اصلی که ذهن آقای مجتبا‌یی را درگیر کرده بود، این بود که چرا اسحاق مثل آدم از کنار پنجره نرفته بود و سعی نکرده بود بعداً حسابشان را برسد؟
این‌طور که او کاری بی‌فکر انجام داده بود، احتمال زنان و مردان را بر یقین تبدیل می‌کرد و آن‌ها را متوجه می‌کرد که او مردی بی‌ادب و بی‌شعور است.
اما لحظه‌ای بعد، ذهن دبیری‌اش به کار افتاد. با تعجب به چیزی که در ذهن اسحاق می‌گذشت، می‌اندیشید. او مردی نبود که کینه بر دل بگیرد. همان موقع، خشمش را خالی می‌کرد و بعد از آن، دیگر به آن موضوع فکر نمی‌کرد.
لبخندی از این فکر، بر گوشه‌ی لـ*ـبش آمد. با دادی که اسحاق زد، از جا پرید و به او خیره شد.
-ای وا خاک عالم! خانوم ریاحی، نکنه هیکل گنده‌ی من رو دیدی گرخیدی؟ خوف نکن. من با کسی کاری ندارم؛ فقط یه عرض کوچولو داشتم. آقا مدیر خوشگله، از اون عقب بکش کنار یه مـ*ـاچ به عمو بده بینم.
و کاپشن سیاه بادی‌اش را در آورد. گویی از دادی که زده بود، فکش کش آمده و زخمش نیز اذیتش کرده بود. با همان دستان زمخت و نامهربان، دستی بر ریش سفید و گونه‌ی تکه‌پاره شده‌اش کشید.
اتاق، در کل هشت متر بود. دکوراسیون اتاق همچون اتاق مدیران داخل فیلم بود. اگر اسحاق ناگهانی از در وارد شده بود، میز بزرگ و عظیم مدیر را می‌دید و خود مدیر را که روی صندلی چرخ‌دار آن نشسته بود، به آسانی بر هلاکت می‌رساند. اگر مایل بود که دیگران را هم بکشد، بعد از گذراندن یک قدم به صندلی‌های چیده شده‌ی گوشه‌ی اتاق می‌رسید که دبیران برای استراحت، روی آن می‌نشینند و از تنقلات روی میز شیشه‌ی وسط میل می‌کنند. در آن سوی اتاق، قفسه‌ی بزرگی بود که داخل آن را با بوفه‌ی خانه‌ی تازه عروس، اشتباه گرفته بودند. از ظروف زینتی بگیر تا مجسمه‌های به نظر اسحاق چرت و الکی که اصلاً مناسب مدرسه نبود. البته پرونده‌ها و برخی کتاب‌ها و یک ب*دن انسان هم بود که دل‌ و روده‌اش بیرون افتاده بودند و گویی کسی حوصله‌ی سر هم کردنش را نداشت.
اگر دنبال کره‌ی زمین می‌گردید، باید بگویم که کره‌ی زمین را یکی از دبیران، برای درس اجتماعی به کلاس برده و آموزش می‌دهد.
با این حال، اسحاق از در وارد نشده بود و با کمال تأسف به طور ضایعی از پنجره وارد گشته بود.
اسحاق، آستین لباس گشاد دکمه‌دار مردانه‌اش را بالا داد و با چشمان سیاه بر خون نشسته‌اش، منتظر بود تا مدیر بیرون بیاید.
بار دیگر فریاد زد:
-دِ بکش کنار دیگه.
و با سرعت، به سوی مردی که ستون و ابرقهرمان مدیر بود دوید و با یک حرکت او را کنار کشید. مدیر مچاله شده و با وحشت به او خیره شده بود.
-ای بابا، نترس این‌قدر. به خدا ناراحت می‌شم وقتی ازم می‌ترسی.
و جلوتر رفت و یقه‌ی آقای مدیر گرفت. کامل بلندش کرد و آن‌طرف‌تر گذاشتش. اسحاق، مضطرب بود. اولین بار بود که چنین حسی داشت. از این‌که کسی را که باید می‌زد، نمی‌توانست بزند ناراحت بود. دلیل این کارش را نمی‌دانست. به طور غیر ارادی فهمیده بود که اگر این کار را بکند، به قول مدیر بیش از پیش آبروی پدرش را می‌برد. به هرحال، زدن مدیر و چند معلم مدرسه هیچ افتخاری نداشت. پس برای چه همچون اسکل‌ها، از پنجره وارد شده بود و به قصد کشت مدیر را نگاه می‌کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
چند لحظه با این افکار به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان به خود آمد و لبخندی زد. به سوی آقای مجتبا‌یی چرخید و آهسته گفت:
-نظرت چیه حاجیت بیخیال زد و خورد بشه؟
مجتبا‌یی با تعجب، لبخندی زد و با اطمینان سری برای تائید تکان داد.
اسحاق سری تکان داد و همان‌طور که به سوی صندلی می‌رفت تا کاپشنش را از روی آن بردارد، دستی به ریشش کرد و مدیر را مخاطب حرفش قرار داد.
-ببین مستر، تا حالا دوبار لطف کردم که زدم لهت نکردم. انتظار دارم جبران بکنی.
مدیر، هنوز وحشت پیشینش را داشت. چشم به اسحاق که درحال پوشیدن لباسش بود دوخت. او واقعاً از آن مرد می‌ترسید. هرچند شباهت بسیاری به باباسی مهربان داشت؛ اما پسر بزرگش بسیار خشن و نامهربان بود و زبانی داشت تلخ، هیکلی تازه و سالم و نیرومند و قدرتی چند برابرتر. وضعیت زندگی‌ اسحاق هم آن‌طور که شنیده بود، در محله‌های پایین شهرِ بود و اصلاً با افراد خوبی رفت‌وآمد نمی‌کرد. مدیر او را همچون همان آدم‌های بد می‌دانست و می‌ترسید این رحمی که به او کرده، روزگاری به ضررش پایان یابد.
آب دهانش را قورت داد و به اسحاق که داشت از پنجره بیرون می‌رفت نگاه کرد.
صدای ضعیف خانم ریاحی را شنید که می‌گفت:
-انگار نمی‌دونه در چیه. خدایا، چقدر وحشتناک.
دیگر از آن جثه‌ی بزرگ خبری نبود. او دیگر رفته بود. مدیر، زمزمه کرد:
-چقدر بی‌فرهنگ.
و آهسته سوی میز بزرگش رفت و پشت آن نشست. هنوز پاهایش می‌لرزیدند. آقای مجتبایی که خونسردانه در گوشه‌ای ایستاده بود، ناخواسته لبخندی به پشتوانه‌ی خندیدن به سراغش آمد؛ اما فوری خود را جمع‌وجور کرد و لیوان پارچ را برداشت. در آن آب ریخت و سوی مدیر رفت.
-بفرمایین آقای مدیر. امیدوارم بتونین لطفشون رو جبران کنین.
مجتبا‌یی، با این حرف مهری زد بر دوستی‌اش با اسحاق.
پس از آن دیگر کسی از او حرف نزد. می‌ترسیدند هنوز هم پشت پنجره باشد و حرف‌هایشان را بشنود. البته این را بگویم که اسحاق تا چند دقیقه‎‌ی پیش هنوز زیر پنجره بود و منتظر بود حرفی بزنند؛ اما همین که فهمید قصد گفت‌وگو ندارند، آهسته از آن‌جا دور شد.
قید دیدار با معلم و فرزندانش را کرد و به سوی خانه رفت. او می‌دانست همه‌ی این اتفاقات را هم همچون اتفاقات آن ویلا و لوستر از یادش خواهند رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
« بازگشت »
سیاه سرنوشت با استرس غیرقابل وصفی به این سو و آن سو قدم بر می‌دارد. گاه می‌ایستد و بعد از آن‌که از چهره‌ی گرفته‌ی توحید عیسا‌یی انرژی منفی می‌گیرد، بار دیگر با خشم به رفت ‌وآمدش ادامه می‌دهد. خشمگین و عصبی به سوی صندلی که توحید عیسا‌یی روی آن نشسته بود، می‌رود و طوری بر سرش فریاد می‌زند که سرنوشت‌های دیگر لحظه‌ای می‌ایستند و با دقت به او نگاه می‌کنند.
-انتظار داری چه غلطی بکنم؟ همه‌ی تقصیرا رو بالاخره انداختی گر*دن من؛ دیگه نه؟ فکر کردم بعد پونزده سال تونسته باشی آدم بشی.
و ادای توحید را در می‌آورد:
-اوه جناب مدیر! سرنوشت ما این‌طور بد و سیاه بود.
با حرص کنارش می‌نشیند و آرام؛ اما با تن صدای بلند می‌گوید:
-سیاه خودتی! سیاه... سیاه اون داداشته! چقدر جلوی سرنوشت اون دو تا سرباز شرمنده شدم. پیش خودشون چی فکر کردن؟ کلاً گند بالا میاری.
و ناله می‌کند:
-خدایا می‌خوام گریه کنم.
و همچون سیرابی، روی صندلی پخش می‌شود و سرش را سوی آسمان کج می‌کند.
فرودگاه، بسیار شلوغ بود. سیاه سرنوشت و توحید عیسایی، در گوشه‌ی قابل دید فرودگاه نشسته بودند و منتظر کسانی بودند که قرار بود به استقبالش بیایند. منتظر خانواده‌اش بودند. همسرش، فرزندانش! بیشتر از همه، منتظر برادرش.
چقدر دلش برای خواهر و برادرانش تنگ شده بود. یعنی دل آن‌ها نیز برای او تنگ شده بود؟ اصلاً در این مدت پانزده سال کسی دنبال او گشته بود؟
کل روزش را به این فکر می‌کرد که آیا آن‌ها او را خواهند شناخت؟
سیاه نیز از این دیدار استرس به وجود و تنش افتاده بود. مادر بزرگش سرنوشت یکی از اعضای خانواده بود و از دیدن او وحشت داشت. مادر بزرگ سرنوشت، تقدیری بود بسیار والا مقام و بالاتر از قاضی‌سرنوشت. او عنوان مادر سرنوشت‌ها را داشت و رهروی بود بسیار جدی و عبوس و صد البته دانا و خشمگین.
از عکس‌العملی که قرار بود مادر بزرگش با دیدن نوه‌ی ناخلفش نشان دهد خوف داشت.
با فکر این‌که قرار است مادر بزرگش دستور دهد مقام او را به سرباز سرنوشت تنزیل دهد، موهای سرش سیخ ایستاد. صورتش به سرخی گرایید و توحید را فراموش کرد. از روی صندلی بلند شد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. دست سفید بی‌حالش را زیر چانه‌اش قرار داده بود و ردای بلند سفیدش با هر رفت‌وآمدی به دست و پایش می‌پیچید و عصبی‌ترش می‌کرد.
بار دیگر ایستاد. اصلاً نمی‌دانست باید چکار کند. شاید مادر ببیند که او با آدم خود رفتار خوبی دارد نظرش بابت تنزیل مقام عوض شود؟! چون مادربزرگ هر قدر هم که جدی بود به انسان خود عشق می‌ورزید و این کار را بر هر سرنوشتی گوشزد می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سعی کرد لبخندی بزند. فکر کرد که باید تمام تلاشش را بکند تا با او مهربان رفتار کند. درحالی که دندان‌هایش بر هم قفل شده بود، لبخندی زد و با فکی منقبض گفت:
-عزیزم... لعنت بهت... نه ببخشید عزیزم. تو خیلی مرد خوبی هستی. فقط یکم شرارت زیاد داشتی که مهم نیست. یعنی مهم هست؛ اما به چشم نمیاد. چرا اون کارهایی که تو کردی، خیلی به چشم میاد؛ اما بیخیال دیگه. اون گذشته بود.
نفسی عمیق می‌کشد و کنار صاحبش که غم‌زده با دستانش بازی می‌کند؛می‌نشیند. کنار گوشش با محبتی غیرقابل هضمی که برای خودش هم عجیب بود، زمزمه می‌کند:
-الان دیگه باید به آینده فکر کرد توحید. به اینکه وقتی دخترت تو رو دید، از شوق اشک بریزه و بـ*ـغلت کنه. همسرت، پا به پات بخنده و پسرت دستت رو بگیره و کلی جا رو برات نشون بده. دیگه همه چی تموم می‌شه. پونزده سال بی‌کسی تموم می‌شه. تو هم قراره آدم حساب بشی. خانوادت برات احترام بذارن. باهات مهربون باشن. غذاهای خوب بخوری. آروم بخوابی، خواب خوب ببینی!
خود سیاه هم نرم شده بود.
-دیگه قرار نیست شرور باشی. تو حاله‌ای داری، پاک. روحت بی‌عیبه، ذهنت سفید. تو هم قراره زندگی کنی. می‌دونی زندگی کردن زیاد هم سخت نیست؛ فقط باید ارزش خودت رو بدونی. تو یه آدم با ارزشی.
این حرف‌های دلنشین بر روی ذهن و ظاهر توحید اثر گذاشته بود. گویی حرف‌هایی که سیاه دم گوشش زمزمه کرده بود را می‌شنید. لبخندی زد و نشاط بر چهره‌ی مرد بازگشت.
سرش را بالا آورد و این بار با خوشحالی به تمام انسان‌هایی که در فرودگاه بودند، خیره شد و با جزئیات تحلیلشان کرد.
سیاه لبخندی زد و سرش را عقب کشید. با دقت به چهره‌ی صاحبش دقیق شد.
-می‌دونی، تو خوش قیافه‌ای؛ فقط این چین و چروک کنار گوشه‌ی چشمات و روی پیشونیت، پیرترت کرده؛ البته خب پیر هستی دیگه. مو و ریش به این سفیدی قراره به چه دردی بخوره؟
و سرش را به سویی چرخاند. او نیز همچون صاحبش که به هم نوعان خود نگاه می‌کرد، به سرنوشت‌ها و همکاران خود خیره شده بود. لحظه‌ای چشمش به سرنوشت مونثی افتاد که به او خیره شده بود. سیاه سرنوشت، هول کرد و دستی بر موهای پرپشت براقش کشید. سری برای احترام تکان داد و بدون توجه به پاسخی که ممکن بود آن سرنوشت خانم دریافت کند، سرش را به سوی دیگر چرخاند. قلبش به تپش افتاده بود. برای اولین بار چشمانش به چشمان کسی قفل شده بود و از هول دستپاچه شده بود.
لبخندی مکش‌مرگ زد و به طور نمادین خود را جلو کشید و کنار گوش توحید گفت:
-می‌گم توحید. نظرت چیه برات یه هم‌ صحبت جور کنم؟
و منتظر واکنشش ماند. در آن مدت کوتاهی که سیاه، توحید را دیده بود به ویژگی‌های جدیدش پی برده بود و با روح او خو گرفته بود. به همین دلیل با توحید عیسا‌یی می‌توانست به راحتی ارتباط برقرار کند؛ البته تا زمانی که حاله‌اش پاک و سفید باشد.
به طور غیر قابل هضمی، توحید به سوی سیاه چرخید. درست به چشمان سرنوشتش خیره شده بود.
سیاه، از نفس کشیدن باز ایستاد. گویی گمان می‌کرد اگر حرکتی از خود نشان دهد، توحید او را خواهد دید. توحید چشمانش را ریز کرد. کمی به طرف راست خود خم شد و دستش را سوی سیاه کشاند. سیاه مطمئن بود چشمانش از حدقه در آمده‌اند. پره‌ی بینی‌اش، به بزرگی دماغ سیاه پوستان در می‌آمد و دوباره به حالت قبل باز می‌گشت.
اگر این حادثه بیشتر از این پیش می‌رفت، سرنوشت ایست مغزی می‌کرد و برای صاحبش قابل دیدن می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا