• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
راحله، اخمی کرد و به او توپید که اگر دهانش را نبندد، میلگرد به نای‎اش فرو می‌کند و بعد با حرص رفت و از ریش‌های همسرش، چند دانه کند و گفت:
-من! من این رو، روی ز*ب*ون مردم انداخته بودم یا تو؟! کلی خواستگار داشتم. همشون از دم دکتر مهندس. زن هیچ‌کدوم نشدم که غرور تو نشکنه، جوری ضایع نشی، که نتونی سرت رو بالا بگیری؛ وگرنه مغز خر نخورده بودم که عاشق یه دیوی مثل تو بشم.
باباسی، با چشمان شیطنت‌بار دستی به ریش پرپشتش کشید و آهسته گفت:
-یعنی الان عاشقم نیستی؟
راحله، چشمی نازک کرد و از نزدش برخاست و دوباره رفت که یخ را داخل زخم جاسازی کند.
اسحاق زمزمه کرد:
-پس مغز خر و خوردی دیگه خلاصه.
-دهنت رو ببند.
اسحاق، حتی فکرش هم به ذهنش خطور نمی‌کرد که بتواند بار دیگر حس این‌که عضو یک خانواده است را بکشد. بالاخره، دل مادر نرم شد. نیش سلیمان شکست و یخ سلمان، آب شد.
سبحان، با خوشحالی که تا به آن روز نتوانسته بود به آن دست یابد، به بگو و بخندهای خانواده‌اش خیره شده بود و گاهی نیز خودش در آن شرکت می‌کرد.
صبح را به افتخار اسحاق، بدون این‌که ذره‌ای به کار کردن فکر کنند مشغول تفریح کردن بودند.
سلمان و سبحان، روی چمن‌های جلوی خانه‌یشان نشسته بودند. سلیمان و اسحاق، کنار هم، روی پنجه‌ی پا کنار منقل کباب چنباتمه زده بودند و بساطی راه انداخته بودند؛ پر رنگ و بو. راحله از آشپزخانه بیرون نمی‌آمد؛ مگر این‌که به جان شوهرش غر بزند که چرا روغن ندارند و چرا یخشان تمام شده و...
اسحاق همچنان که میل کباب‌ها را با دست خالی می‌چرخاند با صدای بلند گفت:
-آصلان و ریحان کجان؟
باباسی، پاسخش را داد:
-فعلاً اصل کاری، بچه‌های خودتن که مظلوم کنارت ایستادن!
چشمان اسحاق، از تعجب جلوی پایش افتادند. دست از باد زدن و چرخاندن کباب کشید و از جایش بلند شد. خیلی وقت بود که بچه‌هایش را ندیده بود. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. جرات نمی‌کرد که به پشت بچرخد. احساس می‌کرد دو اولادش با اخم ایستاده‌اند و با تنفر به او خیره شده‌اند. او تحمل چنین وضعیتی را ابدا نداشت.
همان لحظه، صدایی او را به خود آورد.
-این چرا شبیه بابایی نیست؟
-چون صورتش باد کرده.
-چرا کرده؟
-چون زخمی شده.
-چرا شده؟
-چون مواظب نبوده.
-چرا نبوده؟
-چون حواسش نبوده.
-باباست؟
-آره.
-بـ*ـغلش کنم؟
-برین جلو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و لحظه‌ای بعد، اسحاق حس کرد که پاهایش تا زانو، مورد احاطه‌ی دستان کوچکی قرار گرفتند که گرمی‌یشان آتشش می‌زد. نفسش را با شدت بیرون داد. لبخندی از این حس آتشین زد و چشمانش را باز کرد. سرش را به عقب چرخاند و دو جثه‌ی ریزی را دید که سر در زانویش برده‌اند.
تکانی به خود می‌دهد. آن دو پسر، پایش را رها می‌کنند و عقب می‌روند. با چشمان درشت سیاهشان که پلک‌های بلندشان روی آن‌ها سایه انداخته بود، به پدرشان خیره شده بودند. موهای کمی بلند، قد و هیکلی زیبا و پوششی تمیز و مرتب.
نگاهی به باباسی انداخت. چقدر خوب آن‌ها را تربیت و بزرگ کرده بود.
جلوی آن‌ها زانو زد. دستش را دراز کرد و خواست فرزندانش را به آ*غو*ش پدر بازگرداند که باباسی غرید:
-نکنه می‌خوای بـ*ـغلشون کنی؟! این‌جا جلوی دوربین نیست‌ها؛ اگه می‌خوای ازت فیلم بگیرن، با اسم این‌که پدری به پسرانش رسید. جمع کن، مثل آدم رفتار کن.
صدای راحله، از آشپزخانه آمد که داد می‌زد:
-چیکار داری سبحان؟ نکنه می‌خوای مثل خودت به جای بـ*ـغل کردن، له و لوردشون کنه؟
آن هنگام، نیش پدر و پسر باز می‌شوند و هم زمان می‌گویند:
-چرا که نه؟
و اسحاق، به سوی فرزندانش یورش می‌برد.
آن‌قدر با آن‌ها بازی می‌کند که س*ی*ن*ه‌اش به خس‌خس می‌افتد. تا کنون با پسرانش در این حد راحت نبود. همیشه باباسی می‌آوردشان به محل کار اسحاق، و اسحاق نیز دو کلوچه و شیرموز برایشان می‌خرید و گویی که به آن‌ها محبت کرده شاد می‌شد؛ اما حالا... تا به حال نمی‌‌دانست که بازی با بچه‌هایش، آن‌قدر حس خوب به او می‌دهد که کار کردن به او نمی‌دهد.
هر دو بچه‌هایش را می‌گیرد و روی پایش می‌نشاند. با هر کدام، به زبان خودش حرف می‌زند. هرچند فاصله سنی زیادی ندارند؛ اما پسر کوچک‌ترش صاحب، آن‌قدر ریز جثه بود که اسحاق یقین پیدا کرد که صاحب با مادرش مو نمی‌زند؛ اما حافظ، کاملاً شبیه به پدرش بود. گویی که مادرش تنها نقشی که داشته زاییدن او بوده و بس؛ زیرا نه از چهره به مادر شباهت داشت و نه از رفتار.
سبحان، لبخند رضایت روی لبانش نشست.
ابرویی بالا انداخت و به کمک تبر دسته بلندش، از کنار سلمان برخاست. سوی پسر و نوه‌هایش رفت و گفت:
-خب دیگه... پاشین برین. الان ریحان میاد می‌برتتون پیش خانم معلمه.
حافظ گفت:
-بابا باباسی، می‌شه امروز رو نریم؟
باباسی، ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-نه؛ درس از باباتون هم مهم‌تره. می‌خواین بی‌سواد بار بیاین یا یه چیزی فهمتون بشه؟
حافظ سرش را بالا انداخت و از روی زانوی پدرش، بلند شد. دست صاحب را گرفت و سوی خانه برد.
اسحاق که از این کار پدرش ناراحت شده بود، نشسته از همان پایین سرش را به بالا خم کرد و با اخم گفت:
-حالا نمی‌شد یه امروز رو بیخیال بشی؟ مثلاً باباشون اومده پیششون. نه اصلاً اینا رو ولش! آخه توی این سن و سال، کی می‌ره برای سوادآموزی که تو اینا رو می‌فرستی پیش معلم؟
باباسی، تبرش را روی شانه‌اش آویزان می‌کند و به سوی خانه می‌رود. همچنان می‌گوید:
-می‌خواستی خودت باشی بهتر تربیتشون کنی.
سر اسحاق، به پایین خم شد. اگر می‌گفت که او نمی‌تواند با او این‌گونه سخن بگوید، دروغ گفته بود! با کمال میل پذیرفته بود که پدر و مادرش، هرچقدر نیش و کنایه می‌خواهند به او بزنند تا دلشان آرام شود. از جایش بلند شد و سوی پدر رفت. سبحان، نعره‌ای زد که در کل روستا پیچید:
-ریحان... ریحان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق، آهسته گفت:
-منظورم این نبود که شما خوب تربیتشون نکردی. می‌دونم، تقصیر از منه! من غلط کردم.
همان موقع، صدای دویدن چهار نعلی آمد و ریحان، در آستانه‌ی در نمایان شد. باباسی، در جلوی در ایستاده بود و اسحاق به آن بزرگی را پشت خود پنهان کرده بود.
-اومدم باباسی. بچه‌ها کجان؟
-الان میان. دارن لباس می‌پوشن. وایسا بیبینم؛ این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟
صدای ریحان آمد که ترسیده می‌گوید:
-دیروز بهتون گفتم که! با بچه‌ها قراره بریم شهر واسه‌ی خرید کتاب.
سبحان، ژستی جدی گرفت و شانه‌اش را به آستانه‌ی در تکیه داد. همچنان گفت:
-خب که چی؟ اون موهات رو بکن تو تا از ریشه نکندم. این چیزی هم که پوشیدی ما توی بچگیت، بهت می‌پوشوندیم. درجا می‌ری اون مانتوی بلندی که چند روز پیش برات خریدم رو تنت می‌کنی میای.
-چشم.
و دوباره صدای چهار نعل آمد که از پله‌ها بالا می‌رفت.
اسحاق که این گفت‌و‌گو را شنیده بود، گفت:
-تکو تَینا، دارن می‌رن اردبیل؟ چرا یکی از همین پسرات رو باهاشون نمی‌فرستی؟
باباسی، نفسی عمیق کشید و به سوی اسحاق چرخید. جدی و با چشمان براقی گفت:
-بیشتر از این بهش گیر بدم، خ*را*ب می‌شه. بهش گفتم که نباید از اعتمادم به خودش سواستفاده بکنه.
اسحاق، ابرو در هم کشید:
-یعنی چی که خ*را*ب می‌شه؟ توی این سن، قراره تنها بره شهر، اون‌هم چی! با دوستاش. این‌جا روستاس. کسی بخواد بره شهر برای این‌که یه خودی نشون بده، می‌شه سانتال مانتالی که توی خیابونا ریختن. من خودم باهاش می‌رم.
سبحان، مردد نیم نگاهی به پسرش انداخت و آهسته گفت:
-پیش دوستاش ضایعش نکن که.
اسحاق، اخم‌هایش را در هم کشید و پشت سر پدرش به راه افتاد و با لحنی که تمام تلاش کرده بود قابل اعتماد به نظر برسد گفت:
-ضایع کدومه؟ من قراره خودم برم شهر؛ اونارم می‌رسونم. این‌قدرم بی‌کار هستم که هرجا برن منم برم. بلکه اصن یه کتابی هم خریدم، خوندم به قول معروف، سوادم افزایش یافت.
باباسی، دوباره نفسی عمیق کشید و گفت:
-چی بگم؟
و این مهر تائیدی بود برای اسحاق. سبحان، نگران تک‌دانه دخترش بود. نباید زیاد راحتش می‌گذاشت؛ اما سخت گیری هم جایز نبود؛ ولی حرف اسحاق هم درست بود. جوگیری مردمان روستا، جلوی مردمان شهری به طوری است که آن‌ها را مشبه می‌کنند، بر انسان‌های پولدار و چه کسی است که از این تشبیه خوشنود نشود؟
با این حال، ریحان تازه نوجوان بود. تنها پانزده سال داشت. با آن وضعیت پوششی که باباسی دیده بود کم‌کم خودش هم ناراحت می‌شد از اینکه چرا گذاشته است به خود اجازه دهد، تا آن لباس را بپوشد.
اسحاق، دست بر شانه‌ی سبحان کوبید و گفت:
-نگران چی هستی مرد؟ من باهاشونم دیگه. کسی نگاه چپ بکنه، گر*دن خورد می‌کنم. اصلاً کسی جرات نداره به دختر باباسی نگاه بد کنه!
باباسی، شور به چشمانش دوید و چرخید و شانه‌ی پسرش را محکم گرفت:
-اصلا ًمگه کسی به چندتا دختر که یه غولتشن هم هیکل اسب آبی کنارشون راه بره هم نگاه می‌کنه؟ هرچقدرم زور بزنن برای جلب توجه همشون، مثل بز به همون گنده هه نگاه می‌کنن.
اسحاق که از فشار شانه‌اش توسط سبحان خم شده بود، با درد گفت:
-حالا این شونه‌ی صاحب‌مرده رو ول بکن تا از تعریف مثلاً خوبت، کیف کنیم.
درحال خوش و بش بودند که دو فرزند اسحاق، جلویشان قرار گرفتند. لباسی تروتمیز پوشیده بودند و دست در دست هم، جلوی پدر و پدر بزرگشان ایستاده بودند.
-عمه کو؟
باباسی پاسخ داد:
-لباس بپوشه میاد. اِ اومد!
و به دختر زیبارویی که آهسته از روی پله پایین می‌آمد اشاره کرد.
-جون بکن دیگه! چه نازی هم میاد پدر سوخته.
و نیشش را تا بناگوش باز می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق، لبخندی می‌زند و به خواهر کوچک‌ترش نگاه می‌کند. تا به حال، او را ندیده بود. به نظرش او آشنا نبود. هیکل درشت و قدی بلند داشت. چشمان سیاه بی‌آرایشش، از دور هم دیده می‌شد. ابروهای پرپشت کمانش، موهای سیاه براقش. ابداً شباهتی به خواهر کوچولوی هفت سال پیشش نداشت.
-چرا این‌قدَرِ بزرگ شده؟
باباسی، یکی از ابروهایش را بالا انداخت که اسحاق توانست از نیم‌رخش، چهره‌ی خندانش را ببیند:
-نُچ، شرمندت شدیم. می‌خوای معجزه کنم کوچیک بشه؟
اسحاق، سری تکان داد و سریع پاسخ داد:
-نه؛ منظورم اینه چطور یهو این‌ همه قد انداخته؟
-می‌خواستی می‌بود، می‌دیدی.
اسحاق، دستان بزرگش را به نشانه‌ی نوازش روی سرش آورد و موی کوتاه تقریبا خاکستری‌اش را شانه کرد. در همان حال، شانه بالا انداخت و مظلومانه گفت:
-قانعم.
و جلوتر رفت و حیران و پرمحبت، به خواهرش که متعجب در انتهای پله‌ها ایستاده بود خیره شد:
-سلام ناز داداش.
-سل... سلام خان... داداش!
سبحان، بارید در این منظره‌ی احساسی:
-مـ*ـاچ و بـ*ـغل بکنین، هر دوتون رو به جای لامپ آویزون می‌کنم.
اسحاق، نیشش باز شد و جلوتر رفت و خواهرش را طوری در بـ*ـغلش فشرد که ریحان احساس کرد قرار است چند لحظه‌ی بعد عزایش را بگیرند.
-خان... داد... خفه شدم!
اسحاق، رو به پلکان که کسی در آن طرف‌ها نبود ابرو بالا انداخت و خواهرش را همچون وزنه‌ی ده کیلویی بـ*ـغل گرفت و همان‌طور که کلمات پر محبت به او می‌گفت، از کنار باباسی که ابروهایش داخل چشمانش رفته بودند و دهانش آویزان شده بود، گذشت:
-تُف توی دهنت پسر. چندشای فیلم هندی!
ریحان، فهمیده بود که برادرش قصد اذیت کردن پدرش را دارد؛ پس ابرو بالا انداخت و او نیز شروع کرد به دل دادن و قلوه ستد کردن.
-یکم دیگه ادامه بدین، خدا شاهده بالا میارم.
سبحان، همچون ژله شانه‌هایش را خم کرده بود و بازوانش را شل رها کرده بود.
اسحاق، با لبخندش تا معده‌اش را نشان پدر داد و همان‌طور که خواهرش را از بـ*ـغلش پایین می‌گذاشت، گفت:
-خیلی خب پیرمرد، الان میوفتی می‌میری. حالا بیا درستش کن.
سبحان، اخمی کرد و رفت سمت مبل، همان‌جایی که اسحاق قبلاً نشسته و به دسته‌ی مبل تکیه داده بود، نشست و گفت:
-توروخدا ببین یه پیرمردِ خوشتیپ و خوش هیکل رو چطور آزار می‌دن! من از شما نمی‌گذرم؛ ولی خدا می‌گذره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و گوشی نوکیای اسحاق را که روی زمین جا مانده بود برداشت و شروع به ور رفتن با آن کرد.
اسحاق، با خواهرش خوش و بشی صمیمی کرد و وقتی چشمانش به پسرانش که با لبان آویزان خیرهی آن‌ها بودند، گفت که او جلوتر برود و او نیز پشت سرشان می‌آید.
ریحان، قبول کرد و پسران را برد.
اسحاق، سوی آشپزخانه رفت. در راه شنید که گوشی که از در دست پدرش بود، شروع به زنگ زدن کرد.
-باباسی، اگه علاءالدین یا گوسفند بود، جوابشون رو نده.
و از دریچه‌ی آشپزخانه وارد شد و سوی ظرفشویی رفت تا رویش را بشوید.
صدایی از پدر نیامد.
-باباسی؟ مردی؟
باز هم کسی پاسخ نداد.
رویش را شست و به سمت حوله رفت. همان‌طور فریاد زد:
-جواب من رو نمی‌دی، جواب اون صاحب مرده رو بده. خودش رو کشت.
و دست و صورتش را با حوله‌ی بی‌طرح سفید، خشک کرد.
صدای زنگ گوشی قطع شد.
اسحاق نفهمید که پدر جوابش را داده یا زنگ قطع شده. فکر کرد شاید پدرش، بیرون رفته باشد.
توسط دریچه، از آشپزخانه خارج شد. سوی مبلی رفت که پشتش به اسحاق بود و سبحان، به آن تکیه داده بود.
جلوتر رفت. دوباره صدای زنگ گوشی برخاست.
-کیه؟ وایسا، خودم اومدم.
و پا تند کرد. وقتی رسید، رنگش پرید. کم مانده بود سکته بزند. چهره‌ی پدرش، به طور وحشتناکی درهم رفته بود. به گوشی داخل دستش خیره شده بود و همچون مجسمه خشکیده بود.
جلوتر رفت. نکند سکته کرده باشد؟
قلب اسحاق، داخل دهانش می‌زد. خون به مغزش نمی‌رسید. باورش نمی‌شد که با چنان سرعتی، پدرش را از دست داده باشد.
اشک در چشمانش حلقه زد. چهره‌اش آشکار می‌کرد که بغضی در گلویش است و چشمانش، لبالب از اشک است.
کنار پدرش نشست:
-بابا؟ بابا سبحان؟
سبحان، تکان نخورد. بغضش ترکید و با صدای بلندی نعره زد:
-ننه... ننه پا تند کن... ننه، آقام!
صدای دویدنی را پشت سرش شنید. اسحاق، سرش را خم کرد و چشم به چشمان باز سبحان دوخت:
-بابا، کجا داری می‌ری؟
پسران و زنش، دور او حلقه زدند:
-چی‌شده خان داداش؟
اسحاق، همان‌طور سر خم کرده بود و خیره چشمان بی‌فروغ پدرش بود بار دیگر با صدای بلند فریاد کشید:
-سبحان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
همان لحظه، مردمک چشمان سبحان لغزید. به چشمان اسحاق خیره شد و دهانش باز شد. نفسی عمیق کشید. اسحاق، از وحشت نفسش بند آمده بود. رو به سلیمان فریاد زد:
-برو آب بیار.
و فوری خود را که از ترس نگاه پدرش عقب کشیده بود، جلو کشید و گفت:
-تو که من رو نصف عمر کردی پیرمرد. فکر کردم زبونم لال... مردی!
سبحان، نمی‌توانست حرف بزند. چشمان درشتش، بیش از حد باز شده بود. عرق سردی روی گونه و پیشانی‌اش نشسته بود. نمی‌‌توانست تکان بخورد.
زنگ گوشی که قطع شده بود، دوباره شروع به زنگ زدن کرد.
سبحان با وحشت به صفحه‌ی موبایل خیره شد. ناگهان از جایش بلند شد و با تمام قدرت، موبایل را به دیوار کوبید.
دیوار گچ‌کاری شده، قسمتی از گچش جدا شد و پایین افتاد.
اسحاق، متعجب و نیم خیز به نوکیای بیچاره‌ای که دیگر عمری برایش نمانده بود، نگاه کرد. به هزاران قسمت تقسیم شد بود.
به خود آمد و چشمان وحشت‌زده‌اش را به چهره‌ی جن‌دیده‌ی پدر دوخت. اخمی کرد و بلند گفت:
-دیدی مال مفتیه، زدی ترکوندیش؟ می‌دونی چند خریده بودمش؟ مال ده سال پیش بود پیرمرد! مگه جن دیدی؟
سبحان، چشمانش را که از زور هیجان گشاد شده بود، سوی پسر خشمگینش چرخاند. با هیجان غیرقابل وصفی، شروع به نفس کشیدن کرد. گویی خود را برای کاری آماده می‌کرد. در آخر نفسی عمیق و شدت‌داری کشید و پس از آن، نعره‌ای کشید که در تمام آبادی اِکو شد:
-توحید!
همه گنگ نگاهش کردند. پدرشان دیوانه شده بود؟ توحید کیست؟
راحله، فوراً به خود آمد و سمت سلیمان که در دستانش لیوان آب بود، رفت و آن را از دستش قاپید. سوی شوهرش دوید و همچنان که سعی می‌کرد لیوان را به لبان لرزان سبحان برساند، گفت:
-آخرش دیوونه می‌شی سبحان. توحید خیلی وقته مرده. الان یه پونزده شونزده سالی می‌شه که خبری ازش نیست! بعدش هم فوقش زنده باشه. به نظرت زنگ می‌زنه به گوشی اسحاق؟
سبحان، به خود آمد. اخم کرد و لیوان را پس کشید. سوی نوکیایی که قاب پلاستیکش از نوار چسب‌ها آویزان بود رفت و دنبال چیزی گشت:
-چی داری می‌گی زن؟ من خیلی خوب می‌دونم که توحید زندست. حرف اضافی نزن.
و کارت زرد رنگی را از داخل دل و روده‌ی گوشی بیرون آورد و با چشمان شاد و سرزنده به آن خیره شد.
-من سیمکارتم رو داده بودم دست اسحاق. توحید به من زنگ زده. توحید...
و گوشی خودش را از جیبش بیرون آورد و سیمکارت را داخل آن جاسازی کرد.
در این حال، چشمش به پسر بزرگش افتاد که هنوز از جهان گنگی بیرون نیامده است. خنده‌ی بلندی کرد و با فریاد گفت:
-این رو ببین، بیا بیرون اسی. عموت زنگ زده؛ عمو توحیدت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اما اسحاق نمی‌نشیند. هنوز مبهوت زمانی بود که گمان می‌کرد پدرش را از دست داده بود. متوجه شده بود که چقدر از دست دادن پدر سخت است. لحظه‌ای فکر کرد دنیا برسرش خ*را*ب شده و خداوند، هر بلای اضافی که دم دستش آمده را سوی او پرت کرده است.
بار دیگر، بغضش گرفت. از جایش بلند شد. کاپشن خود را که از شانه‌اش افتاده بود، سر جایش نشاند و با لحنی محزون فریاد زد:
-به ولای علی قسم... فقط یه بار دیگه... یه بار دیگه، ادای مردن رو در بیاری، همون‌جا خودم می‌کشمت!
و از خانه خارج شد.
اشکی را که به اجازه‌ی خود اسحاق، از جایگاهش بیرون آمده بود با کف دستانش پاک کرد و سرفه‌ای کرد.
این نکته که عمویی به نام توحید زنده است و دارد زنگ می‌زند اصلاً برایش مهم نبود. هنوز درد آن لحظه‌ای که پدرش را در آن حالات دیده بود، در س*ی*ن*ه‌اش جا خوش کرده و خیال نداشت فراموش شود.
همان‌طور که یقه‌ی کاپشن‌اش را بالا می‌آورد تا باد سرد ظهر به گونه‌ی زخمی‌اش برخورد نکند، با حرص زمزمه کرد:
-خاک بر سرت کنن اسی. هی می‌گی بمیر، بمیر. همون لحظه که مرد دیدی چقدرنه بدبخت شدی؟ دیگه باز هم از این غلطای اضافی می‌کنی؟ یه بار دیگه حرف از مردن باباسی به ز*ب*ون بریدت بیاری دارت می‌زنم.
و دوباره بغض عظیمی را که تمام زورش را می‌زد تا از آن جای تنگ رهایی یابد، در اعماق قلبش پنهان کرد.
وقتی از سر بالایی پایین آمد، لحظه‌ای گیج به رفت‌وآمد افرادی نگاه کرد که از دور و نزدیک به او سلام می‌دادند. دستی به ریش سفیدش کشید و نالید:
-حالا من، خونه‌ی معلمِ رو از کجا پیدا کنم؟
و به سوپری کوچکی که درونش پر بود از مردان پیر و جوان، رفت و بعد از خوش و بشی کوتاه، پرسید:
-حاجی‌ها، این خونه‌ی معلم هست؛ دیقاً کوجاست که ما بریم ببینیمش؟
صاحب مغازه که پسر جوان بیست‌وپنج ساله‌ای بود، از ته مغازه بلند گفت:
-چیکارش داری؟
-به به آقا فرید. حال احوال؟ اون‌جا قایم شدی ندیدمت ناز پسر.
و لـ*ـب تر کرد برای پاسخ به سوالش:
-اولادم رو آبجیم برده پیشش. می‌خواستم ببینم مطمئنه؟
زن رهگذری که از جلوی مغازه می‌گذشت، گویی که حرف آن‌ها را شنیده بود، گفت:
-به نظرت مطمئن نبود بابات نوه‌هاش رو می‌فرستاد پیشش؟ ما به خانم معلم، مثل تخم چشممون اعتماد داریم.
اسحاق، چرخید و زنی را دید که چادر بی‌رنگ و روی سفیدی را سر کرده بود و آن را به دندان گرفته بود وتنها نیمی از چشمان و دماغ کوچکش دیده می‌شد.
-حالا خونشم بگی کجاس، مخلصت ‌هم می‌شم.
زن، صورتش را چرخاند و بلند گفت:
-وا به من چه؟ مگه من راهنمام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و رفت. د*ه*ان اسحاق خواست به بوی گلِ سوسن و یاسمن آمد باز شود که با گفتن استغفرالله‌ی زیر ل**ب، خشمش را فروکش کرد.
اخم‌هایش را در هم کشید و با صدای بلند، رو به مردان گفت:
-می‌گین کجاست یا با آسفالت کن، همه‌ی خونه‌ها رو له کنم و بهش برسم؟
آن جمع می‌دانستند که اسحاق، پسر بزرگ باباسی، آن‌قدر حوصله ندارد که بنشیند و همچون سبحان، بگو مگو کند و بر هر چرت‌وپرتی نیش باز کند. پس فوری، یکی از پیرمردها که دم در دکان نشسته بود و بهمن می‌کشید، بلند شد و مقابل اسحاق ایستاد. شانه‌اش را گرفت و با انگشت اشاره، نشانی را داد:
-ببین همین راه رو برو. خونش کنار خونه‌ی حاج صمد. یادت که نرفته کجاست؟ آره، خونش اونجاست؛ ولی خودش الان مدرسست. مدرسه هم تازه بخش‌داری ساخته. روبه‌روی نونوایی شبنم خانم، همون اطراف فلکه رو بگردی، پیداش می‌کنی.
اسحاق، تشکری کرد و به راه افتاد.
آدرس داده شده را نشانی دانست و رفت تا به مدرسه‌ی تازه ساخته‌ای رسید که داخل زمین کشاورزی آبا و اجدادی ننه راحله‌اش ساخته شده بود. آن زمین، آن‌قدر حاصل‌خیز و خوش خاک بود که آدم حتی حیفش می‌آمد رویش پا بگذارد که نکند خاک اذیت شود. خانواده‌اش، با چه دلی زمین به این آبادی و حاصلخیزی را برای ساخت مدرسه داده بودند؟
زین پس قرار است روی صورت حاصلخیز اسحاق گندم درو کنند یا روی صورت سبحان؟
-آخه... چی بگم؟ خدایا.
و چند قدم دیگر را پیمود. در راه، پسر بچه‌ای را دید که به زمین افتاده بود و با صدای بلند، نعره و فریاد می‌کشید.
اسحاق با لبخند سوی او رفت و جلویش زانو زد:
-چته داد و هوار راه انداختی؟ مگه مرد، با یه زمین خوردن گریه می‌کنه؟ فردا پس فردا، انگشت‌نما می‌شی که پسر فلانی یه زمین خورده بود و کل آبادی رو گذاشته بود روی سرش.
وقتی دید پسر بچه، متعجب به چهره‌اش خیره شده، ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید:
-چیه بچه؟ آدم ندیدی؟
بچه فینی می‌کشد و جواب می‌دهد:
-باباسی؟
اسحاق که منظور او را فهمیده بود، سری تکان داد و همان‌طور که شلوار گشاد پسر را بالا می‌زد تا زانوی زخمی‌اش را ببیند، گفت:
-نه من پسر بزرگش، اسحاقم.
وقتی زخم روی زانوی سیاه پسر را دید، چشمانش هفت‌ تا شد. پو*ست سیاه نازکش، آن‌قدر تروتمیز از هم جر خورده بود که می‌شد استخوان سفید زانویش را دید. اسحاق، سکته‌ای زد و هراسان سرش را بلند کرد. پسر بچه، آرام شده بود و هنوز به چهره‌ی اسحاق می‌نگریست. پسر گفت:
-می‌گم آخه... حالا چرا قیافت، این‌قدر داغونه؟
اسحاق، اخمی کرد و گفت:
-چطور؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
-مگه تو بابای حافظ و صاحب نیستی؟ همونی که گذاشتینشون و رفتی پی عشق و حال خودت؟ حافظ، عکست رو نشون داد و گفت این بابامه؛ ولی، زشت‌تر شدی. این زخم بی‌ریخت چیه روی صورتت؟
اسحاق، اخمش را با شدت بیشتری درهم کشید و یقه‌ی کاپشنش را بار دیگر جلوی صورتش کشاند. از جایش بلند شد و با حرص گفت:
-فضول مردمی؟ بابات زشت‌تر از من بود حسودیت اومد؟ اصلاً بگیر بشین عرت رو بزن پسره‌ی کم شرایط. زانوت، مثل زالو دو پاره شده.
پسر بچه، با دستانش دماغش را بالا کشید. همان‌طور که کیف مدرسه‌اش را از روی زمین برداشته بود و می‌تکاند، گفت:
-نه بابا، این که چیزی نیست. تازه بدتر از ایناش هم خوردم پیرمرد. تو برو به صورتِ ترکش خوردت برس. کم‌کم داری شبیه گوریل انگوری می‌شی، بنفشه خانم.
و مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی اسحاق، لنگان‌لنگان سوی خانم جوانی رفت که از سویی به سمت مدرسه قدم برمی‌داشت.
پسر بچه با صدای بلند گفت:
-راستی بابای من، آقا شاهد نصرالله. مردی، برو جلو روی خودش بگو.
و دست در دست همان خانم جوان، وارد مدرسه شد.
اسحاق، از حرص نفسش را با شدت از دماغش بیرون می‌دمید. شبیه گاو سیرکی شده بود که بابت اسکل شدنش توسط یک پارچه‌ی قرمز، احساس ضایعگی می‌کرد.
دستش را مشت کرد و کوبید بر کف دستش. زیر ل**ب، غرید:
-شلغم، چه ضایع ضدحال زد. ای که ایشالله پات از لگن بشکنه!
همان موقع، صدای فریادی گوش‌خراش از داخل کلاس خارج شد. پا تند کرد و وارد راهروی کوچک مدرسه شد. حالا فریاد از کدام کلاس برخاسته بود؟ چند معلم در راهرو، به این ‌سو آن سو می‌دویدند. دانش‌آموزان با تعجب و وحشت، درهایشان را نیمه باز گذاشته بودند و سرهایشان را برای جست‌وجو و کاوش، بیرون آورده بودند.
آن وسط‌ها گفتگو و حتی درگیری هم باهم داشتند که چون دستشان از هم کوتاه بود زیاد پیش نمی‌رفتند.
یکی از کلاس‌ها، مورد توجه همگان شده بود. اسحاق، آهسته نزدیک یکی از کلاس‌ها رفت و به پسر بلند قد کچلی که داشت اطلاعات جابه‌جا می‌کرد گفت:
-هی پسر.
پسر چرخید. وقتی اسحاق را دید متعجب ابرو بالا انداخت و پرسید:
-باباسی...
-نه نه، من پسر باباسیم. اسحاق.
-آها... چرا این‌قدر شبیه همین؟
اسحاق، کلافه نفسی دمید و همان‌طور که یک چشمش به پسر و یک چشمش به کلاس شلوغ بود، گفت:
-نمی‌دونم! من چه بدونم؟ راستی... جریان چیه؟ چرا همه جمع شدن اونجا؟
پسر پشت گ*ردنش را مالش داد و همان‌طور که به کلاس پر تشنج نگاه می‌کرد، عاقل اندرسفیهانه، پاسخ داد:
-طبق اطلاعاتی که دانش‌آموزان کلاس مجاور به عرض ما رسوندند، نصراللهی که کلاس پنجم می‌خونه، اومدنی زمین خورده. برگرفته از آزمایش و طبابت‌های انجام شده، متوجه شدم که پاش در اثر اصابت سنگ به کاسه‌ی زانو، از زانو شکسته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اسحاق، تک خنده‌ای کرد؛ اما با چشمان متعجب دانش‌آموزان، فوری خود را جمع‌وجور کرد و متاثر پرسید:
-نکنه، پسر شاهد رو می‌گی؟
-آره خودشه. تو از کجا می‌شناسیش؟
-اومدنی، بهم گفت...
و در ادامه، به سوی پسر چرخید و گفت:
-تو پسرای من رو می‌شناسی، دیگه نه؟ صاحب و حافظ، تو کدوم کلاس می‌خونن؟
پسر، بار دیگر گ*ردنش را مالاند و از پشت در بیرون آمد. با انگشت، به در انتهایی که رنگ سبز زشتی داشت، اشاره کرد و گفت:
-اون‌جا مهد کودکه. معلمش خانم نام‌آور. برم صداشون بزنم؟
-نه خودم می‎‌رم، با معلمشون هم کار دارم. اسمت چیه پسر؟
پسر، لبخندی می‌زند و می‌گوید:
-محمدم، پسر جواد روحی. بابام می‌گه تو اینجا هیشکی رو نمی‌شناسی؛ ولی همه تو رو می‌شناسن.
اسحاق، دست گنده‌اش را روی کله‌ی کچل محمد می‌گذارد و با لبخندی که نشان‌دهنده‌ی ذوقش بود، می‌گوید:
-به به آقا ممد! از بابا چخبر؟ سلام برسونی بهش. چرا همه، من رو شناس دارن؟
-نپرس آقا اسی. شرمندت می‌شیم. خیلی دلیل ضایعیه.
نیش اسحاق، جمع می‌شود. بار دیگر، یک پسر بچه نیم وجبی احوالات او را پایمال کرده بود. سیلی آرامی به صورتش می‌زند و اخم می‌کند.
-خیلی خب. برو سر کلاست. معلمتون کجاست؟
محمد به همان کلاس شلوغ اشاره می‌کند که درش پر بود از معلم‌های بی‌کار که تنها نگاه می‌کردند. اگر بگوییم، اسحاق عصبی نشد دروغ گفتیم. از آن‌جایی که این بشر، در جایگاه سنگ پا تشریف دارند، بی‌ترس هر حرکتی را بدون فکر، انجام می‌دهند. اسحاق، با حرص به کلاس نگاه می‌‌کند و فریاد می‌زند:
-حالا شما هی پای اون بدبخت رو نگاه کن با چشمات جوششون می‌زنی یا یکی میاد بخیش می‌کنه؟ برین سر کلاساتون. مردم، اولادشون رو دست کی ها سپردن. نگاه کن تو رو خدا، باز دارن نگاه می‌کنن. برین سر کلاساتون.
چهار مدرس خانم جوان، با هول وارد کلاس‌هایشان می‌شوند. محمد، مشتی آرام به پهلوی اسحاق می‌زند و ل**ب می‌زند:
-دمت گرم آقا اسی!
-برو سر کلاست بچه.
و او را به زور، وارد کلاس می‌کند و در را هم می‌بندد. وقتی به پشت سر می‌چرخد، خانم جوانی را می‌بیند که سر به زیر مقابلش ایستاده است و هر ثانیه، دست به مقنعه‌اش می‌برد و صافش می‌کند.
-چیه؟
دختر بینوا، از شدت تحکم از جا می‌پرد و با انگشت به در اشاره می‌کند.
-اِ توهم، دانش‌آموز این کلاسی؟ شرمنده دخترم.
و کنار می‌رود و راه را برای معلم، باز می‌کند. سر بلند می‌کند و به نوشته‌ی روی در نگاه می‌کند. لبخندی شیطنت بار می‌زند و رو به دختر می‌گوید:
-تازه داری می‌ری کلاس شیشم؟ الله وکالتی، چند سال رد شدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا