راحله، اخمی کرد و به او توپید که اگر دهانش را نبندد، میلگرد به نایاش فرو میکند و بعد با حرص رفت و از ریشهای همسرش، چند دانه کند و گفت:
-من! من این رو، روی ز*ب*ون مردم انداخته بودم یا تو؟! کلی خواستگار داشتم. همشون از دم دکتر مهندس. زن هیچکدوم نشدم که غرور تو نشکنه، جوری ضایع نشی، که نتونی سرت رو بالا بگیری؛ وگرنه مغز خر نخورده بودم که عاشق یه دیوی مثل تو بشم.
باباسی، با چشمان شیطنتبار دستی به ریش پرپشتش کشید و آهسته گفت:
-یعنی الان عاشقم نیستی؟
راحله، چشمی نازک کرد و از نزدش برخاست و دوباره رفت که یخ را داخل زخم جاسازی کند.
اسحاق زمزمه کرد:
-پس مغز خر و خوردی دیگه خلاصه.
-دهنت رو ببند.
اسحاق، حتی فکرش هم به ذهنش خطور نمیکرد که بتواند بار دیگر حس اینکه عضو یک خانواده است را بکشد. بالاخره، دل مادر نرم شد. نیش سلیمان شکست و یخ سلمان، آب شد.
سبحان، با خوشحالی که تا به آن روز نتوانسته بود به آن دست یابد، به بگو و بخندهای خانوادهاش خیره شده بود و گاهی نیز خودش در آن شرکت میکرد.
صبح را به افتخار اسحاق، بدون اینکه ذرهای به کار کردن فکر کنند مشغول تفریح کردن بودند.
سلمان و سبحان، روی چمنهای جلوی خانهیشان نشسته بودند. سلیمان و اسحاق، کنار هم، روی پنجهی پا کنار منقل کباب چنباتمه زده بودند و بساطی راه انداخته بودند؛ پر رنگ و بو. راحله از آشپزخانه بیرون نمیآمد؛ مگر اینکه به جان شوهرش غر بزند که چرا روغن ندارند و چرا یخشان تمام شده و...
اسحاق همچنان که میل کبابها را با دست خالی میچرخاند با صدای بلند گفت:
-آصلان و ریحان کجان؟
باباسی، پاسخش را داد:
-فعلاً اصل کاری، بچههای خودتن که مظلوم کنارت ایستادن!
چشمان اسحاق، از تعجب جلوی پایش افتادند. دست از باد زدن و چرخاندن کباب کشید و از جایش بلند شد. خیلی وقت بود که بچههایش را ندیده بود. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. جرات نمیکرد که به پشت بچرخد. احساس میکرد دو اولادش با اخم ایستادهاند و با تنفر به او خیره شدهاند. او تحمل چنین وضعیتی را ابدا نداشت.
همان لحظه، صدایی او را به خود آورد.
-این چرا شبیه بابایی نیست؟
-چون صورتش باد کرده.
-چرا کرده؟
-چون زخمی شده.
-چرا شده؟
-چون مواظب نبوده.
-چرا نبوده؟
-چون حواسش نبوده.
-باباست؟
-آره.
-بـ*ـغلش کنم؟
-برین جلو.
-من! من این رو، روی ز*ب*ون مردم انداخته بودم یا تو؟! کلی خواستگار داشتم. همشون از دم دکتر مهندس. زن هیچکدوم نشدم که غرور تو نشکنه، جوری ضایع نشی، که نتونی سرت رو بالا بگیری؛ وگرنه مغز خر نخورده بودم که عاشق یه دیوی مثل تو بشم.
باباسی، با چشمان شیطنتبار دستی به ریش پرپشتش کشید و آهسته گفت:
-یعنی الان عاشقم نیستی؟
راحله، چشمی نازک کرد و از نزدش برخاست و دوباره رفت که یخ را داخل زخم جاسازی کند.
اسحاق زمزمه کرد:
-پس مغز خر و خوردی دیگه خلاصه.
-دهنت رو ببند.
اسحاق، حتی فکرش هم به ذهنش خطور نمیکرد که بتواند بار دیگر حس اینکه عضو یک خانواده است را بکشد. بالاخره، دل مادر نرم شد. نیش سلیمان شکست و یخ سلمان، آب شد.
سبحان، با خوشحالی که تا به آن روز نتوانسته بود به آن دست یابد، به بگو و بخندهای خانوادهاش خیره شده بود و گاهی نیز خودش در آن شرکت میکرد.
صبح را به افتخار اسحاق، بدون اینکه ذرهای به کار کردن فکر کنند مشغول تفریح کردن بودند.
سلمان و سبحان، روی چمنهای جلوی خانهیشان نشسته بودند. سلیمان و اسحاق، کنار هم، روی پنجهی پا کنار منقل کباب چنباتمه زده بودند و بساطی راه انداخته بودند؛ پر رنگ و بو. راحله از آشپزخانه بیرون نمیآمد؛ مگر اینکه به جان شوهرش غر بزند که چرا روغن ندارند و چرا یخشان تمام شده و...
اسحاق همچنان که میل کبابها را با دست خالی میچرخاند با صدای بلند گفت:
-آصلان و ریحان کجان؟
باباسی، پاسخش را داد:
-فعلاً اصل کاری، بچههای خودتن که مظلوم کنارت ایستادن!
چشمان اسحاق، از تعجب جلوی پایش افتادند. دست از باد زدن و چرخاندن کباب کشید و از جایش بلند شد. خیلی وقت بود که بچههایش را ندیده بود. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. جرات نمیکرد که به پشت بچرخد. احساس میکرد دو اولادش با اخم ایستادهاند و با تنفر به او خیره شدهاند. او تحمل چنین وضعیتی را ابدا نداشت.
همان لحظه، صدایی او را به خود آورد.
-این چرا شبیه بابایی نیست؟
-چون صورتش باد کرده.
-چرا کرده؟
-چون زخمی شده.
-چرا شده؟
-چون مواظب نبوده.
-چرا نبوده؟
-چون حواسش نبوده.
-باباست؟
-آره.
-بـ*ـغلش کنم؟
-برین جلو.