علائدین به سویش یورش برد و دهانش را بست. شیرین که از این نمایش خوشش آمده بود؛ پوزخندی زد و رو به اسحاق گفت:
-ننت به قربونت بره پیغمبر! نه اینکه خودت خیلی به معصوما شباهت داری!
اسحاق نتوانست حرفی نزند و با نیش بازی گفت:
-از من معصومتر دیدی تا حالا عجوزه؟ خدایا توبه، حاضرم تریلی از روم رد بشه، ولی ریخت یکی مثل تو رو نبینم.
و اینگونه شد که زبان سرخ اسحاق، تن سبزش را بست به ستون خانه!
درحالی که او را با همان طناب آبی رنگ به ستون بسته بودند، دو تن دیگر بین آنها نشسته بودند و به جز شهریار که اخمهایش درهم رفته و نیم خیز روی مبل نشسته بود، گل میگفتند و گل میشنیدند.
علائدین طوری مینا را قورت داد که حتی نگاههای خیره و عصبی شیرین بر روی خود را به کتفش هم حساب نکرد؛ وانگهی وقتی دید رئیس به ستون بسته شدهاش دارد او را همچون شکار خویش نگاه میکند، رنگ به رویش نماند و دیگر حتی سوی مینا نچرخید.
شاید باورش برایتان سخت باشد؛ اما آن دو مرد که دوستان اسحاق بودند، بدون توجه به او روی مبلهای راحتی درون تالار روبهروی خانمها نشسته بودند و از هر دری صحبت میکردند. اسحاق لحظهای فکر کرد اگر دستانش باز بود، به طور حتم هر هفت نفرشان را قتلعام میکرد. حتی آن مینا خانم گل دختر که برای خود اسحاق هم از راه نرسیده؛ شخصی بود ارزشمند!
با این حال چه باید کرد؟! دستانش از پشت بسته و هیکلش نیز به واسطهی همان طناب آبی یدککشی، به ستون سفید سادهی وسط تالار بسته شده بود.
هر از گاهی مینا با ناراحتی و غم به سوی او نگاه میکرد؛ اما شیرین دیگر چشم از او بر نداشت و با دقت به او خیره شده بود. به گمان که دنبال چیزی در ظاهر او بود تا راهی شود به باطنش! شهریار از جایش بلند شد. از شدت عصبانیت در حال آتش گرفتن بود. به اسحاق که نای حرف زدن نداشت و سرش روی سـ*ـینهاش خم شده بود، خیره شد.
اسحاق را ایستاده بسته بودند؛ پاهایش سست شده بود و اگر طناب به آن سفتی بسته نشده بود، با صورت پخش زمین میشد. درد صورتش امانش را بریده بود و از این رو سـ*ـینهاش هم با خس خسی که به راه انداخته بود، باعث آزار و اذیتش شد. گاهی سرفههایی از ته دل و جان سر میداد و خود را مدتی از درد سـ*ـینهاش به امان میسپرد.
این همان تصویر قابل عکسبرداری بود که قبل از اینکه بسته شود؛ چند ساعتِ پیش پدید آمده بود.
فاصله او و ستونش از حال پذیرایی فاصله چندانی نبود؛ پس هرچه که میگفتند را میشنید.
-ننت به قربونت بره پیغمبر! نه اینکه خودت خیلی به معصوما شباهت داری!
اسحاق نتوانست حرفی نزند و با نیش بازی گفت:
-از من معصومتر دیدی تا حالا عجوزه؟ خدایا توبه، حاضرم تریلی از روم رد بشه، ولی ریخت یکی مثل تو رو نبینم.
و اینگونه شد که زبان سرخ اسحاق، تن سبزش را بست به ستون خانه!
درحالی که او را با همان طناب آبی رنگ به ستون بسته بودند، دو تن دیگر بین آنها نشسته بودند و به جز شهریار که اخمهایش درهم رفته و نیم خیز روی مبل نشسته بود، گل میگفتند و گل میشنیدند.
علائدین طوری مینا را قورت داد که حتی نگاههای خیره و عصبی شیرین بر روی خود را به کتفش هم حساب نکرد؛ وانگهی وقتی دید رئیس به ستون بسته شدهاش دارد او را همچون شکار خویش نگاه میکند، رنگ به رویش نماند و دیگر حتی سوی مینا نچرخید.
شاید باورش برایتان سخت باشد؛ اما آن دو مرد که دوستان اسحاق بودند، بدون توجه به او روی مبلهای راحتی درون تالار روبهروی خانمها نشسته بودند و از هر دری صحبت میکردند. اسحاق لحظهای فکر کرد اگر دستانش باز بود، به طور حتم هر هفت نفرشان را قتلعام میکرد. حتی آن مینا خانم گل دختر که برای خود اسحاق هم از راه نرسیده؛ شخصی بود ارزشمند!
با این حال چه باید کرد؟! دستانش از پشت بسته و هیکلش نیز به واسطهی همان طناب آبی یدککشی، به ستون سفید سادهی وسط تالار بسته شده بود.
هر از گاهی مینا با ناراحتی و غم به سوی او نگاه میکرد؛ اما شیرین دیگر چشم از او بر نداشت و با دقت به او خیره شده بود. به گمان که دنبال چیزی در ظاهر او بود تا راهی شود به باطنش! شهریار از جایش بلند شد. از شدت عصبانیت در حال آتش گرفتن بود. به اسحاق که نای حرف زدن نداشت و سرش روی سـ*ـینهاش خم شده بود، خیره شد.
اسحاق را ایستاده بسته بودند؛ پاهایش سست شده بود و اگر طناب به آن سفتی بسته نشده بود، با صورت پخش زمین میشد. درد صورتش امانش را بریده بود و از این رو سـ*ـینهاش هم با خس خسی که به راه انداخته بود، باعث آزار و اذیتش شد. گاهی سرفههایی از ته دل و جان سر میداد و خود را مدتی از درد سـ*ـینهاش به امان میسپرد.
این همان تصویر قابل عکسبرداری بود که قبل از اینکه بسته شود؛ چند ساعتِ پیش پدید آمده بود.
فاصله او و ستونش از حال پذیرایی فاصله چندانی نبود؛ پس هرچه که میگفتند را میشنید.